از وقتی آمدهام اینجا و اتاق طبقه بالای این خانه روستایی را برای کوتاه مدتی اجاره کردهام، درست سه ماه میشود. در این مدت، جز وقتهایی که برای قضای حاجت یا اندک خرید مایحتاج روزانه یا حمام کردن سریعی از پشت پنجره دور شدهام، تمام مدت همینجا بودهام. شده که گاهی مجلهای ورق بزنم، گوشی تلفنم را چک کنم -(گرچه به کار ارتباط نمیآید چون من دوست و رفیقی ندارم که بخواهم با کسی ارتباط داشته باشم، پس نگران شنود هم نیستم. تماس با مافوقهایم هم از طریق نامه است)- یا چشمی به تلویزیون داشته باشم اما همیشه با گوشه چشمی به حیاط قلعه مرد را در زاویه نگاهم دارم و او یک لحظه هم نشده که از قلعه خارج شود. از صبح تا شب کارش اینست که یا صندلیاش را بگذارد توی حیاط، پشت به ایوان، و زل بزند به در قلعه و یا در حیاط و باغچۀ درندشت عمارت بپلکد. سگی هم دارد که در همان حیاط پلاس است. اوایل که کارم را شروع کرده بودم یکی دو باری در زدم، جواب داد اما در را باز نکرد. مردی است، (در اول، از پشت دوربین، معلوم نبود پیر یا جوان)، که گویا در اثر گذر سالیان، جزء خشت و سنگ همان عمارت متروک شده است؛ عمارت مردی که حالا خودش در آن خفته است و هر سال یکبار درش، به زحمت و سختی گشوده میشود تا دوستدارانش به یاد روزهایی که او شمع محفلشان بود و نفت را برایشان ملی کرد، بر مزارش گرد آیند. چه دل خجستهای دارند ملت! و بعد در قلعه بسته میشود و مرد میماند و سگش. بعد از آن یکبار که به دقالبابم پاسخ داد ولی در را باز نکرد، دیگر در نزدم و صدایش را هم نشنیدم تا وقتی مجبور شدم.
این روستا که ذره ذره دارد شبیه شهر میشود گرد و خاکی و ساکت است. کمآبی بیداد میکند و مردمانش، به عادت تمام مردمان روستاها، حساب آمد و رفت تک تک غریبهها را دارند و به شکلی غریب دلباختهی آن مردند که در گور آن عمارت خوابیده که زمانی قلعهی اربابیاش بوده است. طوری از او حرف میزنند که انگار مربوط به روزگاران خیلی خیلی دور بوده است و به درستی میدانند که حالا از او فقط عمارتی مانده که دارد زیر دیوارهای سنگین خودش میرمبد ولی گویا کسی از حضور مرد ناطور در آن عمارت خبر ندارد؛ فقط از دوربینها حرف میزنند و به هر غریبهی قابل اعتمادی که دور و بر قلعه بپلکد هشدار میدهند که مبادا دوربینها او را بگیرند و چون غریبه است به دردسر بیفتد. البته اینطور که دستگیرم شده همه میدانند ولی با قانونی ناگفته دربارهاش سکوت میکنند چون بالاخره ناطور هم مثل دیگران احتیاج به خرید دارد و لابد شده که گاهی از حیاط بیرون بیاید. من که ندیدهام؛ شاید شبها که خوابم، از غفلت من استفاده میکند و پاورچین پاورچین در حیاط را باز میکند و گام به کوچه میگذارد و سراغ آن بقال کهنهکار، که ساعت خریدِ نیمهشب با او هماهنگ شده است، میرود و خریدکی میکند. حتماً بین او و بقال قرار و مداری هست تا رمز و رازش فاش نشود؛ آخر من صبح تا شب کشیک او را میدهم تا از کارش سر دربیاورم ولی هنوز که کوچکترین تحرکی در او ندیدهام. نمیدانم چه رفتاری از او سر زده که در کارش شک کردهاند! بالادستیها را میگویم. خواب من خیلی سبک است؛ خیلی دیر و کم میخوابم. حوالی ساعت دو شب خوابم میبرد و شش صبح بیدارم. هر بار نگاه کردهام، داخل حیاط بوده است و در هم همچنان بسته. شبها زودتر از من میخوابد و صبحها خیلی دیرتر از داخل عمارت بیرون میآید تا در حیاط بپلکد. مرا فرستادهاند اینجا تا از کارش سر دربیاورم. گویا او خود به خوبی به کارش وارد است. کارش بسته نگه داشتن در قلعه است تا مبادا کسی سراغی از صاحب آن گور بگیرد و خاطرات آن روزگار بعد کودتا را که پیرمرد آنجا، در خانهاش، زندانی شد زنده کند و اگر هم کسی سراغی گرفت آمارش را دربیاورد و گزارش کند. درست نمیدانم چند سال است در آنجا، برای ظاهرسازی، ناطوری میکند.
یکبار رفتم و کاغذی تبلیغاتی لای در گذاشتم. مردی که از کوچه میگذشت اشارههای گنگی به من کرد که نفهمیدم. بعداً همان مرد را در نانوایی دیدم. گفت آنجا نخواسته بیاید سمت من و داشته مرا برحذر می کرده از نزدیک شدن به آن عمارت. میگفت تمام آن کوچه دوربین دارد. دوربینهایی مخفی لابهلای شاخ و برگ پرپشت درختان چنار کهن که جز همان دوربین سر کوچه، از پایین دیده نمیشود و این دوربینها تمام افرادی را که از آن کوچه میگذرند و بهخصوص جلوی آن در میمانند زیر نظر دارد. در دل، به فرضیه و سادگیاش خندیدم. حرف نگهبان قلعه را پیش کشیدم. نمیشناخت یا خود را به نشناختن زد. گفت کسی در آن عمارت زندگی نمیکند و شوخی شوخی گفت نکند روح دیدهام!
شنبه روز، طبق قرار هر هفته، در گزارش هفتگیام متذکر شدم که مردم آن منطقه، هنوز به آن عمارت چشم دارند و خاطرهی سالیان دور را از یاد نبردهاند. اما متأسفانه باز هم باید خبر میدادم که هنوز نتوانستهام وارد آن قلعه شوم تا به روحیات و عملکرد نگهبان پی ببرم: «اینجانب در خاتمه متذکر میشود که هنوز موفق نشده است به داخل عمارت راه یابد و به هدف سری آن مرد پی نبرده است. حقیر خاضعانه نگرانی خود را بابت غیرقابل اعتماد بودن آن فرد اعلام میکند.»
شاید هم گزارشم حاوی خبر خوبی باشد، چون بههرحال، آنها که آن بالا مرا مأمور کردهاند میخواهند بدانند ناطور به وظایفش درست عمل میکند یا نه و خب، وقتی در قلعه اینطور سفت و محکم بسته مانده و دوربینها هم کار میکنند، دیگر چرا باید کار نگهبان را زیر سؤال برد و به عملکردش شک کرد؟ پس یک جای کار میلنگد و آن نبود دوربین است که مردم به وجودش ایمان دارند و در ترس از آن دست از پا خطا نمیکنند. بههر روی، من باید قدم به آن قلعه میگذاشتم و با ناطور رودررو میشدم؛ همآوردی بیصدایی بود بین من با او و اینطور که میگذشت معلوم بود برد با اوست.
من به عنوان دانشجوی مقاطع بالای تحصیلی که خرج اجارهخانه در شهر بزرگ را ندارم و روزگاری هم پدربزرگ مادریام ساکن احمدآباد بوده است، در آن نیمه روستا- شهر اتاقی را در بالای مغازهی خشکشویی اجاره کرده بودم که طبقهی بالای آن هم خالی بود و من شبها، اگر هوا بد بود، از پاگرد طبقهی سوم و اگر هوا خوب بود از روی پشتبام، دوربینم را رو به قلعه میزان میکردم. درختان کهنسال چنار مانع دید رهگذران میشد ولی من موضعم را طوری تنظیم کرده بودم که به راحتی از لابهلای دو تنهی قطور درختان حیاط، چشماندازی به قلعه داشته باشم و خودم هم در استتار باشم.
وضعیت به همین منوال بود و من به شغل بیدردسر خودم خو کرده بودم، لااقل برای یکبار هم شده که شغلم به کسی آزار نمیرساند و مجبور هم نبودم مرتب جا و نقش عوض کنم که یک روز به طور غیرمترقبه زنی پشت در خانهام آمد و بیمقدمه گفت باید سری به قلعه بزنم، مرد مرا خبر کرده است. به نظرم رسید آن زن هم باید کسی باشد مثل من که در پوشش روستایی من و مرد ناطور را پوشش میدهد چون نمیتوانستم سر دربیاورم که چطور از کار و بار من خبر یافته است که اینطور یکراست سراغ آدرسم آمده. چندان طول نکشید که بفهمم. زن هر دو سه روز یکبار مایحتاج اندک ناطور را برایش به قلعه میبرد. مثلاً نان و ماستی اگر لازم بود یا سبزی و میوهای؛ پس راز خرید این بود! و سکوت همدلانهی اهالی در انکار حضور ناطوری در آن عمارت مرا واداشت به تک تک آدمهای آنجا شک کنم. چرا نباید کسی ازبین خود آنها مشغول رساندن اخبار و اطلاعات باشد؟ این کار که خیلی هم راحت بود. انگار نه آنها زیر نظر من، که من زیر نظر آنها بودم. هرچه بود فهمیدم که این مرد، همکار یا شاید هم همکار سابق من، کارش را خوب بلد است که از وجود من باخبر شده یا شاید باخبر بوده است!
رفتم.
زن نایستاد و همین که به پشت در قلعه رسیدم، بیهیچ حرفی راهش را کشید و رفت. ناگهان خودم را در مقابل عظمت در محکم قلعه کوچک دیدم. من که قبلاً هم پشت در آن قلعه رفته بودم، این بار متوجه موقعیت غریب آن عمارت در این جای کوچک میشدم. در چوبی قطور و زمختی که کوبهی آهنیاش برای دقالباب زنگ زده و لولایش در جا چسبیده بود. حالا آن اعتماد به نفسم در اولین دقالباب به کلی رخت بربسته بود چون حس میکردم یک جفت چشم درشت دارد از جایی مرا نگاه میکند؛ چشم درشت دوربین مثل همان کاری که من در بالای پشت بام خشکشویی مشغولش بودم. خودم را کوچک و آسیبپذیر حس میکردم. اصلاً نمیدانستم رفتنم به پشت آن در درست بوده است یا نه؟ از کجا معلوم از بالا، با یکی از همین دوربینهای ناپیدای لابهلای شاخ و برگ درختان – که من هیچوقت وجودشان را باور نکرده بودم- مشغول پاییدن من نباشند؟ شاید در اصل نقشه اینطور بوده که مرا اینجا بفرستند تا مرد ناطور مرا زیر نظر بگیرد؟ فکر احمقانهای بود؛ چرا باید چنین کاری بکنند آن هم وقتی من باید او را زیر نظر داشته باشم؟ شاید دارند امتحانم میکنند؟! اما من حتی در این حال بیدست و پایی و هول شدگی هم میتوانم درک کنم که لابهلای درختها دوربینی نیست، چون اگر باشد، به حضور من نیازی نیست. قطعاً مرد میخواهد با اینکار به من رودست بزند. او دست مرا خوانده است. بهتر نبود اول مافوقهایم را از این درخواست ناطور باخبر میکردم و بعد میرفتم؟ شاید همینکار، برای شغلم و چه بسا برای خودم، دردسر شود. ولی حالا دیگر پشت در بودم و چنان سست شده بودم که هیچ کاری جز ایستادن آنجا و در زدن از من برنمیآمد؛ بهرحال اگر دوربینی هم مرا گرفته باشد، همین حالا هم گرفته. دفعهی قبل که رفتم خودم به بالادستیها خبر دادم و پیام رسید که لازم نیست خیلی به او نزدیک شوم و دیگر تکرار نکنم ولی توبیخ چندانی نکردند. حالا دیگر پشت در رسیدهام و ناطور از طریق آن زن هم که شده، از رفتنم تا آنجا باخبر خواهد شد و باید بداند ترسی از او ندارم. شاید کلاً قصدش زهر چشم گرفتن باشد یا شاید هم، کسی چه میداند، شاید خودش یکی از بالاییهاست که میخواهد مرا امتحان کند و گرنه چرا باید مرا میپایید؟! گمان نکنم، قدر مسلم این است که او نه بالادستی که مأمور کارکشتهای است و متوجه حضور من شده است. تازه اگر نگویم همانطور که من مأمور اویم، او هم مأمور من است ولی چرا باید کسی را مأمور من کنند؟! هر چه فکر میکردم بیشتر درمیماندم که من کجای کارم خلاف چیزی بوده که میخواستهاند ولی حتماً که نباید قدم کجی برداشته باشی،خود همین شغل کافی است که همواره به آدم ظنین باشند چون بههر حال مشغول پاییدن دیگری هستیم و از خیلی چیزها هم باخبر که شاید برای خود آنها خوب نباشد. من هرگز حتی فکر چند و چون هم از خاطرم نمیگذشت چون عادت نداشتم به مسائل غامضی که راه هم به جایی نمیبرد فکر کنم.
پشت در، حس کردم قدم کوتاهتر از معمول شده است و دستهایم چنان در دو طرف بدنم، معطل، آویزان مانده که نزدیک است به زمین برسد. انگار دوربینی از ارتفاعی بالا مرا میپایید. خم شدم و سنگی از روی زمین برداشتم و در زدم. از برخورد سنگ با در، صدایی چون خراش ناخن گربه به چوب برخاست؛ صدایی گنگتر از حضور خود من در آنجا. بعد با کف دست در زدم و در نهایت سنگ را به کوبهی آهنی زنگ زده کوبیدم. در نیمباز و بعد چهارطاق شد و من وارد شدم. کسی پشت در نبود.
همین که قدم به داخل حیاط گذاشتم متوجه طناب تافتهی بلندی شدم که یک سر آن به دستگیرهی کشویی در بود و سر دیگرش در حیاط درندشت گم میشد. صدایی از درون بلندگوی دستی آمد که: در را پشت سرت ببند. مردک ناطور حساب قدمهای مرا هم داشت با این سیستم خودکار درباز کردنش! حالا دیگر مطمئن بودم. خدا میداند از کی مشغول اینکار بوده است در حالی که من به حساب خودم مشغول پاییدن او بودهام. یکراست و نابهخود، با قامتی شق و رق، به سمت ایوان راه افتادم که از آنجا که من ایستاده بودم و خودم را کوچک میدیدم بسیار دور مینمود. آجرفرش حیاط را ضربدری رفتم و سعی کردم چشم از آجرها بردارم تا بدین ترتیب مانع شمارششان شوم؛ وسواسی که موقع اضطراب به جانم میافتاد و ذهنم خودبهخود با طرحریزی این برنامه، حواسم را از امر استرسزا دور میکرد. چشم به سنگفرش داشتم لابد که پدیدارشدنش را ندیدم. چون تا سر بلند کردم، دیدم تکیه داده به چوب زیربغل، با یک چشم نیمباز و چشم دیگرش گشادتر از معمول، کج ایستاده و دست آزادش چنان آویزان است که انگار وزنهای نامرئی از آن آویزان است. نه پیر بود و نه جوان. سر چهارگوشی داشت با بینی پخ و لبهای درشت که وقتی ساکت بود انگار همین لحظه است که لب بالا روی لب پایین بلغزد و پخش زمین شود و نگرانی مبهمی به جانم چنگ کشید که انگار اگر آن لبها پخش زمین شود، من باید از زمین جمعش کنم. سرمایی از فرق سر تا نوک پایم را لرزاند. ناگهان از ذهنم گذشت اگر همین حالا بمیرد؛ مثلاً پایش سر بخورد و از پلهها کله پا شود یا اصلاً از قبل داروی خودکشی خورده باشد و بخواهد در لحظهی مرگ از من انتقام بگیرد، چه توجیهی برای حضورم در اینجا خواهم داشت؟ قطعاً پوست از سرم خواهند کند چون قرار نبوده که او مرا بشناسد و بدجور رودست خوردهام. اما این افکار به همان سرعتی که از خاطرم گذشت، در مغزم رفع و رجوع شد و سیخ روبهرویش ماندم. گفتم: فرمایش؟
گفت: بیا بالا!
دو دل بودم ولی چهار پلهی ایوان را بالا رفتم. صندلی ارج زهوار درفتهای را از کنج دیوار برداشت. تایش را باز کرد و کشید سمت میز خاک گرفتهی روی ایوان که از بس خاک بر آن نشسته بود رنگش مشخص نبود. بعد صندلی دیگری برداشت، چوب زیر بغلش را به دیوار تکیه داد و راست آمد نشست روی صندلی؛ بدون ذرهای لنگ زدن و اشاره کرد بنشینم.
بیمقدمه گفت: از من چی میخوای؟
و سر بلند کرد و نگاه نامتقارنش را به هوای بالای سرش انداخت. انگار که دارد به دوربینی نامرئی اشاره میکند.
خودم را به موش مردگی زدم که چرا به همچین نتیجهای رسیده است و اگر دیده که گاهی او را دید میزنم فقط محض سرگرمی است. هر چه باشد جوانکی تنهایم در شهری به این کوچکی که نه سرگرمی دارم و نه جایی برای رفتن. دست برد و از زیر میز فلاکس چای و سبدی استکان بیرون کشید و جلوی رویم چید.
گفت: بله.
سکوت کرد و لبهایش دمی از روی هم لغزید و دوباره روی هم جاگیر شد. بعد گفت: صحیح! میخوای برات زن بگیرم از تنهایی دربیای؟!
داشتم فکر میکردم چطور جوابش را بدهم که دیدم نیشش به پوزخند باز شد. نیمخیز شدم که بروم. نهیام کرد از برخاستن و امر کرد که بنشینم. گفت که حالا دیگر دوربینها مرا گرفتهاند و رفتن و ماندنم یکی است. به تمسخر قضیه دوربینهایی را که نیست به رویش آوردم. گفت میدانی که اینجا مقبره است و یاران این مرد احمدآبادی هر سال همین وقتها میخواهند گرد مزارش جمع شوند؟
با تمسخر به رویش آوردم که آن مرد خفته در آن خانهی اجدادی اسم دارد و اسمش مصدق است اگر به او نگفتهاند و تازه، خب که چه؟ زیر لب هیس کشید و باز نگاه سرگردانش را در هوا چرخاند. نباید اسم میآوردم؟ به طعنه گفتم: پس فقط دوربین نیست، شنود هم هست؟
جواب نداد و از فلاکس چای غلیظی به استکانهای کمرباریک زرد شده ریخت که از بس سرد بود کف کرد و استکان را سراند سمتم. گفت که حتی همین استکانها هم از اوست. پول قند و چایی هم اگر هست از صدقه سر اوست و گرنه من تا حالا مرده بودم.
لحنش که دوستانه شد، سکوت کردم تا حرف بزند. اما چیزی نگفت. قندش را به چای زد و دست کشید روی چشم نیمبازش. گفت: «سرد شده، برم آب جوش بیارم.» و خواست برخیزد.
اینبار من او را به نشستن دعوت کردم. و پرسیدم از من چه میخواهد؟
حالا بلند شده بود سر پا و با هر دو دستش که انگار وزنهای به آن آویزان باشد، مانده بود. گفت: پسر جان، من هم یکی هستم مثل خود تو. تا جایی که من میدانم این دوربینها کار میکند. اگر هم خرابی دارد و تو خبر داری و من نه، مطمئن باش حالا که نزدیک سالگردش شده، باز راه میافتد. همهی اهالی هم میدانند. هر چه هست تو به کسی اعلام نکن که کار نمیکند. بگذار من اینجا راحت باشم.
پرسیدم که از چه میترسد؟
گفت از من.
– چرا از من؟
نشست. استکان چای را برداشت و خالی کرد روی پلههای آجری ایوان و استکان را گذاشت سر جایش. با چشم گشادش به من زل زد. گفت، نمیداند چرا به من گفتهاند زاغش را چوب بزنم اما هر جور که حساب کند میبیند باید بگذارم این چند صباح عمرش به آسودگی بگذرد. بعد آهی کشید و گفت زیاد در زندگی آسوده نبوده است. «رحمت نمیاد! یه ذره آسایش که حقم هست، نی؟!»
لهجهاش تن غریبی داشت، گرچه یا سعی داشت پنهانش کند یا دیگر رمقی از آن لهجهی مادری در زبانش نمانده بود. من سکوت کردم تا هر چه میتواند حرف بزند و خودش را بریزد روی دایره.
گفت که کسی نمیداند او در اینجاست. گفتم که همه میدانند اما چرا نمیگویند را نمیدانم. حالا او سکوت کرد. سکوت کمی طول کشید و در این مدت او چشم گشادش را به من دوخته بود و چشم تنگش را به درز آجری در دیوار ایوان. بعد آهی کشید و نگاه دو چشمش متقارن شد. پرسید، چقدر دربارهی او میدانم و چقدرش را گزارش کردهام.
گفتم که چیزی نمیدانم و گزارشی هم نکردهام.
حالا با این جوابم رودست خورده بودم. هنوز بارقهی امیدی داشتم که دستم را نخوانده باشد و برای همین، علیرغم کنجکاوی، نپرسیدم که چطور از کار من سردرآورده است. نگاهی انداختم به باغ کهنسال آن حیاط، ساختمان خانه که مقبره در آن بود و راهرویی که به ایوان میخورد و از آنجا که نشسته بودیم کنجی از آن دیده میشد و پرسیدم، چرا دوست ندارد کسی از حضورش در اینجا باخبر باشد؟ من و منی کرد با این مضمون که یعنی خودم خوب میدانم چرا. و بعد اضافه کرد چون از اول قرار نبوده کسی خبردار شود ولی من رفتم سمت آنها.
-سمت کی؟
– سمت اونایی که باید زاغشونو چوغ میزدم. حالیت شد یا هنوز لازمه خودتو به خری بزنی؟
بدجور به من برخورد. نه تنها به خاطر اینکه او بیشتر از من میدانست و کهنهکاریش را به رخم میکشید، بلکه به این خاطر هم بود که با وجودی که مرا میشناسد خیلی مرا دست کم گرفته. یا شاید هم چیز دیگری بود که نمیدانستم. برای خلاصی از قلابی که مرا در آن خفت کرده بود، نگاهی به داخل راهروی نیمهتاریک عمارت انداختم و در هوا پراندم که: واقعاً گمان میکنی کسی مثل مصدق هنوز میتواند بترساند؟
پرسید: تو رو بترسونه یا رفقاتو؟
صدای خندهی خودم را جوری شنیدم که انگار در کاسهی خالی سرم میچرخد و چای سرد تلخ را که سردتر و تلختر شده بود لب زدم تا کاری کرده باشم و جلوی دهن باز کردنم به حرف گرفته شود.
بیمقدمه گفت، من معلولم، نمیبینی؟!
و به محض ادای این جمله، لعاب جنوبی لهجه از نوک زبانش بیرون ریخت. شانه بالا انداختم و گفتم، پس آن چوب زیر بغل، نمایشی برای معلولیت است؟ نکند حقوق تقاعد میخواهی؟ و زود از گفتهام پشیمان شدم چون با این حرف شغل او را به رسمیت شناخته بودم و ضمناً خودم را همکارش دانسته بودم. دو نیروی مخفی برای زیر نظر گرفتن مقبرهای که صاحبش سالهاست در سکوت خود نظارهگر بود و همچنان میترساند. چه کسانی را؟ هنوز جرأت پاسخ به این سؤالش را نداشتم همانطور که نمیخواستم مشتم برایش باز شود.
گفت: اینم که اینجا خوابیده و مردم هنوز هم سراغ مزارش میان، مثل خود من بود. او هم از جنگ لطمه دید. او هم از جنگ منزوی شد. جنگ ویرانش کرد.
گفتم: بهه! جنگ کجا بود؟ زمان اون جنگی نبود. دعوا سر نفت بود. اگه کاشانی نبود که همینم نمیتونست.
گفت: ئه! معلومه که خوب درساتو حفظ کردی. پس الان دیگه کلاس میذارن و دوره دیدهها رو استخدام میکنن ها؟!
گفتوگوی بیحاصل ما دو نفر، بدون اینکه راه به جایی برد و بی آنکه بگوید چه کاری با من دارد، کم کم داشت خسته و کلافهام میکرد. بدتر اینکه مدام خیال میکردم یکی از داخل راهروی نیمهتاریک، در کنجی که دیده نشود مشغول پاییدن ماست و من باید از این آزمون سربلند بیرون بیایم.
پرسیدم: بالاخره نگفتی با من چه کار داشتی؟
-کاری ندارم پسر جان. گفتم بیای ببینی که من آزارم به کسی نرسیده. در گزارشات ملاحظهام رو بکن.
مثل من که لابد همه خیال میکردند آزارم به کسی نرسیده. این مرد، هر کس بود، واقعاً کارکشتهی این کار بود آنقدر که به خودش عادت کرده بود.
– چند وقته اینجا خودتو حبس کردی، کسی رو ندیدی؟
– خیلی سال … خیلی. جز زینب هیچکس کاری به من نداره. حقوق تقاعدی هم دارم اما نه مثل مال تو رسمی.
حالا دیگر خودش بود که برایم جالب شده بود نه کار و بارش. او همان آیندهی من بود که دیگر نه جایی را داشت برود و نه کسی را میشناخت و ترسش این بود که همان چاردیواری زهوار دررفته را از او بگیرند و آخر عمری بی سر پناه شود. این انزوای گرگانه مرا میترساند. بر خلاف تصور اولیهام، او اهل صحبت بود. انگار حرف قرنها در حنجرهاش تلنبار شده بود و ذهنش زیر فشار آن همه حرف منگ شده بود و نمیدانست چه باید بگوید و از کجا. حتی گاه فکر میکردم مشاعر درستی ندارد و یادش رفته که از اول برای چه خواسته من سراغش بروم. او برای خودش حرف میزد و فکر من مثل درزهای بازشدهی لابهلای آجرهای آن ساختمان، هزار سوراخ به هزار راه میگشود . نصفه نیمه رها میشد و باز فکر پوچ دیگری از سر گرفته میشد. فقط صدایش را میشنیدم بدون آنکه کلماتش را درک کنم تا بادی ناگهانی وزید و شاخهی روبهرو را تکان داد . یک لحظه حس کردم به گونهام سیلی خورد. شوکه شده دست به گونهام بردم که صدایش وضوح یافت: «باد جوانی کلهات که خوابید، تازه میبینی یکی دیگه، از یه ساختمون دیگه داره زاغتو چوغ میزنه و تو نمیدانی کجا پاتو کج ورداشتی که همچین شده.»
چندان بیراه هم نمیگفت اما قصد و منظورش برایم روشن نبود. مدام خیال کسی که در کنجی از راهروی نیمهتاریک مشغول نظارهی ماست دست از سرم برنمیداشت و همین فکر نمیگذاشت که بر حواسم تمرکز درستی داشته باشم و هر بار که سر میچرخاندم تا داخل را نگاه کنم دهانم تلختر و گستر میشد. به نظرم رسید اصلاً شاید با برنامهریزی خودش و همان کسی که نمیبینم قصد خفتگیری از من داشته باشند؟ فقط دارد سرم را گرم میکند. ولی من در تمام روزهایی که خانه او را زیرنظر داشتم هیچوقت ندیدم کسی غیر از خودش در آن باشد. شاید هم او را مأمور کردهاند که مرا زیرنظر داشته باشد همانطور که من مأمور اویم. فکر کردم خود همین کلنگی بودن ساختمان است که هول به دل آدم میاندازد نه چیز دیگری. دوباره از گوشه چشم داخل راهرو را دید زدم و تا آمدم دهان باز کنم انگار فکرم را خوانده باشد گفت: «خیال میکنی اینجا مخروبهست؟ پس خبر نداری مردم چه سر و دستی میشکنن روزش که برسه!» گفت که خبر ندارم از کسانی که هر سال به مناسبت آن روز، تولد یا وفات این مرد میخواهند در اینجا جمع شوند و همه هم جوانند، بسیار جوان و هر سال بهانهای برای پرشورتر شدن گردهمایی دارند.
هر چه بیشتر نقش آدم بزرگهای پیرانهسر را به خود میگرفت، سوءظنم به او بیشتر میشد. نمیفهمیدم چرا اینقدر دوست دارد با من صمیمی باشد(انگار که مدتها بود همدیگر را میشناختیم و فقط چند صباحی از حال هم خبر نداشتهایم). تمام این حرکات و حرفها را نمایشی ساختگی میدانستم. هر چه بود خودم هم استاد این کار بودم. گفت کسی از اهالی اینجا دل خوشی از او ندارد. (پس چرا با انکار حضورش از او محافظت میکردند؟) پوزخندی زد و دوباره از فلاکس، همان چای سرد شده را به استکانش ریخت. چای من نیمخورده، در استکان ماسیده بود و مثل دهانی پر قیر باز مانده بود بیآنکه وزش نسیم جنبشی در آن بیفکند.
همچنان که خودم را به آن راه میزدم، گفتم هر کس مثل جغد شب و روز تنها سر کند ظن دیگران را برمیانگیزد.
حالا قیافهی فیلسوفانهای به خود گرفت. چشم گشادش را به من دوخت و گفت، خودت خوب میدونی که آدم مجبوره. طبیعت این کار همینه. راستیش برای همینم بود که از این کا رخوشم اومد. ولی خب، یه دفه میرسی به اینجا که میبینی ای داد بیداد، اگه همنیجا بیفتی بمیری، چقدر طول میکشه یکی بفهمه بیاد یه مشت خاک بریزه روت. آدم باید باختشو قبول کنه.
-باخت در چی؟
– در هر چی. مثلاً همین گپ زدن. گفتم بیای با هم گپ بزنیم تا از حال هم باخبر باشیم برا روز مبادا. اما میبینم تو خوشت نیومده.
چشم تنگش، تنگتر شد و چشم گشادش کمی بیشتر باز شد. خیال کرده بود با بچه طرف است تا با این حرفها خامش کند و زیر زبانش را بکشد. ویرم گرفت دستش بیندازم: نکنه کسی رو زیر سر داری و میخوای منو بفرستی خواستگاری؟!
برخلاف انتظارم سکوت کرد. سکوتش کمی طول کشید اما من صبورانه لب از لب بازنکردم تا اثر زهر حرفم را در صورتش بخوانم تا بداند با نیش و کنایه حرف زدن چه لذتی دارد. این لذت پنهان را همهی ما که اهل این شغل زیرجلکی هستیم درک میکنیم اما کمتر به تماشای حال فرد بعد از لو رفتن نائل میآییم ولی در معدود مواردی که شانس میزند و حال طرف را میبینیم نمیتوان انکار کرد که تماشای وجنات چهرهای که ناباوارانه به فکر فرورفته است که از چه کسی رودست خورده یا فاش شده، لذتبخش است. اگر این لذتهای کوچک نباشد، از اول سراغ این شغل نمیرفتیم و اگر هم میرفتیم دوام نمیآوردیم. من از دوام حرف میزنم در حالی که سابقهی من از ناطور خیلی کمتر است و همین حالا هم نگرانم دوام نیاورم.
او که تا بهحال ظاهری خوش و باری به هرجهت از خود نشان داده بود با ژرفترین اندوهی که میشد از مردی در آن موقعیت انتظار داشت گفت: پسر جان، من خواستگاریهامو کردم. زنمو گرفتهم، کشتهم، تموم شده رفته. دیگه زنی رغبت نمیکنه با من سر کنه. اون رغبت کنه من جرأت نمیکنم. من مجبورم تنها زندگی کنم. میفهمی! بیرون از اینجا امنیت ندارم. تو خیال میکنی همه چی دوربینه؟ تنها ترست اینه؟ برای همین هی کله میکشی توی راهرو تا دوربین پیدا کنی؟
قضیه راهرو رو زیرجلکی رد کردم و جدی جدی پرسیدم: کشتی؟!
-نه اونجور که میگن، مثل زدم. تو هم یکی هستی مثل من اما با درجهی تازه، استخدامی تازه، حقوق بیشتر و لابد یه چیزایی داری که دلت نخواد کسی بو ببره و برای همین به این کار گردن گذاشتهی.
به اینجا که رسید، دست به زانو گذاشتم و بلند شدم. بیشتر از این دم به دم مردک نیمه دیوانه دادن درست نبود. با اینکه به اختیار خود نیامده بودم بدم نمیآمد از کارش سردربیاورم اما دیگر فایده نداشت؛ آوردن همان فعل کشتن، در زبان شغلی ما، خودش تهدید بود. معلوم شد او از من زرنگتر است و هر چه بیشتر بمانم دستم بیشتر رو میشود. حالا سرنخی یافته بودم که ردش را دنبال کنم؛ او از کارش ناراضی بود و زن و فرزندی هم داشته است که باید جایی باشند و از او ناراضیاند. چرا لغت کشتن را انداخت وسط حرفش؟! ناگهان چیزی در ذهنم تلنگر زد و حس کردم که من انگار دوست دارم جای او را بگیرم و همین مرا ترساند؛ مرا از خودم و آرزویم ترساند. لرزان از موقعیت دوگانهای که در آن بودم به خودم نهیب زدم که باید حواسم را جمع کنم و بلند شدم. پرسید میروی؟ انگار مهمانی سادهای بود که حالا دیگر وقت رفتن مهمان است. گفتم بله. و به کنایه افزودم که مراقب خودش باشد. در دلم گفتم(مبادا لولو بخوردش؛ گرچه خودش با آن چشم و چار لولوی کاملی است). در هنگام عبور از جلوی راهروی ورودی دوست داشتم بروم داخل مقبره را ببینم. اما حالا که حواسش به نگاههای زیر چشمی من به درون بود،خودم را بیتوجه نشان دادم. او هم هیچ تعارفی برای دیدن مقبره نکرد. به نظرم رسید سایهی مرد خفته در مقبره، درست همانطور که عکسش را در کتابهای تاریخ دیده بودم، خمان خمان از کنجی به کنجی رفت. زیرلب و جویده جویده فاتحهی نصفهنیمهای خواندم و تند از پلهها پایین آمدم. چوب زیر بغلش را برداشت و همراهم شد. گفت که به او سر بزنم. من و او در اینکار کس دیگری را در این دنیا نداریم و مجبوریم به هم سر بزنیم. سر بلند کرد و نگاه نامتمرکزش را پرت کرد لابه لای چنارها تا باز دوربینها را به یاد من بیاورد. به نظرم رسید او انگار جزئی از خاطرهی همان عمارت بود نه موجودی واقعی. چیزی مثل گذر آه در رگ هوا یا طنین صدای همان صاحب مزار در ذرات باغ. خاطرهای که من چیزی از آن نمیدانستم و چند جملهای که درباره آن تاریخ گفتم، همان درسهای طوطیوار مدرسه و جزوههایی بود که برای آزمون مصاحبهی این شغل خوانده بودم. قدمکش از او جلو زدم و تند تند طول حیاط را پیمودم تا به در برسم. نفهمیدم چطور بیرون آمدم. کی در را پشت سرم بستم و چطور در ترس از دیده شدن زیر نگاههای نامرئی از روی پشت بامهای احتمالی، خودم را کوچک و کوچکتر فرض کردم و آب رفته خودم را در خانهام رساندم. هنوز جلوی پلهها بودم که صاحب مغازه خشکشویی، که صاحبخانهام هم بود، صدایم کرد که بروم پیشش. خودم را به نشنیدن زدم و دو پله یکی خود را به اتاقم رساندم و پردهها را کیپ کشیدم. روی تخت چشمهایم را بستم و شقیقههایم را گرفتم تا افکارم آرام گیرد و بتوانم درست فکر کنم. هنوز یک دقیقه نگذشته بود که صدای در اتاق بلند شد. اول جواب ندادم ولی با دق الباب دوم، صدای صاحبخانه درآمد که آقاجان، چرا جواب نمیدهید؟ و بلند شدم رفتم سمت در.
حالا همه چیز و همه کس مرا میترساند. نمیتوانستم بر اعصابم مسلط باشم.
*
روزهای بعد از آن روز دیگر هرگز مثل اول نشد. همیشه دلهرهای پشت سرم، قدم به قدم همراه من میآمد تا هشدارم دهد که شغلم چندان که به خود تلقین میکردم امن نیست، آبرومندانه که بماند. هرگاه پشت دوربین -که حالا مجهزترش کرده بودم و یکی دو لنز به آن افزوده بودم- مینشستم میدانستم چشمهای دیگری از جاهای دیگر مرا میپایند. چشم گشاد مرد ناطور درست وسط که هزاران چشم از کنجهای مخفی نگاهم میکنند همچنان که من آنها را نگاه میکنم و خانهام یکسره شیشهای است. میدانستم که حق با او بود و من در این شغل آیندهای ندارم مگر همان آیندهای که اوست و تازه، دیگر امکان ندارد بتوانم شغل دیگری دست و پا کنم چون یک جایی در پروندهی کاریام این نکته پیداست که من جاسوسم. جاسوس؟ آخر من جاسوسی چه چیزی را میکنم؟ چیزی برای جاسوسی نیست. کم کم دارم دل به شک میشوم که حق با ناطور است. چه حقی؟! او چیز خاصی نگفت، جز اینکه گفت دوربینها به وقت لازم کار میکنند و حالا مجبور است مثل جانیها مخفی شود؛ حتی برای ترک زنش لغت کشتن را به کار برد. توصیف عجیبی از خودش کرد. به خاطر کاری که پیشترها کرده و مردم را با لو دادنشان به دردسر میانداخته، پشیمان است ولی آنهایی هم که باید از او شاکی باشند، وجودش را در آن خانه کتمان میکنند. کلاً نادیدهاش میگیرند و لابد من هم مثل اویم. دارم به تک تک کارهایی که کردهام فکر میکنم تا ببینم من چرا این شکل انزوا را دوست دارم. دوست ندارم، فقط شغل من است. مردم هزارجور کار خلاف میکنند و ککشان نمیگزد اما همین که به ماها میرسند خودشان بچه پیغمبر میشوند. مگر اصلاً کسی میتواند یکسره از راه درست امور زندگیش را بگذراند؟ من که باور نمیکنم. اما فقط این نیست. ترسم این است که قضیه فقط این ظاهر کارم نباشد؛ شاید من، بیخبر، مشغول گذراندن دورهی آزمایشی هستم و بعد قرار است مرا محک بزنند تا ببینند مناسب این کار هستم یا نه؟ مثلاً دهانم تا چه اندازه چفت است و تا چه اندازه از پیرامون خودم بیخبرم و کانون توجهام، مثل نقطهی فوکوس دوربین، فقط روی همان چیزی است که باید ببینم تا گزارش دهم و نه اما و اگرهای دور و بر موضوع. در کار ما، بیخبری اصل اول است. موقع مصاحبه برای کار، یکی از آشنایانم به من گفت که اگر سؤالات سیاسی-عقیدتی یا حتی هنری پرسیدند، پاسخم «نمیدانم» باشد. من نباید آنقدر چیزی بدانم که بخواهم دربارهی حوادث و وقایع اظهار نظر کنم. از قضا خودم مادرزاد همینطورم. من از علوم انسانی متنفرم و بدتر از همه از تاریخ. به هیچ دردی نمیخورد. در مصاحبهام هم معلوم شد. اصلاً یکی از دلایل نمره بالای من در مصاحبه همین بود. من در حفظیات خیلی خوبم ولی متنفرم از نگاه کردن به قضایا از جوانب مختلف یا مطالعهی کتابهای مختلف. به من کتابی بدهند و بگویند حفظش کن، مثل آب خوردن از پسش برمیآیم و کاری هم به چند و چونش ندارم اما همین که نظر و تحلیل بخواهند دلم آشوب میشود و دهانم مثل چوب خشک. درست مثل عکاسی. عکاسی هم همینطور است، برای همین در این رشته دوام نیاوردم. این چه کاری است که هی زاویه عوض کنی و منظر بهتری برای عکس انتخاب کنی. نور را بسنجی و… ولی این دوربینهای دید از راه دور اصلاً کاری به این چیزها ندارد فقط باید اصول فنی کار با لنز را بدانی و جایی را پیدا کنی تا سوژه در معرض دید باشد. همین و تمام. تو مینشینی و سوژه کار خود میکند. تمام آن درسهای عکاسی که خواندم اینجا به مفت هم نمیارزد.
وسواس «چیزی هست که من نمیدانم» مثل خوره به جانم افتاده است. وقتهایی که پشت دوربین مشغول کارم، یا روی تخت دراز کشیدهام یا دارم ریشم را میتراشم و کلاً در تمام لحظاتم، این افکار دست از سرم برنمیدارند. من عادت نداشتم که مدام ذهنم درگیر چیزی باشد و این خیلی خیلی عذابآور است. از روزی از عمارت ناطور برگشتهام، امروز هوا آنقدر خوب شد که دوربینم را ببرم روی پشتبام. در این فاصله یکی دوباری هم از طریق همان زن،زینب، پیغام فرستاد که مثلاً عصر یا فلان وقت سری به او بزنم و چون محل نگذاشتم کم کم زمان تعیین کردن را رها کرد و پیغام فرستاد که هر وقت توانستم به او سربزنم. اصلاً نمیخواهم خودم را در دام او بیندازم. دیگر شک ندارم که تلهای در کار است.
مدتی در بین اهالی زمزمههایی میشنیدم دربارهی دزدیدن سیمهای برق که زیاد شده است. اول برایم علیالسویه بود، فقط از شجاعت دزد کابل برق حیرت کردم. اگر برقِ آن کابلهای فشار قوی خیابان به کسی میزد مرگش در دم بود. من در هنرستان، برق خواندهام ولی حالا حتی کوچکترین اصول برقکاری هم یادم نیست. یکبار که آب باران زده بود به زیرزمین خانهمان، (شبها در آنجا برای کنکور درس میخواندم)، سردم شد، هیتر را بردم و زدم به برق و کنارش نشستم. پایههای هیتر درون آب بود و عین خیالم نبود که آب بالا بزند و برسد به سیم نیمه لختش که پدرم سر رسید و هواری راه انداخت که خاک بر سر بیعرضهات با آن برق خواندنت! اگر من نرسیده بودم الان اینجا خشک شده بودی! شاید حق با ناطور باشد؛ من هم دلیلی بر این جور زندگی دارم چون بههرحال دیگر پیش پدرم برنمیگردم و همین دلیل کافی برای این انزوا نیست؟! پدر و مادرم لحظهای از فکر بیعرضگی من در یافتن شغل، غافل نمیشدند و به اشکال مختلف به رخم میکشیدند. شاید حالا همین برق که نتوانسته بودم نانم را از آن دربیاورم، به طریقی دیگر به دادم میرسید. پس این فکر به سرم زد:
چند روزی در اطراف شهر پرسه زدم و امیدوار بودم که کسی مرا نپاید. بالاخره آسمانجلی را پیدا کردم و به طمعش انداختم تا سیم سر کوچهام را ببُرد. اسمش در ظاهر سیم برق دزدی بود ولی پولی به او میدادم که دیگر آن طرفها پیدایش نشود. جوانک پذیرفت و فرداشب، هنوز، سر شب بود و رفت و آمد هم در خیابان جاری که برق ردیف ما قطع شد. از پنجره نگاه کردم کسی را ندیدم. از توی دوربین ناطور را دیدم که دوربینی را رو به خانهی من گرفته است و مشغول تماشاست. هنوز چشم به دوربین داشتم که گرومب گرومب در زدن پسرک بلند شد. زود در را باز کردم و راهیاش کردم و هشدارش دادم که اگر پیدایش شود یا چیزی از دهنش دربرود خودم خفهاش میکنم و برای احتیاط دستم را مثل چاقو زیر چانهام کشیدم. سایهام در زیر نور فلاش دوربین که به دیوار پشت سرم افتاده بود، حتماً پسرک را ترساند چون زود فلنگ را بست. فردا صبح مأمورهای ادارهی برق آمدند و اول، شاخ و برگ انبوه چنار را هرس کردند تا نردبانشان به سیم قطع شده برسد. چنار که هرس شد دیدم؛ دوربین را دیدم؛ همانجا بود. لابهلای شاخهها در حفاظی فلزی و زنگ زده. من از اول ماجرا رفته بودم کنارشان ایستاده بودم تا مثلاً لیوان آبی دستشان بدهم یا آچاری چیزی. اما آنها مرا به کار نمیگرفتند. پرسیدم: آن قوطی روی شاخه چیست؟ مأمور، اول خودش را به نشنیدن زد، بعد خودش را به کوری زد و گفت چیزی نمیبیند. ولی دوربین همانجا بود. من خودم را به نفهمی زدم و گفتم لطفاً آن را بیار پایین ببینم چیست؟ و مأمور خودش آمد پایین و چیزی با خود نیاورد. گفت یک ساعت دیگر برق وصل میشود و جواب مرا نداد و رفت. برق تا شب نیامد. دم غروب مشغول کار روی پایهی دوربین بودم که نوری چشمم را زد. اول توجه نکردم ولی بعدِ چند بار که نور شلیک شد سر بلند کردم و دیدم ناطور است که از عمارت با فلاش دوربینش به من علامت میدهد. برق سمت آنها قطع نشده بود ولی او تمام چراغها را خاموش کرده بود تا نور فلاش دوربینش به چشم بیاید. دستش را دیدم که اشاره میکند بروم پیشش. و با افتضاحی که صبح با مأمور برق- که چه بسا خودش هم مأمور تجسس من بوده باشد- درآورده بودم چارهای نداشتم که بروم سراغ ناطور.
ناطور، تمام مدت، با چشم گشادش به من نگاه میکرد و چشم تنگش را پایین میانداخت. انگار با هر حرفی که میزند بخواهد چشمکی هم حوالهی حرفهایش کند. زیاد ماندم. با هم باغچه بزرگ و خالی عمارت را آب دادیم. خاک خشک، بیهیچ رستنی و درختی، خوب شخم خورده بود. گفت کار خودش است. هر سال اواخر اسفند میکارد و دم عید باغچهها پر گل و گیاه میشود. ناطور خیالم را راحت کرد که دوربینها هست و هر چیزی که در این آبادی تغییر کند، جای دوربینها و خود دوربینها تغییر نخواهد کرد. اما مهمتر از همه حرفها و درددلهایش بود.
برای اولین بار، آن شب، روی پشت بام نرفتم و دوربینم را رو به ناطور تنظیم نکردم. حالا گزارش در مشتم بود و دیگر خیالم راحت بود که این روش برای من جواب داده و ناطور با تور خودش به دام من افتاده است. در ابتدای گزارش شرحی از قطع برق کوچه به خاطر سیم دزدی نوشتم و به نوعی اشاره کردم تا اگر ردپایی از من توسط مأمور برق منتقل شده باشد، به خوبی پاک شود. نوشتم که به مأمور برق شک داشتهام و بعد رفتم سر اصل ماوقع:
اینجانب اسفندیار شماره ۲۱ معروف به اسفند خبر، در بازبینی از منزل فرد مذکور به نکات قابل توجهی برخوردم که به شرح زیر به سمع و نظر آن مقام عالی رسانده میشود.
غریبعلی انفرادیفر که در عمارت قدیمی عمارت مصدق در ظاهر به کار ناطوری مشغول است، مرتکب چندین فقره بزه شده است که برای فرار از دست قانون به این عمارت پناه آورده است و در ظاهر به شغل باغبانی و نگهبانی از ساختمان و زیر نظر گرفتن آمد و شد دوستداران آن فرد معلوم النظر، مشغول است ولی در اصل با این کار خود را مخفیکرده است.
تا این مرحله از تحقیقاتم دریافتهام که اثری از خانواده و فرزندان شخص مذکور نیست و او مدتی در جزیرهای از جزایر یکی از هورهای اطراف خوزستان مخفی بوده است.
و السلام و من التبع الهدی
مورخ ۱۲ /۱۲ سال مذکور
شماره ۲۱
نامه را تا کردم و درون پاکت گذاشتم و فردا صبح اول وقت خودم را رساندم به ایستگاه راهآهن محلی که قطارهای باری توقف کوتاهی در آنجا داشتند و مأموری که شغل ظاهریش، راندن لوکوموتیو باری بود ولی در اصل مأمور گرفتن نامهها و موارد اطلاعی من شده بود. خودم را آماده کردم که تا سه روز بعد منتظر خبر نباشم. روز سوم آمد و رفت و همینطور روز هفتم و دهم و دو هفته بعد هم خبری از نامه نشد. من کمابیش به ناطور سر میزدم و گزارشاتم را هم مرتب مینوشتم اما بدون ارسال. قصد داشتم تا پاسخ نامه اول را دریافت نکردهام به ارسال گزارش دوم مبادرت نکنم اما بعد از گذشت دو هفته، فکر کردم شاید این کار من به عنوان فردی مطلع که مافوقهایش را در جریان نمی گذارد، تخطی از اوامر محسوب شود و پس به ارسال گزارشاتم ادامه دادم. حالا دیگر سر زدنم به عمارت منعی نداشت،چون برای کارم پروژه تعریف کرده بودم.
ناطور میگفت که در جنگ، شیمیایی شده. گفت: به نظرم اثر باد بود؛ «همین که باد وزید پوستم خارخار شد و بعدش راه نفسم بند اومد. توی جنگ یادمون داده بودن که دستمال مرطوب بگیریم جلو صورتمون. همینکارو کردم اما انگار دیر شده بود.» نوشتم:
«فرد فوق الذکر مدعی است که از اسارت فرار کرده(جیپ حامل اسرای ایرانی که به سمت جبهه عراقی میرفته در راه چپ میکند و راننده کشته میشود و نگهبان هم زخمی. همهی اسرا دست و پا بسته در بیابان پراکنده میشوند. معلوم نیست چند نفر از آنها زنده مانده باشند.» وی گفته است: «چون خیلی وقت بود که از جبهه خودی دور شده بودیم و در خط مقدم دشمن بودیم.» وی بعد از چپ شدن نفربر، به هر زحمتی هست چشمبندش را باز می کند و بعد با کمک یکی دیگر از اسرا (که به هیچ عنوان نامی از او نمیبرد)، دستهای هم را باز میکنند. و بعد به سمت جبههی خودی فرار میکنند. سه روز در راه بودهاند و شبها مخفیانه از سنگرهای عراقی نان خشک میدزدیدهاند. اینها همه اظهارات خود اوست.»
این گزارش بلندتر از اولی بود و به همان قرار به ایستگاه و مأمور قطار رساندم. نباید هیچ گفتوگو و پرسش و پاسخی بین من و او رد و بدل می شد و باز هم بدون نامه برگشتم. ناطور از رفت و آمد من به ایستگاه بو برده بود گو اینکه خودش هیچوقت از چهاردیواری آن عمارت بیرون نمیآمد ولی حتماً کسی را داشت که گزارشهایش را برساند؛ شاید همان زن یا پسرک تپلی که اغلب دور و بر قلعه پلاس بود. چون یکبار اشاره کرد که: خبری نی؟! و چنان پوزخندی زد که چشم تنگش بسته شد و چشم گشادش مثل برق گذرای خنجری در چین دور چشمش گم شد.
یکبار دیگر هم پرسید: از ایستگاه چه خبر؟ که فهمیدم او هم با ایستگاه ارتباطی دارد و همین شک مرا به خود مأمور قطار بیشتر کرد. نکند من زیر نظر بودم و او مأمور مخفی من بود؟! پرسیدم: چطور میشود از ته و توی ماجرای این مرد سر درآورد و اشاره کردم به داخل عمارت و جایی که آن گور تاریخی دراز به دراز لمیده بود. گفت یکی در اینجا هست که سالها سرایدارش بوده و هنوز هم هست. زن و مرد عمری ازشان گذشته اما خاطراتشان از آن زمان هنوز زنده است. و اینطور بود که فهمیدم او خوب میداند کجاست و چه کاری به عهده دارد ولی باید حتماً خبر میدادم که او دیگر به کارش ایمان ندارد فقط از ترس جان خودش یا بیجایی در آنجا مانده است.
یک روز عصر که از خرید نان و پنیری برای شام شب برمیگشتم متوجه عبور بیصدای سگی شدم که پشت سرم لهله میزد. تا رو برگرداندم که سگ را ببینم سایهای پشت دیوار خزید و سگ هم دنبال سایه رفت. راه رفته را برگشتم اما سگ و سایه در لابهلای دیوارهای خرابه گم شدند و من هم ترسیدم که مبادا دزد یا چاقوکشی باشد و با آن سگی که همراه دارد نتوانم از پس خودم برآیم. پس زود از خرابه فاصله گرفتم و از کنار دیوار پیادهرو با احتیاط راه افتادم همچنان که گوشه چشمی به پشت سرم داشتم که ناگهان سگ خیز بلندی برداشت و از پشت سرم پرید و از من جلو زد و مردی لاغر و دراز که قلادهی رها شده سگ را به دست داشت دنبالش افتاد. فهمیدم کاری به من نداشتهاند، گویا آن مرد از من ترسیده بوده است که قلادهی سگ را باز کرده بود و سگ حالا داشت درمیرفت. ایستادم و رد رفتنشان را نگاه کردم. تا حالا ندیده بودم در آنجا کسی سگ خانگی داشته باشد و عصرها به گردشش ببرد. هر چه سگ در آنجا بود سگهای ولگرد بود. مرد، نرسیده به سر خیابان، سگ را نگه داشت و قلاده را به گردنش انداخت. بعد برگشت و نیمرخش را رو به من چرخاند. در گرگ و میش دم غروب صورتش بیچهره بود و بعد راهش را به سمت قلعه کج کرد. با عجله خودم را به خانه رساندم و دوربینم را رو به قلعه تنظیم کردم. ناطور داشت جلوی در، با همان مرد صحبت می کرد و گویا صحبتشان طول کشیده بود چون سگ داخل حیاط بود و بند قلادهاش پشت سرش تاب میخورد.
حالا دیگر میدانستم همه جا مرا میپایند و همه مراقب منند. بر خلاف تصور اولیهام، فقط ناطور قابل اطمینان بود. از ایستگاه خبری نبود. زینب گاهی به عمارت سر میزد و اگر میدید من آنجا هستم زود میرفت و خودش را جلوی من آفتابی نمیکرد. من زیر نظر دوربینها، شبهایم را به روز و روزهایم را به شب گره میزدم و ترس ذره ذره در تمام سلولهای تنم نسج مییافت. ارتباطم را با مرکز از دست داده بودم یا شاید معلق و اخراج شده بودم چون قانون پشت در بسته ماندن عمارت را نادیده گرفته بودم و از طرفی بیخبری مرا مجبور میکرد سراغ ناطور بروم و حرفم را در هزارتو بپیچانم و حرف او را لفافهدار فرض کنم و چنین ابهامی، باز، بر ترسم دامن میزد. ترس اینکه حق با او باشد و من هم مثل او تکافتاده در جزیرهای هستم که ترس بیرون آمدن از آن مرا میکشد.
یک روز تصمیم گرفتم بساطم را جمع کنم و بیسر و صدا بروم خودم را جایی گم و گور کنم و بیخیال حقوق و مزایا یا توبیخ و تهدیدها شوم. ناطور که انگار چیزی از حرفهایم دستگیرش شده بود گفت: «من اگه میتونستم یک لحظه هم نمیموندم اما پام گیره و همین که از اینجا قدم بذارم بیرون،گرفتنم. اینجا زندانمه و خونهم و این مرد که این زیر خوابیده، محافظ منه.» یه بار پرسیدم: «فایده این گور چیه که نگهش داشتن؟ گوری که باعث این همه دردسره برای بالاییها؟» «الان بهت میگم، فایدهاش نجات جون منه. تو جوونیت رو بردار و برو.»
وسایلم را جمع کردم. دو چمدان کوچک و مقداری کتاب در یک کارتن که همه را در همانجا سفارش داده بودم و دربارهی تاریخچهی احمدآباد و چیزهایی ازین دست بود. ظرف و ظروف را گذاشتم برای صاحبخانه و دوربینهایم را هم جمع کردم؛ گرچه پایهها را گذاشتم روی پشتبام بماند تا دوربینهای لابهلای درختان قطور چنار همچنان آنها را بگیرد و خیال کسانی را که مرا نگاه می کنند راحت کند که هنوز دارم کار میکنم. سایهی لاغر آن مرد و سگ را از آن روز عصر به بعد تقریباً هر روز، همان ساعتها در گوشه و کنار پیادهروها و خرابهها میدیدم. قلادهی سگش را میگرفت و سگ او را جلو میکشید در این وضعیت، قدمهای بلند مرد بدجور دراز میشد تا دستش از قلاده رها نشود.
نشستم و گزارش دیگری درباره ناطور به مقامات نوشتم. همچنان مطمئن بودم نامهها خوانده میشود اما چرایی پاسخ ندادن را نمیدانستم. اگر من مورد غضب قرار گرفته بودم باید حداقل خبری به من میرسید اما هر بار سراغ مأمور ایستگاه میرفتم، طبق برنامه، انگار نه انگار که مرا میشناسد کارهای مربوط به راهاندازی قطار را انجام میداد و سوار میشد و میرفت یا اگر نامهای داشتم بیصدا و حرفی میگرفت و راه میافتاد میرفت. با اینکه لوازمم را جمع کرده بودم اما هنوز پای رفتن نداشتم فقط چیزی به من آمادهباش میداد. آماده برای فلنگ بستن و اگر ناطور، راست میگفت که خلافی مرتکب شده و مجبور به ماندن در آنجا است، نکند من هم جرمی دارم که هنوز خودم از آن خبر ندارم و برای همین در اینجا گرفتار شدهام؟ لابد این هم یک جور گذراندن دورهی حبس است. به نظرم کمکم داشتم دیوانه میشدم چون با کوچکترین صدا یا لرزش نور و سایهای جا میخوردم و شش دانگ حواسم جمع میشد.
یک روز رفتم سراغ کلهپزی محل و برای خودم خوراک زبان و مغز سفارش دادم. سعی میکردم بیشتر وقتم را بیرون بگذرانم تا ببینم حالا که در پشت دوربینم رؤیت نمیشوم و گزارشی هم نمیفرستم، مافوقها سراغی از من میگیرند؟ این کار دقیقاً بر خلاف روش ناطور بود که هرگز از آن قلعه بیرون نمیآمد چون میترسید که زاغ سیاهش را چوب بزنند و برایش بد شود. من که نمیخواستم مثل او شوم و سرنوشت او را پیدا کنم، برای خودم آزادیهای کوچکی طرحریزی میکردم و بر آن روال پیش میرفتم. همین که نانم را به آب چرب و چیلی سفید رنگ زدم و لقمه را به دهان بردم، پسرکی نه، دهساله –همان پسرک تپل بود؟!- سر رسید و قابلمهاش را به صاحب مغازه داد تا برایش پر کند. متوجه شدم همانطور که با صاحب کلهپزی صحبت میکند، به من هم نگاه میکند و گاهی هم با چشم و ابرو اشارههایی به او میکند. اول شک کردم ولی بعد مطمئن شدم که دارد دربارهی من صحبت میکند. به بهانهی گرفتن نوشابه رفتم پشت پیشخان و هنوز درست و حسابی نرسیده بودم که قابلمهاش را برداشت و چنان با سرعت دوید که صدای صاحب مغازه درآمد که بچه جان بقیه پولت!… پرسیدم چه میگفت؟ مردک من و منی کرد که یعنی نمیخواهد جواب مرا بدهد. بقیهی غذایم را دست نخورده گذاشتم و بلند شدم و از او خواستم برایم در ظرفی نگه دارد تا بعد برگردم و با خودم ببرم. مردک باز لند لند کرد اما من دیگر نشنیدم چون از در بیرون زده بودم. کمی در کوچهها سرگردان شدم تا پسرک را پیدا کردم و بعد ناگهان چشمم به او افتاد که قابلمه به دست جلوی خانهی زینب ایستاده بود. خودم را پشت تنهی قطور درختی قایم کردم و دیدم که زن قابلمه را گرفت و پولی کف دست پسرک گذاشت و خودش با قابلمه بیرون آمد. کمی دنبالش کردم اما همینکه فهمیدم دارد به سمت قلعه میرود منصرف شدم و راهم را به سمت خانهام کج کردم. دیگر مطمئن شده بودم که کار خود زنک است؛ او بچه را فرستاده بود تا به هوای خریدن کلهپاچه از ته و توه کار من سر دربیاورد ولی نمیفهمیدم چرا؟ شاید هم کلهپز با زن دستش در یک کاسه بود و هر دویشان میخواستند همان روز من و ناطور هر دو را چیزخور کنند؟ با دور برداشتن این افکار در سرم حالت تهوع به من دست داد و با اینکه یکی دو لقمه بیشتر نخورده بودم – شکر خدا- حس کردم همین حالاست که بالا بیاروم و نیاز شدیدی دستشویی رفتن پیدا کردم. به هوای دستشویی، راهم را به سمت قلعه، که نزدیکتر از خانهی خودم بود، کج کردم تا ناطور را خبر کنم. در واقع گرچه قصدم رسیدن به دستشویی بود تا اگر سمی وارد بدنم شده بیرونش بریزم اما برای مرد بیچاره هم که موقعیت گنگی شبیه موقعیت من ولی تنهاتر از من داشت، دلم سوخت تا مرد بیچاره گرفتار غذای مسموم این زن نشود. یادم نیست با چه شدتی در میزدم چون همان وقت باد شدیدی وزیدن گرفت و ابرهای سیاهی آسمان را پوشاند. ناطور با همان طناب سرخود همیشگی، در را باز کرد و همین که وارد شدم سراسیمه سر به سمت دستشویی انتهای حیاط رفتم. بیرون که آمدم ناطور روی ایوان ایستاده بود و قابلمه هم دستش بود. از همان جا فریاد زدم که نخورد. با چشم گشادش، مثل یاکریمها، کج نگاهم کرد. گفتم آن غذا سمی است و من همین الان خوردم و حالم بد شد. ناطور هاج و واج قابلمه را زمین گذاشت. دست و پایش شل شد و پای نیمه فلجش را کشید روی زمین و بعد نشست. رسیدم جلوی ایوان و حالش را پرسیدم. برای اینکه مطمئن شوم چقدر از آن خورده، نگاهی به قابلمه انداختم. اما انگار غباری جلوی چشمم بود که هیچ نمیدیدم. آنطور که او محکم سر خورد و نشست زمین، کمی از مواد داخل قابلمه شتک زده بود بیرون که تیرهرنگ بود. پرسید، آخر من از کجا میدانم؟ مدام تکرار میکرد که بچه مزلف تو از کجا از همه چیز خبر داری؟ کسی که اینجا نبود؟ من که در دید دوربینت نبودم. حس کردم حالش دارد بد و بدتر میشود. پرسیدم چقدر از آن را خورده است. با دست قدرتمندش مرا پس زد و گفت بروم گم شوم بیرون. من که سر در نمیآوردم و در عین حال نمیخواستم بگذارم او اینطور و اینجا روی دست من بمیرد، دوان دوان وارد عمارتی شدم که تا به حال پایم را درونش نگذاشته بودم. اول با تاریکی نموری مواجه شدم و بعد که چشمم عادت کرد انتهای راهروی باریک چشمم به بساط آشپزخانهاش افتاد و مستأصل دنبال چیزی میگشتم که مسمومیت را برطرف کند. شیر در یخچالش نداشت. بطری آبلیمو را برداشتم و خودم را رساندم روی ایوان که حالا باد بر شاخههای محکم درختان اطرافش میکوفت و ناطور هم کمی خودش را جمع و جور کرده بود و قابلمه را به دست گرفته بود که تا نزدیک شدم فریاد زد اگر یک قدم جلوتر برود عدسی را سر میکشد. پرسیدم: «عدسی؟! عدس داخلش ریخته؟» دوباره افتاد به بد و بیراه گفتن به من که «نه پس گه تو را ریختهام؟» از همان فاصله پرسیدم «مگر زینب برایش کلهپاچه نیاورده؟» که ناطور هوش و حواسش سر جا آمد و نرم نرم بلند شد، راست نشست. قابلمه را همانجا روی ایوان وارونه کرد و عدسی رقیق با تکههای پیاز سرخ شده در لابهلا، مثل رد حلزونی وارفته راه کشید به سمت پلهها. تازه از ماجرا سر درمیآوردم؛ ناطور خودش داخل غذایش مرگ موش ریخته بود تا خودش را بکشد! زدم زیر خنده. گفتم مردک نصفه نیمه مرگ موش کسی را نمیکشد آن هم تو را که هفت تا جان داری. من فکر کردم آن زنک آمده چیزخورت کند همانطور که میخواست دست به دست کلهپز مرا چیزخور کند؛ شکر خدا یک لقمه بشتر نخوردم!
باد شاخهی قطور یکی از درختان را شکست و شاخه افتاد روی کابل سنگین برق. با اینکه هوا تاریک شده بود اما هنوز روز بود و اگر باد ابرها را دور میکرد یا بارانی بر زمین میبارید دوباره روشنایی روز پدیدار میشد. گفت خیال کردم با دوربینهایت مرا که در هفت سوراخ قایم شده بودم تا این مرگ موش را به خورد خودم بدهم دیدهای. گفتم خب فرض کند دیدهام چرا دست کشید و قابلمه را وارونه کرد؟ در حالی که جان میکَند تا به کمک دستش بلند شود گفت «پسر جان به نظرم مدتها ست دیگر ما را نمیپایند. فقط خودمان داریم هم را میپاییم.همین را میخواستند تا زحمتمان را نکشند.» باد همچنان میکوفت و شاخههای بیشتری را انداخت. کسی محکم در زد. طناب ناطور را کشیدم و در را باز کردم. یکی از اهالی بود. آمده بود که زن و بچهاش را در عمارت جا دهد. گفت مگر خبر نداریم؟ تلویزیون خبر از طوفان بدی داده. گفته در چهل سال اخیر، هرگز چنین طوفانی نبوده است. میترسد خانهی سستشان روی سر زن و بچهاش خراب شود و میخواهد آنها را موقتاً در گوشهای از عمارت جا دهد تا فکری به حال بدبختی خودش بکند. بعد رگبار اریب و شدیدتر شد. ناطور بلند شد و اول زیرزمین را نشانشان داد تا زن و بچههای قد و نیمقدش را ببرد آنجا. بعد پشیمان شد و گفت بروند بالا. جنبوجوشی در او افتاده بود که سر و صدای هوا، پسزمینهی گرومب گرومب راه رفتنش بود. انگار از اینکه کاری هست تا انجام دهد یا کار درستی هست که به عهدهاش گذاشته شده، جان گرفته باشد و حکایت مرگ و مرگ موش را پاک از یاد برده بود. گفت، در دفتر را باز کنند و پردهها را کنار بکشند. آنجا تمیز و مرتب است. همانجا بمانند. دفتر طبقه دوم بود. همان دفتری که صاحب مزار روزگاری، در دوران تبعید، از آنجا به امور ملک اربابیاش و مسائل مردم آنجا رسیدگی میکرد. من هم با ناطور بالا رفتم. از پشت آن پنجره که با بچههای قد و نیمقد آن خانواده قطار ایستاده بودیم و بیرون را تماشا میکردیم دیدیم که در کوچه شاخههای درختان بر زمین میافتد و باران تند تند آنها را میشوید. یکی از شاخهها با حلبیاش افتاد. دوربینی در آن بود. دوان دوان ، زیر شرشر باران به کوچه دویدم و دوربین را برداشتم. بعد برگشتم داخل عمارت و در عمارت را به روی زن که خیال میکردم قابلمه غذای سمی برای ناطور آورده است، محکم بهم زدم. زن با مشت به در کوفت. باران به رویم شلاق کشید. خودم را به پناه ایوان رساندم و حفاظ دوربین را باز کردم. ناطور با تک چشم گشادش خیره شده بود و منتظر پایان عملیات من بود. دوربین را درآوردم اما جای عدسی لنز، سوراخ بود؛ لنزی وجود نداشت؛ مدتها پیش گویا شکسته یا افتاده بود.
ناطور عصایش را از کنار ایوان برداشت و راه کشید به سمت مقبره که مزار در آن بود. دنبالش رفتم. زن هنوز به در مشت میکوفت که طناب را برایش کشیدم تا وارد شود. ناطور انگار دیگر چیزی نمیشنید. کنار سنگ سفید مزار چمباتمه نشسته بود. سرفه کردم تا حضورم در آن سکوت سنگین نباشد. پرسید: هیچ وقت دوربینی نبوده. گفتم: بوده، بعد از کار افتاده. گفت: تا وقتی خودمان بودیم که گزارش بدهیم چه نیازی هست به دوربین؟ گفتم ولی من حواسم بود که برایش بد نشود ولی آن مرد سگدار! پرسید: کی؟
زن حالا وارد شده بود و کلید چراغهای مقبره را میزد تا روشن کند. برق رفته بود. ناطور گفت: نقی رضا رو میگی؟ اون کاری به کسی نداره، فقط از مردم میترسه. خودشه و سگش.
در مقبره من بودم و ناطور و زینب، که حالا حضورم را نادیده گرفته بود و داخل شده بود، در بالا هم، بچههای مرد روستایی که از تماشای طوفان در پشت شیشههای امن پنجره کیف میکردند.
در قلعه باز مانده بود.
پاییز ۱۳۹۹
از همین نویسنده:
محبوبه موسوی: هفتاد پیکره