از فوتبال چه بنویسیم که ننوشته باشند؟ چه بگوییم که نگفته باشند؟ کجا را بگردیم که نگشته باشند؟ در صفحهی تلویزیون بگردیم؟ در یوتیوب بگردیم؟ در کتابها بگردیم؟ در نشریهها بگردیم؟ راهی نیست؛ باید همین جاها را بگردیم. باید اتاق خود را بگردیم؛ همین کتابخانه؛ همین کامپیوتر؛ همین تلویزیون. از اتاق خود بیرون نمیرویم. همین جا را میگردیم؛ متنها را میگردیم. چه مینویسیم؟ رابطهی بین متنها را مینویسیم. چه میگوییم؟ سخن متنها با یکدیگر را میگوییم. دنبال چه میگردیم؟ دنبال توپ در متنها میگردیم. در همین کتابخانه، لای این کتابها، در همین کامپیوتر، لای همین خط – تصویرها میگردیم. ذهنِ سیال را میگردیم.
پیش از آنکه ذهن سیال را بگردیم، اما یک چیز را باید بگویم: همهی تکههایی که از متنهای سوئدی یا انگلیسی میخوانید، بر مبنای ترجمههایی سخت آزاد نوشته شدهاند.
ذهن سیال را میگردیم.
۱
کتاب فوتبال – کدام تاریخ با اعترافنامهی ادواردو گالئانو آغاز میشود؛ زیرِ عنوانِ اعترافِ نویسنده. او اعتراف میکند که مثل همهی اروگوئهایها دلاش میخواسته است فوتبالیست شود. خیلی هم خوب بازی میکرده است؛ البته تنها شبها؛ در خواب. چه روزها کودنترین بازیکنی بوده است که در اروگوئه دیده شده است. اکنون اما خود را یافته است؛ نیازمند معجزهی فوتبال؛ بیآنکه بپرسد این معجزه دستکار کدام تیم یا کشور است؛ یک عاشقِ عادل.[۱]
کمی بعد زیرعنوانِ فوتبال چنین میخوانیم: تاریخ فوتبال جز استحالهی اندوهبارِ میل به وظیفه نیست؛ چه فوتبال به صنعت تبدیل شده است و زیباییی برآمده از شادیی بازی از دست رفته است.[۲]
کمی بعد زیر عنوانِ بازیکن چنین میخوانیم: در کنارهی زمین نفسزنان میدود؛ روبهرو شکوهِ آسمان، پشتِ سر پرتگاهِ سرنوشت. و یک روز زیبا درمییابد که همهی هستیخود را روی یک کارت سرمایهگذاری کرده است؛ چه شهرت، این معشوق گریزان، رفته است و حتا چند خطی به تَسَلا به جای نگذاشته است.[۳]
کمی بعد زیر عنوانِ دروازهبان چنین میخوانیم: مرد دروازه، دیوار، نگهبانِ قفس. میتواند اما شهید، کیسه بوکس، خرابکار، غربال، مترسک هم خوانده شود. محکوم است که بازی را از دور ببیند؛ تنها زیر تیر افقیی دروازه؛ در انتظار مجازات خویش.[۴]
کمی بعد زیر عنوانِ بت چنین میخوانیم: یک روز زیبا الههی باد پای او را میبوسد؛ پای نزار و تحقیر شدهی او را. با این بوسه بت متولد میشود؛ در یک اصطبل، در یک نجیبخانه، زیر یک شیروانی. به دنیا میآید؛ یک توپ فوتبال درآغوشاش. توپ او را میجوید، او را میشناسد، به او نیاز دارد.[۵]
کمی بعد زیر عنوانِ طرفدار چنین میخوانیم: پرچمها تکان میخورند، راکتها میغرند، طبلها به صدا درمیآیند، نوارهای مارپیچ رنگی در هوا میچرخند، شهر ناپدید میشود، عادتها فراموش میشوند، تنها چیزی که هست معبد فوتبال است. در این مکان مقدس، تنها مذهبی که مُنکری ندارد، خدایان خود را به نمایش می گذارد.[۶]
کمی بعد زیرِعنوانِ متعصب چنین میخوانیم: متعصب طرفدار فوتبال است، هر چند از زاویهی روانی سقوط کرده است. ذهنِ اسیرِ او خِرَد را میراند تا راه انکار حقیقت هموار شود. متعصب اعتقاد دارد که خوبها خشن نیستند، این بدها هستند که آنها را به خشونت مجبور می کنند.[۷]
کمی بعد زیرِعنوانِ گل چنین میخوانیم: گل ارگاسم فوتبال است. این اواخر اما این ارگاسم کمتر دست میدهد. پنجاه سالِ پیش بهندرت مسابقهای با نتیجهی ۰ – ۰ تمام میشد. اکنون اما بیش از هر چیز یازده بازیکن به دروازهی خود میچسبند تا گل نخورند.[۸]
کمی بعد زیر عنوانِ داور چنین میخوانیم: ستمگر نفرتانگیزی که دیکتاتوریی خود را اِعمال میکند؛ بی آنکه اپوزیسیونی ممکن باشد.[۹]
بعد عنوانها هست و سخنها زیر عنوانها؛ از آن میان زبانِ جنگ، استادیوم، توپ، قوانینِ بازی.
بعد تاریخ جام جهانی را میخوانیم: از سال ۱۹۳۰ تا سال ۲۰۱۰. در سال ۱۹۳۰ جام جهانی در اروگوئه برگزار میشود؛ در سال ۱۹۳۴ در ایتالیا؛ در سال ۱۹۳۸ در فرانسه. در سالهای ۱۹۴۲ و ۱۹۴۶ جام جهانی به دلیل جنگ جهانیی دوم برگزار نمیشود. در سال ۱۹۵۰ در برزیل برگزار میشود؛ در سال ۱۹۵۴ در سوییس؛ در سال ۱۹۵۸ در سوئد؛ در سال ۱۹۶۲ در شیلی؛ در سال ۱۹۶۶ در انگلستان؛ در سال ۱۹۷۰ در مکزیک؛ در سال ۱۹۷۴ در آلمان غربی؛ در سال ۱۹۷۸ در آرژانتین؛ در سال ۱۹۸۲ در اسپانیا؛ در سال ۱۹۸۶ در مکزیک؛ در سال ۱۹۹۰ در ایتالیا؛ در سال ۱۹۹۴ در آمریکا؛ در سال ۱۹۹۸ در فرانسه؛ در سال ۲۰۰۲ در کره جنوبی و ژاپن؛ در سال ۲۰۰۶ در آلمان؛ در سال ۲۰۱۰ در آفریقای جنوبی.
در این سالها برزیل پنج بار قهرمان میشود: در سالهای ۱۹۵۸، ۱۹۶۲، ۱۹۷۰، ۱۹۹۴، ۲۰۰۲؛ ایتالیا چهار بار: در سالهای ۱۹۳۴، ۱۹۳۸، ۱۹۸۲، ۲۰۰۶؛ آلمان سه بار: در سالهای ۱۹۵۴، ۱۹۷۴، ۱۹۹۰؛ اروگوئه دو بار: در سالهای ۱۹۳۰، ۱۹۵۰.آرژانتین دو بار: در سالهای ۱۹۷۸، ۱۹۸۶؛ انگلیس یک بار: در سال ۱۹۶۶؛ فرانسه یک بار: در سال ۱۹۹۸؛ اسپانیا یک بار: در سال ۲۰۱۰.
در دلِ تاریخ جام جهانی اما ادواردو گالئانو در مورد بسیاری چیزهای دیگر نیز سخنها میگوید؛ از آن میان: رود گولیت،[۱۰] تبلیغ کالاها، دیهگو مارادونا.[۱۱]
از رود گولیت چنین مینویسد: این فرزند تیره پوست سرزمین سورینام، همیشه دشمن آشتیناپذیر تبعیضِ نژادی بوده است. در چند کنسرت که علیه آپارتاید در آفریقای جنوبی برگزار شده است، گیتار زده است. در سال ۱۹۸۷ هنگامی که به عنوان بهترین فوتبالیست اروپا برگزیده شده است، توپ طلاییی خود را به نلسون ماندلا[۱۲] تقدیم کرده است؛ به پُرشور مردی که سالها زیر سقف زندان سر بر زمین سرد گذاشته است تا ثابت کند سیاهان هم انسان هستند.[۱۳]
از تبلیغ کالاها چنین مینویسد: این روزها، در سالهای پایانیی دههی ۱۹۹۰، روزنامه نگاران بسیار کمتر از فوتبال صحبت می کنند. حالا چیزهای دیگری میشنویم: قیمت بازیکنان، دستمزد بازیکنان، خرید، فروش.
بازیکنان فوتبال ستون متحرک تبلیغ کالاها هستند. به همین خاطر فیفا ثبت هر عبارتی را که از همبستهگیی انسانی خبر میدهد، بر پیراهن بازیکنان ممنوع کرده است.
در سال ۱۹۹۷، جولیو گروندونا[۱۴] سخنگوی فدراسیون فوتبال آرژانتین اجازه نداد بازیکنان در زمین فوتبال از آموزگارانی که به حقوق ناچیز خود اعتراض کرده بودند، حمایت کنند. کمی پیش از این ماجرا، فیفا روبی فاولر[۱۵] را به جرم این که چند واژهای در حمایت از کارگران بنادر انگلستان بر پیراهناش نوشته بود، جریمه کرد.[۱۶]
از دیهگو مارادونا چنین مینویسد: در شهر ناپل دیهگو مارادونا چهرهای مقدس بود. فروشندهگان دورهگرد و مغازهداران عکسهای او را با پسزمینهی تاج مریم مقدس میفروختند؛ پیچیده در ردایِ قدیسین. تابوتهایی را میفروختند که نعش باشگاههای شمال ایتالیا در آنها آرمیده بود. بطریهایی را میفروختند که از اشکهای صاحب باشگاه آ. ث. میلان، سیلویو برلوسکونی، پُر بود. بچهها و سگها کلاه گیس دیهگو مارادونا بر سر میگذاشتند.
پنجاه سال بود که باشگاه ناپل لیگِ ایتالیا را نبرده بود؛ حالا اما به میمنت وجود دیهگو مارادونا این سبزهرویان جنوبی توانسته بودند آن شمالیهای سپیدروی را شکست دهند؛ توانسته بودند به عُمری تحقیر پاسخ دهند.
هر گل دیهگو مارادونا تکفیرِنظم مستقر بود؛ انتقام از تاریخ بود. مردم میلان از مقصرِ ماجرا نفرت داشتنتد؛ از مردی که سببساز جلوهی تُهیدستانی شده بود که حد خود را نمیدانستند. آنها دیهگو مارادونا را ژامبون فرفریی کریسمس میخواندند.
شهر ناپل اما به دیهگو مارادونا وفادار نماند. هنگامی که او اعلام کرد میخواهد باشگاه ناپل را ترک کند، گروهی عروسکهای مومیی پُرسوزن به خانهی او پرتاب کردند. حالا او زندانیی مردمی بود که زمانی او را میپرستیدند؛ زندانیی مافیا. درست در همین دوران ماجرای اعتیاد او به کوکایین رو شد. دیهگو مارادونا ناگهان به دیهگو ماراکوکا تبدیل شد؛ مجرمی که میخواست قهرمان باشد؛ یک بیمار درمانناپذیر. مسیحی که جنوبیهای نفرینی را رستگار کرده بود، خدایی که انتقام شکستِ آرژانتین از انگلستان در ماجرای جزایر لاس مالویناس[۱۷] را در زمین فوتبال گرفته بود، خدایی که به دستی نامرئی و به پایی معجزهگون دو گل به تیم ملیی انگلستان زده بود، حالا ردای تقدس از دست داده بود. حالا یک شارلاتان بود.
نعش دیهگو مارادونا نیز اما سینه از خاک برداشت. به زمین فوتبال بازگشت. آرژانتین را به جام جهانیی ۱۹۹۴ رساند. در جام جهانی هم درست مثل «آن روزها» از همه بهتر بود. ناگهان اما افتضاح دوپینگ علم شد. درست است که این دیهگو مارادونا بود که سر خود را در بشقاب گذاشته و به دشمنان خود تقدیم کرده بود. دشمنانِ قدرتمند اما مدتها بود که چشم بهراه سرِ او بودند؛ چه او قلب خود را بهتمامی گشوده بود؛ همهی حرف خود را زده بود. شورشیی پرغرورِ جهانِ فوتبال از مرزهای مجاز گذشته بود؛ خشم و خیال درهم آمیخته بود.[۱۸]
روایت ادواردو گالئانو از تاریخ فوتبال را میتوانیم در جهانی دو قطبی فروبکاهیم: در یک قطب نظم مستقر ایستاده است؛ در قطب دیگر جستوجوی شورش در برابر نظم مستقر. در قطب نظم مستقر مفاهیم و ارزشهای بسیاری پشت به پشت یکدیگر دادهاند: قدرت، ثروت، سکوت، مصلحت، بیاعتنایی به دیگری، نابینایی، عکسهایی که خاموش میمانند. در قطب شورش در برابر نظم مستقر نیز مفاهیم و ارزشهای بسیاری تلاش میکنند دست یکدیگر را بیابند: آرزو، اعتراض، صدا، دلگشایی، فهم دیگری، بینایی، عکسهایی که سخن میگویند.
در قطبی که شورش در برابر نظم مستقر را جستوجو میکند، نام دیهگو مارادونا را به یاد میآوریم. چون به نام او میرسیم اما عکسی از یکی از گلهایش پیش چشم میآید: ۲۲ ژوئن سال ۱۹۸۶، استادیوم آزتک، مکزیکو، بازیی یک چهارم نهاییی جام جهانی میان آرژانتین و انگلستان،دقیقهی ۵۱. توپ روی دروازهی انگلستان است. پیتر شیلتون،[۱۹] دروازهبان انگلستان به هوا پریده است تا توپ را مشت کند. سر دیهگو مارادونا همسطح دست پیتر شیلتون است. دیهگو مارادونا دست خود را در کنار سر آورده است. دستاش با توپ مماس است. عکسِ گلِ دیهگو مارادونا به انگلستان اما ما را یاد متن دیگری میاندازد: کتابِ اتاق روشن: اندیشههایی در بارۀ عکاسی، نوشتهی رولان بارت.
۲
به روایت کتابِ اتاق روشن: اندیشههایی در بارۀ عکاسی در هر عکسی دو عنصر هست که به دو واژهی لاتین نامیده میشوند: استادیوم، پونکتوم.
استادیوم یعنی تحت تأثیر چیزی قرار گرفتن. استادیوم در فرهنگِ اخلاقی – سیاسیی تماشاچی ریشه دارد؛ در نوعی آموزش؛ نوعی توافق همهگانی. بر مبنای استادیوم است که تماشاچی جذب بسیاری عکسها میشود؛ چه اسنادی سیاسی باشند چه صحنههایی تاریخی. دلالت فرهنگیای که در استادیوم هست به تماشاچی کمک میکند از حالتها، چهرهها، اشارهها، صحنهآراییها، کنشها سهم ببرد.
پونکتوم یعنی نیش، خال، شکاف، سوراخ ریز. پونکتوم یک عکس رخدادی است که تماشاچی را را نیش میزند. پونکتوم استادیوم را قطع میکند. راه تأویلی دیگر را هموار میکند. مفهومی جمعی را به دریافتی فردی تبدیل میکند. پونکتوم انگار تیری است که از کمان میجهد و در تماشاچی رخنه میکند. پونکتوم وجود تماشاچی را میگدازد. ذهن او را کبود میکند.
استادیوم تمنایی بیدرد را تحریک میکند. از جنس دوست داشتن است. از جنس دلبستهگیهای مبهم است. فهمِ نیت عکاس است.
پونکتوم اما از جنس عشق است. بیاعتنایی به نیت عکاس است. آفرینش دوبارهی عکس است. کشف است. شنیدنِ حرفهایی است که پشتِ دوربینها است. فهم چیزی است که در نگاه اول دیده نمیشود. صید پنهانها است. آفرینش عکسی دیگر است.[۲۰]
یک بار دیگر به یاد عکسِ گل اول دیهگو مارادونا به انگلستان در جام جهانی ۱۹۸۶ می افتیم. پونکتومِ این عکس چه میگوید؟
۳
نگاه مبتنی بر استادیوم در عکس گل اول دیهگو مارادونا به انگلستان، پرش بلند دیهگو مارادونا را میبیند، مشتِ پیتر شیلتون را میبیند، تقلبِ دیهگو مارادونا را میبیند. گاهی از این تقلب چهره درهم میکشد، گاهی چیزی هم زیر لب میگوید.
پونکتوم این عکس اما چیز دیگری میگوید. تقلب دیهگو مارادونا را فراموش میکند. در دست او تصادفی میبیند که شاید رنگِ دادخواهی دارد. شاید فوتبال را رها میکند، شاید به دل تاریخ سفر می کند، شاید به جنگ انگلستان و آرژانتین بر سر جزایر لاس مالویناس در سال ۱۹۸۲ میاندیشد؛ به شکست آرژانتین؛ به مردمی که انگار در چنگال قدرتی استعماری اسیر بودهاند؛ به مردمی که چشم به پاهای دیهگو مارادونا داشتهاند، اما از جادوی دست او نصیب بردهاند.
پونکتوم این عکس انگار ناگهان در کنار داور این مسابقه میایستد؛ در کنار مردم آرژانتین میایستد.عدالت جهانِ فوتبال را به هیچ میگیرد تا به دیهگو مارادونا لباس فرزند گمشدهی مردم بپوشاند؛ شاید.
کتابِ اتاق روشن: اندیشههایی در بارۀ عکاسی ما را یاد عکسی دیگر میاندازد؛ عکسی از روزگاران دور؛ عکس تیم کیان تهران در دههی ۱۳۴۰ خورشیدی. پونکتومِ این عکس چه میگوید؟
۴
نگاه مبتنی بر استادیوم در این عکس تکهای از تاریخ فوتبال ایران را میبیند. تیمهای آماتور، پاکدست، کم حاشیهای را میبینند که خوراک تیمهای بزرگ بودند. جوانیهای دور را میبیند. روزهای آغاز بازیکنانی را میبیند که سالها بعد به بخشی از حافظهی جمعیی یک سرزمین تبدیل میشوند.
پونکتوم این عکس اما شاید به این میاندیشد که حتا کسانی که فوتبال را به عنوان بخشی از هستیی خویش دنبال میکنند، حتا کسانی که با تاریخ فوتبال ایران زیستهاند، در اولین نگاه شاید تنها چهار نفر از ساکنان این عکس را بشناسند: ایستاده از سمت راست، نفر اول: منصور امیرآصفی، نفر پنجم: پرویز قلیچخانی؛ نشسته از سمت راست، نفر سوم: عزت جانملکی، نفر پنجم: علی پروین.
انگارهمهی کسانی که نامشان را به یاد نمیآوریم تنها در مقابل دوربین ایستادهاند تا «سردار» پرویز قلیچخانی و «سلطان» علی پروین را به آغوش تاریخِ فوتبال پرتاب کنند؛ آن گاه دست منصور امیرآصفی و عزت جانملکی را هم بگیرند و بر صندلیی همان تاریخ بنشانند. انگار خود را در غبار فراموشی پیچیدهاند تا آنها ردای نور بر شانه بیندازند. و ما نیز انگار نام آنها را نمیدانیم تا هم دست آنها باشیم؛ نام آنها را نمیدانیم تا ما نیز همدست تاریخی شویم که چه بسیاران را از یاد برده است. آنها شانهگاه از یادرفتهی دریادماندهگان اند. پونکتوم این عکس از فراموششدهگان میگوید.
و نام آنها را به روایت پرویز قلیچخانی مینویسیم. در یادماندهای از یادرفتهگان را به یاد میآورد؛ شانهگاه کسانی میشود که شانهگاه او بودند. ایستاده از سمت راست: منصور امیرآصفی، اکبر خشکباری، محمود عرب، محمود قمری، پرویز قلیچخانی، اسماعیل رجبعلی تهرانی، محمد کینژاد، نشسته از سمت راست: حسن آخشیجان، حسین فارسی، عزت جانملکی، رضا پارسانژاد، علی پروین، ایرج مسعودی.
عکس تیم کیان ما را یاد تاریخ فوتبال ایران میاندازد؛ یاد کتابِ روزی روزگاری فوتبال: فوتبال و جامعهشناسی، نوشتهی حمیدرضا صدر.
۵
کتابِ روزی روزگاری فوتبال: فوتبال و جامعهشناسی در یک مقدمه و پانزده فصل سخن میگوید: فصل اول: روزی روزگاری امجدیه؛ فصل دوم: ایران: تیغ و ابریشم؛ فصل سوم: بریتانیا: انگلستان، اسکاتلند، ایران، ولز؛ فصل چهارم: اسپانیا: توفان ادامه دارد؛ فصل پنجم: ایتالیا: عاشقیها، افراطیها و تیفوسیها؛ فصل ششم: آلمان: ژرمنها باز میگردند، همیشه باز میگردند؛ فصل هفتم: فرانسه: آبی، سپید، قرمز؛ فصل هشتم: سوئد: آماتورهای حرفهای یا حرفهایهای آماتور؟؛ فصل نهم: ترکیه: ما اروپایی هستیم، شما کجایی هستید؟؛ فصل دهم: اروپای شرقی: ستارههای سرخ؛ فصل یازدهم: یوگسلاوی: از سکوها تا سنگرها؛ فصل دوازدهم: دنیای سیاه، پودر سپید؛ فصل سیزدهم: آرژانتین: بر لبهی شمشیر؛ فصل چهاردهم: کلمبیا: گلولههای سربی؛ فصل پانزدهم: زنان و فوتبال: یک بازی مردانهی مردانه.
در این میان ما تنها فصل دوم را کمی میخوانیم؛ کمی بازمینویسم: ایران تیغ و ابریشم.
فوتبال در ایران از کجا آغاز شد؟ تهرانیها در سالهای ۱۳۰۰ – ۱۲۸۰ خورشیدی به بازیی چلتوپ هم وقت میگذراندند. تکههایی پارچه دور تکه لاستیکی معروف به قنبل لاستیک میپیچیدند، چیزی شبیه توپ میساختند و آن را با چوبی به این سو و آن سو میراندند؛ در یخچالهای اطراف خندق تهران. در همان سالها اعضای سفارت انگلستان و وابستهگان آنها در دروازه دولت فوتبال بازی میکردند. مردان جوان ایرانی پشت دروازهها میایستادند و هر گاه تعداد انگلیسیها کافی نبود، به بازی گرفته میشدند.
نخستین مسابقات فوتبال در تهران در سال ۱۲۸۶ برپا شد؛ با شرکت سه تیم سفارت انگلستان، بانک سلطنتیی پارس، کمپانیی تلگراف هند اروپایی. سه سال بعد، ساموئل مارتین جوردن، مؤسس مدرسهی آمریکایی، که بعدها نام مدرسهاش به البرز تغییر پیدا کرد، فوتبال را به عنوان بخشی از درس ورزش به رسمیت شناخت.
اولین تشکیلات فوتبال ایران در سال ۱۳۰۰ برپا شد؛ به نام انجمن ترقی و ترویج فوتبال. اولین مسابقهی مهم فوتبال ایران شاید دیدار دو تیم تهران و انگلیسیهای مقیم ایران باشد.
اولین سفر خارجیی تیمی از ایران به مقصد باکو در سال ۱۳۰۴ انجام شد. در باکو ایران سه مسابقه برگزار کرد. در دیدار نخست در برابر تیم نفت باکو با نتیجهی ۰ – ۲ شکست خورد. در دیدار دوم در برابر دانشگاه باکو با نتیجهی ۰ – ۰ مساوی کرد. در دیدار سوم در مقابل باشگاه کلنیی باکو با نتیجهی ۱ – ۲ شکست خورد.
اولین مسابقهی تیم ملیی ایران در سال ۱۳۲۰ در کابل انجام شد؛ در برابر تیم ملیی افغانستان. دو تیم مساوی کردند؛ با نتیجهی ۰ – ۰.
اولین فدراسیون فوتبال ایران در سال ۱۳۲۵ تشکیل شد؛ به مسئولیت محمد رکنی.
اولین حضور پررنگ بینالمللیی ایران در بازیهای آسیایی، در هندوستان در سال ۱۹۵۱ میلادی رخ داد. تیم ملیی ایران مدال نقره را کسب کرد؛ پس از شکست در مقابل هندوستان.
تیم ملیی ایران اولین المپیک را در سال ۱۹۶۴ تجربه کرد؛ در توکیو. ایران در توکیو با سه تیم آلمان شرقی، رومانی، مکزیک همگروه شد. حاصل دو شکست و یک مساوی بود؛ ۰ – ۳ در برابر آلمان شرقی، ۰ – ۱ در برابر رومانی، ۱ – ۱ در برابر مکزیک.
دو سال بعد در بازیهای آسیاییی سال ۱۹۶۶، تیم ملیی ایران یک بار دیگر مدال نقره برد؛ پس از شکست در برابر برمه در مسابقهی فینال با نتیجهی ۰ – ۱.
یکی از مهمترین حوادث تاریخ فوتبال ایران اما شاید در سال ۱۹۶۸ رخ داد؛ در فینال جام ملتهای آسیا؛ در تهران در برابر تیم ملیی اسراییل. تیم ملیی ایران در این مسابقات درخشان ظاهر شد؛ چهار مسابقه، چهار پیروزی، جام قهرمانی. در برابر هنگ کنگ ۰ – ۲، در برابر تایوان ۰ – ۴، در برابر برمه ۱ – ۳، در برابر اسراییل ۱ -۲. مسابقه با اسراییل ماجرایی بود.
تیم ملیی ایران دو بار دیگر هم به بازیهای المپیک راه پیدا کرد؛ سال ۱۹۷۲، مونیخ؛ سال ۱۹۷۶، مونترال.
نتایج تیم ملیی ایران در مونیخ شگفتانگیز بود؛ دو شکست سنگین، یک پیروزیی غیرمنتظره. شکست در برابر مجارستان با نتیجهی ۰ – ۵، شکست در برابر دانمارک با نتیجهی ۰ – ۴، پیروزی در برابر برزیل با نتیجهی ۰ – ۱.
در مونترال اما حادثهی بزرگی رخ داد. تیم ملیی ایران از گروه خود صعود کرد؛ هر چند تنها با دو مسابقه. در مسابقهی نخست کوبا را با نتیجهی ۰ – ۱ شکست داد. در مسابقهی دوم با نتیجهی 2 – 3 در مقابل لهستان مغلوب شد. غنا تیم چهارم گروه پیش از این از شرکت در بازیهای المپیک انصراف داده بود. در مرحله یک چهارم نهایی ایران در برابر اتحاد جماهیر شوروی با نتیجهی ۱ – ۲ شکست خورد.
تیم ملیی ایران سه بار[۱] نیز در جام جهانی حضور پیدا کرده است؛ در سالهای ۱۹۷۸، ۱۹۹۸، ۲۰۰۶. در جام جهانیی ۱۹۷۸ دو شکست و یک تساوی نصیب برد. در برابر هلند با نتیجهی ۰ – ۳ مغلوب شد؛ در برابر پرو با نتیجهی ۱ – ۴. در برابر اسکاتلند با نتیجهی ۱ – ۱ مساوی کرد. در جام جهانیی ۱۹۹۸ دو شکست و یک پیروزی نصیب برد. در برابر یوگسلاوی با نتیجهی ۰ – ۱ شکست خورد؛ در برابر آلمان با نتیجهی ۰ – ۲. آمریکا را با نتیجهی ۲ – ۱ شکست داد. در جام جهانیی ۲۰۰۶ یک بار دیگر دو شکست و یک تساوی نصیب برد. در برابر مکزیک با نتیجهی ۱ – ۳ شکست خورد؛ در برابر پرتقال با نتیجهی ۰ – ۲. در برابر اوگاندا با نتیجهی ۱- ۱ مساوی کرد.[۲]
فصلِ ایران تیغ و ابریشم، در کتابِ روزی روزگاری فوتبال: فوتبال و جامعهشناسی،روزهای از دسترفته را احضار میکند؛ کوچههای قدیمی، استادیوم امجدیه، استادیوم آزادی، تماشاچیان کف بر دهان، دشنامها، هلهلهها، ،«قهرمانان» در آب میوهفروشیها، حمامهایی که بهخاطر «قهرمانان» قُرُق میشدند، تصویرِ روی جلد مجلههای جوانی، تصویرِ پشتِ جلد کتابهای دبیرستانی، دشنامها، سکتههای شکستها، کرکریها، شعارها: «شیش تاییا»، «لُنگِ حموم»، المپیکها، جامها، آسیاییها، جهانیها، شیرینیهای فتح در همهی چهارراهها، بوقهمهی ماشینها، آن روزها.
فصلِ ایران تیغ و ابریشم، در کتابِ روزی روزگاری فوتبال: فوتبال و جامعهشناسی ما را به یاد یک واژه میاندارد: نوستالژی. نگاه ژاک لاکان به نوستالژی را به یاد میآوریم.
۶
ژاک لاکان رابطهی تعارضآمیز نگاه و چشم را اینگونه توصیف میکند: چشمی که ابژه را میبیند در طرف سوژه است؛ نگاه اما در در طرف ابژه قرار دارد. هنگامی که ما به ابژه نگاه میکنیم، باید بدانیم که ابژه هم از پیش به ما نگاه میکرده است؛ از نقطهای که ما نمیتوانیم ببینم.
در نوستالژی چیزی که ما را جذب میکند، نه نگاه ابژه که نگاه دیگری است؛ نگاه تماشاگر آن زمان؛ نگاه کسی که به جای ما نگاه میکند. در نوستالژی جاذبه نه در صحنهای که به نمایش درمیآید؛ که در نگاه تماشاچیای است که مجذوب صحنه شده است.
در نوستالژی سوژه در ابژه نگاه خود را میبیند. یعنی تماشاچی در صحنهای که نگاه میکند خود را در حال دیدن میبیند. کارکرد ابژهی نوستالژیک پنهان کردن تعارض میان چشم و نگاه از طریق قدرت جاذبهی ابژه است. نوستالژی یعنی بازگشت به وجود کسی که در گذشته زندهگی میکند؛ یعنی نوسازیی نگاه دیگری.
در نوستالژی ابژه به ما نگاه نمیکند. دیگری به جای ما به ابژه نگاه میکند. نوستالژی یعنی چشم دیگری را وام گرفتن؛ شاید یعنی چشم جوانیی خود را بر صورت گذاشتن.[۳]
نگاه ژاک لاکان به نوستالژی ما را یاد تکهای از یک شعر میاندازد؛ یاد تکهای از منظومه خانم زمان، سرودهی محمدعلی سپانلو؛ یاد تصویری از روزهای قدیم شهر تهران؛ یاد چشمهایی که آن روزها جوان بودند.
۷
محمدعلی سپانلو در منظومه خانم زمان فوتبالِ آن روزها را چنین میسراید:
چه عمر فرسودهای در صف امجدیه؟
[…]
نخستین کدام است: دارایی و تاج و شاهین؟
چه کس قهرمان میشود: تاج، پرسپولیس، پاس، ملوان؟
کدامند مردان تاریخی لحظه و پا؟
برومند و جدی و دهداری و نادر افشار
در عرصههای پرشور و توفان
[…]
چه سان بارها شهر غوغا قرق شد
که در اشتیاق ظفر بود، با نام میهن
و تهران خلوت شده
پیش گیرندههایش نشسته
در افسون گلهای پرویز و پروین و روشن[۴]
تکهای از منظومه خانم زمان از تماشاچیانی سخن میگوید که در صف امجدیه پیر شدند؛ از تیمهایی که در امجدیه بازی کردند؛ از کسانی که بر چمن امجدیه دویدند؛ از کسانی که نامشان سالها ترجیع بند سخن گزارشگرانی بود که صدایشان در خانهها و قهوهخانهها میپیچید. همهی اینها باز هم ما را به یاد عکس تیم کیان میاندازد. از همهی ساکنان آن عکس و نامهای این شعر به یاد پرویز قلیچخانی میافتیم
۸
پرویز قلیچخانی کاپیتان تیم ملیی فوتبال ایران بوده است. به عنوان عضو تیم ملی در سه المپیکِ ۱۹۶۴، ۱۹۷۲، ۱۹۷۶ شرکت کرده است. در شصتوپنج بازیی ملی چهارده گل زده است؛ از آن میان دوگل که در خاطرهی تاریخ فوتبال ایران چون چراغ خیال چشمک میزنند: گل دوم به تیم ملیی فوتبال اسراییل، ۲۹ اردیبهشتماهِ سالِ ۱۳۴۷خورشیدی، ۱۹ مای سال ۱۹۶۸ میلادی؛ استادیوم امجدیه، تهران، جام ملتهای آسیا، دقیقهی ۸۶. گل دوم به تیم ملیی فوتبال استرالیا، ۲ شهریورماهِ سال ۱۳۵۲خورشیدی، ۲۴ اوت سال ۱۹۷۳ میلادی، استادیوم آزادی، تهران، بازیهای مقدماتیی جام جهانیی ۱۹۷۴، دقیقهی ۳۰.
پرویز قلیچخانی اما فوتبال را همان جاها گذاشته است و به سوی جهانی دیگر هم دویده است؛ به جستوجوی معنایی دیگر هم دویده است. هم از این رو است که پونکتوم عکس کیان را طور دیگری هم میبینیم؛ طور دیگری هم میخوانیم: پرویز قلیچخانی را از آن عکس جدا میکنیم و در عکسی دیگر هم میبینیم؛ در عکسی توأمان قدیمی – جدید؛ در عکسی که از یکی شورش سر برآورده است.
سرچشمهی انسان شورشی کجا است؟ خشم است؟ درد است؟ همدردی است؟ آرزو است؟ کسی چه میداند؟ گاهی همهی اینها، گاهی یکی از اینها، گاهی چیزی جز اینها. هرچه هست اما یک چیز پیدا است. انسان شورشی سرچشمه و چشمانداز را به روایت خویش تصویر میکند، بالا و پست را به روایت خویش تقریر میکند، راه و بیتوته را به روایت خویش تعبیر میکند. انسان شورشی جهانی دیگر جستوجو میکند.
پرویز قلیچخانی به جستوجوی معنای خویش و جهان دیری است شورش را برگزیده است؛ به خشم و درد و همدردی جهانی دیگر آرزو کرده است.
نشریهی آرشی که در دست داریم هم دستکارِ همان خشم و درد و همدردی و آرزو است. عکسی دیگر از او است.
عکس دیگرِ پرویز قلیچ خانی، ما را به یاد تصویرِ دیگری از مردانِ فوتبال میاندازد. فیلم تبلیغاتیی نایک را به یاد میآوریم.
۹
داستانِ فیلم تبلیغاتیی نایک چنین است: توپ از آسمان زیر پای دیدیه دروگبا[۵] فرود میآید که با پیراهن تیم ملیی ساحل عاج در مقابلِ تیم ملیی ایتالیا بازی میکند. با دروازهبان ایتالیا تک به تک میشود. دروازهبان شیرجه میرود؛ توپ قوسیی دیدیه دروگبا. فابیو کاناوارو[۶] در آخرین لحظه سر میرسد. با یک قیچی برگردان، درست روی خط دروازه، تیم خود را نجات میدهد.
حالا وَین رونی[۷] در لباس تیم ملیی انگلستان با توپ حرکت می کند؛ با سرعتِ تمام رو به دروازهی تیم ملیی فرانسه. یک پاس بلند برای یکی از یاراناش میفرستد. توپ اما لو میرود؛ روی سینهی فرانک ریبری[۸] فرود میآید. وَین رونی عصبانی است. چیزی به طرف پنجره پرتاب میکند. شیشهی پنجره میشکند. روزنامهها از بازیی بد او قصهها مینویسند. یک زمین فوتبال را خطکشی میکند. در یک اردوگاه دورافتاده زندهگی میکند. ریشاش بلند شده است. وین رونی یک بار دیگر در لباس تیم ملیی انگلستان به زمین فوتبال برمیگردد؛ در مقابل تیم ملیی فرانسه. روی پای فرانک ریبری تکل میرود. توپ او را میگیرد. حالا یک قهرمان ملی است. با ملکهی انگلستان ملاقات میکند. نوزادان به نام اوغسل تعمید میشوند. در یک بازیی پینگ پونگ روجر فدرر،[۹] مردِ اول تنیس جهان، را مچاله میکند.
توپ زیر پای رونالدینهو[۱۰] میچرخد؛ در لباس تیم ملیی برزیل همه را دریبل میکند. حالا توپ بسکتبال در دستهای کوبی بریانت،[۱۱] مرد مهارنشدنیی پهنهی بسکتبال در لباسِ تیمِ لوسآنجلس لیکرز. یک شوت دور به سوی سبد؛ گل. توپ یک بار دیگر زیر پای رونالدینهو؛ یک شوت محکم؛ توپ روی سینهی کریستیانو رونالدو.[۱۲]
حرکت کریستیانو رونالدو با توپ. مجسمهی کریستیانو رونالدو در پرتغال پردهبرداری میشود. ضربهی آزاد کریستیانو رونالدو.
بر پرده چنین میآید: نایک آینده را مینویسد.[۱۳]
جملهی پایانیی فیلم را فراموش نمیکنیم. از خویش میپرسیم: نایک کدام آینده را مینویسد؟ آیندهی چه کسانی را مینویسد؟ به کدام خط مینویسد؟ تصاویر دیگری را به یاد میآوریم. کارگران کارخانهی نایک را به یاد میآوریم. کودکان پاکستان را به یاد میآوریم.
۱۰
به کلیپی مینگریم که عنوان کار کودکان را بر خود دارد. یک ترانهی رپ به گوش میرسد. در متنِ این کلیپ چنین نوشته شده است: ایالات متحدهی آمریکا کشوری پیشرفته است؛ پاکستان کشوری عقبمانده. این دو کشور اما به مخوفترین شکل ممکن از طریق یک کارخانه به یک دیگر میپیوندند. نایک کارخانهای چند ملیتی است که تنها در سال ۲۰۰۸ دوازده بیلیون دلار درآمد داشته است. نایک البته از کارگرانِ بزرگسالِ استرالیایی و آمریکایی استفاده نمیکند؛ که در پاکستان کودکان سه سال به بالا را به کار میگیرد؛ با حقوقی بین ده تا بیست سنت در ساعت.
آزمایشها نشان میدهند که هر کارگر در معرض بخارهای سمیای قرار دارد که صدوپنجاه برابر میزان مجاز است. توالت، آب تمیز، استراحت محدود یا ممنوع است. کارگران در کارگاهها زندهگی میکنند. خود را با سطل و اسفنج میشویند. فحش میشنوند و کتک میخورند. گزینشی نیست، راه گریزی نیست، امیدی نیست.[۱۴]
کلیپ ما به پایان رسیده است. از خویش میپرسیم: ستارهگانی که مارک نایک را بر سینه، کلاه نایک را بر سر، کفش نایک را بر پا دارند، آیا از ترسها و تنهاییها و خستهگیهای کودکان پاکستان چیزی شنیدهاند؟ آیا به آن کودکان میاندیشند؟ آیا رخصت دارند از آن کودکان سخن بگویند؟ کیفر سخن از آن کودکان چیست؟ کیفر اعتراض به نایک و «نایکها» چیست؟ ستارهگان فوتبال از کودکیخود چه به یاد دارند؟
به یاد کودکیی یکی از مردان نایک میافتیم. به یاد زلاتان ایبراهیمویچ میافتیم؛ به یادِ کتابِ من زلاتان ایبراهیمویچ هستم.
۱۱
زلاتان ایبراهیمویچ در کتابِ من زلاتان ایبراهیمویچ هستم، از روزگار کودکیی خویش چنین میگوید: پسر کوچکی بودم با دماغی بزرگ. مشکل تکلم هم داشتم. از این ناتوانی رنج میبردم. همهی انرژیی من اما انگار به بدنام منتقل شده بود؛ لحظهای قرار نداشتم. دلام میخواست خود را نشان دهم.
در محلهی روسِن گورد زندهگی میکردیم؛ در حومهی مالمو؛ محلهای پُر از سومالیاییها، ترکها، یوگسلاوها، لهستانیها، و البته سوئدیها.
در خانهی ما هیچکس نمیپرسید زلاتان کوچولو امروز چه طور گذشت؟ هیچ بزرگتری در تکالیف مدرسه به بچهها کمک نمیکرد. هیچکس فرصت گِله نداشت. تنها دندانهای گره کرده بود؛ بزن بزن و کتک.
روزی از پشت بام کودکستان افتادم. گریهکنان به طرف خانه دویدم؛ انتظار نوازش داشتم؛ یا دست کم چند کلمهی مهربانانه. اما بهجایش سیلی خوردم: «رو پشت بوم چی کار میکردی؟» مادرم فرصت نداشت کسی را دلداری دهد. تنها برای زنده ماندن میجنگید. همهی ما بدخلق بودیم. مادرم ما را با ملاقهی چوبی میزد. گاهی ملاقه میشکست و من مجبور بودم بپرم یک ملاقهی دیگر بخرم. انگار تفصیر من بود که او محکم زده است. یک بار من را با یک وَردَنه دنبال کرد. تنها خواهر تنیی من که دو سال از من بزرگتر است به من گفت برای خنده برویم و برایش یک ملاقه بخریم. یک ملاقه خریدیم ده کرون؛ به عنوان هدیهی کریسمس. مادرم شوخی را نگرفت.[۱۵]
زلاتان ایبراهیمویچ این روزها در باشگاه پاری سنژرمن بازی میکند. مهمترین عنصر پروژهای است که صاحبان قطریی باشگاه پاری سن ژرمن آغاز کردهاند. گلها میزند، پاسها میدهد، دریبلها میکند. این اما همهی نقش او نیست.[۱۶]
زلاتان ایبراهیمویچ در حضور همهی زبانشناسان، فیلسوفان، نویسندهگان واژهی دیگری به زبان فرانسه اضافه کرده است: زلاتانوار. واژهی زلاتانوار در یک برنامهی محبوب تلویزیونی توسط عروسک او گسترش مییابد؛ تا آنجا که این روزها در مدرسههای فرانسه چنین سخنانی شنیده میشوند: من امتحان ریاضی را زلاتانوار گذراندم؛ در رادیو تلویزیون چنین سخنانی: فلانی یک ضربهی آزاد زلاتانوار زد. هیچکس معنای دقیقِ کنشِ زلاتانوار را نمیداند. شورای زبان سوئد اما معنای این واژه را چنین پیشنهاد کرده است: کاری را با قدرت انجام دادن، مسلط بودن.
زلاتان ابراهیمویچ از نام خود واژهی جدیدی ساخته است؛ انکارشدهگیی دوران کودکی را به صدایی رسا تبدیل کرده است. همهی کودکان انکار شدهی فوتبالدوست اما چنین نمیتوانند. به یاد فیلم مسافر،[۱۷] ساختهی عباس کیارستمی، میافتیم.
۱۲
فیلم مسافر با صحنهای از یک فوتبال گل کوچک شروع می شود؛ در کوچهای تنگ در شهر ملایر. چهرهی اصلیی این بازی قاسم جولایی است؛ پسربچهی ده دوازده سالهای که شخصیت اصلیی فیلم مسافرهم هست؛ فرزند پدر و مادری زحمتکش، بیپناه، ویران.
قاسم جولایی عاشق فوتبال است؛ چنان عاشق که هیچگوشهی حواساش به درس و مشق نیست. حالا تصمیم گرفته است برای دیدن یک مسابقهی فوتبال به تهران برود. خرج این سفر سی تومان است؛ ده تومان بلیط رفت، ده تومان بلیط برگشت، پنج تومان بلیط امجدیه، پنج تومان پول تاکسی. البته به شرطی که در طول سفر هیچ چیز نخورد.
تهیهی این مبلغ اما ساده نیست. قاسم پنج تومان را از پول خرجیای که پدرش به مادرش داده است، دزدیده است. برای تهیهی بقیهی هزینهی سفر خودنویساش را در جیب میگذارد، آلبوم تمبرش را برمیدارد و به بازار میرود که آنها را بفروشد. هیچ کس اجناس او را نمیخرد. چه کند؟ یکی از دوستاناش، اکبر، بچهی با مرامی است. دوربین مستعملی را از خانهشان کِش می رود و به قاسم میدهد. شاید با فروش آن فرجی شود. به مغازهای میروند. صاحب مغازه دوربین را بیش از چهل قران نمیخرد. قاسم دوربین را نمیفروشد. فکر دیگری میکند. با دوربینی که کار نمیکند، در مقابل چند قران، از تعدادی به دروغ عکس میگیرد؛ با این وعده که روز بعد عکس آنها را تحویل خواهد داد. همهی پولی که جمع میکند اما بیش از همان چهل قران نمیشود. سرانجام گل کوچکها و توپاش را به قیمت بیستوپنج تومان میفروشد. پول سفر جور شده است. بلیط اتوبوس میخرد و به تهران میرود، اما هنگامی به باجهی بلیطفروشیی امجدیه میرسد که بلیط تمام شده است. چارهای نیست. مجبور میشود بلیطی از بازار سیاه بخرد. پیش از این که مسابقه شروع شود، بیرون از استادیوم فوتبال گشتی میزند، خسته میشود، در کناری به خواب میرود. هنگامی بیدار میشود که مسابقهی فوتبال تمام شده است.
قاسم در همهی زندهگی از اطرافیاناش جز تحقیر و توهین چیزی ندیده است؛ چیزی نشنیده است.
روزی دیر به مدرسه میرسد. معلم به او چنین میگوید: «تا حالا کدوم گورستون بودی.»
قاسم جواب میدهد که دنداناش درد میکرده است.
معلم در جواب او چنین میگوید: «دندونات بخوره تو سرت.»
روزی مادرش به او میگوید: «کم فوتبال بازی کن […] شب میاندازمت زیر کتک. زیر شلاق پدرت.»
روزی مدیر مدرسه خطاب به مادر که به مدرسه آمده است تا از قاسم شکایت کند، چنین میگوید: «دبستانو به گند کشیده؛ به گند.» کمی بعد، به توصیهی مادر شروع به زدن قاسم میکند و خطاب به او ادامه میدهد: «پدرت رو در میارم. دندوناتو یکی یکی میکشم مِنَم کف دستات.»
قاسم اما سرکشی و آرزو نمیگذارد. پیش از سفر قاسم به تهران، اکبر به او کمک میکند تا خود را برای امتحان آماده کند. کتاب فارسی را باز میکند و معنای واژههایی را از او میپرسد؛ از آن میان: یاغی؟ قاسم پاسخ میدهد: سرکش. انضباط؟ قاسم پاسخ میدهد: اطاعت. بلندپروازی؟ قاسم پاسخ میدهد: آرزوی ترقی کردن.
قاسم انکار شده است. مجبور به اطاعت شده است. از بازی منع شده است. هم از این رو است که سفر او به تهران، سفری حماسی است. سفر بلوغ است. سفری در راه سرکشی و بلندپروازی است. سفری در راه گریز از زیر یوغِ اطاعت است؛ سفری قهرمانانه برای دیدن قهرمانان فوتبال.
قهرمان؟ قهرمانانه؟ تعریف قهرمان چیست؟ به یاد کتاب تحلیل نقد، نوشتهی نورتروپ فرای میافتیم.
۱۳
نورتروپ فرای در مورد مفهوم قهرمان چنین میگوید: اگر قهرمان از زاویهی نوع از دیگر انسانها و محیط خویش برتر باشد، قهرمان اسطوره است؛ خدایگونه؛ بیمرگ. اگر قهرمان از زاویهی مرتبه از دیگر انسانها و محیط خویش برتر باشد، قهرمان رمانس است؛ انسانی با اعمال شگفتانگیز. اگر قهرمان از زاویهی مرتبه از دیگر انسانها برتر باشد، اما از محیط خویش برتر نباشد، قهرمان حماسه یا تراژدی است؛ انسانی هدفمند، توانا، شجاع. اگر قهرمان نه از دیگر انسانها برتر باشد نه از محیط خویش، یکی از ما است؛ نشان نیازها و آرزوهای مشترک انسان.[۱۸]
قهرمان فوتبال نشان نیازها و آرزوهای مشترک انسان است که به چشم تماشاچیاناش گاه لباس قهرمان اسطوره میپوشد، گاه لباس قهرمان رمانس، گاه لباس قهرمان حماسه، گاه لباس قهرمان تراژدی.
بیرون از چشم دیگران، بر خاکِ تلخِ جهان اما قهرمان گاه تنها موجودی تراژیک است؛ زخمی، ویران، سرگردان، هراسانِ روزهای تنهایی، ناتوان از فهم جهانِ خویش. به یاد زندهگیی یک قهرمان فوتبال در یک رمان میافتیم. به یاد رمان فرشتهی فوتبال، نوشتهی هنس یورگن نیلسِن، میافتیم.[۱۹]
۱۴
رمان فرشتهی فوتبال بهخاطر تصاویر شگفتانگیزی که از فوتبال ارائه میدهد دلپذیر است؛ به خاطر تصویر یک دریبلِ دفاعشکن، یک پاس صائب، حرکت در عمق دفاع حریف. بیش از هر چیز اما به خاطر تصویر روزگار بحرانیی دههی هفتاد میلادی، به خاطر تصویرِ شکوفاییی جنبش چپ، به خاطر سرگیجهی سرسامآور جهان مردانه به هنگامِ رشد فمینیسم ما را به خود میخواند.
فرشتهی فوتبال صحنهی یک طلاق دردناک است؛ یک روزمرهگیی بیقاعده در جمعی که اندیشهی چپ را دوست دارند؛ تصویر پرتگاهی که میان حلقههای آکادمیک و محیطهای کار دهان باز کرده است.
فرشتهی فوتبال گِرد زندهگیی فرانک و دوست دوران کودکیاش فرناندز شکل میگیرد. فرانک فوتبالیست برجستهای بوده است؛ قهرمان واقعیی طبقهی کارگر. فرناندز اما یک دانشگاهیی مارکسیست است که پایگاه طبقاتیی خویش را ترک کرده است.
حالا بعد از سالها فرانک، بعد از یک زندهگیی حرفهایی پُر از کامیابی، از لیگ برتر انگلستان بازگشته است؛ در قامت یک مرد الکلیی از کار افتاده؛ در قامت مرد تنهایی که دیگر هیچ نورافکنی بر او نور نمیافکند؛ هیچ سرودی نام او را مکرر نمیکند. فرانک تاب این زندهگی را ندارد. نخست همسر و بچههای خود را میکشد، آنگاه خودکشی میکند.
فرناندز هم روزگار بهتری ندارد. او هم خودکشی میکند، اما زنده میماند. مرگ فرانک و نوزاییی فرناندز جهانِ فرشتهی فوتبال را اشغال میکنند.[۲۰]
در رمان فرشتهی فوتبال یک دانشگاهی و یک قهرمان فوتبال به سوی مرگ دست دراز میکنند. اولی میماند، دومی میمیرد. یاد مرگهای دیگری میافتیم. یاد درگیری در زمین فوتبال میافتیم؛ یاد درگیریی طرفداران دو تیم المصری و الاهلی در سرزمین مصر میافتیم.
۱۵
فوریهی سال ۲۰۱۲ است؛ بازیی تیم المصری از شهرِ پورت سعید و الاهلی از شهرِ قاهره؛ در شهر پورت سعید. بر خلاف همهی پیشبینیها تیم المصری با نتیجهی ۳ -۱ پیروز میشود. طرفداران دو تیم به زمین میریزند. درگیری آغاز میشود. بیش از هفتاد نفر کشته میشوند؛ نزدیک به هزار نفر مجروح. بیشتر کشتهشدهگان از طرفداران تیم الاهلی هستند.
ژانویهی سال ۲۰۱۳ است. بیستویک نفر از طرفداران تیم المصری به جرم قتل طرفداران الاهلی به اعدام محکوم میشوند. بستهگان محکومان در شهر پورت سعید به زندان حمله میکنند. پلیس به سوی آنها آتش میگشاید. سی نفر کشته و سیصد نفر زخمی میشوند.
طرفداران دو تیم فوتبال یکدیگر را کشتهاند. پلیس بستهگانِ محکوم به اعدام شدهگان را کشته است. یاد یک عکس میافتیم؛ عکس مراسم اعدام مردی جوان در زمین فوتبال در شهر سبزوار.
کتاب اتاق روشن: اندیشههایی دربارۀ عکاسی، نوشتهی رولان بارت، را هنوز در یاد داریم. پونکتوم این عکس چه میگوید؟
نگاه مبتنی بر استادیوم در این عکس جوانی چشم بسته را میبیند که در آخرین لحظههای هستیی خویش با احتیاط از صندلیی مرگ بالا میرود؛ جلادانی را میبیند که محکوم به مرگ را در آخرین گامهای هستی «کمک» میکنند. چمن رنگ پریده را میبینیم؛ طناب و تیرآهن؛ تماشاچیانی در دوردست که شاید دست سایهبان چشم کردهاند.
نگاه مبتنی بر استادیوم شاید در این عکس به پاهای محکوم مینگرد تا ذهنِ او را دریابد. درنمییابد.
نگاه مبتنی بر پونکتوم اما شاید به این میاندیشد که به کدامین واژهها از این کابوس، از این بیمروتی، از این پلیدی سخن بگوید؟ به کدامین واژهها از مجازاتِ درندهخویانهی اعدام سخن بگوید؟ به کدامین واژهها از زمین بازیای سخن بگوید که کشتزارِ مرگ شده است؟
نگاه مبتنی بر پونکتوم از اندوه – خشم خاموش میماند و عکس دیگری را به یاد میآورد؛ تماشاچیان مراسمِ اعدام را از نزدیکتر به یاد میآورد. پونکتوم عکس تماشاچیان اعدام چه میگوید؟
۱۷
نگاه مبتنی بر استادیوم در این عکس چهرههای محوی را میبیند که به نظم و آرامی نشستهاند و به جایی چشم دوختهاند. عکسی که دمی پیش در یاد آوردیم به ما میگوید به کجا چشم دوختهاند. به لحظههای پایانیی هستیی مرد جوانی چشم دوختهاند که به کمک جلاداناش با احتیاط از صندلیی مرگ بالا میرود. تماشاچیان چنان نشستهاند که انگار خیال ترک استادیوم راندارند؛ که انگار تا پایان خواهند نشست؛ تا لحظهای که دستانی شریر نعش اعدامی را از باد بچینند.
نگاه مبتنی بر پونکتوم اما به این میاندیشد که به کدامین واژهها از شرمساریی خویش سخن بگوید؟ به کدامین واژهها استادیوم فوتبالی را تصویر کند که در آن مرگِ انسان سرگرمیی رایگان است؟ نگاه مبتنی بر پونکتوم از شرم – اندوه خاموش میماند و تصویر دیگری را به یاد میآورد. کاریکاتوری از مانا نیستانی را به یاد میآورد.
۱۸
نگاه مبتنی بر پونکتوم اما همدستیی جلاد و قربانی را میبیند. بیخبرانی را میبیبیند که تنها به قتل یکی از خویش چشم ندوختهاند؛ که به چشمانِ بیعطوفت خنجر جلاد را برای گلوی خویش هم تیز میکنند.
پونکتوم این عکس شبانهای از احمد شاملو را به یاد ما میاورد.
۱۹
احمد شاملو شبانهای از کتاب ابراهیم در آتش را چنین میسراید:
در نیست
راه نیست
شب نیست
ماه نیست
نه روز و
نه آفتاب،
ما
بیرونِ زمان
ایستادهایم
با دشنۀ تلخی
در گُردههایمان
هیچکس
با هیچکس
سخن نمیگوید
که خاموشی
به هزار زبان
در سخن است
در مردگان خویش
نظر میبندیم
با طرحِ خندهئی،
و نوبت خود را انتظار میکشیم
بیهیچ
خندهئی![۱]
درست است این شبانه انگار نگاه مبتنی بر پونکتوم کاریکاتورِ مانا نیستانی را استعاری میکند. انگار از رنجِ سکوتِ سربهزیرانهی کسانی که قتل یکی از خویش را نظاره میکنند، خموشانه میموید؛ که آنکس که واژهای نمییابد که از زخم تلخاش سخن بگوید، در حضور جلاد همانقدر بیپناه است که در حضور تماشاگران سربهزیر. به این خاطر است شاید که نوبت خویش را انتظار میکشد. به این خاطر است شاید که میپرسد تیغ گلوگاه بعدی را چه کسی تیز خواهد کرد؟
رمانی را به یاد میآوریم که مملو از تیغها و گلوهای بریده است؛ من منچستر یونایتد را دوست دارم، نوشتهی مهدی یزدانیخُرم.
۲۰
من منچستر یونایتد را دوست دارم در پاییز سال 1383 آغاز میشود. یک دانشجوی تاریخِ دانشکدهی ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران کیفی را که از «ورقپارههای جورواجور تحقیقات پایاننامهاش» سنگین است، بر دوش دارد و از میدان فردوسی به طرف میدان انقلاب میرود. در ویترین یک فروشگاه صوتی – تصویری، تلویزیونهای بزرگ فوتبال پخش میکنند: «لکههای سرخ روی صفحههای تلویزیونها این طرف و آن طرف میدوند و بینشان نقطههای سفیدی هستند که مدام طرف سرخها میروند.»[۲]
دانشجوی تاریخ سرطان خون دارد؛ گوشهای مینشیند و خون بالا میآورد.
کمی بعد انبوهی از حوادث خشونت بارِ سالهای ۱۳۲۰ و ۱۳۳۰ را میخوانیم که یکی پس از دیگری جانشین یک دیگر میشوند. انگار «ورقپارههای جورواجور تحقیقات» از کیف دانشجوی تاریخ بیرون میآیند و در کنار هم چیده میشوند تا دورانی از تاریخ یک سرزمین را روایت کنند.
من منچستر یونایتد را دوست دارم، شخصیتهایی بینام را به میدان میآورد تا بازیگران سالهایی از تاریخ ایران باشند؛ شخصیتهایی که تنها به میدان آمدهاند که یا کشته شوند یا بکشند.
در پایان من منچستر یونایتد را دوست دارم، یک بار دیگر به سمت ویترین فروشگاه صوتی – تصویری برمیگردیم: «پسر چشمهایش را میمالد. میرود نزدیک ویترین فروشگاه، یکی دو نفر زیر چتر به تلویزیونها خیره اند. پسر میشنود که فوتبال بین منچستر یونایتد و یک تیم دیگر است که یکهو لکههای قرمز گل میزنند و منفجر میشوند توی زمین.»[۳]
مثل این میماند که رگهای دانشجوی تاریخ را بر صفحهی تلویزیون میبینیم؛ سرطان موروثیی او را میبینیم؛ برآمده از تاریخی که در آن گلبولهای سفید هنوز نتوانستهاند در برابر گلبولهای سرخ سرطانی پیروز شوند.
من منچستر یونایتد را دوست دارم رنگ پیراهن تیم منچستر یونایتد را به تمثیلِ پُرخوفِ تاریخِ خونین یک سرزمین تبدیل میکند.
و دیگر بس است. باید در ذهن سیال به دنبالِ یک «پایانِ خوش» بگردیم. به یادِ یک شعرِ سوئدی میافتیم؛ شعری از یک دوستدارِ ناشناسِ فوتبال. به یاد صدایِ شعرِ یک توپ و یک میدان میافتیم؛ به یاد صدای پُرسخاوتی که ما را به مهمانیی کوچهی خویش میخواند.
۲۱
در اشک و هلهله
در کوچه و میدان
از زمستان تا تابستان
از طلوع تا غروب
این بازی ما را به هم وصل میکند؛ از هم جدا میکند
یکی چشم مراقب که ایمنمان میکند
به درون آمدن و عروج
بازی تا اوج؛ تا پایان
پرداختِ انرژی
آزادیی هیجان
شلیک اسلحه به همدردی
تا بدگمانی و ترس را بکشیم
تا در راه عشق به بازی بمیریم
تقسیم کوچهی من
آن جا که میتوانیم درد باخت را دوست بداریم
و شادیی پیروزی را به گوشهای پرتاب کنیم.[۴۴]
توپ هنوز در زمین ما میچرخد.
اسفندماه ۱۳۹۱
ویرایش مجدد: اسفندماه ۱۳۹۹
پانویس ها:
[۱]- Galeano, Eduardo. (2010), Fotbollen – Vilken historia, Översättning: Jens Nordenhök, Göteborg, sid 7
۲- Ibid;sid 8
[۳]- Ibid;sid 9 – 10
[۴]- Ibid; sid 10
[۵]- Ibid; sid 11
[۶]- Ibid; sid 12 – 13
[۷]- Ibid; sid 14
[۸]- Ibid; sid 15
[۹]- Ibid
[۱۰]- Ruud Gullit
[۱۱]- Diego Maradona
[۱۲]- Nelson Mandela
[۱۳]- Ibid; 189 – 190
[۱۴]- Julio Grondona
[۱۵]- Robbie Fowler
[۱۶]- Ibid; sid 219 – 221
[۱۷] جزایری را که در انگلستان کتابهای تاریخ فالکند میخوانند، در آرژانتین لاس مالویناس نامیده میشوند.
[۱۸] – Galeano (2010), Sid 204 – 208
[۱۹] – Peter Shilton
[۲۰]- بارت، رولان. (۱۳۹۰)، اتاق روشن: اندیشههایی در بارۀ عکاسی، ترجمۀ نیلوفر معترف، تهران، صص ۸۰ – ۴۱
[۲۱] پس از جام جهانیی ۲۰۰۶ تیم ملیی ایران دوبار دیگر نیز در جام جهانیی فوتبال حاضر بوده است؛ سالهای ۲۰۱۴ و ۲۰۱۸.-۲۱
[۲۲]صدر، حمیدرضا. (۱۳۹۰)، روزی روزگاری فوتبال: فوتبال و جامعهشناسی، تهران، صص ۱۲۰ – ۲۹
[۲۳] ژیژک، اسلاوی. (۱۳۸۸)، کژ نگریستن، ترجمهی مازیار اسلامی، صالح نجفی، تهران، صص ۲۳۴ – ۲۰۳
[۲۴]- سپانلو، م. ع. (۱۹۸۷)، منظومه خانم زمان، لندن، صص ۵۴ -۵۳
[۲۵] – Didier Drogba
[۲۶] – Fabio Cannavaro
[۲۷]- Wayne Rooney
[۲۸] – Franck Ribery
[۲۹] – Roger Federer
[۳۰]- Ronaldinho
[۳۱]- Kobe Bryant
[۳۲] – Cristiano Ronaldo
[۳۳] – http://www.youtube.com/watch?v=lSggaxXUS8k, february 2013
[۳۴] – http://www.youtube.com/watch?v=zzyfvB2gGvs, february 2013
[۳۵] – Lagercranhz, David. (2011), Jag är Zlatan Ibrahimovic, Stockholm, Sid;68 – 69
[۳۶]- زلاتان ایبراهیمویچ پس از باشگاه پاری سن ژرمن، بهترتیبب عضو باشگاههای منچستر یونایتد، الای گلکسی و آ. ث میلان بوده است.
[۳۷]- کیارستمی، عباس. (۱۳۵۳)، مسافر، ایران
[۳۸]- فرای، نورتروپ. (۱۳۷۷)، تحلیل نقد، ترجمۀ صالح حسینی، تهران، صص ۴۸ – ۴۷
[۳۹] – Nielsen, Hans – Jorgen. (1981), Fotbollsängeln, Översättning: Ingvar Lindblom, Stockholm
[۴۰] – http://www.svd.se/kultur/litteratur/danske-nielsen-skildrar-fotboll-bast_3631767.svd, february 2013
[۴۱]-شاملو، احمد. (۱۳۶۸)، مجموعۀ اشعار: مجلد دوم، ۱۳۵۹ – ۱۳۴۱، آلمان، صص ۹۸۰ – ۹۷۹
[۴۲]- یزدانی خُرم، مهدی. (۱۳۹۱)، من منچستر یونایتد را دوست دارم، تهران، ص ۱۱
[۴۳]- همانجا، صص ۲۲۴ – ۲۲۳
[۴۴]– http://www.poeter.se/viewText.php?textId=1593432, february 2013
از همین نویسنده:
- فضاها و نمادها، نگاهی به داستانهای غلامحسین ساعدی
- خوابِ یک دست که از معرکه بربایدت: مفهوم دیوانهگی از حیبن یقظان، نوشتهی ابنسینا تا آزاده خانم و نویسندهاش، نوشتهی رضا براهنی
- موجِ مرگِ دوست: «پیـِرمرد و دریاِ»ی همینگوی درآینهی کتابِ «نظریهی رمان» لوکاچ
- زیرِ بارانِ خدایانِ اندوه، نگاهی کوتاه به تراژدیی مدهآ بر مبنای نظریهی ارسطو
- یک بار دیگر میپرسد نقال (تابلوهای خشونت جسمانی در ده رمان)
- تراژدیهای ناتمام در قابِ قدرت – نکتههایی در مورد رمان هزار خانه خواب و اختناق و رمان خاکستر و خاک، نوشتهی عتیق رحیمی
- کاکارستمهایی که هیچ داشآکلی همبندشان نیست
- گربهی وجود! مرغ حق کجا است؟ -خوانشی از رمانِ مرگِ دیگرِ کارولا، نوشتهی محمود فلکی
- تاراجِ تن، جراحتِ جان، حاشیهای بر سه قصهی زندانهای سیاسیی جمهوریی اسلامی: مرایی کافر است، نوشتهی نسیم خاکسار؛ دوزخیان بهشتی، نوشتهی علی عرفان؛ شاه سیاهپوشان، نوشتهی هوشنگ گلشیری.
- بهروز شیدا: گَردِ اندوهِ او بر چهرهی او- گذری از رمان قیصر پرتغال با نگاه به نظریهی رمان میخاییل باختین
- کابوس قتل عام زندانیان سیاسی – «شاه سیاهپوشان» هوشنگ گلشیری، گفتاری از بهروز شیدا
- «زخمی که در قصهها بماند» – نیمنگاهی به رَدِ نوستالژی در متنِ سخنرانیی پاتریک مودیانو در برابر آکادمیی نوبل
- بانگ نوا – بهروز شیدا: نفی تقابلهای دوتایی در «آزاده خانم و نویسندهاش»
- بهروز شیدا: «از هرگز گزیری نیست هرگز؟» – نگاهی به رمان سِفر خروج، نوشتهی محمد آصف سلطانزاده