فاطمه آزادی: لباسی که مانه آرزو داشت آن را نقاشی کند

روی سردرِ یک فروشگاه‌ لباس نوشته ‌شده‌ بود: «لباسی که مانه آرزو داشت آن را نقاشی کند.» این جمله توجه ف را که قدم‌های تند و بلندی برمی‌داشت تا زودتر به خانه‌اش برسد و با یک حرکت خودش را روی تخت بیندازد جلب کرد.

شاید بیش‌تر از هرچیز شکلِ ‌نوشتنِ جمله بود که او را مانند فرشته‌ای در آستانه‌ی‌‌ درِ بهشت میخ‌کوب کرد. به نظر می‌آمد نوشته خط کودکی باشد که تازه نوشتن را آموخته و با یک‌جور رهایی کلمات را می‌نویسد. بدون آن‌که در قید و مقید به قانونی‌ خاص‌ باشد. مانند قدم‌ برداشتن برای اولین ‌بار و تلاش برای رسیدن در آغوشِ‌ مادر.

نوشته‌ی سردرِ فروشگاه زیبایی خط‌های معمول را نداشت. اما از نگاهِ ف، زیبا بود. بسیار زیبا، ف در ذهنش با کلمات بازی کرد و تصور کرد که حرف‌ها در جست ‌و خیزی بچگانه بالا‌ و پایین می‌پرند. برای همین جلو درِ فروشگاه ایستاد.

ف به نوشته نگاه کرد. حرف آخر کلمه‌ی مانه یعنی حرف «ه» درست به حرف «ن» چسبانده ‌نشده‌ و دندانه‌های کلمه‌ها در انگشت‌هایی‌کودکانه کج‌ و معوج شده بودند. ف دختربچه‌ی هفت‌ساله‌ای را با موهای ‌بافته و یکی دو دندانِ ‌ِلق در دهان تصور کرد.

باز جمله را خواند و‌ تصور کرد اگر «ادوارد مانه» زنده بود چه ‌لباسی را آرزو داشت بر تن ِمدلش نقاشی کند؟ زمانی که به کافه‌ی‌ «قهوه‌ی‌تلخ» می‌رفت، پشت میزی که هربار آنجا می‌نشست کارت‌پستال‌هایی را می‌دید. اولین ‌بار کنارِ گلدان‌سفالی روی ‌میز که چند‌شاخه آفتابگردان درشتِ خشک در آن گذاشته ‌بودند کلاهِ ‌کپی بود و کارت‌پستال ‌کوچکی هم نزدیکِ کلاه بود. ف چند دقیقه به کارت خیره‌ شد و باز آن را کنارِکلاه گذاشت که بوی سیگار می‌داد. کلاه را نزدیک بینی‌اش برد و بوی ‌تند آن را همچون معجونِ ‌سکرآوری فروداد.

ف در خیالش مردی را دید که کلاهش را فراموش کرده و ممکن است هر لحظه برای بردن کلاه ‌و کارت سر برسد. ف کلاه را کنارِ گلدان گذاشت و ‌به کارت خیره شد. زنی برهنه در چمنزاری ‌سرسبز کنار دو مرد نشسته ‌بود. مردها طوری نشسته و با هم گفت‌وگو می‌کردند انگار زن حضور نداشت یا به عمد می‌خواستند حضور زن را نادیده بگیرند. نورِ ‌مایل از لابه‌لای شاخه‌های سبز ‌‌و براق درخت‌ها که انگار بهشان روغنِ‌ِ جلا زده ‌بودند روی تنِ زن افتاده ‌بود و بازو و رانش را برجسته‌تر و سفیدتر نشان می‌داد.

در چهره‌ی‌ زن اثری از شرم، ترس ‌و تحقیر نبود. لباس‌های‌ زن زیرانداز حریری شده‌ بودند تا بدن ‌زن را در آغوش خود بگیرند. ف او را زنی دید که انگار خوش‌دوخت‌ترین لباس را بر تن دارد و چه لباسی از بدن یک ‌زن می‌تواند زیباتر باشد؟ کلمه‌ی ‌زیبا در نظرش با خطوط ‌‌‌‌نرم و ‌رها‌شده‌ای که با تاش‌های قلم‌موی نقاش یکی شده‌ و‌ بدن ‌زن را خلق کرده ‌بودند شکل گرفت.

ف سعی کرد از پشتِ شیشه‌ی‌ فروشگاه لباس‌های داخل را ببیند و به ذهنش رسید شاید هر زنی بتواند هر لباسی را به انتخاب خود بپوشد اما یک ‌نقاش اجازه نمی‌دهد مدلش هر لباسی بپوشد. لباس باید با بدن‌ مدل یکی شود و ‌بر تنش بنشیند و‌ بدن ‌و لباس هر دو به یک‌ اندازه در نگاهِ نقاش اهمیت دارند. این ‌بار کلمه‌ی ‌زیبا در نظرش گنگ، اسرارآمیز، عاشقانه و حسی از تنهایی را در بر داشت. بندِ لباس ‌زیرش را از زیر پیراهن و روی شانه محکم کرد. حس کرد بدنش در حالت مناسب‌تری قرارگرفته که خودش آن را می‌پسندد. صاف‌، بلندبالا و کشیده، درختی شده بود که تازه قامت راست کرده و محکم ایستاده ‌است.

ف با خود گفت: «آیا یک نقاش من را همین‌طور می‌کشد؟» یک‌شلوار زغالی با پیراهن‌ نخی ‌قرمز، کلاه ‌تابستانه‌ی‌ حصیری که چند گل‌ نارنجی همیشه‌بهار رویش است، یک ‌جفت ‌گوشواره‌ی ‌یاقوتی، صندل‌های ‌‌‌سفید و صورتی ‌رنگ‌پریده و چشمانی‌ بی‌خواب‌شده از شب‌بیداری‌های کار در اداره‌ای‌ که ساعت کارش شب بود و آن هم دادن آدرس به آدم‌هایی بود که راهِ رفتن به خانه‌شان را گم کرده‌ بودند

بار بعد که به کافه «قهوه‌ی تلخ» رفته‌ بود همان کلاهِ ‌کپ را دید که کارت ‌دیگری کنار آن بود. زنی جلو آینه با بلوز ‌و دامن ایستاده‌ بود و درحال آرایش بود. پشت به مردی و رو به ‌آینه، به نظر می‌رسید از بی‌توجهی خود نسبت به مرد چشمانش غرق در لذتی شیطنت‌آمیز شده ‌است. زیرکارت کلمه‌ی «نانا» چاپ شده ‌بود. شاید اسم زن نانا بود ولی ف در خیالش مادام‌ بواری‌ای را دید که نگاهش به نقاش است. روی دامنِ ‌ِزن، رنگِ‌ سفید مانند براده‌های نقره‌ می‌درخشید. رنگ‌های سفیدی که نقاش به کار برده‌ بود با رنگ ‌وسایل ‌اتاق و پیراهنِ‌ِ سفید مرد، هماهنگی‌ داشت. زنِ ‌سفیدپوش به نظرش جسور و بی‌پروا آمد و با کلمه‌ی ‌زیبایی در ذهنش همراه شد.

ف فکر کرد که چرا از تابلو مونالیزا زیاد خوشش نمی‌آید. درست نمی‌دانست چرا، شاید به نظرش زنی بیش از حد مقید نشان می‌داد.

ف اولین روز هر هفته بدون این‌که یک ‌بار غیبت کند به کافه‌ی «قهوه تلخ» می‌رفت و هر بار همان کلاه اما کارت تازه‌ای را می‌دید. از ابتدا تصور کرده ‌بود یک ‌مرد قبل از او به کافه می‌آید، قهوه‌اش را با شیر و شکر می‌خورد و از لای کارت‌ها یکی را بیرون می‌کشد.

ف این کار را یک ‌بازی می‌دانست که از آن خوشش می‌آمد. مردی با پالتو و کلاه و ‌کیف ‌چرمی ‌قهوه‌ای در دست، وقتی برف ببارد یقه‌ی پالتو را بالا می‌دهد و نرمه‌های برف از گرمای پالتوش آب می‌شوند. از پله‌های کافه تند پایین ‌می‌رود و در گوشه‌ی دنج‌ و آرامِ خود سیگاری می‌گیراند و‌ به درخت‌های ‌لختِ باغچه‌ی جلوش نگاه می‌کند و‌ اگر نقاش باشد درخت‌ها را مانند زنانی ‌برهنه می‌بیند که در باد تن‌شان را پیچ ‌و تاب می‌دهند.

یک جای پاک ‌و پر نور با زن‌های ‌برهنه برای نقاشی که در ساعت‌های‌ ‌روز نور روی اندام ‌زن‌ها تغییر می‌کرد. کافه چنین ‌جایی بود و داستانی را با همین اسم به یاد آورد. چند بار داستان را خوانده ‌بود و این تکه به خاطرش مانده‌ بود: «اینجا یک کافه‌ی پاک و دلچسب است، پر نور است، روشنایی‌اش مناسب است، گذشته از اینها سایه‌ی برگ‌ها را هم دارد.» دلش خواست اسم کافه را «یک‌جای پاک‌ و پرنور» بگذارد.

چند بار خواست جایی همان نزدیکی‌ها کشیک بکشد تا مرد کلاه‌ کپی را ببیند. اما از این‌کار منصرف شد با این حرکت خود را از لذتی محروم می‌کرد. لذت دیدن زیبایی به اشکال متفاوت، این بار کلمه‌ی ‌زیبایی در نظرش با هنرِ یک‌ نقاش درهم آمیخت. برای همین هیچ‌وقت سعی نکرد از پیش‌خدمت‌های‌کافه درباره‌ی مردِکلاه‌ کپی خبری به دست ‌آورد.

آخرین کارتی که در کافه کنارِ کلاه ‌کپ دید زنی بود که بیشتر از بقیه‌ی‌ زن‌ها فکر ف را مشغول کرده‌ بود. زنی که پشت به آینه‌ای بزرگ و جلو‌ باری ایستاده‌ بود. زیر کارت نوشته ‌شده ‌بود: «باری در فولیه‌ برژه» زیر این نوشته‌ی چاپی نوشته‌ی دستی دیگری هم بود: «بارمید به چه کسی نگاه می‌کند؟» به نظر ف مردِ کلاه‌کپی این جمله را نوشته ‌بود. کلمه‌ها با دقت و در یک ‌راستا نوشته ‌شده ‌بودند. صاحب ‌نوشته سعی‌کرده‌ بود کلمه‌ها را زیبا بنویسد و هرحرف را با انحنا و خم ‌و چینی بیش از حد معمول نوشته ‌بود.

به گمان ف بارمید نه به مشتری‌ای نگاه می‌کرد و نه پدر یا مردی ‌همخون، شاید شاهد اظهار کلماتی عاشقانه از سوی زن ‌و مردی بود یا صدای‌ مرد ‌و زنی را می‌شنید که به دنبال کلماتی می‌گشتند که با آنها رابطه‌شان را تمام کنند. انگار که بارمید هم یاد عشقی ‌قدیمی خود بیفتد و در شلوغی و سر و صدای کافه‌ای که آنجا کار می‌کرد به حرف‌های زن‌ و مردی عاشق گوش دهد. اما انعکاس مردی پشت به زن که در حال گفت‌وگو با زن بود این شک را برای ف به‌ وجود آورد که شاید مرد در حال پیشنهادی ‌تنانه به زن است و‌ این باعث شده چهره‌ی‌ بارمید در موجی از غم شناور ‌شود. کلمه‌ی ‌زیبایی در نظر ف با عشق، جدایی، دلشکستگی و جبر همراه شد و کلمه‌ها آهنگی عاشقانه را در گوشش به صدا درآوردند.

ف به رگالِ‌ لباس‌های توی فروشگاه از پشتِ ‌شیشه نگاه کرد. شاید هنوز برای باز کردن فروشگاه خیلی زود بود. ف با قدم‌های تند‌تر از قبل به خانه‌اش رفت. درِ کمد ‌لباس‌هایش را باز کرد و یک‌به‌یک لبا‌س‌ها را از چوب‌رختی‌ درآورد و نگاه کرد. یکی از پیراهن‌های ‌خود را بیرون کشید. پیراهنی که روی زمینه‌ی ‌‌سفید گل‌های‌‌ بنفش داشت با برگ‌هایی‌ به رنگ پرهای سبز یک ‌طوطی.

ف لباس‌هایش را درآورد و پیراهن را طوری پوشید که انگار یک ‌خیاط لباسی را که برای مشتری‌ا‌ش دوخته‌ تنش می‌کند. جلو آینه رفت. نور از گوشه‌ی‌ پرده‌ی جمع‌شده‌ خط‌ باریکی شده‌ و افتاده‌ بود روی زمینه‌ی‌ سفید‌ پارچه و هاشورهای پشت هم می‌زد. باز به خودش که با پیراهنِ کوتاه جلو آینه ایستاده ‌بود نگاه کرد. گیره‌ی ‌موهایش را باز کرد و با شانه‌ای در دست موهایش را شانه کرد. طره‌های‌ موهایش با کشیدن شانه طلایه‌های‌ خورشید شده و لا‌به‌لای موهایش پخش می‌شدند.

ف مردِ کلاه‌کپی را به خاطر آورد که شاید می‌توانست او را همین‌طور جلو آینه بکشد. شکل یک بالرین روی نوک پنجه‌هایش ایستاد و دست‌هایش را باز کرد، انگشتان کشیده ‌و بلندش با پاها مانند بال‌های ‌پرنده‌ای به پرواز در‌آمدند. دور اتاق چرخ زد و پیراهنش را در آورد و جلوی آینه ایستاد. نور را به شکل گرمای ‌ملایمی روی سینه‌هایش احساس کرد که شکل یک‌جفت سیبِ ‌رسیده به شاخه بودند. دست‌هایش را که روی آنها گذاشته ‌بود برداشت. به لباس‌ها نگاه کرد و شال حریر آبی‌ای که روی پیراهن‌صورتی آویزان بود برداشت و روی شانه‌هایش انداخت.

نرمی پارچه را پوستش را قلقلک داد. شال مدام از روی تن ف سُر می‌خورد و این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. ف همانطور توی حیاط رفت. گل‌های نارنجی‌ همیشه‌بهار زیر نور نارنجی‌تر شده ‌بودند. پرتو خورشید که روی گلبرگ‌ها می‌افتاد سایه‌ روشن‌هایی از رنگ‌های ‌قرمز، زرد، نارنجی ایجاد کرده ‌بود. سرِ انگشتانش کشیده شد به کُرکِ ‌برگ‌ها و چند گل چید. صدای بازی چند بچه را از توی کوچه شنید که شعری‌ کودکانه را با صدای ‌بلند می‌خواندند. از شکاف کنارِ در چند دختربچه را دید که دست‌ در دست هم زنجیری شده و می‌چرخیدند. ف گل‌ها را از روی دیوار به سمت بچه‌ها انداخت و باز چند گل دیگر چید. جلو آینه حلقه‌ای نارنجی درست کرد و آن را مانند تاجی بر روی موهایش گذاشت. ف با خود گفت: «مردِ کلاه‌ کپی از این‌که تصویر من را این‌گونه بکشد به شور و وجد می‌رسد. و شاید مانه هم اگر بود هم از خلق چهره‌ی من غرق در شادی می‌شد.»

کلمه‌ی ‌زیبایی در خیالش با تصویر خودش جلو آینه یکی شد. بعد روی صندلی کنار پنجره نشست. به درخت‌های توی باغچه نگاه کرد. نوک‌های نارنجی یک‌جفت مرغِ ‌مینا را دید که به روی سیم‌های برق پرکشیدند و نغمه‌ای شورانگیز سر دادند.

ف کتاب‌های ‌روی ‌میز را که لایه‌ای غبار رویشان نشسته زیر ‌و رو کرد. غبار رقص‌کنان مانند ماده‌ای چسبنده به سرِ انگشتانش نشست. انگشتانش را کشید به لبه‌ی میز، کتابی را برداشت آرنجش را زیر چانه‌اش زد و کمی روی کتاب خم شد. نور، کجتاب، بدن‌ برهنه‌ی ف را پوشانده ‌بود. ف کتاب را ورق زد و روی یکی از صفحه‌های کتاب نوشت: «لباسی که مانه آرزو داشت آن را نقاشی کند.»

در همین زمینه:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی

«اعتراف اجباری»، قتل حکومتی مهدیس حسینی به روایت روژان کلهر «داستانِ بر دار کردنِ علی‌رضا»، قتل حکومتی علیرضا فیلی به روایت اسفندیار کوشه بهروز شیدا: کومار ما رفته است «هستی ما»، قتل حکومتی هستی نارویی به روایت سودابه. ر گلرخ آزاد: پایانی که پایان ندارد روژان کلهر: کومار یعنی جمهوری!