
بورخس با استفاده از تکنیکهای پسامدرن مانند روایتهای تودرتوی گزارش نظامی، اعترافنامه، تکگویی درونی و تعلیق عمدی حقیقت، ماهیت جنگ را بهمثابه بازیای از تصادفات و دروغهای ساختاری افشا میکند. راوی – جاسوسی که خود قربانی دستگاههای امنیتی دو کشور است با تکگوییهای پارانوئید و فلشبکهای آشوبناک، «عقلانیت» جنگ را به چالش میکشد: او حتی نام محل بمباران را نه از سر میهنپرستی، بلکه از نفرت نژادی و ترس وجودی فاش میکند. بورخس با قرار دادن راوی در موقعیتی ابزورد بیپناهی انسان در برابر ماشینهای نظامی را عریان میکند.
تم اصلی داستان بهشکلی زیرکانه علیه منطق خطی تاریخنگاری جنگ میشورد. بورخس با نشان دادن لحظهای که راوی «همهٔ احتمالات مرگ خود» را همزمان تجربه میکند، استدلال میکند که جنگ نه یک «رویداد» منفرد، بلکه چرخهای تکرارشونده از خشونت است. تصویر پایانی―قطاری که در فضایی نامعلوم توقف میکند و کودکان بیتفاوت نام «اشگرو» را تکرار میکنند―تمثیلی است از بشریتی که در هزارتوی بیپایان جنگ گم شده است: نظامیگری حتی بر زبان کودکان نیز چیره میشود. بورخس با امتناع از ارائهٔ «پایان» قطعی (آیا راوی موفق میشود؟ آیا بمباران واقعاً رخ میدهد؟)، هرگونه پیروزی روایی در جنگ را انکار میکند و آن را به بازیای پوچ تبدیل مینماید که تنها بازندگانش انسانها هستند. با این داستان دوسیه ویژه بانگ به مناسبت جنگ ایران و اسرائیل به پایان می رسد.
به ویکتوریا اوکامپو
در کتاب تاریخ جنگ جهانی (صفحه ۲۱۲)، کاپیتان لیدل هارت گزارش میدهد که حملهای برنامهریزیشده توسط سیزده لشکر بریتانیایی، با پشتیبانی هزار و چهارصد توپخانه، علیه خط آلمانی در سر-مونتوبان،[۱] که برای ۲۴ ژوئیه ۱۹۱۶ تعیین شده بود، به دلیل بارانهای سیلآسا تا صبح روز ۲۹ام به تعویق افتاد. او اشاره میکند که این تأخیر اهمیت خاصی نداشت. اما شهادتنامهای که در ادامه میآید، دیکتهشده، بازخوانیشده و سپس امضاشده توسط دکتر یو تسون، استاد پیشین زبان انگلیسی در مدرسه عالی تسینگتائو، نوری غیرمنتظره بر این رویداد میافکند. دو صفحه اول این سند گم شده است.
* * *
… و من گوشی تلفن را گذاشتم. بلافاصله صدایی را که به آلمانی صحبت کرده بود، به خاطر آوردم. صدای کاپیتان ریچارد مدن بود. حضور مدن در دفتر ویکتور رونبرگ به معنای پایان مأموریت ما بود و – هرچند در آن لحظه این موضوع برایم کماهمیت جلوه میکرد یا میبایست چنین باشد – به معنای پایان زندگیمان نیز بود.
حضور او به این معنا بود که رونبرگ دستگیر یا کشته شده است. پیش از غروب همان روز، من نیز در معرض همان خطر بودم. مدن بیرحم بود، یا بهتر است بگویم، ناچار بود بیرحم باشد. یک ایرلندی در خدمت انگلستان، مردی که به داشتن احساسات مشکوک یا حتی خیانت متهم بود، چگونه میتوانست از این فرصت استثنایی استقبال نکند و آن را به کار نبرد: کشف، دستگیری و شاید کشتن دو مأمور امپراتوری آلمان؟
به اتاق خوابم رفتم. هرچند این کار پوچ بود، در را بستم و قفل کردم. خودم را روی تخت آهنی باریکم انداختم و به پشت دراز کشیدم. سقفهای بیتغییر پنجره را پر کرده بودند و خورشید مبهم ساعت شش در آسمان معلق بود. باورکردنی نبود که این روز، روزی بدون هشدار یا نشانه، روز مرگ بیرحمانه من باشد. با وجود پدرم که مرده بود، با وجود کودکیام در باغهای متقارن های فنگ،[۲] آیا اکنون باید میمردم؟
سپس فکر کردم که همه چیز برای یک نفر، دقیقاً در همین لحظه، رخ میدهد. قرنها پشت سر هم میآیند و چیزها فقط در حال رخ میدهند. بیشمار انسان در آسمان، زمین و دریا هستند، اما هر آنچه واقعاً رخ میدهد، برای من است… خاطره تقریباً غیرقابلتحمل چهره دراز و اسبمانند مدن، به این افکار پراکنده پایان داد.
در میان نفرت و وحشتم (اکنون که دیگر برایم اهمیتی ندارد از وحشت سخن بگویم، حالا که ریچارد مدن را فریب دادهام، حالا که گردنم برای طناب دار تمنا میکند)، میدانستم آن سرباز تند و تیز و احتمالاً خوشحال، نمیدانست که من راز را در اختیار دارم – نام دقیق محل پارک جدید توپخانه بریتانیا در آنکر. پرندهای از آسمان مهآلود گذشت و بیتوجه آن را به هواپیمایی تبدیل کردم و سپس آن هواپیما را به چندین هواپیما در آسمان فرانسه، که با بارانی از بمب پارک توپخانه را نابود میکردند. اگر دهانم، پیش از آنکه با گلوله خاموش شود، میتوانست این نام را چنان فریاد بزند که در آلمان شنیده شود… صدای من، صدای انسانیام، ضعیف بود. چگونه میتوانست به گوش رئیس برسد؟ گوش آن مرد بیمار و منفور که هیچ چیز از رونبرگ یا من نمیدانست، جز اینکه در استافوردشایر هستیم. مردی که در دفتر خشک برلینش، بیوقفه روزنامهها را ورق میزد و به دنبال خبری از ما میگشت، اما بیفایده. با صدای بلند گفتم: «باید فرار کنم.»
روی تخت نشستم، در سکوتی بیمعنا و کامل، گویی مدن همین حالا در حال نگاه کردن به من بود. چیزی – شاید صرفاً تمایل به اثبات تهیدستی کاملم به خودم – باعث شد جیبهایم را خالی کنم. همان چیزهایی را یافتم که میدانستم پیدا خواهم کرد: ساعت آمریکایی، زنجیر نیکل، سکه مربعی، حلقه کلید با کلیدهای بیفایده اما خطرناک دفتر رونبرگ، دفترچه، نامهای که تصمیم گرفتم فوراً نابود کنم (و نکردم)، یک سکه پنج شیلینگی، دو شیلینگ تکی و چند پنی، مداد قرمز و آبی، دستمال – و یک تپانچه با یک گلوله. به شکلی پوچ آن را گرفتم و در دستم سبک و سنگین کردم تا به خودم جرأت بدهم. به طور مبهم فکر کردم که صدای شلیک تپانچه از فاصلهای دور شنیده میشود.
در ده دقیقه، نقشهام را آماده کردم. دفترچه تلفن نام تنها کسی را که میتوانست اطلاعات را منتقل کند، به من داد. او در حومه فنتون، کمتر از نیم ساعت با قطار، زندگی میکرد.
من آدم ترسویی هستم. حالا میتوانم این را بگویم، حالا که نقشه فوقالعاده پرخطرم را به پایان رساندهام. اجرای آن آسان نبود و میدانم که وحشتناک بود. این کار را برای آلمان نکردم – نه! چنین کشور وحشیای برایم اهمیتی ندارد، بهویژه از زمانی که با تبدیل من به جاسوس، مرا تحقیر کرد. علاوه بر این، انگلیسیای را میشناختم – مردی فروتن – که برای من به بزرگی گوته بود. بیش از یک ساعت با او صحبت نکردم، اما در آن مدت، او گوته بود.
نقشهام را اجرا کردم چون احساس میکردم رئیس از نژاد من، از آن اجداد بیشماری که در من به اوج رسیدهاند، هراس دارد. میخواستم به او ثابت کنم که یک مرد زردپوست میتواند ارتشهایش را نجات دهد. علاوه بر این، باید از کاپیتان فرار میکردم. دستها و صدایش در هر لحظه ممکن بود در را بکوبند و مرا صدا کنند.
بیصدا لباس پوشیدم، در آینه با خودم وداع کردم، از پلهها پایین رفتم، نگاهی دزدکی به خیابان ساکت انداختم و بیرون رفتم. ایستگاه از خانهام دور نبود، اما فکر کردم بهتر است با تاکسی بروم. به خودم گفتم که اینگونه کمتر در معرض شناخته شدن قرار میگیرم. حقیقت این است که در خیابان خالی، خودم را بینهایت آشکار و آسیبپذیر احساس میکردم. به یاد میآورم که به راننده گفتم کمی قبل از ورودی اصلی توقف کند. با کندی دردناک و عمدی پیاده شدم.

قرار بود به روستای اشگرو بروم، اما بلیتی برای ایستگاهی دورتر گرفتم. قطار چند دقیقه بعد، ساعت هشت و پنجاه دقیقه، حرکت میکرد. عجله کردم، چون قطار بعدی تا نه و نیم نمیرفت. تقریباً کسی روی سکو نبود. از میان واگنها گذشتم. چند کشاورز، زنی در لباس عزا، جوانی غرق در «سالنامههای تاسیتوس»[۳] و سربازی زخمی و خوشحال را به یاد میآورم.
سرانجام قطار حرکت کرد. مردی که شناختمش، با عصبانیت اما بیفایده، طول سکو را دوید. کاپیتان ریچارد مدن بود. متلاشیشده، لرزان، در گوشه دنج صندلیام، تا جایی که میتوانستم از پنجره ترسناک دور شدم.
از وحشت مطلق به حالتی از خوشحالی تقریباً حقیر گذشتم. به خودم گفتم که دوئل آغاز شده و من در اولین برخورد، با فریب دادن دشمنم در حمله اولش – حتی اگر فقط برای چهل دقیقه – با تصادفی خوشیمن، پیروز شدهام. استدلال کردم که این پیروزی کوچک، نوید پیروزی کامل را میدهد. استدلال کردم که این پیروزی چندان ناچیز نیست، چرا که اگر آن تصادف ارزشمند برنامه قطار نبود، حالا در زندان بودم یا مرده. با استدلالی که کمتر غیرمنطقی بود، به خودم گفتم که شادی ناشی از ترسم نشان میدهد من توانایی به پایان رساندن این ماجرا را دارم. از ضعفم نیرویی گرفتم که هرگز ترکم نکرد.
پیشبینی میکنم که انسان هر روز خود را با جنایات جدیدی وفق خواهد داد، و به زودی تنها سربازان و راهزنان باقی خواهند ماند. به آنها توصیه میکنم: هر که قصد انجام کاری شنیع دارد، باید چنان عمل کند که گویی آن را از پیش انجام داده است، باید آیندهای غیرقابلتغییر را بر خود تحمیل کند، مانند گذشتهای که دیگر نمیتوان آن را تغییر داد.
من اینگونه پیش رفتم، در حالی که با چشمان مردی که از پیش مرده است، نوسانات روزی را که احتمالاً آخرین روزم بود، تماشا میکردم و آمدن تدریجی شب را نظارهگر بودم.
قطار آرام میان درختان خاکستر پیش میرفت. کند شد و تقریباً در میان دشتی ایستاد. هیچکس نام ایستگاهی را صدا نکرد. از چند کودک روی سکو پرسیدم: «اشگرو؟» و آنها پاسخ دادند: «اشگرو». پیاده شدم.
پانویس:
[۱] سر-مونتوبان (Serre-Montauban) به منطقهای در شمال فرانسه، در دپارتمان سوم (Somme) اشاره دارد که در طول جنگ جهانی اول، بهویژه در نبرد سوم در سال ۱۹۱۶، اهمیت استراتژیک داشت. این منطقه شامل روستای سر (Serre-lès-Puisieux) و مونتوبان-دو-پیکاردی (Montauban-de-Picardie) است که در نزدیکی خط مقدم جبهه غربی قرار داشتند. سر و مونتوبان به دلیل موقعیتشان در خطوط دفاعی آلمان و نقششان در عملیات نظامی بریتانیا، بهویژه حمله برنامهریزیشده در ۲۴ ژوئیه ۱۹۱۶ که در متن ذکر شده، شناخته میشوند. این منطقه بخشی از میدان نبرد سوم بود که شاهد درگیریهای سنگین و تلفات گسترده بود.
[۲] در متن داستان «باغ گذرگاههای انشعابی» نوشته خورخه لوئیس بورخس، اشاره به «باغهای متقارن های فنگ» (Hai Feng) بخشی از روایت خیالی و نمادین است که به گذشته راوی، یو تسون، و هویت فرهنگی او گره خورده است. با این حال، «های فنگ» بهاحتمال زیاد اشارهای مستقیم به یک مکان واقعی یا تاریخی خاص نیست، بلکه نامی است که بورخس برای ایجاد فضایی شرقی و مرموز در داستان خلق کرده است.
[۳] «سالنامهها» (Annals) اثری تاریخی از پوبلیوس کورنلیوس تاسیتوس (Publius Cornelius Tacitus)، تاریخنگار و سناتور رومی (حدود ۵۶-۱۲۰ میلادی)، است. این کتاب، که به لاتین Annales نامیده میشود، تاریخ امپراتوری روم را از مرگ آگوستوس (۱۴ میلادی) تا مرگ نرون (۶۸ میلادی) پوشش میدهد. این اثر بهصورت سالبهسال (به سبک «آنال» یا سالنامه) نوشته شده و شامل رویدادهای سیاسی، نظامی و اجتماعی امپراتوری روم در دوره امپراتوران تیبریوس، کالیگولا، کلادیوس و نرون است. «سالنامهها» به دلیل تحلیلهای عمیق تاسیتوس از قدرت، فساد و اخلاقیات، و همچنین سبک نثر فشرده و نافذش، یکی از مهمترین منابع تاریخی درباره روم باستان محسوب میشود. این اثر شامل ۱۸ کتاب بوده، اما بخشهایی از آن (مانند کتابهای مربوط به کالیگولا) به دلیل گم شدن دستنوشتهها ناقص است.
در همین زمینه:
- جنگ ایران و اسرائیل – حسین نوشآذر: در جستوجوی جهانهای جایگزین
- جنگ ایران و اسرائیل- عباس شکری: ادبیات، فلسفه صلح و امکان مقاومت در برابر خشونت
- جنگ ایران و اسرائیل – فرج سرکوهی: «درسهایی از تاریخ»
- جنگ ایران و اسرائیل – رعنا سلیمانی: صدای زنان علیه ویرانی و توهم قدرت
- جنگ ایران و اسرائیل- مینا نصری: «قیقاج جنگ؛ وحشت روزمره و فریادهای گمشده در ترس»
- جنگ ایران و اسرائیل – حمید فرازنده: اندیشیدن در یکقدمی تباهی
- جنگ ایران و اسرائیل- شیرین عزیزی مقدم: «ویرانهها و سینیهای زردآلو»
- جنگ ایران و اسرائیل – علی قنبری: نمیدانم چرا باید شعر بنویسم
- جنگ ایران و اسرائیل – فتانه فیروزی: «نازکای فردو»
- جنگ ایران و اسرائیل- شهریار مندنیپور: «قَدَر مرد»
- جنگ ایران و اسرائیل: رفته بودیم کنار بند
- جنگ ایران و اسرائیل – باهار مومنی: «سرخوردگی جمعی، دوگانۀ کاذب و وسوسۀ راهحلهای فوری»
- جنگ ایران و اسرائیل – بهمن پارسا: قُقنوس