شهریار مندنی‌پور: قَدَر مرد

«قدرمرد» غرقه در تاریکی و شرجی، از صدای نفس‌های غیرعادی «تمساح» بیدار شده بود. دو و نیم صبح بود. با این که دستور داده بود بعد از یک ساعت بیدارش کنند، محافظ وفادارش فقط تا درگاه اتاق خواب آمده بود. قدرمرد در برابر وسوسه باز کردن پلک‌ها مقاومت ‌کرد. این حالت برایش مثل تاخیر انداختن تخلیه جنسی بود؛ و باعث می‌شد احتمالات و کلماتشان، به ذهنش بیایند. با همین موهبت خدادادی، کشف ده‌ها سوقصد مخفی پشت ستون‌‌های اعتماد به او الهام شده بودند… تمساح هنوز در درگاه اتاق ایستاده بود و انگار نفس‌هایش حیوانی‌تر می‌شد… پس احتمال یک کارد زهرآگین را در دست محافظش دید.

همان طور طاقباز خوابیده، زیر ملافه دستش را گفت مار بخزد طرف اسلحه کمری‌که به فانوسقه داشت. حالا احتمال لبه اره‌ای کارد را هم می‌دید. کلمات خیانت و خودفروشی، به گمانش آوردند که: تمساح پس از پانزده سال پیشمرگی، بلکه سرانجام تطمیع شده باشد، یا شاید او هم مثل بعضی احمق‌ها، زمان سقوط را باور کرده و می‌خواهد برای عفو دشمن خوش‌خدمتی کند. قدرمرد، حس‌می‌کرد سمباده مهتاب را تابیده از پنجره بر تنش. جایی از ویلا، رادیویی روشن بود. مارش‌ نظامی پخش می‌کرد. دکمه جلد اسلحه مثل همیشه باز بود. و او می‌توانست سریع «سِردویوکف» Serdyukov را بیرون بکشد، و با همان جَلدی، ضامن آن را هم با شست همان دست آزاد کند. برای وصف خنکای عاج قبضه اسلحه، کلمات مهربان و قابل اعتمادی در ذهنش درخشیدند‌…. و دید کارد بالا رفت و فرود آمد. سرخی خون در اطلس شمد پهن شد. همه نیمه‌شب‌ها، در اتاق خواب هر کدام از کاخ‌ها و پناهگاه‌هایش، سرخی خون در آبی شمدهای ابریشمی‌اش پهن می‌شد.

انفجار گه‌گاهی بمب‌هایی که کاخ‌ها، پناهگاه‌ها و پادگان‌هایش را یک به یک غبار و دود می‌کردند، هنوز ادامه داشت. یادش آمد که قبل از خواب، سعی می‌کرده بفهمد که چرا محل مخفیگاه پسرانش را از او خواسته‌اند: برای بمباران می‌خواهند یا… و اسلحه را کشید. و همان طور بر پهلو، به سمت درگاه نشانه رفت: مطمئن که وسط سینه تمساح را می‌زند.

ـ مگه کرمی تو کله‌ته که جلونمی‌یای؟

قدر مرد عاشق تشبیه و استعاره بود.

و باز، بی‌نگاه، تا وقتی خش‌خش لباس‌های تمساح تمام شد؛ لوله اسلحه را پایین داد که همچنان وسط سینه محافظ به زانو افتاده را نشانه رفته باشد. وسوسه‌اش را داشت، اما فرقی نداشت که ماشه را بچکاند یا بپراند که: بنگ!… گلوله از بین یک کف دست جلو آورده شده رد می‌شود. با سوراخ کوچکی فرومی‌تپد به قفسه سینه. بعد از مماس شدن با دنده‌ای کمانه می‌کند و دیگر حالت مته‌‌وارش را ندارد. کله معلقی ریه و پیه و گوشت را به خود می‌پیچاند. و وسط کتف‌ها، یا پایینتر، حفره‌ای به اندازه کف دست باز می‌کند…. تمساح خرناسی نالید:

ـ قربان!؟

که یعنی‌ای قادر ابدی و رهبر من… و چراغ را روشن کرد. قدر مرد، خسته و بی‌حوصله روی عرق ران‌هایش نشست لبه تخت.

تمساح، تلفن دستی را دو دستی سوی قدرمرد گرفت. ترسان:

ـ کمیته رابط اطلاع داده که… پیشنهادتان ردشده… اما…

قدرمرد بر دهنی تلفن نهیب زد:

ـ من از اما و اگر متنفرم؟

ـ مجددا اصرار شده برای امتحان حسن نیتتان… محل آقازاده‌ها را فردا صبح لازم دارند.

قدرمرد غرید:

ـ غیرممکنه بتونین مجبورم کنید. ساعت پنج تماس بگیر.

و تنها رابطش با جهان بیرون را قطع کرد. هر بیسیمی، هر تلفنی، و حتا پیک‌های زنده را هم به سرعت ردگیری می‌کردند. به همین تلفن دستی هم اعتماد نمی‌کرد اگر متخصص‌هایش کاری نمی‌کردند که در هر لحظه از خود صدها رد نشان دهد. دشمن هر مکانی را که می‌خواست با دقت اهریمنی بمب‌هایش ویران می‌کرد. تا به حال زیر آوار مقر‌ها و پناهگاه‌های بتونی دفن شده بودند سه ژنرال، هشت رییس ستادهای دوازده‌گانه و شانزده نفر از خویشاوندان وفادارش.

ـ تو می‌دونی من چقدر پسرهایم رو دوست دارم؟

تمساح داشت کفشهای او را کنار پاهایش جفت می‌کرد.

ـ مسلمن قربان!

ـ وقتی خودم را بازنشسته کنم، یه شورای رهبری از هر سه تایشان اعلان می‌کنم.

ـ همه را مث همیشه غافلگیر می‌کنید.

ـ نمی‌دونید… شاید بدونید که دوستشون دارم. ولی نمی‌دونید اونا چقدر دقیقن ثمره وجود منند. ادامه منند.

زمین لرز یک انفجار مهیب به آن‌جا رسید. شیشه‌های پنجره و آویزه‌های بلور جار به صدا افتادند. خیلی وقت بود که دود روی شرجی ناسورشده‌بود… با خشم، باز شروع کرد شماره‌گیری. در این سه روزه که تماس ستاد‌ها، ژنرال‌ها وسازمان‌های اطلاعاتی‌اش قطع شده بودند، خودش هم بارها شماره تلفن آن‌ها را گرفته بود، اما یا اشغال بودند، یا بی‌جواب. بی‌سیم‌ها که فقط پارازیت قِرقره می‌کردند. گوشی را پرت کرد به سینه تمساح و رفت به دستشویی. هرگز فاش نکرده بود که صدای ریزش، چه آبِ شیر و چه ادرارش را خیلی دوست دارد. صورتش را شست. سبیل‌ها و اولین ریش عمرش را شانه زد. گفت صدای دلنشین آب، صداهای آشغال و چرب گیرکرده در گوش‌هایش را بشوید. اما همین تا احساس سبکی کرد، زوزه ژنرال «عقاب صحرا» را از زیرزمین شنید. با آغاز تهاجم زمینی، در طرح دفاعی مرحله ‌اول، با خط خود برای این زنجموره‌کش فرمان نوشته بود که: اجازه دهید لشکر سوم دشمن از مرز وارد خاک مقدس وطن شود و تا شوره‌زارهای نزدیک به رود بزرگ پیش بیاید، گورستانِ مقدر آن‌ها همان جاست. سپس آن‌ مزدوران را زیر سهمگین‌ترین و تاریخی‌ترین آتش‌ توپ‌ها و موشک‌‌های «قدر صاعقه» هلاک کنید… اما خبرهای متناقضی به او رسانده شده بود. ستاد ارتش گزارش داده بود که طبق فرمان تاریخی قدرمرد، جنازه همه متجاوزان در شوره‌زار دارد نمک‌می‌شود. خبرچینی از سازمان رعد خبرکشیده بودکه ژنرال دستور آتش را یک ساعت دیرتر صادر کرده و نیمی از سربازهای دشمن از شوره‌زار رد شده‌اند، جاسوسان سازمان دوم فداییان خبر آورده بودند هیچ آتشبارانی انجام نشده و لشکر دشمن در حال عبور از رودخانه است.

قدر مرد در ذهن قاطع‌ترین کلمات را برای دستور دستگیری ژنرال و انتقال او به محل اقامتش، جستجو کرده بود. و پابرهنه از پله‌های زیرزمین پایین رفت. تاریک بود. اما از پنجره‌های نزدیک سقف، برق رعشه‌ای انفجارها تو می‌آمد. ژنرال با دست‌های بسته از پشت، به سختی سر زانوها مانده‌بود. از نور یک انفجار بزرگ، تیغ دردست قدرمرد درخشید.

نهیب زد:

ـ حقیقت بگویی به نفعت هست. ترسیدی یا خیانت کردی؟

ژنرال نالید:

ـ هیچ کدام سرور من. دستور شما را اجرا کردم.

ـ پس گزارش بده ببینم چند هزار نفر از مزدورهای دشمن هلاک شدن. بگو بشنوم چطوری صدها تانک و نفربرشان نابود شدن.

چراغ را روشن‌کرد. عقاب صحرا سرِ مو سفیدش را پایین انداخت. قدرمرد چشم‌های او را نمی‌دید ولی می‌دید درخشش قطره‌هایی را که از آن‌ها می‌چکند، و می‌دانست روی موکت آبی، لکه‌هایی به رنگ آبی سیر درست می‌کنند.

ـ بگو چند تا از کفتار‌های دشمن تکه پاره شدن، با گلوله‌هایی که در دوران باشکوه تحریم، از تیرآهن‌های سقف خانه‌های وطن درست کردیم.

کلمه‌ای با خلط‌ و بغضِ گلوی عقاب صحرا قاطی شد. قدر مرد غرید:

ـ زر بزن!

می‌دانست ژنرال جرئت‌ندارد بگوید که گلوله‌های توپ را از دلال‌های بازار سیاه خریده‌اند.

ـ گزارش بده چه ساعتی آتش توپ‌ها شروع شدن.

ژنرال سر زانوها تلوتلو خورد ژنرال. کلماتی را لای دندان‌ها جوید. قدر مرد فریادکشید:

ـ خفه شو!

می‌دانست که پیر خرفت ـ که گزارشش را داشت با دشمن هم تماسی داشته ـ می‌خواهد بگوید سربازها نماندند که شلیک کنند. همیشه سرداران بزدلی خودشان را به سربازها نسبت می‌دهند. همیشه‌ها این‌گونه افسرها را با زجرکشی عقوبت داده بود. اما شاید به خاطر افتخارات گذشته ژنرال، کلمه ترحم به ذهنش آمد. دست‌های عقاب‌ صحرا را بازکرد. تیغ را گذاشت لای لب‌های او:

ـ بدبخت! تو یه زمانی شجاع بودی.

ژنرال نالید. ناله‌اش یعنی:‌ای قادر رستگاری بخش! و تیغ را بررگ مچ چپ کشید.

قدرمرد دکمه غلافِ سردیوکوف را بست.

بالا رفت. لبه تختخواب نشست. خسته‌اش کرده بود ژنرال خائن. فکر کرد: ژنرال هیچ وقت خون نظامی نداشته. وگرنه برای خودکشی از او اسلحه می‌خواست. فکر کرد که چرا دلش‌ این همه گرفته: در خواب، کودکیِ پسر بزرگش را دیده بود، و دیده بود که از قلقلک سبیل‌های زبر او قهقهه می‌زند. بعد رو برگردانده بود به خانه پدری‌اش، تا کودکی خودش را ببیند. همه اتاق‌های غباری خانه متروک را گشته بود و هیچ تصویری، حتا از نوجوانی‌اش به یاد خوابش نیامده بود. احتمالن در خواب آه کشیده بوده، و پسرش در پنج سالگی، با چشم‌های گریان به سوی او دست دراز کرده بوده که بماند خانه و با هم بازی کنند… هرجا که بود صدای رادیو بلند شد. نطق او را در آغاز جشن‌های سی‌روزه سالگرد سی‌ام سالِ یک چیزی، بازپخش می‌کردند. کلمات غیور و وفادارش را از هر فاصله‌ای تشخیص می‌داد: استقلال، آزادی، سربلندی: سه عهد جاودان رسالتش.

بدون رادیو هم، هر وقت اراده می‌کرد هلهله‌های بی‌کران مردم را می‌شنید: وقتی که به آن‌ها می‌گفت که رهبری او آزادترین آزادی دنیا را برایشان ارمغان آورده، رفاه بهشتی و رستگاری آخرتشان را هم. با چشم‌های دریده از شوق، گرمب گرمب پا برزمین می‌کوفتند. هرگاه که صفت‌های سخاوتمندانه و قیدهای قاطعش را در توضیح عهد سومش: سربلندی امت روانه می‌کرد، زنده‌بادش راغریومی‌کشیدند. و خروشان‌تر، وقتی که در انتها، آمارهای پرافتخاری را از رشد اقتصادی و آموزش و بهداشت به آن‌ها هدیه می‌کرد.

صدای رادیو کم شد. هنر تمساح این بود که وضعیت مزاجی‌ و احساس اربابش را به موقع حدس می‌زد. بعید نبود خبرچین‌ها با دستگاه‌های پیشرفته شنود، از بیرون ویلا، صدای رادیو را بگیرند و حداقل حدس بزنند که یک وفادار حزبی در این خانه هست.

ـ می‌خواهم تک‌تک مردم، هرجا که باشند صدای مرا بشنوند.

با همین یک سطر فرمان، میلیون‌ها رادیو ترانزیستوری، رایگان تا پشت کوه‌های شمالی، تا میانه مالاریایی مرداب‌های شرقی و غربی پخش شده بود. رادیوهایی که فاقد طوقه تغییر موج بودند و بر فرکانس رادیو «اسرافیل» تنظیم شده بودند. تمساح، بر دو دست‌ها، یک دست لباس تمیز و اطو کشیده به اتاق آورد. قدرمرد غرید:

ـ از ستاد خبری نشد؟

یادش نمی‌آمد از سه روز پیش چند بار این جمله را پرسیده، و تمساح هربار با بهانۀ خوش‌آیندی، جوابی منفی تحویل داده بود. و گفت:

ـ خداوند دوباره عنایتش را به شما نشون داد. مخفیگاه مائده هم نیم ساعت پیش بمبارون شد.

ـ پسرها…؟

ـ ایشان به دستورتون عمل کرده بودن.

ـ کدوم دستور؟

ـ عوض‌کردنِ محلشون هر هفت ساعت.

و بلافاصله با بغض جواب داد:

ـ اما بقیه… همسر اولتان… زبانم لال… هیچ تکه‌ای برای شناسایی نمونده. بمب جدیدی که می‌اندازن، گوشت، آجر، آهن را با هم چرخ می‌کنه.

قدرمرد؛ اعلامیه عزای عمومی و تسلیت به ملت صبور و فاتح را به تصور آورد: بانوی باشکوه آب‌ها… خاتون عفوها… مادر یتیمان، و مهریه نوعروسانی که شوهرشان در جنگ‌های سرنوشت‌ساز فدای عظمت انقلاب واستقلال مامِ میهن شده‌اند… کلمه عظمت را دوست داشت و برای تکرار آوای /ج/ کلمات جلال و جبروت و جان را اضافه کرد.

پرسید: مردم؟

ـ همه دنیا فهمیده‌ دشمن دروغ می‌گه. حرومزاده بمب‌هاشون می‌خورن به

هد‌ف‌های غیر نظامی.

ـ هرچه آمار تلفات بیشتر، رسوایی دشمن هم بیشتر!

ـ کاخ شده یه گودال هزار متری…

ـ صد بار بهت گفتم وقتی با من حرف می‌زنی لغت و رقم را درست، دقیق، با تحقیق بگو، غلو نکن الاغ!

و از تکرار صدای / غ/ و /ق / در جمله‌اش خوشش آمد. و به یاد غم افتاد. و همان طور که خلط سینه‌اش را می‌بلعید تا مبادا سرفه‌اش نشانه ضعف باشد، یادش آمد که پیش از این یکی جنگ، اراده کرده بود که برایش زنی را پیدا‌کنندکه فقط لای پا نباشد و لایق همدلی‌اش باشد. که او را احضار کند به کاخ عتیقِ یاقوت، مشرف به زیبایی‌های رودخانه که نکبت خط از کناره‌اش آغاز شده؛ بدون هیچ روزنامه‌ای، تلفنی، یا فاکس‌های گزارش؛ تا آزادانه در باهارخواب بلمد، موهای سر و سینه مردانه‌اش را به انگشت‌های ظریف و مهتابیِ زن بسپارد و درباره غم پنهانش حرف بزند. شاهزاده خانم، بازمانده فقیر یکی از امیرنشین‌های بیشمار و منسوخ اروپا بود: با چشم‌های زمردی و اندوه‌زده تنهایی، چون در هیچ کدام از مردهای بی‌عرضه و یا زن‌نمای اطرافش، نشانی از قهرمان رویاهایش نیافته بود. دختری زیبا و ژنده‌پوش که از یکی از شب‌های هزار و یک شب هم می‌شد بیرونش‌کشید. که صدای بلورینش طمع جادوگرها را برمی‌انگیخت؛ و به امید ناجی‌اش، نشسته بود پشت پنجرۀ کومه‌ای، چشم دوخته به کوچه‌ای باریک و تاریک، وقتی که ارواح شریر، مثل جاسوس‌های دشمن، از ترک دیوارها یا از زیر در به کومه می‌خزیدند…

اما، رویای هزار و یکشبی شاهزاده خانم در حوالی شب چهارصد شهرزادی به پایان رسیده بود. گزارشش دادند که خانم تمام جواهرات اهدایی او را از کاخ خارج‌کرده و قرار است که با یکی از افسرهای گارد ریاست جمهوری فرارکنند به جایی در آمریکای‌جنوبی… نعره کشیده بود:

-یعنی این قدر مبتذل؟

در آخرین شب دیدار، بهش امر‌کرد که همۀ زمردهای اهدایی او را بیاورد. زمرد‌چشم مطیع جعبه خاتم جواهرات را جلو‌پای او گذاشت. آن افسر گارد را همان موقع، برهنه روی دستگاه «گهوارۀ یهودا» نشانده بودند تا تیزی هرم آرام آرام توی پایین‌ تنه‌اش فرو‌برود. این دستگاه از ابتکارهای شکنجه سازمان اطلاعاتی‌اش نبود. خودش در میان مطالعاتش دربارۀ قرون وسطا پیدایش کرده‌بود.

قدر مرد به زن گفته‌بود:

-بدلی جایشان گذاشته‌ای شازده حرومزاده؟

و همان موقع فرستاده بودشان پایین، ببرند سنجش.

و با یک توسری، غرور و وقار را به سینه پرت‌کرده‌بود روی تخت و سنت

اَمرد‌بازیِ خلفای عثمانی را بر او اجراکرده‌بود.

سپیده نزده‌بود که جواب‌آمده‌بود. پیشگویی درست بود.

شاهزاده‌خانم، نه از شرم سرخ‌شده‌بود، نه از ترس پریده‌رنگ. پوزخند‌زده‌بود…

قدر مرد در همان لحظه دریافت که پوزخند یک زن می‌تواند روایت تاریخ را به سخره بگیرد تا ابدالاباد…

بعدها گزارشش آمده‌بود که همان پوزخند را به لب داشته موقع تجاوز یک به یک افراد یک گروهان گارد سلطنتی؛ تا نفس آخرش.

سال‌ها بعد، زمردهایِ اصلی در گنجینۀ اولین زن قدرمرد گزارش شدند.

لابلای انفجار موشک‌ها، نزدیکی‌ها یکی از آن بمب‌های عظیم منفجر شد. نور تند جهنمی‌اش همه چیز‌های توی اتاق را سیاه کرد.

اشک در چشم‌های تمساح اجازه خروج نمی‌یافت. با تکه باقی‌مانده یک گلوله، و چهار ترکش قدیمی در تنش، دردناک بود برایش زانو زدن؛ اما زانو زد به بستنِ بند کفشهای قدرمرد.

ـ وظیفه‌ام فرموده‌اید یادآوری کنم: فرمانده‌گارد فداییان هنوز در تالار منتظره.

حیف بود حتا در زمان اندوهناک قتل‌عام سربازان ساده‌لوح دشمن، لشکرِ

تر وتمیز فداییانش را وارد عمل کند. تیپ‌‌های مستقر در خیابان‌های شهر باید حریف حمله گازنبری دشمن بشوند. غرید:

ـ مطمئنن می‌شن!

چون که پس از شروع جنگ، درآخرین جمله‌های آخرین سخنرانی برای ژنرال‌هایش، ترکیب دام عشوه‌گر به ذهنش رسیده بود. فرمان داده بود که برای دشمن دامی چند لایه از نظر نظامی و بسیار مبتکرانه طراحی و اجرا‌کنند. فشار گره بند کفش را بر پشت پایش که حس کرد، راه افتاد و در حین عبور از تالار آینه کاری شده، انعکاس تیترهای عظیم و درخشان روزنامه‌ها را از روزهای آینده خواند: یک شاهکار نظامی دیگر… نبوغ پرجبروت قدرمرد… کشاندن مزدوران دشمن به جهنم یک دام خلاقانه… هنر بی‌نظیر جنگیدن قدر مرد… فتح ابدی و ابدیتِ فتح… زنده باد قدرمرد تاریخیِ همه تاریخ‌ها!

نزدیک در تالار؛ فرمانده گارد فداییان از پیش خبردار ایستاده بود: زانوهایش از وحشت و ضعف لرزان. قدر مرد بی‌اعتنا به سلام نظامی او، یکراست به تراس رفت. با غلظت و رنگ آب‌های اولیه زمین، دریاچه مصنوعی از زیر تراس این ویلای مصادره‌ای و ناشناس شروع می‌شد. میز قهوه‌اش، با وسواس و جزییات همیشگی چیده شده بود. این جا بوی باروت و دود غلیظ‌تر بود. دید و در ذهن نوشت: از برج‌های مقاومت شهر، زبانه‌های آتش، آسمان را نشانه‌می‌روند و انعکاسشان آب تیره دریاچه را اخرایی و نارنجی می‌کند.

در تاریکی شبحی از دیوارهای معمولی خانه به چشم نمی‌آمد. نگهبانی هم دیده نمی‌شد، اما می‌دانست که در گودال‌هایی به فاصله دو متر از همدیگر، از خاک چمنزار بیرون زده‌اند کله‌های محافظان فدایی‌اش، با چشمهایی که برقی شنگرفی دارند. ابتکار این حفره‌روبا‌ه‌ها باعث می‌شد که نگهبان‌ها توجه خبرچین‌ها را جلب نکنند. جرعه‌ای نوشید. طعم عمیق و اسرارآمیز قهوه را به کلمه آورد: تلخی قهر بانوی یک قصر استعماری در چشم‌انداز کشتزاری حاره‌ای… فکر کرد که آیا فرمانده گاردش از وفاداری به محل او آمده یا اگر نه، پس برای چی؟ لرزه یک انفجار مهیب دیگر از شالوده‌ ویلا عبور کرد. موج‌های مدوری در فنجان قهوه و لابد در آب دریاچه انگیخته شدند. معلوم بود که یک مقر نظامی، یا یک ساختمان مهم اداری ویران شده است.

ـ قلاب ماهی‌ام را بیاور!

از هنگامۀ جنگ تبلیغاتیِ جنگ، بیشتر از همیشه، توجه جهانیان به او و کشورش جلب شده بود. خوشش می‌آمد که گاهی ذهن همیشه مشغولش را استراحتی بدهد وکاری به عنوان یک سرگرمی ابتکاری پیدا کند، تا کلمات جادویی و تخیل بنگاه‌های خبری، شاخ و برگ‌های تازه‌ای به تصویر او بدهند… تمساح در جعبه خاتم را بازکرد. در محفظه‌های مخمل پوست، سه نارنجک زیتونی رنگ لمیده بودند: روسی، کُره‌وار وخوشدست‌تر از آمریکایی‌اش. پس از انفجار فقط سفیدی شکم یک ماهی را شمرد. پس حقش بود وزیر آبیاری و حفاظت محیط زیست، که به جرم کاهلی‌ و اختلاس مجازات‌شده‌بود. روزی که برای بررسی این ویلا آمده بود، فقط سه ماهی روی آب آمده بودند. غریده بود:

ـ قرار بود این دریاچه پر از ماهی باشد!

ـ قربان! صد در صد هست. بفرموده…

به خنده‌اش انداخته بودند چشمهای ماهی‌وار مردک چاق که از وحشت شبیه چشم‌های قورباغه شده‌بودند.

ـ پس خودتون برید زیر آب آمار ماهی‌ها را بگیرید!

مرد چاق توی دریاچه، دست وپا ‌می‌زد و به جزیره‌های آرام نیلوفرهای آبی تلاطم می‌انداخت. قدر مرد فکر کرده بود: صدای انفجار نارنجک‌، به غره انفجار بمب‌ها بیلاخ می‌دهد. مرد چاق فریاد می‌کشید شنا بلد نیست و ضجه عفو می‌کشید. نارنجک، نزدیکش، با صدای جست یک ماهی افتاده بود توی آب. وزیر دو انگشت‌ تپانده بود توی گوش‌هایش. آب فوارکشیده‌بود به سوی هلال ماه که یک لبخند آسمانی بود به قدرمرد.

کلمات التماس غل‌غل‌آب و حباب شده‌بودند و فرورفته بودند زیر آب.

تمساح با یک توری دسته بلند ظاهر شده تا یک ماهی‌ روی آب آمده را بگیرد. و او کلمات یک تصمیم مهم را احضار می‌کرد. فردا از این حالت کاهلی و گوشه‌گیری دلچسبش دست برمی‌دارد، از نقبی به جایی می‌رود که بتوانند عوامل بازمانده و سیار تلویزیون دولتی را آنجا جمع کنند. از نطق او فیلمبرداری خواهندکرد. قدافراشته، سینۀ نیرومند جلوداده، کلمات آتشینش را همراه با فرازکردن مشت و انگشت اشاره؛ در سوراخ میکروفن‌ها فرومی‌چپاند: کشورهایی را که عملن یا با سکوتِ رضا، دشمن طمع خام را همراهی کرده‌اند، تهدید خواهدکرد. در دل ملتش، شور و غیرتی تازه به پا می‌کند. هجوم سربازان دشمن از مرزهای پاره شده را به هجوم ملخ‌ها تشبیه خواهدکرد، و بمب‌های دشمن را به هزل‌می‌گوید: ترقه‌هایی برای سرگرمی‌شان در جشن ملی سالگرد انقلاب. همین نطق است که سربازان احمق دشمن را تشویق می‌کند به یورش به سوی دام و… اما همراه جملات، پیشتر نرفت، چون یادش آمد که هنوز نمی‌داند ـ یا دقیق‌تر: هنوز تصمیم نگرفته که فردا برای اولین بار پس از جنگ، پسر اولش را هم کنار خود قرار بدهد تا تصویر تلویزیونی‌شان حجم بیشتری پیدا کند یا…

شکم گاووارِ مسئول آبیاری از سطح آب بیرون زده بود. انگار سر نداشت. قدر مرد از تمساح پرسید:

ـ نکنه تلفنت خرابه، فرمانده‌ها نتوانسته‌اند تماس بگیرن.

ـ یدکی دارم… حتما مشکلی نبوده که تماس بگیرند. لابد گذاشته‌اند یک‌بارگی خبر پیروزی کامل بدهند.

ـ همین طوره. درست همین طور است. باید همین طور باشد.

موشکی با صدای افعی از بالای سرشان گذشت و همان نزدیکی‌ها منفجر شد. پسرش…! پسرانش…! تصمیمش برای نشان دادن حسن نیتش چه باید باشد؟

ـ لامصب‌ها دارن شهر را فرش بمب و موشک می‌کنن.

ته مانده قهوه‌اش را پاشید به صورت تمساح.

ـ کثافت! برای چی متوجهم نکردی؟ ضد هوایی‌‌ها از کی کار نمی‌کنن؟

باز به آسمان دود گرفته نگاه کرد. نبود. هیچ ریسه‌ای از گلوله‌های ثاقب ضدهوایی‌ها، به سمت فلک نمی‌رفت. چه برسد آن طور که خواسته بود برای نشان دادن قدرتشان، اسم او را در هوا رسم کنند. تمساح، بدون هیچ احساسی بیرون رفت. قدرمرد از جا بلند شد: بر آب دریاچه پا می‌گذارد و با قدم‌های نیرومند روانه می‌شود. در کویرستان، زیر آفتابی که بنفش می‌تابد، بدون ‌خبر قبلی، به واحدی از توپخانه وارد می‌شود. سربازان و افسرانش که در تقلای تدارک و اقدامند؛ سرجایشان سنگ می‌شوند. با تبسمی فاتحانه به سوی نزدیک‌ترین قبضه توپ می‌رود. هلهله از دهان‌ها بیرون می‌زند. بعد همه انگشت‌ توی گوش‌هایشان می‌تپانند. او ریسمان شلیک توپ را باقدرت می‌کشد. از زمین دایره‌ای غبار می‌شکوفد و خاک زیر سنگینی تن او کرنش‌می‌کند. بعد توپ‌ها پنج پنج می‌غرند. فریاد می‌کشد:

ـ با قامت‌های رشیدتان، من می‌بینم که غول‌هایی هستید که زمین زیر قدم‌هایتان می‌لرزد. وظیفه تاریخی سرزمین مقدس ما… رسالت من برای نشان دادن عظمت ما… سربازان من، به پیش! جبهه‌ها و سنگرهای دشمن پیش روی شما کاغذ و مقوا هستند. زیر پوتین‌هایتان لهشان کنید!

در ستاد کل نیروی هوایی، با خستگی دلنشین از تلاش سیطره بر زمان، و حضور جادویی در سه ستاد مختلف، بر مبلی ولو خواهد شد. دانه‌های مقدس عرقِ نبرد ازچهره‌اش‌

می‌تابند. دو دکمه‌ اونیفورم سفیدش را باز می‌کند؛ تا نگاه‌ پرستش بیسیم‌چی‌های مونث ستاد، بر پشم سیاه سینه‌اش بچرند.

ـ صد در صد آماده‌ایم فرمانده!

این تنها جمله‌ای بود که اراده کرده از دهن افرادش دربیاید. پاشنه پاهایش را بر لبه مانیتور رادار می‌اندازد و در دهنی بیسیم می‌غرد:

ـ پرنده‌های فولادی، پرواز کنید تا قلۀ آسمان! صاعقه‌هایتان فرود می‌آیند به هرجا که خیره بشوید. هدایتشان کنید بر فرق سر و بر سقف خانه‌‌های خائنان. ابرهای مسموم را مطیع شما کرده‌ام. رهایشان کنید به کشتزارهای فتنه و وطن‌فروشی، تا نسل خودفروشان و کافران وربیفتد.

و جت‌های جنگی‌اش تنوره‌کشان به سوی جدایی‌خواهان روانه می‌شوند.

ـ قربان!

قدرمرد، از مبل ستاد لشکر، بر مبل تراس کمر راست کرد.

ـ یک هواپیماشان را انداختیم.

تمساح با تبسم پیروزی، فنجان قهوه را پرکرد.

ـ بالای شهر… خلبانش اسیر شده.

ـ فرمانده دفاع هوایی گزارش کرده؟

ـ نه قربان. رادیو خبرش را دارد پخش می‌کند.

قدرمرد از خودش متعجب شد که چرا به محض شنیدن خبردستور نداده خلبان را نزدش بیاورند، تا خودش او را به گه‌خوری بیندازد و اطلاعات لازم را از حلقوم او بیرون بکشد.

ـ بگو فردا در میدان آزادی اعدامش کنند!

تمساح بی‌درنگ دست کرد توی جیب به تلفنش… اگر کمی مردد نشان داده بود، قدرمرد می‌فهمید که اوضاع روبراه نیست، و قطع تماس ستادها، سازمان‌های خبری‌اش و افراد مورد اعتمادش نشانه‌ شومی است. اما تمساح با یقین و مطمئن داشت شماره می‌گرفت. پس کلمات تظاهر، فریب او، پنهان کردن حقیقت… و سیل کلمات پشت سر این‌ها، فقط بازی تخیل بازیگوش خودش بودند: قوی‌تر از تخیل شکاک هر نویسنده‌ای.

ـ نه…! فکر بهتری دارم.

فکر بهتر بنزین بود که به زور در حلق و روی خلبان می‌ریختند. بعد قدرمرد پیش چشم‌های خلبان، یک فشنگ ثاقب در خشاب کلاشینکفی می‌گذارد، گلنگدن می‌کشد و سمت شکم او نشانه می‌روند.

ـ می‌توانی تصور بکنی وقتی گلوله برود توی شکمت چه می‌شود؟ هرچی بیشتر اطلاعات بدهی، این شلیک دیرتر انجام می‌شه.

دست کشید بر شکم نرم و سفید ماهی‌که سبدش کنار پایش نهاده شده بود. هنوز آبشش باز و بسته می‌شد. پسر بزرگش گفته بود:

ـ پدر! بهتره من بروم خارج که مبادا اگه شکست خوردیم، از همون‌جا رهبری

رو…

ـ اول پولات رو می‌کشن، بعد تحویلت می‌دن… برو کارت را ادامه بده. آلمانا ظاهرن می‌گن نه. ولی با پول بیشتر باز بمب شیمیایی بهمون می‌دن… بخر!

پس از کوشش مقدس روزانه، تنش آکنده از لذت احتلام ماهیچه‌های نیرومندش، پله‌های بام کاخش را بالا می‌رود. چادر اختفا را پس‌می‌کشد، رولزرویس سفیدش را روشن می‌کند. کولرش را راه می‌اندازد. بر نرمای دریایی صندلی می‌لمد. نشئه موسیقی، از بار ماشین یک قوطی آبجوی سیاه برمی‌دارد. ریسه چراغ‌های آفتابی‌رنگ بولوارهای شهر ـ که نام و لقب‌های او را دارند ـ تا افق سیاه شهر کشیده شده‌اند. به چراغ‌های خانه‌ها، و روشن و خاموش شدنشان نگاه می‌کند. تصور کارهای آدم‌های معمولی پشت آن پنجره‌ها؛ برایش لذتی حلزونی دارد… رولزرویس ضد گلوله نیست و نمی‌شود در خیابان‌ها سوارش شد. پس امن‌ترین جایش بر همین بام است. قدرمرد، منتزع شده از جهان حقیر، با چشمانی که نم اشک دارند، خیره به دورها و انجام وظیفه خلل ناپذیر یک چراغ راهنمایی، عکس‌های یکی از حمله‌های هوایی گذشته را نگاه می‌کند: در کوچه‌های خاکی، در درگاه‌های بدوی، توی حیاط‌های قبیله‌‌ای، جنازه‌های سفیدک زدۀ خائنان، پخش و پلا، یا درآغوش همدیگر ولو شده‌اند. دهن‌های کف‌کرده‌شان فرصتِ طلب عفو نیافته‌اند. قدر مرد دوست ندارد بفهمد که اشکش از برگشت گاز آبجو به دماغش است، یا اندوه از حماقت بعضی آدم‌های سرزمینش؛ و عکس‌ها را از پنجره ماشین بیرون می‌ریزد. موسیقی اوج می‌گیرد. و چراغ راهنمایی، به خواست او، اینک در دو قدمی ماشینش سبز مانده…

ـ قربان!

پیاده شد. حیرتی متوجه شد که آب دریاچه تلالویی شنگرفی پیدا کرده است. تمساح داشت من‌من می‌کرد: انگار سختش بود حرفی را که باید می‌گفت.

ـ فرمانده گارد اجازه مرخصی می‌خواهد.

قدرمرد چنان فریاد کشید که در تالار فرمانده گارد هم بشنود.

ـ کدام گوری می‌خواهد برود مردک؟! باید صبر کند. هر لحظه ممکن است وقتش برسد که گارد را وارد عملیات کنم. من…

تمساح قدمی عقب رفت. قدرمرد ناگهانی ساکت شده بود. کف دستش را باز کرد و با تعجب زل زد به کلیدی که توی جیبش یافته بود. آرام گفت:

ـ به این مادرسگ عجول بگو صبر کند. من دلم نمی‌آید برای این جنگ مسخره، گارد فداییانم را…

عجیب بود؛ یادش نمی‌آمد این کلید مال کدام در یا قفلی بوده. و یادش آمد می‌خواسته تصمیم بگیرد که محل مخفی شدن پسر بزرگش را فاش کند یا نه. نه خیلی دور از آن جا «برج حقیقت» سر به فلک کشیده‌ از میان بام‌های کوتاه، روشن شده بود. طبقات آخر برج یکپارچه آتش بود و انعکاس شنگرفی‌اش بر دریاچه آن زیباییِ بی‌بدیل را درست کرده بود.

کلید… کلید…؟! «من بلندترین برج قاره را برای مرکز تلویزیونی و ماهواره کشور می‌خواهم!» و تبدیل کلمات فرمان او به آهن و سیمان خیلی زود آغاز شده بود. در زمان جشن باشکوه اتمام ساختمان برج. بر بام آن، گردادگرد پایۀ عظیم آنتنِ سر به فلک، میزهای طویل پذیرایی، جلال امپراطوران گذشته را زنده کرده‌اند. همه ژنرال‌ها و مقامات جمعند. صدها هزار نفر در خیابان‌های اطراف برج گرد آمده‌اند، و برای عظمت آن هارای می‌کشند. دوربین‌های شبکه‌های مهم از پایین و بالا مراسم را مخابره می‌کنند. قدر مرد بر لبه بام ظاهر می‌شود و برای غریوی که از خاک به سویش آغوش می‌گشاید، سخن‌آغاز‌می‌کند: «من از تمام متفکران وطن می‌خواهم که بیش از پیش تلاش کنند، تا صدای ما، تصویر ما، فتوحات تاریخی کشور ما با استفاده از امکانات این برج به امواج تبدیل شوند و به سوی جهان پرتاب‌شوند. دنیا علی‌الحال تشنه افکار ماست.»

فکر کرد:

امسال را سال «شبیخون به دشمن» اسم می‌گذارم.

در نطقم فریاد می‌کشم:

«می‌خواهند ما را در پشت دیوارهای کاغذی که به دور وطنمان می‌کشند، به خیال خامشان محبوس تحریم‌کنند. آن نبرد تاریخی که رسالت ماست، آغاز شده. کمربندها را سفت ببندید قهرمانان…!»

و برای افتتاح فرستنده‌‌ها، با همان تفنگی که پدربزرگش در جنگ‌ها، ده‌ها موطلایی چشم آبی را به درک فرستاده، شلیک می‌کند به سوی ماهواره‌ای که در دل آسمان امواج سخن او را منتظر است. زمین از هلهله مردم می‌لرزد…

لرزه زمین رد که شد، قدرمرد هنوز به کلید توی دستش فکر می‌کرد.

بعد گوشی تلفن را از محافظش گرفت. و غرید:‌ها؟

پسرش بود. قدر مرد قهقه زد:

ـ باز شایعه راه انداخته‌ان؟

چه بهتر! این طور آزادتر کار می‌کرد. ولی یکدفعه‌ای متوجه شد که این بار تکذیب نشدن خبر مرگش روحیه سربازها و افسرهایش را ضعیف می‌کند. در طول زمان حکومتش، ده‌ها بار دشمنان شایعۀ مرگش پخش‌ کرده‌بودند و هربار روحیه طنز شاعرانه‌اش گل کرده بود. حتا سه بار هم دستور داده بود که شایعه ابتلایش به سرطان را دهن به دهن کنند تا مخالف‌هایش سست شوند و به امید مرگ او بنشینند. ولی حالا… گفت:

ـ همین حالا یه واحد سیار بگو آماده کنند برای فردا صبح نطق من. محل حضورشان را خودت تعیین کن. محل‌های بعدی را خودم تعیین‌می‌کنم، بفرستشان تا ممحل بعدی. محل چهارم یا پنجم دیگر امن خواهد‌بود. شاید تصمیمم شد که تو هم باشی بغل دستم.

پسرش گفت:

ـ پدر…!

غمی در صدایش بود، و سکوت کرد. به غیر از صدای نفس‌های او، صدای گریه زنی هم می‌آمد از گوشی. قدرمرد، تپشان قلبش را حس کرد، چون حس کرده بود که پسرش می‌خواهد حرف بدی بزند. نهیب زد:

ـ هرچی می‌خوای بگی، قوی باش و بگو! بگو ببینم قوی هسی یا خیر. دستم روی شانه‌ات هس یا نه؟

وقتی پسر کوچک بود، قدرمرد، دست پهن و سنگینش را روی شانه او فشار می‌داد و به پهلو خمش می‌کرد. روزی که دیگر خم نشد، پسر دست بر دست پدرش گذاشت و گفت: «از خدا می‌خوام تا آخر عمرم دستتان روی شانه‌ام باشد. مگر خودتان برش دارین.»

اما هیچ وقت صدای پسرش را این طور ذلیل نشنیده بود:

ـ پدر! من فهمیده‌ام که مادر مرده… خیلی‌ها… من و شما هم… دیگه همه چیز…

ـ ساکت باش! بهت نگفته‌ام باید باور نکنی؟‌ها؟ بهت نگفته‌ام اگر جنازه مرا هم نشونت دادند باور نکن مرده‌ام، مگر این که خودم بهت بگویم؟‌ها؟ گفته‌ام یا نه؟ یعنی پس تو باهوش نیستی؟ بخند حالا که یادت آورده‌ام باهوش باشی!

صدای خنده غمگین پسر آمد. پسربچه که بود، به قهر لب که ورمی‌چید، قدرمرد بهش می‌گفت: بخند تا یادت بیارم اولین کلمه‌ای که گفتی چطور گفتی! و پسر می‌خندید.

ـ اگر یه بار دیگر به من شک بکنی، خودم با دست خودم اخته‌ات می‌کنم. فردا صبح که بیدار بشی، غرق خوشحالی غرق می‌شی. حالیت هس؟

پسر از ته دل خندید. یکدفعه دلش سبک شده بود که خندید. طنزی هم روی گریه و وحشت زنش گفت؛ و گفت:

ـ توی این بیغوله‌ای که هستیم داره دنبال نوار چسب و نوار بهداشتی می‌گرده که بچسباند، الماس‌هایش بیرون نریزن.

و خندیدند. قدرمرد پرسید:

چهار ساعت دارد تمام می‌شود. کدام پناهگاه می‌ری؟

خنده کش‌آمده پسر ناگهانی قطع شد. بعد از سکوتی، وقتی پرسید، باز صدایش غمگین بود.

ـ هیچ وقت ازم نمی‌پرسیدی.

بعد می‌فهمی. مهم است بدانم کجایی.

دم ماهی‌توی سبد را گرفت و پرت کرد طرف طبله شکم مرد چاق که روی آب نزدیک آمده بود.

بعد گوشی را داد دست تمساح. یکی دیگر از آن بمب‌های جدید منفجر شد. نزدیک‌تر از بقیه منفجر شد. موج انفجارش با هوفه مار از آن‌ جا رد شد. با این بمب‌های بی‌خطا و مهیب، که تازه برای حفظ جان خلبان‌هایشان هم، از ارتفاع خیلی بالا پرتاب می‌شدند، قاعده و مردانگی جنگ را زیر پا گذاشته بودند.

هفت سال پیش، وقتی که یکی از مخالف‌های به خارج گریخته‌اش، شروع کرده بود وراجی و افشاگری بر علیه او، با یک تلفن ـ و فقط با یک جمله که در کتاب‌‌های درسی مدرسه‌ها هم نوشته شده بود ـ به او امر کرده بود که داوطلبانه به وطن برگردد. سه روز بعد، هنگام قهوه عصرانه‌اش مرد را به کاخ» مائده» آورده بودند. «برای نشان دادن تشکرم از هوش شما که زحمتم ندادید زیادی توضیح بدهم، بگویم که خیالتان درباره همسر خوشکل و بچه‌تان راحت باشد.»

مردِ دست و پا بسته را پایین صندلی قدرمرد خوابانده بودند. قدرمرد، کلاچ قلاب ماهیگیری‌اش را امتحانی کرده بود، بعد طعمه زده بود. آن روز یکی از موفقترین ماهیگیری‌هایش بود. خون از راه آب تراس به دریاچۀ آن کاخ می‌چکید، و هربار که قلاب را همان نزدیکی‌ها می‌انداخت، به ربع ساعت نکشیده، لحظات هیجان‌انگیز نوک‌زدن ماهی به قلاب، و سپس لرزه و کشش سیم فرامی‌رسید. لرزه‌ای که قدرمرد را به یاد رعشه ارضای زن می‌انداخت. تا وقتی که سیاستمدار جان داشت، پانزده ماهی درشت گرفته بود. بعد دستور داده بود که ماهی‌ها را تحفه به در خانه ژنرال‌هایش ببرند.

کله‌اش تهی شده از همهمه و صدای همیشگی اصطکاک آهن و سنگ و شیشه برهم، از جا بلند شده بود. هنوز از آن سیاستمدار باهوش ممنون بود؛ بخصوص که آن مرد هر بار که قدر مرد خم شده بود و تکه‌ای از گوشتش را برای طعمه بریده بود، نه فریاد کشیده بود و نه ناله…

در تالار فرمانده گاردش را ندید. قدر مرد اسم او را فریاد کشید. تمساح از آشپزخانه بیرون دوید. به دست‌هایش تکه‌های ریز گوجه‌فرنگی چسبیده بود. قدر مرد نعره زد:

ـ چرا گذاشتی برود؟

و شلیک کرد طرف او. در طول آن همه سال، بارها، نه فقط موقع خشم، کلتش را کشیده بود به سوی محافظ وفادارش، و هر بار تمساح بدون هیچ حرکت و حرفی، منتظر شلیک مانده بود؛ و هر بار گلوله به دیواری یا تنه دیگری فرورفته بود. قدر مرد مطمئن بود که با همه مهارت تیراندازی‌اش، مقدر کرده بود که تیرش به تمساح نخورد. تمساح به پهلو خم شد. قدرمرد غرید:

ـ‌ای بیشعور!

رفت طرف او. خون از زیر بغل تمساح نشت می‌کرد به پیراهن سفیدش.

ـ چیزی نیس قربان! هی… چی نیس… امر ب… برم زود درستش…

راه افتاد طرف آشپزخانه. در آستانه در افتاد زمین. قدر مرد خدمتکارها را یکی یکی فریاد کشید. جوابی نبود. در آشپزخانه و سایر جاهای خانه، هیچ کس نبود. اتاق آخر هم که محل دو فرمانده نگهبان‌ها بود، خالی بود. قدرمرد زخم زیر بغل تمساح را بست و او را که چشم‌هایش پر از اشک ندامت بود، امر کرد همان جا روی زمین استراحت بکند.

«نکبت… بدبیاری‌های پشت سرهم… چه رازی هست که همه‌شان با هم می‌آیند، نحوست و نکبت‌ها…» نشست بالای سر تمساح و به او زل زد. به همین زودی زیر چشم‌های تمساح دو هلال سیاه، گود افتاده بود. بعد مثل یک کشف بود، یا یک الهام ترسناک و نحس: متوجه شد که موهای تمساح خاکستری هستند. همراه با حزن پنهانش دریافت که سال‌های زیادی گذشته و در همه این مدت متوجه نبوده که این مردی که در سه واقعۀ ترور، با تنه تنومندش او را زیر خود بغل گرفته، این طور آسان پیر شده. گفت:

ـ چند وقته خدمه رفته‌اند؟

تمساح چشم‌هایش را باز کرد. نالید:

ـ پریروز…

ـ برای چی از من قایم می‌کردی؟

ـ خودم کار آن پست… ‌ف… طرت‌ها را…

به نگهبان‌های اطراف ویلا فکر کرد. اگر آن‌ها هم رفته باشند؟… رغبتی در خود نمی‌دید که برود ببیند. از جیب تمساح تلفن دستی را بیرون آورد. چند باره شماره ستادها و افسرهای اطلاعاتی را گرفت. در گوشی، فقط خرخری بود و گاهی فشه‌ای موج‌وار…

تمساح ناله‌ای را در گلو خفه کرد که تلفن زنگ خورد. قدرمرد هیچ وقت این قدر از شنیدن صدای پسرش خوشحال نشده بود. فرصت نداد او حرف بزند. تند تند خبر زخمی شدن تمساح را گفت، و گفت:

ـ نه من نزدمش. رفته بود بیرون، ترکش یه بمب بهش… خودم زخمش را…

پسر سعی می‌کرد چیزی بگوید. قدرمرد اجازه نداد.

ـ دیگر وقتش نزدیکه. دم صبح دستور وارد شدن گارد به عملیات…

پسر فریاد کشید:

ـ پدر!… گوش بده!

ـ تو گوش بده. دارم سیاهه اسم خائن‌ها را تکمیل می‌کنم. همه‌شان را می‌سپارم دست مردم. مردم مجازاتشان…

ـ پدر نمی‌شنوی؟ صدای کالیبر کوچک‌ها را نمی‌شنوی؟ اومدن توی شهر.

قدرمرد گوشی را از گوشش دور کرد. پسر درست می‌گفت. لقلقه تفنگ‌ها می‌آمد. ولی مگر چه انتظاری داشت؟ پسر از سکوت او استفاده کرد و هول هول گفت:

ـ باید زودتر برویم… من یه ماشین آماده را می‌فرسم…

قدرمرد نعره کشید:

ـ خفه شو! به خدا قسم اگه خفه نشی خودم می‌یام خودم دهن خائنت را پر از سرب می‌کنم. پس خفه شو بزدل! احمقی که داری شایعه‌باور می‌کنی، ولی حرف مرا قبول نمی‌کنی… اگه وقتش رسید که هرگز نمی‌رسد، هواپیما آماده هس که ما را ببرد جایی که سال هاس اون جا سرمایه‌گذاری کرده‌ام. از اون‌جا مبارزه آزادیبخش را شروع می‌کنیم.

فریادش جر خورد. به سرفه افتاد. و نگاهش افتاد به خونی که از زیر تنه تمساح پهن می‌شد.

ـ ساکت باش و فقط گوش بده…! می‌خواهم نه شک کنی، نه فکر کنی. فقط بگو چشم.

صدای پسر می‌لرزید و رمقی نداشت وقتی گفت چشم. قدرمرد آرام گفت:

ـ وقتی می‌گویم همه چیز تحت کنترل خودمه، یعنی تحت کنترلم هست. یادت بیاد گذشته‌ها، بحران‌هایی که گذرانده‌ایم، پیروز که می‌شدیم، که دستم را ماچ می‌کردی، می‌افتادی، حیرون از نقشه و نبوغ پدرت می‌افتادی تعظیم جلو هوش و نقشه‌هام… پس فقط اطاعت کن!

ـ چشم.

ـ صدای تفنگ‌ها یعنی این که دشمن اومده توی دامی که توی خیابان‌ها براش گذاشته‌ام. ولی تو همین حالا جات را عوض می‌کنی. می‌ری مقر «لیلی»! حالیت شد؟ مقر لیلی! نزدیک اینجا که هست خوبه که نزدیک خودمی…. همان جا می‌مانی تا خودم باهات تماس بگیرم.

پسر بعد از مکثی طولانی گفت: چشم… قدرمرد گوشی را پرتاب کرد به زمین. چند بار طول تالار را رفت و برگشت، و هربار غرید: نادان‌ها… ترسو‌ها…! تا این‌ که لیزی خون را زیر کفش حس کرد. زانو زد کنار تمساح. چشم‌های محافظش کم‌نور شده بودند. نالید:

ـ نگهبان‌ها… قربان…!

قدرمرد بیرون رفت. همه حفره‌روباه‌ها خالی بودند جز یکی. سرباز نارنجک‌هایش را چیده بود آماده روی چمن‌های جلواش. مضحک، سعی کرد در تنگنای گودالش احترام نظامی بگذارد. قدر مرد بالای سر او ایستاد و به شبح دیوار نگاه کرد.

ـ چه خبر سرباز؟

منتظر بود که او از همقطارهایش و ترک پست خائنانه و تنهایی‌اش بگوید.

ـ تا پای جان ایستاده‌ام قربان!

آفرین نداشت. او فقط داشت وظیفه‌اش را انجام می‌داد. بعد سرباز در جواب قدرمرد گفت که عیالوار است و درست روز شروع جنگ پسرش به دنیا آمده. اسم بچه‌اش که پرسیده شد، به من‌من افتاد؛ و بالاخره با خجالت اسم قدر مرد را آورد. پس، به میلیون پسر بچه‌ای که نام قدرمرد را داشتند، یکی دیگر افزوده شده بود و لابد مثل خیلی کارهای مختل و رها شده، آمارگیرها هم، این یکی را به قلم نیاورده بودند. وقتی قدرمرد خواست برگردد به ویلا، سرباز، با ترس و تردید، از او وقت را پرسید.

ـ چهار و سی و یک دقیقه اس… مگه تو ساعت نداری؟

ـ لازم نداریم. سروقت‌ها که پاسبخش می‌یاد پستمان را تحویل بدهد نگهبان جدید، وقت را می‌فهمیم. باید ساعت دو می‌یومده، نیومده هنوز. ولی سه شبانه روز که نیاد ما یک لحظه هم چشممان رو هم نمی‌افته.

قدرمرد باز هم خودداری کرد از گفتن آفرین. ولی از نیمه راه رفته برگشت و ساعتش را گذاشت پهلوی نارنجک‌ها.

ـ قدرش را بدون. این را کارخانه‌اش همین یکی را تو دنیا ساخته. خالص طلاست. رقم‌هایش هم یاقوته. سرباز من باید وقت را دقیق بدونه.

و دور که داشت می‌شد، بلند غر زد:

ـ ساعت یک وقت تعویض نگهبان‌هاست، سرباز! نه دو.

تمساح را از توی خونش به گوشه دیگر تالار کشاند. زخمش را دوباره بست. و داشت به سرزانوهایش خونی شده نگاه می‌کرد که تلفن زنگ خورد. صدای رابط یخ‌ بود.

ـ این ممکنه آخرین تماس ما باشه. البته بستگی به نظر و عملکرد شما داره… متوجه باشین که دیگر نیازی به اطلاعاتتون نیس. در واقع هیچ نیازی نیس. فقط یک نمایش کوچک از حسن نیتتان…

چشم‌های تمساح ‌انگار داشتند از حدقه بیرون می‌زدند. به سختی سعی می‌کرد سرش را از زمین بلند کند. قدرمرد با اعتماد به نفس گفت:

ـ پسرم در سیاست دخالتی نداشته. ظاهری بوده. او فقط مسئول سازمان ورزشه. باید بدونم با او چکار دارن.

صدای انفجاری را که از گوشی تلفن شنیده بود، تازه به آنجا رسید. سکوت آن سوی خط ادامه یافت. قدرمرد مطمئن شد که پاسخی نمی‌گیرد. تمساح به نشانه مخالفت، سرش را چپ و راست تکان می‌داد. قدر مرد با قاطعیت گفت:

ـ مقر لیلی!

و تا تلفن را قطع کرد فکر کرد: «آره! یک رازی هست… این وسط چه رازی هست که دارد این طورها می‌شود… کلید؟ کلید؟!» کلمه ذلت را بیرون کرد از فکرش. فهمید دلش برای آن زمان‌های دور کودکی پسرش لک زده است. شاید همین بوده که از وقتی که بیدار شده، گوشه دلش می‌تپیده، اما نمی‌توانست بفهمد که دلش برای کودکی پسرش تنگ شده، یا آخرین معشوقه‌ای که در آن زمان‌ها داشته. دختری با چشم‌های آبی، اما بادامی، و پوستی زلال که زیر آن نقشه جوی‌های سرخابی «باغ‌های معلق» دیده می‌شد. قدرمرد او را در طبقه آخر یک مجموعه آپارتمانی چهار طبقه اسکان داده بود. سه طبقه دیگر را ماموران اطلاعاتی مسنش، با خانواده‌های دو نفره و سه نفره ساکن بودند. دختر چشم‌ بادامی روزها کاری نداشت جز خرید آزادانه و بدون پرداخت با کارتی مخصوص. و دختر به پیراهن‌های بلند ابریشمی آبی که قد او را بلندتر نشان می‌دادند عاشق بود و عروسک‌های کارتون‌های «والت‌دیسنی». قدرمرد گاهی وسط جلسه‌های کسل‌کننده، دختر کوچک‌اندام چشم بادامی را می‌دید که با باز شدن در آپارتمانش، با دو قوطی نوشابه خنک به پیشوازش می‌آید و دلتنگش می‌شد. از مقر هیات دولت، پا به یک تونل مخفی می‌گذاشت. یک کیلومتر را در هوای خفه تونل با سری خمیده طی می‌کرد، تا به پارکینگ آن ساختمان برسد. این اولین تونلی بود برای او حفر کردند. در طول سالیان بعد، همواره شبکه‌های تو در تو نقب‌هایش، زیر ساختمان‌ها و خیابان‌های شهر، به سمت‌های مختلف پیشروی می‌کردند. رازی که گاهی مردمی که شبانه صداهای عجیبی از زیرِ زمین خانه‌هایشان می‌شنیدند، ترسان با هم پچپچه می‌کردند.

پلک‌های تمساح بسته بودند. قدرمرد به او گفت:

ـ قدرت بدنی تو بیشتر از این زخم‌هاس، فقط بی‌خوابی این چند شبانه‌روزه زمینت زده. باید تا روشن شدن هوا صبر کنیم!»

«ساعت هفت و نیم…» و حتمن دلیلی داشت که همه را به روشن شدن هوا نوید می‌داد. کم‌خوابی‌ها و اضطراب‌ها و جنگیدن با ناامیدی‌هایی که با بی‌رحمی امیدوارانه‌شان به او حمله می‌کردند، خیلی خسته‌اش کرده‌ بودند. هنوز تا ساعت هفت و نیم که سپیده سر می‌زد دو ساعت مانده بود. در ابتدای این فصل، فرمان‌نداده بود ساعت کشور را که برای صرفه جویی در برق یک ساعت و نیم جلو داده بودند، سرجایش برگردانند.

با خوشحالی توی یخچال، دو قوطی «سون آپ» برای خودش پیدا می‌کند. این خوش‌آمد را چشم بادام عادتش داده. به هر دست یک قوطی، خسته از خنثا کرن توطئه‌های شوم روزانه، خودش را ولو می‌کند روی مبلی که روبروی پنجره است و پنجره دید دارد به رودی که طلسم خط در آن زاده‌شد. دختر با قدم‌های کوچک و تند، نُک پایی می‌آید و مقابلش روی زمین دو زانو می‌نشیند. بازیگوشانه، با رنگ‌های تند و شاداب، صورتش را آرایش کرده. به قدرمرد اشاره می‌کند که از هر قوطی جرعه‌ای بزند؛ تا مناسک اولیه پذیرایی انجام شود. بر همه دیوارهای آپارتمان، طلسم‌های ضد چشم زخم، رنگارنگ به او خیره هستند. بعد دختر ذوق‌کنان، عروسک‌های پشمالویی که آن روز خریده نشان می‌دهد. چند جلسه اول، قدرمرد، همه این‌ها را بچگانه و مسخره می‌دید، تا شبی که خبر ترور یکی از مخالفانش را شنید و یکدفعه کشف‌کرد که دختر درست می‌گوید، طعم قوطی نوشابه دست راست، فرق دارد با همان نوشابه‌ که در دست چپش هست. عروسکی همقد چشم بادام، دو دستش را بر شانه‌های اکلیل زده او می‌گذارد و دختر دست‌هایش دور کمر او، شروع می‌کند به رقص. چشم بادام نمی‌د‌اند که چندین خیاط ماهر شبانه‌روز کار می‌کنند، تا یکی دوتا از شش مغازه اسباب‌بازی فروشی بزرگ شهر، همان عروسک‌هایی را که او به امید خریدش بیرون می‌آید داشته باشند. قدرمرد با خنجرش شکم ماهوتی اژدهایی دو متری را جر می‌دهد. خرده اسفنج‌های رنگارنگ سرتاسر آپارتمان پخش می‌شوند. سپس بر لبان «زیبای خفته» که طعم توت‌فرنگی دارد، بوسه می‌زند… چشم بادام بعد از هر بازی، پیراهنش را عوض می‌کند و به خودش عطر جدیدی می‌زند. عطر شکوفه بادام تلخ، عطر شکوفه گیلاس، عطر… بعد چشم بادام بازی یک قصه تازه‌ را اجرا می‌کند. لب‌های سرخ کوچکش را غنچه می‌کند و می‌گوید «بگو این جا یه جنگل تاریک و انبوه باشه.» قدرمرد انگشتی بر لبان او می‌کشد. چربی ماتیک را می‌چشد، و می‌گوید: «باشه! این جا یه جنگل تاریک و انبوه باشه!» و بوی برگ و چوب پوسیده همه جا را فرا می‌گیرد. قدرمرد می‌گوید: «زوزه گرگ و کفتار!» و از لابلای درخت‌ها، زوزه‌ها، دندان‌‌های آخته‌ای که آب دهنشان برق می‌زند… سکوت وزن‌دارِ سایه‌های کمین کرده در حفره‌های تاریکی، خش خش شکافته شدن پیله‌هایی از توی تنه درخت‌های کهنسال… لب‌های سرخ کوچک چشم بادام از وحشتی کودکانه غنچه می‌شوند؛ پچپچه‌ای می‌گوید: «برادر! ما تو جنگل گم شده‌ایم!» قدرمرد شادمانه دست‌ها را برهم می‌مالد. «چه خوب!» و غنچه لب‌ها، عشوه‌ای کارکشته به خود می‌گیرند: «دستور بده یه کلبه‌ای که از آبنبات و شکلات درست شده باشه.» قدرمرد امر می‌کند: «یک کلبه آبنباتی، رنگارنگ…» و با بوییدن بوی شکلات، قهقه می‌زند، چون دشمنان اعدام شده را می‌بیند که با حرص، مثل بچه‌های چاق شکمو در و دیوار کلبه را لیس می‌زنند. بادام چشم می‌رود توی کلبه و از آن تو، با ناز می‌گوید: «بیا تو! بیا ببین چقدر قشنگ…» توی کلبه‌ای که هیچ وقت روز ندارد، مبل همیشگی‌اش هم هست: درست روبروی پنجره. قدرمرد، خسته و راضی، خودش را ولو می‌کند توی آن، بی‌خیال بیرون‌افتادن شکمی که دارد طبله‌می‌زند و خیره می‌شود به ستاره زهره در آسمانِ قاب پنجره. چشم‌بادام گونه بر زانوی او می‌گذارد و با انگشت نازکش خط‌های تقدیر کف دست او را طی می‌کند. آن‌ها را کش می‌دهد و ورد پیروزی ابدی بهشان می‌دمد… آرامش، لطافت، نزدیک شدن به یک خواب شیرین و بدون کابوس… معجزه است که اگر آدم همان طور که دختر می‌گوید، فکرکند و بخواهد، طعم نوشابه دست چپ فرق می‌کند با دست راستی.

نشسته بر مبل روبروی پنجره، دید که ستاره زهره با سقوط کندی به حرکت درآمد. وسط‌های پنجره، دیگر شده بود یک منور نظامی و بعد کم سو شد… «یک رازی هست که…» و کم سو شد… تاریک شد.

موج انفجار یک بمب مهیب از آن جا گذشت. قدرمرد از خواب پرید. نزدیک بود! این انفجار… گیج خواب فکر کرد: «این انفجار… یعنی چی بود…!؟» خواب لطیفی داشت می‌دید. نوچوانی خودش را می‌دید در خانه پدری که راه افتاد بیاید به خانه خودش، برسد به کودکی پسرش و با او بازی کند. در خواب می‌دانست که پسرکش خیلی تنها و بی‌همبازی است. چون احتمال ترور همیشه بالای سر خانواده‌اش بوده. و شیشه‌ها با صدایی انگار تا ابد، مداوم فرومی‌ریختند. به سرعت از بی‌حواسی خواب بیرون کشیده می‌شد. کلمات احتمال‌های نحوست در ذهنش زوزه کشیدند. چکار کرده بود؟ حتمن کاری کرده بود که یادش نمی‌آمد، ولی هر کاری بوده، نحوست را بیدار کرده‌بود. نیم خیز نشست. برای اولین بار در این دو سه روز اخیر، قلبش کوبیدن گرفت. پرسید: «چکار…؟ چکار باید بکنم…؟ یک کاری باید بکنم. یک کارِ قدرمردی… می‌توانم… مثل همیشه که توانسته‌ام… در محاصره، در اوج ناامیدی اطرافیانم، یکدفعه ترفندی… همیشه یک شاهکاری هربار توانسته‌ام بزنم، که ورق برگشته هربار… حالا هم، چکار می‌خواهم بکنم؟ چکار کرده‌ام که نحس یادم نیست…» تمساح به تشنج افتاد. قدرمرد زانو زد توی خون او. شانه‌هایش را به زمین فشرد. غرید: نه…! از رعشه پشنگه‌های خون پخش می‌شدند. داد زد: نه! تا بالاخره آن تن خالی شده از خون آرام گرفت. شلیک تفنگ‌ها تنک شده بود. موج انفجار باز غبار و دود آورده بود. پلک‌های تمساح بسته بودند. قدرمرد به او نهیب زد که حق ندارد بخوابد، تا هوا روشن شد، او را به بیمارستان می‌فرستد. اما چشم‌ها باز نشدند. قدر مرد محافظ را تکان تکان داد. باز نشدند. کوفت به صورتش:

ـ بیدار شو! بازشون کن احمق!

کوفت، باز کوفت. سر بی‌جان تمساح، مطیع هر ضربه، به چپ و راست می‌افتاد. قدرمرد با همان خشمی که شلیک کرده بود، چنگ انداخت به زخم زیر بغل او، فشارش داد، نعره کشید:

ـ بلند شو! نباد… من نگفته‌ام بمیری… بلند شو! من می‌گم بلند شو!

و ناگهان: روشنایی… وضوح: با حس چسبناکیِ خون لای انگشت‌هایش فهمید که راز چیست. راز این همه عقب‌نشینی، ترس… ناپدید شدن لشکرها… خاموشی فرمانده‌ها… خورشید طلوع کرده بود. همان صبحی که بدون این که بداند چرا، ولی داشت به او نوید‌می‌داد. خیلی ساده بود معما. معلوم بود. اصلن همین لب لبه فکرهایش بوده. صبح… روشن شدن هوا… توی روشنایی روز سربازهای گاردش می‌توانستند شکار را در خیابان‌ها آغازکنند. تمام شب را صبورانه صبر کرده بودند. توی کمینگاه‌ها، انفجار بمب‌ها و موشک‌ها را تحمل کرده بودند. تا افراد دشمن که مقاومت جدی جلو خود نمی‌دیدند، طمع خامِ تصرف و پیروزی آسان، پیش بیایند… «جلو بیایید احمق‌ها!… توی

کوچه‌پس‌کوچه‌های هزار و یک شبی پخش بشوید. گم می‌شوید… و حالا شروع می‌شود. سربازهای وفادار من شکارتان را شروع می‌کنند. مثل شکار گراز در برنجزار. فقط منتظرند تا من امر‌کنم. من باید بگویم. راز همین بود: من… من اعتماد به نفسم را از دست داده بودم. اطمینانم را به فکر و قدرت کلماتم. کلمات من! فرمان من…!

نعره کشان دوید. نعره‌اش در فضاهای خالی آن ویلا می‌پیچید و برمی‌گشت طرف خودش. باید رادیو را پیدا می‌کرد. باید رادیو هنوز نطق او را پخش می‌کرد. به صدای خودش احتیاج داشت. «آ»‌ها… «ت»‌ها… «م»‌ها… نطق‌های قاطع و تعیین کننده‌اش: صدها صد بچه‌اش که پرواز کرده بودند به مغزهای مردمش و دشمنانش، مثل اسپرم‌ها و توی کله‌ها زندگی کرده بودند. عیش کرده بودند، غصه‌خورده بودند، تسلا داده‌بودند و وحشت و روز و شب شده بودند، زنا کرده بودند، تخم گذاشته بودند و به اراده او تکثیر شده بودند… به همین‌ها احتیاج داشت. باید با صلابت به سربازهایش امر می‌کرد حمله کنند…

رادیو را پیدا کرد. دریافت که دلیل سکوت آن این بوده که همه کارکنان رادیو منتظر بودند تا پیام الهام‌بخش او را پخش کنند. همین بود. بی‌جهت چشم‌بادام به یادش نیامده بود. روح او کمکش کرد که راز را بفهمد. اصلا آن زمان‌ها که تشویقش می‌کرد به بازی، داشت همین را یادش می‌داد. پس دخترک معصوم به همین دلیل خودش از پنجره با سر پرتاب کرده بود، نه به خاطر سیلی او. چشم‌بادام خیلی رازها را می‌دید. و اگر حالا روحش کنار او نبود حالا، شاید حالا متوجه راز نمی‌شد و الهامش نمی‌رسید که باید چکار کند.

غرقه در نور زیبای روز، رادیو را در اتاق فرمانده نگهبان‌ها جا گذاشت و به تالار برگشت. تمساح داشت از میان خونش بلند می‌شد. قدر مرد فکر‌کرد: «حتمن نگهبان‌ها هستند.» و نیازی نداشت از پنجره بیرون را نگاه کند، تا کلاه‌آهنی‌های سبز آن‌ها را ببیند که از چمن‌زار بیرون زده‌اند.

اراده کرد که تمساح فکر او را بخواند و تلفن را برایش بیاورد. مرکز مخابرات سازمان اطلاعاتی‌اش، ستاد کل ارتشش، فرمانده گارد مخصوصش همه پشت خط منتظر صدای رهبر خود خواهند‌بود. صدای قدرتمند ژنرالی می‌گوید:

ـ امر بفرمایید قائد اعظم!

قدرمرد، شمرده و مطمئن فرمان‌خواهد‌داد:

ـ صدای مرا بفرست به آنتن‌ها! همه جا باید برسد! به ستاد لشکرها هم رله کن! مخصوصا لشگر گارد!

گوشی به گوش رفت توی تراس. آب دریاچه یکپارچه تلالو نقره‌ داشت. و یک مرغ نوروزی روی طبله شکم مسئول دریاچه نشسته بود و به حنجره او نوک می‌زد. پس این هم واقعیت بود. افسر آن سوی خط خواهد‌گفت:

ـ آنتن آماده است قربان!

و دیگر آغاز شد. باید دهان می‌گشود تا با پرواز اژدهای نهیبش، تفنگ‌ها، توپ‌ها، و موشک‌اندازها شلیک را شروع کنند.

ـ سربازان من! مردم من! اراده کرده بودیم که دشمن احمق را به دام از پیش‌آماده بکشانیم. اینک زمان حمله فرا رسیده. با فرمان من، یورش تاریخی‌تان را آغاز کنید. آن‌ها با شنیدن فریاد خشم شما و کینه تفنگ‌هایتان پا به فرار می‌گذارند، اما شما امانشان نمی‌دهید. عقوبت را مانند صاعقه بر سرشان فرود آورید. رحم نکنید چون دشمنان زبون و مخبطمان به یک درس تاریخی…

همه همین بود. راز همین بود. کلید علامت یادم باشدِ همین بود… کلید کلمات: راز قدرت و شجاعت خرد کردن:

کلماتش داس برای درو دشمن، کلماتش نان و سکۀ طلا، کلماتش قرعۀ خانه و خوشبختی برای مردم، کلماتش پیروزی و افتخار…

کلمات! کلماتی که فقط در دهان یک قدر مرد قدرت و بی‌رحمی و عدالت و قاطعیت می‌گیرند و دیوآتشفشانِ النصر بالرعب را بیدار می‌کنند…

بازنویسی: لس‌آنجلس/ نوامبر/۲۰۱۸

از همین نویسنده:

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی