
امیرعطا جولایی
متولد تیر ۱۳۶۸، ساری
کارشناس و کارشناس ارشد ادبیات نمایشی
دکترای فلسفهی هنر
مدرس سینما و نمایش و زبان انگلیسی تخصصی در مقاطع کارشناسی و کارشناسی ارشد در دانشگاههای تهران و شهرستانها
مولف کتاب «زبان در متون نمایشی علی حاتمی»
مترجم فیلمنامههای «بتمن آغاز میکند» و «شوالیهٔ تاریکی» (کریستوفر نولان) و نمایشنامهٔ «دندان جنایت» و «دست نامریی» (سم شپرد) و «گفتوگوهای ژانپیر ملویل»
ویراستار ۱۶ عنوان کتاب نمایشی و سینمایی و ادبی و فلسفی
نمایشنامهنویس رادیو و صحنه
منتقد سینما از سال ۱۳۸۶
بر اساس داستان کوتاه «سرود ارمیاء» از مجموعه داستان «نسترنهای صورتی»، نوشتهی رضا جولایی
تنظیم برای رادیو: امیرعطا جولایی
آدمهای بازی:
۱-دانشمند 50 ساله
۲-پروفسور 80 ساله
۳-عکاس 25 ساله
۴-مهماندار هتل خانمی 45 ساله
۵-گویندهی بلندگو زنی ۳۰ ساله
۶-شهردار 50 ساله
۷-صدایی میانسال
۸-صدای بلندگو
۹-سردبیر روزنامهی شهر 55 ساله
۱۰-مامور امنیتی 35 ساله
۱۱-دکتر 70 ساله
جمعیت حاضر در سخنرانی
روز اول
(ورودی یک محوطهی گردشگری تاریخی/ میکروفون با دانشمند است که تمجمج میکند و پیداست سخت خسته شده و با اهناهن، مسیر سربالایی را طی میکند/ باد سردی که او را به خود میدارد/ صدای چیلیک چیلیک پیاپی دوربین دانشمند/ صداهای درهم گفتوگوها و خندهها در پسزمینه، از دم نامفهوم/ پروفسور پیرمردی است ۸۰ ساله که از فاصلهای دور و با نیرویی غافلگیرکننده به سمت دانشمند میآید.)
پروفسور: (صدایش رفتهرفته نزدیکتر میشود) سفر به خیر! قشنگ معلومه دنبال چیزی میگردین.
(با هم به سمت بالا میروند. تا پایان گفتوگویشان، نفسنفس زدن، ملازم صدای آنهاست.)
دانشمند: (محترمانه) اگه این مه بذاره.
پروفسور: (میخندد) آی آی آی آتشفشان! از کفر ابلیس هم معروفتره.
دانشمند: درسته. این بخار نامطبوع دائمی…
(پایش روی سنگریزهای میلغزد/بهزحمت تعادلش را حفظ میکند.)
پروفسور: مراقب باشید.
دانشمند: ممنونم. چیزی نیس. یه سرگیجهی مختصر.
پروفسور: خب این نقالهها برای همین پیشبینی شدن. بفرمایید.
(سوار نقالهای میشوند که در ندارد. چرخهای مستعمل آن به کار میافتد و به سمت پایین میروند)
دانشمند: ممنونم. چه عالی. این علم و کتل به اندازهی کافی ایمن هست؟!
پروفسور: بله. کمتر کسی ممکنه تا اینجای کوه رو بتونه بکنه و بالا بیاد. شهردار قبلی نظرش این بوده که باید برای چنین پایمردیای پاداشی در نظر گرفت. نقالههایی که در شهر شما در ردیف اشیای اسقاطی بودن رو با مهارت به یه چیز قابل استفاده تبدیل کردن. حالا با این نقاله به راحتی برمیگردیم پایین و میشیم شبیه بقیهی آدمها.
دانشمند: صحیح.
(موسیقی/ آمبیانس محیط در نقاله، به تبع حرکات، در تغییر است، و تا پایان صحنه، مدام به ازدحام و گرد و خاک سطح زمین و به طور مشخص خیابان نزدیکتر میشود/ فروکش موسیقی و ادامهاش تا پایان صحنه.)
پروفسور:…شهردار فعلی وعده داده به زودی برای بیلان کاری هم که شده، تعداد نقالهها رو بیشتر کنه.
دانشمند: لابد همهشون هم مجهز میشن تا هر کس خواست از اینجا راحت برسه کنار دریاچه.
پروفسور: دقیقن. خب راه زیادییه، اونقدر که چند سال پیش یه نفر تو دورهی امتحانی تلهکابین شهرمون، مسیر رو تا بالا اومد اما نفهمید باید دوباره سوار شه و برگرده. واسه همین یک روز راه رفت تا باز برسه لب دریاچه.
دانشمند: خیال نمیکردم در فاصلهی دو سه سالهی دو سفرم به اینجا دیگه نتونم از مسیر همیشگی برم بالا.
پروفسور: درست در همچین لحظاتییه که آدم به این نتیجه میرسه که بلانسبت، دورهش گذشته یا حداقل یه نیروهایی که فکر میکرده ابدیان از وجودش رخت بربستن. برگردیم به حرف اصلیمون. البته شکستهنفسی میفرمایید. اگه یه نفر تو دنیا باشه که بیشتر از یه چیزهایی در این باره بدونه شمایید.
دانشمند: (گاردش کمی باز شده) شما منو میشناسین؟
پروفسور: مگه میشه نشناسم؟ ما مردمِ این تهِ دنیا، همین اخبار روز رو هم که دنبال نکنیم دیگه چه شور و حالی واسهمون میمونه که به زندگی ادامه بدیم؟ یهذرهش کنجکاوییه، باقیش هم علاقهی خودم. شما فقط یه بار ممکنه به خواست خودتون و بر خلاف همیشه، بدون دعوت رسمی، تشریف بیارید اینجا و در بهترین هتل شهر، اتاقی کرایه کنید رو به همین منظرهای که الان توش وایسادیم. مگه نه؟! راستی درست گفتم دیگه؟ اسمش همین بود، نه؟!
دانشمند: ؟!
پروفسور: تهِ دنیا! لقبی که تو محافل علمی خودتون به اینجا دادهین؟!
دانشمند: پیداست بیشتر از یه ذره میدونین! شما باستانشناس هستید؟
پروفسور: خیر. بگیرید خیالات یک پروفسور دربارهی فرقهایی که موطنش با یه کلانشهر داره! من استاد منطق و زبانشناسی دانشگاه این شهرم. میبینین چه جمعیتی برای تعطیلات حمله آوردن اینجا؟ دیگه فرصتی برای مطالعه و همین کوهنوردی دلپذیر همیشگی رو هم بهت نمیدن. اما شما به عنوان زیستشناس…
دانشمند: ببخشید حرفتون رو قطع میکنم. هر چقدر اطلاعاتتون درست باشه، این یکی کمی آب برمیداره. من باستانشناسم و برای تعطیلی نیومدم اینجا. تصادفی هم نبوده که عکس برمیداشتم.
پروفسور: پیداست! لابد طرح جالبی در مورد آثار باستانی شهر دارید.
دانشمند: خیر. این اثر باستانی در معرض خطره.
پروفسور: خب دلیلتون موجهه.
دانشمند: برای مطالعهشون ذرهبین نیاز دارم که عجیبه چرا همراهم نیاوردم.
پروفسور: عجیبتر از اینکه تو سفرهای قبلی فوریت ماجرا رو به ما و مقامات اعلام نکردین؟
دانشمند: من به اندازهی الان مطمئن نبودم. وقتی قطعیت ماجرا بهم اثبات شد، هر کاری از دستم برمیاومد کردم.
پروفسور: اوهوم.
دانشمند: اما یه سنگنوشته دیدم در دهنهی آتشفشان.
پروفسور: خوشمشربتر از چیزی هستین که دربارهتون شنیده بودم. خیلی خیلی به شهر ما خوش اومدین!
(صدای دست دادن دو مرد و خندههایی از سر ادب و مهر.)
دانشمند: دربارهی من هم تخیل شده و هم چیزهایی گفته شده که شاید واقعی باشه.
پروفسور: خواهیم دید. حالا سرراست ما تا کی تو این شهرِ تهِ دنیا زندهایم؟!
دانشمند: بهتون نمیاومد انقدر از زندگی ناامید باشین!
پروفسور: نیستم. واقعیت رو بهتون بگم؟!
دانشمند: به من میاد این همه راه اومده باشم که چیزی جز واقعیت بشنوم؟!
پروفسور: (خندان) ابدن! خب رازش در اینه که به پیری که همهرقم چیزی در زندگی دیده، نباید چیزی تعارف کرد.
دانشمند: جالب شد. چطور؟
پروفسور: (سر ذوق آمده) نه به دست آوردن چیزی تو زندگی زیادی خوشحالش میکنه و نه از دست دادن چیزی زیادی ناراحتش. میشه گفت همه چیز رو دیده و اگه هم ندیده باشه دیگه نایی نداره که بخواد تازه برای اولین بار ببینه. نوهی کوچیکی دارم که ماه قبل تو تولد هشتاد سالگیم، یه اطلس بزرگ برام خرید، چیزی که یه موقعی میتونست باعث بشه از ذوق بال دربیارم. اما حالا فکر کردم خب گیریم این رو هم تجربه کردم. بعدش چی؟!
دانشمند: باید بگم از آشنایی با شما بسیار خوشحالم! اجازه دارم در گزارش سفرم به این مطلبی که فرمودید اشاره کنم؟! یه جور حکمت زندگی پشتش هست…
پروفسور: شما برای نوشتن مقالات علمیتون هم از صاحب هر ایدهای اجازه میگیرید؟
دانشمند: قصد اهانت نداشتم.
پروفسور: مطمئنم، اما من هم به شما توهین نکردم. منظورم اینه که برای نقل حرفهای هیچ کسی پی جواز نگردید. بیتکلف باشید.
دانشمند: آها. بله. متشکرم. حالا اگه به حساب تخلیهی اطلاعاتی نذارید، دوست دارم بدونم مردم اینجا چقدر از فاجعهای که سالهاست دربارهی وقوع آتشفشان پیشبینی شده و همین روزها هم رخ میده باخبرن؟!
پروفسور: تا جایی که من میدونم براشون کوچکترین اهمیتی نداره. اونها دارن زندگیشون رو میکنن. چرا باید از اتفاقی که یه عده از صدها کیلومتر اون طرفتر پیشبینیش کردهن ترس به خودشون راه بدن؟!
دانشمند: یعنی اونها همهی این سالها این واقعیت رو میدونستن و از پذیرش اون طفره رفتن؟!
پروفسور: باز هم باید دید. شما که باید بهتر بدونید. مسائل محیطی تو زندگی آدمها بیتاثیر نیستن. همه چیز که آتشفشان این شهر نیست. اصلن چطور یه عقل سلیم قبول بکنه که جاذبهی گردشگری میتونه تو چند روز بشه اسباب نابودی یه تمدن؟!
دانشمند: آخه الان که بحث ما بحث تمدن نیست، اما گمونم شما دارید غیرمستقیم اشاره میکنید به انتخاباتی که در پیش هست و تلاشهای دو حزب رقیب برای جلب توجه مردم؟ یعنی فکر میکنید این میتونه تو شور زندگی آدمها هم موثر باشه؟ اونقدر که خطر بیخ گوششون رو از یاد ببرن؟
پروفسور: نه که از بیخ. ولی نشنیدهین که میگن بیخبری خوشخبری؟ این هم از همونهاست. راستش میترسم شما وقت خیلی مناسبی رو برای اومدن به اینجا انتخاب نکرده باشید.
دانشمند: من به وظیفهی شغلیم عمل کردم.
پروفسور: تا جایی که میدونم شما دو سه سالی هست که بازنشسته شدهین…
دانشمند: جلالخالق!
پروفسور: بیشتر باید گفت جلالمخلوق!
دانشمند: موافقم!
پروفسور: (صمیمانه) حالا آقای دکتر این شرافت حرفهای جنابعالی ما رو هل میده به سمت زنده موندن؟!
دانشمند: میشه امیدوار بود. من هنوز دارم فکر میکنم که چرا تا حالا چشمم به این سنگنوشته نیفتاده بود؟
پروفسور: خب ممکنه زلزله جابهجاش کرده باشه.
دانشمند: بعید نیس. حالا شما پیشبینیتون چیه؟
پروفسور: فکر نمیکنید تا همینجا برای دیدار اول کافی باشه؟ شما دانشمندها همیشه انقدر عجله دارید؟!
(نقاله از حرکت میایستد/ موسیقی دوباره اوج میگیرد/ در فروکش، سروصدای گردشگران و خندههای بلندشان و فلاش دوربینهایی که پیاپی عکس میگیرند/ صدای گم تبلیغی انتخاباتی/ موسیقی فروکش میکند.)
دانشمند: دیدار اول؟! من زیاد تو این شهر نمیمونم!
پروفسور: هر چقدر هم که کم بمونین، شهر ما خیلی کوچیکه. باز هم همدیگه رو میبینیم. من هر روز یا کنار استخرم و یا به کافهای سر میزنم در مرکز شهر. عجله هم تو این شهر هیچ منطقی نداره. گرمای هوا زودگذره و بعدش هم این منطقه در مجموع خیلی هوای مطبوعی داره. دیدنیهای زیادی هم گوشه و کنارش هست. نمرهی تلفن من رو هم که دارید. عنداللزوم در خدمتم…
(موسیقی/ در عکاسی هستیم/ میکروفون با عکاس است که آوازی اسپانیولی میخواند/ سر برمیگرداند/ دانشمند در را باز میکند/ صدای وهمانگیز یک بادزنگ/ دانشمند وارد مغازه و به عکاس نزدیک میشود.)
عکاس: منورآقای دکتر!
دانشمند: (معذب) سپاسگزارم.
عکاس: ۳۶ عکس برای ظهور!
دانشمند: (مکث) کمکم دارم مطمئن میشم تو این شهر نباید حرفی زد.
عکاس: تا جایی که میدونم شما در این باره حرفی نزدید. بعضی چیزها رو باد به گوش آدم میرسونه.
دانشمند: پس باد باز هم با ما سر ناسازگاری داشته!
عکاس: خواستم یختون بشکنه. یادمه تو سفرهای قبلیتون، سخت راه میدادید، اما بعد خیلی راحت میشدید.
دانشمند: گویا تا حدی که از خود شما هم راحتتر بودم.
عکاس: گفتم دیگه. جدی به نسبت جایگاهتون خیلی فروتن و خوشمشرباید.
دانشمند: خوشمشرب! متشکرم. اما باید بگم شما جدن عکاس ماهری هستین. این عکسهای رو دیوار رو خودتون برداشتید؟
عکاس: بله. یه موقعی دل خوشی داشتم و تا نزدیکی قله هم میرفتم؛ نزدیکی که، یعنی تا همون جایی که میشه رفت، تا چند صد متریش.
دانشمند: کاملن موافقم. رفتن تا قله دل خوش میخواد!
عکاس: فکرشو نمیکردم بهتون بربخوره!
دانشمند: اوهوم.
(نوار را به عکاس تحویل میدهد.)
دانشمند: پیش نیومد بخواید تا نوک قله برید؟
عکاس: (متعجب) نه! تعجبم از اینه که من به شوخی گفتم. واقعن هنوز با ابزار دیجیتال کنار نیومدید؟
دانشمند: من از دیروز حرف میزنم. ابزارم هم سنتیترین ابزار ممکنه. لازم که بشه درست مثل امروز با پای پیاده تا نوک قله هم میرم که کارم رو انجام بدم.
عکاس: صحیح!
دانشمند: بد نیس به شما بگم که من امروز تا خود دهنه رفتم. اونجا برای اولین بار به یه سنگنوشته برخوردم. تو عکسها خواهید دید. شما دربارهش چیزی شنیده بودین؟
عکاس: بله، اما برام مهم نبود و پیاش رو نگرفتم. چای میل دارید یا نسکافه؟
دانشمند: ممنونم. هر کدوم که زودتر آماده بشه.
عکاس: معلومه عجله دارین برای برگشتن سر پروژهی علمیتون.
دانشمند: جدیت شما مردم برای سرک کشیدن در کار دیگران برام خیلی جالبه، اما کاش انقدر جدیت یه آدم در کارش رو به عجله تعبیر نمیکردید.
عکاس: قصد جسارت نداشتم. گمونم میخواید بفرمایید که کاش با جدیت شهرو تخلیه میکردیم!
دانشمند: خوشبختانه با آدمهای باهوشی طرف هستم؛ خیلی باهوش.
عکاس: اما بیتفاوت. اگه اجازه بدید برای اینکه کارتون دیر نشه، برم اتاق ظهور. امیدوارم بیادبیم رو ببخشید که از اونجا فریاد میزنم.
دانشمند: فریاد هم نزنید من می شنوم. ما در کارمون یاد میگیریم که گوشهای تیزی داشته باشیم.
(عکاس به سمت اتاق ظهور میرود.)
عکاس: (دور میشود) بله. میدونم که باید گذراترین صداها رو هم تشخیص بدید؛ مثلن یه حرکت جزئی زیر زمین.
دانشمند: (کمی بلند) خوشحالم که راه رو زیادی اشتباه نیومدم. امیدوارم مردم منو بابت این تصور پشیمون نکنن.
عکاس: (از دور) متوجه فرمایش شما نشدم.
دانشمند: یعنی تکرار کنم؟!
عکاس: (برمیگردد پشت میز کارش، چیزی را از روی آن برمیدارد) خیر. (دور میشود) منظور فرمایشتون رو نفهمیدم.
دانشمند: میگم امید دارم تو این فرصت کوتاه بتونم راهی به دهی ببرم. نمیشه که هی بگی و یه عده نشنون.
عکاس: (با فاصله) از راه دور که نمیشنیدن. مجبور شدید تشریف بیارید اینجا. البته خوش اومدید، اما خواهش میکنم امید نبندید به همراهی این مردم. شما سالهاس که تو نشریات کثیرالانتشار مینویسید و تو تلویزیون میگید و از گوشه و کنار هم به گوش آدم میرسه که چقدر نگران این مردم هستید.
دانشمند: شما ساکنان این شهر…
عکاس: من دلیل داشت که گذارم به اینجا افتاد.
دانشمند: گذار؟!
عکاس: عرض میکنم. من در دانشگاه بیاعتبار این شهر، دانشجوی جامعهشناسی بودم. خاک گیرایی داشت. منطقهی به این زیبایی و داستانهای حاشیهایش. آدم رو پاگیر میکرد. من عاشق طبیعتم. اصلن به همین دلیل این شهر رو برای تحصیل انتخاب کردم. در حقیقت اون قدر شهر زیبایی هست که کسی توش به فاجعه فکر هم نکنه. زیبایی، آرامش، لذت، ولی در پسِ همهی اینها خیلیها معتقدن لزومی نداره به چیزی جز اینها فکر کنیم…
دانشمند: مگه اینکه مجبور باشیم.
عکاس: کسی ما رو مجبور نکرده، واسه همین به شنا و یکی دو ماه سال هم اسکی خودمون فکر میکنیم. شما خیال شنا و قایقرانی ندارین؟
دانشمند: (با خود) کاش یه ذره از نگرانیم تو عکسهام هم خودشو نشون بده.
عکاس: حواستون به چی جلب شده؟ منظورم اینه که چه چیز جدیدی دیدین؟ این طور که من میبینم عکسها زیادی فنیان و بعیده بدون توضیحات خودتون، منِ عامی ازشون سر دربیارم.
دانشمند: خب اون که وظیفهمه و لازم بشه تا بالاترین مقامات شهر هم برای رسیدن به این هدف پیش میرم. سادهس. انفجار آتشفشان در روزهای آینده قطعییه.
عکاس: البته پیدا کردن اون بالاترین مقامات الان کمی سخته! سرشون زیادی شلوغه. لابد شنیدهین.
دانشمند: بله. متاسفم. نمیشد این انتخابات به تعویق بیفته. راستش بهتره الان در شهر اعلام وضعیت اضطراری بشه…
عکاس: با این همه گردشگر توقعتون خیلی بالاس.
دانشمند: (انگار تازه کشف میکند) نکنه این همه گردشگر…
عکاس: دقیقن. زدید به هدف. از زور خوشی اومدن اینجا. گستاخی نباشه ها. براشون مهم نیست پیشبینی علمی شما درست از آب دربیاد و پودر بشن یا نه. حتا بدشون نمیآد اینطوری تو تاریخ اسمی ازشون بمونه.
دانشمند: چه اسمی؟!
عکاس: خب جذابه که جزو کشتهشدههای مظلوم و بیخبر یه آتشفشانی باشی که دو قرنه خاموش بوده. نه؟!
دانشمند: خب این منو یاد اون ماجرای تاریخی جذاب پمپئی میندازه، اما اونجا هم دیگه آش به این شوری نبود. یعنی شما هم؟!
عکاس: بله. من هم…
دانشمند: اما شما همهتون حق انتخاب دارید.
عکاس: حق انتخاب مال وقتییه که گزینهی دیگهای هم در کار باشه. من اینجا رو ول کنم کجا برم؟! تازه دوست دارم بمونم ببینم یه بار که تاریخ سراغ من اومده، قراره چی ببینم.
دانشمند: زیادی بدبینید. عکاسی شغلی نیس که نتونید در هیچ جای دیگه ادامهش بدید…
عکاس: شاید منظورم رو خوب منتقل نکردم. ببینید. یه چیزی مثل همین انتخابات رو در نظر بگیرید. بالاخره شما رو آزاد میذاره که بین بد و بدتر دست به انتخاب بزنید.
دانشمند: ؟!
عکاس: اما من برای ترک این شهر نیاز به انگیزه دارم که بتونم به اون گزینهی بد چنگ بزنم، واسه همین فعلن همین بدتر رو ترجیح میدم.
دانشمند: منطق جالبییه؛ حتا اگه باهاش مخالف باشم. زیادی هم باهاش مخالفم. بحثِ جونِ چند هزار نفر آدم وسطه.
(عکاس به پشت میزش برمیگردد و فنجانی را بر روی آن میگذارد.)
عکاس: (نزدیک میشود) نسکافه حاضر شد آقای دکتر!
دانشمند: متشکرم.
عکاس: (دور میشود) عکسها هم فردا پیش از ظهر حاضر میشن.
دانشمند: از تصور من هم سریعتر کار میکنید.
عکاس: (با فاصله) اگه در سه قطع و برای کار ضروری شما نبود، تا امشب آمادهشون میکردم.
پروفسور: احسنت که سفر قبلی من و کاری که داشتم رو به طور کامل یادتونه!
عکاس: لطف دارید اما این رو هم بگم… تو دلم میمونه اگه بهتون نگم… این روزها در حاشیه کار کردن عاقلانهتره.
دانشمند: این توصیهس؟
عکاس: البته! ممکن بود گذار شما به اینجا نیفته و همون طور که میدونید ما مردم هم چیزی رو اون قدر جدی نمیگیریم که بریم دنبالش. یعنی من نمیاومدم پیداتون کنم که این رو بهتون بگم. حالا که پیش اومد و افتخار دادید گفتم.
دانشمند: صحیح.
(عکاس به اتاق برمیگردد.)
دانشمند: یهکم نگرانم که عکسها خراب شده باشن. برام خیلی اهمیت دارن. هزینهش؟
عکاس: (با فاصله) نیازی نیس.
دانشمند: چطور؟
عکاس: چطور لازم نداره.
دانشمند: چیزی شده؟
عکاس: همین که فقط هر چند وقت یه بار، کسی مث شما ممکنه در این مغازه رو بزنه، خودش چیزییه.
دانشمند: سر درنمیآرم.
عکاس: شاید قرار نیس هیچ وقت سر دربیارید.
(موسیقی/ در هتل هستیم/ صدای باد و گرد و خاک خیابان تا پایان صحنه شنیده میشود/ صدای درهم مسافران و پرسنل که در آمد و رفتاند/ اخبار و تبلیغات انتخاباتی و آگهی، درهم از تلویزیونِ لابی: یک قدم تا پیروزی… فردا همین امروز است… دوردستها را فتح میکنیم… از آتشفشان واقعی تا آتشفشان سیاست… / صدای موسیقی بیکلام ارکستر زنده/صدای خندههای درهم مهماندار و چند تن دیگر/ صدای پای محو مهماندار که با طمانینه به سمت دانشمند میآید و در چند قدمیاش میایستد.)
مهماندار: خوش اومدین قربان! سر و صورتتون پر از خاکه. حموم استثنایی هتل ما رو که به یاد دارید. آبش رو از چشمههای آب شفابخش پشت همین کوه تامین میکنیم.
دانشمند: بهتره بگین خوش برگشتی!
مهماندار: (چاپلوس) مگه دور از جونتون طوری شده؟
دانشمند: (نفس بلندی میکشد) خب امروز چیزهای غریبی دیدم. وارد که شدم شما رو دیدم که باز داشتید برای همکارانتون لطیفه میگفتید. نخواستم مزاحم بشم.
مهماندار: خواب نبودید قربان؟!
دانشمند: ممکنه…
مهماندار: خب پیشنهاد من یک قهوهی اساسییه. میدونید که ما قهوه رو در این هتل دم میکنیم و از نسکافه و کاپوچینو و قهوهی فوری و دقیقهای و ثانیهای و اینها خبری نیست…
دانشمند: گویا در این شهر از خیلی چیزها خبری نیست!
مهماندار: ملتفت نشدم قربان!
دانشمند: خود من هم هنوز دارم سعی میکنم ملتفت خیلی چیزها بشم! همهی گردشگرها و ساکنان شهر جوری رفتار میکنن انگار هنوز کسی از وجود این آتشفشان در این شهر باخبر نشده…
مهماندار: خب این از حوزهی اطلاعات و چرا دروغ بگم؟ جواز کاری من برای اظهار نظر فراتر میره… (درز میگیرد) بههر حال بنده و کارکنان هتل، مباهات میکنیم به اینکه در اختیارتون باشیم؛ و البته به حضور دانشمندی در این سطح…
دانشمند: اُه! نیازی به مرور سابقهی کاری من نیست؛ گو اینکه نمیدونستم برای اظهار نظر دربارهی زنده موندن و نموندن آدمها هم نیاز به جواز مکتوب هست.
مهماندار: ما مردم گنجشکروزی محافظهکار هم میشیم قربان. سختگیری شما اسباب تحسین بیحد بندهس، اما…
دانشمند: …من فقط خستهم.
مهماندار: بسیار متاسفم. اگه قصوری از کارکنان سر زده به محض اینکه دستور بفرمایید اطاعت میکنم در امر پیگیری تا درسی بشه…
دانشمند: شما عزیزان مصداق کسانی هستید که دنیا رو هم که آب ببره اونها رو خواب میبره. باور کنید من با انعام دادن مشکلی ندارم. نیازی به این همه تدارک و مقدمات نیست. آدم معذب میشه.
مهماندار: مرحمت شما در سفرهای قبلی به ما چاکران ثابت شده. غرض اینه که…
دانشمند: اینجا به من سخت بگذره؟!
مهماندار: (چاکرمنش) عذر تقصیر دارم محضرتون.
دانشمند: هه!
مهماندار: پس اگه دستور بفرمایید قهوهتون در اتاق سرو میشه قربان!
دانشمند: (بیتفاوت) اوهوم! اگه نمیگفتید یادم میرفت!
مهماندار: ما کارمون یادآورییه قربان!
بلندگو: (با فاصله) برنامهی گردش و شنا در دریاچه از دقایقی دیگر آغاز خواهد شد. بشتابید. امشب و هر شب. حتا شما دوست عزیز! به پذیرش هتل بروید و کار را به ما بسپارید. تفریحی ناب و استثنایی. اینقدر در برابر خوشگذرانی از خودتان مقاومت نشان ندهید عزیزان! ممکنه همین یک بار فرصت بازدید از…
(موسیقی/ صدای گرداندن کلیدِ در/ موسیقی فروکش کرده، اما قطع نمیشود و در خلال صحنه جریان دارد و وهم صحنه را تشدید میکند/ دانشمند وارد اتاق میشود/ در حمام را باز میکند و با لباس میرود زیر دوش حمام/ در شلوغی صدای آب، متنی را در ذهن با خود مرور میکند.)
دانشمند: گرچه زیاد به من نیاد، اما خب تو جوونی یه خردکذوقی داشتم. امیدوارم پروفسور بپسنده:
چرا با دیدن شادمانی مردم دچار این حالت غریب میشوم؟ بلاهت آنهاست عصبانیام میکند یا نادیده گرفتن مرگ؟! این مردم بهراستی میدانند چه خواهد شد؟! این حفره که امروز در برابرم دیدم، ساختهی دست بشر است، و مرا به یاد آن حفرهی بیانتهای کابوسهای کودکیمان میاندازد. شهری که بعید نیست آقایان با این اعتماد به نفس کاذب، زیر آن را هم در مهار داشته باشند. ادراک بشر در مواجهه با خطرهای بزرگ بهسرعت فعال میشود و در برابر خطرهای عظیم، گاه فلج… انسان در مواجهه با خطرهایی که در جوار مرگ قرار دارند در صدد واکنشی شایسته برنمیآید. در نوعی ابدیت ساکن غرق میشود. بیحرکت میماند. وقتی در سراشیبی دهانهی آتشفشان گیر افتاده بودم، پیش از آنکه به مرگ فکر کنم، به حقارت و محدودیت تواناییهایم میاندیشیدم، آنچه از شعور و فهم برخاسته باشد. البته آن لحظه به چیزی نمیاندیشیدم. محو موقعیت بودم. اینها حالا به سرم میزند. آیا باید منطق خود را زیر پا نهاد و تسلیم این اندیشه شد که فاجعهای این شهر را به نابودی خواهد کشاند؟ پیدا کردن راه صحیح در زمانی که تصادفن سرنوشت دهها هزار نفر را میشود تغییر داد، کار مشکلی است. از آن مشکلتر عمل صحیح به هر فکر حتا درستی. اما احساس تنهایی و ناتوانی در ارتباط، از مغاکی که پیش رو دیدم، ناامیدکنندهتر است. با وجود این باید تمام راههای منطقی پیش رو را آزمود. معنای عمومی مسئولیت…
(مکث میکند/ با صدای شلپ شلپ آب روی لباسش به اتاق میآید/ گوشی تلفن را برمیدارد و شماره میگیرد.)
دانشمند: الو؟ اِ! شمایید؟
مهماندار: پاسخ تلفنهای شما فقط به عهدهی من گذاشته شده قربان.
دانشمند: (عصبانی) که این طور! من نیاز به یه ذرهبین دارم. اگه نمیپرسید برای چی!
مهماندار: بنده به خودم اجازهی چنین جسارتی رو نمیدم.
دانشمند: ولی همین الان متوجه شدم جسارت رسوندن برنامههای من رو به بالادستیهاتون دارید!
مهماندار: گمونم سوءتفاهمی رخ داده…
دانشمند: میتونید خیلی سریع یک ذرهبین به دستم برسونید؟!
مهماندار: همهی تلاشم رو میکنم قربان! از بابت رفع سوءتفاهم هم تقاضا دارم…
(دانشمند با عصبیت گوشی را پایین میگذارد.)
دانشمند: عجب. چه امیدی داشتم. هیچ کدوم از این عکسها…آها. به جز این سنگنوشتهی کذایی که انقدر هم با گذر روزگار از رنگ افتاده.
(زنگ تلفن/ دانشمند گوشی را بهسرعت برمیدارد.)
مهماندار: تجدید مراتب ادب قربان. متاسفانه ذرهبین کتابخونه رو کسی به امانت برده و در این لحظه امکان اینکه یک عدد ذرهبین از جای دیگهای تهیه بکنیم نیست!
دانشمند: و هتلتون هم پنج ستارهس. بله؟!
مهماندار: جسارته، ولی تابهحال هیچ مسافری از ما چنین چیزی نخواسته بود. دستور میدم تا فردا ترتیبش رو بدن قربان.
(دانشمند گوشی را با خشم روی میز میکوبد/ خودش را روی تخت میاندازد/ نفس عمیقی میکشد.)
(موسیقی اوج میگیرد و با یک ضربه تمام میشود.)
روز دوم
(ساختمان شهرداری/ صدای پارس سگها و گرد و خاک گم و محو در پسزمینه/ تزاحم صدای شهردار و چند نفر دیگر که خم شدهاند روی میز اتاق و سرگرم بحث هستند/ خداحافظی محو شهردار با همکارانش/ شهردار به دانشمند نزدیک میشود و با او دست میدهد.)
شهردار: حسابی گرد و خاک کردید آقای دکتر! بد نبود همون دیروز که به شهر ما رسیدید سری به من میزدید. (کاغذها را ورق میزند) این عکسها چطورن؟
دانشمند: تقاضاش رو قبل از سفرم فرستادم؛ اون هم نه یک بار. لابد خودتون نخواستید که پاسخی بدید.
شهردار: نفرمایید. وقت مخصوصی برای شما در نظر گرفته شده، گرچه سر من و ما این روزها خیلی شلوغه. هر کاری که هست، خوشحال میشم پاسخگو باشم.
دانشمند: از اونجایی که فرصت چندانی نداریم تعارفات رو کنار میذارم و میرم سر اصل مطلب!
شهردار: فرصت؟
دانشمند: فکر نمیکنید کمی دیره برای اینکه وانمود کنید چیزی از ماجرا نمیدونید؟!
شهردار: متوجه نمیشم. اوضاع شهر رو که میبینید. در ضمن یادمه شما همیشه نزاکت رو رعایت میکردید.
دانشمند: اما الان دارم میبینم که خبری از نزاکت در این سلسلهمراتب اداری بیپایان شما نیست. چرا من باید این همه راه بیام برای اینکه یه مسالهی اثباتشده رو از نو روی کاغذ بیارم و مثل عجزنامه به شما تسلیم کنم؟! نمیشد خودتون زودتر پی ماجرا رو میگرفتید؟ شما حتا خودتون رو موظف ندونستید به نامهی ما که مبنای علمی داشت پاسخی بدید، اون هم در شرایطی که اطلاعات شما برای جمعبندی اکتشافات ما در منطقه ضروری بود، و شما هم این رو خوب میدونستید.
شهردار: خب فکر میکنید بنده برای چی باید جواب شما رو ندم؟
دانشمند: اون رو نمیدونم. گفتم که. فرصتی باقی نمونده.
شهردار: پس مطلب رو بفرمایید.
دانشمند: عجب. (عکسها را از کیفش بیرون میآورد) همون طور که در این عکسها که من دیروز در منطقه گرفتم ملاحظه میکنید، و در ادامهی نتیجههایی که در آزمایشهای خاکشناسیمون گرفتیم، رخ دادن انفجار آتشفشانی در سه روز آینده در این نقطه قطعییه. در این عکس ببینید. شیب زمین در نزدیکی دهانه یهو بیشتر میشه. این یه نشانهس. آب دریاچه هم بر خلاف همیشه گرمه و این رو دیگه نه از من که میتونید با تجربهی شخصی یا از طریق هر کسی که بهش اطمینان دارید جویا بشید. بدنهی کوه در یه نقطهی مشخص که باز در عکسهای من نشانهگذاری شده، شکافته شده و مواد مذاب به رنگ سرخ و نارنجی بخشی از سطح دریاچه رو پوشوندن. (صدای ورق زدن کاغذ) مواد هر چه به آب نزدیکتر میشن تغییر رنگ میدن. این هم عکسش. این پیشگویی نیست. یه دادهی علمییه که مسلمن بدون غرض و مرض به دست اومده و انکارش یعنی یک فاجعهی انسانی.
شهردار: کی خواسته این به قول شما فاجعهی انسانی رو انکار کنه؟! در این زمانهی تکاپو و انفجار اطلاعات، رو آوردین به رمل و اسطرلاب که چی رو اثبات کنید؟!
دانشمند: خب خیلی واضحه. شما دارید دفع وقت میکنید. هه! رمل و اسطرلاب! جوابی که قدما برای علم و شعور و منطق داشتن. مگه ممکنه یه آدم مثل بنده و شما به خودش اجازه داده باشه یا اصلن این توان رو داشته بوده باشه که چنین سنگنوشتهای رو در چنین محل صعبالعبوری نقر کنه؟! توضیحاتش رو روی کاغذ آوردهم اگه نگاهی بهشون انداخته باشید. که چی بشه؟! دست کی جز آدم خدازدهای مث من به همچین جایی میرسه؟!
شهردار: (به شوخی میزند) خودتون جواب خودتون رو دادید. یکی درست مثل خودتون.
دانشمند: زمین چند بار تو این چند روز لرزیده. این گزارش رسمییه. نمیشه بیاعتنا از کنارش گذشت.
شهردار: من نمیفهمم که چرا باید نگران باشیم؟ این منطقه روی کمربند زلزلهس و ما هم از این اتفاقات کم تو زندگیمون ندیدهیم و در ضمن پیشبینیهای لازم هم شده.
دانشمند: این بار اتفاق بزرگتری خواهد افتاد.
شهردار: اتفاقی که مد نظر شماست دیر یا زود برای همهی ما میافته.
دانشمند: منظورم مرگ نیست آقا!
شهردار: (تمسخرکنان) پس چی؟!
دانشمند: این تختهسنگ صیقل داده شده و بعد یه چیزی روش کندهن. برای فهمیدن این موضوع نیازی به چشم مسلح هم نداریم. من که برای مزاح اینجا نیومدم آقای شهردار!
شهردار: بیشتر از شما من هم! ما درگیر مهمترین انتخابات قرن اخیر هستیم. بنده بدون اطلاع قبلی با سفر شما روبهرو شدم. بلافاصله هم با شما قرار دیدار گذاشتم. این با تعریف علمی شما دفع وقته؟!
(دانشمند از سرگیجه مینشیند.)
شهردار: بگم براتون یه لیوان آب بیارن؟
دانشمند: نه. از وقتی اومدم اینجا دچار این مرض شدم. بیسابقهس.
شهردار: این یکی رو که به حساب آتشفشان شهر ما نمیذارید!
دانشمند: شما مث خیلی از همکارانتون تو همهی زمینهها تخصص دارید.
شهردار: مهمان هستید و به رسم ادب نشنیده میگیرم.
دانشمند: شما از ماهها قبل با نامههای رسمی ما که ممهور به مهر سازمانمون بود و شما هم خوب باهاش آشنایید، از این اتفاق خبردار شدید. ما به شما ابلاغ رسمی دادیم. این انتخابات قرن، میتونه زیر سایهی مهمترین فاجعهی انسانی دو قرن، کاملن محو بشه.
شهردار: شما مافوق من نیستید که به من یا گروه تحت مدیریتم، ابلاغ بدید. شما میفرمایید ما کلیهی هزینههایی که برای این اتخابات صورت گرفته و بحث جذب گردشگر و سرمایههای خارجی رو کان لم یکن بذاریم تا ببینیم حضرتعالی که از راهی خیلی دور اومدید، برامون چه آشی پختید؟!
دانشمند: من در حقیقت برنامهای ندارم. شما هم که قرار نیس اینجا به من حدود حرفهایی که باید بزنم رو متذکر بشید. شما حواستون نیس که کار از کار میگذره…
شهردار: حرف آخرتون رو زودتر میزنید؟
دانشمند: تخلیهی سریعالسیر شهر.
شهردار: غیرممکنه. شوخیش هم به نظرم بیمزهس. بعد شما چرا دارید به من حکم میکنید؟
دانشمند: گاهی اوقات اون قدر بحران بهمون نزدیک میشه که فرصتی نمیمونه، درسته، فرصتی نمیمونه که به سلسلهمراتب فکر کنیم.
شهردار: این برای شما بحرانه. من ادامهی این بحث رو بیفایده میدونم.
دانشمند: پس با این اوصاف، شهر به کلی منهدم میشه و دیگه کسی زنده نمیمونه که بخواد در خیابونهای این شهر گردشگر جذب کنه. موشها هم در کارناوالی که دو قرن منتظرش بودن، دلی از عزا درمیارن.
شهردار: ای وای! این دیگه چه جور شوخیای بود که به سرتون زد؟ موشها؟!
دانشمند: بله. موشها آقا. هیچ هم شوخی نیس. موشها با فراغ بال شروع میکنن به زندهخواری. اونها مثل ما آدمها عادت ندارن زیاد معطل کنن. کارشون تشریفات هم نمیخواد. تو شهر ما مقامات کمی تاریخ میخونن تا با پدیدههایی که انقدر هولناکن، ساده برخورد نکنن. فهم ساز و کار حملهی جمعی یه تعداد جونده نباید تا این اندازه سرکار رو به دردسر بندازه.
شهردار: میشه متلک نندازید آقای دکتر؟! مهمون هستید و محترم، اما ما هم در شهرمون قواعد و قوانینی داریم!
دانشمند: و اون قواعد به شما دستور میدن از تعلیق انتخابات پرهیز کنید؟!
شهردار: این قدر دقیقش رو هیچ وظیفهای ندارم بهتون پاسخ بدم، اما منتظرم گوهر حرفتون رو بگید. شما دقیقن از ما چی میخواید؟
دانشمند: یعنی حضرت عالی معتقدید تا الان داشتم حاشیه میرفتم؟! خیلی سادهس. نجات جون آدمها نباید با هیچ توجیهی به تعویق بیفته.
شهردار: یعنی سرکار میفرمایید ما این کوه گردشگر رو که باعث رونق چرخهی اقتصاد شهر کوچکمون میشن بندازیم بیرون، چون آتشفشانی که دویست ساله منفجر نشده ممکنه یهو هوس ترکیدن بکنه؟! خب اومد و نترکید! اون وقت جواب ضرر و زیان ما رو شما میدین؟
دانشمند: ماجرا پیچیدهتر از اونییه که فکرش رو میکنید. تکرار میکنم. برای پویایی اقتصادی باید آدمی و شهری در کار باشه.
شهردار: شما اقتصاددان هم هستید آقا؟!
دانشمند: برای فهمیدن اینکه یه خونه روی آب بنا شده لازم نیس به همهی دانشهای بشری مجهز باشیم؛ یکیش هم اقتصاد که من ازش بویی نبردم و خوشبختانه دربارهش ادعایی هم ندارم.
شهردار: من حرفتون رو شنیدم. در حد مقدورات رسیدگی میشه.
دانشمند: هوم! مثل این عکس روی دیوار اتاقتون که از لحظهی اول سخت نظر من رو به خودش جلب کرد.
شهردار: منظور؟!
دانشمند: چمنزاری در دامنهی همین قلهی خطرناک که یه اسب داره بیخیال توش چرا میکنه. هر چه باداباد!
شهردار: راه خروجی رو که بلدین!
دانشمند: هه! مقدورات… رسیدگی، رسیدگی، رسیدگی…
(موسیقی/ در عکاسی هستیم و میکروفون با عکاس است که ترانهی اسپانیولیای میخواند متفاوت با نوبت قبلی/ صدای باز شدن در مغازه و همان بادزنگ قبلی.)
عکاس: قشنگ معلومه خیلی عجله دارید!
دانشمند: (نزدیک میشود) خب خودتون همین ساعت رو گفته بودید دیگه.
عکاس: درست سر ساعت!
دانشمند: خب اقتضای حرفهمونه.
عکاس: اگه دیر بجنبین ممکنه یه شهر بره رو هوا، یا کمِ کم یه آتشفشان!
دانشمند: امیدوارم عکسها رو که دیدید لااقل کمی نگران شده باشید!
عکاس: بیشتر از یهکم، اما هنوز دلیلی پیدا نمیکنم برای رفتاری خلاف جهت حرکت مردم…
دانشمند: شما که دیگه برای این موضوع نیازی به دلیل نداری. خودت همه چیز رو دیدی.
(عکسها را ورق میزند و یکی یکی به دست دانشمند میدهد.)
عکاس: بله، اما گفته بودم که منِ عامی…
دانشمند: این علمِ خواص لازم نداره. من که با نمودار و کلام تخصصی با کسی طرف نشدهم. تو عکسها کاملن واضحه. شما خوب میفهمید که اگه دست نجنبونید، یعنی نجنبونیم، فاجعهای که سالها حرفش رو میزدم، رخ میده.
عکاس: گیرم که من با شما همراه شم. چی به من میرسه؟
دانشمند: یعنی میفرمایید من باید قراردادی باهاتون ببندم که سودش به زیان مرگ بچربه؟
عکاس: نه. لطفن نیمهی خالی لیوان رو نبینید.
دانشمند: پس زحمت بکشید نیمهی پرش رو برام تشریح کنید!
عکاس: من نمیتونم همراه شما باشم. تهش همهی موقعیتی که تو سالها کار به دستش آوردم رو از دست میدم.
دانشمند: و اگه اینجا بمونی، اون موقعیت همچنان برات باقی میمونه. نه؟!
عکاس: لااقل دست و دلم نمیلرزه که پشت سرم چی باقی گذاشتم.
دانشمند: تو یه آدم درسخوندهای. این چه استدلالییه که میکنی؟ باید اول یه چاهی رو کنده باشی!
عکاس: اگه کندم و تهش چیزی دستم رو نگرفت چه کنم؟
دانشمند: قرار نیس چیزی دست منی که این همه جون میکنم رو هم بگیره! معامله که نیس.
عکاس: خب پس؟!
دانشمند: پس نداره. عقل یه راه پیش پای ما میذاره. تمام!
عکاس: فرض کنیم. فقط فرض کنیم که من به استناد حرف شما قول بدم اگه جمعی شکل گرفت و این مردم یه تکونی به خودشون دادن، اولین نفری باشم که پشت سرتون وایسم! شما امیدتون به کاری که میکنین بیشتر میشه؟
دانشمند: البته.
عکاس: (مکث) خب باشه. برای ادب هم که شده من یکی نمیذارم تنها بمونید!
دانشمند: این شد! از اول هم میدونستم…
عکاس: چی رو میدونستید؟
دانشمند: که به تو جوون کمی امید هست.
عکاس: زیادی بهش امید نبندید. بیشتر به خاطر این خواستم تنهاتون نذارم که فکر کردم یه مرد تنها هیچ وقت نمیتونه. البته این حرف خودم نیس. این رو یه نویسندهای یه وقتی گفته بود…
دانشمند: حرف حکیمانهای زده. کاش اسمش رو بدونم و برم کارهاش رو بخونم.
عکاس: یادم نمیآد. به قول دوستتون پروفسور، اسم مهم نیس. رسم مهمه!
دانشمند: دوستم؟ یعنی تو هم تعقیبم میکنی یا جزو اجیرشدههای شهرداری؟!
عکاس: خواهش میکنم انقدر بیپروا حرف نزنید. شهردار ما آدمییه که سرش درد میکنه واسه خدمت.
دانشمند: بله. امروز دیدم. البته اگه تو از ریزِ مکالماتمون خبر نشده باشی.
عکاس: من سرم تو لاک خودمه. چیزی هم اگه میدونم از کنجکاوی نیس. آدم پاش رو که از خونه میذاره بیرون، نمیتونه گوشهاش رو بگیره و چیزی نشنوه که!
دانشمند: پس کاملن تصادفی میدونی. باشه. قبول. بالاخره تهِ این دیدارمون انقدر رو فهمیدم که اگه بخوام میتونم روی کمکت حساب کنم.
عکاس: با کمال میل جناب دکتر!
دانشمند: دکتر و تشریفات رو ول کن. خواستی صدام کنی اسمم رو که میدونی. کاملن راحت باش.
عکاس: جسارت نمیکنم قربان!
دانشمند: (با خود) یک نفر همراه! خوبه!
(موسیقی/ در هتل محل اقامت دانشمند هستیم/ ادامهی گردوخاک/ خندهی چندشآور مهماندار)
مهماندار: سلام قربان!
دانشمند: (با فاصله) علاقهای ندارم بشنوم چه جوکی رو داشتید تعریف میکردید. مهمون بنده رسیدن؟
مهماندار: (جاخورده) بله!
(پروفسور از جا بلند میشود/ دانشمند بهسرعت خود را به او میرساند.)
دانشمند: تقاضا میکنم بفرمایید!
(دست میدهند/ پروفسور بر پشت دانشمند میزند.)
دانشمند: افتخار دادید تشریف آوردید! دیدید؟ کار به دیدار تصادفی نکشید. طبق پیشبینیتون خودم مصدع شدم.
پروفسور: شما چقدر تعارف میکنید! بیتکلف باشید!
دانشمند: حتمن!
پروفسور: گفتم که عجله تو این شهر بیمعنییه. حالا این یه روز با این اضطرابی که شما دارید، بهتون خوش که نگذشت؟!
دانشمند: خیال میکردم شما یه نفر میدونید که من برای خوشگذرونی نیومدم اینجا.
پروفسور: … از دیدارتون با شهردار بهم بگید…
دانشمند: میخواد سنگاندازی کنه.
پروفسور: تو این شهر این الگوی کاریِ هر مسئولییه.اما شما با علم به این مسائل تشریف آوردید به شهر ما!
دانشمند: خب بله، اما همهی حرفهای این مردم و مسئولانشون نفعی برای ما که جدیجدی کاری برای انجام داریم ندارن.
پروفسور: آخه وقتی توی توفان هستی چه فایده که بدوی؟!
دانشمند: آدمیزاد همیشه مطمئنه که این یکی دیگه آخرییه و ردش میکنه، اما به خودت میای و میبینی فرصتی نمونده. اگه مسالهی به این سادگی رو بتونم…
پروفسور: نمیتونین! نِ/می/تو/نین! این از اون دفعاته که اگه هر کاری هم که بلدی بکنی، باز هم نمیشه.
دانشمند: ما هنوز نرسیدیم به مرحلهای که شما بهش میگین توفان.
پروفسور: فکرش رو هم نکنید. خیلی خطر داره. بیشتر از چیزی که به مخیلهتون خطور کنه.
دانشمند: خب نمیشه که دست روی دست گذاشت و کاری نکرد. این شهر روزنامهی معتبری داره. یعنی یادمه که داشت!
پروفسور: درسته. داشت.
دانشمند: یه مراجعه بهشون چه ضرری داره؟
پروفسور: تا خبر رو کار کنن و کسانی بخونن و به صرافت این بیفتن که بهش ترتیب اثر بدن، همهمون هفتاد کفن پوسوندهیم! شما به من اطمینان کردید که ازم خواستید بیام اینجا تا یه گپ دوستانه و دور از هیاهوهای مرکز شهر بزنیم.
دانشمند: مسلمه! شما مثل بنده یه شخصیت دانشگاهی هستید.
پروفسور: پس این رو هم بپذیرید که هرگز دلم نمیخواد دم به تله بدم و کار غیر قابل جبرانی ازم سر بزنه.
دانشمند: دست به مهره بازییه و من این بازی رو شروع کردم. به این سفر هم محدود نمیشه. مدتهاس!
(از جا بلند میشوند/ پای دانشمند به میز گیر میکند و سر میخورد روی زمین/ پروفسور به یاریاش میآید.)
پروفسور: ملاحظه بفرمایید آقای دکتر! از دست گرد و خاک اینجا آسایشی ندارید، درون و بیرون. زمین خوردن هم روش…
(مهماندار بهسرعت خود را به میز آنها میرساند.)
مهماندار: چی شد قربان؟ چیزی نیاز ندارید؟ مشکلی که ندارید؟!
دانشمند:نه. نیازی نیس. ممنونم. لعنت به این…
پروفسور: (برای رد گم کردن) از من میشنوید اگه تشریف بردید اونجا، بستنیهای میوهایش رو از دست ندید. خودش یه جاذبهی گردشگرییه.
دانشمند: بله! ممنونم.
(مهماندار برمیگردد سر کار خودش.)
پروفسور: فقط یه سوال. این کوه کی برای آخرین بار اطرافش رو نابود کرده و با چه مساحتی؟ ببخشید! شد دو تا سوال.
دانشمند: طبق اونچه در کتابهای تاریخی اومده ۲۱۴ سال قبل و حدود ده آبادی اطرافش رو هم زیر خاک مدفون کرده. هنوز هم نشونی از اون تمدنها پیدا نشده. یعنی این مردم اگه بفهمن تا چند روز دیگه آتشفشان هولناکی اینجا اتفاق میافته ممکنه کمی، فقط کمی از این حادثه بترسن؟!
پروفسور: اونها فکر میکنن ما که مرکز شهریم، تا محل این حادثه کلی فاصله داریم. خود من هم اگه بدونم تا چند روز یا چند ساعت دیگه میمیرم، به هر دلیلی، اصلن بهش فکر نمیکنم. سعی میکنم از هر لحظهای برای آخرین بار نهایت استفاده رو بکنم. باورتون نمیشه. شما خودتون مطمئن هستید که این هفته رو تموم میکنید؟
دانشمند: این فرق داره.
پروفسور: هیچ فرقی. من که خیال دارم از پاییز آینده دورهی تازهای رو در زندگیم شروع کنم. از این فرصت بازنشستگی استفاده کنم و برای اولین بار برم سفر. چرا نباید از راهنماییهای دوست تازهیافتهم هم استفاده کنم؟!
دانشمند: اما من بهسرعت شهر رو ترک میکنم!
پروفسور: از دست شما. سیل جمعیت اومده به این شهر و شما میخواید برید! حتا نمیخواید به این احتمال که این چند روز رو با هم سر کنیم فکر کنید؟!
دانشمند: راستش قبل از این سفر بدیهی میدونستم که جون آدمیزاد همیشه به هر چیزی مقدم باشه.
پروفسور: هر جور صلاحه. دیگه وقتتون رو نگیرم آقای دکتر.
دانشمند: اختیار دارید. مرحمت شما زیاد.
صدای بلندگو: (با فاصله) مسافران گرامی! شهروندان محترم! به دلیل احتمال ولو پایینِ خروج مواد مذاب از سطح زمین، از نزدیکی به دریاچه جدن و اکیدن بپرهیزید!
(پروفسور و دانشمند با هم دست میدهند/ پروفسور دور میشود/ مهماندار به سمت دانشمند میرود.)
مهماندار: یه آقایی زنگ زدن و با شما کار داشتن. گفتن کار فوری. وظیفه داشتم اطلاع بدم.
دانشمند: خب اگه باز زنگ زدن بپرسید کی هستن.
مهماندار: قطع کردن. احتمال داره باز باهاتون تماس بگیرن.
(صدای زنگ/ دانشمند از جا بلند میشود و در لابی به راه میافتد/ تلفن را از روی کانتر برمیدارد.)
دانشمند: بله؟!
صدایی میانسال: سلام آقا. از دیروز تا الان چند بار بهتون زنگ زدم. بالاخره پیداتون کردم.
دانشمند: شما؟!
صدا: این سفر بهتون خوش گذشته؟!
دانشمند: چطور؟!
صدا: همین الان کارتی به دستتون میرسه که توش محل و ساعت قراری مشخص شده.
(صدای سر خوردن کاغذی به سمت دانشمند)
دانشمند: (ترسان) توضیحی دربارهش نمیدید؟
صدا: توضیح زیادی لازم نیس. خیلی وقتتون رو نمیگیریم.
دانشمند: شما دنبال کی و چی هستید؟!
صدا: از دایرهی تحقیق ویژه وقتتون رو میگیرم. بهتره عجله کنید.
دانشمند: برای چی؟
صدا: چیز مهمی نیس. چند تا سوال ازتون داریم. یه زمانی اختصاص بدید تشریف بیارید اینجا. نشونی روی کاغذ اومده.
دانشمند: میتونم برم دستشویی؟
صدا: دیگه انقدرهام در زندگی روزمرهی مسافران هتل شهرمون مانعتراشی نمیکنیم.
دانشمند: لطفتون برقرار! میتونم یه تلفن هم بکنم؟
صدا: شرمندهمون میکنید. باور کنید جای نگرانی نیس. هر وقت اومدید ساعت بذارید. به یک ساعت نمیکشه. شما یه جورهایی سفارششدهاید.
دانشمند: بهم حق نمیدید به عنوان آدمی که یه عمر کار علمی کرده، این بازی برام یه ذره ترسناک باشه؟
صدا: بازیای نیس که ازش بترسید یا اجتناب کنید. به ساعتی نمیکشه که ترسش از بین میره. من جای شما بودم سخت نمیگرفتم!
دانشمند: (زیر لب) عجب گرفتاریای!
صدا: یه نگاه که به این درختهای بلند و میوههای رسیده و آفتاب عالمتاب بندازید، جدن دلتون میاد بگید گرفتاری؟! تا بعد دکتر!
(موسیقی)
روز سوم
(اتاق هتل/ دانشمند از این دنده به آن دنده میشود/ صدای گوشخراش تلفن، او را به خود میآورد/ دست دراز میکند و آن را از پریز میکشد و دوباره غلتی میزند/ عصبانی از گرما نفسنفس میزند/ پیداست سخت مضطرب است/ صداهای در گذر و گردوخاک محیط از پنجرهی باز اتاق/ از جا بلند میشود/ صدای گم تبلیغات انتخاباتی که در ترکیب با گرد و خاک، دانشمند را کلافه میکند.)
دانشمند: انگار تو این شهر نباید از هیچ چی تعجب کرد!
(گویی با خود مرور میکند.)
دانشمند: توهم که ندارم. سنگنوشته هم نظریهی من رو اثبات میکنه. یه حس غریبی بهم میگه اتفاقی که نباید میافته. باید یه کاری بکنم. چطور کسی متوجه نیس؟! اگه تو کمتر از ۷۲ ساعت شهر تخلیه نشه ممکنه بزرگترین فاجعهی تاریخ رخ بده. چطوری باید اینو به این مردم بفهمونم؟! راست میگفت که من جدن یقین دارم که این اتفاق میافته. باید متقاعدشون کنم. واسه همین باید بگردم دنبال یه روش قوی و منطقی. مطمئنن با این شیوه به نتیجه میرسم. باید به نتیجه برسم. هنوز فرصت دارم.
(موسیقی/ در دفتر روزنامهی شهر هستیم/ صدای ماشین چاپ و تلفنها و گذر آدمها/ سردبیر سقز میجود و پایش را از روی میز برمیدارد.)
سردبیر: میشنوم!
دانشمند: (نزدیک میشود) خیال کردم من رو بهتون معرفی کردهن.
سردبیر: نیازی نبود. میشناختمتون. فقط نمیدونم چه کاری ازم ساختهس دوست عزیز!
دانشمند: خب احتمال میدم اونِش رو هم بدونید!
سردبیر: فعلن که فقط مشغول انعکاس این مسخرهبازیها هستیم.
دانشمند: مسخرهبازی؟
سردبیر: اخبارِ روزِ همین انتخابات دیگه.
دانشمند: خب رسیدیم به اصل موضوع.
سردبیر: که چی باشه؟
دانشمند: امکان نداره تو این شهر فقط روزنامهنگار باسابقهای مثل شما چیزی از حرفهی من و دلیل سفرم به اینجا ندونه.
سردبیر: ما ممکنه بیشتر از شهردار دنبال خبرهای داغ باشیم، اما سرمون که به تنمون زیادی نکرده.
دانشمند: زیادی بزرگش نمیکنید؟
سردبیر: اتفاقن برعکس. شما زیادی به ماجرا بیاعتنایید. به عبارت دیگه این کاری که شما از ما میخواید ضمانت اجرایی نداره! (دوستانه) لیچار بار ما نکنید دیگههه! ما اینجا نیروهای خَدوم و مردمیای هستیم که…
دانشمند: ضمانت اجرایی؟ اصل مطلب؟ اشتباه نشه. شما نمیخواید شهردار رو عوض کنید ها. من دارم به شما لطف میکنم و دادههایی علمی و مستند و سری رو در اختیارتون میذارم که به حکم وظیفه در روزنامهتون منعکس کنید. تازه کلی هم برای اعتبار نشریهتون خوبه.
سردبیر: متوجه نشدم. شما نگران ما و اعتبارمون هم هستید؟ اما شما که هنوز نگفتید ما دقیقن باید چی کار کنیم. جریان رو از اول برام تعریف کنید.
دانشمند: الان دقیقن همین رو گفتم. این مردم حق این رو دارن که از وقوع چنین فاجعهای مطلع بشن. تفصیلش در این کاغذها اومده.
(کاغذها را بر روی میز میگذارد/ سردبیر بیمیل برمیدارد و ورق میزند/ دانشمند از خشم نفسی فرو میدهد و هیچ نمیگوید/ سکوت.)
سردبیر: نگفتید چه انتظاری از ما دارید!
دانشمند: لااقل یادداشتی بنویسید! به این خبر اشارهای که میتونید بکنید. این نیاز به مجوز نداره. جون مردم شهر رو نجات بدید. مردم رو تشویق کنید چند روز هم که شده شهر رو ترک کنن.
سردبیر: و بعد بیان لاشهی داراییهای نیمبندشون رو تحویل بگیرن. انعکاس این خبر برای ما هم که بشه عسس منو بگیر. نه؟!
دانشمند: صریح بگم. هر راهی جز این غیرممکنه، حتا اگه دنیا زیر و رو بشه تخلیهی شهر باید در دستور کار…
سردبیر: این کار بسیار مشکلییه.
دانشمند: بله، ولی ارزشش رو داره. تکرار میکنم که شما اینطوری به وظیفهتون هم عمل کردید.
سردبیر: وظیفه؟ شما از کجا میدونید وظیفهی ما چیه؟ بر هم زدن انتخابات به مسایل امنیتی و سیاسی مربوط میشه. فکرش رو هم نکنید. میدونید چقدر هزینهی برگزاری این میتینگها و تبلیغات و البته جذب گردشگرها به این شهر شده؟
دانشمند: میدونید جان چند هزار نفر در خطره؟ جذب گردشگر هم به این روزها محدود نمیشه. یه چیزییه که همیشه و تا این شهر بوده، بوده.
سردبیر: بله. شصت و چهار هزار نفر و اگه بخوام دقیقتر بگم با مسافرانی که امروز وارد شهر شدهن، شصت و پنج هزار و هفتصد و نود و یک نفر… اما جمعیت این مملکت حدود ده میلیونه…
دانشمند: یعنی میشه یه تعدادی رو فدا کرد؟!
سردبیر: تصمیمش با من و شما نیست. شما آدم شریفی هستید. نگرانی وظیفهی شغلی ما جماعت دستبهدهن رو دارید. مردم باید در جشنهایی که براشون پیشبینی شده شرکت کنن؛ شادیهایی که تَهی ندارن، شبانهروزی هستن و انتخابات هم یعنی ابراز تعهد یک شهروند نمونه و خوب، بعد هم خوب کار کردن هست و البته مصرف تا جایی که هر فرد جا داره!
دانشمند: عقاید شما محترم، اما این وسط جون مردم بیگناه…
سردبیر: نگران جون مردم نباشید. یه نگاه به حلبیآبادهای اون طرف این شهر پرزرقوبرق بندازید. از پشت عمارت روزنامهی ما شروع میشه. بچهها تو مرداب جلوی خونههاشون شنا میکنن. از همونجا که پسماند فاضلاب شهری هم هست، ماهی هم میگیرن. پوست این ماهیها زرد و سبزه، و تدریجن خون رو فاسد میکنه، اما اونها اصلن نگران جون خودشون نیستن. شاید هیچ هم خوش نداشته باشن شما از بیرون بیاید و این نگرانی رو داشته باشید. شاید هم حق با اونها باشه. از خودشون میپرسن که چی؟ انتخابات که بگذره، باز کسی نگران حال ما هست که این همه راه رو بکوبه بیاد این طرفها؟!
دانشمند: احساس انساندوستی شما قابل تقدیره، اما آیا گوشهای از این وضعیت در جریدهی مبارک شما هم منعکس میشه؟!
سردبیر: شما اصلن شهردار این شهر رو میشناسید؟ هیچ میدونید بودجهی کلان شهرداری به کجا سرازیر میشه؟ میدونید به کدوم جناح سیاسی تعلق داره و پیروزی اونها در انتخابات اصلن یعنی چی؟
دانشمند: من بیشتر از اونی تجربه دارم که از این تئاتر پرحرارت شما تحت تاثیر قرار بگیرم جناب سردبیر. ما فقط دو روز وقت داریم. همین!
سردبیر: دست بردار آقا! فکر میکنی این حرفها رو… اون سنگنوشته و فاجعهی قریبالوقوع رو کی باور میکنه؟
دانشمند: البته تمام تلاشم تو این چند روز این بود که کسی رو پیدا کنم که حرفم رو باور کنه. میتونید از هر متخصص زلزله و آتشفشانی که سراغ دارید هم استعلام بگیرید.
سردبیر: داری من رو ارجاع میدی به بزرگترهات؟
دانشمند: نفهمیدم چی شد که به خودتون اجازه دادید به من بگید تو، اما گل بگیرن در روزنامهای رو که آدمی با این ژستهای دروغین انساندوستانه بالا سرش وایساده…
سردبیر: با من روراست باش. من تا پونزده سالگی تو زاغهها خوابیدم. بعدش هم زیر پل راهآهن. همون جایی که به دریاچه و ورزشهای صبحگاهی نوکیسهها و گشتهای روزانهی گردشگرهای محترم شهرمون دید داره. همون جایی که هر کی مریض میشد و امیدش رو میبرید واسه مردن میاومد اونجا. آدم و حیوون هم نداشت. دستشویی مشترک بود و خیلی وقتها هم کار به تخلیه نمیکشید. همه جا چه بویی میاومد بماند. نهایت آرزوم این بود که روزنامهفروش بشم و یه روز بالاخره یه ساندویچِ بدون کتککاری و فرار و تعقیب و گریز گیرم بیاد.
دانشمند: خطابهی غرایی بود، اما راستی نجات جان انسانها از نظر تو معنایی نداره؟
سردبیر: آدمهایی که من میشناسم، زیاد علاقهای ندارن جون خودشون رو نجات بدن. جوونتر که بودم یه اعتقادکی به آرمانها داشتم، اما الان دیگه نه. الان اعتقاد جدیای به بازی پیدا کردم. بعضی بازیها مسخرهن و بعضیها هم بینتیجه. بعضیها هیجانانگیز و بعضیها هم پرسود. بازی تو چه شکلییه؟
دانشمند: لرزههای زمین بیشتر شده. چشمهها بدبو و گلآلودن. پرندهها و چرندهها و ماهیها همه دارن واکنش نشون میدن. این دیگه چهجور بازیای میتونه باشه رو گویا تو بهتر میتونی بگی!
سردبیر: میتونیم با هم این مسخرهبازی رو تموم کنیم. هدفت هر چی هست مال خودت، اما من هم اهداف خودم رو دارم. امکانات ما در اختیار تو، اما شرایط بازی رو من تعیین میکنم. این رفتارت نشون میده اهل معامله نیستی. گوش کن. معامله یعنی این. تو مردم رو از این خطر و پیشگویی و رمالی و هر چی اسمش هست باخبر کن، منتها باید یه اشارهای هم به شهرداری بکنی و جاهایی که بهشون سر زدی و رفتاری که باهات شده.
دانشمند: جاها؟! من فقط پیش شهردار رفتم.
(از سرگیجه مینشیند و یک لیوان آب از روی میز برمیدارد و مینوشد.)
سردبیر: چی شده؟
دانشمند: سرگیجه. چیز مهمی نیس.
سردبیر: خب مهم نیس. این بخشش رو بذار به عهدهی تخیل ما. گزارش باید هیجانانگیز باشه. جوابها رو هم خود ما تنظیم میکنیم. تو به هدف خودت میرسی و ما هم به هدف خودمون. معاملهی منصفانهاییه. اگه باهامون همکاری کنی، یَک بمبی منفجر بکنیم که تا مدتها خواب راحت رو از همهی مسئولان امر بگیره. فکرهات رو که کردی، جواب بده.
دانشمند: یعنی میگی انقدری وقت دارم که تازه بنشینم فکرهام رو بکنم؟!
سردبیر: از یکدندگیت خوشم اومد. دروغ رو یه جوری بگو که گنده باشه و قابل باور. منطقیه.
دانشمند: هوم. دروغ!
سردبیر: بله؟
دانشمند: دروغ رو اون بیوجدانی میگه که اینطوری پاشو میندازه رو پاش و از چاپ یه خبر ساده تو روزنامهش هم انقدر میترسه.
(از جا بلند میشود و در را شتابزده باز میکند/ صدای گم سردبیر که فریاد میزند.)
دانشمند: مرتیکه رو با اون بوی الکل چطوری تو روزنامه راه میدن؟! دائمالخمر نادان!
(موسیقی/ در اتاق هتل هستیم/ از پنجرهی باز، گرد و خاک و گرما داخل میآید/ دانشمند کلافه راه میرود و کاغذی را در دست بالا و پایین میکند و متنی را از روی آن میخواند.)
دانشمند: این موقعیت هم از کف رفت. اینها را مینویسم تا بههر روی در تاریخ بماند که کسی بود که دید و سکوت نکرد. نمیشد گذشت. بار تلاش چند نسل از دانشمندان زمینشناس و جغرافیدان بر گردهی نحیف یکی مثل من بود. تا توانستم آگاهی دادم و گوش کسی بدهکار نبود. لعنت به این اقبال…
(تلفن زنگ میخورد/ دانشمند سراسیمه گوشی را برمیدارد.)
دانشمند: بفرمایید…
مهماندار: سلام مجدد قربان. آقای پروفسور تشریف آوردن. قصد دارن با شما صحبت کنن.
دانشمند: بله. البته.
پروفسور: لطفن بیاید پایین. منتظرتون هستم. عجله کنید.
دانشمند: چیزی شده؟
پروفسور: دیگه چی میخواستید بشه؟ من اینجا تو پذیرش ایستادهم!
دانشمند: بله. خدمت میرسم.
(موسیقی/ ادامه در لابی هتل/ دانشمند و پروفسور با عجله به طرف هم میآیند و با همان سرعت به سمت کنج خودشان میروند و مینشینند.)
دانشمند: چی شده که انقدر سراسیمهاید؟
پروفسور: (محتاط) خیلی بیاحتیاطی میکنید. خیلی زیاد!
دانشمند: چطور؟
پروفسور: چه لزومی داشت دم به تلهشون بدید؟
دانشمند: کدوم تله؟
پروفسور: شما نباید با پای خودتون میرفتید جایی که بدیهیه ستون پنجم اونها هر گوشه و کناریش هست.
دانشمند: خب من که بهتون گفته بودم. دست من به همین جا میرسید.
پروفسور: از شما بعیده. الان من دیگه نمیتونم مثل قبل از شما محافظت کنم.
دانشمند: این از مهر شماس، اما من که شخصیت سیاسی نیستم. باور کنید شما هم اگه جای من هم بودید همین کارو میکردید.
پروفسور: جمع نبندید آقای دکتر!
دانشمند: راستیراستی باور کنم که جونم در خطره؟ شما که دیدید! شهردار این شهر هم گوشش به چند خط گزارهی علمی اثباتشده بدهکار نیس. بعدش هم من چرا باید طعمهی یه بازی سیاسی مسخره بشم؟ من فقط دارم کارم رو میکنم.
پروفسور: حالا باید فکر کرد که چطور میشه این ماجرا رو جمع کرد.
دانشمند: بعید میدونم آش به این شوریای باشه که شما ازش حرف میزنید.
پروفسور: شورتر از این حرفهاس آقا!
دانشمند: خب پس بد نیس برای تکمیل اطلاعاتتون عرض کنم که دیروز به محض اینکه با شما خداحافظی کردم، از طرفشون احضار شدم!
پروفسور: (وا میرود) عجب!
دانشمند: باید کار منو تمومشده فرض کرد؟
پروفسور: جالبه که الان شوخیتون گرفته.
دانشمند: میبخشید. یه واکنش عصبییه. اما راستش جدی هم پرسیدم.
پروفسور: فعلن نمیشه با اطمینان نظری داد. من همهی تلاشم رو میکنم، اما کاش شما برای همچین نقشهی عجیبی دیروز با من مشورتی میکردید…
دانشمند: من که بهتون گفته بودم.
پروفسور: خیال کردم با توضیحات من منصرف شدید. اصلن به مغزم خطور نمیکرد که همچین اقدامِ…
دانشمند: راحت باشید.
پروفسور: سبکسرانهای بکنید!
دانشمند: خیلی ممنونم! خب فکر میکنید الان راهکار چیه؟
پروفسور: راستش هیچ چی. باید نشست و دید واکنش اونها چیه.
دانشمند: و این ممکنه خیلی وقت ما رو بگیره. نه؟
پروفسور: باور کنید دیگه در موقعیتی نیستید که بخواید از موضع قدرت حرف بزنید. الان وقت و زندگی و همه چیز ما دست اونهاس و میتونن با یه اشاره نابودمون کنن.
دانشمند: من میترسم اومدن شما به اینجا برای خودتون گرون تموم بشه.
پروفسور: منظور من ابدن این نبود.
دانشمند: میدونم. اما شما هم اینطوری درگیر بازی من شدید.
پروفسور: اشکالی نداره. مهم اینه که میدونم حق با شماس. این بهم نیرو میده که باهاتون همراه بشم.
دانشمند: جز اینکه بگم خیلی ممنونم چی میتونم بگم؟
پروفسور: نیازی به تشکر نیست.
دانشمند: باور میکنید هنوز امیدوارم؟
پروفسور: معلومه. مگه با این کارهای شما میتونم ازتون باور نکنم؟
دانشمند: ولی من بالاخره راهش رو پیدا میکنم.
پروفسور: راهی در کار نیس آقای دکتر! تقاضای دوستانه میکنم بیشتر از این برای خودتون و ما دردسر درست نکنید!
دانشمند: ازتون میخوام پاتون رو از این ماجرا بیرون بکشید. مطلقن راضی نیستم به خاطر من مجبور به تاوان دادن بشید. این میتونه برای من حکم حاصل عمرم رو داشته باشه. شما این وسط اعتبار و جایگاهی که طی این همه سال به دست آوردید رو به خاطر یه تازهوارد…
پروفسور: آقای دکتر! دوست عزیز من! این حرفها الان یعنی چی؟ ما باید در یه موقعیت فوق اضطراری با هم تعارف تکهپاره کنیم؟
دانشمند: پس میفرمایید بنده ساکت بنشینم. خب جسارتن راهکاری هم که پیشنهاد نمیدید!
پروفسور: عرض کردم، اما شما گویا اصرار دارید ناممکن رو ممکن بکنید.
دانشمند: من فقط میخوام این همه تلاش بینتیجه نمونه.
پروفسور: از دست شما دیگه فقط میتونم سکوت کنم!
(موسیقی/ ادامه در اتاق هتل/ دانشمند نشسته و زیر لب نق میزند/ صدای تلفن در میانهی گرد و خاک محیط شنیده میشود/ گوشی را برمیدارد.)
مهماندار: سلام قربان! تلفن ضروری دارید. خودشون رو معرفی نکردن.
دانشمند: بله؟
(صدای وصل شدن تلفن)
سردبیر: خیال کردی با کی طرفی؟ ها؟!
دانشمند: (خودش را نمیبازد) به جا نمیآرم! آها! این ادبیات لمپنی فقط از آقای ژورنالیست برمیاد! هه!
سردبیر: وقتی خودم شدم آتشفشون و افتادم به جونت میفهمی با کی طرفی.
دانشمند: باور کن نیازی به تهدید نیس یارو! فردا پسفردا خودمون با هم کاسه کوزهمون رو جمع میکنیم!
سردبیر: تو در جلسهای که بابتش احضار شدی ممکنه یه کوچولو زیادی حالت سر جاش بیاد.
دانشمند: با امنیتیها هم در ارتباطی؟ گرچه جای تعجب نداره. جز این بود جای سوال داشت.
سردبیر: این فضولیها به تو نیومده آقای دکتر بعد از این! خیال کردی میتونی همین جوری بیای تو شهر ما و تو هر سوراخی خواستی سر بگردونی و قسر دربری؟ کور خوندی!
دانشمند: دیگه حرفی باقی نمیمونه؟
سردبیر: منظور؟
دانشمند: من نیاز به استراحت دارم. بعد از کوه اباطیلی که امروز به خوردم دادی توقع نداری که الان هم وایسم که واسهم نطق کنی؟ بله؟
سردبیر: تو خیال کردی کی هستی؟
دانشمند: تو کی هستی؟!
سردبیر: من نمایندهی قانونی شهرداری در امور ژورنالیسم و مدیر کل خبرگزاری فعال این شهرم. واضحه؟
دانشمند: گیریم که واضح باشه. این واضح نیس که این دیگه چه تماس تهدیدآمیزییه! نوع جدیدشه؟!
سردبیر: تهدید؟
دانشمند: خیال داری وانمود کنی داری باهام دوستانه حرف میزنی؟
سردبیر: البته که دوستیای در کار نیس، اما تهدید واسهش زیادی بزرگه.
دانشمند: خب اجازه میخوام این مکالمهی دلانگیزو تموم کنم.
سردبیر: فقط از محدوده خارج نشو!
دانشمند: آها! محدوده! خوب میشناسمِش! خوشحالم که تهدیدی در کار نیس!
سردبیر: وقت به خیر آقای دکتر!
دانشمند: شب و روزتون به خیر آقای نمایندهی ژورنالیسم!
(گوشی را میگذارد/ کلافه خودش را روی تخت پرت میکند/ گوشی بلافاصله زنگ میخورد.)
دانشمند: انقدر آدم مهمی شدم و خودم خبر ندارم؟
مهماندار: اختیار دارید قربان!
دانشمند: خب باز چی شده؟
مهماندار: یه نفر که خیلی هم اعصاب درستی نداره، چند دقیقهس منتظره که باهاتون حرف بزنه! با اجازه وصلش میکنم.
صدای دیروزی: آقای دکتر ما با هم قراری داشتیم!
دانشمند: متوجه نمیشم. شما؟
صدا: امروز منتظرتون بودیم.
دانشمند: آها! بله. فردا میام. حتمن میام. به حساب بیاعتنایی نذارید. خوب میدونید که کل امروز رو درگیر بودم.
صدا: مسلمه که میدونیم.
دانشمند: واسه همین عرض کردم.
صدا: بهتره از این درگیری صرف نظر کنید.
دانشمند: بهتر نیس حضوری دربارهش حرف بزنیم؟
صدا: چون آگاهانه وقتکشی کردید بهتره این رو از من بپذیرید که اعتماد اولیهی بین ما که حکم یه قرار نانوشته رو داره دیگه از بین رفته. دیگه نمیتونیم مثل قبل با شما عین یه آدم عادی رفتار کنیم. شما حالا رسمن مظنون هستید.
دانشمند: بابتِ؟!
صدا: شما تو حرفهی خودتون هر چیز سادهای رو توضیح میدید؟
دانشمند: خیر، اما این از ویژگیهای اهل هر حرفهس که فکر میکنن آدمهای دیگه هم از قواعد کارشون سر درمیارن. واسه همین، جوری حرف میزنن که انگار باید همه شیرفهم بشن. این کلمات تخصصی شماست. دایرهی تحقیق ویژه. من قبل از صحبت با شما حتا نمیدونستم همچین چیزی رو میخورن یا میپوشن.
صدا: نشونتون میدیم دکتر جان! شما که عجله ندارید، اما من چرا!
روز چهارم
(ادارهی امنیت/ ماموری ۳۵ ساله دری را باز میکند و وارد میشود.)
مامور: هنوز میلی به همکاری با ما نداری آقای دانشمند؛ درسته؟!
دانشمند: بقیه با قربان و آقای دکتر خطابم میکردن.
مامور: خب اینجا ما هم کارمون متفاوته و هم روش برخوردمون. شما هم که بعد از دو روز تشریف آوردید. توقع نداشتید که تخت روان بفرستیم خدمتتون.
دانشمند: منو برای چی احضار کردید؟
مامور: احضار کلمهی محترمانهای نیس. شما مهمون ما هستید. چی شده؟ شما خوبید؟
دانشمند: چیزی نیس. یه سرگیجهی مختصره. خوب میشم. خب چرا ازم دعوتی دوستانه داشتید؟!
مامور: اینجا ما سوال میکنیم.
دانشمند: میشنوم!
مامور: ما میدونیم که شما با اون سوابق علمی درخشان، خرابکار نیستید! اصالتن اهل کجایید؟
دانشمند: یه جایی همین نزدیکیها.
مامور: نام و مشخصات خودتون و دیدارهایی که در این چند روز در این شهر داشتید رو به تفصیل برامون ننوشتید. درسته؟!
دانشمند: چرا! هر آنچه به ذهنم رسید رو نوشتم. فقط میشه بگید برای چی باید به این سوالات پاسخ بدم؟
مامور: چون ما از شما میخوایم.
دانشمند: خب شما کی هستید؟ من به این رفتارتون اعتراض دارم. باید بذارید با وکیلم تماس بگیرم. اگه اتهامی در کاره، حداقلِ حق من تفهیم اتهام…
مامور: ما باید بدونیم تو این شهر چی کار دارید و برای چی در همچین بلبشویی به فکر نجات جون مردم افتادید. تا حالا کجا بودید؟
دانشمند: جای دوری نبودم. شما که براتون کاری نداره سوابق آدمها رو دربیارید. خب من بارها تذکر داده بودم که جون مردم این شهر در خطره؛ اون هم یه خطر مرگبار، اما کسی به حرفهام اعتنایی نمیکرد.
مامور: تا اینکه گفتید شال و کلاه کنم و برم در محل یه عالمه آدم رو نگران…
دانشمند: شما در وجنات این مردم نگرانیای میبینید؟!
مامور: با من یکی به دو نکنید آقا!
دانشمند: شما به چه حقی با این ادبیات با من صحبت میکنید؟ اصلن کی هستید؟ لابد ازتون خواستهن از یه لحظهی خاص و سر موضوعی خاص لحنتون رو عوض کنید و اگه لازم شد به شکنجه رو بیارید!
مامور: شوخی بینمکتون رو فاکتور میگیرم آقای دکتر! اصل ماجرا اینه که آقای شهردار علاقهی زیادی به حفظ آثار باستانی دارن. فقط اگه بفهمیم خیال خدمت به شهرمون رو دارید، براتون استثنا قائل میشیم.
دانشمند: یعنی در این معامله من کجای کار می ایستم؟
مامور: معامله؟! باز دارید از حدود خودتون تجاوز میکنید!
(دانشمند میخندد)
مامور: من حرف خندهداری زدم؟
دانشمند: خیر. فقط حرفتون برام آشنا بود. یادآوری حدود به مسافران گویا برای شما به یه دستورالعمل تبدیل شده.
مامور: نمیفهمم.
دانشمند: جدن در صحبت ما تاثیری نداره. بگذریم.
مامور: خب نگفتید!
دانشمند: شما چیزی نپرسیدید!
مامور: نظر شما دربارهی آثار باستانی شهرمون که گفتم مورد نظر شهردار هست چییه؟
دانشمند: من دیگه خودم دارم با این تعداد سفر، به یکی از آثار باستانی شما تبدیل میشم. به زودی درجا سنگ هم میشم که دیگه بهتر. دیگه نیازی به تشریفات اعطای عنوان شهروند افتخاریتون هم نیس.
مامور: کسی ابراز تمایلی کرده در این باره؟ اسباب تاسفه. شما بیشتر اومدین اینجا که حالِ ما مردم پر از تکاپو و مهموننواز که در مقطع مهمی از زندگیمون هم هستیم رو بگیرید. دایرهی امنیت ویژه…
دانشمند: که همهی مکالمات من رو زیر نظر داره اما کماکان کنجکاوه بدونه من کجا میرم و به کی چی میگم و چی میشنوم. راستی چرا از خود اون آدمها نمیپرسید منظورشون از مکالمه با من چی بوده؟ در ورودی شهرتون نزده بودید من مسافر در طول سفرم اجازه ندارم با کسی وارد مکالمه بشم.
مامور: زیادی تند میرید. به دو دلیل باید سکوت کنید. اول اینکه این موضوع میتونه خیلی سروصدا به پا کنه، و ما هم این چند روز فقط آرامش نیاز داریم، آرامش کامل… دوم اینکه واضحه که ما زورمون به ضعیفترها بیشتر میرسه.
دانشمند: از کجا میدونید که من نمیتونم سر و صدا کنم؟!
مامور: تا پایان تعطیلات که مطلقن نمیتونید. یعنی ما نمیذاریم.
دانشمند: پس شما رسمن دارید من رو تهدید میکنید؟!
مامور: من با شما تعارفی ندارم که بخوام واقعیت رو کتمان کنم. دارم به وظیفهم عمل میکنم.
دانشمند: در صورت نیاز هیئت علمی دانشگاهمون رو هم برای اثبات این ادعای علمی خودم به اینجا دعوت میکنم. اونها دیگه…
مامور: اونها قرار نیس بیان. ما خودمون براشون قضیه رو کاملن توضیح دادهیم. گو اینکه خود اونها هم قضیه رو زیاد جدی نگرفته بودن. با توضیحات ما کاملن قانع شدن که هیچ خطری شهر رو تهدید نمیکنه. حال شما زیاد خوب نیس و جدن به استراحت نیاز دارید.
دانشمند: (صدایش را بالا میبرد) شما حق نداشتید در امور خصوصی من…
مامور: فریاد نزنید. بقیهی ماموران این بخش یک دهم نزاکت من رو هم به خرج نمیدن…
دانشمند: حتا کلماتتون هم آشناس. حدود، نزاکت…
مامور: حالا گوش کنید. ما تمام ماجرا رو میدونیم. یا مزخرف میگید و جدن حالتون خوب نیس و یا اینکه نقشهای تو سرتونه که ما بالاخره از جزئیاتش سر درمیآریم.
دانشمند: مردم این شهر در معرض خطرن. خودم داره از تکرار این جمله حالم به هم میخوره.
مامور: خطر، خطر، خطر… کدوم خطر؟! منظورتون همین آتشفشانه؟ مردم این شهر سالهاس که در معرض خطرن؟! واقعن که! به علاوه چه کسی به شما این حق رو داده که خودتون رو نگهبان مردم فرض کنید؟
دانشمند: چه کسی به شما این حق رو داده که من رو احضار کنید؟
مامور: ما شما رو احضار نکردیم. گرچه اگه لازم باشه راهش رو خوب بلدیم.
دانشمند: (داد میزند) فقط دو روز فرصت باقییه. ذهنیت بیمار شما درگیر جاسوسبازی و امنیت ملی و خرابکاریه. زمین، مکرر میلرزه و گدازههای آتشفشانی رو کمکم داریم همه جا میبینیم.
مامور: (عصبانی) سر من داد نکش. به خاطر اون مقام علمیته که تا الان رعایتت رو کردم. اما انگار پاک دیوانه شدهی. کدوم واقعه؟! بابت این چند تا اتفاق جزئی و خیلی خیلی عادی بیایم ادعای شما رو تو بوق کنیم؟! یا چون نوشتهی یه آدم دیوانه رو یه گوشه پیدا کردهی، زندگی مردم رو به هم بزنیم؟! جریان این سنگنوشته رو همهی مردم این شهر میدونن. اونها راضیان؛ خوشحال. به هم ریختن این جشن و انتخابات از نظر اقتصادی یه فاجعهی جبرانناپذیره. روی تمام ارکان اقتصاد و سیاست این شهر هم اثر میذاره. هر چند وقت یه بار یکی مث تو که مدعی یه فکر نو هست، پیدا میشه و اراده میکنه همه چی رو به هم بریزه. بدون اینکه بتونه چیزی رو به جای اون بذاره. اما تو جدیجدی با قبلیها فرق داری. حالا هم دو راه داری. یا همین الان آزادت میکنم. چمدانت رو میبندی و شهر رو ترک میکنی؛ و یا اینکه مجبوری این چند روز رو مهمان ما باشی!
دانشمند: من به میل خودم این شهر رو ترک نمیکنم.
مامور: باشه. اصرار نمیکنم. بمون. دم دستمون که باشی، راحتتر مهارت میکنیم.
(زنگی را به صدا درمیآورد/ گوشی را برمیدارد.)
مامور: آقا مهمون ما هستن. به یه اتاق مناسبِ شانشون هدایتشون کنید. حتمن تلویزیون داشته باشه که بتونن مراسم جشن رو ازش ببینن.
(گوشی را میگذارد.)
مامور: حرف دیگهای باقی نمیمونه؟
دانشمند: طرح چند بارهی این موضوع بدون شک برای شما کسالتباره. من هم خیال ندارم سر شما رو درد بیارم. حالا آرومترم. دیگه هیچ کاری ازم ساخته نیس و عذاب وجدان ندارم.
مامور: نکنه از اینکه مسئولیت از رو دوشِت برداشته شده آرومتر شدهی؟
دانشمند: تا زمانی که آخرین نبضم بزنه خودم رو ملزم میدونم در برابر این فریب عمومی…
(صدای سیلی محکم بر صورت دانشمند/ دانشمند ناباور نفسنفس میزند.)
مامور: به من گفتهن با تو محترمانه رفتار کنم. تصمیمت را گرفتی؟
دانشمند: سعی کنید منطق رو بفهمید.
مامور: تو واقعن دیوانهای. مثل اینکه در مورد تو باید از شیوههای دیگهای استفاده کنیم.
دانشمند: (عربده میزند) مثل چاروادارها با من حرف نزن. معلومه که حرفهای من در کلهی کسی مثل تو فرو نمیره!
(صدای سیلی دوم بر گونهی دانشمند که محکمتر نواخته میشود.)
مامور: بهت نشون میدم با کی طرفی آقای دانشمند!
(جاقلمیای را به سمت دانشمند پرتاب میکند/ دانشمند از حال میرود/ موسیقی/ دانشمند با نفسی بلند به هوش میآید/ صدایی او را به خود میآورد.)
صدا: شما آزادید!
(دانشمند دست بر گوش خود میگذارد/ متعجب و ترسان به دوروبرش نگاه میکند.)
صدا: حق دارید. شما در این شهر غریبهاید و افتادن تهِ یه کوچهی بنبست در اوج روزهای شلوغ یه شهر پر از زندگی و زرق و برق و راهبندون، تناسبی با مقام علمی شما نداره. جناب شهردار به محض اطلاع از ماوقع، مراتب عمیق تاسف خودشون رو از این بابت اعلام کردن، اما خب شما هم زیادهروی کردید آقای دکتر!
دانشمند: (خشمگین) من هیچ تعهدی نمیدم.
صدا: نه! هیچ تعهدی لازم نیس. اما لطفن فراموش کنید چی شده. جراحت لبهاتون در اثر بیاحتیاطی، مثلن یه تصادف، به وجود اومده.
دانشمند: این طوری برای همه بهتره. نه؟
صدا: احسنت! روز و شب خوبی در پیش داشته باشید!
(موسیقی/ لابی هتل/ صدای ممتد گرد و خاک و گاه پیچش باد/ پخش تبلیغات انتخاباتی از بلندگوی سینما در خیابان با صدایی گوشخراش/ صدای مسافرانی در آمد و شد/ مهماندار بهسرعت به دانشمند نزدیک میشود.)
مهماندار: صورتتون چی شده قربان؟
دانشمند: چیزی نیس.
مهماندار: خیلی متاسفم! خوب هستید؟ نیازی به چیزی ندارید؟
دانشمند: فقط یه نزاع دوستانه بود! تو شهر شما که طبیعیه!
مهماندار: صمیمانه امیدوارم بدبینی جناب عالی به بندهی سراپا تقصیر به نحوی مرتفع بشه قربان!
(صدای نزدیک شدن پروفسور/ با هم به سمت نیمکتهایی دنج در کنجِ گُمی از لابی میروند.)
پروفسور: زیادی ناراضی هستید.
دانشمند: نباید باشم؟!
پروفسور: عرض نکرده بودم؟
دانشمند: کاش حرفتون رو جدیتر میگرفتم.
پروفسور: اون روز تو کافه منتظرتون بودم. اما امیدوارم مشکلتون حل شده باشه. خب سراپا گوشم. گفتن با من کاری دارید.
دانشمند: بله، اما راستش رو بخواید مشکل جدیدی برام درست شده. نمیدونم میتونم وقت شما رو بگیرم یا نه.
پروفسور: البته دوست عزیزم. میبینین که دارم روزگارم رو به بطالت محض میگذرونم. من از تماشای تصاویر رنگارنگ مجلات لذت میبرم. شاید چون آدم تنبلی هستم و حوصلهی سیاحت ندارم. بهتون توصیه میکنم از بستنی اینجا نگذرید. من لیموییش رو ترجیح میدم. توصیهم به شما هم همینه. پرتقال و لیموی این شهر بینظیرن. بستنیهای میوهای این هتل هم همینطور. پرحرفی من رو ببخشید. خب از گرفتاری خودتون صحبت کنیم.
دانشمند: همونطور که میدونین چند روز پیش تصادفن به وجود سنگنوشتهای در دهانهی آتشفشان پی بردم. من فقط رفته بودم برای تحکیم یافتههام در طی این سالها…
پروفسور: اما این هم نتیجهی جالبی بود که خیلی هم در مورد کار شما حائز اهمیته.
دانشمند: از اون اصلییه که میگذرم، چون نمیخوام بیشتر از قبل خستهتون کنم.
پروفسور: ها ها ها. همچنان تعجبتون از بیتفاوتی مردمه؟!
دانشمند: بله بله. اما خب خوشبختانه عکسها بهوضوحافتاده و جهت تابش و زاویهی دهانه و شکل خطوط مورب و چیزهایی که برام مهم بودن، همه مشخصان.
پروفسور: خب تا اینجا خوشخبر بودید.
دانشمند: یک مسالهی دیگه اینکه قله تو عکسهایی که گرفتم حالت خاصی داره. نمیدونم چه کلمهای براش به کار ببرم. از منظره تا عکس، کلی تفاوت کرده.
پروفسور: درسته.
دانشمند: بعد از اون کوهنوردی خطرناک من فرصتی نداشتم که ترجمهی امروزین معنای اون سنگنوشته رو بهتون بگم. اگه بدونیدش بدون شک بهتر از هر کسی تو این شهر در این نگرانی باهام همراه میشید.
پروفسور: خب ادامه بدید. داریم به جاهای جالبی میرسیم.
دانشمند: متن خبر میده از یه فاجعهی قریبالوقوع. حتا تاریخ حدودیش رو هم باید ذکر کرده باشه که دیگه اینجا وسایلش رو ندارم و البته فرصتش رو که بخوام براتون کشف رمز بکنم. وانگهی اتفاقات دور و برِمون و این پیشلرزههای آزاردهنده تایید همین ادعا هستن. به اینها اضافه کنین علایمی مث گرمای هوا و گدازههای آتشفشانی رو که تا همین وسط شهر هم اومدن. خروج گدازههای آتشفشانی تا کنار دریاچه. شما میگید باید چی کار کرد؟!
پروفسور: پس دوباره خبرهایی شده. عجالتن من که عاشق همین بستنیای هستم که دارم میخورم. میدونید که آدم در دوران پیری به عادتهای کودکی برمیگرده. جالب نیس؟!
دانشمند: اوم. چرا. تا حالا هیچ کس این سنگنوشته رو ندیده؟
پروفسور: نه که خیلی واضح و جاافتاده باشه، اما خب همچین چیزی دهان به دهان و مث افسانه به ما منتقل شده. بیشتر مردم اعتقاد زیادی به این مساله ندارن، یکیش خود من.
دانشمند: این مساله، ربطی به اعتقاد داشتن و نداشتن نداره. دادهی علمییه و باید هر کسی که در این زمینه اطلاعی نداره ازش تبعیت کنه. غیر اینه؟!
پروفسور: نه، اما شما هم یه مقدار آرامش خودتون رو حفظ کنید آقای دکتر! شما که اون همه عکس در دست دارید. این خودش مدرکییه.
دانشمند: بله. اگه خواستید نشونتون میدم.
پروفسور: گویا به همین سرعت یادتون رفته خدمتتون چی گفته بودم…
دانشمند: خیر قربان. دقیقن یادمه که چیزی شما رو غافلگیر نمیکنه. اما آخه اینجا بحث غافلگیری هم نیس.
پروفسور: متاسفانه بدون عینک دیگه چیز زیادی نمیبینم. میتونم از عینک شما استفاده بکنم؟
دانشمند: البته. بفرمایید.
(صدای عینک که از جعبه بیرون میآید/ عکسها که جابهجا میشوند.)
پروفسور: عجب. روی عکس جلوهی دیگهای دارن. بهکل متفاوت به نظر میان.
دانشمند: همینطوره.
پروفسور: حالا توقع شما از من چیه؟
دانشمند: خب شما یه مقام دانشگاهی هستید. من که دستتنها نمیتونم با این خیل مردم ناباور کنار بیام.
پروفسور: شاید مجبور بشید…
دانشمند: یعنی شما هم همکاری خودتون رو…
پروفسور: همکاری وقتی معنی پیدا میکنه که دست آدم به جایی بند باشه. در ضمن ادعای شما اونقدر واقعیه که بعیده واقعیت پیدا بکنه.
دانشمند: ادعا؟ عکسهاش رو دارید میبینید.
پروفسور: پس بذارید بهتون بگم. (آرامتر) این سنگنوشته تا الان بارها پیدا و ناپدید شده. کسانی که این ادعا رو مطرح میکردن هرگز نتونستن به کسی نشونش بدن. شما ظاهرن اولین نفری هستید که…
دانشمند: چرا ظاهرن؟!
پروفسور: منظور بدی نداشتم. میدونید که؛ مردم خیلی دیرباورن.
دانشمند: اما این عکسها واقعیان. همین الان هر کسی که بخواد میتونه به دهانهی آتشفشان بره و خودش ببینه.
پروفسور: موضوع همین جاست. این آتشفشان گاهی هوس ناآرومی به سرش میزنه. بعدش دیگه هیچ چی سر جای خودش ثابت نمیمونه. تو این هفته یه تکونهایی دیدهیم. بعیده دوباره بتونید پیداش کنید. در ضمن بالا رفتن ازش جرات زیادی میخواد. ما مثل شما نیستیم که بدون طناب و تجهیزات به خطر بزنیم دکتر جان!
دانشمند: باورم نمیشه این حرفها رو یه آکادمیسین قدیمی مث شما داره میزنه!
پروفسور: اگه قول بدید بیشتر از این ناامید نشید چیزهای دیگهای هم در ذهن دارم که ممکنه برای واقعبینی بیشتر به کارتون بیاد. چطور میخواید به بقیه اثبات کنید که این عکسها واقعیان؟ فاصله انقدر کمه که هیچ منظرهای جز خود سنگنوشته در عکس پیدا نیس. میدونید که عوام گاهی چطور واکنش نشون میدن.
دانشمند: یعنی شما در این مورد هم…
پروفسور: شما وقتی به اینجا میاومدید حدس میزدید کسی مث بنده رو ملاقات کنید؟ خیر. پس با همون تصور خودتون، هر چقدر هم تلخ و نشدنی، پیش برید. این حرف من سلب مسئولیت شهروندی نیس. فقط، تکرار میکنم فقط و فقط، واقعبینییه. شما دارید به هر خطری تن میدید و این هیچ استراتژی درستی نیس. جدن متاسفم، اما دقت کنید که حدی از توحش به عنوان انگیزهای جانبی برای حفظ تمدن ضرورییه. در یکی از کتابهام در همین رابطه پیشنهادی داشتم.
دانشمند: چه پیشنهادی؟!
پروفسور: اینکه قرنها بعد، مثلن ۵۰۰ سال دیگه، خوبه موزهای ساخته بشه که توش از انواع خشونتهای رایج دورههای قبلی، رونمایی بشه. انواع خشونتهای جسمی و روانی و پدیدههایی که فقط جنگ به وجودشون میاره. میشه تنبیهات سادهای که والدین نسبت به فرزندان خودشون مرتکب میشن رو هم وارد این ردهبندی کرد.
دانشمند: بد نیس اگه بازدید سالانه هم داشته باشه!
پروفسور: مسخره میکنید؟
دانشمند: ابدن. خیلی جدی میگم!
پروفسور: خودمونیم. در صورتی که خوشبینیهای ما دربارهی محو خشونت در قرون آینده معنایی داشته باشه، کتاب آیندهم رو دیگه باید به نقش خشونت در پیشرفت تمدن اختصاص بدم. اما من به شما اخطار کرده بودم. خوشحالم که بهش بیاعتنا بودید. جدی عرض میکنم. اگه قرار بود همه به حرف پیرترها توجهی بکنن، تمدن در همون قرون اولیه مونده بود. گمونم حالا دیگه به آرامش بیشتری نیاز دارید.
دانشمند: من به مسکن بیشتری احتیاج دارم. همهی وجودم درد میکنه.
پروفسور: زخمتون باید معاینه بشه. دوستی دارم که متخصص همین کارهاس.
دانشمند: لطف میکنید، اما چند ضربه میتونه وجدان آدم رو آرومتر کنه. لزومی نداره که به همهی مردم شهر ثابت کنم راست میگم. کافییه بهشون هشدار بدیم که فاجعهای در راهه و شهر رو تخلیه کنیم. امید من از ابتدا به همکاری خواص بود.
پروفسور: که ناامید شد. باور کنید با شما همدردم. ببینید. یه وقتی پدران ما فکر میکردن یه کسی سر به سرشون گذاشته. در روزنامههای محلی اون موقع میتونید گزارشهاش رو ببینید. تشخیص ریشهی ماجرای سنگنوشته و جابهجاییش ابدن کار سادهای نیس. چهل پنجاه سال پیش یه آدمی ادعا کرد این سنگنوشته واسه محافظت شهره از فاجعهی پیش رو. این روزها برای آقایون مثلن روزهای شروع جشنه. جشن سالگرد ورود شاهزادهی کشور دوست و همسایه به شهرمون. اینجاشو دیگه نخونده بودید که ممکنه یکی با راه انداختن چند پروژهی عمرانی توی یه شهر تا ابد جاشو توی دل مردم اونجا باز بکنه. یه مراسم تماشایی در راهه. خواهید دید!
دانشمند: از شما توقع نداشتم! من دارم میگم سر و کلهی این محافظت چرا درست الان پیدا شده؟! اون چشمه در این عکسها بهوضوح تبدیل شده به یه حوضچهی گلآلود. بوی گوگرد ازش بیرون میزنه. حبابها اومدن روی آب. چنین چیزی بیسابقه نیس؟!
پروفسور: باور کنید چیزی بیشتر از شما نمیدونم. چند وقت بعد گفتن یه گنج عظیم توش مدفونه. خندهدار نیس؟ کدوم رو بپذیریم؟! این مردم هم دوست دارن همین یه بارو که در طول سال فرصت خوشباشی دارن بزنن بر طبل بیعاری!
دانشمند: پس میفرمایید بنشینیم و از تعطیلات لذت ببریم؟!
پروفسور: من حال شما رو درک میکنم. دلواپسی شما برای این مردم قابل احترامه. اما از من نخواید بهتون دستورالعمل بدم که چه راهی به صلاحتون هست یا نه. به خودم باشه سکوت میکنم و چون آدم محافظهکاری هستم کنج عزلت و آرامش رو بهتر میبینم.
دانشمند: و اون رو پیدا هم میکنید!
پروفسور: بذارید صمیمانه بگم که تصور میکنم تردید شما در خلال این گفتوگو به یقین بدل شد. میتونید به مقامات شهر مراجعه کنید. شهردار اگه نه مسئول، دستکم شنواس. اما یادتون باشه دارم بهتون اطمینان میدم که هیچ نتیجهای نخواهید گرفت. مایلید امروز ناهار رو با من بخورید؟
دانشمند: باشه برای یه وقت دیگه. دعوتتون رو رد نمیکنم، اما آرامش لازم برای اینکه مصاحب خوبی باشم رو ندارم. اگه هنوز سری روی تنی مونده بود.
پروفسور: دوست من نگرانی فایدهای نداره. به این شادی همگانی ملحق شید. میبینید اضطرابتون چطور برطرف میشه. براتون آرزوی موفقیت میکنم. ناامید شدهید یا میترسید؟
دانشمند: من کاری که باید بکنم رو کردم.
پروفسور: اونها میدونن چی در پیشه. اما دلشون نمیخواد کسی این رو دائم تو گوششون زمزمه کنه. نکته در همین جاس. میبینید که سعادتمند هستن یا اینطور فکر میکنن؟ چرا اصرار دارید چیزی رو به اونها بقبولونید که خودشون اصرار دارن نپذیرن؟ در هر صورت عجالتن مداوای شما ضروریتره.
(موسیقی/ در مطب دکتر هستیم/ موسیقی ملایمی پخش میشود.)
دکتر: پروفسور! راهت رو گم کردهی که اومدهی اینجا؟ نکنه دنبال همراه میگردی برای مراسم این روزها؟
پروفسور: هیچ کدوم! دوستم افتاده تو دردسر.
دکتر: بیاحتیاطی یا تصادف؟
دانشمند: راستش…
پروفسور: تا کارش رو راه نندازی بهت نمیگم!
دکتر: بعدش که دیگه فایدهای نداره. مهم نیس. کار من راست و ریست کردن امور بیمارانم هست. بفرمایید بنشینید.
(مینشینند/ دکتر دانشمند را معاینه میکند.)
دکتر: تصادف غریبیه. لبها از داخل شکاف برداشته. بیشتر شبیه ضربهی تعمدی یه دست قوی یا… بگذریم. باید بخیه بخوره. تحمل درد رو دارید یا بیهوشتون کنم؟
دانشمند: تحمل میکنم!
دکتر: باید وسایل رو آماده کنم.
(صدای بیرون رفتن دکتر از اتاق)
دانشمند: تصادف؟ از کجا میدونستید باید گفت تصادف؟!
پروفسور: از هوش شما توقع نداشتم متوجه نشید سفارشی در کار بوده برای آزادیتون! پس پیش خودتون چه فکر دیگهای کرده بودید دوست من؟
دانشمند: خوشحالم که انقدر بانفوذ هستید! اون قدری که سرم هنوز روی تنم باشه.
پروفسور: شاید یه ذره غلو کنید اما خیلی هم بیراه نمیرید!
(بازگشت دکتر با سینی و لوازم پرصدای جراحی/ به دکتر نزدیک میشود/ مایعی را روی لبهای دانشمند میپاشد).
دکتر: درد که نداره؟
دانشمند: چرا، ولی قابل تحمله.
(دستکشهایش را درمیآورد/ به سمت دستشویی گوشهی اتاق کارش میرود و دستانش را میشوید. به سمت میزش میرود و مینشیند.)
دکتر: اثر بیحسی تا یکی دو ساعت دیگه از بین میره و ممکنه درد خیلی اذیتتون کنه. بهتره مسکن مصرف کنید. نسخهش رو هم میدم خدمتتون. دو روز دیگه بیاید برای کشیدن بخیهها. تو این مدت هم هر وقت از زور درد خوابتون نبرد، این قرص رو تحویز میکنم. اسمش رو با وجود بدخطی ما پزشکان امیدوارم بتونید بخونید.
دانشمند: بله بله.
دکتر: فقط یه مقدار سنگینه و ممکنه اثرش به شکل مخدر عمل بکنه…
دانشمند: (زیر لب) دو روز!
پروفسور: دکتر جان قبل از اومدن پیش شما هم که همین رو داشتیم میگفتیم!
دکتر: آخه شما کارتون روی روان آدمهاس و ما روی بدنشون متمرکز میشیم!
دانشمند: از همهی اینها گذشته نمیخواید همراه من باشید؟ باشه پروفسور عزیز. به هم خواهیم رسید!
پروفسور: هاهاها. از دست شما! انقدر نازکنارنجی نباش. همراهی یه آدم پیزوری مث من چه فایدهای میتونه برات داشته باشه؟ یه جوون سرحال دور و برت باشه بهتر نیس؟
دانشمند: بهونه نیارید. حتمن برنامهی بهتری در پیش دارید.
دکتر: پروفسور عزیز به دوستمون سفارش کن بیشتر به فکر خودش باشه.
پروفسور: بسیار خب. اگه تصمیم به موندن گرفتی، فردا ناهار مهمون من باش. کاری میکنم که این خاطرهی بد رو فراموش کنی.
دانشمند: از محبت شما متشکرم. اما خوبه شما هم بدونید آقای دکتر که فرصت زیادی نمونده.
دکتر: اوهوم…
دانشمند: چطور؟
دکتر: فقط احساس غریبی دارم؛ خیلیهای دیگه هم مثل من هستن.
دانشمند: پس چرا کاری نمیکنید؟!
دکتر: جشن داره شروع میشه. همه با هم هستیم. حیفه که شما تنها باشید.
(خندهی موذیانه و چندشآور دکتر)
دکتر: ما به این میگیم غریبنوازی!
(هر دو با دکتر دست میدهند/ به سمت در میروند/ در را باز میکنند و بدون خداحافظی بیرون میزنند.)
(موسیقی)
عصر روز چهارم و صبح روز پنجم
(لابی هتل/ دانشمند قدم میزند/ صداهای مزاحم بیرون/ گرد و خاک زمینه اوج گرفته/ صدای مهماندار که به تناسب مسیر کوتاه راه رفتن دانشمند دور و نزدیک میشود.)
مهماندار: آشپزمون دیگه عاجز شده. میگه جواب مشتریها رو چی بدم؟! ماهیگیرهام میگن ما خودمون رو کشتیم. فقط ما هم که نیستیم. بقیه هم چیزی صید نکردن. از گرمای هواس. تو این فصل سابقه نداشته. نزدیک بود جنگل آتیش بگیره. حالا نمیدونم ما باید چی کار کنیم. نصفهشب باز میزنن به آب. هوا خنکتر که شد شاید بتونن چیزی صید کنن. ماهیها ترسیدهن؛ نمیدونم از چی. فعلن حواس مسافرها به فوارهی رنگهای توی هوا باشه. راه دوری نمیره. بالاترش هم چیزهای دیدنیای هست که سرشون رو گرم کنه. روز به خیر. اُه! سلام قربان! احوال شریف؟
دانشمند: متشکرم. ممنون میشم از لطیفهگویی دست بردارید و پاسخ بدید.
مهماندار: عذرخواهم قربان! آقایی زنگ زدن و براتون پیام گذاشتن. خودشون رو معرفی نکردن. فقط گفتن عکاس هستن و شما خیلی خوب میشناسیدشون. گفتن بابت قولی که داده بودن شرمندهن و امکان همراهی ندارن.
دانشمند: که اینطور! گرچه حالا دیگه فرقی هم نمیکنه.
مهماندار: جسارتن چی فرقی نمیکنه؟!
دانشمند: برای برنامهی من فرقی نمیکنه. دارم بلند بلند فکر میکنم که اینها رو حتمن به بالاسریهات هم بگی.
مهماندار: باور بفرمایید متوجه نمیشم قربان. امروز حالتون خوبه؟ جای زخم خیلی اذیت میکنه؟
دانشمند: ابدن. فکر کن از اول زخمی در کار نبوده. یه مختصر سرگیجهای هم هست که لابد تا فردا رفع میشه. فقط یه نکته. من میخوام برای فردا بلیت بگیرم.
مهماندار: آخه چرا؟ چیزی خلق شما رو این همه مکدر کرده قربان؟
دانشمند: به شما ارتباطی داره قربان؟!
مهماندار: به جهت انجام وظیفه عرض شد قربان. اما بلیت… غیرممکنه قربان. بلیت هواپیما که اصلن جا نمیده. اتوبوسهایی که این چند روزه مسافر آوردن هم خودشون منتظر جشن هستن و تا سه روز دیگه برنمیگردن!
دانشمند: میبینم که اطلاعات سفر مردم رو هم برای روز مبادا در اختیار دارید. یه موقعیت اضطراری پیش اومده آقا. ناچارم همین فردا از این شهر برم. شده همین الان. هر چه زودتر بهتر. وگرنه برای دوستان شما گرون تموم میشه.
مهماندار: (موذیانه) چطور میخواید برید قربان؟ وسیلهای نمونده. باید زودتر میگفتید تا یه جا براتون خالی کنیم.
دانشمند: یه راهی پیدا میکنم. شده پیاده هم برم ثانیهای اضافه اینجا نمیمونم. این رو دیگه موکدن به عزیزان بگید!
مهماندار: گرچه منظورتون رو درست متوجه نمیشم، اما رفتنتون به طریق عادی که امکان نداره. اما چند لحظه صبر کنید. شاید راهی پیدا بشه. اما جدن حیفه اگه این مراسم بینظیر رو از دست بدید! من که میگم ممکنه به دلیلی تغییر عقیده بدید. در اون صورت خوشحال میشم اولین نفری باشم که باخبر میشم. راه عادی که اصلن وجود نداره. همهی تلاشم رو میکنم که نیاز شما رو برآورده کنم قربان!
دانشمند: مطمئنم که میتونید!
مهماندار: یه راهی همین الان به ذهنم زد. نه. نمیشه!
دانشمند: چرا؟ برای شماها نشد معنی نداره!
مهماندار: آخه در شان شما نیس!
دانشمند: نمیدونم منظورتون چییه و نمیخوام هم بدونم. فقط بگید اون راه چییه.
مهماندار: چون امر میکنید چشم. کامیون خوار و بار ساعت هشت صبح از دم در هتل ما حرکت میکنه. با سرعتی که داره و تو این جادهی پرپیچ و خم، تا شهر بعدی دو سه ساعتی راهه. از اونجا هم میتونید بلیت هواپیما تهیه کنید! با رانندهی کامیون صحبت میکنم. ممنون میشم اگه کمی قبل از ساعت هشت تشریف بیارید پذیرش. اون ساعت دیگه کمکم داریم هتل رو خالی میکنیم. خودمون هم از ساعت نه به بعد تو میدون شهر آمادهی کمک به برگزاری جشن خواهیم بود!
(موسیقی/ اتاق هتل/ سر و صدای خمپارههای آتشبازی/ جیغ و دست و هلهلهی جمعی پرشمار/ دانشمند با شتاب وسایلش را جمع میکند و داخل چمدان میگذارد/ صداهای بیرون کرکننده است و کلافهاش کرده/ به طرف کیف دستیاش میرود/ از داخل آن ورق قرصی برمیدارد و در دهان میگذارد/ از روی میز عسلی کنار تختش، بطری آب نیمخوردهای برمیدارد و قرص را که میخورد، مینوشد/ پریز تلفن را میکشد و خود را پرت میکند روی تخت/ سکوت/ موسیقی/ دانشمند خمیازهای میکشد و با دست به دنبال ساعت میگردد/ نمییابد/ سراسیمه و نگران تلفن را برمیدارد/ بوق نمیزند/ عصبی روی دکمهها میکوبد/ ناگهان پریز را میبیند که خودش کشیده/ پریز را وصل میکند/ شمارهی پذیرش را میگیرد.)
دانشمند: سلام. ببخشید. کامیونی که قرار بود ساعت هشت بره…
مهماندار: صحت خواب قربان! بنده بیشتر از ده بار به اتاق شما زنگ زدم و چون بوق خرابی میزد بهشدت نگرانتون شدم. شخصن به اتاقتون مراجعه کردم و هر چه در زدم پاسخ ندادید. الان قصد داشتم از حراست کمک بخوام.
دانشمند: نگید که کامیون رفته…
مهماندار: ما بیتقصیریم قربان! چند دقیقهی پیش حرکت کرد.
دانشمند: پیشنهاد جایگزین شما چیه؟
مهماندار: متاسفانه راهی وجود نداره. همهمون حدس میزدیم که میمونید. حالا هم که دیگه کاری از دستتون ساخته نیس. حتا اگه پیاده هم برید نمیتونید بهموقع از منطقهی خطر رد بشید. الان خود من عملن آخرین کسی هستم که در هتل سر کارم موندم.
دانشمند: لابد برای رسیدگی بهینه به امور شخصی من و با همکاری حراست!
مهماندار: (تغییر لحن میدهد) اگه نمیخواید من رو در این راه چند صد متری تا دامنهی کوه همراهی کنید یعنی دیگه باهام امری ندارید. پس خداحافظ آقای دکتر!
(تلفن را قطع میکند/ دانشمند گوشی را با نهایت عصبانیت میکوبد روی میز.)
دانشمند: همراهی! به جاش میام تیکهتیکهت میکنم! این دکتر کثافت هم مثلن به من قرص آرامبخش داده.
(بهسرعت به سمت در اتاق میرود و بازش میکند/ کتش را در حال راه رفتن میپوشد/ پلهها را دو تا یکی پایین میرود/ به لابی میرسد/ سکوت مطلق/ متوحش شروع میکند بساط مهماندار را به هم ریختن/ تلفن را برمیدارد/ قطع است/ ترسان میدود به سمت محوطه/ صدایی آشنا به گوشش میرسد/ سخنرانی شهردار.)
دانشمند: فقط چند دقیقه مونده…
شهردار: (با فاصله) این شهر آیندهی درخشانی داره. باید به فکر امکانات جدید باشیم. ما امروز بر نقطهی تلاقی مهمی ایستادهیم. امروز وظیفهی شهروندی ما اینه که کسانی که بر موج تحمیق ملت سوار شدهاند رو رسوا کنیم. به این منظور دانشمند محترمی رو در کنار خودمون داریم…
(دانشمند بهسرعت خودش را به جمعیت و صدای شهردار نزدیک میکند.)
شهردار: …ایشون با صرف تلاشی بیدریغ و صرف نیرویی مثالزدنی، ما رو از سلامتمون در مجاورت این تودهی آتشفشانی مطمئن کردن. آزمایشهای مکرر طی سالیان دراز و البته بازدیدهای محلی، جایی برای تردید باقی نمیذاره. ممکنه کسانی به ما خرده بگیرن که برگزاری این انتخابات در چنین شرایطی، با عقل در تنافر بوده، اما ما اینجا دست به دست هم میدیم تا ثابت کنیم انسان میتونه. حتا برای این بزرگوار هم سوءتفاهمی پیش اومده بود که با حسن تدبیر مسئولان عزیز و عزیزان مسئول، سریعن مرتفع شد. نباید کار به اینجا میکشید که مهمانی در این مقام از ما برنجن، اما خب روزگاره و گاهی پیش میاد. نزاکت گاهی کلیدواژهی رفتارهای اجتماعی ماست و نباید لحظهای با غفلت روبهرو بشه. ما میدونیم و شاید بهتر باشه بگم همیشه میدونستیم که مهمون روی تخم چشمهامون جا داره. بنابراین به رسم ادب و برای جبران قصوری که از ما سر زده، به این نازنین گرانقدر، شهروندیِ فوری اعطاء کردیم تا با توجه به سفرهای مکررشون به شهر تاریخی ما، امروز بتونن در این انتخابات هم شرکت بکنن. شاید این فتح بابی بشه برای استمرار حضورشون در کنار ما. ما همیشه از اینجور رفتارهای مدنی توام با کنشمندی استقبال میکنیم. ما مردمانی هستیم اهل گفتوگو. این رو به همهی کسانی که تازه با ما آشنا میشن تذکر میدیم تا به ما به چشم درست نگاه کنن. ای مسافران محترم! اینه فرهنگی که ازش حرف میزنیم و بهش میبالیم.
(واکنشهای درهم مردم، پیر و جوان و مرد و زن)
-عالیه.
-آفرین.
-شهردار یعنی همین آقای…
-یک بار برای همیشه!
-به این میگن شهردار!
-اوج انسانیت و شرافت!
-کارو یکسره کرد!
-نمایش بینظیری بود.
دانشمند: اما انسان تنها نمیتونه! هیچ وقت!
(پروفسور، خندان و سرزنده از پشت میزند روی شانهی دانشمند/ دانشمند غافلگیر نمیشود.)
پروفسور: دیگه توجیهی ندارید برای اینکه ماتم بگیرید ها!
دانشمند: البته. خودم هم دارم در این کارناوال غریب شریک میشم!
پروفسور: خشمتون رو میفهمم، اما این برام قابل درک نیس که در برابر تفریح این همه مقاومت نشون میدید!
دانشمند: اذیت نکنید پروفسور.
پروفسور: همیشه ساعت و وقتِ تفریحه. شور و حال این مردم برای زندگی رو که میبینید، چطور دلتون میاد بگید وقوع حادثه؟ در ضمن انقدر علاقه دارید به کلمات قلمبه سلمبه که دستنوشتهای که دستتون رسیده هم همینقدر شاعرانهس!
(کسی به دانشمند تنه میزند و رد میشود.)
دانشمند: خب بله. نمونهش همین عکاس جوونی که الان رد شد و وانمود کرد ما رو ندیده!
پروفسور: دم آخری کینه به دل نگیرید دکتر جان! میشناسمِش. دانشجوی خودم بود. آدم گرفتار و بینوایییه!
دانشمند: موضوعِ کینه نیس پروفسور. راستش دارم به این فکر میکنم که آیا اصلن ممکن بود که همچین شهری تخلیه بشه؟
پروفسور: درست میگید.
دانشمند: من آب در هاون کوبیدم.
پروفسور: عاقبت هر آدمی که مث جمع نباشه همین نیس؟
دانشمند: درسته. باید خیلی زودتر از اینها میفهمیدم.
پروفسور: خب راه شما این بود. امتحان کردید و فهمیدید…
دانشمند: میدونم مثل وصیت کردن میمونه، اما این ناراحتم میکنه که فهمیدم خودم آدم باهوشی نبودم و نیستم. اگه بودم که راه رفتهی بقیه رو باز خودم نمیرفتم. همهی عمرم فقط داشتم تو کتابها سر میچرخوندم دنبالِ…
پروفسور: درسته. دنبال تئوری. ازم دلخور نشید، اما شما هنوز هم تو تئوریهاتون به سر میبرید. رهاش کنید. یه لحظه دور و برتون رو نگاه کنید. این همه آدم دارن به معنی دقیق کلمه حالش رو میبرن!
دانشمند: اوهوم!
پروفسور: با یه پیشنهاد سرآشپز چطورید؟
دانشمند: در اختیارتونم!
پروفسور: حالا که یه جورهایی سر عقل اومدید؛ البته زبان تند من رو میبخشید، ترجیح نمیدید بریم یه جایی که هم به این جمعیت مشتاق مشرف باشید و هم واقعه رو درستتر ببینید؟!
دانشمند: اگه شما هم دارید میرید طبعن ترجیح میدم همراهیتون کنم.
پروفسور: پس یه بار هم که شده موافقید راهنماییتون کنم؟!
دانشمند: اختیار دارید! نیکی و پرسش؟!
(موسیقی/ تغییر مختصری در آمبیانس محیط/ هر دو در حال بالا رفتن از سربالایی، تلاش دارند بر گرد و خاک آزارندهی محیط و ازدحام هم غلبه کنند.)
پروفسور: …به نظرم خوبه که بدونیم کارمون محدوده داره. بیشتر از اون ممکنه همونهایی که براشون دل میسوزونیم ازمون متنفر بشن. ما هم یه شغلی داریم مثل بقیه. کوه که نمیکَنیم!
دانشمند: ما همین الان هم داریم کوه میکَنیم! اما این حدود که گفتید برام جالب بود.
پروفسور: ها ها ها! از چه جهت؟
دانشمند: آخه اینجا همه اصرار عجیبی داشتن بهم همین رو یادآوری بکنن. آخ!
پروفسور: چی شد؟!
دانشمند: جای نوازشهاشون هنوز میسوزه! البته دیگه بادا باد. فدای سرم!
پروفسور: آفرین! حالا شدید آدمی که میتونه برای همه قابل معاشرت باشه. شوخ و باانگیزه.
دانشمند: بعید میدونم دیگه فرصتی برای کسی مونده باشه که بخواد باهام معاشرت بکنه! انگیزه رو هم که چه عرض کنم؟
پروفسور: ببینید. تو اون یادداشتهایی که این روزها تو اتاقتون مینوشتید به نکتهای اشاره کردید!
دانشمند: بله؟!!!
پروفسور: وای! شما که هنوز از همه چیز غافلگیر میشید!
دانشمند: ولی شما جلوی مهماندار هتل وانمود کردید که نباید چیزی لو بره.
پروفسور: خب باید اون رفتار رو میکردم! ممکن بود خطری جونتون رو تهدید کنه!
دانشمند: راستی راستی خوشحالم که الان از هر آدم دیگهای در این دور و بر ایمنتر هستم!
پروفسور: اون رو دیگه خودتون تصمیم گرفتید! بببخشید ها! ناله نکنید!
دانشمند: من یه عمر زحمت کشیدم که به اینجا برسم؛ نه دقیقن اینجایی که هستم. جایی که در رشتهم دارم.
پروفسور: شاید هم داشتید. دیگه از ما آدمهای تهِ دنیا باید با افعال گذشته یاد کرد!
دانشمند: ممنونم که من رو به شهروندی اینجا پذیرفتید!
پروفسور: ها ها ها ها! مشتاقم بدونم خودتون تصور میکردید انقدر رو به طنازی بیارید؟!
دانشمند: من مشتاقترم بدونم کدوم بخش از افکارم که مختصری اشتباه محاسباتی داشتم و روی کاغذ آوردمشون و نذاشتم در ذهنم بمونن، برای سرکار جالب بوده!
پروفسور: انقدر سخت میگیرید که اختیار کار از دست آدم درمیره! نذاشتید کلام من درست منعقد بشه…
دانشمند: به قول اون مهماندار معلومالحال به سهم خودم عذرخواهم!
پروفسور: احسنت! داشتم میگفتم. شما جایی اشاره کردید که باید سهمی در تاریخ داشته باشید. وظیفهی یه لشکر دانشمند مشابه شما در طول تاریخ بر دوش شما یه نفره. مایلم بدونم چه سهمی و کجای تاریخ!
دانشمند: سوال سختییه. جوابش سخت نیس اما باید تلاش کنم شعاری نشه.
پروفسور: میفهمم.
دانشمند: خب من مقالاتی نوشتم دربارهی احتمال وقوع یک اتفاق تاریخی در زمانهی خودمون. تصورم هم این بود که دارم یه مشت دادهی علمی رو در قالبی همهفهم و برای پیشگیری از وقوع یه فاجعه کنار هم ردیف میکنم، اما چیزی که در واقعیت بهم رودست زد سودی بود که شهرداری تو جیب این مردم گنجشکروزی سرازیر کرده بابت خوشرقصی در این آیین کذایی سالانه… یعنی اصلن عمر من رو هیچ بنا شده بوده و نمیدونستم!
پروفسور: بزرگنمایی نمیکنید؟
دانشمند: راستش نه!
پروفسور: تموم چیزهایی که میگید رو میفهمم اما درک نمیکنم!
دانشمند: منظورتون رو واضحتر میگید؟
پروفسور: البته. ببینید. شما از یه دوران و یه عمر حرف میزنید. اینها مفاهیم اساسیای هستن. قبول. اما حواستون به این نیس که وقتی همهی اون سالها برای رسیدن به این جایگاهی که ازش حرف میزنید تلاش میکردید، اولن کسی مجبورتون نکرده بود و دوم اینکه کلی بهتون خوش میگذشته!
دانشمند: خوش؟! شوخیتون گرفته؟
پروفسور: ابدن! شما به کاری مشغول بودید که دوستش داشتید.
دانشمند: اما براش پیر شدم. چشمهام چند نمره رفتن بالا. قوای جسمی قبلو ندارم. مرض پشت مرض.
پروفسور: اگه تو خونهتون مینشستین و کاری نمیکردین هم این اتفاقات میافتاد. شاید حتا زودتر.
دانشمند: آه! دیگه چرا زودتر؟
پروفسور: گمونم جوابش رو میدونید و به قول ما قدیمیها تجاهلالعارف میکنید! خیلی واضحه. شما آدمی نبودید که دور از جونتون زندگی انگلی داشته باشید. همین الانِش، الانِش هم دارید تلاش میکنید من رو برای یه چیزی که معلوم نیس چقدر درست باشه مجاب کنید. پس گوشهی خونه نشستن کلافهتون میکرد. خیلی زود میزدید بیرون. اون وقت چارهای نداشتید جز اینکه یه کاری پیدا کنید. شما آدم خوشبختی بودید که شغلی متناسب با علایق و تواناییهاتون پیدا کردید آقای دکتر. از این نظر بین ما آدمها جزو اقلیتی به حساب میاید که خیلی خیلی کمتعدادن.
دانشمند: و شما؟
پروفسور: راستش اگه هر وقت جز الان، هر کسی این سوالو ازم میکرد، جواب نمیدادم. ممکن بود به جایگاهی که من برای خودم دست و پا کردم آسیب بزنه، اما الان انگیزهای ندارم که به پنهونکاریم ادامه بدم. من جواب این سوال رو نمیدونم. وقتهایی بوده که لذتهایی رو تجربه کردم، اما در کل کفهی نارضایتیهام بهش میچربه. گاهی هم به روزگاری که گذروندم فکر میکنم و میبینم اِی! بدک نبوده. واسه همین خودتون هر طوری که صلاح میدونید برداشت کنید، اما خودم به یه جواب قطعی نرسیدم.
دانشمند: این هم خودش قطعیتییه. نرسیدن به جواب قطعی!
پروفسور: اگه نخوایم زیادی فلسفیش کنیم بله!
دانشمند: اما صمیمانه باید بگم که تو این چند روز از مصاحبت با شما لذت زیادی بردم.
پروفسور: متشکرم. برای من هم تبدیلِ یه آدم بداخم به دوستی که حاضره از زاویهی جدیدی به هر چیزی نگاه کنه دستاورد بزرگی بود.
(موسیقی/ ساعتی گذشته/ از ازدحام محیط کاسته شده/ گرد و خاک شدیدتر از قبل است/ صدایی از اعماق زمین، بسیار مهیبتر از آنچه تا حالا شنیدهایم، به گوش میرسد/ شخصیتها در نقطهای مشرف به شهر، روی زمین نشستهاند/ گاهی با سنگی یا تکه چوبی بازی میکنند/ با صدایی پایینتر از قبل، انگار مشغول وصیتاند.)
دانشمند: …نمیدونم میارزید یا نه، اما راست میگفتین. راست میگفتن. حسابی هیجانانگیزه!
پروفسور: هیجانانگیز! چه کلمهی درستی! شما خوبید؟
دانشمند: بله. سرگیجهی این چند روز برام عادی شده.
پروفسور: این رو از زبون شما شنیدن خیلییه. بالاخره به یه چیزی عادت کردید!
دانشمند: تو این شهر تاریخی راه دیگهای نداشتم. اما یه چیز هنوز برام عادی نشده.
پروفسور: چی؟ میدونید که؟ مثل همیشه اگه بلد باشم جوابتون رو میدم!
دانشمند: اینکه این همه آدم خودشون میدونن دارن تو چه صحنهای شریک میشن؟ اینکه تو تاریخ تودهای هستن که با هم ازشون یاد میشه؟
پروفسور: باز که زدید تو خط تئوریبافی. خب معلومه که میدونن، اما اگه منتظرید بگم چرا در عین اینکه میدونن سکوت کردن، باید بگم هیج معلوم نیس این دونستن خواستهشون باشه.
دانشمند: متوجه نمیشم.
پروفسور: چرا؟ خیلی سادهس. دقت کنید. اینها مسالهای ندارن. با هیچ کس و هیچ چیز. زده و یه چیزی رو فهمیدن. دلیلی نداره به دونستهشون بها بدن. مثل قصههایی که از اپیدمیهای معروفِ طولِ تاریخ خوندهیم.
دانشمند: ربطش رو توضیح میدین؟
پروفسور: این جور که شما پرسیدید یاد روزهای معلمی افتادم. ببینید یه آدم جون خودشو دوس داره و از مرگ و مرض میترسه، اما دلیل نمیشه تو همهی لحظات زندگیش به این موضوع که خطری در کمینش نشسته فکر کنه. مثال اپیدمی رو واسه این زدم. این واقعیتییه که آدمیزاد گاهی تو ذهنش از فهمیدن یه معادلهی ساده هم طفره میره. میخواد زنده بمونه، اما همزمان یه حسی هم بهش میگه بذار این مساله رو به تعویق بندازم. شاید شانس آوردم و کاری که امروز نتونستم درست پیش ببرم، فردا جفت و جور شد. شاید باز هم از دست مرض و سرایت و کوه آتشفشان دررفتم. اگه اینجوری نبود که کسی نمیتونست شب سر راحت رو بالش بذاره. همه باید از هر قدمی که برمیداشتن هم میترسیدن.
دانشمند: با این حساب تو کار ما، من و شمای معلم نمیتونیم به کسی انذار بدیم.
پروفسور: درسته. قرار نیس که تو زندگی روزمره حرفهمون رو ادامه بدیم. اینجوری سنگ رو سنگ بند نمیشه.
دانشمند: دودش تو چشم خودمون هم میره!
پروفسور: بله. اما تعامل همینه دیگه. شاید بهم بخندید، اما تو دل حرفهای شهردار، میشد چیزهای درستی هم پیدا کرد. گفتوگو خوبیش به اینه. صمیمانه بگم. دوس داشتم وقت بیشتری میداشتیم و این بحثو به جاهای بهتری میکشوندیم. میتونستم مثالهای بیشتری بزنم از چیزهایی که یه عمر تو این شهر آزارم میداد و حالا برام خندهدارَن. چیزهایی که بهخصوص تو این چند روز که بهشون فکر میکنم، باورم نمیشه. انگار دارم از بیرون خودم رو تحلیل میکنم. خودم خودم رو قبول ندارم. مدام نقض میکنم. خیلی تکاپوها و تقلاها بیخودی بوده. مثلن هیچ وقت به خودم نگفتم موضع من درست نیس. شاید حق با طرف مقابله. همینها دیگه. چقدر زیاد حرف زدم.
دانشمند: اتفاقن برعکس. غرق حرفهاتون شده بودم. اما یه سوال آخر میمونه پروفسور…
پروفسور: بفرمایید!
دانشمند: شما میدونستید من اینجا موندگار میشم و خودم هم راه دررویی از این چاه وَیل ندارم؟!
پروفسور: پیشبینی کردنِش سخت نبود! نخواهید پذیرفت، اما خود شما هم مثل این مردم خواستید و انتخاب کردید که در این آیین دیرین نقشی به عهده بگیرید!
دانشمند: خوشحال میشم اگه بدونم دستکم این یکی چیدهشده نبوده!
پروفسور: راستش چرا! یه جا بود که ازتون خیلی ناامید شدم. خب این یه قلمو از شما توقع نداشتم که متوجه ساختگی شدن دستنوشته نشید!
دانشمند: (بهتزده) شما چه نفعی داشتید از اینکه من فریب بخورم و بیشتر اینجا بمونم پروفسور؟!
پروفسور: اگه بخوام جواب این رو هم بدم، خودش میشه آغاز یه قصهی دیگه، اما ترجیح میدم وراجی رو تموم کنم. دیگه بسه. از آشنایی با شما خیلی خوشحال شدم. نگاه کنید. همهی شهر، همهی مسافرها سکوت کردن، اون قدری که ممکنه همین صدای آرومِ ما رو باد، اون پایین، به گوش یه عده برسونه. حیف نیس دکتر نازنین؟ از این خلسه لذت ببرید! حظ تماشا!
دانشمند: (بر خود فائق میآید) دیگه باید بگم دربست موافقم!
(خندهی تلخ دانشمند/ غرش گنگ و ضربههایی عظیم که رعدآسا شدت میگیرند/ لرزش زمین/ غریو شادی جمعیت که دست بر هم میکوبند/ کمکم رفتار مردم و بطالت و بیتفاوتیشان برایش جالب میشود/ مردی از چند متر پایینتر رد میشود/ صدای دور سایش کلاه او که به احترام دانشمند از سر برداشته بر موهایش/ کلاهش را میتکاند/ هلهلهی پیشواز وقوع آتشفشان/ صدای وهمناک جغدی که این میانه نزدیک و نزدیکتر میشود/ بعد میشوند دو تا و بعدش سه تا و غریوشان کمکم اوج میگیرد/ بهمرور با صدای گرد و خاک و شادی و آتشفشان ترکیب میشوند تا غلبه بر آنها/ در اوج، سکوت طولانی.)
(موسیقی)
پایان 1401.۴