
در ساعات نخست صبح ۱۳ ژوئن ۲۰۲۵ اسرائیل حملاتی علیه اهدافی در چندین منطقه از ایران آغاز کرد. این حملات که توسط نیروهای دفاعی اسرائیل و موساد انجام شد، تأسیسات هستهای، پایگاههای نظامی و منازل مقامات ارشد ایرانی را هدف قرار داد که موجب وارد آمدن خسارت به سایتهای کلیدی هستهای و کشته شدن مقامهای ارشد نظامی ایران شد. این حمله، بزرگترین حمله علیه ایران از زمان جنگ ایران و عراق تاکنون محسوب میشود. چند ساعت بعد ایران عملیات وعده صادق ۳ را با حمله به تل آویو و برخی مراکز نظامی اسرائیل آغاز کرد. در همان حال از بروز آلودگی شیمیایی و رادیواکتیو در سایت نطنز خبر رسید. آژانس بین المللی انرژی اتمی انهدام تأسیسات روزمینی نطنز را تأیید کرده است.
مردم در تهران و در سایر شهرهایی که هدف حملاتی قرار گرفتند وحشت زدهاند. مینا نصری در «قیقاج جهان» از وحشت روزمره مردم در سایه جنگ ایران و اسرائیل مینویسد؛ جایی که زندگی عادی به روزشمار مرگ بدل شده و شادی برخی از فاجعه، بیتفاوتی به رنج دیگران را عریان میکند. او با نگاهی به ادبیات و فلسفه، از ضرورت تخیل برای درک درد «دیگری» سخن میگوید.
درک وحشت روزمره در زندگی دیگری فقط از سوی کسانی ممکن است که توان تخیل و توان اندیشیدن به درد دیگری را دارند. مهم نیست در کجای جغرافیای دور یا نزدیک بود تا بتوان به تجربهای از زندگی دیگری در ترس و درد نزدیک شد. حتی در همین جا هم هستند کسانی که شانه بالا میاندازند که «ما را نمیزنند، ما مردم عادی هستیم و…» و نکته دقیقا در همین عادی بودن است. زندگی عادی روزمره با انتظار هر روزه خبر حملهای قریبالوقوع، دیگر نه عادی است و نه روزمره، روزشمار مرگ است و بدتر از آن روزشمار وحشتی است که بدون خبر جنگ قریبالوقوع هم شماره میاندازد؛ مثل ضربان نبض در سر همیشه چیزی بود/هست که در روزرگی معمول زندگیات هم بیمناک باشی.سر و صدای انفجارهایی که نیمشب/بامداد پایتخت را از خواب پراند گمان میرفت پایان این انتظار ترس باشد؛ انتظار ورود به جنگی حاضر با سنگی که دیوانگان در چاه انداختند و حالا به تماشایش نشستهاند. اینترنت کند و مختل شد. شبکههای خبری یا هنوز در خواب بودند یا خوابزدگان سر این نداشتند که خبر بد را باور کنند. بعد هم که شبکههای خبری ماهواره راه افتاد، چند مجری خبری یک رسانه فارسیزبان، با گونههای گل انداخته از فرط شادی فاجعه را مو به مو نقل کردند. چیز غریبی در آن چهرهها بود که با خبرها نمیخواند. چطور ممکن بود نقطهای، ساختمانی، تو بگو ویلایی هدف حمله موشکی قرار گیرد و به هیچ خانهی دیگری، ساختمانی، انسانی عادی (از همانها که انتظار خبر بد روزمرهی زندگیشان شده بود) در تیررس فاجعه نباشد! پس چر این گویندگان چنین خوشحال بودند؟ چه اتفاقی افتاده است که کشتار سبب شادمانی است و بدبختیِ جنگ مایه پایکوبی؟! گمان میکنم زیستن در انتظار مرگ است که مرگ را شیرین میکند، بهخصوص اگر بدانی آن که قرار است کشته شود نه تو هستی و نه نزدیکانت، بلکه خبر از یک پایان نفسگیر است. پایان نفسگیر اما بعدازظهر به یأس مبدل شد چون موشکپرانیها و زدنها ادامه یافت. تلفنها زنگ میخورد، زنگ، زنگ، زنگ… و پمپ بنزینها مملو از اتومبیلهایی میشود که نمیدانند مقصدشان کجا خواهد بود. فروشگاهها مملو از مردمی میشود که اخبار جنگ را از دهان هم میشنوند و جیبها همچون قفسههای فروشگاههای زنجیرهای خالی میشود.
«جنگ است اسماعیل! جنگ!… بین همسایه و همسایه، پدر و پسر، مادر و دختر/ و بیمارستانها و تیمارستانها به روی آینده بازند/ و این را تو گفته بودی/ عینکت را بردار اسماعیل، این جهان قیقاج را با چشمهای قیقاجت ببین!» (شعر بلند اسماعیل/ رضا براهنی)
و قیقاج این جنگ، بر قیقاج جهان میچربد چون مردمانی هستند که شکرگذار جنگند، و اینها نه فقط آن کسانند که از جنگ بهره میبرند (که شادیشان قابل درک است)، بلکه هم آنها که قربانیان کشتاری از پیش بودهاند و باز هم قربانی این کشتار خواهند بود. «میگویند فلاکتهای جنگ -به لطف تلویزیون- به ابتذالی شبانگاهی تنزل پیدا کردهاند. از بس در تصاویری غرق شدهایم که زمانی از دیدنشان جا میخوردیم و منزجر میشدیم، حالا دیگر چیزی از حس همدلی باقی نمانده و به سوی رخوت و بیحسی پیش میرویم. ولی واقعا چه خواستهای مطرح است؟ هیچ شورایی از نگهبانان نمیشود تشکیل داد تا هولناکی را جیرهبندی کند و قابلیتش را در شوکه کردن ما تازه نگه دارد و مسلماً خود این هولناکیها هم فروکش نخواهد کرد» (نظر به درد دیگران/ سوزان سانتاگ/ احسان کیانیخواه).
یکی میگوید «من ترسی ندارم از مرگ، مرگ بهتر است از این زندگی!» و میشنود که دیگری میگوید: «مرگ ترس ندارد اما این بیانصافی است، عین ناعدالتی است که ما مدام سر از ترس بر بالین بگذاریم و با ترس برخیزیم. حتی زندگی گیاهی در بیابان ارزشمند است» و او هم میشنود که: «اگر عزیزانم را از دست بدهم هیچ ارزشی ندارد».
«جنگ بر فرهنگ مستولی میشود، خاطرهها را تحریف میکند، زبان را مخدوش و مسخ میکند و هر آنچه را پیرامونش قرار دارد آلوده و عفونی میکند؛ حتا طنز را در آمیزهای از شرارت و انحرافهای ترسناک و بیمارگونه و ستایش مرگ، بستهبندی میکند» (جنگ، نیرویی که به ما معنا میدهد/ کریس هجز/ پرویز شفا، ناصر زراعتی/ باشگاه ادبیات).
اینجا جایی است که زندگی به مویی بند است. شادی و غم دو روی همند. شادی کشته شدن آنها که خدایگان کشتار بودند و اندوه دامنگیری این کشتار. بیم سرکوب که همواره در وضعیت جنگی پرتوانتر میشود و فعالیتهای نیمبندی که با کنشهای مدنی پا گرفته بود حالا باید به محاق برود تا مسالهی مهمتر خانمان براندازد بگذرد. کی میگذرد جنگ؟ هرگز! تا آن هنگام که حیات سیاسی دو قدرت خاورمیانه فقط در جنگ معنا یابد، برمودای خاورمیانه همچنان خون خواهد خورد.
حالا شب است. نورافکنها آسمان را زرد میکند. چراغهای آپارتمانها یکییکی خاموش میشود. صدای فریادها از همه سو بلند است. فریادهایی پیچیده در کلماتی مبهم، شتابزده، بیشکل درست شبیه خود ترس. مردم وحشت زدهاند: مبادا این بار چیزی نزدیکی خانه آنها به زمین بخورد. شب، دامن میگسترد، همچنان که ترس و همچنان که مرگ…
فاجعه فرداست با اخبار کشتهها و دیدن برخی چهرههای تلویزیونی با لبخندهای کریه ناتوان از تخیل در درک وحشت دیگری.