نه گریه کردم و نه آه کشیدم. توی خودم مچاله بودم و به رد خشکیده قطره اشکی خیره شده بودم که از گوشه چشم عامو قل خورده و فرورفته بود میان انبوه ریشهای جو گندمیاش.
مرد جوان که سبیل انبوه و چشمهای قشنگی داشت، عامو را که دمر روی خاک افتاده بود، چرخاند و با دست لرزان چشمانش را بست. تمام سر و صورت و لباسهای عامو خاکی بود. نگهبان و دو سه نفر دیگر از دور به سمت ما میآمدند.
به مرد جوان گفتم ” کاش همین جا خاکش میکردن! “
عمیق نگاهم کرد و نپرسید چرا.
گفتم ” خاک اینجا خیلی کهنهاس! “
باز هم نپرسید که چه ربطی دارد.
و من ادامه دادم ” عامو آدم کهنهای بود! درست عین خوابهاش “
مرد جوان فقط گفت ” سعی کن گریه کنی! “
عمه فتانه هم این جمله را همین پارسال به عامو فرخ گفت. وقتی که زنش نسترن را خاک میکردند و او نه گریه میکرد و نه آه میکشید. توی خودش مچاله بود و بدون پلک زدن به تقلای قبرکن خیره شده بود.
بچه که بودم مامان همیشه میگفت “عامو را این طور نبین آزیتا! درست که حالا مفلوک فامیل شده ولی بنده خدا یک زمانی قبل از انقلاب برای خودش کر و فری داشته، سرهنگ عالیرتبه ارتش بوده! راننده و گماشته داشته! خط اتوی شلوارش هندوانه رو قاچ میکرده! “
عمه فروزان هم میگفت جریان پاکسازی از ارتش و دادگاهی شدنش، شروع درماندگی عامو بود، کم چیزی نیست که دو بار آدم را تا پای چوبه دار ببرند و بیاورند و توقع باشد که بعد عقلش درست کار کند ولی بابا میگفت این مرد دنبال خاک میگردد.
خاک پسری که عامو به قدر جان دوستش داشت. عمهها و بابا متفقالقول بودند که زندان رفتن تورج نامردی بزرگی بوده و آخر سر هم هیچکس نفهمید چه کسی خبرچینی چهار تا مقاله و شعر و جلسه را کرده بود که در نهایت بعد از پنج سال زندان، این خانواده جگرسوخته به دور قبری سیمانی جمع شدند و عامل توطئه را نفرین کردند. عامو آنجا حرفی نزد. نه گریه کرد و نه آه کشید. فقط توی خودش مچاله شده بود و با نگاهی سرد به قبری چشم دوخته بود که هرگز باورش نکرد.
عامو تا چهل روز بعدش که خانه ما مانده بود شبیه آدم نبود. مات و مبهوت به جایی در ناکجا خیره میماند. حرف نمیزد، غذا نمیخورد و حتی صدای نفس کشیدنش هم نمیآمد. چند باری عمهها نسترن خانم را کنار عامو نشاندند تا صدای گریه و ضجهاش، بلکه قطره اشکی هم از گوشه چشم شوهرش بریزاند، ولی افاقه نکرد. غیر از چند قوم و خویش بامعرفت کسی آنجا آفتابی نشد. بابا میگفت همان بهتر که نامحرمان و اغیار پیکر تکیده برادرش را نبینند. هنوز حسادتهای فامیل در زمان سروری عامو را یادش بود. عمه فتانه میگفت بحث حسادت نیست میخواهند از ما اعلام برائت کنند و عمه فروزان میگفت به درک اسفل السافلین!
شب چهلم تورج که بی هیچ مراسمی گذشت، عامو خواب دید کنار همان قبر سیمانی نشسته و مشت مشت خاک روی سرش میریزد ناگهان مردی با محاسن سفید و چشمان قشنگ که دستار و قبا بر تن دارد محکم مچش را میگیرد و باز میکند. به یکباره عامو متوجه میشود اینها که توی مشتش هستند خاک نیست و آرد گندم است. خوابش را که تعریف کرد همه نفس راحتی کشیدند و در عین حال به خواب هم توجهای نکردند. عامو بالاخره بعد از چهل روز به حرف آمده بود و اصل قضیه برای همه همین بود.
عامو فرخ گفت که مرد شبیه حافظ بوده و وقتی عمه فروزان پرسید”آخر تو حافظ را کجا دیدهای؟ ” عامو نمیدانست که چرا فکر میکند آن آدم حافظ بوده! عمه فتانه گفت آرد سفید است و روشنایی! بابا هم گفت رزق و روزی است!
یک سال بعد از همان خواب، عامو فرخ نانواییاش را نزدیک خیابان فخرآباد باز کرد. برای عرض تبریک که رفتیم سرتا پای عامو آردی بود و ناشیانه چانه خمیر درست میکرد. صورتش گر گرفته بود و خیلی هم حوصله ما را نداشت. مامان گفت زیادی به تنور نزدیک میشود. بابا گفت با زجر دادن خودش دارد از دنیا انتقام میگیرد. عمه فتانه آه کشید و گفت فرخ بعد از آویختن الکش مجبور به بیختن آرد شده!
عمه فروزان غر زد و گفت نانوایی را که باز کرد خوشحال شدیم دوباره سرپا میشود ولی انگار که ته چاه ویل افتاده نه کسی را میبیند و نه حرفی را میشنود.
هرچقدر بیشتر نگرانش شدند عامو خودش را بیشتر پنهان کرد، آنقدر که ارتباطش با فامیل هم قطع شد تا اینکه شهرزاد دختر عاموی بابا یک روز گرم تابستان داخل کتابفروشی خیابان زند با عامو فرخ چشم در چشم میشود، عامو سریع رویش را برمی گرداند و از کتابفروشی خارج میشود.
بعد از ظهر همانروز شهرزاد برای بابا تعریف کرد که اصلا ناراحت نشده و حتی خوشحال شده چون یک دیوان بزرگ حافظ توی بغلش دیده و آن کتاب هم چنین و چنان بود! از همانها که پر است از نقاشیهای مغازله و زنهای کمرباریک و چشم خمار!
خبر خوبی بود چون حداقل راز مگوی خانوادگی که ترس از خودکشی عامو فرخ بود را منتفی کرد. نفر بعدی که عامو را دید خودم بودم. چند سال بعدش وقتی که با تور عکاسی دانشگاه کوچه پسکوچههای بازارچه فیل و آنطرفها را میگشتیم تا طاق هایی که از زمان زندیه باقی مانده بود را ببینیم با عامو در یک کوچه تنگ و طویل روبرو شدم. همان کتاب حافظ دستش بود، حداقل من فکرکردم که باید همان باشد. موهایی سفید و آشفته با ریشی بلند و عینکی که با بند نارنجی از گردنش آویزان بود. سلام دادم. هاج و واج به من نگاه کرد. بلند گفتم “عامو فرخ آزیتا هستم” کتاب حافظش را از این دست به آن دست داد و ناگهان سرم را گرفت و محکم به سینهاش فشرد. سینهاش بوی کهنگی دلنشینی میداد، شبیه بوی کاه گل!
چند بار سرم را از روی روسری محکم بوسید ولی حرفی نزد، دستم را کشید و بدون آنکه بپرسد آنجا چه میکنم به دنبال خودش کشاند. من هم مشتاق تر از او گشت و گذار را رها کردم. تاکسی گرفت و همانجا هم حرفی نزد تا رسیدیم دم در خانهشان!
نسترن خانم از آخرین باری که دیده بودمش چاقتر و کوتاه تر شده بود. دوید به سمت آشپزخانه و هن هن کنان با دو لیوان شربت بیدمشک برگشت. زن بیچاره چقدر خوشحال بود که بعد از عمری عامو فرخ مهمان به خانه آورده ولی بعد که از سن و سال و کار و بارم پرسید کم کم چشمانش نمناک شد.
تا یکی دو ساعت هر دو فقط از حال و احوال فامیل پرسیدند و من همزمان به لوازم قدیمی خانهشان نگاه کردم. زمان در خانه عامو متوقف شده بود. شبیه عکسهای دهه شصتی بود که فامیل توی آلبومهایشان داشتند. بوفه اتاق پذیرایی، مخده، پاسیو با حوض آبی، رادیو قدیمی ترانزیستوری، تابلوهای کوپلن دوزی و…
خانه دلنشین، غمگین و کهنه بود. با عامو به طبقه دوم رفتیم. دیوارهای هال طبقه بالا را سرتاسر کتابخانه کرده بودند و ردیف اول و دوم فقط با دیوانهای حافظ پر شده بود. دیوان حافظش را لای کتابهای طبقه اول جا داد، با سرانگشتهایش روی کتابها کشید و گفت ” اینها گنج من هستن آزیتا جان” با شوق انواع و اقسام دیوانهای حافظ را به من نشان داد.
جیبی، فالنامه، کاغذ کاهی، کاغذ اعلا، وزیری با جعبه چرم، رحلی معطر، و یک دیوان گرانقیمت عتیقه!
گفتم ” عامو کلکسیون دیوان حافظ جمع کردی؟”
جواب سوال من را با سوال داد
” اگه گفتی چرا “
و بدون آنکه منتظر جواب من بشود ادامه داد “یه وقتی بود که.. حتما خودت دیگه میدونی منظورم کی هس.. دلم سنگین بود..ای نفسها میرفت پایین دیگه جون نداشتم بیارمش بالا.. دلم هم نمیخواست چشمم تو چش هیچ خویش و قومی بیافته.. نه اینکه کسی مقصر باشهها! نه! طاقت نداشتم کسی بخواد سوالی بپرسه! دم غروبا که هوا خنک میشد هی راه میرفتم. خیلی زیاد! خیلی جاها رفتم.. سعدیه! هفت تن! حافظیه! یه شبی که رفته بودم حافظیه، آقایی با شمایل یه آدم باکمالات اومد.. ریشش هم سفید و بلند.. کنار دستم نشست گفت پریشونی کاکو! گفتم نه! گفت میخوای برات فال حافظ بیگیرم؟ گفتم بیگیر! گفت نیت کن! اعتقاد داشته باش تا جوابت بده! گفتم من جواب نمیخوام بوگو فقط باهام حرف بزنه! بوگو فرخ دلش پوکیده!
فال که گرفت این اومد، بی عمر زندهام من و این بس عجب مدار “
عامو ساکت شد و من بلند گفتم ” روز فِراق را که نَهَد در شمارِ عمر “
چشمهایش برق زد” تو مشاعره هم بلدی عامو؟ “
” یه کمی “
” شعر دوست میداری؟ “
” شعر نو بیشتر میخونم “
عامو فرخ دستی کشید به سیبیلهای پرپشت وجوگندمیاش
” شعر نو هم خوبهها! ولی نمیشه باهاش فال گرفت! شبو که برام فال گرفت بعدش گفت “با حافظ حال کن! “
گفتم “کی دیگه! همه موهام سفید شده! تو سراشیبیام! “
گفت “بنده خدا ازهمون لحظه تولد تو سراشیبی مرگ بودی فقط خودت خبر نداشتی! “
خلاصه نشست برام از زندگی حافظ تعریف کرد و وسط تعریفهاش ناغافل گفت که پسر حافظ جوانمرگ شده! جیگرم سوخت و ناغافل گریه کردم! آخرش گفت” مسلمون خدا! خودت هلاک کردی! تو جوون از دست رفته داری مگه نه؟ “
گفتم “ها! بی اولادم! بی اعتبار! بی خاک! “
گفت ” خدا امتحانت کرده مرد! روسفید بیرون بیا “
گفتم ” کجای کاری مرد مومن! نونوایی دارم صدقه سر کیسه آردها هر روز روسفیدم! “
او هم رو کرد به آرامگاه و گفت “همین رند عالم سوزی که بدون امر و نهی این همه عاشق داره هم عین تو نونوا بوده”
بعد عامو فرخ دستی به سیبیلهایش کشید
” یه جمعی هستیم پی حافظ خونی! اونطور با کمالات که نیستیم، فرض کن یه عده اهل دل، دوست داری بیای؟ نسرین که رغبت نشون نداد “
گفتم ” نسرین؟ نسرین کیه؟ “
” ” نسرین دیگه! همین خانم بنده! زن عامو سرکار علیه””
با تعجب گفتم ” نسترن خانم؟ پس چرا میگین نسرین؟
خندید ” خب شاخ نباتم هست.. نفسم هست همین زن عامو! حکایتش ایی بود که تو همین جلسهها گفتن گویا که اسم شاخ نبات، نسرین بوده، ما از همون شب که اومدیم خونه نسترن رو صدا کردیم نسرین! هر چی اخم کرد، قهر کرد، هیچ افاقه نکرد”
خندیدم و به ساعتم نگاه کردم
“باید برم خونه! دلواپس میشن “
عامو دستش را دور شانههایم انداخت
” گاهی سر بزن، ایی شاخ نبات من خیلی ساله که تنهایی کشیده “
به سمت پلهها رفتیم که مکث کردم
” عامو شما خیلی وقته با کسی ارتباط ندارین! یهو امروز منو با خودتون آوردین خونه! خیلی ساله که من رو ندیدین.. نمیدونین که چطور آدمیام “
حرفم را قطع کرد
“بهت ایمان دارم عزیزم! یک مدتیه که نسرین خیلی حالش گرفته اس.. قرصهاش هم نمیخوره، دو شب پیش به حال مرگ افتاد، امروز رفتم پیش پیرمراد! هیچی از این موضوع نگفتم… فقط کتاب دادم بهش وگفتم برام فال بگیر فرموده بود که مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد و الباقی! از در اومدم بیرون، ناغافل جلوی من سبز شدی، از غیب رسیده بودی مچات گرفتم با خودم آوردمت خونه دوای دردم بشی”
عامو فرخ و شاخ نباتش تا دم در حیاط بدرقهام کردند. توی کوچه عامو نجواکنان گفت
” به کسی نگو اینجا آمدی! این راز مگو باشه بین ما تا به وقتش! “
نسترن خانم با صدای ظریفی که به تن ورم کرده و چاقش نمیآمد ادامه داد
” به ما سر بزن! “
چند بار پنهانی به خانه آنها رفت و آمدکردم. نسترن خانم خیلی کم حرف بود یکبار بردمش بازار وکیل. هول و لا داشتم کسی ما را با هم نبیند. خندهام میگرفت که همسن و سالهایم میترسند که کسی آنها را با عشقشان نبیند و من میترسیدم که کسی مچ من را با زن عامویم وسط بازار نگیرد، ولی او خیلی بیشتر از من حواسش جمع بود. رویش را سفت با چادرش گرفت و از همان عطاریهای اول بازار تخم شربتی و سیاه دانه خرید و برگشتیم خانه.
شلوغی کلافهاش میکرد. تنها حرفی که داشتیم آشپزی بود. یکبار گفت آش را خیلی دوست دارد چون از نظر او مقدس است. و حیرت من را که میدید ادامه میداد
” کدوم غذا این همه خاطره با خودش داره؟ آش سربازی! آش پشت پای مسافر! آش دندون درآوردن بچه! آش برای قوت آدم مریض! “
شله زرد را هم دوست داشت ولی در اندازه زیاد. عقیده داشت شله زرد باید با دیگ بزرگ پخته شود برای سفرههای نذری، معجون هایی برای قوت زن زائو هم بلد بود درست کند که گاهی برای خودش و عامو فرخ از این معجون میپزد. غمگین میشدم وقتی میدیدم تا این حد غذاهای مناسبتی و جمعی را دوست دارد. دیدارهای من و او بیشتر از دو ماه طول نکشید.
یک روز که عامو از پیش پیرمرادش به خانه برگشت، وسط آن حیاط دنگال شاخ نباتش را زیر ملافههای خیس و سفید آویخته به بند رخت بیجان پیدا کرد و تمام.
بعد خاکسپاری کسی از عامو گله نکرد همه این سالها کجا بوده و چه کرده. راز سر زدن من به عامو هم لو رفت و باز هم کسی شکایتی نکرد. عمهها آه کشیدند و دعای خیر کردند که چه کار خوبی کردم آخر عمری به آن زن غمدیده سر زدم و من باز هم به دیدارم از آن خانه احزان ادامه دادم.
تا اینکه غروب یک جمعه دلگیر، عامو به من گفت شبی تا دمادم طلوع آفتاب بیدار بوده و فال حافظ گرفته، خوابیده و همان شب جواب نیتاش را در خواب دیده. چند باری این اتفاق افتاده و حافظ جوابش را داده ولی عجیب آنکه هر بار از نشان تورج میپرسد اصلا خوابش به یادش نمیماند و او همچنان هر شب فال میگیرد و بیشتر روز را میخوابد. نگران بودم، این عشق مالیخولیایی عامو را به زندگی برگردانده و کم کم داشت از زندگی میگرفتش. هیچ کجا نمیآمد. حافظیه را هم خودش دوست داشت تنها برود.
تااینکه خواستم به قبرستان دارالسلام بروم برای یک پروژه عکاسی. گفت تا به حال آنجا را ندیده ولی لازم باشد خواجه محمد نشانهای برایش میفرستد. گفتم “پنج شنبه میآیم دنبالتان! “
پنج شنبه آمدم دنبالش و باز رغبت نداشت. مستاصل گفتم” باز هم خواب دیدین؟ ” پریشان سیبیلش را جوید و خوابش یادش نیامد.
وقتی رسیدیم دارالسلام سه بعد از ظهر بود، ظل آفتاب. اولهای قبرستان پر از سنگ قبرهای باریک به هم چسبیده بود. از روی قبرها میپریدم. عامو داد زد ” نپر، عزیز کسی بودن، حرمت دارن! ” برای خودش راه میرفت وروی قبرها را میخواند و من با فاصله چند قدم عقبتر میآمدم و از او و قبرها عکس میگرفتم.
کنار قبری مرد جوانی نشسته بود که سبیل انبوه و چشمهای درشت قشنگی داشت. سنگ قبر بعد از گذشت سالها نیم متر زیر خاک مدفون شده بود. بخشی از سنگ عمودی بالای قبرتصویر حکاکی مرد جوانی با سبیل انبوه و گلی در دست خودنمایی میکرد. عامو پریشان و عرق ریزان به قبر اشاره کرد
” میشناسی؟ “
مرد جوان سرتکان داد
” وقتی دیدمش دلم گرفت! نشستم که فاتحهای بخونم “
روی سنگ نوشته شده بود وفات مرحمت پناه مقتول ناکام محمد رضا ولد مرحوم آقا محمد صالح.
مرد جوان سر بالا آورد
” چند قرن گذشته! همه مردن! پدر و مادرش! قاتلش! عشقش! “
عامو سر تکان داد و مشت در خاک فرو کرد
” شاید اون پسر الان همین خاکه “
مشتش را از خاک پر کرد و بالا برد تا روی سرش بریزد. مرد جوان بلند شد و محکم مشت عامو را گرفت و پایین آورد.
عامو مشتش را باز کرد و آرام گفت
” ببین خاکه! خاک! این دفعه دیگه آرد نیس “
هر سه در سکوت کنار قبر نشستیم. چند دقیقه بعد مرد جوان رو به من گفت
“خیلی سال پیش از شیراز رفتم، دوست داشتم هر وقت که برگشتم دارالسلام رو ببینم “
کاغذ رنگ و رو رفتهای را از کیفش بیرون کشید. کاغذ اسکن متنی ازیک روزنامه یا مجله قدیمی بود. شروع به خواندن کرد
” آقای شعاع یکی از شعرای شیرازی گفتند دو سال قبل در دارالسلام بعضی سنگهای کهنه میخواندم ناگاه از حسن اتفاق نظرم به لوح پسر خواجه افتاد که در زیر خاک پنهان است و به سختی اینطورخواندیم. مرحوم خواجه قطب الدین علی ابن خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی به تاریخ هفتصد و هشتاد و چهار (قریب هفت سال قبل از فوت حافظ) و این اشعار که ظن غالب در آن است که از خود خواجه میباشد در طرفین سنگ منقوش است
ای سروناز گلشن فردوس جای توستای روح قدس جنت اعلی سرای توست
دنیا و ماه و جاه و جوانی گذاشتی عقبی و روح و روضه رضوان برای توست “
خواندنش که تمام شد عامو برخاست.
” به تو نگفتم نشانه میفرسته نگفتم خوابهای من راسته “
با شتاب قبر به قبر میدوید و با صدای بلند روی سنگ قبرها را میخواند.
مرد جوان خواست چیزی بگوید ولی حرفش را خورد.
گفتم ” نه آقا دیوانه نشده، تمام شده”
غروب که شد، عامو نفس نفس زنان روی قبری بی نام و نشان به حالت سجده نشست. بعد سر بلند کرد و با صدای ضعیفی گفت ” هفت سال؟ گفتی هفت سال بعد از مرگ پسرش رفته؟ “
مرد جوان گفت ” اینطور نوشته شده “
عامو چشمانش را بست. قطره اشکی از گوشه چشم عامو قل خورد و فرو رفت میان انبوه ریشهای جو گندمیاش.
به مویه گفت ” هفت روز دیگه، هفت سال فراق من هم تموم میشه”
روی قبر دراز کشید. چشمانش را بست و مرد.
از همین نویسنده:
ادبیات داستانی زنان:
- الهه هدایتی: آدیداس سهخط کو
- سهیلا اژدهاکشپور: زاده کوهستان
- فاطمه آزادی: لباسی که مانه آرزو داشت آن را نقاشی کند
- مهرنوش مزارعی: جنگجویی با کُرسِت قرمز
- نرگس کرمی: سهم مافین
- فرزانه نامجو: دی یال
- نوشین وحیدی: دیدار
- محبوبه موسوی: قلعه
- ماهک طاهری: بازگشت داماد
- فرشته نزاکتی: خانوم غوله و مهمانهای شکلاتی
- سحر مهندسی نمین: بوی خاک، بوی گورستان
- آیدا ایزدآبادی: در ساعتی نامعلوم
- عطیه رادمنش احسنی: تنها