نشریه ادبی بانگ با اجازه خانواه منصور کوشان، در قالب دوسیهای که به این نویسنده آزادیخواه اختصاص دارد یکی از مهمترین آثار او در تبعید را منتشر میکند: دهان خاموش جلد دوم رمان شاهد که خود اثریست مستقل. میخوانید:
شاهد- بخش نخست
مادر بیتاب میشود و در چشمهای پدر که نگاه میکند تمام بدنش میلرزد. آرزو میکند روزها کوتاه شوند، هفتهها به سرعت بگذرند و روز و ساعتی که پزشک گفته است متولد میشوم فرا برسد. پدر هم میپذیرد که تا چند ماه تختخوابم در اتاق خوابشان باشد و اگر مادر لازم دید من را در کنار خودش بخواباند. همان طور که خواهر را میخواباند. نگران است گریه کنم و صدایم را نشنود.
«شاهد» – بخش دوم
در آسایشگاه بودم که باز هم خواب مستیِ پدر را دیدم و پرواز فرشتهها را دور سرش. گمانم یک هفته بود که میفهمیدم کجا هستم. همه چیز آسایشگاه برایم جالب بود. پزشک اجازه داده بود که روی صندلیِ چرخدار بنشینم و در محوطهی داخلی هر جا خواستم بروم. هنوز اجازه نداده بود به حیاط بروم و با بانو حرف بزنم.
شاهد- بخش سوم
در آسایشگاه که نوشتم دیگر هیچ صدای زنگی نمیشنوم، بانو گفت: “یادت باشد پزشک که آمد معاینهات کند، باز بنویسی.” ننوشتم که نوشتهام. میدانستم خودش میداند چرا پزشک خواست همراهش تا اتاق رییس آسایشگاه بروم و چرا از بانو خواست به رییس بیمارستان تلفن بزند.
شاهد – بخش چهارم
خیلی از شبها وقتی بانو میبیند از بیخوابی و نوشتن خسته شدهام پیشنهاد میکند کتابی را انتخاب کنم تا با صدای بلند بخواند. میداند که شنیدن صدایش خستگی را از تنم میبرد. حتا بسیاری از وقتها احساس میکنم دارم صدای خودم را میشنوم.
شاهد- بخش پنجم
صدای آواز ماهیها را نشنیده بودم. حتا فکر نکرده بودم که وقتی باران میآید ماهیها میرقصند و دهانشان را باز میکنند تا دانههای باران را پیش از آلوده شدن به آب حوض بنوشند. پایم که لیز خورد و نه توانستم ماهی بگیرم و نه ماه در حوض را، پزشک گفت: “دانههای روی بدنش ناشی از آلودگی آبهای حوض ست.” بعد هم تا مدتها اجازه نداد که بیرون بروم.
شاهد- بخش ششم
صدای چرخش کلید در قفل را که میشنوم، یادداشتهایی را که برای بانو نوشتهام یا در جواب پزشک، در کیسه میگذارم. همان کیسهای که دیشب از شدت خستگی و شاید عصبانیت پرتاب کردم و تمام یادداشتهایم در کف آشپزخانه ولو شد. بعد مدتی طول کشید تا آنها را جمع کردم. وقتی زیاد خم میشوم دستهی صندلی چرخدارم به پهلویم فشار میآورد و تا مدتها دردش آزارم میدهد.
شاهد- بخش هفتم
حرفهای پدر را هم برای بانو مینویسم، اما پزشک که میپرسد هیچ نمینویسم. دوست ندارم او هم بداند. پزشک لبخند میزند و اشاره میکند که لباسهایم را درآورم. میفهمم که منتظر است همان کاری را بکنم که میخواهد. پیراهنم را درمیآورم، بعد شلوارم را. اگر بانو نایستاده بود و نگاهم نمیکرد شورتم را هم درمیآوردم. پزشک میپرسد: “تمام شد؟”
شاهد- بخش هشتم
چرخهای صندلیام را به سرعت میچرخانم تا سریعتر خودم را به جایی برسانم که یقین دارم صدای مادر را شنیدهام. با این که بارها این کار را کردهام و سرانجام جز بانو هیچ کس را ندیدهام باز وقتی صدای مادر، خواهر یا پدر را میشنوم بیتاب میشوم. نمیتوانم همان جایی که هستم بمانم. برای بانو هم که مینویسم با تعجب نگاهم میکند. هنوز خیال میکند خیلی از خاطراتم را به یاد نیاوردهام و ناراحت میشود.
شاهد- بخش نهم
یاد توتهای آن روز که میافتم پنجره را بازمیکنم و چند ضربه به شیشه میزنم. باغبان که نگاهم میکند دستم را به شکل بالا بردن استکان عرق نشانش میدهم. میگوید: “قربانتان بروم. آن روز که جوان بودید و سر حال همپیکتان نشدم حال راستش را بخواهید نگرانتانم. باشد بعد که رفقایتان آمدند.”
شاهد- بخش دهم
روی دفتر یادداشتهایم، مینویسم: “کتاب، مشروب، خون” برای این که وقتی باغبان میآید برایش بنویسم کتابهایم را از طبقهی بالا پایین بیاورد، یکی دو بطری مشروب دم دستم بگذارد و از پزشک بخواهم که پروندهی آزمایش خونم را برایم بیاورد. میدانم با دیدن آنها خیلی چیزها یادم میآید که میتوانم برای بانو بنویسم.
شاهد- بخش یازدهم
دم دمای غروب است. بوی عطر بانو در مشامم میپیچد و احساس گرسنگی میکنم. دست از نوشتن میکشم و صندلی چرخدارم را به طرف پنجرهی آشپزخانه هدایت میکنم. دلتنگ روزهاییام که پشت پنجرهی آشپزخانه مینشستم و منتظر میشدم تا مادر برایم غذا بیاورد. مدتی میگذرد، نه سایه را میبینم و نه هیچ رفت و آمدی را در کوچه. به کنار میز برمیگردم. ناگهان از این که نوع خون بانو را فراموش کردهام مضطرب میشوم.
شاهد- بخش دوازدهم
بانو خوشحال است که بیشتر شبیه پدر هستم. نمینویسم دلم میخواست شبیه خواهر باشم و چشمهای کوچکم و گونههای برآمدهام به مادر رفته است. بانو انگار که خوشش نیامده باشد جلو عکس پدر پشت به من میایستد. مینویسم کنار این عکس مادر ایستاده بود. بدون این که نگاهم کند آرام میچرخد. میفهمم نمیخواهد دامن پرچینش در باد بالا برود و پاهای خوش ترکیبش دیده شود.
شاهد- بخش سیزدهم
از درد گلو و نفستنگی بیدار میشوم. صبح شده است. احساس میکنم حسرت دوباره دیدن مادر و خواهر و در چشمهای بانو نگاه کردن حتا طلوع آفتاب را هم از زیبایی انداخته است. خیلی از شبها بدون این که متوجه شوم به سرعت میگذرد و همان طور که کنار میز آشپزخانه در حال نوشتنم گرمای پرتو کمرنگ طلوع خورشید را روی پوست صورتم احساس میکنم.
شاهد- بخش چهاردهم
هرگز فراموش نمیکنم که بعد از به هوش آمدنم خیال کردم باز متولد شدهام و دلم میخواست مادر در آغوشم بگیرد و پستانش را بگذارد در دهانم. بانو هم که وارد شد، او را مثل همان روز تولدم دیدم، حتا با همان روپوش و همان کلاه پرستاری و سنجاق بنفش پروانهای که موهایش را در زیر کلاهش نگه داشته بود. وقتی هم روی صورتم خم شد و دستش را گذاشت روی پیشانیام هنوز باور نمیکردم که سالها از روز تولدم گذشته است.
شاهد- بخش پانزدهم
هنوز نقطههای “جاکس” را نگذاشتهام که روی میز پر از پارچههای رنگارنگ میشود و قهقهی در گلوی بانو که بیشتر به بغبغوی کبوتر میماند در سرم میپیچد. مدتها بود که چنین غافلگیر نشده بودم. وقتی منتظر بانو میشوم و تا ساعتها نمیآید خودم را با نوشتن سرگرم میکنم. میدانم همین که شروع کنم به نوشتن حضور بانو برایم محسوس میشود و دیگر این قدر دلتنگ آمدنش پشت پنجره نمینشینم.
شاهد- بخش شانزدهم
شاطر هم که به پزشک و صحاف گفت: “یک مشت جاکش دارند همه چیز را میچاپند”، نفهمیدم در بارهی چه کسانی حرف میزند. تمام حواسم به بیرون بود. انگار که سالها است خیابانها و مردم را ندیدهام با ولع همه چیز را نگاه میکردم. صحاف هم فهمیده بود که یواش رانندگی میکرد. میخواست من مجبور نشوم مدام سرم را بچرخانم تا بهتر بتوانم نگاه کنم. شاید میخواست صندلی چرخدارم مدام صدا نکند. آن را گذاشته بود در صندوق عقب ماشینش و در دستاندازها تلقتلق میکرد.
شاهد- بخش هفدهم
خوشحال از این که حافظهام روز به روز بهتر میشود و هر شب بهتر از شب گذشته میتوانم خاطراتم را برای بانو بنویسم نوشیدن مشروب و حتا گرسنگی را تا وقتی صدای ترمز ماشینی را نمیشنوم فراموش میکنم. از پنجرهی آشپزخانه بیرون را نگاه میکنم. بانو را نمیبینم. حتا هیچ سایهای هم نیست. طعم تلخ دهانم کنجکاو اطرافم میکند. میدانم باغبان پیش از رفتن غذایم را آماده کرده است.
شاهد- بخش هجدهم
احساس تنهایی را بعدها، زمانی خوب فهمیدم که پزشک اجازه داد از آسایشگاه به خانه برگردم. شاطر و صحاف و بعد باغبان که رفتند، با این که از بودن در خانه و تنها بودن خرسند بودم، نمیتوانستم غبن تنهایی را از خودم دور کنم. بیش از هر زمانی دلتنگ بانو بودم و برای آمدنش لحظهشماری میکردم. اگر دلتنگ نشده بودم، تمام شب را روی صندلی چرخدارم منتظر صبح و آمدن باغبان نمیشدم و از او نمیخواستم که در تمام اتاقها را باز کند.
شاهد، بخش پایانی
برای بانو نوشتم دیگر احساس ترس از سوسکها را ندارم. به پدر هم دیگر آن احساس گذشته را ندارم. ناراحت شد. خیال کرد آدم بیاحساسی شدهام یا احساسم به او کم شده است. پیش از آن که ناراحت شود و خانه را ترک کند، برایش نوشتم آن قدر دوستش دارم که صدای هر جنبدهای را تا پشت در خانه دنبال میکنم و انتظار دارم که لحظهی بعد صدای چرخش کلید را در قفل در بشنوم.
جمشید برزگر: شهادتی بر زمانهای که زیستهایم – رمان «شاهد» نوشته منصور کوشان
شاهد آخرین رمان منتشر شده منصور کوشان است؛ رمانی به نسبت حجیم که نخست در فروردین ۱۳۸۳ نوشته و سپس در تابستان ۱۳۸۹ بازنویسی شده است. رمان، روایت مردی جوان و بیمار است که همه چیز را مینویسد زیرا قادر بهحرف زدن نیست. نوشتن خاطرات، تنها راه مکالمه و ارتباط او با جهان خارج است؛ جهانی که دلخواه راویاست و در بانویی خلاصه شده یا تجلی یافته که کسی و چیزی نیست جز همزاد خیالیاش. او اما ناگزیر از نوشتن است نه فقط به خاطر گفت و گو با همزاد خیالیاش، بانویی که از تولد راوی در زایشگاه تا حضورش به دلیل بیماری در آسایشگاه، هر دم به شکلی و در لباسی همراهش بوده، بلکه مهمتر از آن، برای به خاطر آوردن گذشته. نوشتن برای او یعنی انکار خاموشی، برای نفی فراموشی.