منصور کوشان: شاهد دهان خاموش (رمان)، بخش پایانی

رمان شاهد، نوشته منصور کوشان. طرح کاری از همایون فاتح

نشریه ادبی بانگ با اجازه خانواه منصور کوشان، در قالب دوسیه‌ای که به این نویسنده آزادیخواه اختصاص دارد یکی از مهم‌ترین آثار او در تبعید را منتشر می‌کند: دهان خاموش جلد دوم رمان شاهد که خود اثری‌ست مستقل. می‌خوانید:

بخش نخست رمان «شاهد» نوشته منصور کوشان (+)

بخش دوم (+) // بخش سوم (+)// بخش چهارم (+)//بخش پنجم(+)//بخش ششم(+)// بخش هفتم (+) //بخش هشتم (+) بخش نهم(+)// بخش دهم (+) //بخش یازدهم (+) // بخش دوازدهم (+)// بخش سیزدهم (+)// بخش چهاردهم (+) بخش پانزدهم (+)// بخش شانزدهم (+)//بخش هفدهم (+)// بخش هجدهم

درباره این رمان:

جمشید برزگر: شهادتی بر زمانه‌ای که زیسته‌ایم – رمان «شاهد» نوشته منصور کوشان(+)

۲۶

برای بانو نوشتم دیگر احساس ترس از سوسک‌ها را ندارم. به پدر هم دیگر آن احساس گذشته را ندارم. ناراحت شد. خیال کرد آدم بی‌احساسی شده‌ام یا احساسم به او کم شده است. پیش از آن که ناراحت شود و خانه را ترک کند، برایش نوشتم آن قدر دوستش دارم که صدای هر جنبده‌ای را تا پشت در خانه دنبال می‌کنم و انتظار دارم که لحظه‌ی بعد صدای چرخش کلید را در قفل در بشنوم.

مدت‌ها بود که یکی از کلیدهای خانه را به او داده بودم و شب که می‌شد منتظرش می‌ماندم. درست مثل همان روزهایی که مادر اگر در خانه بود با صدای چرخش کلید در قفل در خانه به سرعت خودش را در آینه نگاه می‌کرد، سر انگشتانش را روی ابروهایش می‌کشید، موهایش را مرتب می‌کرد و به طرف پدر می‌رفت.

دلم نمی‌خواست وقتی بانو می‌رسید آن قدر خسته باشم که نتوانم تمام شب را کنار او بیدار بنشینم یا ندانم چه روز و چه ماهی است. خیلی از عصرها تقویم را ورق می‌زدم تا اگر بانو می‌پرسید در چه زمانی زندگی می‌کنیم، بتوانم بنویسم و ناراحت نشود.

در آسایشگاه هم بارها این کار را کرده بودم. هر وقت حوصله‌ام سر می‌رفت سال‌ها را حساب می‌کردم. می‌خواستم احساسات خودم را در هر دوره بازیابم. نمی‌توانستم. حتا پزشک و بانو هم که گفتند دیگر حافظه‌ام هیچ اشکالی ندارد و فقط باید مدام با یادآوری خاطراتم آن را فعال و فعال‌تر کنم، سال‌های تولد مادر، خواهر و پدر یادم نمی‌آمد. حتا تولد خودم را هم تا مدت‌ها به یاد نیاوردم. وقتی متوجه‌ی روز و ساعت تولدم شدم که خواستم کتابی را بخوانم و نتوانستم. مدت‌ها بود که دیگر کتاب هم نمی‌توانستم بخوانم. زود خسته می‌شدم. چشم‌هایم تار می‌دیدند. گاهی گل‌های حیاط را هم نمی‌توانستم نگاه کنم. به فواره‌ی آب هم که نگاه می‌کردم سرم گیج می‌رفت.

اولین باری که احساس کردم گاهی چیزهایی را تار و محو می‌بینم زمانی بود که خواهر دانشگاه می‌رفت. مادر هم وقتی بیرون می‌رفت که پدر خانه نبود. خواهر از دانشگاه که برمی‌گشت همیشه در خانه بود و هر وقت می‌دیدمش جلو آینه ایستاده بود و موهایش را شانه می‌زد. دیگر پیراهن رکابی‌اش را هم نمی‌پوشید. مادر گفته بود نپوشد. شاید هم فقط وقتی پدر یا من خانه بودیم نمی‌پوشید.

پیراهنش را دوست داشتم. سرخابی بود و رکابی و می‌توانستم شانه‌هایش را ببینم. وقتی هم بغلم می‌کرد دوست داشتم سرم را بگذارم روی شانه‌هایش. نرم بودند و گرم. مثل پستان‌های مادر. کتاب هم که می‌خواندم بیش‌تر زن‌ها مثل مادر و خواهر بودند. برای همین نمی‌خواستم که بدانند چه کتابی می‌خوانم. به پستوی اتاق خواب مادر می‌رفتم که پنجره نداشت. مادر هیچ وقت به پدر نگفت بیش‌تر روزها را در پستوی اتاق خواب کتاب می‌خوانم. پدر هم که می‌پرسید مادر نمی‌گفت. حتا نمی‌گفت به استخر نرفته‌ام. هیچ جنب و جوشی هم ندارم. می‌دانستم پدر دوست ندارد گوشه‌گیر باشم.

پیش از این که بفهمم چه اتفاقی افتاده که خواهر دیگر خوشحال نیست و مادر همه‌اش با او حرف می‌زند گوشه‌گیر نبودم. کارهای پدر را هم دنبال نمی‌کردم. برایم مهم نبود پدر کی بوده و چه کار کرده است. وقتی هم فهمیدم باز اهمیت ندادم. نمی‌توانستم تشخیص بدهم اتفاقی که افتاده درست است یا غلط. از خودم هم نمی‌پرسیدم پدر چه کار دیگری می‌توانسته انجام بدهد.

مادربزرگ تعریف کرده بود درس پدر که تمام می‌شود به ‌سربازی می‌رود. بعد درست یک ماه پیش از اتمام سربازی‌اش عروسی می‌کند و یک ماه پس از آن کارمند می‌شود.

مادربزرگ هم دیگر به خانه‌امان کم می‌آمد. نمی‌توانستم از او بپرسم چرا ناگهان خواهر هم مثل پدر بداخلاق شد؟ هر وقت هم می‌آمد زود می‌رفت. نمی‌گفت چرا مادر گفت خواهر حالش خوب نیست، به اتاقش نروم، مزاحمش هم نشوم.

هیچ وقت مزاحم خواهر نبودم. همیشه خوشحال می‌شد که کنارش می‌نشستم و با گردنبندها و النگوهایش بازی می‌کردم. بزرگ‌تر هم که شدم خودش گاهی عکس‌هایش را نشانم می‌داد و می‌گفت کی کنارش ایستاده است، من نمی‌شناختمشان، ندیده بودمشان. یکی دو تا را هم که دیده بودم در عکس‌ها عوض شده بودند. مثل خواهر که ناگهان متوجه شدم خیلی بزرگ شده بود. شاید هم من بزرگ شده بودم.

خواهر تا خواست پیراهنش را عوض کند، گفت: “آن طرف نگاه کن.”

چند سال بود که دیگر من را هم حمام نمی‌برد، مادر هم نمی‌برد. خواهر حتا دیگر برایم از دوستانش هم حرف نمی‌زد. بیش‌تر با پدر حرف می‌زد و مادر. پدر و مادر هم که نبودند گوشه‌ی اتاقش می‌نشست و بیرون نمی‌آمد. دیگر دوست نداشت غلغلکش کنم که بخندد. دستم را کنار می‌زد. خودش همیشه وقتی ناراحت بودم بغلم می‌کرد، پهلوها و زیر بغل‌هایم را غلغلک می‌داد که بخندم. من هم می‌خندیدم. می‌دانستم وقتی بخندم خوشحال می‌شود و بیش‌تر روی سینه‌اش فشارم می‌دهد. تا وقتی هم که به دانشگاه نمی‌رفت می‌خندید. حتم می‌دانست خوشحال می‌شوم که می‌خندید. اما آن روز نخواست که بخندد. شاید هم نخواست خوشحال باشم. پدر در خانه بود. به مادر نگفتم، به پدر هم.

از اتاق خواهر بیرون آمدم. نمی‌دانستم چه‌کار کنم؟ پدر در سرسرا نشسته بود و اخم داشت. مدت‌ها بود که نمی‌خندید. من را هم روی شانه‌هایش نمی‌گذاشت یا دست‌هایم را نمی‌گرفت تا معلق بزنم. می‌فهمیدم بزرگ شده‌ام. پدر گفته بود، مادر هم. اما خواهر نگفته بود بزرگ شده‌ام. آخرین بار که پدر نتوانست بلندم کند پیش از این که بگوید بزرگ شده‌ام خودم گفتم بزرگ شده‌ام.

روی مبلی نشسته بودم که همیشه پدر می‌نشست. عادت داشت بنشیند. می‌خواستم به صدای رادیو گوش کنم. زنی که صدایش مثل خواهر بود آواز می‌خواند. دوست داشتم صدایش را بشنوم. پدر نخواست گوش کنم. رادیو را خاموش کرد و دستم را گرفت که بلندم کند. نتوانست. بزرگ شده بودم و صورتش سرخ شد. مادر آمد و خواست به اتاقم بروم. همان اتاق که کنار آشپزخانه بود و انباری شده بود. هنوز آن قدر بزرگ نشده بودم که مادر از پدر بخواهد برایم اتاق درست کند. اتاق طبقه‌ی دوم را. شاید هم می‌خواست صدایش را نشنوم. در اتاقم که بودم همه‌اش به صدای مادر گوش می‌دادم که با خواهر حرف می‌زد. نمی‌فهمیدم چه می‌گوید فقط دوست داشتم صدایش را بشنوم.

از اتاق خواهر که بیرون آمدم دلم نمی‌خواست به اتاقم بروم. انگار مهم نبود خودم اتاق دارم. نمی‌خواستم به طبقه‌ی دوم بروم. در آن جا گریه هم می‌کردم مادر صدایم را نمی‌شنید، خواهر هم. به آشپزخانه هم نمی‌خواستم بروم. پیش از این که پهلوی خواهر بروم و بخواهم غلغلکش کنم رفتم. مادر گفت: “تو آشپزخانه ننشین.” رفتم بیرون. هیچ کس نگفت بیرون نروم. مدت‌ها بود که دیگر نه پدر می‌گفت و نه مادر. می‌دانستم راه دوری نباید بروم و هر جا هستم باید زودتر از شروع حکومت نظامی به خانه برگردم. هیچ وقت جایی نمی‌رفتم. بعد از مدرسه بچه‌ها می‌رفتند تظاهرات. رادیو خارجی هم که پدر گوش می‌کرد گوینده فقط در باره‌ی تظاهرات حرف می‌زد. مادر گفت: “این بهترین فرصت برای ملت ایران ست.” پدر هم گفته بود. پرسیدم: “چرا؟” مادر گفت: “شاه را دوست ندارم. ارتشی‌ها را نوکر خودش کرد.” پدر گفت: “زندگی بسیاری از مردم خوب نیست. شوروی‌ها خیلی بهتر از آمریکایی‌ها هستند.” نفهمیدم. نگفتم. مادر ناراحت شده بود. هر وقت پدر از شوروی حرف می‌زد مادر دوست نداشت.

گفت: “تو باید آن‌ها را فراموش کنی. حزب خائنه. هنوز نفهمیدی؟ از آن طرف ارتش نوکر آمریکا ست، از این طرف حزب نوکر شوروی.”

خواهر هم با پدر موافق بود. من گیج می‌شدم. نمی‌فهمیدم. مادر خواست پدر باز نگردد به حزب. گفت: “راه خودت را برو. این طور می‌تونی حرف‌های خودت را راحت بزنی، آزاد باشی.” پدر نگران بود. گفت: “وضع بدتر می‌شود. همه دارند اشتباه می‌کنند. از حزب هم مثل دین جز اطاعت و ویرانگری هیچ چیز دیگری ندیدم.” باز هم گفت. مادر ناراحت شد. گریه کرد. گفت: “پس کی وضع بهتر می‌شه؟”

حرف‌های مادر و پدر را دوست نداشتم. خواهر دوست داشت. برای پدر تعریف می‌کرد که دانشجویان چه کارها کرده‌اند؟ نخواسته‌اند که آخوندها به دانشگاه بیایند، نگذاشته‌اند. نگفت کی نگذاشت. پدر گفت: “روشنفکران ما به خصوص سیاسی‌‌ها عقب افتاده‌اند.” مادر پرسید: “تو هم؟” پدر گفت: “من احمقم نه عقب‌افتاده. اگر احمق نبودم آلوده‌ی حزب نمی‌شدم.”

هیچ وقت نشنیده بودم. نمی‌توانستم فکر کنم که پدر احمق باشد. خودش هم که گفت تعجب کردم. دلم می‌خواست مادر اعتراض کند. مادر حرفی نزد. لب‌ش را گاز گرفت و بلند شد. صورت خواهر سرخ شده بود. رفتم بیرون. دلم نمی‌خواست می‌شنیدم که پدر احمق باشد و روشنفکران عقب‌افتاده. پدر را دوست داشتم، صحاف را هم.

هیچ کس در کوچه نبود. می‌دانستم خیابان‌ها هم شلوغ است. نخواستم به کتابفروشی بروم. نمی‌خواستم باز هم حرف‌های صحاف را گوش کنم. ‌گفت: “از آینده می‌ترسم. باید هوشیار باشیم.” نمی‌فهمیدم چرا می‌ترسید. پدر نمی‌ترسید. مادر و صحاف می‌ترسیدند. پدر به مادر گفت: “حزب هنوز هم قوی ست.” صحاف هیچ وقت از حزب حرف نمی‌زد. برگشتم خانه.

هر روز چندین بار این کار را انجام می‌دادم. حوصله‌ام سرمی‌رفت. می‌رفتم بیرون. می‌ایستادم کنار درخت تنومند اقاقیای سر سه‌راهی. اگر بچه‌ها کنارش نشسته بودند با آن‌ها حرف می‌زدم. دیگر از دخترها حرف نمی‌زدند. بزرگ شده بودند. دوست داشتند کلاس‌ها تعطیل شود. مدت‌ها بود که هر بار مادر و پدر در باره‌ی رادیوهای خارجی حرف می‌زدند می‌رفتم بیرون. خسته شده بودم. معلم هم بیش‌تر از آن که درس بدهد در باره‌ی نوارهای سخنرانی که پخش شده بود حرف می‌زد. دیگر ریشش را نمی‌تراشید. مادر گفت: “همه دارند بز اخفش می‌شوند.”

در کوچه هیچ کس نبود. خیابان خلوت بود و خورشید بالای درخت اقاقیا داشت غروب می‌کرد. روی سنگ نزدیک درخت نشستم و غروب خورشید را نگاه کردم. همیشه غروب را از پشت پنجره‌ی آشپزخانه نگاه کرده بودم. عکسش را هم در تابلویی که خواهر به‌ دیوار اتاقش زده بود دیده بودم. دو نفر ایستاده بودند زیر درختی که خورشید بالای آن بود و به هم نگاه می‌کردند. بیش‌تر شبیه دو سایه بودند. مثل وقتی شب به خانه می‌آمدم و سایه‌ی مادر و خواهر را پشت پنجره‌ی اتاق خواب مادر می‌دیدم. ایستاده بودند و حرف می‌زدند. درست شبیه به همان سایه‌ای می‌شدند که بارها از پشت پنجره‌ی آشپزخانه دیده بودم. مادر هم دیده بود که هر وقت به خانه می‌رسید نگران پشت پنجره را نگاه می‌کرد.

در آسایشگاه هم با این که می‌دانستم دیگر هیچ سایه‌ای در کار نیست، فهمیده بودم او هم همراه مادر و خواهر و مرگ پدر غیب شده است،اما باز گاهی سایه‌ای را می‌دیدم که پا به پای مادر و خواهر راه می‌رفت.

تو مدرسه هم اگر کسی از کنار پنجره‌ی کلاس می‌گذشت، یاد سایه‌ی پشت پنجره‌ی آشپزخانه می‌افتادم. هنوز آن قدر بزرگ نشده بودم. در مدرسه به ‌خانه فکر می‌کردم. به خانه هم که می‌آمدم، هنوز غذا نخورده بودم که دلم می‌خواست بیرون بروم. نمی‌توانستم آن چه را می‌بینم تحمل کنم. خیلی از حرف‌های مادر را هم نمی‌فهمیدم، پدر را هم. خواهر می‌فهمید که ساکت بود. پدر که ناراحت می‌شد آرامش می‌کرد. پدر حرف خواهر را گوش می‌کرد.

کوچک‌تر که بودم، مادر و پدر که حرف می‌زدند، خواهر حرف‌های مادر را تکرار می‌کرد. شنیده بودم. پدر هم دوست نداشت مادر ناراحت باشد. دنبالش می‌رفت و آن قدر ناز و نوازشش می‌کرد تا آشتی کند. مادر گفت: “من که قهر نیستم. دوست ندارم این طور با من حرف بزنی.” پدر مادر را بوسید و گفت: “وقتی عصبی می‌شوم و حرفی می‌زنم تو نباید به دل بگیری.” و سر شانه‌ی مادر را بوسید.

پدر که مادر را می‌بوسید، مادر لبخند می‌زد و برای پدر چای می‌ریخت یا میوه و کیک در بشقابش می‌گذاشت. گاهی هم اگر شب تعطیل بود و نمی‌خواستند بیرون بروند، مادر برای پدر عرق و ماست و خیار می‌آورد و با هم می‌خوردند.

دیده بودم که مادر مزه دهان پدر می‌گذارد و پدر هم دهان مادر. دوست داشتم. خواهر هم دوست داشت. پدر که بیکار شد و شب‌ها مشروب می‌خورد، مادر خسته شده بود. می‌فهمیدم. دوست نداشت همیشه کنار پدر بنشیند و مزه دهانش بگذارد یا استکان عرقش را پر کند. خواهر هم که از دانشگاه می‌آمد دیگر در اتاقش نمی‌نشست، درس هم نمی‌خواند، کنار پدر می‌نشست. مادر دوست نداشت. گفته بود. خواهر بلند می‌شد و هنوز یک ساعت نگذشته بود که باز استکان پدر را که پر می‌دید برایش لقمه آماده می‌کرد. مادر نمی‌خواست پدر زیاد مشروب بخورد.

گفت: “حالت بد می‌شه. دوست ندارم تو تختخوابم یه نعش داشته باشم.”

همیشه حرف‌هایش را که می‌زد، کنار پدر می‌نشست و او را نوازش می‌کرد تا کمتر بنوشد. به خواهر که گفت شنیدم. ندیده بودم پدر همیشه مست باشد. مادر ناراحت بود. کلافه می‌شد. نمی‌دانست چه کار کند. کنار پدر که نشسته بود نگران خواهر می‌شد. به اتاق خواهر می‌رفت و با او حرف می‌زد. صدایشان را نمی‌شنیدم. مادر باز بیرون می‌آمد، خواهر هم.

مادر دلش نمی‌خواست پدر تنها در خانه باشد. گفته بود. خواهر که پدر را ناز و نوازش می‌کرد مادر باز بلند می‌شد. می‌فهمیدم دوست ندارد. من هم دوست نداشتم.

در اتاقم که نشسته بودم نمی‌توانستم به حرف‌های مادر، پدر و خواهر گوش ندهم. گوش‌ هم می‌کردم زیاد متوجه نمی‌شدم. خیال می‌کردم اگر بیرون بنشینم بهتر متوجه‌ی حرف‌هایشان می‌شوم. همان بالا جلو اتاقم، لب پله‌ها می‌نشستم. کلافه می‌شدم. از خانه می‌رفتم بیرون. قدم می‌زدم. مادر گفته بود دیرتر از ساعت نه شب بیرون نباشم. حکومت نظامی بود. نگرانم می‌شد، خواهر هم. پدر هم گفته بود. اما دیگر نگران نمی‌شد. ساعت نه مست شده بود. دیده بودم. نمی‌فهمیدم چرا باید پدر این قدر مشروب بخورد. روزها خانه نبودم. دوست هم نداشتم خانه باشم. دلم می‌خواست مادر و پدر مثل همیشه با هم مهربان باشند. مادر و خواهر مثل همیشه بیرون بروند، حرف بزنند. مادر همیشه خیلی حرف داشت که به خواهر بزند. دوست داشت با او حرف بزند، با پدر هم. می‌دانستم برای این که هنوز کوچکم با من زیاد حرف نمی‌زند.

شب که به خانه ‌آمدم پدر بیش‌تر عصبی بود و مادر بیش‌تر ناراحت. دلم می‌خواست بپرسم. می‌ترسیدم ناراحت شوند. گفته بودم. مادر و پدر به هم نگاه کرده بودند. گفتم: “چه اتفاقی افتاده که من نمی‌دانم.” ناراحت شدند. دیدم که چشم‌های مادر پر از اشک شد، صورت پدر غمگین. خواهر هم برای این که گریه‌اش را نبینم رفت به اتاقش. صدای گریه‌اش را شنیدم. مادر نتوانست توضیح بدهد، نخواست. پدر هم صورتش را گذاشت کف دست‌هایش. رفتم به اتاقم. در را بستم. صدای هق‌هق پدر را شنیدم. مادر تلاش می‌کرد پدر را آرام کند، نمی‌توانست. از صدای ضربه‌هایی که به دیوار می‌خورد، می‌فهمیدم پدر باز سرش را می‌کوبد به دیوار. دیده بودم.

مادر ناراحت شد، گریه کرد، رفت به اتاق خوابش. پدر خواست دنبالش برود. مادر در را قفل کرد. صدای گریه‌ی مادر را شنیدم. پدر هم شنید که سرش را کوبید به دیوار. چند بار. مادر بیرون آمد. سر پدر شکسته بود. خواهر هم گریه کرد. مادر پدر را خواباند روی تختخوابش. هنوز که بیدار بودم می‌شنیدم که مادر می‌گفت پدر را دوست دارد، پدر هم. بعد هم اگر بیدار مانده بودم حتم صدای نفس نفس زدن‌هایشان را می‌شنیدم. خسته می‌شدند. خوابشان می‌برد.

کوچک‌تر که بودم پدر بیکار نشده بود. خواهر گفت: “باز پدر را اذیت کرده‌اند.” پرسیدم: “چرا؟” حرفی نزد. به مادر نگاه کرد. مادر گفت: “همکاران خوبی نداره. حرفاش را همه جا می‌زنه. نباید هر حرفی را هر جا زد. همه جا مأموره.” نفهمیده بودم. بعد هم اشتباه فهمیدم. فکر می‌کردم عصبی شدن پدر بعد از بیکار شدنش به خاطر اتفاق‌هایی بود که هر روز رادیو‌های خارجی می‌گفتند. خواهر هم ‌گفته بود. دانشجویان اعتصاب کرده بودند. از دانشگاه که برمی‌گشت کنار پدر می‌نشست. پدر دوست داشت. خواهر که از اتفاق‌های بیرون تعریف می‌کرد پدر خوشحال می‌شد. به سلامتی‌ِ کسانی مشروبش را می‌نوشید که نمی‌شناختم. به ‌سلامتی مادر و خواهر هم می‌نوشید. مادر گاهی که پدر شعر می‌خواند یا آوازی را زمزمه می‌کرد، کنار پدر که نشسته بود، یکی دو استکان می‌نوشید. گفت: “می‌نوشم به سلامتی همه‌مان.” خواهر و پدر ‌گفتند: “نوش‌جان، گوارای وجود.” من در اتاقم نشسته بودم. حرفی نمی‌زدم. نمی‌خواستم بدانند هنوز بیدارم. باید صبح زود بیدار می‌شدم. مدرسه هم صبح زود می‌رفتم. راه طولانی بود. پیاده می‌رفتم. مادر گفت: “سوار اتوبوس یا تاکسی بشو.” می‌ترسید. نگران بود دو باره سرفه کنم. سرفه می‌کردم نمی‌گفتم. دوست نداشتم سوار اتوبوس بشوم. راه رفتن را دوست داشتم. صدای مادر را می‌شنیدم، خواهر را هم. نمی‌فهمیدم کی به مدرسه می‌رسم. مادر هم دوست داشت که راه برود، خواهر هم. هر روز دم دمای غروب بیرون می‌رفتند. مادر گفت: “اگه هر روز قدم نزنم دق می‌کنم. دلم کپک می‌زنه.”

پدر که شنید، خندید. همیشه کم می‌خندید، اما آن روز خیلی خندید. مادر و خواهر هم خندیدند. من هنوز نمی‌دانستم کپک زدن دل یعنی چه. بعد فهمیدم که پدر بیکار شد، خواهر با مادر بیرون نمی‌رفت، کم می‌رفت. نپرسیدم. احساس کردم دل مادر از بیرون نرفتن و از همیشه بودن پدر در خانه کپک زده است. حالا بیش‌تر برای خرید بیرون می‌رفت.

خواهر و پدر که خانه نبودند، می‌رفت. نمی‌توانست سبک و راحت قدم بزند. خودش گفته بود. برای همین هم خانه از همیشه مرتب‌تربود. دیگر نمی‌دیدم که مادر تمام روز تعطیل را سرگرم مرتب کردن خانه باشد و نگران آمدن سوسک به آشپزخانه یا بارها به پدر تلفن بزند و وقتی او می‌آید خانه گله کند که چرا جواب تلفن‌هایش را نداده است. درست همان طور که سال‌ها بعد بانو به کتابفروشی می‌آید تا اعتراض کند چرا به تلفن‌هایش جواب نداده‌ام. انگار که مادر و بانو و گاه خواهر، دارای همان تواری‌اند که هم یکی دو بار استاد از آن حرف زده بود و هم در کتابی خوانده بودم.

بانو که آمده بود به کتابفروشی تا اعتراض کند چرا به تلفن‌هایش جواب نمی دهم، دیده بود بی‌هوش روی صندلی‌ پشت پیشخان نشسته‌ام. به‌ هوش که می‌آیم می‌بینم با دستمال خیسی دارد صورتم را پاک می‌کند. نگران می‌شوم. فکر می‌کنم استفراغ کرده‌ام.

همان لحظه‌ای که مادر و خواهر به کتابفروشی نزدیک شدند زن بچه به بغل از روی چهارپایه بلند شد و به سرعت رفت. حیران نگاهش کردم. از جلو نانوایی و بقالی گذشت و رفت به کوچه‌ی مهتاب. انگار از پیش با مادر و خواهر قرار گذاشته بود. چنان سریع می‌رفت که راه رفتنش بیش‌تر شبیه دویدن بود. متأثر از اتفاقی که افتاده بود نمی‌دانستم چه کار کنم. غافل‌گیر شده بودم. حتا نتوانسته بودم دست کم نشانی‌ پیرزن موسرخ را از او بپرسم. تمام مدتی که جلو کتابفروشی نشسته بود و منتظر بودم مادر و خواهر نزدیک شوند مرتب به من نگاه می‌کرد. چشم‌هایش پر از پرسش بود. به یقین او هم من را شناخته بود. دیده بود که با مادر و خواهر وارد خانه‌ی پیرزن موسرخ شده بودیم. حتم روزی را هم به خاطر داشت که در پارک بچه‌اش را ترسانده بودم. از این که با حماقت‌هایم متوجه نشده بودم زن بچه به بغل به‌ خودش زحمت داده بود و بچه به بغل آمده بود تا به من کمک کند، نمی‌توانستم خودم را ببخشم. نفسم سنگین شده بود و چشم‌هایم سیاهی می‌رفت. برای همین خیلی به سختی تعادلم را حفظ کردم تا مادر و خواهر هم وارد کوچه‌ی مهتاب شدند. بعد کشان کشان تا پشت پیشخان آمدم.

روی صندلی که نشستم دریافتم تمام این اتفاق‌ها برای این بود که تعادلم را از دست بدهم و جلو مادر و خواهر بیفتم روی زمین. اگر به قاب در چنگ نزده بودم، خیلی ساده این اتفاق می‌ا‌فتاد. به خصوص که دیده بودم مادر و خواهر خیلی آهسته‌تر از همیشه راه می‌روند. حتا شاید یکی دو بار هم ایستادند. شاید هم چرخیده باشند و پشت سرشان را نگاه کرده باشند، مطمئن نیستم. حتم منتظر بوده‌اند صدای افتادنم را بشنوند.

یقین دارم همین تنبلی‌ها و ندانم‌کاری‌هایم است که مادر و خواهر را ناگزیر کرده است باز بروند پیش پیرزن موسرخ. حتا ممکن است به خاطر پیش‌گویی پیرزن موسرخ هر روز دم دمای غروب از جلو کتابفروشی رد ‌می‌شوند. می‌خواهند من متوجه‌ی حضور آن‌ها بشوم. بعد هم، حتم، تا می‌بینند مدتی گذشت و من پا پیش نگذاشتم، هیچ کاری برای ملاقاتشان انجام نداده‌ام، حتا شادی‌‌ام از دیدنشان را نشان نمی‌دهم، ناامید باز رفته‌اند پیش پیرزن موسرخ. او هم پیشنهاد کرده است زن‌ بچه‌ی به بغل به بهانه‌ی گدایی به کتابفروشی بیاید. یقین داشته است که من با دیدن او به یاد مادر و خواهر می‌افتم.

در آن حالت میان بی‌هوشی و هوشیاری، یاد کامیون‌های حمل گوشت افتاده بودم. کامیون‌هایی که لکه‌های سرخ روی رکاب و سپر آن‌ها همیشه من را یاد حرف‌های بانو می‌انداخت و مادران و پدرانی که با کیسه‌های سیاه در جلو شهر بازی دیده بودیم. هنوز لکه‌های خون را می‌دیدم که وانت پر از جسد از جلوام رد شد. اهواز بودم. شب حمله به بستان بود و در جست و جوی مادر و خواهر به آن جا رفته بودم. وانت به سرعت از روی پل سپید می‌گذشت و به دنبالش خطی از خون کشیده می‌شد. درست مثل شیار سرخ رنگی که از گلبرگ‌های سرخ دامن خواهر افتاده بود و تا پیچ کوچه‌ی آفتاب ادامه داشت و دختربچه‌ها آن‌ها را دنبال می‌کردند.

تا همان لحظه‌ی بی‌هوشی و هوشیاری هنوز نمی‌دانستم این دختر بچه‌ها را پیش از این هم دیده‌ام. یکی‌شان کور بود. یعنی تو صورتش که نگاه می‌کردی فقط دو چشم براق می‌دیدی که هیچ حرکتی نمی‌کردند. تا روزی هم که در جست و جوی مادر و خواهر به قصر شیرین نرفته بودم، هنوز نمی‌دانستم چشم‌های براق و بی‌حرکت دختربچه مصنوعی‌اند.

روی تخت جلو قهوه‌خانه نشسته‌ام. چند تا پاسدار و یک بسیجی نوجوان می‌آیند به قهوه‌خانه. هنوز جا خوش نکرده‌اند که یک جیپ با تور استتار در پشتش وارد میدان می‌شود و یک راست می‌آید تا جلو قهوه‌خانه. از گرد و خاک آن چند نفر از اهالی به شدت دست‌هایشان را جلو صورتشان تکان می‌دهند. پاسدار خپله‌ای که همراه بقیه جیپ را تماشا می‌کند، عصبانی سرش را می‌چرخاند و سرگرم باز کردن بند پوتین‌هایش می‌شود. پاسداری که بعد می‌فهمم به او سردار می‌گویند از جیپ پیاده می‌شود. پاسدارها همه سرهایشان را زیر می‌اندازند. شاید هم به دست‌های پاسدار خپله نگاه می‌کنند. نوجوان بسیجی بلند می‌شود. احساس می‌کنم رنگش پریده‌تر از وقتی است که آمد. لاغر است و زردی زیر پوستش تو ذوق می‌زند. همین که سردار گوشه‌ی چشمی به او می‌اندازد، پاهایش را جفت می‌کند و تمام مدت همان طور می‌ایستد و چشم از سردار برنمی‌دارد. سردار سینه‌اش را صاف می‌کند: “علی یارتون! خیال کنین یه غریبه از گرد راه رسیده.” خپله به سرعت می‌چرخد: “من تا حموم نرم برنمی‌گردم خط. همه جام به گند افتاده. این نمازهایی که من می‌خونم یکی‌‌ش قبول نیست. محض رضای خدا، یه کم انصاف داشته باشین.”

سردار بدون این که حرفی بزند یا به دیگران نگاه کند، به نوجوان بسیجی اشاره می‌کرد. نوجوان بسیجی به سرعت روی صندلی جلو جیپ می‌نشیند. سردار سوار جیپ می‌شود و با همان سرعتی که آمده بود، میدان را دور می‌زند. هیچ کدام از پاسدارها حتا پشت سرشان را هم نگاه نمی‌کنند. قهوه‌چی که جلو آن‌ها چای می‌گذارد، ناگهان انگار که از زیر فشاری رها شده باشند، همه با هم می‌خندند. خپله قندی را میان انگشتانش می‌گیرد: “دفعه‌ی پیش از بس عجله کردم، زیر دوش که بودم چشمم افتاد و تا آمدم به خودم بجنبم رفت تو سوراخ فاضلاب. این چشم لامصب هم وقتی سرجاش نباشه، تموم مدت سرم درد می‌کنه. داره می‌ترکه. چشم یدکی‌ام را هم گذاشته بودم کرمانشاه. تا کسی را پیدا کنم که آن را برام بیاره، بیچاره شدم. باور کنین هفت هشت روز نتونستم لب به غذا بزنم.” پاسداری که چفیه‌اش را دور دستش پیچانده بود، به صندلی پشت می‌دهد: “ای بابا، دیگه از ترکش خمپاره که بدتر نبوده.” پاسدار خپله قندش را در چای فرو می‌برد: “دردش را نکشیدی تا بفهمی. سه روز یک تکه‌ی خمپاره، اندازه کف دست تو پهلوم بود و آخ نگفتم. چی داری می‌گی؟ این سردرد من را هیچ قرصی آروم نمی‌کرد. با درد بی‌هوش می‌شدم و با درد به هوش می‌آمدم.” پاسدار دیگر ته استکان چایش را می‌پاشد کف قهوه‌خانه: “حالا چی شد که مجبور شدی چشم مصنوعی بگذاری؟” خپله استکان چایش را بعد از خیساندن حبه قندی در آن، لاجرعه سر می‌کشد: “داستانش مفصله. مال سال‌ها پیشه. تو زمون شاه افتادم زندون.” پاسدار دیگر متعجب نگاهش می‌کند: “اِ، نمی‌دونستم. چرا؟” “چراش بماند. خواستی بدونی چرا چشم مصنوعی دارم. نخواستی که بدونی چرا زندون افتادم.””حق با توه. می‌بخشی.” پاسدار چفیه به دست دهان و بینی‌اش را خشک می‌کند: “حالا قمیش نیا. بگو چی شد که شدی موصول تک چشم.” “خلاصه‌ش اینه که تو زندون، یکی دو تا از این سابقه دارها مدام دور و ور ما می‌پلیکیدن. خب، من جوان بودم و … همین دیگه. هنوز بیست سالم هم نشده بود. یه شب، که می‌دونستم قرار گذاشتن بیان سر وقت من، نخوابیدم. همان طور کارد در دست دراز کشیدم و خودم را زدم بخواب. کارد را از تو آشپزخونه بلند کرده بودم. گفتم که جوان‌تر از من تو زندون نبود. برای همین فرستادندم تو آشپزخونه. یعنی روزا آن جا بودم و شب‌ها تو بند. همین بندی که آن نالوطی‌ها هم توش بودن. در تموم مدت چنان دسته‌ی کارد را تو مشتم فشار می‌دادم که گمونم ناخونام کف دستم را سولاخ کرده بودن و خونم با خون نالوطیا قاطی شده بود.” “حتم سوزش هم داشته؟” “گفتم که. این اخوی از ین چیزا ککش هم نمی‌گزید.” “خب، بعد؟” “خلاصه، همین که خواستند خفت ما را بچسبن امانشون ندادم. همین طور بی مهابا کارد را می‌چرخاندم که یه یهو یه چیزی رفت تو چشمم و دیگه هیچی نفهمیدم.” پاسدار چفیه به دست حبه قندی را می‌اندازد در هوا و دهانش را زیر آن می‌گیرد: “آن‌ها چی شدند؟” “تو بیمارستان شنیدم که یکی‌شون همون شب نفله شده و یکی دیگه‌شون هم با چند تا بخیه تو یه اتاق دیگه‌ی بیمارستان خوابیده.” خپله پس از لحظه‌ای سکوت، سرش را زیر می‌اندازد و با نگاه به بند پوتینش که هنوز باز است، می‌‌خندد. دو پاسدار دیگر حیران نگاهش می‌کنند. “بعدش، با هم حسابی دوست شدیم. بعد از انقلاب هم با هم کمیته‌ی محل را راه‌اندازی کردیم و یک سال نگذشته بود که به سپاه ملحق شدیم. یعنی راستیاتش حاجی از ما خواست وگر نه خدمت تو کمیته‌ی محل خیلی بهتر بود. خب، آن جا ما زیراروی همه‌ی اهالی را می‌شناختیم. بهتر هم می‌شد از خجالت سهم امام در‌آمد.” پاسدار چفیه به دست بلند می‌شود. پاسدار خپله و پاسدار دیگری نگاهش می‌کنند. پاسدار چفیه به دست، چفیه را باز می‌کند: “همین‌ طور این جا بشینیم نه به حمام و غسل و نماز می‌رسیم و نه به کاروان جبهه.”

  دومین بار که در اهواز بودم، بعد از یک روز بارانی بود که اشتباهی سوار یکی از همین کاروان‌ها شدم. دیده بودم که هر هفته کاروانی به جبهه‌ها می‌رفت. تو تمام خیابان‌ها و میدان‌ها هم تابلوهایی بود با تصویرهایی از شهیدان جبهه و شعارهایی که مردم را تشویق می‌کردند به جبهه‌ها بروند.

یک بار هم در تیررس موج راکت قرار گرفتم. به هوش که آمدم تعریف کردند که اگر صد متر نزدیک‌تر بودم ممکن بود مغزم تو کاسه‌ی سرم متلاشی شود. گمانم طرف‌های سوسنگرد رفته بودم یا بستان. درست یادم نیست. از صدای موج انفجار بی‌هوش شده بودم و وقتی به هوش آمدم خودم را عقب یک وانت دیدم کنار سه جسد خون‌آلود. از وحشت آن قدر با مشت و لگد به پشت اتاق وانت زدم که تا مدت‌ها مچ‌هایم درد می‌کرد و یکی از انگشتانم سیاه بود. آخرش هم نه راننده متوجه‌ی سر و صدایم شد و نه پاسداری که کنارش نشسته بود. صدای رادیو را تا آخر باز کرده بودند. حتا یکی دو بار تصمیم گرفتم که بپرم بیرون، اما راننده آن قدر به سرعت می‌رفت و به قول خودش، بدون توجه به دست‌اندازها تخته گاز که جرعت نکردم. خیلی وقت‌ها هم به خاطر گرد و خاک زیاد حتا نمی‌فهمیدم در حاشیه‌های جاده مزرعه است یا سنگ و کلوخ یا چیز دیگری. شاید اگر می‌دیدم، بهتر می‌توانستم تا پیش از رسیدن به ایستگاه صلواتی از وانت بپرم بیرون.

جلو ایستگاه صلواتی هم پیش از این که آن دو نفر پیاده شوند، از پشت وانت پریدم پایین. می‌خواستم بدون هر گونه برخوردی با آن‌ها خودم را برسانم به اتوبوسی که معلوم بود به شهر می‌رفت. اما همین که از پشت وانت آمدم پایین، ناگهان بالا آوردم. استفراغ پشت استفراغ با درد شدیدی در معده و پهلوها. همین طور به خودم می‌پیچیدم که ناگهان فریادی را شنیدم: “یا امام‌ زمان! یا امام زمان.”

سرم را که بلند کردم، دیدم کسانی که دور و بر قهوه‌خانه‌ی صلواتی بودند، به طرف پاسدار بغل‌دستی می‌دوند که هنوز داشت فریاد می‌زد: “یا امام زمان”.

حیران اطراف را نگاه کردم. نمی‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. دیدم کسانی هم که سوار اتوبوس بودند دارند پیاده می‌شوند و به طرف پاسدار بغل‌دستی می‌دوند.

پاسدار بغل‌دستی  که به نظر می‌رسید زبانش بند آمده است، من را به جماعت نشان داد و بعد ناگهان به طرفم دوید و جلو‌ پاهایم زانو زد. انگار نه انگار که روی زمین پر از استفراغ است. من ترسیدم و یک قدم عقب رفتم. پاسدار بغل‌دستی دست‌هایش را به طرف آسمان بالا برد و این بار با تمام وجود فریاد زد: “یا امام زمان، خودت به همه‌ی ما رحم کن!”

جماعت هنوز متحیر و گیج به نظر می‌رسیدند. پاسدار بغل‌دستی روی زانوهایش چرخید، نگاهی به جماعت کرد و در حالی که فریاد می‌زد “معجزه! معجزه!”، هق هق‌کنان به حالت سجده پیشانی‌اش را روی خاک گذاشت.

راننده‌ی وانت که در جلو جماعت ایستاده بود و مثل این بود که تازه به خود آمده باشد، من را نشان داد و فریاد زد: “یا امام زمان! یا امام زمان سایه‌ات را بر سر این بنده‌ی ناقابلت اعطا کن!”

در بالای بریده‌ی روزنامه‌ای هم که کوتوله به من داده بود هیچ نشانی از نام و تاریخ و حتا شماره‌ی صفحه نبود، اما کلیشه‌ی یا صاحب‌الزمان بود. انگار عجله کرده بود. چون می‌توانست دست کم مشخصات را در حاشیه‌ی عکس بنویسد. همان طور که کاتب “اسرار مبانیِ حقیقت مطلق” در پایین تمام صفحه‌ها نام کتاب را نوشته بود. اگر ننوشته بود که نمی‌توانستم از میان آن همه اوراق چاپ سنگی صفحه‌های آن را پیدا کنم.

همین که نخستین صفحه‌ی کتاب را دیدم که با مرکب سیاه و بسیار خوش قلم به خط نسخ نوشته شده بود و شرح حاشیه‌اش با مرکب سرخ به خط نستعلیق، پی بردم که به گنجی گران‌بها دست یافته‌ام. مثل کودک حریصی که با دست‌یافتن به مقدار زیادی تنقلات نمی‌داند از کدامشان شروع کند از گوشه‌ای به گوشه‌ای می‌رفتم و هر صفحه‌ای را که می‌دیدم شوق و ولعم بیش‌تر می‌شد.

بانو که خواست تعریف کنم در آن زیرزمین به چه کشف و شهودی رسیدم که زمین و زمان را فراموش کردم، نتوانستم. به درستی نمی‌دانستم شکل مدور کلمه‌های در هم تنیده یا انحنای حروف در هم غلتیده بود که من را راهی‌ جنگل‌های انبوه سرسبز کرد یا تصویرهای گیاهان با مرغ‌هایی نشسته بر آن‌ها. به دنبال نوری یا شاید روشنای چشمی یا درخشش سکه‌ای در پرتو خورشید ناپیدا کوره‌راه‌های باریکی را می‌پیمودم. هر چه بیش‌تر گام برمی‌داشتم و خسته‌تر می‌شدم چشم‌انداز پیش‌رویم دورتر و دورتر می‌شد. اما می‌دانستم در انتهای راهی که می‌روم استراحتگاهی هست. جایی که می‌توانم از چشمه‌ی گوارای آن بنوشم و پاهایم را در آب جاری و زلال نهری بگذارم که دشت‌های خرم وسیعی را سیراب می‌کرد.

حتا دیدم که مادر و خواهر در حال نوشتن نامه و تجسم روزهای یتیمی من، در میان گله‌ی آهوان می‌چرخند، آهوبچه‌ها را در آغوش می‌گیرند، آن را که خسته است یا سنگ ریزه‌ای در شکاف سُمش جای مانده است بر زانوانشان می‌نشانند. بعد انگار که صدای مرغ‌های دریایی را شبیه فریادهای من شنیده باشند به سوی صخره‌ای دویدند که مدت‌ها بود خورشید برفراز آن ایستاده بود.

در آن حال من هم صدای امواج را می‌شنیدم. در آب غوطه می‌خوردم. نگران بودم. نه تنها شنا بلد نبودم که به جز یکی دو بار، هیچ وقت به دریا نرفته بودم. هر بار که خود را به سطح دریا می‌رساندم و دهان باز می‌کردم تا مادر و خواهر را صدا بزنم موجی سهمگین از بالای سرم می‌گذشت. ناامید از یاری‌ مادر و خواهر خود را رها کردم. دیگر نه توان دست و پا زدن داشتم و نه نفسی برای دمی دیگر یا دهان باز کردن. ناگهان خستگی و فشاری که تنم را خسته و کوبیده کرده بود زایل شد. احساس سبکی کردم. شناور در اعماق دریا از سویی به سویی کشیده می‌شدم. بی‌گمان اگر صدای گنگ و موهومی نبود که می‌شنیدم خشنود بودم از این که جز تماشای ماهی‌ها و مرجان‌ها هیچ چیز دیگری نمی‌خواهم. در آن لحظه فقط منتظر بودم تا از هو‌هویی که در گوش‌هایم پیچده بود رها شوم. یقین داشتم سرانجام جایی آب از حرکت می‌ایستد و دیگر موجی نیست که صدای آن بر حجم جمجمه‌ام بیفزاید و آزارم بدهد. یادم است سرم لحظه به لحظه بزرگ‌تر می‌شد و درد چشم‌هایم نمی‌گذاشت حرکت ماهی‌ها را دنبال کنم. ناگزیر پلک‌هایم را بستم. روشنای آب و خنکی‌ آن را باز هم حس می‌کردم. کوشیدم دست‌هایم را روی پلک‌هایم بگذارم. نور و سرما در تنم پیچیده بود و آرامشم را از دست داده بودم. هر چه بیش‌تر تلاش می‌کردم دست‌هایم را حرکت بدهم کم‌تر موفق می‌شدم. انگار که پره‌هایی به دور بازوانم پیچیده بود که گذر آن‌ها را از میان آب سخت و تحمل ناپذیر می‌کرد. تصویر بال مرغ دریایی به ذهنم آمد. فکر کردم چه قدر حرکت بال‌ها در آن اعماق آب سخت خواهد بود. یک مرغابی با بال‌های بسته از کنارم گذشت. دست‌هایم را به سان مرغابی به پهلوهایم چسباندم. انگار که به ‌ریسمانی ناپیدا متصل باشم به دنبال نور کشیده شدم. ناگهان گرمای غریبی صورتم را پوشاند. هراسان از نوری که بر پلک‌هایم نشسته بود چشم‌هایم را باز کردم. گرمای دست‌های مادر را به دور صورتم هنوز هم به خاطر دارم. به‌ من خیره شده بود بدون آن که حرفی بزند یا حتا آن لبخند همیشگی و چشم‌های مهربانش را داشته باشد. کف دست‌هایش را روی صورت و سینه و بازوهایم کشید. خواستم بلند شوم توان از بدنم گریخته بود. خواهر را دیدم. مثل قطره‌های زلالِ دهان ماهی‌ها در اعماق دریا از چشم‌هایش اشک می‌ریخت. دست‌هایش را به طرفم دراز کرده بود. اضطراب و هراس را در لرزش انگشت‌هایش می‌دیدم. انگار که دستانش را در آبشاری از نور گرفته باشد ذرات خیره‌کننده‌ای از میان آن‌ها می‌گذشت. دیگر نتوانستم چشم‌هایم را باز نگه دارم. تا عمق مردمک‌هایم می‌سوخت و پوست سرم کشیده می‌شد. دهان باز کردم تا مادر و خواهر را صدا بزنم. می‌خواستم از آن‌ها بخواهم بازم گرداند. صدا در گلویم خفه شد و احساس نفس تنگی کردم. صدای جیغ‌های مادر و گریه‌های خواهر را می‌شنیدم. صدایشان لحظه ‌به لحظه دورتر و دورتر می‌شد تا وقتی که دیگر جز صدای هومی کشیده و گنگ هیچ چیز احساس نمی‌کردم. بعد سکوت بود و سکوت و نوری تاریک که همه جا را فراگرفته بود، نوری سرد. آن قدر سرد که فرو ریختن تکه‌های بدنم را در مغاکی ژرف می‌دیدم. انگار آتشباری را به سوی مرغ دریایی شلیک کرده باشند و ذره‌های تنش همراه هزاران پر دریا و آسمان را بپوشاند که دیگر هیچ روشنایی نبود. همه جا تاریک بود و سیاه و مغاکی بی‌انتها زیر پاهایم و خواست مادر و خواهر در سرم. هراسان از این که تک تک خواست‌هایشان را از یاد ببرم، به سرعت با کارد آشپزخانه که هنوز در دست‌هایم بود و به خاطر فشار به دسته‌ی آن انگشت‌ها و مچ دستم درد گرفته بود، پیراهن‌های خوابشان را پاره کردم، قطره‌های خون کف دستم را که همه جا چکیده بود و پهن شده بود با پیراهن‌خواب‌های مادر و خواهر پاک کردم، نگران به حیاط رفتم، باغچه را کندم و همین که توانستم تا سر شانه‌ام آن را گود کنم، جسدهای مادر و خواهر را در آن انداختم، خاک‌ها را به روی آن ‌ها ریختم، گل‌ها و بوته‌ها را دوباره در باغچه کاشتم، و همین که آلبوم‌های عکس و لباس‌های مادر و خواهر را در بخاری سوزاندم، همه جا را مرتب کردم و خسته‌تر و گرسنه‌تر هر وقت از خانه بیرون رفتم. خوشحال بودم که تمام خواست‌های مادر و خواهر را تا پیش از صدای شنیدن آواز خروس انجام داده بودم.

بانو کنجکاو این که چه در کتاب “اسرار مبانی حقیقت مطلق” نوشته شده و چه گونه توانسته‌ام اوراق پراکنده‌ای را، آن هم بر اثر بی‌ملایماتی‌ِ کارگران ردیف کنم و از آن‌ها کتابی فراهم کنم مدام سؤال می‌کرد. مثل همان روز که خسته و ناامید از دیدن کوتوله به خانه برگشتم.

نه تنها فردای آن روزی که کوتوله طرح سیاه‌قلم مادر و خواهر را به من داد دیگر او را ندیدم تا مشخصات روزنامه را از او بگیرم که روزهای بعد هم ندیدمش. انگار هیچ وقت کوتوله در پیاده‌روی جلو کافه ننشسته بود یا مدت‌ها در آن جا بساط خرت و پرت فروشی‌اش پهن نبود که هیچ کس از او خبر نداشت. حتا کافه‌چی که سال گذشته نیم‌پالتوی قدیمی‌اش را به کوتوله داد تا از سرما در امان باشد از او هیچ اطلاعی نداشت و در پاسخ پرسش من لبخندی زد و خواست که روی صندلی کنارش بنشینم تا یک قهوه با پیکی کنیاک در آن برایم بیاورد. پیش از این هم این کار را کرده بود. مرد مهربانی بود که هر وقت می‌دید حالم خوب نیست به نوشیدن محلول قهوه‌ و کنیاک دعوتم می‌کرد که از انقلاب به بعد فروش و نوشیدنش ممنوع شده بود. انگار که در خواب‌رویاها و کابوس‌هایم شریک بود یا حضور آن‌ها را در چشم‌هایم می‌دید. هیچ وقت نشد که بعد از بدخوابی به کافه رفته باشم و کافه‌چی متوجه نشده باشد. بارها حسرت این را خورده‌ام که چرا هیچ وقت به خانه‌ی کوتوله نرفتم یا نشانی‌ِ آن را از او نپرسیدم. گاهی احتیاط‌های بیش از حد آزارم می‌دهند. همیشه واهمه‌ای پرسش‌هایم را لاینحل می‌گذاشت.

هر بار خواستم از کوتوله نشانی‌ خانه‌اش را بپرسم فکر کردم ناراحت می‌شود. حتا آن روز هم که فهمیدم در پایین شهر با نامادری و خواهرش زندگی می‌کند و هر شب دو ساعت راه را طی می‌کند از پرسیدن ابا داشتم. بعد هم که فهمیدم شاطر کوتوله را می‌شناسد و با او مراوده‌ای داشته است دیگر خیلی دیر بود که بپرسم. می‌پرسیدم هم بی‌فایده بود. اگر هم خانه‌اش را پیدا می‌کردم و به آن جا می‌رفتم بعید بود که بخواهد من را ملاقات کند. می‌خواست هم نمی‌توانست. حتم خجالت می‌کشید از این که هیچ نامادر و خواهری نبودند که به من معرفی کند. هر چند تصمیم داشتم وقتی او را می‌بینم به رویم نیاورم که می‌دانم چه اتفاقی برای مادرش در سفر به مکه افتاده است. هم چنین به رویم نیاورم که گفته بود دلش می‌خواهد از نامادری و خواهرش عکس بگیرد. حتا پذیرفته بودم که هزینه‌ی آن را پرداخت کنم. همان طور که می‌دانستم تمام مخارج مراسم سوگواری‌ام را صحاف و شاطر پرداخت می‌کنند.

۲۷

سوسک‌ها را گوشه‌ی پنجره‌ی راه‌رو پیدا کردم. روی هم خوابیده بودند. فکر کردم تنهاند. گرفتمشان تو مشتم و آوردم گذاشتمشان تو کشو میز کنار تختخوابم. بعد دیدم خیلی سوسک هست. کثیف نبودند. بانو گفت مأمورها آمده‌اند تمیزکاری. ترسیدم. نگفتم سوسک‌های من تمیزند. مأمورها تو همه‌ی اتاق‌ها رفتند. ایستاده بودم کنار پنجره. سوسک‌هایم را گرفته بودم تو مشتم. دلم نمی‌خواست بکشندشان. پنجره باز بود.  بانو گفت: “باید ازت خون بگیرم.”

نمی‌خواستم بفهمد سوسک دارم. مجبور شدم باز هم بگذارمشان تو کشوی میز. ناراحت بودم. مأمورها همه جا را می‌گشتند. تمام تخته‌نردها و پاسورها را جمع کرده بودند. آمدند تو اتاق من. همه جا را گشتند. در کشو را باز کردند. سوسک‌ها فرار کردند. دیدم رفتند زیر تشکم. روی تشکم کتاب گذاشته بودم، تو قفسه هم. پرسید: “چرا این‌ها را می‌خوانی؟” به بانو نگاه کردم. دلم نمی‌خواست سوسک‌ها را دیده باشد. کتاب‌ها را بردند. از پنجره بیرون را نگاه می‌کردم. روی کتاب‌ها و ورق‌ها و تخته‌نردها نفت ریختند. همه را آتش زدند. بیمار اتاق ۲۴۱ که دیگر نمی‌توانست شکمش را پاره کند و موش‌ها را بیرون بیاورد گریه کرد. دست‌هایش را با دستکش‌های بدون انگشت بسته بودند. هیچ جایش را هم نمی‌توانست بخاراند. هر وقت جایی‌ش می‌خارید کلافه می‌شد. نفسش می‌گرفت. دهانش را که باز می‌کرد صورتش سیاه می‌شد. خم می‌شد. می‌نشست روی زمین.

مدت‌ها از آن روزهای شلوغ و به قول صحاف هرج و مرج گذشته بود. خیلی‌ها را اعدام کرده بودند. تمام زندانی‌های سیاسی هم تیرباران شده بودند. پدر و مادرهایشان را با کیسه‌های پر از لباس در جلو شهر بازی دیده بودم. باز می‌شد کتاب خواند. برای صحاف نوشتم. برایم کتاب آورد. خسته شده بودم. خوابم نمی‌برد. سرفه هم می‌کردم. برای پزشک نوشتم. زمستان بود.

آن قدر برف آمده بود که نمی‌توانستم بروم بیرون. اجازه نمی‌دادند. خیلی وقت بود بیدار بودم. منتظر بودم بانو بیاید. صحاف باز آمد بدیدنم. یک دسته گل و یک کتاب آورده بود. از دیدنش خوشحال شدم. چند روز بود منتظر بودم. پزشک گفته بود به زودی مرخص می‌شوم. نمی‌دانستم صحاف آمده بود تا ببردم به خانه. هر هفته می‌آمد. خیلی از بیمار‌ها فکر می‌کردند پدر می‌آید به ملاقاتم. باغبان و شاطر هم که می‌آمدند می‌گفتند دوستان پدر هم آمده‌اند. مادر دوست نداشت با صحاف و شاطر دوست باشد. با استاد دوست بود. خانه‌‌ی صحاف و شاطر نرفته بودیم. صحاف گفت: “شاطر که خانه ندارد. شب‌ها در همین نانوایی می‌خوابد.” بقال خانه داشت. یک پسر هم داشت. درس نمی‌خواند. در بقالی دیده بودمش. دوست نداشت درس بخواند. به‌ صحاف گفت. بقال مادر و خواهرش را کشته بود. سرشان را بریده بود. خون فواره زده بود تو صورتش. صحاف گفت. مطمئن بود. گفت: “شاهرگ که قطع می‌شود خون فواره می‌زند.” بانو هم فکر کرده بود صحاف پدر شده است. نگفتم نیست. گفت: “خیلی مهربانی می‌کند.” پزشک که گفته بود صحاف پدر نیست بانو غصه خورده بود. باران می‌بارید که آمد کنار تختخوابم نشست. گفت: “اشتباه کردم. باید ببخشی.” ننوشتم اشتباه می‌کند. صحاف را دوست داشتم. شاطر و استاد را هم. صحاف هفته‌ای یکی دو روز می‌آمد شاطر گاهی. ننوشتم نیاید. خوشحال می‌شدم. نمی‌خواستم با بیمارها حرف بزنم. هفت نفر بودند. دوست نداشتند. بانو گفت: “خیلی زیاد بودند. امام که آمد یکی یکی رفتند.” مادربزرگ نمی‌گفت امام. گفت: “آخوند بزرگ.” برای ‌بانو نوشتم. خوشش آمد. گفت: “همه دارند می‌روند. باید بروند. مجبورند. بودجه‌ی آسایشگاه را قطع کرده‌اند. می‌خواهند تعطیلش کنند.” ننوشتم مهم نیست. می‌روند خانه‌هایشان. بانو گفت: “خطرناک ست.” نمی‌دانستم. نمی‌خواست بیمارها به‌خانه‌اشان بروند. گفت: “همه خانواده دارند، فامیل دارند. نمی‌شود که همه را بدون مراقبت تنها گذاشت.” می‌دانست من خانواده ندارم، فامیل هم. پزشک گفته بود می‌توانم بروم. کسی در خانه‌امان نیست. تنهای تنها هستم. بانو قول داد که خانه‌امان می‌آید. صحاف که گفت: “باید برویم.”

خوشحال نبودم. بانو نبود. نمی‌خواستم وقتی نیست بروم. دیگر حتا به خانه هم فکر نمی‌کردم. نکرده بودم. چند هفته می‌شد. عادت کرده بودم که بنشینم پشت پنجره و غازها را تماشا کنم. منتظر بانو بودم. کم می‌آمد. وقتی هیچ کس نبود. بعد از ظهرها که خلوت بود و ساکت می‌آمد. همه‌می‌خوابیدند. بانو یواش یواش می‌آمد تا کسی بیدار نشود. می‌دانست فقط من بیدارم. منتظرش می‌نشستم. روپوش نمی‌پوشید. نپوشیده بود که خیال کردم مادر آمد.

دامن بنفش کلوشش را پوشیده بود. خواهر هم خیلی دوست داشت. نمی‌دانستم کلوش بود. خواهر گفت. می‌خواست مادر اجازه بدهد برای جشن تولد دوستش دامن کلوش بنفش را بپوشد. بلوز بنفش هم داشت. دیده بودم. به موهایش هم روبان بنفش بست.  مادر گفت: “خوب نیست همه چیزت بنفش باشد.” خواهر گفت: “رنگ سال ست. دلم می‌خواهد شورت و سینه‌بندم هم بنفش باشد.” مادر خرید. فروشنده سلام کرد. گفت: “باز هم با آقازاده آمده‌اید.” مادر گفت: “دوست دارد.” فروشنده گفت: “نباید از آخوند بترسی.” نگفتم مادر هم می‌ترسد. دیده بودم که شاطر نترسید. گفت: “نان بهتر ندارم. برو در مسجد گدایی کن.” ترسیدم. جلو کتابفروشی ایستاده بودم. شاطر خم شد و گوزید. آخوند فریاد زد. صحاف آمد بیرون. آخوند را که دید شاطر را بغل کرد. برد تو نانوایی. آخوند باز هم فریاد می‌زد. قرآن می‌خواند گمانم. در مدرسه قرآن خوانده بودیم. خواهر هم خوانده بود. یادم می‌داد. نگفتم هیچ کس قرآن حفظ نمی‌کرد. سر کلاس هم می‌‌گوزیدند. معلم گفت: “کی بود باز گوزید؟” باز هم گوزیده بودند. بویش می‌آمد. همیشه می‌گوزیدند. ناظم آمد. زنگ ریاضی بود. گفت: “شنیده‌ام بچه‌ها در کلاس قرآن گوزیده‌اند.” معلم گفت: “نشنیده‌ام کسی بگوزد. ممکن ست سر درس‌های دیگری گوزیده باشند. سر درس قرآن این کار زشت را نمی‌کنند.” من نمی‌گوزیدم. می‌ترسیدم. قرآن هم خوب می‌خواندم. معلم گفت: “آفرین. معلوم ست پدر خوبی داری که یادت می‌دهد.” نگفتم خواهر یادم می‌دهد. خواهر را دیده بود. گفته بود نباید دامن کوتاه بپوشد. خوب نیست. به مادر گفتم. گفت: “فقط عمامه کم دارد. کاسه داغ‌تر از آش.” نفهمیدم. پدر نبود که بپرسم. نمی‌خواستم از مادر بپرسم. پرسیده بودم. مادربزرگ به خواهر گفت: “حسنی به باباش می‌ره تره به تخمش.”

پسر بقال خواهر را دیده بود. موس کشیده بود. خواهر به مادر گفت. دامن سرخ پوشیده بود. شورتش هم سرخ بود. دیده بودم. مادربزرگ نمی‌دانست. باز ضرب‌المثل گفت. گفتم: “یعنی چه؟” مادر گفت: “بزرگ می‌شی می‌فهمی.” بزرگ نشده بودم که پدر گفت. نفهمیدم. بزرگ‌‌تر شده بودم که فهمیدم. صحاف گفت: “عجله کن.” نمی‌دانستم چه باید بکنم؟ منتظر بانو بودم. می‌ترسیدم. بانو ترسیده بود. غروب بود. پشت پنجره نشسته بودم. دلم نمی‌خواست بیرون را نگاه کنم. خسته شده بودم. نور سرخ خورشید را روی موزاییک‌های کف اتاق دیدم. سوسک‌هایم هم فرار کرده بودند. فکر کردم خورشید را نگاه کنم. یادم بود که مادر و خواهر دم‌دمای غروب بیرون می‌رفتند. مادر غروب که می‌شد دلش کپک می‌زد.

صدای تیراندازی آمد. نگران بانو شدم. نگاهش کردم. می‌لرزید. دستش را گرفتم. ۲۴۱ هم شنیده بود. پیرمرد هم گفت: “باز هم چهارشنبه سوری شد. چهارشنبه سوری‌ِ فشنگ. به خیر بگذرد.” خانه‌ی مادربزرگ هم تیراندازی شد. هیچ کس ترقه در نمی‌کرد. همه تفنگ داشتند. مادربزرگ هم گفت: “به خیر بگذرد.” صحاف گفت: “مادربزرگت مهربان‌تر از آن بود که فکر می‌کردم.”

مادربزگ ساعت به ساعت به من زنگ زده بود. ‌خواسته بود حرف بزند. نتوانسته بود. از بعد از مرگ پدر زبانش بند آمده بود. باغبان به پزشک گفته بود. نمی‌دانستم. خیال می‌کردم فقط همان شب نتوانست حرف بزند. ناراحت بود. فقط می‌لرزید. یقین داشتم فردا حالش خوب می‌شود. پزشک از‌ باغبان پرسیده بود چرا تلفن را از مادربزرگ نگرفته بود یا گوشه‌ای قایم نکرده بود تا مجبور نشود مدام به من زنگ بزند و به حنجره‌ش فشار بیاورد. باغبان گفته بود مادربزرگ اجازه نداده بود.  نخواسته بود نظم خانه را به هم بزند. می‌خواسته همه چیز همان طور باشد که همیشه بوده است. همه‌ی این‌ها را صحاف گفت.

حالا چند روز بیش‌تر به آمدن صحاف نمانده است. چاره‌ای ندارم جز این که هر طور شده جلو مادر و خواهر بایستم و به آن‌ها بگویم من کی هستم. یقین دارم همین که رو در رو شویم، به رغم این که بیش‌تر موهایم سپید شده است و به مردی چهل ساله می‌مانم، من را خواهند شناخت. آخرین بار که مادر و خواهر را دیدم شاید حدود صد متر، کمی بیش‌تر یا کم‌تر در کوچه‌ی مهتاب بود. تا آن روز هیچ وقت آن همه آدم در کوچه‌ ندیده‌ام. نزدیک بیست سی زن و مرد در دسته‌های چند نفری دور می‌شوند، همه هم با لباس‌های سیاه. به گمان این که مادر و خواهر زودتر از تصورم وارد کوچه‌ی مهتاب شده‌اند و حضور جمعیت اجازه دیدن آن‌ها را نمی‌دهد، بدون درنگ بر سرعت گام‌هایم می‌افزایم. زن‌ها و مردها با چهره‌های نگران در دو طرف کوچه می‌ایستند و من را تماشا می‌کنند. می‌بینم که تا چهار راه کوچه‌ی مهتاب شرقی و خیابان ستاره هیچ کس نیست، اما نمی‌توانم از دویدن خودداری کنم. از واکنش زنان و مردان که به تماشا ایستاده‌اند خجالت می‌کشم. دلم نمی‌خواهد به نظرشان دیوانه بیایم. حتا بعد هم که وارد خیابان ستاره می‌شوم و مطمئنم دیگر کسی نگاهم نمی‌کند نمی‌توانم به طرف کتابفروشی برگردم. حتا اگر نمی‌خواستم از همان کوچه‌ی مهتاب برگردم، می‌توانستم خیابان ستاره را دور بزنم و از جانب جنوبی‌ خیابان، از پشت ویرانه‌های ساختمان قدیمی به طرف کتابفروشی بروم. بعد هر چه می‌کوشم به یاد بیاورم وقتی مادر و خواهر را برای آخرین بار در صد قدمی‌ کتابفروشی دیدم سبد همراهشان بود یا نه، هیچ چیز به‌ خاطرم نمی‌آید. انگار که هرگز مادر و خواهر را با سبد ندیده‌ام. نگران نفس‌تنگی و ضربان تند قلبم که صدایش لحظه به لحظه بیش‌تر آزاردهنده می‌شود به دیواری تکیه می‌دهم و خودم را سرزنش می‌کنم که چرا از بانو خواستم در کتابفروشی بماند. اگر بانو در کتابفروشی نبود با خیالی آسوده‌تر بازمی‌گشتم. مجبور نبودم توضیح بدهم که ملاقاتم با مادر و خواهر چه گونه بود و آن‌ها از من چه می‌خواستند. با این که هیچ وقت دوست نداشته‌ام به بانو دروغ بگویم، تصمیم می‌گیرم برای شادی او و خلاصی خودم از این وضع مصیبت‌بار چند جمله‌ی کوتاه درباره‌ی ملاقاتم با مادر و خواهر آماده کنم. هنوز جمله‌ها کامل نشده‌اند که سایه‌ی مادر و خواهر را بر خرابه‌های ساختمان قدیمی می‌بینم.

از فاصله‌ی بیست سی قدمی آن‌ها را دنبال می‌کنم. آهسته و آرام قدم برمی‌دارند. مثل کسی که در خواب راه می‌رود. باز هم مادر حرف می‌زند و خواهر به رو به رو خیره شده است. می‌دانم هیچ کدام پشت سرشان را نگاه نمی‌کنند. ندیده بودم مثل بانو هر چند قدم نیم‌چرخی بزنند و از سر شانه نگاهم کنند. می‌دانم هیچ وقت نخواسته‌اند سایه‌ی پشت سرشان را ببینند. با خیال راحت سایه‌ به سایه‌اشان می‌روم. امیدوارم در طول مسیرشان به خانه‌ی استاد بروند. خیلی دلم می‌خواهد بتوانم وارد خانه‌ی سابق او بشوم و به جماعت در داخل آن نشان بدهم که شاهدی وجود دارد. دیده‌ام که چه کرده‌اند. اما هر چه مادر و خواهر را بیش‌تر دنبال می‌کنم بیش‌تر از مکان‌های ناشناخته می‌گذریم. نه تنها کوچه‌ها و ساختمان‌ها غریبند که هیچ آشنایی هم نمی‌گذرد.

یادم نمی‌آید که چه مدتی طول می‌کشد و از کجاها رد می‌شویم که ناگهان متوجه می‌شوم باز گشته‌ایم به محله‌ی خودمان و داریم به کتابفروشی نزدیک می‌شویم. خوشحال از این که مادر و خواهر سرانجام تصمیم گرفته‌اند به خانه برگردند، زیر درخت کوچک اقاقیا می‌ایستم. یقین دارم با گذر از جلو کتابفروشی متوجه‌ی سکه‌ی روی زمین می‌شوند. لحظه به لحظه واکنش مادر و خواهر بعد از دیدن سکه را مجسم می‌کنم. خواهر هنوز جلو را نگاه می‌کند. نقطه‌ی دوری را که در مه خاکستری گم است. اما مادر همان طور که حرف می‌زند مواظب است خواهر پایش را در چاله چوله‌ای نگذارد. یقین دارم از تاریکی زیر درخت کوچک اقاقیا می‌توانم صورت مادر و خواهر را ببینم. حتم پیش یا بعد از برداشتن سکه اطراف را نگاه می‌کنند و در پرتو روشنایی‌ کتابفروشی صورت‌هایشان بهتر دیده می‌شود.

در همین خیالم که مادر و خواهر بدون هیچ گونه واکنش یا حرکت خاصی از جلو کتابفروشی می‌گذرند. به سرعت می‌دوم تا سکه را بردارم. درخشش آن را تا چند لحظه پیش دیده‌ام اما همین که مادر پایش را روی آن می‌گذارد دیگر هیچ بازتاب نوری روی زمین نیست. فکر می‌کنم خاک یا کثیفی‌ کف کفش مادر سکه را از درخشش انداخته است. حتا خم می‌شوم تا آن را بردارم. فقط یک دایره‌ی کوچک کم رنگ از فشار پای مادر بر سکه روی آسفالت پیاده‌رو نقش بسته است. از این که سرانجام کشف می‌کنم چه اتفاقی برای سکه افتاده است خوشحال به ‌طرف کوچه مهتاب می‌دوم.

مادر و خواهر رفته‌اند و هیچ اثری از آن‌ها نیست. به کتابفروشی برمی‌گردم. بانو نیست. یقین دارم در پستو است. می‌خواهم به آن جا بروم، اما همین که خودم را در آینه‌ی گوشه‌ی ورودی پستو می‌بینم، در جا می‌ایستم. دوباره که در آینه نگاه می‌کنم توده‌ای ابر یا دود خاکستری می‌بینم که در میان آن‌ها گاه چهره‌ی پدر است و گاه چهره‌ی مادر و خواهر. یادم می‌آید این صحنه را فقط وقتی می‌دیدم که به گورستان می‌رفتم. تصمیم می‌گیرم به آن جا بروم. همه‌ی وجودم از ملاقات مادر و خواهر در گورستان سرشار شعف می‌شود. باز جماعت زیادی را با لباس‌های سیاه می‌بینم. نمی‌خواهم متوجه‌ی حضورم شوند. اما انگار که صدای پایم را شنیده باشند یکی بعد از دیگری می‌چرخند تا نگاهم کنند. صورت‌هایشان شبیه به هم است. مثل بازیگران نمایش همه نقاب گذاشته‌اند تا شبیه به هم دیده شوند. چهره‌هایشان، همان نقاب‌های بی‌حالت، برایم آشنا نیست. کنجکاو همه را نگاه می‌کنم. ناگهان مادر و خواهر را می‌بینم. خواهر صورتش را با دستمال می‌پوشاند. می‌فهمم نمی‌تواند جلو هق‌هق گریه‌اش را بگیرد. شانه‌هایش تکان می‌خورند. مادر اما گریه نمی‌کند. او هم مثل خواهر نقاب ندارد. نگاهم  می‌کند و با چشم‌های مهربان و پر از التماسش اشاره می‌کند به تابوت پدر که روی دوش شاطر، صحاف، باغبان و پزشک است. بعد سرش را می‌چرخاند. می‌فهمم به دنبال بانو می‌گردد. می‌داند او در تمام لحظه‌ها حضور داشته است.

چند لحظه نگذشته است که صدایِ درِ خانه می‌آید. وضعیت  ناراحت‌کننده‌ای است که به سختی می‌توان آن را تغییر داد. صندلی دورتر از جایی افتاده است که بتوان با انگشتان پا آن را جلو کشید و باز روی آن ایستاد. هنوز چندان نگذشته که در مهمانخانه باز می‌‌شود. بانو به سرعت روی صندلی می‌ایستد و دست‌هایش را دور پاها حلقه می‌کند. می‌خواهد با بلند کردن تا حد ممکن از سنگینی جسد بکاهد. متوجه می‌شود که هنوز در پاها حس است. حتا می‌شود در فرصت نفس کشیدن دوباره، نگاهی به اطراف انداخت. همه چیز را همان گونه دید که شب پیش بود. همان طور که مادر و خواهر دیده بودند.

تلاش‌های بانو نتیجه نمی‌دهد. با این که می‌تواند سنگینی جسد را تحمل کند، اما بیرون آوردن حلقه‌ی طناب از گردن سخت است. از صندلی پایین می‌پرد و همان طور که با خودش حرف می‌زند، از مهمانخانه بیرون می‌رود. صدای چرخش صفحه‌ی شماره‌گیر تلفن شنیده می‌شود. چند جمله با شاطر حرف می‌زند و باز شماره می‌گیرد. دیگر حرف‌هایش واضح نیست. نمی‌شود فهمید به دیگران چه می‌گوید و آن‌ها چه جواب می‌دهند.

زمان زیادی نمی‌گذرد که همه با خبر می‌شوند. صحاف و شاطر جسد را پایین می‌آورند. تا وقتی هنوز جسد را در تابوت نگذاشته‌اند، مادر و خواهر زخم و سیاه‌شدگیِ جای طناب را در دور گردن ندیده‌اند. شاید هم نخواسته‌اند ببینند یا دیده نمی‌شده است. وقتی می‌بینند، تمام خاطره‌های دل‌نشین و چهره‌ی مهربان پدر را به یاد می‌آورند.

از یادآوری جای طناب و حالت ضعف و از خود بی‌خودشدگی مادر و خواهر قلبم تیر می‌کشد. با نفرت آن را چنگ می‌زنم. نمی‌توانم خودم را ببخشم. مادر نگران چهره‌اش را درهم می‌برد و چشم‌هایش را می‌بندد تا نتوانم اشک‌هایش را ببینم. می‌خواهم فریاد بزنم که خسته شده‌ام. دیگر نمی‌توانم این همه تنهایی و جست و جوهای بی‌نتیجه را تحمل کنم. صدای خواهر را می‌شنوم. مثل صدای ابر و ابریشم در گوش‌هایم می‌پیچد.

خواهر تابوت را نگاه می‌کند که حالا روی دست‌ها دور می‌شود. آن قدر دور که دیگر نمی‌توانم مادر را نگاه کنم، بعد خواهر را هم. انگار که خواهر فهمیده باشد دست‌هایش را به ‌سویم دراز می‌کند. انگشت‌هایش را می‌بینم که آرام و سبک مثل پاروهایی در آب فرو می‌غلتیدند و در مهی که دارد همه جا را فرامی‌گیرد گم می‌‌شوند. پاهایم سوزن سوزن می‌شود. خم می‌شوم تا آن‌ها را مالش بدهم. انگار بر توده‌ای خاکستر ایستاده باشم هیچ چیز دیده نمی‌شود. حتا هیچ عمقی هم وجود ندارد. سنگینی‌ نگاه‌هایی را روی صورتم احساس می‌کنم. آرام سرم را بالا می‌برم. زنان و مردان هنوز در دو سوی کوچه ایستاده‌اند. نگران گم کردن مادر و خواهر تلاش می‌کنم روی پنجه‌ی پاهایم بایستم. از خنده‌ی بی‌صدای زنان و مردان چیزی مثل عرق سرد روی پوستم حرکت می‌کند و سردم می‌شود. انگار که میان توده‌ای یخ ایستاده باشم. دلم می‌خواهد می‌توانستم بدوم. می‌دانم وقتی که خسته می‌شوم و صدای ضربان قلبم را می‌شنوم بدنم گرم می‌شود. به تجربه آموخته بودم که این بهترین شیوه برای رهایی از کابوس است.

آخرین بار هم که از کوچه‌ی مهتاب گذشتم، به همین حالت رسیدم.  در تمام مدتی که می‌دویدم بدنم گرم و گرم‌تر می‌شد بدون این که به گورستان برسم یا مادر و خواهر را ببینم. انگار کتابفروشی در میان میدانی بود محصور به کوچه‌ی آفتاب، خیابان ستاره و کوچه‌ی مهتاب و خیابان ایران. بارها خود را دیدم پشت پیشخان کتابفروشی نشسته‌ام. حتا چند بار با تعجب دویدنم را نگاه کردم. یادم نمی‌آید دور چندم بود که در دایره‌ی ناپیدایی به دور کتابفروشی می‌چرخیدم که خودم را دیدم. صدای پاهایم را مثل ضربه‌های پتک می‌شنیدم. گوش‌هایم لحظه به لحظه داغ‌تر می‌شدند و ضربان قلبم به قدری شدید شد که تحملم را از دست دادم. فکر کردم گرما زیاد شده است. به سختی خودم را رساندم به پستوی کتابفروشی. به طرف چهارپایه رفتم، خواستم بنشینم، سرم گیج رفت. تعادلم را از دست دادم. هم زمان با افتادنم، خون بالا آوردم و دیگر نفهمیدم.  درست مثل غروب شنبه‌ی بعد از سفر گلاب‌گیری گوش‌هایم هوهو می‌کرد و ده‌ها شکل ناشناخته‌ی خاکستری و شیار شیار از جلو چشم‌هایم می‌گذشت.

از سفر که بر می‌گردم، همین که وارد کتابفروشی می‌شوم، از حضور ملموس‌تر از همیشه‌ی مادر و خواهر در میان گل‌ها به این یقین می‌رسم که اگر شیئی شناخته شده‌ای را جلو آن‌ها بیندازم، ملاقات و آشنایی ما ممکن می‌شود. فکری که سرانجام من را به این نتیجه می‌رساند که سکه بهترین وسیله‌ی تماس خواهد بود.

شب، همین که مادر و خواهر از جلو کتابفروشی به طرف کوچه‌ی مهتاب می‌گذرند و باز ملاقات ما ممکن نمی‌شود، به سرعت به خانه می‌روم. در صندوق باز می‌کنم. با نگاهی سریع به نقش‌‌برجسته‌ها، نقاشی‌ها، مدال‌ها، مجسمه‌ها سکه را انتخاب می‌کنم. آن را در مشتم می‌گیرم و خوشحال جمله‌هایی را در ذهنم مرور می‌کنم تا هنگام ملاقات مادر و خواهر آن‌ها را بیان کنم. هنوز چند جمله را تکرار نکرده‌ام که سینه‌ام به خس خس می‌افتد. به سختی سر پا می‌ایستم و لیوانی را پر از آب ولرم می‌کنم. امیدوارم نوشیدن آب گرم به نفس کشیدنم کمک کند. هنوز چند قطره آب از گلویم پایین نرفته که دیگر نمی‌توانم نفس بکشم. جسمی سنگین را روی قفسه‌ی سینه‌ام احساس می‌کنم. آرام دراز می‌کشم. امیدوارم بانو از راه برسد و کمکم کند. فشار خونم آرام آرام پایین می‌رود. سردم می‌شود. درد در قلبم می‌پیچد. دیگر نمی‌توانم حتا چشم‌هایم را باز نگه دارم که یاد حرف‌های شاطر و صحاف می‌افتم. به سختی خودم را می‌رسانم به میز و درست بر پشت همان کاغذی که مادر و خواهر خواست‌هایشان از من را نوشته‌اند، وصیت‌نامه‌ام را می‌نویسم. حتا در یک لحظه بانو را می‌بینم. از شدت عصبانیت ناخن‌هایش را می‌جوید. بالای سرم خم می‌شود تا دستش را روی پیشانی‌ام بگذارد. طعم بو و شیر را در دهانم حس می‌کنم. پروانه‌های بنفشی به دور سرش می‌چرخند. درست مثل همان روز که برای دیدن مراسم گلاب‌گیری رفته بودم و او را در دشت پر از گل دیدم و مادر را که پستانش را می‌گذاشت در دهانم و همین که تازگی‌ آن را درمی‌یافتم و به نشانه‌ی قدردانی نگاهش می‌کردم چشم‌هایش پر از گل‌ و پروانه‌ می‌شدند. پروانه‌ها که می‌رقصیدند، می‌خندیدم و مادر خم می‌شد و پیشانی و لپ‌هایم را می‌بوسید، پدر و خواهر را صدا می‌زد تا بیایند و خنده‌هایم را ببینند.

بانو دستش را از روی پیشانی‌ام برمی‌دارد. نمی‌گوید مرده‌ام. حتا نمی‌گوید که بدنم سرد است. کف دستش را می‌مالد روی باسنش و خم می‌شود و گوشش را می‌گذارد روی قلبم. از پستان‌هایش که روی دهانم است بوی خوشی در ریه‌هایم می پیچد. گلبرگ‌های اقاقیا به همه جا پرواز می‌کنند. می‌خواهم نفس عمیق بکشم، نمی‌توانم.

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی