بهروز شیدا: «ای گشوده‌گی‌ی خیال کمک!» – نوعی گذرِ کوتاه از گفت‌وگوی رمان مهاجر و سودای پریدن به دیگر سو، نوشته‌ی علی نگهبان و چرخ‌دنده‌ها، نوشته‌ی امیر احمدی آریان

 حالا یک بار دیگر می‌خواهیم به‌کوتاهی از گفت‌وگوی دو رمان گذر کنیم. ازگفت‌وگوی رمان مهاجر و سودای پریدن به دیگر سو، نوشته‌ی علی نگهبان و رمانِ چرخ‌دنده‌ها، نوشته‌ی امیر احمدی آریان. می‌خواهیم چشم و گوش تیز کنیم بر تقدیرهای دو شخصیتِ این رمان و دو شخصیتِ آن رمان.

   می‌خواهیم تصویر چهار شخصیت این دو رمان را به‌نگاهی در آینه‌ی دو سخنِ فریدریش نیچه در چنین می‌گفت زرتشت و زایش تراژدی بخوانیم. می‌خواهیم تصویر بابک، زبیگنیو، آقای صاد، آقای سین را در گذر از پلی بخوانیم که در هر دو رمان، زنده‌گی و مرگ را هم جدا می‌کند هم پیوند می‌زند.

    ماجرای مهاجر و سودای پریدن به دیگر سو را بخوانیم.  

۱

مهاجر و سودای پریدن به دیگر سو از زاویه دید اول شخصِ ناظر روایت می‌شود. از زاویه دید بابک، مرد جوانی که به‌دلایل سیاسی به کانادا مهاجرت کرده است. بر بابک در کانادا حادثه‌ها می‌گذرد. با زنی به‌نام فریبا ازدواج می‌کند. صاحب فرزندی به‌نام مزدا می‌شود. از زنده‌گی‌ی خانواده‌گی جز جدالی همیشه‌گی سهم نمی‌برد. به‌جست‌وجوی لقمه‌ نانی شغل‌ها عوض می‌کند. در پارکی با مردی ایرانی به‌نام زبیگنیو آشنا می‌شود.

    بر زبینگیو هم حادثه‌ها گذشته است. نام اصلی‌اش ابوالحسن است. به‌صورت غیابی با محبوبه در ایران ازدواج کرده است. محبوبه به کانادا آمده است. از زبیگنیو جدا شده است. با مردی لبنانی ازدواج کرده است.

    سرانجام بابک از خانه خارج می‌شود. به سراغ زبیگنیو می‌رود. هردو مست می‌کنند. به‌قصد خودکشی به سوی پلی می‌روند که فاصله‌اش با آب نزدیک به صد متر است. زبیگنیو خود را به زیر می‌اندازد. بابک فریاد کمک برمی‌آورد.

    ماجرای چرخ‌دنده‌ها را بخوانیم.  

۲

چرخ‌دنده‌ها از زاویه دید سوم شخص روایت می‌شود. در سه فصل: آقای صاد با آقای سین ملاقات می‌کند، زمان از هم پاشیده است، مؤخره‌ای برای آقای صاد.

    در فصلِ آقای صاد با آقای سین ملاقات می‌کند، چنین می‌خوانیم: ۱۸ خردادِ سال ۱۳۸۰ خورشیدی است. آقای سین و آقای صاد در یک تاکسی در تهران کنار هم نشسته‌اند. آقای صاد در یک تلفن دستی صحبت می‌کند. انگار همه‌ی مسائل سیاسی– اجتماعی‌– فرهنگی‌ی جهان را به هم ربط می‌دهد. آقای سین از آقای صاد می‌پرسد که آیا همه‌ی این ‌چیز‌ها به هم ربط دارند. آقای صاد می‌گوید که بله همه‌ی این چیز‌ها به هم ربط دارند.

    در فصلِ زمان از هم پاشیده است، چنین می‌خوانیم: زندگی‌ی آقای صاد و آقای سین در ۱۸ اسفندِ سال ۱۳۷۹ و ۱۸ شهریورِ سال ۱۳۸۰ خورشیدی درگیر حادثه‌ها بوده است. یعنی سه ماه پیش و سه ماه بعد از ۱۸ خردادِ سال ۱۳۸۰ خورشیدی.

    روز ۱۸ اسفند آقای صاد در اهواز، یک سیلی به هم‌سرش می‌زند. همه‌ی ظرف‌ها را می‌شکند. هم‌سر و پسرش را ترک می‌کند. در شهر به دنبال دختری می‌گردد که با او آشنا شود. هیچ‌کس به او اعتنا نمی‌کند. یک بار هم که دنبال دختری می‌افتد، سه مرد «گردن کلفت» به او کتک مفصلی می‌زنند. دختری نیز در مقابل پیش‌نهاد دوستی‌ی او، با کیف به سرش می‌زند. آقای صاد آن دختر را تعقیب می‌کند. پشت نخلی کمین می‌کند. دختر را می‌کشد. به تهران می‌‌گریزد.

    روز ۱۸ شهریور در تهران، آقای سین از خواب بیدار می‌شود. به یاد میهمانی‌ای می‌افتد که شب پیش در آن شرکت داشته است. به یاد حرف‌های آقای میم در مورد استخدام‌اش. آقای میم برای استخدام به شرکتی رفته بوده است. پس از قبولی در مصاحبه‌، «فورمی» چهار صفحه‌ای در اختیارش گذاشته‌اند که در سه صفحه‌ی آن باید زنده‌گی‌نامه‌اش را می‌نوشته است؛ چه رئیس شرکت به خواندن زنده‌گی‌نامه‌ی دیگران علاقه‌ی بسیار داشته است. آقای میم هرچه تلاش می‌کند، موفق نمی‌شود چیزی بنویسد. آقای سین به خود می‌گوید اگر این «فورم» را به او هم می‌دادند، چیزی نداشت بنویسد. چه هیچ حادثه‌ی به یادماندنی‌ای در زنده‌گی‌اش رخ نداده است.

    روز بعد از میهمانی، آقای سین به سوی محل کارش راه می‌افتد؛ در‌‌ همان ساعت همیشه‌گی. در راه ماشینی که آقای صاد راننده‌ی آن است با او تصادف می‌کند. به خاک می‌افتد. حادثه‌های بسیاری را به یاد می‌آورد و می‌میرد. آقای صاد به یاد مسافری می‌افتد که سه ماه پیش ملاقات کرده است.

    در فصل مؤخره‌ای برای آقای صاد، چنین می‌خوانیم: آقای صاد پیش از تصادف با آقای سین در تهران شغل و خانه‌ای دست‌وپا کرده بوده است. حالا اما شش ماه بعد از تصادف با آقای سین در یک بیمارستان روانی بستری است. در همین بیمارستان دو نفر دیگر را می‌کشد. یکی از بیماران و زن جوانی را که به عیادت پدرش آمده بوده است. زن جوان اولین معشوق آقای سین بوده است.

    سرانجام با دست‌های خونین از دست‌شویی‌ی زنانه‌ای که در آن زن جوان را کشته است، بیرون می‌آید. از چنگال مردانی که کنار دست‌شویی ایستاده‌اند، فرار می‌کند. به انباری در بیمارستان پناه می‌‌برد. به قصد خودکشی چند لامپ را می‌‌جود. به سوی مرگ می‌رود.

   تقدیر بابک و زبینگیو در مهاجر و سودای پریدن به دیگر سو را بخوانیم.

۳

در مهاجر و سودای پریدن به دیگر سو انگار بابک و زبیگنیو در تقدیر خویش اسیر ‌اند. در یکی تقدیر که دو عنصر اصلی‌ی آن را چنین می‌توان شماره کرد: تنهایی، مرگ.

    متن تنهایی‌های بابک را بخوانیم.  

۴

بابک از روزگارش در کانادا هم می‌گوید. از نگاه «غربی‌ها» به «شرقی‌ها»: «همه باید از صفر شروع می‌کردیم: کارگری در پمپ بنزین، فروش‌گاه‌های زنجیره‌ای یا چیزی در همین رده‌ها. وقتی این‌ها استخدامت می‌کنند، کاری به‌ات می‌دهند که کمترین تماس را با مردم داشته باشی. چون فکر می‌کنند که تو از پشت کوه آمده‌ای و آیین معاشرت بلد نیستی.»[۱]

    بابک از روزگارش در ایران هم می‌گوید؛ از جمهوری‌ی اسلامی؛ از دوستان حزب‌الهی‌ی پدرش؛ از گرایش‌های سیاسی‌ی پدر و عمه‌اش، شهرزاد: «حاجی داشت به زبانِ بی‌زبانی هم نه، بلکه با زبانی به بلندی منارجنبان به‌اش می‌گفت که‌ ای هم‌حجره‌ی قدیمی، من می‌دانم که تو و خواهرت هوادار چپ‌ها هستید […] برادران کمیته برنامه‌ی عملیاتی گسترده‌ای برای قلع و قمع چپی‌های خدا نشناس دارند […] راستش نمی‌دانم تا چه اندازه با شهرزاد در باره‌ی این چیز‌ها حرف می‌زد، ولی هر چه بود هر دوشان آن وقت‌ها سخت معتقد بودند که پیروزی‌ پرولتاریا بر ارتجاع نزدیک است، خیلی نزدیک – با کارهایی که آن‌ها و گروه‌شان می‌کردند، البته. و آشکار بود که آن‌ها در صف اول نیروی آزادی‌بخش بودند، به جان عمه‌شان […]»[۲]

      بابک از ایرانیانِ ساکن کانادا هم می‌گوید؛ از آن‌ها که می‌خواهند کارگاهِ ادبی بسازند: «چرا راه دور برویم. نگاه کنیم به همین کارگاه ادبی خود ما که دیدیم چه آفرینش‌گرانی در آن گرد می‌آمدند. دو ماه توی سر و کله‌ی هم زدیم، آخرش طوری شد که یادمان رفت از اصل برای چه جلسه گذاشته بودیم. آخرین جلسه‌ای که رفتم، بحث بر سر سیاست‌های خارجی آمریکا در خلیج فارس بود. کدام آدم عاقلی کارگاه داستان‌نویسی را با چنان موضوعی برگزار می‌کند؟»[۳]

   بابک از یکی از هم‌کاران مسلمان‌اش در پمپ بنزینی که در آن کار می‌کند هم می‌گوید؛ از یکی هم‌کاران عرب‌اش که به اسم پسر او اعتراض دارد: «اسم پسرم را پرسید. گفتم که اسمش مزداست. مروان دوباره پرسید، چرا اسم فرنگی رویش گذاشته‌ای، مگر مادرش اروپایی است؟

     گفتم، اسمش اروپایی نیست. ایرانی اصیل است.

 […]

    برس را گذاشت توی سطل و دست به کمر زد. چشم‌هایش وق زد بیرون […] همین که این‌ها را گفتم چند بار پشت هم پرسید، تو مجوسی؟ تو مجوسی؟»[۴]

    بابک از ایرانی‌‌ها هم می‌گوید؛ از ایرانی‌های تاریخ‌های دور و نزدیک؛ از فرهنگ مردم یک سرزمین: «این ایرانی‌ها هیچ وقت از خودشان نپرسیده‌اند که اگر راستی و درستی این همه در بین ایرانیان فراوان بود، دیگر چه لزومی داشت که زرتشت و کوروش و داریوش و هر کس دیگری که اثری ازش به دست ما رسیده، این همه خواهش و التماس از خدا و فرشته‌ها و مردم بکنند که راست‌گویی را پاس بدارند؟»[۵]

    بابک از رابطه‌اش با فریبا هم می‌گوید؛ از تنهایی‌ی پررنج در حضور همیشه‌گی‌ی دیگری: «چه روشن‌فکر، چه سنتی، ما همه‌مان ضربتی و انقلابی ازدواج می‌کنیم.

    بعدش هم یک عمر توی سروکله‌ی هم می‌زنیم و می‌گوییم به خاطر بچه‌هایمان باید به پای هم بنشینیم. تختمان را جدا می‌کنیم و از آن به بعد همه‌ی فکر و ذکرمان این است که خانه‌ی خالی گیر بیاوریم و دست یک بی‌چاره‌ی سر چهار راهی را بگیریم و ببریم آن‌جا عقده‌مان را سرش خالی کنیم […]

    نه خودم از زندگی لذت می‌برم، نه می‌گذارم فریبا برود پی کارش. هر دومان این بازی را به خاطر مزدا ادامه می‌دهیم. ادامه دادیم تا این‌جا، البته.»[۶]

    بابک تنها است. انگار می‌داند که غریق «شب تیره‌ای» است که به هیچ جای آن نمی‌تواند «قبای ژنده‌ی» خود را بیاویزد.

    متن تنهایی‌های زبیگنیو را بخوانیم.  

۵

 زبینگیو از ایران خارج شده است تا چیزی را بیابد که خود نمی‌داند چیست؛ که ره‌رو راهی است که انگار جز گریزگاهی بی‌مقصد نیست. بابک بی‌سامانی‌های زبینگیو را هم روایت می‌کند: «زبیگنیو از آن آدم‌هایی بود که درمی‌مانی چرا به کانادا آمده‌اند. کمی که خودمانی شده بودیم، همین را ازش پرسیدم. بی‌درنگ سئوال را به خودم برگرداند، مگه من از بقیه چه کم دارم؟ خودت چرا اومدی؟»[۷]

    زبیگنیو هیچ کس را جویای «راستی» نمی‌یابد؛ که اعتقاد دارد قدرت و ثروت همه را اجیر کرده‌اند. بابک باورهای زبیگنیو را هم روایت می‌کند: «می‌گفت کشف کرده است که دست اداره‌ی مهاجرت با وکیل‌ها و دلال‌ها توی یک کاسه است […] زبیگنیو معتقد بود که اداره‌ی مهاجرت پرونده‌هایی را که از طرف وکیل درخواست نشده باشد به این دلیل رد می‌کند که آن‌ها با وکیل‌ها شریکند.»[۸]

    زبیگنیو معشوق خویش را به دیگری می‌بازد؛ که دیگری به تمنایش پاسخ نمی‌دهد. ناچیزش می‌یابد. «دشمنِ – حریفِ» زبیگنیو را برمی‌گزیند؛ اندیشه‌ای را که زبیگنیو از آن گریخته است. بابک شکست‌های زبینگیو را هم روایت می‌کند: «حالا زبیگنیو کودن را بگو که بند کرده بود به وکیل بی‌چاره […] بر خلاف نظریه‌ی زبیگنیو، محبوبه با وکیل سفیدپوست کانادایی رابطه برقرار نکرد. بلکه با یک پسر عرب لبنانی دوست شده بود و بعد از طلاق گرفتن هم با او ازدواج کرد. همه‌ی دردی که زبیگنیو می‌کشید هم به همین خاطر بود. یکی دیگر به نفع اسلام!»[۹] (۹)

    زبیگنیو تنها است. انگار غریبِ «شب تیره‌ای» است که گریز از آن را در خانه‌ی کوچک خویش آرزو می‌کند.

   تقدیر آقای صاد و آقای سین در چرخ‌دنده‌ها را بخوانیم.

۶

در چرخ‌دنده‌ها هم انگار آقای صاد و آقای سین در تقدیر خویش اسیر ‌اند. در یکی تقدیر که دو عنصر اصلی‌ی آن را چنین می‌توان شماره کرد: تنهایی و مرگ.

   متن تنهایی‌های آقای صاد را بخوانیم.

۷

آقای صاد به گوش آقای سین می‌خواند که حوادثی مسیر زنده‌گی‌ی انسان را نقش می‌زنند که‌ گاه خود از آن‌ها خبر ندارد؛ که انسان انگار بازیگر قماری است که با تولد او رقم خورده است: «[…] همین دیروز که من و شما سر کار و زندگی‌مون بودیم و مثل همیشه زندگی می‌کردیم، هزار جور اتفاق عجیب و تعیین‌کننده در دنیا افتاده […]

 […]    

    می‌دونی دوست عزیز، من فکر می‌کنم همه‌ی این‌ها به‌هم ربط دارند. بالاخره روزی تأثیرشون در زندگی‌مون معلوم می‌شه. یعنی فکر می‌کنم حتا همین عوض شدن رئیس جمهور پرو هم ممکنه زندگی ما رو عوض کنه.»[۱۰] (۱۰)

    آقای صاد و هم‌سرش جز تنهایی و زخم به یک‌دیگر هدیه نمی‌کنند. یک‌دیگر را می‌شکنند. آتش می‌زنند. تنهایی‌ی یک‌دیگر را افزون می‌کنند: «آقای صاد آن روز صبح طوری مسواک زد که خون در سرش جمع شد و تا مرز سکته رفت، بعد […] دهانش را شست و به آشپزخانه رفت. زنش چیزی گفت که نفهمید. دوباره حرفش را بلند‌تر گفت. این بار فهمید اما به رویش نیاورد. بار سوم داد زد، و همین آتشی بود که به بشکه‌ی باروت افتاد. بلند شد و بی‌مقدمه سیلی محکمی به صورت زنش زد […] بعد آقای صاد به آشپزخانه رفت، آرام و بی‌عجله، یکی یکی‌ِ ظرف‌ها را از کابینت بیرون آورد و شکست […] صدای زن بلند شد. مثل پخش صوتی که ناگهان صدایش را تا آخر زیاد کرده باشند، یک بند جیغ می‌کشید و حرف می‌زد. صدای گریه‌ی بچه‌ هم اضافه شد […]»[۱۱]

     آقای صاد در خیابان آواره است. به جست‌وجوی زنی که کمی – دمی – شبی تنهایی‌اش را پر کند. هر چه می‌جوید اما جز پوزخند چیزی نمی‌یابد: «تمام هوش و استعدادش را جمع کرد […] ببخشید خانم می‌تونم، مدتی همراه‌تون قدم بزنم […] لب و دهان دختر جمع شد، سعی کرد خنده‌اش را کنترل کند. نتوانست.»[۱۲]

    آقای صاد تنها است. غریق «شب تیره‌ای» که خود می‌پندارد دستِ روزگار آفریده است.

    متن تنهایی‌های آقای سین را بخوانیم  

۸

آقای سین از همه‌ی زنده‌گی‌اش جز صفحه‌هایی سپید به یاد ندارد. تنها صفحه‌هایی خالی به یاد دارد. تنها تنهایی به یاد دارد: «مدام زور می‌زد تا وقایعی از زنده‌گی‌اش را به‌خاطر بیاورد که نوشتن‌شان چند صفحه‌ای را پر می‌کند، اما موفق نمی‌شد. فکر کرد وقتی آقای میم در چنین کاری گیر کند، تکلیف من که مشخص است […] آقای سین آن‌قدر معمولی و متوسط بود که می‌شد به‌راحتی از وجودش صرف‌نظر کرد […] هر روز رأس ساعت هشت سر کار حاضر بود و ساعت چهار به خانه برمی‌گشت، تمام این مدت به کارش می‌رسید یا به صندلی تکیه می‌داد و روزنامه می‌خواند. بدیهی است که آقای سین ازدواج نکرده بود، حتا تا پای ازدواج هم نرفته بود و روابطش با جنسِ مخالف چیزی نزدیک به صفر بود.»[۱۳]

    آقای سین تنها است؛ غریقِ «شب تیره‌ای» که از تاریکی‌ی تهی‌ی زنده‌گی‌ی خویش به شگفت آمده است

   متن مرگ زبیگنیو و گریز از مرگِ بابک را بخوانیم.

۹

بابک صحنه‌ی خودکشی‌ی زبیگنیو را چنین روایت می‌کند؛ خودکشی‌ی زبیگنیو و گریز خود از مرگ را؛ فریاد برای نجات مرگ‌‌غریقان را: «تا آمدم به زبیگنیو بگویم که صبر کند، مثل یک نره گاو وحشی سرش را انداخت پایین و پرید. ولی من، به جای این‌که بپرم، روی پل به سمت تلفن مستقیم بحران می‌دویدم و داد می‌زدم، کمک، کمک!»[۱۴]

    در میان دو عنصرِ تنهایی و مرگ، زبیگنیو به تقدیر خویش تن می‌سپارد. مرگ را برمی‌گزیند. بابک اما ناگهان از تقدیر خویش می‌گریزد. از مرگ می‌گریزد.

   متن مرگ‌های آقای صاد را بخوانیم.

۱۰

آقای صاد دختری را که با کیف به سرش کوبیده است، به خون‌سردی می‌کشد. در گریز از دردِ نادیده‌شده‌گی خشم خویش را در مرگ دیگری تسکین می‌دهد: «دختر، با ترس‌ولرز دختران جوانی که شبانه به مکانی خلوت می‌روند، پا به میدان گذاشت […] شروع کرد به قدم زدن بین باغچه‌های وسط میدان و دست کشیدن به گل‌ها. بعد روسری‌اش را درآورد، سرش را در آب حوض فرو کرد و بیرون آورد، آرام جیغ کشید و خندید. به سمت نخل‌ها آمد […] بعد درست به مرکز میدان، به سمت نخل اصلی آمد، همان نخلی که آقای صاد پشتش ایستاده بود. دختر به آسمان زل زده بود و سعی می‌کرد ارتفاع نخل را حدس بزند، که دستی از پشت روی دهانش آمد.»[۱۵]

    آقای صاد سرانجام خود را می‌کشد؛ در تیمارستان. با خوردن لامپ؛ در حضور کسانی که به تماشایش ایستاده‌اند: «دهان آقای صاد پر از خون بود. لب‌ها و زبانش تکه‌تکه شده بود، و به جویدن لامپ ادامه می‌داد […] بعد از خوردن لامپ چهارم بود که از حال رفت و روی زمین افتاد. کله‌ها از پشت شیشه کنار رفتند.»[۱۶]

    آقای صاد به سوی تقدیری می‌رود که رهایی از آن ممکن نیست؛ به سوی مرگ ناگزیر خویش از طریق کشتن دیگری به اختیار و تصادف. انگار باید نور لامپ زنده‌گی را بجود تا تاریکی‌ی تقدیری‌ی مرگ را دچار شود.

   متن مرگ آقای سین را بخوانیم.  

۱۱

 مرگ آقای سین به دست آقای سین رخ می‌دهد. انگار یکی تصادف که ضرورت را سبب می‌شود: «پنج دقیقه‌ای گذشت تا آقای صاد توانست سر از روی فرمان بردارد. از هق‌هق گریه شانه‌هایش می‌لرزید […] بالای جسد زانو زد و چهره‌ی مرد محتضر را با دقت نگاه کرد، و دلش سوخت. همه چیزش داد می‌زد که آدم بدبختی است […]  

    آقای سین، پس از بیست سال، در آخرین لحظات زندگی، از فضای دندان شکسته‌اش، در زاویه‌ای نامتعارف، تف کرد.

   آقای صاد با آستین پیراهن صورتش را پاک کرد، بار دیگر به مرد محتضر نگاه کرد، و ناگهان مسافری را شناخت که سه ماه قبل، روز ۱۸ خرداد سال ۱۳۸۰، در تاکسی کنار او نشسته بود.»[۱۷]

    مرگ انگار آخرین ایستگاه تقدیر چهار شخصیت مهاجر و سودای پریدن به دیگر سو و چرخ‌دنده‌ها است؛ آخرین ایستگاهِ تقدیرِ مرگی زودهنگام که انگار پی‌آمد – گریزگاهِ تنهایی است؛ آخرین ایستگاه تقدیرِ بابک، زبیگنیو، آقای صاد، آقای سین.

    تکه‌ای از متنِ فریدریش نیچه را بخوانیم؛ تکه‌ای از متن چنین می‌گفت زرتشت را.  

۱۲

فریدریش نیچه در چنین می‌گفت زرتشت از دگرگونی‌های روح انسان چنین می‌نویسد؛ از منزل‌هایی که ابرانسان می‌سازند: «روﺡ ﺷﺎﻣﻞ ﺳﻪ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺩﮔﺮﮔﻮﻧﯽ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺮاﯼﺗﺎن ﻣﯽﺷﻤﺎرﻡ:

ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻭح ﺑﻪ ﺷﺘﺮ ﺗﺒﺪﻳﻞ ﻣﯽﺷﻮد،

وﻗﺘﯽ ﺷﺘﺮ ﺑﻪ ﺷﻴﺮ ﺗﺒﺪﻳﻞ ﻣﯽﺷﻮﺩ،

و ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ، ﻭﻗﺘﯽ ﺷﻴﺮ ﺑﻪ ﻛﻮﺩک ﺗﺒﺪﻳﻞ ﻣﯽﺷﻮد.

 ﺑﺮاﯼ ﺭوح ﻛﻪ ﺟﺎﻳﮕﺎه ﺍﺣﺘﺮاﻡ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻛﻤﺮ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪ ﺩﺍرﺩ، ﻏﺎﻟـﺐ ﺑﺎﺭﻫـﺎیی ﻛـﻪ ﺑﻪ ﺩوﺵ ﻣﯽﻛﺸﺪ ﺳﻨﮕﯿﻦﺍﻧﺪ. ﻗﺪﺭﺕِ ﺗﺤﻤﻞِ رﻭح، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮاﻫـﺎن ﺑـﺎر ﺳـﻨﮕﯿﻦ ﻭ ﺳﻨﮕﻴﻦﺗﺮ ﺍﺳﺖ.

     […]    

    روح ﺑﺎ ﮐﻤﺮ ﻣﺴﺘﺤﻜﻢ، ﺗﻤﺎم ﺍﻳﻦ ﺳﻨﮕﻴﻦﺗﺮﯾﻦ ﺑﺎرﻫﺎ را ﺑﻪ دوش ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ و ﻫﻤﭽﻮ ﺷﺘﺮﯼ ﺑﺎرﺷﺪه رﻭ ﺑـﻪ ﺳـﻤﺖ ﺻـﺤﺮا ﻣـﯽﺷـﺘﺎﺑﺪ، ﺭو ﺑـﻪ ﺳـﻤﺖ ﺻـﺤﺮﺍﯼ خویش.

    اﻣﺎ، در ﺩﻭرﺗﺮﯾﻦ ﺻﺤﺮاﺳﺖ ﻛﻪ دوﻣﯿﻦ دﮔﺮﮔﻮﻧﯽ روﯼ ﻣـﯽﺩﻫـﺪ: وﻗﺘـﯽ ﻛـﻪ روﺡ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﻣﯽﺷﻮد ﺑﻪ ﺷﻴﺮ. وﻗﺘﯽ ﻣﯽﺧﻮاﻫـﺪ ﺁزادﯼ ﺧـﻮد ﺭا ﺑـﻪ ﺩﺳـﺖ ﺁوﺭﺩه ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭاﯼ ﺣﺎﻛﻢ ﺻﺤﺮاﯼ ﺧﻮد ﮔﺮدﺩ. ﭘﺲ ﻣﯽﮔﺮدﺩ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎل ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺍﺭﺑﺎب ﺧﻮﻳﺶ، ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺧﺪاﯼ ﺧﻮﻳﺶ … ﺗﺎ ﺑﺎ ﺍو ﺍز ﺩر ﺩﺷﻤﻨﯽ ﺁﻣﺪه و ﺑﺎ ﺍژدﻫﺎی ﺑﺰرﮒ وﯼ ﺑﻪ ﺟﻨﮓ ﺑﺮﺧﯿﺰﺩ.

    کی‌ست اﻳﻦ ﺍﮊﺩﻫﺎﯼ ﺑﺰرگ ﮐﻪ رﻭح دﻳﮕﺮ ﻧﻤﯽﺧﻮاﻫﺪ ﻧﻪ ﺍرﺑـﺎب و ﻧـﻪ ﺧـﺪا ﺑﺨﻮﺍﻧﺪﺵ؟ ﺍﺳﻢ ﺍﯾﻦ ﺍژﺩﻫﺎﯼ ﺑﺰرﮒ «ﺗﻮ ـ ﺑﺎﻳﺪ» ﺍﺳﺖ. ﻭﻟﯽ «ﻣﻦ ـ ﺍﺭﺍﺩه ـ ﻣﯽﮐﻨﻢ» ﮐﻼﻡِ ﺷﯿﺮِ رﻭح ﺍﺳﺖ.

 […]    

    ﺑﺮاﯼ ﺁزﺍد ﺳﺎزﯼ ﺧﻮﯾﺶ، ﺑﺮاﯼ ﺁﻓﺮﯾﺪﻥ ﯾـﮏ «ﻧـﻪ»ی ﻣﻘـﺪس، ﺑـﺮادرﺍﻥ ﻣـﻦ، ﺣﻀﻮر ﺷﻴﺮ ﻻزﻡ ﺍﺳﺖ ﺩر ﺭﻭح.

 […]    

    وﻟﯽ ﺑﮕﻮﻳﻴﺪ اﯼ ﺑﺮادﺭاﻥ ﻣﻦ، ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻛﻮﺩک ﻗﺎدﺭ اﺳﺖ ﺑﻪ اﻧﺠﺎم ﮐﺎرﯼ ﻛﻪ ﺷﯿﺮ ﻗﺎدر ﻧﯿﺴﺖ؟ ﭼﺮﺍ ﺷﻴﺮ ﺷﮑﺎرﮔﺮ ﺟﺎیی ﺧﻮﺩ را ﺑﺎﯾﺪ ﻭاﮔﺬﺍرد ﺑﻪ ﮐﻮدک؟ ﺑﺮای اﻳﻦ ﻛﻪ ﮐﻮدﮎ ﭘﺎﻙ اﺳﺖ، ﻓﺮاﻣﻮش ﻛﺎر ﺍﺳﺖ، اﻫﻞ ﺑـﺎزﯼﺍﺳـﺖ. ﺷـﺒﻴﻪ ﭼﺮﺧﯽ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﺪام می‌چرخد به دور خود. مثل یک «آری» مقدس است.

    برای بازی آفرینش، آری برادران من، نیاز است به یک «آری مقدس».»[۱۸]  

    فریدریش نیچه در چنین می‌گفت زرتشت از «نه‌ی‌ مقدس» به آن‌چه که هست می‌نویسد و از «آری‌ی مقدس» به آن‌چه که نیست.

    تکه‌ای دیگر از متن فریدریش نیچه را بخوانیم؛ تکه‌ای از متن زایش تراژدی را.  

۱۳

فـردریش نیـچه، در زایش تراژدی، تراژدی را برآمده از آمیخـته‌گـی‌ی انرژی‌ی آپولونی و دیونوسوسـی می‌‌‌‌نویسد؛ برآمده از آوای انرژی‌ی دیونوسوسی که در جهانی آپولونی به گوش می‌رسد. انرژی‌ی دیونوسوسـی در تراژدی نقشـی دوگانه بر عهده دارد. از یک سو در هم‌آهنگی با انرژی‌ی آپولونی صدای هم‌سرایان را مـی‌آفریند، از سوی دیگر در رنجِ قهرمان تراژدی متبلور مـی‌شود؛ در رنجی که خـود در یک انتخـاب ریشـه دارد؛ در رنجـی برآمـده از جست‌و‌جـوی معنای هسـتی.[۱۹]

    تراژدی در آمیخته‌گی‌ی انرژی‌ی دیونوسوسی و آپولونی انگار رنج و شورش و معنا را درهم می‌آمیزد تا تقدیر قهرمان را بسازد.

    انگار تراژدی را در آینه‌ی چنین می‌گفت زرتشت کهبنگریم. رنج را در شترِ روح می‌بینیم؛ شورش را در شیرِ روح؛ معنا را در کودکِ روح. انگار قهرمان تراژدی رنج خویش را در «آری‌ی مقدسی» جبران می‌کند که جز «نه مقدس» به جهان نیست؛ که تقدیر او چنین است.

    متن تنهایی و مرگ آقای صاد و آقای سین را در آینه‌ی چنین می‌گفت زرتشت و زایش تراژدی بخوانیم.

۱۴

آقای صاد و آقای سین هر دو از تنهایی رنج می‌برند. انگار شتر روح‌شان بی‌هیچ گزینشی در جهانی درگیر است که دیگران ساخته‌اند. انگار آن‌ها رنج می‌برند بی‌آن‌که معنایی بیابند. انگار جز به نُت اژدهای بزرگِ روح ساز نمی‌زنند. انگار شیر روح آن‌ها بیدار نمی‌شود؛ چه شورش در مقابل جهان را نمی‌توانند؛ چه در شباهت خویش با جهان نه مقدس را بر زبان نمی‌آورند؛ چه در شباهت خویش با جهان تنهایی نصیب می‌برند. چه در شباهت خویش مرگ را تقدیر و پناه و خوابگاهِ اندوه می‌یابند؛ چه کودک روح‌شان آری‌ی مقدس به روزگاری دیگر را نمی‌سازد.

    آقای صاد و آقای سین از تراژدی تنها تقدیر نصیب می‌برند؛ چه انگار متن هستی‌ی آن‌ها صفحه‌ی خالی‌ای است که از سکوتِ شباهت پر شده است؛ از خالی‌ی خشونت تنهایی؛ از خالی‌ی تکرار خشونت.

    متن تنهایی و مرگ زبیگنیو و تنهایی‌ی بابک را در آینه‌ی چنین می‌گفت زرتشت و زایش تراژدی بخوانیم.

۱۵

 تصویر تنهایی و مرگ زبیگنیو و تنهایی‌ی بابک در آینه‌ی چنین می‌گفت زرتشت و زایش تراژدی‌‌ همان است؛ همان تصویر تنهایی و رنج و بی‌معنایی و شباهت؛ همان سازِ اژدهای بزرگ روح و خواب شیر و کودکِ روح؛ «نه و آری‌ی مقدسی» که چهره نمی‌کنند؛ حضور تقدیری که جز مرگ نیست.

    بابک اما از مرگ می‌گریزد. از تقدیر می‌گریزد. بر پل می‌ماند.  

   تصویر پل در مهاجر و سودای پریدن به دیگر سو را بخوانیم.  

۱۶

بابک روز‌ها پیش از خودکشی‌ی زبیگنیو، پلی را که زبینگیو از آن به سوی مرگ می‌پرد، چنین روایت می‌کند: «بلندی‌ پل لاینز گیت تا آب نزدیک سد متر است. برخورد با آب به خودی خود کار آدم را تمام می‌کند. موج آب کار تیغ را می‌کند. دیگر کار به خفگی نمی‌کشد. شاید هم پیش از آن‌که به آب برسد، خودش تمام کند.»[۲۰]

    تصویر پل در چرخ‌دنده‌ها را بخوانیم.  

۱۷

آقای صاد تلاش می‌کند خود را از پل هفتم به رود کارون بیاندازد، اما پشیمان می‌شود: «چند دقیقه‌ی بعد، روی پُل هفتم،‌‌ همان جایی ایستاد که ظهر آن روز ایستاده بود. هر قدر که کارون در روز می‌تواند دل آدم را قرص کند و آرامش‌بخش باشد، در شب هولناک و وهم‌آور است […] با دست محکم نرده‌ی پل را گرفته بود و پا‌هایش در هوا تاب می‌خوردند […] بالاخره دست چپش را هم‌‌ رها کرد […] با آخرین توانِ حنجره‌اش فریاد می‌کشید […] می‌دانست تا چند ثانیه‌ی دیگر اگر کاری نکند، به آب می‌افتد. به سختی دست چپش را هم به نرده رساند، پای راست لرزانش را بر لبه‌ی پایین نرده گذاشت. بعد پای چپش را بالا برد، و بالاخره بالاتنه‌اش را از نرده بالا کشید.»[۲۱]

   «معنای» نماد پل را بخوانیم.

۱۸

پل نمادِ فاصله‌ی مرگ و زنده‌گی هم هست؛ نماد گذرگاهی که این سوی آب را که زنده‌گی است به آن سوی آب که مرگ است، وصل می‌کند.[۲۲]

    یک بار دیگر مرگ‌پلِ زبیگنیو، آقای صاد، آقای سین، زنده‌گی‌پل بابک را بخوانیم.

۱۹

 زبینگیو خود را از پل پرتاب می‌کند. آقای صاد از خودکشی می‌گریزد. از پل می‌گذرد تا دختر اهوازی را بکشد، آقای سین را بکشد، دو نفر را در تیمارستان بکشد، خود را بکشد.

    زبیگنیو، آقای صاد، آقای سین «آن سوی» پل افتاده‌اند. در آب‌مرگ غرق شده‌اند. تنها بابک است که «این سوی پل» ایستاده است. در آب‌زنده‌گی مانده است.

    رمز نجات بابک را بخوانیم.  

۲۰

بابک به رویای چهره و شعرِ یک شاعر از خودکشی منصرف می‌شود؛ چهره و شعرِ دِرِک والکات[۲۳]: «درست در لحظه‌ای که می‌خواستم بپرم توی آب، یک چهره صاف جلو رویم ایستاده بود: دِرِک والکات. چهره‌اش بود با این چند سطر شعر:

Days I have lost

Days I have held

Days that outgrow, like daughters,

my harbouring arms[۲۴]

   بابک سطرهایی از این چند سطر شعر را چنین ترجمه می‌کند: «روزهایی که، مانند دخترانم، دیگر در بازوهای پناه‌دهنده‌ام نمی‌گنجند.

    شاید هم به‌تر باشد که بگوییم در پناه‌گاه بازوانم نمی‌گنجند.»[۲۵]

    سطرهای دیگر شعر دِرِک والکات را بخوانیم.

۲۱

ترجمه‌ی شعری که بابک چند سطر آن را در رویا می‌بیند، چنین است؛ شعری با نام چله‌ی تابستان. توباگو:

خورشید – ساحل‌های پهنِ نشئه‌ی آفتاب

داغی‌ی سپید
یک رود سبز

یک پل
نخل‌های زرد سوخته

از خانه‌ای که به تابستان در آن می‌خوابند
به ماه آگوست چرت می‌زنند

روزهایی که نگه داشته‌ام
روزهایی که از دست داده‌ام

روزهایی که مانند دختران‌ام
دیگر در پناهگاه بازوان‌ام نمی‌گنجند.[۲۶]

شعر دِرِک والکات را در واژه – فریاد کمک می‌خوانیم.
واژه – فریادِ کمک را بخوانیم.

۲۲

 آن واژه‌ – فریاد کمک انگار دو صدا را از گلوی بابک به جهان پرتاب می‌کند. در دو نقش بر سپیدی‌ی کاغذ ظاهر می‌شود.

    صدای نخست واژه‌ – فریاد کمک شاید این است: هنر تنها راه نجات است؛ هم از این رو است که بابک به ‌یاری‌ی ظهور چهره‌ی یکی شاعر و شعرش زنده مانده است. هنر شاید تنها منزلِ شیر و کودک روح است. تنها آواز شورش و معنا است. تنها امکان «نه و آری‌ی مقدس» است.

    صدای دیگر واژه‌ – فریاد کمک شاید این است: پایانِ رمان مهاجر و سودای پریدن به دیگر سو باز است. کمک خواهد آمد؟ زنده‌گی‌ی بابک طور دیگری خواهد شد؟ بابک هم‌صدایی خواهد یافت؟ نکند زبیگنیو هم زنده می‌ماند؟

    در واژه‌ – فریاد کمک انگار همه‌ی چیزهایی به جدال طلبیده می‌شوند که در هر دو رمان ما تنهایی پاشیده‌اند؛ از سرکوب‌ها و سکوت‌ها تا تحقیر‌ها و نادیده‌شده‌گی‌ها؛ از آسمان اسارت تا جهان خالی.

    در واژه‌ – فریاد کمک انگار تقدیرِ زمان خطی مغلوب می‌شود. انگار راوی‌ی اول شخص ناظرِ رمان مهاجر و سودای پریدن به دیگر سو، به نجات ساکنان جهان رمان چرخ‌دنده‌ها هم فریاد برمی‌آورد. انگار پایان بسته‌ی رمان چرخ‌دنده‌ها را هم گشوده می‌خواهد. انگار رویای چهره‌ی شاعر و شعرش را آن‌جا هم می‌خواهد.

    آن‌چه را که خواندیم بخوانیم.

۲۳

اژدهای روح سایه گسترده است.‌ ای شیر – کودکِ روح کمک! پل‌ها پرتگاه مرگ اند. ای آب‌زنده‌گی‌ی هنر کمک! جهان بن‌بست ویرانی است. ای گشوده‌گی‌ی خیال کمک!

اردیبهشت‌ماه ۱۳۹۴

مِه ۲۰۱۵

پانویس:

۱- نگهبان، علی. (۱۳۸۹)، مهاجر و سودای پریدن به دیگر سو، ونکوور، ص ۱۰۳
۲- همان‌جا، ص ۷۱
۳- همان‌جا، ص ۱۷۰
۴- همان‌جا، صص ۵۵ – ۵۴
۵- همان‌جا، ص ۱۳۰
۶- همان‌جا، صص ۷۸ – ۷۷
۷- همان‌جا، ص ۲
۸- همان‌جا، صص ۲۲ – ۲۱
۹- همان‌جا، ص ۱۳۴
۱۰- احمدی آریان، امیر. (۱۳۸۸)، چرخ‌دنده‌ها، تهران، ص ۱۳
۱۱- همان‌جا، صص ۲۳ – ۲۲
۱۲- همان‌جا، ص ۳۴
۱۳- همان‌جا، ص ۲۴
۱۴- نگهبان (۱۳۸۹)، ص ۲۱۰
۱۵- احمدی آریان (۱۳۸۸)، صص ۶۶ – ۶۵
۱۶- همان‌جا، ص ۹۹
۱۷- همان‌جا، صص ۶۸ – ۶۶
۱۸- نیچه، فریدریش. (۱۳۹۲)، چنین می‌گفت زرتشت (کتابی برای همه و هیچ کس)، تحقیق و ترجمه قلی خیاط، تهران، صص ۳۳ – ۳۱
۱۹- Nietzsche, Friedrich, (1990), The Birth of Tragedy and Genealogy of Morals, Translated by Francis Golffing, New York, pp. 19 – ۲۴
۲۰- نگهبان (۱۳۸۹)، ص ۳۲
۲۱- احمدی آریان (۱۳۸۸)، صص ۵۸ – ۵۶
۲۲- Biedermann, Hans. (1994), Symbol Lexikonet, Översättning Paul Frisch och Joachim Retzlaff, Borås, sid. 61 – ۶۲
۲۳- Derek Walcott
۲۴- نگهبان (۱۳۸۹)، ص ۲۰۹
۲۵- همان‌جا، ص ۲۱۰
۲۶- http://www.poemhunter.com/poem/midsummer-tobago/

از همین نویسنده:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی