حرفاشه خوب یادمه سرکار… مثل همیشه آروم بود. مثه ماشینی بود که سرعتش رو چهل تا پنجاه باشه.
هر وقت میخواست نهیب بزنه ایی طور شروع میکرد…ها.. جلیل…ها!
او روز هم ایی طور شروع کرد…
ها جلیل!…! جلیل.. جلیل!… یعنی کجاست حالا؟… خودش تک و تنها کجا ویلون و سِیلونه؟… میگُم…
میگُم دلم قرص باشه که کسی از جوونای فامیله نفرستادی پی ِاش؟ یعنی بیخبرِ بیخبری ازش؟
نکنه!.. نکنه بلایی سرش بیاد و مو بیخبر بمونُم!. جلیل! راستشه بگو… دلُم بیطاقت شده، ایی قد که میخوا سُر بخوره از سینهام بیاد پایین و بِره پی ِاش بگرده…. میذاری عبامو بپوشُم برُم ایی طرف و او طرف بو بکشُم بلکه رد پاشو پیدا کنم؟ها؟ میذاری؟… بخدا… بخدا درِ خونه فک و فامیل و اهل طایفه نمیرُم… میدونم نباس آبروریزی کنُم. میدونم هیچکی نباید بفهمه،ها… چون تو خوشت نمیاد…ها… تو راست میگی… شلوغش نکنیم.. آبرو مثه آبه تو ظرف. اگه ریخت هیچکی نمیتونه جمعش کنه. شاید خودش برگشت. آدم که حرف نمیندازه پیِ جگر گوشهای که با خون دل بزرگش کرده… او هم چه جگر گوشهای! بالا بلند.. کشیده، سبزه رو… چشم سبز.
یادته جلیل؟ وقتی خدا گذاشتش تو دامنمون، هر جا پا میذاشتیم همه میخ میشدن تو رنگ چشای مو و چشای تو و میپرسیدن: رنگ چشای ایی بچه سر کی رفته؟ مو هم میاومدم خونه و برا چشاش اسپند دود میدادُم تا بترکه چش هر چی آدم بد چشمه… اصلا به کسی چه که چرا عزیز مو چشاش رنگ نخلای نخلستونه؟…
ایی َقد ایی مردم حسودی کردن و حسودی یاد بچههاشون دادن که پچپچهها پهن شد مثل آفتابِ توی حیاط… هی بت گفتم جلیل… جلو دهن ایی بزرگا و بِچههای فامیله بگیر… تو گوشت نرفت که نرفت. گفتی چه بگُم؟ عشیرهایم دیگه!… همه از همه چی خبر دارن. جلو دهن چن تا رو بگیرُم؟…
جلو دهن مونه هم گرفتی نذاشتی پُشتیِ بچهام در بیام. گفتی داریم زندگی میکنیم با بچه مون، چکار بقیه داریم!….
بقیه…. بقیه… بقیه!… همین بقیه بودن که دست بچمه گرفتن بردن پشت نخلستون دایی هاشم. او روز میدیدمش که مثل حواصیلهای هور راه میرفت… یه شلوار بیلرسوت لی خریده بودُم برا عیدش، تنش کرده بودم با یه بلوزآستین بلند یقه اسکی و جوراب سفید. بچهام میدرخشید میون بقیه بچههای همسن و سالش که هفته به هفته هم یه شونه نمیرفت لای موهاشون. راه رفتنشه ِسل میکردُم و هی ذوقشه میزدُم.
خواهرت سلیمه گفت: راحیل! خیلی خرج ایی بچه میکنیها! فردا که بزرگ شد هر چی بزارید و بردارید جلوش خوار و بی ارزشه! جواب خواهرته ندادم… آخه نمیتونستم چشمامه از آتنام بردارُم. همو موقع آتنا جلو چشمام قد کشید. همو جا قد کشیدنش رو دیدُم. دلم غنچ زد. نیم ساعت از رفتن بچهها نشد که آتنا تنها برگشت. موهاش پریشون بود و سرتا پاش غرق خاشاک.. دویدُم طرفش… عصبانی بود!.ها یادم نمیره… یه بغض بد جوری تو گلوش بود که پرههای دماغشه مثل گوشای فیل تکون میداد. گفتُمش: تاج سرُم چرا پریشونی؟.. حرف نزد. فقط سِیلوم کِرد. با غیض!. انگا با چشاش نیزه میانداخت طرفُم… انگا دلش میخواس تف بندازه تو صورتُم. معلوم بود دست به یقه شده با بچهها و بچه گرازا آهوی مونه زدن زمین!… جا چنگای دخترای سلیمه رو روی پیشونی و موهاش میدیدُم… شاید هم هو کرده بودن دنبالش! مو چه میدونُم؟. همو روز فهمیدُم یه نفر نتوسته چفت دهنشه سفت نگه داره… یا شایدم یکی از حسودی ترکیده و گٌه زده به خوشی ما…. اینا رو بت گفته بودم؟ نگفته بودُم… چون بها نمیدادی!.
گریه میکنی جلیل؟ تو که گریه بکنی مو باید آتیش بگیرم… ِبزا برُم دنبالش… بخدا دهنُمه میبنُدم. آ.. ببین این هم زیپ دهنُم. کشیدُمش.
میگُم جلیل!… دست خودُم نیی… هی یادُم میاد… هی یادُم میاد… هی یادُم میاد وقتی بعد هشت سال بی اولادی میخواستی سرُم هوو بیاری… رفتی همه جا پهن کردی که ایی زن بچه دار نمیشه. به مو هم میگفتی دندون رو جیگربزارُم و چیزی به کسی نگُم. برات ننگ داشت مردم بفمن عیب داری از خودته.
ها! بخیالت تازه فهمیدُم که دلت هیچ وقت تو خونه بند نبوده!؟… از همو سال دوم عروسی فهمیدُم. از همو موقع که هفتهای چن روز میرفتی و نمیاومدی و میگفتی رفتی ماموریت!. فکر کردی مو خرُم؟ وقتی کسی ماهی چن بار میره ماموریت حقوقش زیاد میشه نه کم! هی وسط ماه دستمه میگرفتی که کمتر خرج کنیم تا حقوقت به ته برج برسه. همو موقعهها بود که دلُم یه چادر سرخپوستی خواست که سقفش بلند باشه. طرفای… اصلا یه جای دور باشه. جایی که رو درختاش عقاب و شاهین لونه کنن. دور و برُم هم خلوت باشه. جایی که اگه کسی بچهاش نشد هی نیان تو گوشِ مردش بخونن که دنباله خودته قطع نکن و احترام دختر عامو هم حدی داره و از ایی حرفا… اما تو معطل حرف کسی نبودی… بلد بودی مثل مار بی صدا بخزی بری ایی طرف و او طرف و هوار از جایی درنیاد.
وای… وای جلیل! دهن به حرف زدن وا نمیکردُم تا مبادا حرفای تویِ دلُم قُل قُل کنن و مثه آبجوشِ سماور سر برن!. لبام چفت شده بودن به هم.
تا زن خوشکلی صیغه میکردی هی بهونه اوردی و میگفتی: بچه ممون نشد. با همم که حرف نمیزنیم. تو ایی هش سال، هشت تا جمله پشت سر هم نگفتیم. بزا اقلن یکی مون بره پی دلش!.
خواستی َسرُم یه زن امروزی بگیری… از این شنگولا، که سر و سینه لباسش همیشه باز باشه و وقتی تو خونه راه میری، بی خود و بی جهت برات کِل بکشه و هفت مرتبه دورت بگرده و شبا بعد شام هم وقتی که تو موضیف دراز میکشی و مخده میزاری زیر بغلت و قلیمون میکشی، بیاد برات دیانا حداد بزاره و عربی برقصه…
اووف… همو موقع دلُم پرِ درد شد. فهمیدم مو هم دارُم میشُم مثه بعضی از زنای عشیره… مثه زن دایی هاشم که بعد هفت شکم دختر و پسر زاییدن، بخاطر ایی که دیگه شیرین نیس مثه گذشتههاش، شوهرش رفت از روستای خودشون یه دختربالا بلند سبزه رو گرفت. به بهونهای که میاد شیر گاوا رو میدوشه و وقت گَرد دادن به نخلسون و چیدن خارکها و دیریها کمک دستشه تا کسی دست کجی نکنه و از بار نخلستون چیزی برنداره!. زن دایی هم لام تا کام حرف نزد. خزید تو خودش و دیگه حتی سالی یه بار هم رو موهاش وَسمه نذاشت.
سی یه چی بود که زنت شُدُم…. تو نه نخلستون داشتی و نه گله گاومیش. خودت بودی و رانندگی یه اداره که صب به صب کارمنداشه میبردی شهرداری و برمی گردوندی. خودت بودی و خودت.
وقتی مو و حنانه رو نشونت دادن و ازت پرسیدن از این دو دخت عمو کدومشونه برات عقد کنیم، دست کشیدی طرف مو وگفتی: راحیل.
بعدا گفتی چون نازک بودم و لاغر دوستُم داشتی. گفتی زن پروار نمیخوای. میخوای زنت شهری باشه. گفتی اسب سواریام رو دیده بودی وقتی که اسب پسر عمو عامر رو تاخته بودُم.
او روز شیخ حَمَد تازه از دُبی اومده بود و با عقابش تو نخلستون عمو عامر میچرخید. من و حنانه دو ترکه سوار اسب بودیم و خارک میچیدیم. شیخ حَمَد که انگار گِلوش پیش حنانه گیر کرده بود انگشت کشید سمت مو و از حنانه پرسید: ایی دختر کِی یاد گرفت از اسب سواری بگیره؟
حنانه هم کم نگذاشت و گفت: اسب زیر پای راحیل عقاب میشه!. شیخ حَمَد هم وقتی ایی حرفه شنید،
چش بندِ سیاهِ عقابشه از روی چشاش برداشت و گفت: مگه میشه یه زن از عقاب جلو بزنه؟
حنانه از پشتُم پرید پایین. افسار اسبه کج کردُم و بردُمش رو آسفالت خیابون. همو موقع شیخ حَمَد عقابشه پَر داد. لامصب مثل اسب شیهه میکشید. سایهاش از بالا سرُم رد شد. پاشنه پامه زدُم زیر شکم اسب و تاختُم. آسمونه نگاه نمیکردُم… گفتم سایهاش رو جا بزارُم یعنی خودش پشت سرُمه… ُسم اسب با آسفالت انگار جنگ داشت… نرسیده به زمین بلند میشد. آدما رو نمیدیدُم… تو رو هم که کنار وانت عمو عامر ایستاده بودی، ندیده بودم. خودت گفتی برام سوت کشیده بودی. همه نخلستون دارا تا چند سال ایی مسابقه رو قصه کرده بودن. همو موقع گفته بودی: زن باید ایی طوری باشه… رد که میشه همه کَسِه انگشت به دهن بزاره!.
راستی بت گفته بودُم مو همیشه دوس داشتُم با یه مرد سرخپوست عروسی کنم؟… مردی که سینهاش ستبر باشه و هفت خوان سرخپوسی رو گذرونده باشه تا بهش بگن: مرد!. تا لایق باشه یه دختر از قبیله بگیره به زنی!.ها… گفته بودم. حالا کبود نشو… میدونُم خوشت نمیا از ایی حرفُم… اما چرا فقط تو بگی؟… حالا که آتنا رفته، بزا کمی هم مو بنالم… بدت میا از ایی گوشوارهای پَر؟ ببین چه بلندن! میان تا رو شونههام. آتنا برام ساخته. وقتی فهمید همیشه عاشق سرخ پوستا بودُم برام درستشون کرد. او آویزای توی اتاق رو هم آتی ساختشون.
میگه یه اعتقاد سرخپوستیه… برا فراری دادن کابوس. چی بود اسمش؟ دریم کَچِر؟ها… همی بود. میدونی چقد زور زدُم تا یادش گرفتُم؟. اولین بار که آتی اسمشه گفت، نمیدونُم چه گفتُم که زد زیر خنده!. افتاد رو زمین به پیت خوردن. رفتُم تو فکر که چقد زود دارُم به ته زندگی میرسُم.
نوشتُمش کف دستُم. موقع سبزی پاک کردن با خود میگفتُم دریم کچر… وقت قلیه ماهی پختن میگفتُم دریم کچر… ایی قد گفتُم تا حفظُم شد. میدونی جلیل! خیلی اُفت داره یه کلمه رو یاد نگیری و بچهات بخنده به لهجهات. بچهای که تا چِله به زور دو کیلو وزن گرفته بود!.
آخ جلیل! یه روز به خودم اومدُم و دیدُم ، تو که اسب سواری و خرما چینیام رو دیده بودی، دارُم تار و محو
میشُم از جلو چشات، آتی که ندیده، حتما دو روز دیگه حق میده به تو که بری واسه خودت زن کرایه کنی و ایی قد خوش باشی که یادت نمونه که روز خدا شب شده و چشم راحیل به چار طاق در مونده و دلش هزار راه رو رفته و برگشته، اما تو هنوز از سر کار برنگشتی خونه سُک سُک کنی!.
میدونی! آدم وقتی دختر داشته باشه دیر پیر میشه. دختر تا کوچیکه تو هر چی بلدی یادش میدی، وقتی بزرگ شد، هر چی بلده ازش یاد میگیری..
… کابوس مو چی بود؟!… کابوس مو… موس موس کردن تو دنبال زَنا بود. هر وخت ازت غافل میشُدم میدیدُم رفتی یکیه صیغه کردی. آی جلیل! شما مردا چقد از دنیا طلب دارید! سر ُمونِه گرم میکردی به مهمون داری و کباب کردن ماهی صبور با سبزی حمیدیه و خودت میرفتی پی چشم چرخوندن و مسافر کشی تو بازار عامری و کیان. تا… وقتی که زن تنهایی به پستت بخوره و یادش بدی دوخط صیغه بخونه و خلاص.
خودت نمیفهمیدی چقد پچ پِچات با گوشیات زیاد میشد و هی پشت تلفن هرهر کرکر راه میانداختی! مونِه میتونستی خر کنی، اما فکر کردی آتنا مثل مو کز میکنه کنج دیوار و از ترس ایی که مبادا بفهمی به گوشیت دس زدُم، دس از پا خطا نکنه!؟… نه جلیل… آتنا همه پیاماته برام میخوند. میدونم هر وقت میرفتُم قهر تا وقتی سه ماه صیغهات تموم نمیشد با یه لنگه النگو دست دوم نمیاومدی سر وقتُم… باورُم نمیشه از خودُم که چرا ایی قد کوتا اومدُم!. همهاش بخاطر آتی بود. چقد دیر بزرگ شد ایی دختر!. تا مو پیر نشدم خانمی نشد سی خودش… تا بتونه زیر بالمه بگیره….
حالا که او رفته، مو هم طاقت موندن ندارُم جلیل… بزار مو هم برُم… چرا چن روزه در خونه رو سه قفله کردی و نمیذاری رنگ کوچه رو ببینم؟ آخ! چیه باید بگُم که هنوز نگفتم برات؟
اگه همو روز که آتی رفته بود، قبل ایی که بیایی مو هم میرفتٌم پِیاش ایی طوری گرفتار ایی در و دیوار نمیشدُم..
میخوای گریه کنی جلیل یا داری خود خوری میکنی؟… یادته نشستُم تو امازاده سید عبداله چقد زار زدُم وقتی میخواستی به همه بگی که دیگه میخوای سرُم هوو بیاری؟
با زبون چربت همه کَسِه قانع کردی که داری با مو میپوسی!. به همه گفته بودی ایی زن چهار سال از مو بزرگتره! داره پیر میشه و مو رو هم با خودش پیر میکنه! هیچ کس هم ازت نپرسید: مگه خودت عاشق ایی دختر عمو نشدی؟
هیچکی یادت نیوورد که به همه گفته بودی: وقتی راحیل اسبشو هی میکنه، با دل مو همو کار رو میکنه که نیزهی َزنای ماهی گیرِ هُور، با دلِ ماهی!
زود فهمیده بودی خودت بچهات نمیشهها!… او زن صیغهای اولت هم فهمیده بود عیب از تویه… میخواس زرنگی کنه و یه بچه بندازه تو دامنت تا هم بابای پسر سه سالهی خودش بشی و هم بچه ایی که میخواست برات بیاره. یه سال همه طوره بات سر کرد. اما دید از ایی آب ثمری عمل نمیاد… رفت شوهر کرد به یکی از ایی حاجیهای کویتی. میدونُم خبرشه داری. میدونُم تا دو سال بعد هم پی گیرش بودی کجا میره و با کی میگرده. عاقبت بخیر شد. اسمش چی بود؟ها… صباح. قد بلندی داشت. سَرِتِه ننداز پایین که یعنی پشیمونی! بار آخرت که نبود… راستی جلیل! به نظرت سرخپوستا سر زنشون هوو میارن؟
داشتُم میگفتُم، وقتی خواستُم از امامزاده بیام بیرون، یادم اومد هیچی ازش نخواستُم…. گفتم یعنی سید عبدالله از دلم خبرنداره و باید دردامو هی رو خونی کنم برا همه امامزادههای بین راها؟.
رفتُم چادر نماز حرم رو بزارم لای چادرا که صدای گریه شنیدُم. صدای گریه یه نوزاد بود. از اونایی که دهنشون کوچیکه و مثه بچه گربه میومیو میکنن. رفتُم دنبال صدا. صدا از داخل یه قنداق فرنگی آبی کهنهای بود کنج ضریح. رسیدُم بالا سرش. یه قرآن کوچیک رو بالشتش بود. چشاشه باز کرد. سبز بودن. مثه همو پارچهای که بسته بودم به ضریح… یادته جلیل؟
بغلش کردم.
اوووو جلیل… جلیل…. چقد َسرُم به بچه گرم شد و سَرت هزار جا بود!. او اوایل هیچکی به مو نمیگفت تو دلت تنها با ما نیس!. شما مردا چقد هوای همدیگه ره دارید!.
ها سرکار هنوز بگُم؟… چیزی دستگیرتون نشد؟ راسیاتش خیلی چیزا نثارُم کرد. تا اینجا که رسید هوفی کرد و بلن شد رفت چرخی زد و دوباره اومد نشست روبه روم. نمیدونی چه قیافهای برا خودش ساخته بود؟!
چشاشه کرد تو چشام و گفت: میگُم!.. نکنه یه وقت ایی مردای فامیل برن دختر رو پیدا کنن سرِشِه بزارن رو سینهاش و بیان بگن بیایید آبرو براتون خریدیم!…. تو که میدونی مو بدون آتی هیچم هیچ!.
بعد بلند چهار زانو نشست و کمرشه صاف کرد و گفت: خودت دوس داشتی همیشه آتی یه کارایی بکنه تا پُزِشِ بدی… وقتی رفت کوه دنا رو فتح کرد همه فامیله دعوت کردی تا دخترُم براشون از کوهستان بگه. او شُو برا شامشون مُفَتَح دُرُس کردم که همه انگشتاشونه میلیسیدن… اما… هیچکی ذوق بچه مونه نکرد الا خواهرام.
چن روزه همهاش کابوس میبینُم. چقد دخترکم خوب کرد دریم کَچِر به سقف اتاقُم انداخت.ها چیه؟ تا اسم سرخپوست میاد سه گِرمههات میره تو هم؟!
یادش بخیر! دبیرستان که بودُم همهاش فیلمای سرخپوستی سِل میکردُم. همو موقعها شبکه خوزستان تازه وصل شده بود و یه فیلم قشنگی میداد. اسمش خشم یک سرخپوست بود. حفظش بودُم. یه دکتر سرخپوستی بود که اومده بود شهر… ایی قد از ایی فیلم سانسور کرده بودن که نفهمیدُم برا چی سفید پوستا نامزدشه که تو قبیله بود کشتن. اگه بدونی ایی مرد چکار میکرد برا نامزدش!… فکر کُنم سرخپوستا خیلی عاشق زن و بچه هاشونن. فیلمش خیلی قشنگ بود. بزن بزن هم داشت. جادوگر قبیله از تو جنگل جادوگری میکرد تا او بتونه از دست سفید پوستا فرارکنه.
از همو موقع فرق وسط باز میکردُم و موهامه میبافتُم. همی طوری…ها…ها… میدونم… گفته بودی از این کارُم اصلا خوشت نمیاد. مخصوصا وقتی سر چیزی دعوا داریم… میگی نشینُم جلوت و موهامه فرق وسط باز نکنُم. میگی دو گیس نبافُم و ایی گوشوارهای پَرِ نندازُم توی گوشُم. میگی خودمه شیبه سرخپوستا نکنم! بد میبینُم!
مثلا میخوای چه کنی که از ایی بدتر باشه؟
او اوایل وقتی آتی غصه هامه میدید گفت مو هم ِبرُم مثه زنای دیگه ژل بزنم تو لبام تا قلوهای بشن و ناخن بکارُم و روی شونهام هم یه گل رز تاتو کنُم. گفتمش اووو… دختر! مردا تو چهل سالگی قیافه شون جا افتاده میشه، اما زن غم کشیده، تو صورتش غم خونه میکنه… گیرُم ژل هم زدُم زیر پوستثم، با غمی که تو صورتم مثل کِرم میلوله چه کُنم؟
اما جلیل حالا میخوام خالکوبی کنُم. ذوق نکن! نمیخوام ابروهامه شیطونی بکشُم بالا یا هاشور بزنُم. نع!. میخوام مثه زنهای قدیمی… مثه قدیمیها که وقتی پنجاه سالشونه رد میکردن، پشت ابروهامه دایره دایره خالکوبی کنم. چیه؟ دِگِه دوست نداری؟ پیرزنیه؟ تازه! میخوام از لب پایینی تا زیر چونهام نقطه نقطه خط بکشم تا زیر گلوم. رو دستام هم میخوام بگُم نقش بزارن. یه نقش که نشون بده یه زن چقد تو زندگیاش ساکت مونده. حرف نزنُم؟ دیگه ساکت بونُم؟ها؟
راستی! اوو روز تو نخلستون… مو از عقاب شیخ حَمَد باختُم. خودم دیدُم که باختُم. اما نمیدونُم چی شد که عقاب وسط راه برگشت. هیچکی باخت مونه ندید. اما خودُم دیدُم که باختُم.
حالا چن وقته هی حس میکنُم یه عقاب از بالا سرُم رد میشه. انگار صیحه میکشه و میخوا دنبالش برُم. میدونی چیه؟ باید عقاب باشی تا از عقاب نبازی!. هر جا که میبینی داری میبازی باید خودته عوض کنی… نو بشی مثله…. فکر کنُم عقابا هم بلدن خودشونه نو کنن.
چرا دندون به هم میسابی؟ باشه ساکت میمونُم. چشمامه هم میبندم. مثل همیشه که بسته بودن…ها… این هم از چشمام.
سرکار بخدا ساکت موندُم تا بلکه یه راپورتی از آتنا بده. انداخته بود رو جاده خاکی… میتاخت و گرد و خاک میکرد. هر چیزی از دهن بی صاحابش در اومد غیر او چیزی که قایم کرده بود. بد مصب بدجوری رفته بود رو اعصابم و بٌکسُواد میکرد. سرکارخودت بودی سیم بُگسل پاره نمیکردی؟. حرفاش آچاربُکس میشدن و میخوردن تو سر و صورتُم.
اوو روز هم با او َسر و شکلش نشسته بود روبه روم. حالا میدونس که مو از شکل و شمایلی که برا خودش ساخته لجُم میگیره و قاطی میکنُم. اما باکیاش نبود. نمیدونُم چی ایی قدر بهش جرات داده بود که نشسته بود تشت تشت خاطرتش رو چنگ میزد. نمیدونستُم چرا ایی قد دلش پُره.!
چن دفه بش گفته بودُم که باهاش حالم خوب نیست… حق داشتُم. یعنی باید بهم حق میداد. خلاف شرع نمیکردُم بخدا. میدونی چی میگُم سرکار! مو مرد هستُم، تو هم مردی… بی حیایی نباشه… اما اصلا گرمُم نمیکرد. زود پیر شد لامصب. دلخوشیاش فقط آتنا بود. همهاش عین این مرتاضای هندی یه جا مینشست و با خودش فکر میکرد. نه خوب میخورد نه خوب میپوشید. وقتی سه تایی باهم میرفتیم بیرون، آتنا مثل مرسدس بنز چراغ سبزی بود که کنارُم راه میرفت و راحیل مثه پیکان چهل و هفتی که موتورش سه کار میکرد. میگفت جنس ما مردا رو خوب میشناسه. اما نمیدونستُم که اییی قد حواسش به همه چی بوده. ینی از اینکه ایی قدر مونه میشناسه ازش ترسیدُم.
یه حرف اومد تو دهنش. اما یکدفعه ساکت شد و دیگه لباشو منگنه زد به هم. هر چه سوال کردُم اگر میدونی آتنا کجاست بگو!. نگفت. گرمُم شده بود و عرق میریختُم. انگا تسمه پروانه پاره کرده بودُم
یه جای کارش عیب داشت. اهل حرافی نبود. اما دو روز بود که خیلی حرف میزد. انگار مونده بود تا ایی حرفا رو بزنه و بعد….
میگفت میدونه مثل قدیمیای طایفه نیستُم و صبرُم زیاده و میدونُم آتی نمیزاره هیچ جنس نری چپ نگاش کنه، حالا تو بگو یه گربه… یا یه نره سگ!. اُ دیگه ایکه آتینا رو دوستش دارُم و نمیزارُم خاری زیر ناخنش بره از بس که دورُم بابا بابا کرده. اما… چون یه دفه.. اوو.. چن سال پیش که گفته میخواد بِرِه پِیِ نَسَبش بگرده، مو نهیبش زدُم و بش گفتُم: روز اول نه… روز دوم شاید… اما روز سوم پیدات میکُنم و میارُم میبندُمت به تخت و نمیذارُم دیگه رنگ روزِ خدا رو ببینی. میگفت بخاطر همین حرفُم میترسه و هی سوال میکنه کسیه پیاش نفرستاده باشُم.
اما بخاطر ایی بال و پر زدناش بش شک کردُم و در هاله سه قفله کردُم تا پاشه از خونه نزاره بیرون، تا ببینم کِی مُقُر میاد. هی گفت بزارُم بره ِپیاش بگردُه و آتی طاقت دوری اونه نداره. مینالید که آتی هر وقت کمی ازش دور میشده هول بَرِش میداشته. بچه هم که بوده و قتی باش بازی میکرده، میرفته یه جایی قایم میشده تا زود پیداش کنه و همیشه به راحیل میگفته: زود پیدام کن… میترسُم از تنهایی!.
اما… مو ایی ضجه مویهها حالیم نبود. زبونش زیادی دراز شده بود و هی چرند تحویلُم میداد.
میگفت حواسش بوده که به آتی سخت نمیگرفتُم. هم خودم دمبال هوسام بودُم هم میذاشتُم آتی بره پی آرزوهاش. یادُمه پسر عاموهاش میگفتن ایی بی غیرتیه که بزاری دخترت بره حرکات نمایشی تکواند بده و کاشی و آجر بشکونه جلو داورا. اما مو باکیام نبود.
یه بار دوتا بچه مذلف ریقو میخواستن موبایلشه بزننن. خونه مون آخر شهرک برق بود و شبا تو خیابونمون ملخ هم نمیپرید. زنگ زده بودکه تو راهه و داره از باشگاه میاد خونه. رفتُم سر خیابون تا یه وقت تو تاریکی کسی خِفتِش نکنه. دیدُم داره میاد. همو وقت یه موتور انگار از غیب ظاهر شد و پیچید جلو پای آتی. تا اومدُم دست بجنبونُم و خودمه برسونم، آتی پریده بود هوا و با کف پا زده بود تو پهلوی جفتشون و ناکارشون کرده بود. مو هم از دور تا وقتی که رسیدم بهش، هی داد زدم: حبیبی بابا!.
برا زنُم چه کردم؟ یعنی…. جناب سروان شما هم حرفای راحیله باور میکنید؟ میپرسی برا او تا حالا چه کردُم؟ خیلی بهش ارج و قرب گذاشتم بوالله. اصلا حرمت دختر عامومه هیچ وقت زمین نذاشتُم.
بقرآن او روز یادُم نمیره که چطو بخاطر دلش بچه رو دزدکی زدُم بغل و از در امام زاده عبدالله گاز ماشینه گرفتُم تا خودِ وردی اهواز.
او روز ظهر بود. داشت تابستون میشد. صحن امامزاده داغ بود. نشسته بودُم تو قسمت مردونه. سرُم پایین بود… یکی صدا زد خانم! کجا؟ سر که بالا کردُم دیدم راحیل پای برهنه داره میدوه تو مردونه. یه بقچه بغلش بود و صدا میزد: جلیل!… جلیل!
جلوش وایساده بودم اما مونه نمیدید. دست دراز کردُم و بازوشه کشیدُم و بردُمش بیرون. نفس به حرف زدن نداشت. عباشه زد کنار و صورت یه بچه قنداقیه نشونُم داد با دوتا چشم سبزِ سیدی.
پرسیدم: باز بچه کیه بغل زدی؟ گفت: بخدا مال کسی نی.. پیداش کردُم. غیض کردُم و… بچه رو از دستش گرفتُم و گشتُم دنبال خادم… دنبالٌم هروله میکرد.
چن بار از بلند گو امامزاده گفتن یه بچه پیدا شده. کسی نیومد ِپیِ بچه. راحیل خدا خدا میکرد کسی نیا ِپیِ بچه. بچه بغلُم بود و مثل ناطور شب تو صحن حرم راه میرفتٌم.
بچه بغل نشستُم زیر ظل آفتاب. گفت بده یه کم یگه بغلش کنُم. قنداقشه باز کرد. گفت: دختره جلیل!.
هنوز نافش نیفتاده بود. یه ساعت گذشت. خادم رفت پی کاری.
گفتم: راحیل! چشاش چقد سبزه! گفتم:ها. انگشتمه کشیدم رو پوست صورتش. بلا برده برام خندید.
انگا چیزی تو دلم استارت زد و بهم جرات داد. گفتم: راحیل! به چیزی که مو فکر کردُم تو هم فکر کردی؟ گفت:ها. گفتم یالا زود بلن شو بریم تا خادم برنگشته.
سرکار بخدا بخاطرش بچه سر راهی اوردُم خونه تا دیگه راضی باشه از زندگیاش. اما حسود بود… حسود!. خوشی مونه نمیتونست ببینه.
ها… چی؟ حاشیه نرُم؟
داشتُم میگفتُم، همو روز اول دو جمله درباره رفتن آتنا گفت.
گفت: صبح رفته خونه خواهرش. ظهر اومده دیده آتی نیست. حتی عکساشم از رو دیوار و در یخچال برداشته. انگا دختری تو ایی خونه زندگی نکرده. زنگ زده به مو که آتی رفته. مو هم صد دفه تلفن زدُم به آتی و هر صد بار تلفنش خاموش بود.
سرکار دیگه چه بگُم؟ داشتم میگفتُم، آمپر چسبونده بودُم اما چسبیده بودُم زمین و بلن نمیشدم براش. گفتم فامیله. آدم که دس رو فامیلش بلن نمیکنه. اما خیلی بد حرف زد. دِقِمه در اُورد. نشسته بود رو بروم و خودشه مث زنای سرخپوس کرده بود. میگفت میخواد بره همه جاشو دِگِه بزنه.ها… یعنی خالکوبی کنه. از ایی خالکوبی سبزا که پیرزنای عشیره سرتا پا خودشونه میکنن عین کتیبه. میگفت میدونه دوسِش ندارُم دیگه چون نمیتونم بخاطرش پز بدُم. گفت میدونه فقط همو چن سال اول مایه مباهاتُم بوده. میگفت چن بار بش گفتُم زدی گاراژ و بش گفتم همه پیش خودشون میگن خاک بر سرت با ایی زن گرفتنت!؟ موکه یادُم نمیاد گفته باشُم. شاید تو حال خودُم نبودُم. میگفت: تازه یادت اومده که مو قدُم کوتاهه و دارم میشم یه ژیان قدیمی.
هی میگفت مو گذاشتُم آتی تو فک و فامیل یه غریبه بمونه تا غریبی دلشه پُر کرد و رفته خودشه غریب تر کرد و فکر اینجای زندگیه نکرده بودُم. نمیگفت آتی کجاست. اما گفت خودش فکر خیلی چیزانه کرده.
میگفت میزاره میره. طلاق هم نمیخواد. میگفت فکر نکنی کاسه میگیرُم دستم تو خیابونا گدایی میکنُمها… نع! بلدم کاسبی راه بندازُم در حد موضیف عبدلله تو منیوحی! گفت بلدُم با لیف خرما حصیر و جارو ببافُم. بلدم ماهی کباب کنم و صدتا صدتا آدمای گشنه رو با صید ماهیهای هور سیر کنُم….
گفت میخواد گذشتهاش رو ول کنه و بره اٌ میدونه دیگه تو ایی سن و سالی که داره کسی براش حرف در نمیاره. گفت همه بیوه زنای عشیره خودشون زندگی میچرخونن و بچه بزرگ میکنن. گفت همه عمرش نشسته جلو تلویزیون و برنامههای روانشناسی نگا کرده. اما بهترین حرف روانشناسی زندگیشه یکی از پیر زنای فامیل زده که بش گفته: راحیل! هر چی بدوی به خواستههای مردت نمیرسی… چشم بعضی مردا سیر نمیشه از زن!. گفت میدونه صباح شوهرش مرده و برگشته ایران. گفت یکی مونه در خونه صباح دیده…
اگه بدونم کی ایی حرفه بش زده میرم دهنشه کاهگل میگیرم!.
گفتُمش چن روزه دندون رو جیگر ساییدُم و به حرفات گوش دادُم تا بلکه از کول شیطون بیایی پایین! گفتُمش نکنه خودت آتنا رو فراری دادی تا بعد بری پیشش؟
آخه آتنا تازگیها رفته بود سرکار و دستش تو جیب خودش بود.
نگفت. جواب سوالامه نمیداد. گفتُمش چشاشه بازکنه وقتی باش حرف میزنُم. باز نکرد. گفتُمش دو گیسشه باز کنه واگرنه بد میبینه. گوش نداد. بعد دیگه حرف نزد. چار زانو نشست و چشاشه بست. لجُم گرفته بود از ریختش. از ایی که داشت به او هنرپیشه سرخپوسته فکر میکرد که شوهرش باشه… غیرت میگرفتُم از ایی کارش. نمیخواستُم به مرد دیگهای فکر کنه تا وقتی پیش مونه.
رفتُم قیچی آوردُم. درِ گوشش باز و بستهاش کردُم. گفتُم بترس از کاری که میخوام بکنُم زن!. نترسید. خودم هم نفمیدُم چه کردُم. فقط دو بار صدای باز و بسته شدن قیچیه شنیدُم… بعد دیدُم… دو تا گیس راحیل تو مشتمه. از بیخ بریده بودمشون. راحیل چشاشه باز کرد. فقط یه جمله گفت. گفت: یه زن سرخپوست وقتی موهاشه از دست بده، دیگه چیزی برا از دست دادن نداره.
از خونه زدم بیرون. رفتم… رفتم پیشِ… بماند…ها! همه چی رو باید بگُم؟
شما هم خودت مردی میفهمی چی میگُم. رفتُم پیش یه آشنایی که برعکس ایی راحیل بلد بود خوب دلمه گرم کنه. دو روز بعد که برگشتُم، دیدُم راحیل نیست. انگار هیچ وقت نبوده. زنگ زدُم. گوشیاش خاموش بود. تو ایی یه هفته هم روشنش نکرده.
عکس؟ هرچی تو گوشیم میگردُم عکسی ازشون پیدا نمیکنُم. انگا آتنا قبل رفتنش همه عکساشونه از گوشیام پاک کرده. روزی که آتی رفت شب قبلش بهم گفت دوسُم داره و میدونه براش زیاد هزینه کردُم اما اینه هم میدونه که خوب بلدُم هوای خودمه داشته باشم. گفت از دو راهیهای زندگی بدش میاد و دوس داره همهی زندگیاش اتوبان باشه. نفهمیدُم چی میگه. فرق سرشه بوس کردُم و گفتمش هذیون نگو دختر.
چرا زودتر نیومدُم؟ سرکار بخدا عارُم میاومد زودتر بیام خبر بدُم اهل و عیالمه گم کردُم. چن بار سوپاپ و سر سیلندر سوزوندُم تا اومدم این جا!.
مگه میشه آتنا جایی بره که مادرش بی خبر باشه!؟
یه شب داشتن با هم حرف میزدن.
راحیل میگفت: آتنا! او زندگیه که آرزوشه داشتی مو بهت میدُم. یه نخ نامریی پای مونه به پای تو بسته…. هر جا باشی، سَرِ ایی نخه میگیرُم تا به پای تو برسُم.
خیال کردُم آتنا داره بچه بازی درمیاره و مادرش داره دل به دلش میزاره… فیلمُم کردن… بد جوری فیلمُم کردن!. باکُمه خالی خالی کردن با ایی کارشون!
حالُم اصلا خوب نیس. مثه رانندهای میمونم که تو ظل تابستون چار چرخ ماشینش پنچر کرده. فِک کنُم باید برُم دنبال تایر زاپاس بگردُم. الان هم چیزی نمیخوام. نمیخوام دنبالشون بگردید فقط اومدُم گزارش بدُم که دخترم گم شده.. نه!. یه دختر با مادرش گم شده. همین.
بیشتر بخوانید:
- فاطمه اختصاری: پدر
- مندی شمس: ویروس
- سمیه کاظمی حسنوند: بانک، آدم، گربه
- نغمه کرمنژاد: ساعت سه بعد از ظهر
- ژوان ناهید: مِدوسا
- ندا کاووسیفر: با روبندهات همیشه زیبایی
- راضیه مهدیزاده: خانه نیستم، برگشتم تماس میگیرم