وقتی مرد آش را هم میزد، پنجمین ناخنِ مصنوعیِ قرمز هم رو آمد و پیش از آنکه کاری بکند، یک حبابِ جوشان زیرِ آن ترکید. ناخن به بالا پرتاب شد، چرخید و با نوک تیزش در آش افتاد و غرق شد. او با ملاقهی چوبیِ دودزده تهِ قابلمه میکشید و دنبال ناخن میگشت تا اینکه بالاخره صدایش را که به آهن میسایید شنید. آن را بالا آورد و با ناخنِ شستِ خود روی میزِ چوبی سُر داد و درست در یک خط کنارِ چهار ناخنِ مصنوعی قرمزِ قبلی گذاشت و پشتِ پنجره رفت. آن طرفِ پنجرهی یخ زده، بالای قله کوهِ مقابل، نوری قرمز چشمک میزد و برفِ اطراف را هم به رنگِ سرخِ خفیفی روشن و خاموش میکرد.
-هستی؟
-مگه چراغِ قرمزم رو نمیبینی؟ مِه رفته. من نورِ پنجرت رو میبینم.
-غذام تموم شده.
-چطور این همه غذا رو تموم کردی؟ حالا تا فردا که نمیمیری. اگه نمیتونی تحمل کنی تنها چیزی که اون بالا پیدا میکنی گرگه. ولی شرط میبندم که بیشتر از تو گرسنش باشه. زوزشون رو میشنوی؟
پیچِ بیسیم را چرخاند تا صدایش کمتر شود. باقی دکمههای دستگاه افتاده بودند و از سوراخِ آنها سیمها و قطعات برقی آن دیده میشدند. مردِ پشتِ بیسیم زیرِ خنده زده بود و تنها عقربهای که روی دستگاه باقی مانده بود، در پس زمینهی سفیدش، عینِ خندههای او میلرزید. او آخرین تکه چوبی را از کنارِ کوله پشتیاش برداشت و جلوی آتش ایستاد در حالیکه نگاهش به پنجرهی یخ زده بود.
پناهگاه با سنگ ساخته شده بود و باد از منافذ آن گاهی دانههای برف را داخل میآورد. چوب آرام آرام آتش گرفت و سایهی مرد را روی دیوار سیاهتر کرد. او سطلِ آشغالِ آهنی را با پا یله کرد. لباسِ یخ زدهی زنی بیرون افتاد و استخوانهای سرامیکی که روی آن خون خشک و سیاه شده بود، بیرون ریختند. در میانِ استخوانها عکسِ زنی هم بود که آن را برداشت و به تنها میخِ خالی که بین سنگها فرو رفته بود، فشار داد تا سوراخ شود و آویزان بماند. عکسهای کوهنوردانِ دیگری روی این دیوار آویزان شده بودند که با بادِ آرامی که از شیارِ بین سنگهای دیوار نفوذ میکرد، تکان میخوردند.
-اگه الان راه بیفتم شاید به یکی از این روستاهای روی نقشه برسم.
-نقشهی منطقه کنارِ عکسِ کوهنوردان آویزان بود. مرد با انگشت مسیرهای مختلفی را روی آن از روی کوه تا روستاهای اطراف میکشید و امتحان میکرد.
-این روزِ آخر همه چیز رو خراب نکن. اگه بری چطور تو این همه برف پیدات کنند؟
-الان که این برف کوفتی قطع شده باید راه بیفتم. باز بوران میشه و اونها نمیاند.
-خر نشو. تو که می دونی آب و هوای کوه چقدر ناپایداره. تو اون منطقه تا یکی دو ساعت دیگه یه جریان بزرگِ برفی میاد. اون روستاهای روی نقشه هم آدماش این موقع سال رفتند گرمسیر. کسی نیست که بری پیششون.
-لعنت به همتون. اگر از اول از اینجا رفته بودم به یه جایی رسیده بودم.
-حق داری. اما تیمِ نجات فردا اونجاست. نگران نباش!
-نگران نباش؟ برف رسیده به لبه پنجره. مگه نگفته بودی هلی کوپتر تو راهه؟
-مگر دستِ منه؟ کفِ دستم که بو نکرده بودم انقدر هوا بد میشه.
-بس کن! خفه شو! برام یه آهنگ بذار!
صدای خندهی مردِ پشتِ بیسیم در خِشخِشهای سیگنالِ رادیویی گم شد. مردِ جوان میکروفون را رها کرد. لبهی آن پریده بود. میکروفون که به سیمِ فنری شکلی وصل بود چند بار نوسان کرد و آویزان از حرکت بازایستاد. از دستگاهِ صدای موسیقی پخش شد. به زور زیپِ یک کتِ دیگر را هم روی لباسهایش بالا کشید. وقتی به سمتِ پنجره میرفت استخوانهایی که روی زمین ریخته بودند زیرِ پایش خرد شد. او با کفِ دست بخارِ شیشه را پاک کرد و روی آن دایرهای ساخت. سرش را به آن چسباند. برف تا لبِ پنجره بالا آمده بود. بازوی کهکشانِ راهِ شیری سیاهیِ آسمان را به دو سو شکافته بود. بخارِ بازدمِ او روی شیشه یخ بست و تصویرِ آسمان را پوشاند.
او کنارِ اجاق، برگشت و با ملاقه از آش چشید. بعد چنگال را در قابلمه برد و دست را در کفِ آبگوشت پیدا کرد، چنگال را در آن فرو کرد و بالا کشید. دستِ پخته با انگشتانِ کشیده در بشقاب بود. انگار که روی دستهی مبل لم داده باشد. بخارِ داغ از آن مثل دود میپیچید و بالا میرفت. رشتههای گوشت شانههای چنگال باقی مانده بود.
-به این فکر کن که بعد از این یک ماه برمیگردی و به این روزا میخندی.
-من نباید انقدر بالا میومدم.
-تو یه کوهنوردِ معمولی نبودی.
-چوب رو چه کار کنم؟
-نگران نباش! هر چی داری آروم آروم بسوزون. تا فردا همه چیز تموم میشه.
-انقدر به من نگو “نگران نباش” عوضی! تو اصلا کی هستی که شب و روز پشت بیسیم به من میگی نگران نباش؟ تو کی هستی حرومزاده؟
مرد میکروفون را به سنگهای دیوار کوبید. لبهی میکروفون پرید. صدای موسیقی همینطور پخش میشد. شعله آتش فرومینشست و سایه مرد هم ناپدید میشد. او در دهانه اجاق نشست. چوب سرخ بود و بیشعله میسوخت. مرد استخوانهای باقی مانده از دست را که هنوز گرم بودند لای دندان گذاشت و با دندان فشار داد تا شیرهی گرمِ مغز استخوان درآمد. بعد هم آبِ آن را که گرم بود سرکشید و همانجا در خود مچاله شد و کلاهش را هم روی صورتش پایین کشید.
-الو؟ تیم نجات همین امشب میرسند. دیدی بیخود نگران بودی؟ میشنوی؟
***
زیرِ نورِ مهتاب زنِ کوهنوردی به پناهگاه رسید. او در را باز کرد و چوبِ کوهنوردیاش را که هنوز به تهِ آن برف چسبیده بود، کنارِ دیوار تکیه داد و کاپشنِ قرمزش را شل کرد. هیزمها بیرون کلبه روی هم انبار شده بودند. اجاق سرد و سیاه بود. خاکستری در آن نبود. وسطِ پناهگاه کسی خوابیده بود و کلاهِ کاپشنش را روی صورتش کشیده بود. زن به او سلام کرد اما پاسخی نشنید. کنارِ او سطلِ فلزیِ خالیای بود. روی آن برچسبی هشدار میداد: «پسماندِ غذایتان را در اجاق بسوزانید. بوی غذا گرگها را تحریک میکند.» صدای خشخش بیسیم و موسیقیِ آرامی که از آن پخش میشد، توجهِ زن را به جعبهی روی میز جلب کرد. او عینکِ برفیاش را برداشت، دو قدم جلو رفت تا به میزِ سنگی رسید. پنج ناخنِ قرمز و یک شیشهی چسب کنارِ هم روی میز بود. او پنجهی دستِ راستش را در هوا گرفت و از هم باز کرد و چسب را روی ناخنهایش کشید. بعد یکی یکی ناخنهای قرمزِ مصنوعی را روی آنها گذاشت و فوت کرد. با دستِ دیگرش میکروفون را که لبهاش پریده بود برداشت و دکمهاش را فشار داد.
-الو؟
-الو. مرکز نجات صحبت میکنه.
-خدا رو شکر!
-چی شده خانوم. مشکلی براتون پیش اومده؟
-بله آقا. توی کوه راه رو گم کردم.
-می دونید کجا هستید؟
-الان توی یک پناهگاهم.
-باید بالای در، اسمِ پناهگاهتون رو نوشته باشه.
-“پناهگاهِ آخر”.
-میدونم کجا هستید. چرا تو این هوا انقدر بالا اومدید؟ هشدارها رو نشنیدید؟
-چرا! بارِ اولم نیست.
-نگران نباشید! الان با تیم نجات تماس میگیرم.
-فکر میکنید که کی برسه؟
-همین امروز و فردا. با خیالِ راحت استراحت کنید. نگرانِ چیزی نباشید!
-فقط من خیلی گرسنهام.
-غذا توی پناهگاه هست. بلدید آتیش درست کنید؟
-بله. بله. بیرون دیدم که چوبِ زیادی هست.
-راستی یک نفرِ دیگه هم اینجاست. خوابیده.
-یه نفرِ دیگه؟
زن دکمهی میکروفون را رها کرد و کسی را که روی زمین خوابیده بود صدا زد. دلا شد و و شانهاش را تکان داد. بدنِ او از سرما مثل شیشه سرد و سخت شده بود. زن عقبعقب رفت و روی میز افتاد. او دوباره میکروفون را برداشت.
-الو؟
-بله خانوم. کی با شما اونجاست؟
-اون مُرده!
-بگذارید با مرکزِ نجات تماس بگیرم. اگر کسی گم شده باشه اسمش رو دارند. میتونید جیبهاش رو بگردید؟
-نه نمیتونم. کاپشنم رو روش انداختم.
-خیلی خوب. با من در تماس باشید. از پنجره نگاه کنید. از شما دور نیستم. اون چراغِ قرمزِ چشمک زن رو میبینید؟ اتاقِ من زیرشه.
-من چطور شب با یه جنازه توی این پناهگاه بخوابم؟
-فعلا میتونید بکشیدش بیرون و زیر برف بگذاریدش. از هلی کوپتر پیام فرستادند که به خاطرِ باد نمیتونند پرواز کنند. چند روز بیشتر باید اونجا بمونید. خودتون رو گرم نگه دارید. از پشت دیوار چوب بیارید.
-ولی گفتید که کمک امروز فردا میرسه.
-بله ولی طوفان که دستِ ما نیست. خودش میاد، خودشم میره.
-گفتید غذا کجا هست؟
-خوب نگاه کنید پیداش میکنید. حداقل برای یک ماه غذای کافی دارید. نگران نباشید!