الهه هدایتی: سنگ قبری برای یک صورت

الهه هدایتی، پوستر: ساعد

برای کاوه فولادی‌نسب که اگر نبود، این داستان تمام نمی‌شد.

و برای زنان سرزمینم با عشق فراوان

و به احترام داستان نظریه پنجشنبه از استاد همیشگی من، شهریار مندنی پور.

شانزدهم مرداد

محسن ابریشم‌چی هستم. بله. برِخیابان‌ ولی‌عصر، پایین‌تر از خیابان توانیر، توی پله‌ی هفتم، دفتر املاک داریم. بیست سال است کل محل من را می‌شناسند. والله شش ماه است من دارم بازجویی می‌شوم.

توی این چهل‌وهشت‌ سال، به ناموسم قسم مرتبه‌ی اول است که پام این‌جور جاها باز ‌شده. وقتی مادر بردیا مُرد، به این شیرین‌کام قسم، نگذاشتم آب توی دلش تکان بخورد. وقت خواستگاری مرجان، بردیا را بردم، گفت دوستش دارد، عقدش کردم. به پیر، به پیغمبر، مرجان بردیا را بزرگ کرده. مثل نامادری‌ها نبود اصلاً. بچه‌ام چه‌طور می‌تواند این کار را کرده باشد؟ شما مثل داداش من… یک مرتبه نشد، توی این ده‌یازده سال، با مرجان، جلوِ بردیا برویم توی اتاق. هرچی این بچه می‌‌خواست فراهم می‌کردم. هیچ‌کدامِ دوست‌هاش موبایل نداشتند، ما برای این اَپلِش را خریدیم. به مادر خدابیامرزش رفته؛ غُد و یک‌دنده ا‌ست. قبول دارم. اما نه این‌جور که پا شود برود، اسید بپاشد توی صورت کسی… آن هم مرجان. بچه‌ی من نان حرام نخورده که…

بیست‌وهفتم مهر

یک بویی نمی‌آید جناب؟ مثل بوی لاستیک‌سوخته؟ آره. ناصر بیرانوندم.

بردیا؟ خب از قبل دوران کنکورش، سلام‌علیک داشتیم. موزیک ردوبدل می‌کردیم. این اواخر، دست‌وبالم بدجور تنگ بود. بردیا پنج تومن داد، آره. نمی‌زنم زیرش. ولی دروغ به گوش‌تان رسانده‌ند که ناصر براش گُل می‌برده. من روحم خبر نداشته از چه بی‌وجدانی می‌گرفته. مگر هرکسی دو تا جای چاقو رو دست‌وبالش داشت، می‌شود ساقی دراگ و الکل؟ الآن همه گل می‌کشند. کجای قانون گفته گل کشیدن خلاف است؟ خلاف بردیا در همین حد بود آن‌موقع، آدمِ این حرف‌ها نبود. هنوز هم نیست. اما هر بار که می‌دیدمش یک حرف را نشخوار می‌کرد: «این پتیاره مشکوک می‌زنه.»

من افتادم دنبال زنه. آره. اولش مرامی، خودم هم این گانگستربازی‌ها را بدم نمی‌آید. زن‌باباهه آمارش خیلی گُهی بود، آره. دوست‌پسر داشت. فابریک. خانه‌اش مـــی‌رفت. کافه مـــی‌رفتند. الکی گناه نمی‌شویم، ناموساً. خودم دو تا آبجی دارم. آره، عکس‌هاش هست تو گوشی‌ام. پسره را دیده بودم من؛ طرف‌های پارک دانشجو پلاس بود؛ از این موتوری‌مسافرکش‌ها. فکر کنم گل‌باز هم باشد. من ندیده‌ام؛ دروغ چرا؟ لابد یارو نشسته زیر پای زن‌باباهه که مهرت را بگیر از ابریشم‌چی، می‌آیم، می‌گیرمت. به مولا، من هی خواستم مخ بردیا را بزنم، بی‌خیال شود؛ وا نمی‌داد بچه‌سرتق. فقط می‌گفت: «این زنکه دردش فقط پوله. مهریه می‌خواد.»

بو کمتر شد. یک چیزی آتش زده‌اند لابد. بردیا یکهو رد داد‌ها. قبلش اتفاقاً خیلی هم دوستش داشت. می‌گفت دو دانگِ دفترکار ابریشم‌چی به اسم زن‌باباهه ا‌ست. البت بردیا روز اول نگفت بپاچ روش. گفت بترسانش؛ یک جوری که جفت کند یک مدت، آره. وقتی مطمئن شدم با یارو فرفریه جیک‌و‌پیک‌شان جدی است و به بردیا گفتم، داشت‌ سکته می‌کرد. عکس‌هاش روی هارد است، لب تر کنید نشان می‌دهم بهتان. این بوی لاستیک‌سوخته را یک نگاهی بکنید. زیاد شد باز. خطری نباشد.

بردیا را داشتم می‌گفتم. خب این‌ها مخ‌هاشان همه پوک است. آره، منم علف بکشم، بدتر از این می‌شوم. اما بد بچه‌ای نیست. ذاتش تمیزه. گفت: «بپاش روی سر و صورتش، یه فیلم بگیر برام بیار، هرچی بخوای بهت می‌دم.»

به مولا واسه پولش نبود. خودم نشستم زیر پاش هزار بار که بکش بیرون از این کارها. ول نمی‌کرد. اما بردیا نپاشیده.

بیست‌وهفتم مهر

معصومه‌سادات میرحسینی هستم‌. من کارگر خانه‌ی آقاابریشم‌چی‌ام. یازده سال نان‌و‌نمک‌شان را خورده‌ام. هر یک‌شنبه می‌روم. همان‌وقت هم که تهمینه‌خانوم زنده بودند، آقا اخلاق نداشتند. توی روشان هم می‌گویم؛ آقا وقتی آن زهرماری را می‌خورد دیگر نمی‌فهمد حال خودش را. شوهر خدابیامرز من هم اهل نجسی‌ خوردن بود. خاک برا‌ش خبر نبرد. نشنیده بگیرید از من‌ها. آقا دوسه ماهی یک بار می‌رود قزوین. چندتا دبه‌ی آن زهرماری را می‌آورد. رفیقش تاکستان دارد.

بردیا؟ اصلاً این کار بر نمی‌آید ازش، طفل‌معصوم. به جان سه تا بچه‌ام، به این قبله‌ی حاجات‌ قسم، من بردیا را مثل بچه‌های خودم، بلکه‌ هم بیشتر دوستش دارم؛ این‌قدر این بچه ساکت و آقاست. مرجان‌خانم از سرآقا زیاد است، من روز اولش گفتم. این اواخر، روز خوش برای مرجان‌خانم نگذاشته بود آقا. دائم دادوبیداد و فحش و فضیحت. حق داشت رفت مهرش را گذاشت اجرا. من هم اگر بودم، می‌گذاشتم. بیست‌ساله بود پاگذاشت توی خانه‌ی آقا؛ دختر بود. الآن شده عین پیرزن‌های هفتادساله. مادرش بمیرد. یک ‌‌چشم طفل‌معصوم کور شد، یه کف دست از صورتش هم جمع شد، خدا نصیب نکند. آقا هم بزنم به تخته، ندار که نیست، مهر این دختر را بدهد. حقش است. ولی من نمی‌گویم آقا ریخته. حرف نگذارید توی دهانم.

مراوداتشان؟ والله که مرجان‌خانم با کسی نمی‌رود بیاید. از کجا معلوم؟ شاید اسیدپاشه اشتباه گرفته مرجان‌خانم را با یک نفر دیگر.

بدون شرح. اثر احمد بارکی زاده

بردیا؟ به خدا ببینیدش دوزاری‌تان می‌افتد؛ عین نی قلیان. همه‌اش از این سیم‌های سفید توی گوشش؛ آهنگ می‌شنفد. پاش را از اتاقش نمی‌گذارد بیرون. این‌قدر مرجان‌خانم را دوست داشت، انگار نه انگار زن‌پدرش بود. همه‌اش ماچ و بوسه. تولد بردیا بود شانزده‌سالگی‌اش‌. قشنگ یادم است. از این رقص‌های عروس‌دامادی کرد با مرجان‌خانم. سلطان قلب‌ها را می‌زدند، این دو تا می‌رقصیدند. فیلمش را هنوز دارم توی گوشی. همه‌‌اش می‌گفتم خدایا، حکمتت را شکر. مادرش را گرفتی. جاش یک فرشته آمد.

این هم بگویم. تهمینه‌خانم هم از دست کارهای آقا خودکشی کرد. قرص اعصاب می‌خورد. یادم نمی‌رود روزی که تو غسال‌خانه دیدمش. صورت نمانده بود براش که؛ دست‌بسم‌الله، انگار یک تکه گوشت بسوزد روی سیخ. خدا برای هیچ مسلمانی نصیب نکند به حق فاطمه‌ی‌ زهرا. اگر بدانید ننه‌باباش چه می‌کردند سر خاک. بردیا تا چند وقت لکنت شده بود. ولی مرجان‌خانم که زن آقا شد، کم‌کم بردیا بهتر شد. او از دست زن‌باباش هم روز خوش نداشت. آقا دستش به دهانش می‎‌رسید. گفتم لابد سرش خورده به سنگ که زن اولش رفت. قدر این یکی را می‌داند. کاش زبانم لال می‌شد، باعث این وصلت نمی‌شدم. لرزم کرد. چقدر سرد است این‌جا. یک بخاری بگذارید یا لای پنجره‌ی آن بالا را ببندید. آدم می‌چاد.

هشتم آبان

مرجان هرشب با بابا دعوا داشت. من کنکور داشتم. مغزم تیلیت شد. بدم می‌آمد بابام سرش داد بزند. می‌شود آب بخورم؟

چی می‌گفتم؟ من نمی‌گویم با مرجان مشکل نداشتم. این اواخر آره؛ ولی جدی نبود من بیشتر سر تیپش حرص می‌خوردم. بابا عین خیالش نبود. والله من روم نمی‌شد نشانش بدهم به کسی؛ از بس جلف می‌چرخید. مشکل داشتم، نه این‌که اسید بپاشم روش که. یک سال است دارم همین را می‌گویم. آن روز چهارشنبه، ساعت شش دانشگاه بودم. خودشان دوربین‌ها را دیده‌اند. مرجان هم که وکیل گرفته و مهریه‌اش را اجرا گذاشته. امروز و فرداست که دفتر بابام پلمپ شود. دیگر مشکلش چیست؟ من حرفی ندارم دیگر.

هشتم آبان

چه حرفی می‌زنید! اسم مرجان توی شناسنامه‌‌ام است. چرا باید کسی را اجیر کرده باشم؟ نمی‌فهمم چرا به من پیله کرده‌اید. به این شیرین‌کام قسم که از روز اسیدپاشی، یه سال است روز خوش ندارم. می‌توانم بایستم؟ کمرم گرفت.

قبول دارم؛ یک چندوقت بود مرجان سر ناسازگاری داشت. اما به جان یک‌دانه بچه‌ام، من راضی نبودم. گفت مهرش را می‌خواهد. من هم گفتم نصفش را ببخش. آن‌موقع ما این خانم را عقد کردیم، سکه صد‌وبیست تومن بود. کف‌دست بو نکردیم بشود ده میلیون، قوز بالای قوز که. گفت الا و لله که طلاق. دو دانگ دفتر ما هم پشت قباله‌ی خانم است. بعد از عمری آبروداری، توی محل شدیم سکه‌ی یک پول. اشتباه کردم، گذاشتم برود کلاس نویسندگی. این‌قدر با این لات‌و‌‌لوت‌های مخ‌پوک گشت که هوایی شد. سیگار دستش دیدم، گفتم عیب ندارد. به زندگی‌اش نمی‌رسید، گیر ندادم بهش، تا شد این. تقصیر خودم هم هست. عین سگ تازی کار کردم شکمش را سیر کنم، این هم ناز شستم.

آخ، کمرم. پایه‌ی این صندلی چرا لق می‌زند؟ یکی‌دو سال اول خوب بود. به این شیرین‌کام قسم، بردیا هرشب توی بغل مرجان می‌خوابید. دوسه سال اول که زن من شد، بردیا را حمام هم می‌برد. هرکی می‌دید فکر می‌کرد مامانش است. تمام درس‌های این بچه را باهاش کار می‌کرد. ولی راست و حسینی‌اش، بردیا خورد به دوره‌ی بلوغش، یک‌خرده رفت توی لک. ولی کاری نداشت به کار مرجان. یک‌وقت‌ها گیر می‌داد به مرجان سر لباس پوشیدنش و این‌ها. من می‌گذاشتم پای بچگی‌اش. خواهر و مادر نداشت گیر بده به‌شان. مشاور مدرسه‌اش گفته بود بلوغ سختی دارد، من هم زیرسیبیلی رد می‌کردم. خودم هم بی‌خود و بی‌جهت گیر نمی‌دادم. کدام مرد بدش می‌آید زنش به‌روز باشد، پدربیامرز؟ بابای مرجان، خیلی گیر بوده روش. من درکش می‌کردم. به این شیرین‌کام ‌قسم، خود مرجان گفت: «بچه نمی‌خوام، بردیا، بچه‌ی من.»

مرجان، سه هفته قبلش مهریه‌اش را گذاشته بود اجرا. می‌خواست دفترم را از چنگم دربیاورد. حکمش هم آمده ‌بود درِ خانه. من اصلاً آن روز تهران نبودم. رفته بودم قزوین. از محمد، رفیقم، که پرسیده بودید همان اوایل.

اَی بابا. این صندلی سرویس‌مان کرد. گفتم که؛ اصلاً مرجان چهارپنج روز بود ول کرده ‌بود، رفته بود خانه‌ی زن‌‌باباش. همان زن‌بابای بی‌همه‌چیزش پُرش کرده ‌بود.

شانزدهم دی

تابلو بود مرجان آمده زن بابای من شده که از خانه‌شان فرار کند. یکی‌دو بار برام گفته که زن‌باباش، اعظم‌خانم، خیلی او را می‌چزاند. من که می‌گویم می‌خواست از دست او در برود، آمد زن بابای ما شد، این اصلاً بابای من را دوست نداشت. بابام ولی کم نگذاشت براش ناموساً. بابام دوستش دارد. خیلی پول می‌ریخت به پاش. مرجان هار شد. شما برو اینستاگرامش را ببین. یک مشت لجن شده‌اند رفیق‌های خانم. آبرو نگذاشته بود برامان. وکیل گرفته که ما را متهم کند؟ هه. با پول‌های بابای ما؟

گیری کرده‌ایم! بابام را ول کرده‌اید و باز چسبیده‌اید به من؟ شصت بار گفته‌ام که؛ من آن روز دانشگاه بودم. اصلاً روحم خبر نداشت که بعد کلاس مرجان روی صورتش اسید پاشیدند. با رفیق‌هام توی کافه‌ی دانشگاه نشستیم تا ساعت شش. فیلم دوربین یونی را که همان اوایل دیدید. دندِش نرم. والله آن تیپی که مرجان می‌زد، حقش بود. بااجازه من آب بنوشم.

چی می‌گفتم؟ دفتر بابام را پلمپ کرده. مهریه‌اش را گذاشته اجرا. پرونده‌ی طلاقش را پیگیر نیست. خوب زرنگ است. توی خانه‌ی هنرمندان گالری عکس گذاشته از قیافه‌ی خودش. جلب توجه کرده حسابی. شنیده‌ام که به دادگاه هم گفته پسر موتوریه، اسنپش بوده و سَر و سِر باهاش ندارد، دم در خانه‌ی پسره هم چندتا عکس ازش دارم. رو می‌کنم به وقتش.

پنجم بهمن

آره، بردیا اولش گفت می‌خواهد یک‌جوری ترس بیفتد توی جان مرجان که تا آخر عمر این ترس باهاش بماند. به مولا نمی‌خواستم بروم. پنج تومان زد به کارتم، آره. گفتم داداش، بالا بروی پایین بیایی، من اسید نمی‌ریزم روی کسی. نان و نمک بابات را خورده‌ام. همین حالا هم عکس زن باباهه را می‌بینم، انگار سیرابی‌شیردان پشت‌ورو، تا دوسه‌شب خواب ندارم، الله‌وکیلی. اما بردیا گفت: «جان ناصر. خیانت کرده، حقشه. باید بترکونمش.»

خودم غیرتی هستم. ناموس رفیقم، ناموس خودم است. اما ابالفضلی، دنبال دردسر نیستم. یازده سال است تهرانم، یک بار پام نکشیده به کلانتری. به‌خدا پنج تومنی را هم که زد برام، مُک دادم برای جراحی فک آبجیم، آره. پرونده‌های آبجیم هست. گفت توی این شلوغی‌ها که همه‌جا حرف اسیدپاشی است، بترسانیمش، جفت کند زنه. بردیا خداوکیلی زن‌باباهه را دوستش داشت، چند سال است می‌شناسمش. عکس‌های زنه توی گوشیش بود. خیلی هم غیرت داشت روش. کسی جرأت نداشت اسمش را بیاورد جلوِ بردیا. قیمه‌قیمه‌اش می‌کرد. ولی این اواخر وقتی فهمید زن‌باباهه تهش باد می‌دهد، دیگر قات زده ‌بود، خب حق هم داشت. این‎‌ها تاثیر فیلم‌های ترکیه‌ای است. خودشان که نمی‌بینند؛ برای ما ساخته‌اند خانواده‌ها را نابود کنند.

چی می‌گفتم؟ روز آخر که سه تا عکس از زنک پشت موتور دوست‌پسره نشانش دادم، رسماً رد داد. اوسگولِ خر. وسط پارک‌دانشجو فاز بهروز وثوقی گرفته بود، عربده می‌کشید: «به ارواح مادرم می‌کشم، پتیاره رو می‌کشم.»

با بدبختی انداختمش پشت موتور و بردم ولش کردم سمت خانه‌اش. شبش زنگ زدم که: «حاجی من نیستم.»

فقط گفت: «ناصر، داداش، فقط برام اسید جور کن، قضیه ناموسیه.»

نه به اون اوایل که زن‌باباهه را می‌پرستید و همه‌اش خرجش می‌کرد انگار دوست‌دخترش است، نه به این اواخر. ورقش برگشته بود اصلاً.

ششم بهمن

امیرعلی مظلومی. بردیا گُل می‌کشد؛ هر روز هم می‌کشد. این‌جور نیست فکر کنی تفریحی. نه، این‌ها اساسی روی دراگ هستند. مخ‌هاشان پوک شده. ما نمی‌چرخیم با این اکیپ. آمارش را درست و تمیز داشتم.

خودش؟ خودش معلوم است گردن نمی‌گیرد. کدام معتاد را دیده‌ای بیاید صاف زل بزند توی چشمت و بگوید مصرف می‌کند. تابلوست که می‌زند به علی‌چپ. اما شک نکنید خود ناکِسش رفته ریخته روی خانمه. از روزی که ما این بردیا را دیده‌ایم، همه‌اش می‌گفته: «نامادریم می‌خواد پول‌های بابام رو بالا بکشه.»

اما بردیا لات کوچه خلوت است. شما پِخ کنی، خودش را خیس کرده. عشق لاتی دارد فقط، وگرنه سوسول‌بچه است. این اواخر هم رد نامادریه را می‌زده، همه هم آمارش را دارند. یک تایمی قفلی زده بود روی نامادریه و سایه به سایه‌اش بود. ما که سر قضیه‌ی شکیلا، دوست دختر بردیا، دیگر دورش را خیط کشیدیم. نمی‌خورَد وجداناً به ما. ضعفش را دارد؛ ضعف دختر. سر یک دختر، حاضر است ببخشید، ببخشید، مادر خودش را هم بفروشد.

ناصره از هر دری بگویی تو بود. طرف کارچاق‌کن است؛ یعنی هم دیلِر گل و کراک و این چرت‌وپرت‌هاست، هم دختر جابه‎‌جا می‌کند و هم هزار تا پدرسوخته‌بازی دیگر. سر دوزار پول، قمه و ساتور می‌کشد برات. خود ناصر براش گل می‌آورد. با چشم خودم صد بار دیدم. بردیا از این بچه‌هاست که بی‌سرصاحاب گنده شده. مادره که می‌میرد پدرش می‌رود خانمه را می‌گیرد. نامادریه هم که فکر قروفر خودش بود. این اواخر بردیا و ناصر رفتند تعقیبش، تهش هم باد می‌داده. آمار خانمه خراب بوده حسابی. ناصر می‌گفت زاغ‌سیاهش را که چوب می‌زده، دیده نامادریه نشسته ترکِ موتور یک پسره از این انتلکت‌اوسگول‌هنری‌ها که موفرفری‌اند، لباس‌ها پاره‌پوره. می‌گفت پسره، از نامادری بردیا، شیرین ده سال کوچیک‌تر بوده. من که شنیدم، کُپ کردم. خاک تو سرش کنند. ابریشم‌چی را ما دیده ‌بودیم؛ خیلی بریزوبپاش می‌کرد برای بردیا و خانمه. بردیا سرش را می‌زدی، تهش را‌می‌زدی، کُردان بود. ولی بردیا می‌گفت که نامادریه اصلاً پدره را نمی‌خواهد. بی‌راه هم نمی‌گفت. ما هرچی می‌دانستیم گفتیم. با اجازه‌تان برویم پدر و مادرمان بیرون منتظرند. راستی این هم بگوییم ناصر می‌گفت بردیا می‌دانسته ساعت شش‌و‌نیم نامادریه از کلاس نوشتن می‌زند بیرون.

هشتم بهمن

ببخشید، ببخشید، گه زیادی خورده، هرکسی که گفته من گل می‌زنم. لابد با من ایستاده، زده که مطمئن است.‌ها؟ بعدش هم؛ مگر هرکسی بگوید می‌کُشمش، می‌رود می‌کشد؟ من آن‌موقع از مرجان نفرت داشتم. الآنش هم دارم. لاپوشانی نمی‌کنم. آب بخورم؟

ببخشید صدام رفت بالا. شاید هم اشتباهی گرفته بودندش. یک کم دیگر آب می‌ریزید بی‌زحمت؟

قربان دستت. من منکر خوبی‌هاش هستم؟ نه. یک‌هو مرجان عوض شد. رفت قاطیِ این فرهیخته‌های مسخره. از من و بابام بُرید. سیگاری شده بود. من هم می‌‎‌کشم. بابام هم می‌داند. ولی زن مگر سیگار می‌کشد؟ بعد هم که نشست زیر پای بابام که طلاق. من هم دیدمش با یک پسره می‌چرخید، خداوکیلی هم‌سن و سال من. شما باشی چی‌کار می‌کنی؟ می‌گذاری ناموست را دودستی ببرند؟ کار به جایی رسیده بود سه‌شب‌سه‌شب خانه پا نمی‌گذاشت. آمارش را دارم که خانه‌ی آن زن‌بابای پتیاره‌اش بوده. دو‌سه سال بود هر چی به بابام می‌گفتم ولش نکن، گوش نمی‌داد. بیا. حالا هم که مهرش را گذاشته اجرا؛ دفتر بابام سه هفته‌ است پلمپ است.

سیزدهم بهمن

آقا ول‌کن من نیستید‌ها. بی‌خیال بردیا و باباهه شده‌اید، فقط مانده‌ام من؟ من که مدت‌هاست ثابت کرده‌ام، آن روز و آن ساعت میدان گمرک بوده‌ام؛ بُرده بودم موتورم را نشان تعمیرکار بدهم.

آره. امیرعلی را می‌شناسم از این خرخوان‌های مثبت و پاستوریزه بود. کراش داشت روی یک دختره توی اکیپِ بردیا. دختره از این بچه‌سن خوشگل‌ها که موهاش را یک روز بنفش می‌کند، یک روز آبی، یک روز مشکی. آره. بردیا مخ دختره را زد. همه‌جوره برای دختره خرج می‌کرد، ناموساً. من می‌دیدم گه‌گاه. از گوشی و کتانی مارک و ساعت بگیر تا هرروز هرروز کافه و دوردور، آره. باغ کردان هم یکی‌دوبار دیدمش. با بردیا اوایل زیاد بُر می‌خورد. این اواخر نه، کمتر می‌بینمش. بهش نمی‌آید اصلاً وجودش را داشته‌ باشد، آره. ولی راست هم می‌گویید‌ها. چرا از دور همیشه آمار بردیا و دختره را می‌گیرد از من؟ دَم‌پَر من زیاد می‌پلکید. مدرکی که علیه او نیست؟

بیست‌ونهم بهمن

شوخی‌تان گرفته؟ ما؟ شاگرد اول ورودی‌مان هستیم ما. بروید از آموزش دانشکده بپرسید. توی عمرمان یک کار هم خلاف نکرده‌ایم. بروید توی کل یونی ما بگویید امیرعلی مظلومی؛ همه می‌شناسندمان. چرا اسید بریزیم روی صورت یک زن غریبه آخر؟ دنبال دردسریم مگر؟ خود خودش ریخته. بردیا از نامادری‌اش نفرت داشت. همه‌اش هم به ناصر می‌گفت برود، آمار بگیرد. خود خودش ریخته. اصلاً آن روز ما زودتر رفتیم خانه. معلم پیانوی ما هم زودتر رسید. ساعت شش آن‌جا بود. شهادت هم که داد بنده‌خدا. خود خود بردیا ریخته.

بیست و شش اسفند

کاش یک جوری درستش کنید بچه‌ام را بی‌خیال شوند. دمتان گرم یک شماره‌کارت بدهید، هرچی بگویید براتان می‌ریزم. اگر دستتان می‌رسد، برادری کنید. جبران می‌کنم. دهانم قرص است. نمی‌خواهم این بچه اول جوانی گیر کند. دیدید که مرجان مهرش را گرفت. دودانگ دفتر را مجبورشدم ازش بخرم. سکه‌هاش را دارد قسطی از حلقومم می‌کشد بیرون. ششصدمیلیون جیرینگی ازم گرفت مرجان. حالا هم دیده دستش به جایی بند نیست، دست پیش گرفته پس نیفتد؛ می‌گوید طلاق نمی‌خواهد. برگشته از پریشب سر زندگی‌اش. توی این مدتی که ناصر و آن پسره، مظلومی، تبرئه شده‌اند، به بردیا هم دارند الکی گیر می‌دهند. آخرش معلوم نشد کی بود اسید را ریخت و رفت. بله. مدرکی ضد بردیا نیست؛ من اما نگرانم هنوز.

گزیده ای از ادبیات داستانی زنان در بانگ:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی