جنگ ایران و اسرائیل- شیرین عزیزی مقدم: «ویرانه‌ها و سینی‌های زردآلو»

از باغ کلی زردآلو و آلو چیده‌بودم. همه می‌گفتند:

– با این‌همه میوه می‌خوای چه کنی؟

– می‌خوام خشک کنم و یِ مقدارش را بدم امین، با خودش ببره.

داد و فریاد بچه‌ها با هم بلندشد:

– وااااای خاله‌ی بد! شما همش بین ما بچه‌ها فرق می‌ذارید! ما رو عقده‌ای کردید!

با خنده می‌گم:

– شکموها! من بینِ شماها فرق می‌ذارم؟! ابدااا، به شما هم چند تا پَر زردآلو می‌دم!

به خانه که رسیدم، جنگ شروع شد‌. اسرائیل به ایران حمله ‌کرد.

از ترس این‌که میوه‌ها خراب بشن، سریع همه رو شستم و توی آب‌کش ریختم‌. زردآلوها رو نصف و از هسته‌ جداکردم و تویِ سینی‌ها چیدم که ببرم روی پشتِ بام و بگذارم خشک‌ شود.

سینی‌ها را که چیدم روی پشتِ بام، به دیوار تکیه دادم و به درخشش سینیِ زردآلوها و بازیِ نور خورشید روی میوه‌ها نگاه کردم. مثِ ورقه‌های طلا در نور می‌درخشیدند.

کبوترهای همسایه در آسمان می‌چرخیدند.

بی‌اختیار زمزمه کردم:

“روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.. ‌. “

نگاهم بین چرخِ کبوترها و درخششِ برگه‌های زردآلو جابه‌جا می‌شد که امین زنگ زد و با ناراحتی گفت:

– پروازم کنسل شد!

برای دلداری‌اش‌گفتم:

– اشکالی نداره خاله‌جان! تا قیامت که کنسل نمی‌مونه! عوضش ما کمی بیشتر تو رو می‌بینیم. دارم برات زردآلو خشک می‌کنم که با خودت ببری!

– وااااای خاله! شوخی نکن! اعصابم خرد شده! من کار و زندگی دارم. شاگردهام از درس عقب می‌افتند و تو به فکر زردآلو خشک‌کردن هستی؟

– خاله جان! هواپیمایِ شخصی من رفته سرویس وگرنه می‌گفتم تو رو ببره!

حالا تو اعصابتو هم خرد کنی، مگه کاری از دستت برمیاد؟ درست می‌شه!

دوباره به پرواز کبوترها خیره شده‌بودم که صدای مهیب صفیر موشک‌ها بلند شد. کبوترها ترسیدند و هر کدام به طرفی‌ رفتند. یکی از کبوترها اومد به طرف من و زیر کولر قایم شد. از بس ترسیده‌ بود، دستم را که به طرفش دراز کردم از جاش تکان نخورد. قلبش تند تند می‌زد. گرفتمش و دستم رو رویِ سرش کشیدم و نوازشش کردم. چشماش انگار خیس بود. بعد از گذشتِ این‌همه سال، نمی‌دونم چرا وقتی به چشماش نگاه‌کردم، یادِ چشمایِ خیسِ غلامرضا افتادم، وقتی که از احمد حرف می‌زد.

بچه که بودیم، آبادان زندگی می‌کردیم. عصرا که هوا خنک می‌شد، با دخترا و پسرای همسایه، همگی می‌رفتیم دوچرخه‌سواری. وقتی بچه‌ها دنبالِ من میومدند، مادرم‌ می‌گفت:

-بدو که گَله‌ت رسید!

واقعا به اندازه‌ی یک گَله بودیم. یک زمینِ فوتبالِ بزرگ، وسطِ محوطه بود که دورتادورش یک کانال سیمانی بزرگ‌ پر از آب بود. دورِ زمین فوتبال، بارها و بارها می‌چرخیدیم، و تا وقتی که از خستگی بی‌حال نمی‌شدیم، رکاب می‌زدیم.

احمدرضا از من بزرگ‌تر بود و همیشه مراقبم بود. یک بار که تعادلم به‌هم خورد، با دوچرخه افتادم وسط کانال، احمدرضا پرید و نجاتم داد. پیشانی‌ام هم خورد به لبه‌ی کانال و شکست و چندتا بخیه خورد.

جنگ که شروع شد، احمد و غلامرضا و چندتا دیگه از پسرها، سربند “یاحسین” بستند و رفتند برای دفاع از خرمشهر. گفتند که باید از ناموسمون دفاع کنیم. ۱۵ سالشان هم نبود.

بچه‌ها که رفتند، دیگه دوچرخه‌سواری لطفی نداشت. هرچندکه گاهی دعوا هم می‌کردیم؛ ولی وقتی که رفتند، انگار روی کوچه، خاک مرده پاشیده باشند.

غلامرضا خیلی متعصب بود و من و بقیه‌ی دخترهای کوچه، ازش حساب می‌بردیم. یادم میاد یه بار توی کوچه داشت با شلنگ به شمشادهای باغِ خانه‌شان آب می‌پاشید. جشن تولدِ یکی از دوستام دعوت بودم. خواهرم موهام رو سشوار کشیده‌بود و یِ پیرهنِ قشنگِ گل‌دار هم پوشیده‌بودم که برم مهمونی. تا منو توی کوچه دید گفت:

– به‌به! به‌سلامتی! کجا تشریف می‌برید؟

گفتم:

-جشن تولد!

شلنگ آب رو گرفت به صورتم و موهامو خیس کرد و گفت:

– حالا خوب شد! هوا گرمِ. تا برسی مهمونی، خشک شدی!

با جیغ و گریه برگشتم خونه و گفتم:

– غلامرضا موهامو خراب کرد!

مادرم‌ هم که دنبال فرصت بود، گفت:

– من که می‌گم این غلام دیوونه است! حالا هی تو باهاشون برو دوچرخه‌سواری!

احمد هیچ‌وقت از جنگ برنگشت؛ و غلامرضا هم بدونِ یک پا و یک دست برگشت.

عصرها مادرش یِ صندلی براش می‌ذاشت سرِ کوچه. می‌گفت:

– حوصله‌ش توی خونه سر می‌ره.

با عصا می‌اومد و چند‌ساعتی سر کوچه می‌نشست و سیگار می‌کشید. منم کنارش می‌نشستم‌.

یِ بار گفت:

– چرا نمی‌ری دوچرخه‌سواری؟

گفتم:

– وقتی احمد اومد می‌رم. می‌ترسم دوباره بیفتم توی کانال. احمد که نیست، اگه افتادم، کی نجاتم می‌ده؟

– من میام درت میارم.

– چه‌طور؟ تو که نمی‌تونی! صبر می‌کنم احمد بیاد. احمد کی می‌یاد؟ شما که با هم رفتید؟ چرا اون نمیاد؟

چشمای غلامرضا پر از اشک شد و گفت:

– میاد! حتما میاد!

 چندماهی گذشت. یِ روز با صدایِ جیغ مادر غلامرضا بیدار شدیم. غلامرضا یِ روز صبح دیگه از خواب پا نشد. بزرگ‌تر که شدم، مادرم گفت که احمد جلوی چشمایِ غلام تیر خورده‌ و پایِ غلام هم روی مین رفته‌ بود. تحمل غلامرضا تموم شده‌بود و یِ شب هر چی قرص آرام‌بخش داشت رو، یک‌جا خورده و خوابیده‌ بود.

من دیگه هیچ‌وقت سوارِ دوچرخه نشدم.

حالا باز دوباره جنگ، و رفتنِ احمدها و غلامرضاها و برنگشتن و…‌‌

آسمون آروم گرفته‌بود، کبوتر هم.

یِ بار دیگه به چشمایِ آشنایِ خیسِ کبوتر نگاه کردم‌. سرش رو بوسیدم و به طرف خونه‌ی همسایه، رهاش کردم.

پَر کشید و رفت…

خورشید داشت غروب می‌کرد که موج دومِ پرتابِ موشک‌ها دوباره شروع شد‌.

دوباره صفیر و هیاهو و همهمه…

 کاش زردآلوها زودتر خشک بشن!

در همین زمینه:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی