وجیهه فاطمی دزفولی: تَلواسه

از همان کت شلوار خاکستری حرف زد که چه قدر برازنده‌ات بوده. آویزانش کرده بوده جایی که هر کس وارد می‌شده جلویش می‌ایستاده و براندازش می‌کرده.

زاده دزفول هستم. از کوچکی به خواندن و نوشتن بسیار علاقه داشتم. در ایران دبیر دوره راهنمایی و در سوئد نیز بیش از ۳۰ سال آموزگار زبان مادری بودم.
زبان مادری در سوئد جزو دروس مدرسه است. البته داوطلبانه انتخاب می‌شود. تا کلاس نهم پدر و مادر در صورت تمایل برای فرزندان‌شان انتخاب می‌کنند و در دبیرستان شاگرد تصمیم می‌گیرد.

از کلاس نویسندگی خانم منیرو روانی‌پور و آقای عباس معروفی بسیار آموختم. از این بابت بسیار خوشحال و سپاسگزار این دو نویسنده عزیز هستم.

یکی از داستان‌هایم در فصل نامه «نوشتا» چاپ شده است. دو بار در استکهلم داستان‌خوانی داشتم. برای رادیو گردون و رادیو از دور از نزدیک نیز از داستان‌هایم خوانده و می‌خوانم.

وجیهه فاطمی دزفولی، کاری از همایون فاتح

چند روز است می‌خواهم برایت بگویم که…

اماتمرکز ندارم. تعجب ندارد اگر تو هم جای من بودی همین را می‌گفتی. می‌پرسی چه طور؟

ببین همین دیروز برنامه گذاشتم بروم پیش خیاط. خودت می‌دانی باید چند تکه پارچه از او می‌گرفتم. اما تا رسیدم شروع کرد حرف زدن. اول از این در و آن در. تا رسید به تو. باز از همان کت شلوار خاکستری حرف زد که چه قدر برازنده‌ات بوده. آویزانش کرده بوده جایی که هر کس وارد می‌شده جلویش می‌ایستاده و براندازش می‌کرده.

با شوق می‌گفت: «نمی‌دونین چه قدر مشتری داشت. نمی‌شد بگم فقط برازنده یکی‌یه.»

بعد سرش را چند بار تکان داد. دلم سوخت برایش. هر بار آمدم بگویم: «خودم می‌دونم آقای خیاط پور. ولی هنر خیاط هم…» نمی‌شد. خودت تجربه‌اش را داری. وقتی افتاد روی دور دیگر یک ریز حرف می‌زند.

فکر کرده بودم ده دقیقه بیشتر کار ندارم چون آقای خیاط پور که بی‌کار نیست. اما هر کاری داشت گذاشت کنار و از تو حرف زد. تمرکز برایم نگذاشت. گیج و منگ شده بودم.

وقتی آمدم بیرون گفتم یک راست می‌روم خانه. هر چه بادا باد. هر کاری هست بماند فردا.

نزدیک خانه از در عکاسی مهتاب که رد شدم یادم آمد که باید عکس‌ها را بگیرم. رفتم داخل.

آقای رضازاده پشت میز نشسته بود روزنامه می‌خواند. مرا که دید تمام قامت ایستاد.

همیشه می‌گفتی خیلی مودب است. تا آمدم بگویم عکس… شروع کرد از عکس هایی که برایت چاپ می‌کرده تعریف کردن. با هیجان انگار که پشت میز خطابه است، می‌گفت:

«چه هنرمندی! عکس هایی که می‌گرفت تک بود. چه ذوقی داشت. هر بار می‌اومد این جا تا یه چایی با هم نمی‌خوردیم نمی‌ذاشتم بره. از خاطرات عکاسی‌ش می‌گفت. چه خاطراتی!»

می‌دانی از کدام یکی بیشتر حرف زد. همان عکس کوه. یادت است وقتی چاپ شد. این جا کنار همین میز نشانم دادی: «ببین چه عکسی شده گلی. چه قلّه‌ای! چه دامنه‌ای! نگاه کن. کجا بذاریمش؟» کمی فکر کردم. تا آمدم بگویم، خندیدی: «تو اتاق خواب. رو به روی تخت.» بعد رفتی تو فکر. یک چند ثانیه‌ای. مثل این که با خودت حرف بزنی ادامه دادی: «آره از همه جا بهتره.» و همان شد.

گفتم: «عجیب نیس آدم عکس کوه بذاره تو اتاق خواب؟» گونه‌ام را بوسیدی: «نو آوریه. عادت

می‌کنی عزیزم. سخت نگیر.»

کاری از همایون فاتح

می‌خواستم بگویم آدم‌های دیگر چه عکس‌هایی می‌گذارند آن جا. ولی تو رفته بودی دنبال میخ و چکش و آماده کردن قاب.

می‌دانی من‌هم آن قدر که نگاهش کردم کم کم عاشقش شدم؟ می‌پرسی کِی؟ تمام شب هایی که مجبور بودی کار کنی من بی‌خواب می‌شدم. تو را می‌دیدم که از آن می‌رفتی بالا. با یک کوله سنگین. قدم‌هایت را می‌شمردم. صدایت می‌کردم تا لیوان آب یا شربت بیدمشک را بدهم دستت که حتما تشنه بودی. گاهی بر می‌گشتی. همان شب‌هایی که زود می‌آمدی. یک راست در آشپزخانه بودی کمک من.

تا ظرف سبزی یا کتلت را به میز برسانی حتما برگی یا تکه‌ای به دهان می‌گذاشتی. می‌دانستی من ناخنک زدن را دوست ندارم. بین رفت و آمد‌هایت می‌خندیدی: «گلی باور کن تازه ترین سبزی دنیاس. خوشمزه ترین کتلتی‌یه که خوردم.»

یک بند تعریف و تمجید بود که ناخنک زدن‌هایت را به دل نگیرم. دست‌هایت را دور کمرم حلقه می‌کردی: «حتا از غذای هفته پیش و از غذای مامانم هم خوشمزه تره.» تمرکز آمده بود اما با آمدن خانم یوسف نیا ناپدید شد.

یادت می‌آید. چند ماه بعد از آمدن ما به‌شهرک پسر پانزده ساله‌شان رفت زیر ماشین یا در ازدحام مردم گویا زیر دست‌و پا مانده بود یا… نمی‌دانم. پدر خانه نشین شده. مادر آمده بود عکس‌ها را بگیرد.

شنیدم همسایه بغلی‌شان به در و آشنا گفته «زن و شوهری شب تا سحر مویه می‌کنن. خواب و آسایش‌و ازمون گرفتن.»

اما من باور نمی‌کنم. شاید دیوارهاشون موش داره. اسم پسرش…آها سهراب بود. تو می‌دانی چرا همه بی‌گناهان عالم نامشون سهرابه؟ خانم یوسف نیا آمد نزدیک: «می‌خواستم برای هم‌دردی بیایم …» نگاهش کردم. نمی‌فهمیدم چرا با من همدرد است. مدت هاست که حرف مردم رانمی‌فهمم. زبانشان را گم کرده‌ام.

آقای رضا زاده سوالی کرد اما منتظر جواب نماند و باز ادامه داد. دهان باز کردم بگویم: «ببخشید من باید …» اما نمی‌شد. با سر اشاره کردم به مادر سهراب که نوبت … متوجه شد. عکس‌ها را داد دستم.

تصمیم گرفتم دیگر هیچ کاری نکنم. شنیده بودم برای تمرکز باید چشم‌ها را بست. با خیالی به فکر نشست. آن قدر در آن غرق شد و با آن کار کرد تا آرام آرام ملکه ذهن شود. عجله داشتم برسم خانه همین کار را بکنم.

پایم که به خانه رسید بسته‌ها را گذاشتم روی میز هال.

آمدم پاکت عکس‌ها را باز کنم صدای زنگ در بالا آمد. فکر کردم هر کس است چه طور خودش رارسانده طبقه سوم. صدات را شنیدم: «زنجیر درِ انداختی؟»

با تردید در را باز کردم. ـزنجیر را نینداخته بودم ـ دستی با دفتری و قلمی آمد نزدیک صورتم: «سلام خانم. من از سازمان خیریه حضرت…» نامش را فراموش کردم. همین دیروز بود‌ها!

قلم را داد دستم. با انگشت به جایی در پایین صفحه اشاره کرد: «لطفا اسمتون رو بنویسید.» نوشتم. با دهان باز نگاهش کردم. دختر جوان خوش برو رویی بود. چهره و نگاهی مصمم داشت.

مکثی کرد. شال را روی موهای طلایی‌اش که قسمتی از آن‌ها هم روی پیشانی نشسته بود بالا پایین کرد: «بله خانم ما از افراد خیّر پولی برای بچه‌های….» آهان پول… از کیفم که روی میز هال بود دو اسکناس برداشتم. امیدوار بودم نامناسب نباشد. بردم جلو: «بفرما.»

با صدایی محکم گفت: «انشاالله بتونید ماه بعد … یکی در سرم پرسید: «ماه بعد؟ چند روز مونده؟» بیشتر کمک کنید.» با صدایی از ته گلو پرسیدم: «یعنی هر ماه؟» «بله! خوب شما الان خودتون رو ثبت کردید.» صدایی در سرم پیچید ثبت …ثبت… کی بود که خودش را ثبت کرد؟

کِی بود؟ گیج نگاهش کردم. شاید نگران شد: «حالتون خوبه؟» با سر اشاره کردم: «بله!» آه… یادم آمد. نفس راحتی کشیدم: «فروغ بود.» سرش را آورد جلو: «چیزی گفتید؟» با آسودگی گفتم: «نه نه!» مثل این که درسش را کامل جواب نداده باشدادامه داد: «هر ماه من یا یکی دیگه از همکارام مراجعه می‌کنیم برای دریافت کمک. میزانش همت خودتونه. البته رسید هم می‌گیرید.» دفتر را بست. قلم را که سرگردان در دستم مانده بود از بین انگشت‌هایم بیرون کشید. سری تکان داد و رفت طرف خانه عفت خانم همسایه.

همان جا پشت در نشستم. اگر این جا بودی سرم را روی شانه‌ات می‌گذاشتم تا… چشمانم را بستم.

یک‌باره صدای ناهنجار زنگ تلفن از جا پراندم. انگار که انفجاری. طنینش دلهره به جانم ریخت. نمی‌خواستم جواب بدهم. باور می‌کنی؟ اما با صدایی که روی اعصاب سوهان می‌کشید ناگزیر بودم.

گوشی را برداشتم.: «الو … با دلخوری هم گفتم.» صدای مردانه‌ای در گوشی پیچید: «سلام عرض می‌کنم. صفا بخش هستم. به جا می‌آورید؟» یادت می‌آید؟ مستأجر اول و آخرمان. چه قدر آزارت داد. هر بار تلفن می‌کرد در هر سه جمله دو بار از همکارت یاد می‌کرد.

همان که شمالی بود و گاهی برایمان برنج می‌آورد. ارزان تر حساب نمی‌کرد اما اطمینانی بود و ما هم قانع. خلاصه در هر مکالمه چند بار سلام همکارت را می‌رساند که یعنی ما سفارشی هستیم و دست و پایت را می‌گذاشت تو پوست گردو.

یادم می‌آید همان روز اول گفتی: «تو حرف بزن.» مثل همیشه من حرف زدم و تو تصمیم گرفتی.

بعد شنیدم که در روی دربایستی گیر کرده بودی. چون پسر عموی زنِ همان همکارت بود.

بارها با اندوه می‌گفتی: «کاش می‌تونسیم مستأجر نداشته باشیم. کاش…»

گفتم، سرد هم: «بله. بفرمایید.» و فکر کردم دیگر چه می‌خواهد. تمام مدت که حرف زد منتظر بودم چیزی بخواهد یا سلامی برساند. عجیب این که داشتم تمرکز پیدا می‌کردم چون منتظر حرف هایی بودم که فکر می‌کردم قرار است بشنوم. اما بی آن که چیزی بخواهد ـبه قول خودش برای عرض ادب زنگ زده بود ـ خداحافظی کرد.

پیش از آن که فرصت کنم بنشینم یا به کاری برسم باز تلفن زنگ زد. خودش بود. سوالی داشت: «مستأجر می‌پذیرید؟» یا چیزی شبیه این. گوشی را گذاشتم و پریز را کشیدم.

آسوده نشستم پشت میز. عکس‌ها را نگاه کردم. دو عکس بزرگ از تو و… خوب دو تا هم

از خودم دادم چاپ کردند. می‌دانی فکر کردم روزی که لازم شد کسی نیست برود دنبال انتخاب و چاپ عکس. خواهرهایمان که با هم کنار نمی‌آیند. خواهر من همیشه باید حرف خودش را پیش ببرد.

سر عروسی یادت است حتا انتظار داشت لباسم را هم انتخاب کند. بگذریم که تدارکات دیگر را هم هر جوری بود خودش چیدمان کرد. خواهرت فخری خانم هم که بزرگتر است هم سلیقه‌اش نیست.

نمی‌شود تا آنها به توافقی برسند من بمانم روی زمین. اگر تابستان باشد ماندن روی زمین اصلا صلاح نیست. با گرما هزار مشکل بار می‌آید. زمستان هم باشد طور دیگری.

نگاهت کردم. موهایت جوگندمی شده‌اند. از خط زخم بالای ابروی راستت هم نشانی نیست. کجا این همه عوض شدی؟ چشم‌ روی هم گذاشتم. ترا دیدم که آمدی. دست به‌دهان ماندم. چه سبک! انگار که ابر باشی. با آن همه خون که آن روز می‌ریخت از جان‌و جسمت چه طور آمدی؟ انگار زخم دشنه بود بر تنت. نزدیک شدی. دست‌هایت را که به بال می‌ماندند باز کردی و مرا جلو کشیدی.

پروانه شدم. میانشان جا گرفتم. سرم را روی شانه‌ات گذاشتم: «من که اندازه تو نبودم» صدا نداشتم. مثل آن روز که تا ازدواج راهی بود هنوز. خیابان خیام بودیم. یادت است تا چشم کار

می‌کرد چنار بودو سپیدار. نم باران بود و باد که پا به پایمان می‌آمد.

ابتدا میدان بود که آمدیم. گفتی تا کوه می‌رویم که آخرش است. عاشق کوه بودی. کلمه‌ها از ذهنم گریخته بود. تلواسه دیدن کسی که دیدنش را نمی‌خواستیم رهایمان نمی‌کرد. کسی که شاید کسی هم نبود اما با آن همه چشم‌های ناپاک سنگین راه می‌رفتیم. سکوت در پر کشیدن کلاغ‌ها و صدای ناهنجارشان گم و پیدا می‌شد. آه …کلاغ‌ها. هیچ‌وقت دوستشان نداشته‌ام.

یادم است داد زدم. تو چیزی گفتی که من نشنیدم. من چیزی گفتم که تو نشنیدی. تا آن روز که از کوه آمدی. با آن همه آدم که یک باره پیدایشان شده بود. از کجا شنیده بودند که تو کوه بودی. چه کسی می‌دانست که تو آن طور عاشقانه و مجنون وار می‌رفتی سهراب من. بی ترس و هراس. سر نترس داشتی. نه باکی از بلندی. نه غمی از سنگ و کلوخ. همیشه نگران بودم. نگران زخم دشنه بر تنت. نجوا کردی: «ماندگاری گلی؟» «اوهوم!» «چه طور؟» «که با تو باشم. که…» اوه…صدا داشتم. صدا…


عقرب‌کشی، شهریار مندنی‌پور

نشر مهری، لندن ۲۰۲۰

تا من بخواهم بخواهمت، آی یای یای! لای پنبه‌بوته‌ها بخوابانمت، گره روسری‌ات را باز کنم و بخواهم گفتن دوستت داشتنت را هی بگویم.. و تو سینه به سینه موج‌های پرزه سپید، هنوز آهسته آهسته با مواظبت قدم برمی‌داری مبادا پا بگذاری روی لانه بلدرچین که سه تخم ماه در آن می‌درخشند درخشان‌تر از مرواریدهای بحرین خلیج پارس…

تهیه کتاب (+)

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی