
کتاب خانم دالاوی ویرجینیا ولف صد ساله شده است و در روز و ماه سالگرد صد سالگی آن که چند هفته پیش بود بسیاری از آن نوشتند. برای ما ایرانیان اما این کتاب گویی نه صد سال پیش که همین امروز نوشته شده است. تجربه ما از مدرنیته که این روزها بیش از پیش چهره نموده است درست همان چیزی است که ما در کتاب خانم دالاوی با فوران آن مواجه هستیم. این تجربه و آنچه که ویرجینیا ولف پی در پی به آن اشاره دارد ازدحام است، ازدحام رابطه، احساس، تجربه و روایت. ازدحام بمعنای شلوغی و فراوانی رخدادها است. در ایران معاصر ما بیش از صد سال است که روزانه با رخدادها و دگرگونیها گاه همسو و گاه نا همسو روبرو هستیم. هیچگاه نیز فرصت آنرا پیدا نکردهایم که با آنها خو گیریم و موازنهای را در زندگی فردی و اجتماعی خویش برقرار سازیم. ویرجینیا ولف در خانم دالاوی ازدحام را همه جا میبیند. میتوان گفت که شگرد مشهور روایی «جریان سیال ذهن»، که مشهور بنام او است، را او ابداع کرده است تا بتواند ازدحام را به دقت و زیبایی هر چه تمامتر بازنماید. اما ازدحامی که او از آن مینویسد همواره آشفتگی دامن نمیزند، گهگاه ضربهای به موازنه میزند اما بجز در موردی استثنایی آنرا در هم نمیشکند. نزد ماست که ازدحام همچون یک کلاف سر در گم همه چیز را مختل کرده، ما را تا آستانهی فروپاشی و دیوانگی پیش رانده است. همین اختلال نیز بصورت وحشت از وضعیت جامعه و رخداد جنگ موجب شد که من این نوشته را با تاخیر بنویسم.
من در ادامه نوشته چیزی بیشتر دربارهی تجربهی ما از مدرنیته نخواهم نوشت. جغد مینروا شباهنگام پرواز میکند و ما هنوز در میانهی تجربه، و این روزها در میانهی یک جنگ، بسر میبریم. من فقط میخواستم اشارهای به ماخذ خوانش خود از خانم دالاوی داشته باشم. نوشته را اختصاص میدهم به نگاهی به کتاب خانم دالاوی از چشمانداز انگارهی ازدحام.[۱] فکر میکنم این انگارهی مهمی است. ما بسیار از تنهایی انسان شنیدهایم، از آنکه او رها شده در جهانی است که دارای هیچ بنیادی نیست، که هیچ چیز جز مجموعهای از روابط برخاسته از ارادهی شخصی، فرد را به دیگر انسانها وصل نمیکند و او اساسا زاده شده است تا خود به تنهایی با سرنوشت پنجه در افکند. اینرا کسانی همچون کیرکگور، سارتر و کامو به دهها شکل به گوش ما خواندهاند. انگارهی ازدحام در مقابل چنین درکی قرار میگیرد. در خانم دالاوی، انسانها همواره در کانون شلوغی و هجوم روابط و احساسات قرار دارند. هیچکس حتی در تنهایی خود جدا از دیگران نیست. دیگران همواره با او هستند، در گفتگو و کناکنش درونی با او نه به یک گونه که به چند گونه. من رد ازدحام را در کتاب در سه بستر پی خواهم گرفت. ازدحام رابطهها، ازدحام روایتها و ازدحام احساسها.
ازدحام رابطهها
چشمگیرترین وجه کتاب خانم دالاوی فراوانی شخصیتها است، شخصیتهای که بشکلی بیکدیگر وصل هستند یا در ارتباط با یکدیگر قرار میگیرند. شخصیت اصلی کتاب کلاریسا دالاوی در مرکز شبکهای از روابط قرار دارد. او زن میانسال خانهداری بیش نیست ولی همراه او مجموعهای از افراد از شوهر، فرزند و خدمهی خانهاش گرفته تا دوستش سلی، دیگر آشنایانش و عشق پیشینش پیتر والش را داریم. هر کس با وجود و شخصیت ویژهی خود، با تاریخ و داستانی از آن خود. همزمان دیگر شخصیت مهم کتاب را داریم؛ موجی جنگ، سپتیموس. او که سرگشته و وحشتزده میخواهد خود کشی کند. او نیز تنها نیست. همسر دارد، پزشکی مراقبش است و مدام به همرزمی میاندیشد که در کنار او در جنگ کشته شده است. ولی فقط این افراد تنها شخصیتهای کتاب نیستند. کتاب پر از رهگذر، فروشنده و میهمان است، اشخاصی که هر یک خود نگرشی به زندگی و جهان دارند. شگرد داستاننویسی ویرجینیا ولف آن است که به همهی این افراد اجازه دهد در سطح معینی از کناکنش، گاه در تلاقی دو نگاه و گاه حتی در تجربهی مشترک ولی مجزای رخدادی، کنار یا در ارتباط با یکدیگر قرار گیرند. هیچکس بسته در خود نیست، هر چند بسا گاه شخصیتهای کتاب خود نمیدانند که رهگذری که آنها از کنار او رد میشوند به آنها میاندیشد، از سر همدلی و نه فقط از سر کنجکاوی.
جهان زیست پر از کنش و جنب و جوش است و این انسانها را در ارتباط با مجموعهای گسترده از دیگر انسانها قرار میدهد. بخشی از این ارتباطات سطحی و گذرا هستند. یکی فروشندهی گلفروشیای است که کلاریسا دالاوی با او چند کلمه سخن میگوید و از او گل میخرد. دیگری آشنایی است که کلاریسا بهنگام حرکت در سطح شهر با او برخورد کرده احوالپرسی میکند. کسانی نیز همچون رهگذر بهنگام رد شدن از کنار یکدیگر به وجود یکدیگر حساس شده و به یکدیگر برای لحظاتی میاندیشند. بخش دیگری از ارتباطات ژرف و دامنهدار هستند. پیتر والش همین چند روز پیش از هند به لندن آمده است. از همسری جدا شده است و بفکر ازدواج با زنی است که خود شوهر و دو یچه دارد. او دوست قدیمی کلاریسا است. زمانی کلاریسا میخواسته با او ازدواج کند. او همچنین با سلی دوست کلاریسا آشنا و دوست بوده است و مدام در ذهنش به هند، به ازدواجش، به کلاریسا و سلی میاندیشد.
در خانم دالاوی، شخصیتها هیچیک انسانهایی نا متعارف، قهرمان یا محیرالعقول، نیستند. برخی از آنها شکست خورده هستند، رنجور و اندوهگین ولی همانها به خشم و کینه به جهان نمینگرند. کم و بیش هیچکدامشان دغلباز و دروغگو نیست. چیزی رازگونه و مخوف در وجود آنها نمیتوان یافت. آنها ولی هیچکدام مجسمه مهر و شفقت نیز نیستند. مهر خاصی نسبت به دیگران از خود نشان نمیدهند. ویرجینیا ولف آنها را از درون به ما میشناساند و آنجا آنها همگی به شفقت بخود مینگرند. خود را دردمند احساس میکنند، لطمهخورده از سیر رخدادها و رابطه با دیگران. خواستی در این زمینه ندارند. طلبکار نیستند. لطفی ویژه را از کسی نمیجویند. گاه حتی گِلهای هم از زندگی ندارند. سرنوشت خویش را رنجبری میدانند و در سازگاری با آن زندگی را پیش میبرند.
این همان چیزی است که در تن و سیمای یکدیگر تشخیص نمیدهیم. درون خویش را میشناسیم. در آن غوطه وریم ولی از درون دیگری هیچ نمیدانیم. دیگری را بسیاری از اوقات فاقد اندرون، فاقد حس و احساس میپنداریم. در ازدحام، دیگران چهرهای در یک جمع انبوه هستند. بی نام و نشان، بدون هویت و تاریخ زندگی. کارهایی میکنند که فهمیدنی نیست. در خانم دالاوی مدام با چنین رویکردهایی روبرو هستیم. رنجوری سپتیموس برای زنش و پزشکش شگرف و نافهمیدنی جلوه میکند. پزشکش بر آن است او چیزیش نیست و همسرش رزیا (لوکرزیا) که سپتیموس را دوست دارد فکر میکند که سپتیموس خودش را رها کرده تا (فقط) دربارهی چیزهای مصیبت بار فکر کند. گویی باید بدرون ذهن افراد راه بیابیم تا آنها را بشناسیم و دلیلی برای سبک زیست و رفتار آنها بیابیم. در فقدان آن انسانها تکینگی خود را از دست داده تبدیل به جزیی از یک انبوهی شده، دیگر ازدحامی در کار نخواهد بود.

ازدحام روایتها
دومین جنبهی ازدحام در خانم دالاوی تغییر زاویهی پی در پی نگرش است. ویرجینیا ولف مشهور به کارگیری جریان سیال ذهن است. او تفکر درونی شخصیتها، آنچه که در ذهن آنها میگذرد را روایت میکند. گاه این تفکر درونی واکنشی ساده به رخدادی است، گاه بازاندیشی و خیالپردازی پیچیدهی تو در تویی. ولی این تنها شگرد روایی بکار گرفته از سوی ولف در کتاب نیست. او در جاهایی نقش راوی گزارشگری را بعهده میگیرد تا وضعیتی یا حالتی را مشخص کند. جملهی مشهور آغازین کتاب چنین روایت گزارشگرایانهای است: «خانم دالاوی گفت گلها را خودش میخرد.» گهگاه، هر چند نه زیاد، گفتگوی افراد، آنچه که دیالوگ خوانده میشود، بصورت مستقیم گزارش میشود. سنخی دیگری از گفتگو نیز در کتاب داریم و آن گفتگوی درونی شخصیتها با خود (همچون نهیب و ستایش) یا با یک شخصیت ذهنی تصورشده است، شخصیتی که گاه با زبان ویژهی خود، با تکیه کلامهای خود، در گفتگوی درونی حضور مییابد. این شکل از گفتگو البته جنبهای از جریان سیال ذهن است.
باید کتاب خانم دالاوی را خواند تا فهمید جهان، رخدادهای آن و حالتهای آنرا میتوان هر بار بگونهای روایت کرد. روایتها فراوانند و هر روایت بنا به ماخذ خود نگرشی را تبیین کرده و باز مینماید. بدون تردید تاکید ویرجینیا ولف در کتاب بر روایت از درون بسان جریان سیال ذهن است ولی آنگاه به آن دقیق مینگریم میبینیم ذهن خود پر از روایتهای گوناگون است که پی در پی جای خود را به یکدیگر میدهند. در درون گاه با دیگری گفتگو میکنیم. میکوشیم او را متوجه نکتهای سازیم، او را قانع کنیم یا به خشم بر او فریاد زنیم. گاه قصهای را برای خود تعریف میکنیم. چیزی را بیاد میآوریم و و پیرامون آن خاطره را زیر و رو میکنیم و به درک جدیدی از امر بیاد آورده شده میرسیم. برخی اوقات یا شاید بیشتر اوقات بشکلی مبهم واقعیت برونی را برای خود تبیین میکنیم. جایی مینشینیم و با خود همچون پیتر والش میاندیشیم:
این هم ریجنتز پارک. بله، وقتی بچه بود در این پارک قدم زده بود – فکر کرد عجیب است که خاطرههای بچگی مدام یادم میآید – شاید بر اثر دیدن کلاریسا بود؛ زیرا زنها بیشتر از ما در گذشته بسر میبرند. آنها به مکانها وابسته میشوند و به پدرها – زنها همیشه نسبت به پدرانشان احساس غرور میکنند. (ص ۷۵)
گاه نیز بسوی خود باز میگردیم. شرمسار اشتباهات خویش میشویم و بخود نهیب می زنیم. نه یکبار که چند بار. بر عکسش نیز رخ میدهد. با خود میاندیشیم که پیروز میدان نبرد زندگی هستیم. شادی را در وجود خویش حس میکنیم. کلاریسا در پایان مهمانیاش که رخدادهای رمان بر آن اساس میچرخد با خود میاندیشد:
عجیب بود، باور نکردنی بود؛ هرگز چنین احساس خوشبختی نکرده بود. … در حالی که صندلیها را مرتب میکرد، و کتابی را سر جایش در کتابخانه هل میداد، فکر کرد هیچ لذتی با به پایان بردن پیروزیهای جوانی و گم شدن در روند زندگی برابری نمیکند، با این که هر سپیده دم و هر غروب همه چیز را با لرزهای از خوشی باز یابیم.» (ص ۲۳۰)
ذهن بطور معمول مرکز هوشیاری و سپهر آگاهی شمرده میشود. آینهای است انگار که جهان را همچون آگاهی در وجود انسان بازتاب میدهد. بسان آینه، ذهن در خود هیچ نیست جز بازتاب دهندهی آنچه در برون است و رخ میدهد. ذهنِ شخصیتهای کتاب خانم دالاوی اما اصلا اینگونه نیست. ذهن آنها کانون ازدحام اندیشه بصورت گفتهای گوناگون است. اندیشههای که بدون آنکه فرد بخواهد به ذهن او هجوم میآورد و هر یکی گفتی را به شکل روایتی از یک وضعیت یا رخداد عرضه میکنند. نزد کلاریسا دالاوی ازدحام موازنهی وجودی را گهگاه با مشکل روبرو میسازند ولی لطمهای به آن وارد نمیآورد، پیش پیتر والش موازنه گاه بهم میخورد. حسرت و پشیمانی یا وجد بتمامی وجود او را در بر میگیرد. ولی ازدحام در ذهن سپتیموس وجود او را دستخوش بحران ساخته او را به سوی مرگ، به سوی خودکشی، سوق میدهد.
ازدحام احساسها
سومین جنبهی ازدحام در خانم دالاوی ازدحام احساسها است. هر تجربهای، هر برخوردی در کتاب احساسی و دارویای را نزد شخصیتها بر میانگیزد. وضعیتی خنثی وجود ندارد. چون افراد از یک تجربه یا برخورد بی درنگ رهسپار تجربه یا برخورد دیگری میشوند آنها پی در پی درگیر داوری و احساس برخاسته از آن هستند. احساسهایی همچون شادی (خوشبختی)، شگفتی، تنهایی، تشویش و انزوا پی در پی بسراغ شخصیتها میآید، احساسهایی که مبتنی بر داوری دربارهی موقعیت یا وضعیتی است که فرد در آن قرار گرفته است. داوری را فرد در ذهنش انجام میدهد، نه پس از واقعه که همان هنگام، همان زمان حس واقعیت. احساس را نیز همانجا حس میکند. احساس خود بخود رخ نمیدهد. شکل میگیرد و حس میشود. شخص خود در شکل گرفتن آن نقش ایفا میکند. واکنش شخص آنرا شکل میدهد، واکنشی از سر آنچه که فرد مهم میشمرد یا به آن بسان یک ارزش باور دارد.
از سوی دیگر میتوان گفت احساس را نمیتوان مهار کرد و خود را از آن رهانید. خودش میآید و به ذهن هجوم میآورد. چه بخاطر آنکه امری رخداده و وضعیتی شکل گرفته است و چه بخاطر مروز رخدادها و وضعیتها در ذهن. گاه بدون میانجیِ بازبینی و گاه با میانجی بازبینی. در کتاب هر دو نمونه را داریم. کلاریسا بطور ناگهانی در خانهاش با پیتر والش،عشق پیشینش روبرو میشود و احساسهای گوناگونی را ناگهان در خود احساس میکند (ص۵۷). چند ساعت پس از آن پیتر والش در پارکی نشسته و به زندگیاش فکر میکند. این فکر احساسهایی را در او بر میانگیزد:
با خستگی تمام به پشتی صندلی تکیه داد، اما روحیهاش بهتر بود. همانطور در حال استراحت و انتظار باقی ماند، تا بار دیگر شروع به تعبیر و تفسیر کرد، با تلاش، با رنج، برای بشر. در مکان بلندی بر پشت جهان بود. کرهی زمین زیر پایش شاد بود. (ص۹۱)
احساس را انگار نباید بصورت مفرد بکار برد. هیچ رخداد و وضعیتی یا بازبینیای یک احساس معین را دامن نمیزند بلکه احساسهایی گوناگونی را دامن میزند. شادی میتواند با تشویش یا دلهره از به اتمام رسیدن آن همراه باشد. آنهنگام که کلاریسا با پیتر والش روبرو میشود یکه میخورد، و در او همزمان سه احساس متفاوت خشنودی، شرمساری و شگفتی شکل میگیرد. ازدحام بمعنای کامل کلمه ازدحام است. نه تنهای احساسها پی در پی میآیند و میروند بلکه در هر موقعیت معین مجموعهای از احساسات به ذهن و در نهایت وجود هجوم میآورند.

کلام پایانی
خانم دالاوی شرح زندگی یکروز انسانهایی معین در لندن ماه ژوئن سال ۱۹۲۳ است. شخصیت اصلی کتاب یک زن است، کلاریسا دالاوی. زنی با دغدغههای عضوی از طبقهی متوسط، ساکن بخش اعیانی شهر؛ مادر یک دختر، همسر یک نماینده پارلمان. فکر و ذهن او متمرکز بر مهمانیای است که او میخواهد غروب آنروز برگزار کند. از آن مکان، زمان، برنامه و رخداد ویرجینیا ولف چتری به پهنای هستیمندی انسان میگستراند تا روزمرگی کسالت بار زندگی، عشق، جنگ و مرگ را روایت کند. غایت ویرجینیا ولف در نوشتن کتاب میتواند هر چیز ممکنی باشد. آشکار سازی ساختار جنسی، جنسیتی و طبقاتی جامعه؛ نقد فرهنگ و دیدگاه بورژوایی؛ اعلام بیزاری از جنگ؛ یا ایجاد تحولی در ادبیات با ابداع شگرد جریان سیال ذهن. آنچه ولی بگاه خواندن کتاب بچشم میآید ازدحام است، ازدحام بشکل شلوغی و فراوانی شخصیتها، ارتباطات، روایتها و احساسها. آدمهای کتاب از همه سوی گشوده به جهانی هستند که بصورت دیگری، یاد، روایت و احساس بسوی آنها هجوم میآورد. در ژرفترین لایههای وجود، در ذهن خویش بهنگام بازاندیشیدن گذشته و انتخابهای خود در لحظهی کنون، آنها در کانون ازدحام قرار دارند.
ازدحام آنگونه که ویرجینیا ولف از آن مینویسد هم نوید زندگی است و هم نفرین آن. مهمتر از آن، بُعدی از زندگی است، بُعدی مهم، گره خورده به جهانمندی زیست. در چارچوب آن، انسانها زندگی خود را پیش میبرند. میکوشند بین عناصر و اجزاء ازدحام موازنهای را برقرار سازند. کلاریسا بخوبی از عهدهی آن بر میآید. شکوه موفقیت او را در پایان کتاب در برگزاری موفقیت آمیز مهمانی و در همراهی با اعضای خانواده و دوستانش میتوان احساس کرد. پیتر کمتر از او از عهدهی آنکار بر میآید. در میانهی فرایند طلاق و ازدواجی جدید است. با کلاریسا خوش است ولی کلاریسا زمانی عشق او بوده، کسی که میتوانست خوشبختی در زندگی را برایش تامین کند. ولی حالا او از آنِ دیگری است. سپس سپتیموس را داریم که از پس ازدحام بر نمیآید. ازدحام او را در هم میشکند. او نمیتواند به شخصیتهای مرتبط با خود، احساسات خویش و روایتهایی که پی در پی و بشدت در ذهنش پژواک مییابند سامانی دهد.
ویرجینیا ولف خود، در وجود فردی خویش، نتوانست به ازدحامی که در میانهی آن زندگی میکرد سر و سامان دهد. شگرد جریان سیال ذهن را آفرید تا از عهدهی بازگویی روایتهای گوناگون آدمیان بر آید. اما نتوانست موازنهای را در ذهن خویش برقرار سازد. شانزده سال پس از انتشار کتاب خانم دالاوی خود را به آبهای جهان سپرد تا در جریان سیال آن نظمی به ذهن پر از ازدحام خود دهد. میترسید که باز در سبکی ذهنش بر سطح آب شناور بماند پس جیبهایش را پر از جسمیت سخت و سنگین قلوه سنگهای کنار رودخانه ساخت.
سرنوشت ما اما هنوز کتابی باز است. در میانهی ازدحامی بی نمونه در شدت و گستردگی قرار داریم. در زندگی روزمره خود مواجه هستیم با نداری، جنگ، سرکوب، آشفتگی فرهنگی و از هم گسیختگی اجتماعی. با دهها روایت از آنها و انبوهی از احساسات برخاسته از داوری دربارهی آنها. در این تردیدی نیست که کسانی از ما سرنوشتی همچون سپتیموس و ویرجینیا ولف خواهند داشت. فقط باید امیدوار بود که در نهایت قلم را ویرجینیا ولف بدست گیرد و او نام کتاب سرنوشت ما را کلاریسا دالاوی بگذارد.
پانویس:
[۱] نسخهی مورد ارجاع من در این نوشته خانم دالاوی به ترجمهی خجسته کیهان (انتشارات نگاه،۱۳۸۶) خواهد بود. کتاب میتوانست بهتر از این ترجمه شود، اما من فقط این نسخهی فارسی کتاب را در دست داشتم و از کیفیت دیگر ترجمه های فارسی اطلاعی ندارم.
از همین نویسنده:
- محمدرفیع محمودیان: (جهان موازی) در ادبیات
- محمدرفیع محمودیان- اعلام فاجعه: مسخ کافکا، ترجمهی هدایت
- محمد رفیع محمودیان: ادبیات داستانی روز ژاپن- تصادم حضور در جهان و هستیمندی
- محمدرفیع محمودیان: «رنجاندوه زیست در جهان مدرن» – دربارهی نویسندگی جولین بارنز
- محمدرفیع محمودیان: جادوی زبان: وَ، یکی وَ
- محمد رفیع محمودیان: تجربهگرایی در ارواح سرگردان سسیل پین
- محمدرفیع محمودیان: هستی نیستیمندِ پول و روایت
- محمدرفیع محمودیان: نظریهی عمومی افسون – در معرفی رمان نظریهی عمومی فراموشی
- محمدرفیع محمودیان: «مضمون و صورت»: ستیز احساس و بیان در آثار هان کانگ
- محمدرفیع محمودیان – نقطه (.): معنا و پندار
- محمدرفیع محمودیان: «ولگردی در جهان» – در تأویل سگ ولگرد صادق هدایت
- محمدرفیع محمودیان: بازیگوشی در زبان – کاربرد نقطهویرگول (؛)
- محمدرفیع محمودیان: «فهم فهمناپذیری»، تمثیلهای کافکا