نرگس کرمی: سهم مافین

جنازه‌ام را می‌بینم با آن پیراهن بنفش بلند و شال کرم‌رنگ دور کمر باریکم. پاهایم زیر بدن مردی است که صورتش را گلوله متلاشی کرده و ردِ خونش به زیر موهایم می‌خزد. خط سرخ روی گردنم که از کشیده شدن گردنبندم ایجاد شد، زیر انگشتان دست پسر شش ساله‌ی «خاتون جان» است که چوخه‌ی سفیدش را برای سال نو از مغازه‌ی زیر بازارچه خریده بودیم. گلوله سوراخی روی پیشانیم گذاشته و خون از دو طرف پیشانی به پشت سرم شُره می‌کند. و به زیر کمر زن کناری می‌سُرد. او به پشت روی زمین افتاده و هنوز کودکش را در آغوش دارد. جسدها را می‌شمارم ۱.۲، ۳.۴، … چهل و پنج مرد به همراه پنج زن درون خندق افتاده‌ایم.

همیشه فکر می‌کردم مرگ دیرهنگام به سراغم می‌آید. وقتی تمام موهایم سفید باشد و روی تخت خوابیده باشم و کسی دستم را بفشارد. شاید فرزندم یا مردی که عاشقش هستم و سالیان دراز کنارش زیسته‌ام. تصور می‌کردم از مرگ با یک لبخند استقبال می‌کنم و از ایزد خواهم خواست که مرا ببرد در هیبت مردی چوپان که بار دیگر زندگی را از چشم او تجربه کنم و ساعت‌ها روی کوه‌های کوچو بنشینم. فلوت بزنم و بالا آمدن و پایین رفتن خورشید را به عشق دختری با گیسوهای بلند و چشمان درشت سیاه نظاره کنم که شاید «نازُک» باشد، که حالا سینه‌های برجسته و ران‌های سفیدِ گوشتالویش بین جنازه‌ی پسر عموها افتاده و هنوز صورت مهتابی‌اش چشم را می‌گیرد، جوری که چشم‌های «کاک عطا» را گرفت. و او را واداشت هر روز در مسیر برگشت ما از مدرسه یک پا به دیوار روبه روی دکان دوست بستنی فروشش بایستد.

برخلاف میلم به نازک گفتم: سرش رو پایین انداخته اما زیر چشمی نگاهت می‌کنه.

– حواست خوب باشه. او نفهمه داری گزارش میدی

– نه بابا حواسم هست نگران نباش هیچ. چوخه‌اش هم عوض کرده یکی نو خریده.

«کاک عطا» را از پشت چوخه‌اش در نزدیکی جنازه ی «نازک» شناختم. گل طلایی‌رنگ یقه‌ی نازک حالا از رنگ خون قرمز است و به چوخه «کاک عطا» هم گِلی سرخ رنگ چسبیده، که از خون پشت سرش روی چوخه ریخته و همانطور که صورتش از یک طرف روی زمین است با چشمان باز مانده، هنوز «نازک» را می‌پاید.

نازک همانطور که بستنیش را لیس میزد گفت:

-حیف که موهاش حناییه وگرنه میشد یک جوری تحملش کرد.

-به من باشه که خیلیم خوبه تو بی‌سلیقه ای.

رپ رپه‌ی سیاه‌پوشان که در بالای خندق در رفت و آمدند در دشت، پیچیده.

-یالا برادرها، دست بجنبانید دیگه. امشب باید همه‌مان بصره باشیم.

خندق پشت تپه‌ی کوتاهی پوشیده از گلهای زرد و بنفش کوهی است و دور تا دورش را گندمزارهای طلایی احاطه کرده که در نسیم تکان میخورند و رد لاستیک لندرورها و جیپهای داعشی که روی گندمزارها نشسته، تا بالای خندق کشیده شده است.

-الله اکبر، الله اکبر.

-الله الله احسنت. ماشاالله برادرها

پرچم‌های مشکی بر سقف ماشین‌ها در باد می‌لرزند و شعار سفید رنگ «لا اله الا الله» روی پرچم‌ها در هل هله‌ی پیروزی و دود باروت به رقص در آمده.

– پشت ماشین منم چند تا بیل هست بیارید که زودتر کارمان تمام بشه، حرکت کنیم.

پوزه وانه‌ی پدرم را که تا زیر زانو دور پایش پیچیده شده، از زیر خاکهایی که رویش ریخته می‌شد دیدم. هنوز تکه ناخن قرمز رنگم به نوارهای پیچیده‌ی کرم رنگ چسبیده.

پسر داعشی ۱۶ یا ۱۷ساله بود ولهجه‌ی غلیظ سوری داشت:

-همه برید به جهنم ایزدی‌های شیطان‌پرست.

ریزی هیکلش حتی در لباس‌های سیاه و سربند مشکی هم پیدا بود و سنگینی سلاح «پیک سی» که در دست داشت شانه چپش را پایین کشیده بود. با همان سلاح تیر را در پیشانیم خالی کرد، تا دستهایم را از دور پاهای پدرم که او را به صف اعدام می‌بردند، جدا کند.

رگه‌های نور تازه از پنجره روی موکت کف آشپزخانه رسیده بود. بسته‌ی گوشت را از فریزر بیرون آورده بودم، تا برای نهار یخش آب شود. پیاز خلال شده را در ماهیتابه سرخ می‌کردم، که سهام با جیغ وارد شد.

_ مافینننننن، ما فیییین

چشم‌هایش گشاد شده بود، صدایش می‌لرزید و صورتش مثل گچ سفید بود. همان موقع فهمیدم که خیلی دیر شده و زمان از دست رفته است. همین دیشب به پدر که روی تخت حیاط نشسته بود و قلیان می‌کشید گفتم: «کاش یه مدت از کوچو بریم، تا آب‌ها از آسیاب بیفته»

دود قلیان را بیرون داد و سرش را به سمت بالا حرکت داد. صدایش را از پشت حریر دود قلیان شنیدم: «زمینمه دست کی بسپارم دختر. این وقته سال همه خودشان محصوله درو می‌کنن.»

سیاهپوش با روبنده‌ای که صورتش را پوشانده بود با اسلحه از حیاط وارد آشپزخانه شد. اسلحه را به سمتمان گرفت:

-یا الله، راه بیافتین، یا الله.

پدر در حیاط زانو زده بود و دو دست پینه‌ی بسته‌ی لرزانش را پشت سر گذاشته بود. نگاهش رو به زمین بود و آتش قلیانش هنوز دود می‌کرد. داعشی دیگری اسلحه را روی چینهای پوست گردنش فشار می‌داد. حلقم خشک شده بود و پاهایم بی‌اختیار روی کف سیمانی حیاط حرکت می‌کرد و دامن لباسم در دستان سهام کشیده می‌شد.

داعشی با ته اسلحه به کمرم ضربه زد:

– یا الله، یا الله زود

به سمت کوچه برده شدیم. در کوچه همسایه‌ها هر کدام با دو یا سه نفر داعشی از خانه‌هایشان بیرون آورده می‌شدند. پاهایم برهنه بود، اما تیزی سنگ‌ها را زیر پایم حس نمی‌کردم. «خاتون جان» زن همسایه، که جلوتر از ما راه می‌رفت پایش بریده بود و با هر قدم، لکه‌ی خونی روی کف خاکی جاده، جا میگذاشت. نزدیکی خندق، بیرون روستا چند داعشی شلیک هوایی کردند.

– همینجا وایسید. مردها همه این طرف.

داعشی لوله تفنگش را روی پیشانی بستنی‌فروش نشانه گرفت که زنش بازوهایش را محکم چسبیده بود، و شلیک کرد. زن با تمام جانش جیغ کشید و تکه‌های مغز مرد را که به اطراف پاشیده بود، با ناخن از روی صورتش می‌خراشید. همه در سکوت به صورت خونی زن و ضجه‌هایش، نگاه میکردیم. داعشی با ته اسلحه به دهان زن کوبید تا صدایش را بِبُرد.

خورشید وسط آسمان رسیده بود. در هیاهوی گریه‌ی بچه‌ها و شیون زنها صورتم را رو به آفتاب گرفتم و در دل دعا خواندم. چند بار بلند، بلند فرشته ملک طاووس را صدا زدم. یک نفر داعشی با تیزی اسلحه به بازوی پدرم زد. او و بقیه‌ی مردها و پسرها را یکی یکی از بین ما زنها جدا کردند.

گندم‌های طلایی آماده‌ی درو، زیر پای مردها که به بالای خندق می‌رفتند له می‌شد. یکی از چند داعشی که کنار خندق ایستاده بودند فریاد کشید:

– «الله اکبر»

-پشت سرش صدای تیرهمراه با پشنگه‌های خون در هوا پیچید. زنی از بین ما جیغ کشید و دو نفر داعشی، جنازه را داخل خندق پرت کردند. و دوباره صدای الله اکبر و وهچیره‌ی زنی دیگر. «سهام» دامنم را چسبیده بود و با گریه، پدرم را صدا می‌زد:

-بابا، بابا جان

چشمم فقط به پدر بود که پشت به ما ایستاده و نگاهش به گندمزار بود. شانه‌های افتاده و لرزش زانوهایش را از آن فاصله می‌دیدم. داعشی ریز اندام به سمتش رفت. خون به مغزم دوید و داغ شدم. پدربه سمت من و سهام نگاهی انداخت. بدنم به لرزش افتاد. جیغ زدم، کِل کشیدم و هر دو دستم را در هوا تکان دادم و مثل روباهی که از تله فرار کند، خودم را به پای پدرم رساندم و در پوزه وانه‌اش چنگ انداختم. همان موقع ناخن لاک زده‌ی قرمز رنگم شکست و بین نخهای پاپوشش گیر کرد. با فرار من بقیه‌ی زن‌ها هم جرات کردند و به سمت مردهای‌شان هجوم آوردند.

در همین لحظه نگاهم با نگاه داعشی ریز اندام که اسلحه‌ی «پیک سی» برایش سنگین بود افتاد، و او تیرش را چکاند.

نازک پرسید: تو میخوای لحاف عروسیت رنگش چه باشه؟

– من فعلا میخوام برم دانشگاه.

– بگو حالا بعد دانشگاه به نظرت چه رنگی میدوزی؟

– مخمل قرمز، تو چه رنگی؟

تیرش را که چکاند به سمتم‌ خیز برداشت قبل از آنکه آن دو داعشی برسند. و جنازه را داخل خندق بیاندازند. پیش‌دستی کرد و گردنبند را با یک فشار از دور گردنم کشید. صدای شکستن قفلش را شنیدم و دیدم تکه‌ای از حلقه‌ی قفل از پشت گردنم بیرون پرید و بین چمن‌ها افتاد.

تشک مادر گوشه‌ی اتاق مهمان خانه، روبروی تلوزیون پهن بود. من و سهام پایین پایش نشسته بودیم وفیلم کارتون نگاه میکردیم. سرش را از روی بالشت بلند کرد.

-مافین جان، کمک مه بکن بازش کنم.

دستش را به پشت گردنش برد. موهایش در اثر شیمی‌درمانی کامل ریخته بود. من قفل گردنبند را باز کردم و او سرش را روی بالشت انداخت و خودش آرام گوشواره‌هایش را بیرون آورد و به گوش سهام انداخت و گردنبند را هم به دست من داد.

می‌خواهم بدانم وقتی گردنبند را به زنش هدیه می‌کند یا در بازار می‌فروشد به یاد من می‌افتد. یا شب‌ها وقتی در گوش همسرش زمزمه‌های عاشقانه می‌گوید، آیا به من که می‌توانستم هم‌سن زنش شده باشم هم، فکر می‌کند که من هم می‌توانستم شب بچه‌هایم را بخوابانم و آرام بِخَزم زیر لحاف مروارید‌دوزی عروسیم، که خاله‌هایم دوخته‌اند؟ یا اصلاً یادش نمی‌آید روزی از روزها ماه ژوئن در سال ۲۰۱۴ دختری لاغر و بلندبالا که در روستای کوچو از پای پدرش آویزان شده بود تا او را اعدام نکنند با یک گلوله در پیشانی کشته.

باد غربی از روی گندمزارهای پوشیده از غبار خون دشت کوچو می‌‌گذرد. گندم‌ها موج برمی‌دارند و در آخرین تلالو نور خورشید، سرخ می‌درخشند. آسمان صاف است و چرخ ریسکی از دور برای جفتش آواز می‌خواند، بال‌هایش را باز کرده و خود را به دست باد سپرده است. در صدای هوهوی باد و بوی باروتی که کل فضا را پر کرده و خط، خط‌های نارنجی و خاکستری که از افق تا بالای آسمان کشیده شده آرزو می‌کنم که‌ کاش گلوله مسیرش را کج کرده بود. برای آن تکه‌ی کوچک سربی فرقی نمی‌کرد وسط پیشانی من بنشیند یا هوا را بشکافد و در دل خاک فرورود.

مشاور مدرسه گفت: «برای پرستاری باید رشته علوم تجربی انتخاب کنی.»

با چه عشقی کتاب زیست‌شناسی سال دوازدهم را می‌خواندم و شب‌ها قبل از خواب خودم را بالای سر بیماران تصور می‌کردم آن‌ها را دلداری می‌دادم، زخم‌هایشان را پانسمان می‌کردم و بالای سر سربازهای زخمی، تا صبح بیدار می‌نشستم، به حرف‌هایشان گوش می‌دادم و برای‌شان شعرهایی از خیام می‌خواندم.

نازک: گفت: می‌خوای چه دانشگاهی بری؟

– اربیل

– بابات بهت اجازه می‌ده؟

– اره سهامم تا سال دیگه از غم رستیده میتانه فرمان‌های خونه ره انجام بده.

مادرم که مُرد من یازده‌ساله بودم و سهام ۶ساله. آشپزی را از مادرم یاد گرفته بودم، اما چاق کردن قلیان را بلد نبودم. نمی‌دانستم، چطور زغال‌ها را در آتش گردان بچرخانم، که نیافتد. چند بار درِ آشپزخانه را بستم، موکت را جمع کردم و زغال‌ها را از روی اجاق، داخل آتش گردان گذاشتم و چرخاندم. بارهای اول زغال‌ها به در و دیوار پرت می‌شدند.

سهام پرسید: پرده‌ی مطبخ چرا سوخته؟

-چیزی نیست. داشتم قلیان چاق میکردم، زغال افتاد.

اما بالاخره یاد گرفتم چطور از همان اول تند و یکنواخت آتش‌گردان را بچرخانم که زغال‌ها فرصت بیرون پریدن پیدا نکنند و صورتم را جوری عقب نگه دارم که جرقه به صورتم نخورد. وقتی برای بار اول قلیان را با خوشحالی جلو پدرم گذاشتم گفت: آفرین مافین جان.

کاش در آخرین لحظه نامم را در گوش این جُعَلَق داعشی فریاد زده بودم.

– «مافین»

که هر جای دنیا دختری با این اسم دید بی‌اختیار یاد من بیافتد.

– مافین خانم

«کاک عطا» بود که انگشت‌هایش روی پاکت نامه‌ی سفید رنگ می‌لرزید.

-میشه اینه بدی به نازک خانم و خواهش کنی بخوانه؟

«کاک عطا» به پشت توی خندق افتاده با همان چوخه‌ی سفید نوی که خریده بود. و چقدر او را چهار شانه‌تر و مردانه‌تر میکرد. حیف آن صورت کشیده که حالا گل‌آلود است.

کاش کسی دفتر خاطراتم را پیدا نکند. آنکه بین لباس‌هایم، ته کمد، قایم کرده‌ام. چه بد می‌شود اگر کسی بخواند و بفهمد من به عشق عطا و نازک حسادت می‌کردم. روز عید امسال در معبد لالش چقدر دعا کردم حتی یک خروس هم قربانی کردم. صبح عید که از کوچو به سمت لالش راه افتادیم در ماشین به پدرم گفتم:

– «بابا امسال یه خروس نذر کردم که رشته‌ی پرستاری دانشگاه اربیل قبول بشم»

پدرم پول خروس را همان موقع به من داد. چقدر گریستم و ملک طاووس را صدا زدم که دعایم اجابت شود و نذرم را قبول کند. خروس را به دست مردی کنار در ورودی معبد سپردم تا سر بِبُرد. تمام مدتی که چاقو روی پرهای رنگی گردن خروس عقب و جلو می‌رفت، زیرلب از، ملک طاووس خواستم که عشق نازک از سر عطا بیرون برود و من را ببیند و عشقم را بفهمد.

– ملک طاووس تو که میدانی نازک دوسش نداره و من چقدر عاشق موهای حناییشم.

روز عید با پای برهنه سنگفرش سفید پل صراط را در معبد لالش پیمودم و با هر قدم به آفتاب و ملک طاووس توسل کردم. همان شب خواب دیدم که عطا برایم نامه فرستاده و التماس کرده عشقش را به خودم باور کنم و اجازه خواسته که بیاید با پدرم حرف بزند.

– «ماشاالله تندتر خاک بریزید داره غروب میشه امشب خستگی از تنتون در میاد.»

و با سر به زنها اشاره کرد که دورتر روی زمین نشسته بودند و گریه می‌کردند.

خاک چهره‌ی متلاشی شده‌ی مرد کناریم را پوشاند. فقط شال دور کمرش پیدا بود او را شناختم. از روی رنگ شالی که به کمرش بسته بود. مشکی با بته جقه‌های زرد و قرمز، و پارگی کفش هایش. هر وقت با «نازک» از مغازه‌اش بستنی سفارش می‌دادیم. چشمم به کفشش بود، که تند تند روی کف سفید سرامیکی مغازه جابه جا می‌شد و یک لیوان بستنی پسته‌ای برای نازک و یک بستنی قیفی زعفرانی با خامه هم به من می‌داد.

به نازک گفتم: میدانی بعضی روزها حلقه‌اش دستش نیست.

– نه، مگه میشه؟

– بیا کمین بشینیم، ببینیم کی میاد که این «برد پیت» حلقه در میاره؟

– یعنی با این کله کچل و شکم گنده هنوزمیتانه دلبری کنه؟

و قاه قاه خندیدیم.

– مافییییین مااااافیننننن

صدای «سهام» است. التماس می‌کند از خندق بیرون بیایم و همراهش با اتوبوس بروم. اتوبوسی آبی رنگ دور از خندق پارک کرده. داعشی هیکل گنده‌ای، با ته اسلحه به کمر زنها میزند، تا به سمت اتوبوس حرکت کنند. آفتاب کامل پشت تپه رفته اما آسمان هنوز روشن است و نور نارنجی زمین را روشن نگه داشته.

– مافین مافینننننن

من نمی‌توانم از جایم تکان بخورم. بلکه با ریسمانی نامرئی به جنازه‌ام بسته شده ام. منتظرم ملک طاووس بیاید و مرا با خودش به سمت پل صراط ببرد. کنجکاوم ببینم چه شکلی است. آیا دقیقاً هفت پر طاووس مانند بر پشتش دارد؟ پرهایش هفت رنگ است یا فقط آبی؟ حالا چرا آبی؟ نمی‌دانم؟ خودم همیشه در عالم خیال طاووس ملک را آبی لاجوردی تصور می‌کردم که روح ما را بر پشتش سوار می‌کند و با یک بال زدن سر پل صراط پیاده‌مان می‌کند. صدای جیغ «سهام» را از داخل اتوبوس می‌شنوم و پشت سرش صدای چند شلیک.

اتوبوس در جاده ایستاد.

جیغ می‌کشم:

-سهام، سهاممممم

نمی‌خواهم به این زودی به سرانجام من برسد. هر چه فریاد می‌کشم، صدایی از گلویم بیرون نمی‌آید. دوباره جیغ می‌کشم. تقلا می‌کنم که خودم را از این ریسمان آزاد کنم، دست‌هایم را رو به آسمان دراز می‌کنم تا شاید چیزی برای چنگ زدن پیدا کنم، اما جز سیاهی و ستاره‌هایی که در دور دست چشمک می‌زنند چیزی نیست. در سکوت دشت صدای پای سوسکی که از ساقه‌ی گندم بالا می‌رود را می‌شنوم. ساقه در زیر سنگینی سوسک تا نزدیکی زمین خم می‌شود. بوی خاک نم خورده و وز وز مگس‌ها در بالای خندق و ووره اتوبوس در سرم می‌پیچدو دور می‌شودو دستهایم در هوا معلق می‌مانند و چشمهایم روی لبه‌ی چوخه‌ی کاک عطا که از لابلای خاک‌ها بیرون مانده ثابت می‌ماند. ذرات خاک روی پرزهای پشمی پارچه فرو رفته. کرم‌ها روی خاک بیل خورده در هم پیچ می‌خورند و شته‌های گندم را که با باد روی خاک‌ها فتاده می‌خورند.

آن وقت‌ها نمی‌دانستم چقدر جزییات زندگی می‌تواندجذاب باشد تا به خاطر بسپارم. چرخ ریسک‌ها چهار بار بال می‌زنند تا اوج بگیرند یا پنج بار؟ بوی علفهای خیس دم غروب تندتر و غلیضتر است یا دم صبح؟ مگس‌ها واقعا سه روز زندگی می‌کنند یا چهار روز؟ جیر جیرک‌ها شبها بیشتر آواز می‌خوانند یا روزها؟ اطلسی‌های باغچه شبها همه با هم باز می‌شوند یا یکی یکی؟

نرگس کرمی ۲۴ مرداد ۱۴۰۱

بازنویسی هشتم اردیبهشت ۱۴۰۲

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی