الهه هدایتی: آدیداس سه‌خط کو

     موسی می‌رود سمت مسجد کاشانک که دوباره آدیداس را بردارد. کجکی می‌نشینم روی موتور. کاشانک مثل شمیران‌نوِ ما نیست همه زل‌زل آدم را بپایند که آمار بگیرند. کلاه‌کاسکت را در‌می‌آورم. از شمیران‌نو تا این‌جا یک‌ربع راه بیشتر نبود. موسی موتور سلمان را پارک کرده جلوِ مسجدی که کتانی‌ها را از آن زده‌‌ایم. باید آدیداس نارنجی را پس بدهیم به سلمان و پول‌مان را بگیریم. موسی دیشب پی‌اِم داد که: «شایدم اصلاً کتونی در کار نباشه، شرر. لابد صاحابش اومده و برده باشه. اگه بود، بعدش می‌ریم پارک جمشیدیه، ذرت‌مکزیکی می‌زنیم.»

   برایش نوشتم: «تو لفظش رو نیا. مطمئنم کتونیه هست. فقط یه‌ساعت‌ونیم بیشتر وقت نداریما. مامان رو پخته‌‌م که می‌رم با کیمیا یه‌ساعت کتابخونه‌ی پارک بالا شیمی بخونیم. J به شرطی اجازه داده بیام که قبل برگشتن شهرام خونه باشم. می‌شناسیش که. برسه خونه و ببینه نیستم خشتکم رو می‌کشه سرم. L»

    فکر پیچاندن کتانی از مسجد بالاشهر را دو هفته پیش بنیامین ول کرد توی اکیپ. موسی گفت: «فکر آب کردن کتونی‌هام نباشین. صاب‌کار سلمان ازمون برمی‌داره.»

   داداشش شاگرد استوک‌فروشی است توی خیابان گمرک. با شهرام و موسی و بنیامین توی پارک جلوِ بیمارستان الغدیر نشسته بودیم و پلن می‌ریختیم. موسی داشت توی موبایلش یک گیمی شبیه کال‌آودیوتی بازی می‌کرد. من و شهرام دویست تومان برای دندان مامان می‌خواستیم. نشسته بودم روی پشتی نیمکت و کف پام روی نیمکت بود و با یک سیم هندزفری آهنگ گوش می‌کردم؛ همین که امروز هم از صبح توی گوشم دارد پلی می‌شود: «تهران کنارت… تهران کنارت…»

   بنیامین ایستاده بود روبه‌روم. رو به موسی گفت: «من که اسی‌لوله‌کش ببیندم، چک‌ولگدیم کرده حاجی؛ دویست‌وسی تومن از بابام می‌خواد. اومده فنر زده چاه توالت ما رو سه هفته پیش…»

   شهرام نشسته بود کنارم و داشت جیب‌های شلوارش را خالی می‌کرد. موسی که داشت تندتند شست‌هاش را می‌کوبید روی صفحه‌ی موبایلش گفت: «جایی که بیست شب شام می‌ده، شیش جفت کتونی بِرند نداره؟ سلمان گفته جفتی صدصدوپنجاه تومن برمی‌داره اگه ترتمیز باشه و سایزبزرگ.»

   و جوری که شهرام نبیند، چشمک ریزی زد به من. صد بار گفته‌ام این تابلوبازی‌ها را درنیاورد که اگر شهرام بو ببرد من و موسی با همیم، جر می‌دهد جفت‌مان را. گفتم: «بنیامین و موسی روی یه موتور. من و شهرام هم با موتور شهرام می‌آیم.»

   شهرام بدون این که نگاهم کند گفت: «شراره بیاد، من نمی‌آم. یه سوتی بده، همه به چوخ می‌ریم. خانوم یادش رفته سوتی اون‌سریش رو. نقره‌فروشیه. بازار‌تجریش. قشنگ زیر دوربین مداربسته. چنان تابلوبازی درآورد، یارو نزدیک بود بزنگه ۱۱۰.»

   بنیامین کلاه هودی‌اش را کشید سرش و گفت: «حاجی، یه‌سری پشم‌هام ریخت. شراره سم شده بود باز. توی مترو کاتر رو که کشیدم رو کوله‌ی پسره، اومدم کیف‌پول و موبایل رو بکشم بیرون، شراره همون آن عطسه زد.»

   و هارهار خندید. داشتم از حرص می‌ترکیدم. بلند شدم که بروم. موسی موبایل را پاز کرد زیرچشمی من را می‌پایید که جواب‌شان را ندهم. پوست‌تخمه‌های توی دهانش را تف ‌کرد بیرون و گفت: «هزار بار گفته‌م دعوای خواهربرادری رو نیارین توی اکیپ. بعدشم… اون قضیه مال دو سال قَبله. از شیتیلش هم کم شد، دفعه‌ی دیگه بدجا عطسه ول نده. کار یه‌وقت‌ها بگیرنگیر داره دیگه.»

   بنیامین رو به شهرام گفت: «داداش، خیطه بریم از کسی آمار بکشیم که چه ساعتی چراغ‌ها خاموش می‌شن. بایست از سر شب پخش بشینیم لای جمعیت. خاموش که کردن… یواش، جیم‌فنگ. هرکدوم‌مون یه‌ور مجلس می‌‌شینیم. یکی‌یکی پا می‌شیم. خیلی تیز از یه در می‌زنیم بیرون. نفری یه جفت مارک و سایز بزرگ می‌کشیم به پا و دمپایی‌مون رو یادگاری می‌ذاریم. یه جفت هم توی کاپشن‌ قایم کنیم بسه.»

    شهرام گرفت رو من که: «اگه عشق‌مون کشید ببریمت، هودی مشکیه‌ی من رو بپوش. عکسی‌ چیزی هم نداره. گَل‌وگشاده، تابلو نشه پسر نیستی.»

    قبل حرکت به‌سمت این‌جا، جمع شدیم توی کوچه‌ی ششم شمیران‌نو. موسی گفت: «سلمان گفته فقط مارک برداریم. نو باشن. سالامون، نایک، ریباک، اسکچیرز، آدیداس، پوما، آسیکس.»

    گفتم: «نایکی. اَسیکس. اسکچرز.»

    بنیامین گفت: «حاجی، فیِک نیفته به‌مون.»

    موسی دست کشید روی موهای نارنجی‌اش و گفت: «یارو که خونه‌ش اون بالا‌هاست، عین تو فیک‌پوش نیست.»

    گفتم: «کل کتونی‌ها رو می‌دیم یه‌جا به سلمان و پولش تقسیم به چهار. من کتونی ‌دزدی نمی‌پوشم.»

    بنیامین گفت: «نیست که الآن سرتاپای تیپت همه رو خریده‌ی.»

   راست می‌گفت. همین کاپشن‌لی‌ که حالا تنم است، شب تاسوعا، توی یک کوچه‌ی تنگ، موسی تیزی گذاشت پشت گردن دختره و برام گرفتش. موسی داد زد: «درز بگیر، داداش.»

   گفتم: «رنگی‌منگی خوشم می‌آد. مردونه‌ها همه‌ش سیاهه.»

    موسی پوزخند زد: «پس کتونی‌زرنگی می‌خوای؟ از این فسفری‌های جیغ. نارنجی و زرد. حله.»

    همین آدیداس هم که الآن منتظرم موسی از جاکفشی مسجد بیاورد، نارنجی است. خط‌های سرمه‌ای دارد. حیف به پام نمی‌خورَد. شبی هم که کتانی‌ها را زدیم، کجکی روی موتور شهرام نشسته بودم و لواشک کیوی سق می‌زدم و چشمم به موتورها بود. هوا دیگر تاریک شده بود. از بلندگوی مسجد قرآن پخش می‌شد. ایستگاه صدقدمی پایین‌تر است و به درِ مسجد دید دارد. یک‌کم اینستا را چک می‌کنم. کیمیا هم هر روز استوری نگذارد انگار جانش بالا می‌آید. هزار تا استوری گذاشته اسکل. توی اینستا دایرکت می‌زنم ازش آمار بگیرم. مامان بهش زنگ نزده. باز سم شده و گیر داده زود برگردم. پنج دقیقه پیش پی‌ام زده: «من تا ساعت چهارونیم می‌تونم لوت ندم مجیدپور. J»

  خانم یادش رفته چند بار با آن دوست‌پسر هَوَلش رفته‌اند پارک‌جنگلی لویزان چادر زدند و من مامانش را سه ساعت اوکی نگه ‌داشته‌م. هرچه خراب‌بازی دارد من ماله می‌کشم. موسی می‌گوید پسره ساقی گل و حشیش هم هست. عرضه ندارد یک ساعت مامانم را نگه دارد. از باغچه‌ی خوشگل کنار مسجد عکس می‌گیرم برای استوری. شهرام و بنیامین هاید هستند. استوری را ببینند به چوخ می‌روم. توی این سرما چه گل‌های کیوت و گوگولی‌ای کاشته‌ شهرداری. از سوپری بغل ایستگاه کیک و شیرکاکائو می‌خرم. سه‌سوته برمی‌گردم کنار موتور. اگر موسی بود، برام بیسکوئیتی پاستیلی چیزی یواشکی توی سوپر پوست می‌گرفت بخورم. خیلی حال می‌دهد اصلاً کسی شک هم نمی‌کند به ماها. توی سوپر به آن بزرگی هزارتا دوربین کار گذاشته‌اند. روی پوست خوراکی‌ها بارکد دارد. آدم مجبور است پوستش را بکند و همان‌جا ببلعد. امروز وقت نمی‌شود. موسی قول داده جمعه که شلوغ است، ببردم هایپر فرمانیه و توی شلوغی‌ها برام شکلات و اسمارتیز و هایپ بپیچاند. آن شب هم یک ساعتی روی همین صندلی نشستم تا بچه‌ها یکی‌یکی زدند بیرون. موسی اولِ همه آمد. یک جفت نایکی و یک جفت اسیکس زده بود. بعد بنیامین با دو جفت آدیداس سه خط و آخرسر هم شهرام با یک جفت سالامون و یک جفت اسکچرز. موسی، طبق قرار، همان شب کتانی‌ها را تحویل سلمان داد و فرداش سهم‌ها تقسیم به چهار شد.

  خدا کند سرما نخورم که مامان پاره‌ام می‌کند. کاشکی موسی زودتر بیاید. انگشت‌هام فریز شده. تابلو بود نمی‌روم کتاب‌خانه. شالم نازک است. یخ زده‌ام. کاشکی کلاه سرم می‌کردم. عاشق آهنگ‌های این آلبوم مهرداد هیدن هستم. چه کنسرتی هم داشته آنتالیا. فالو دارمش توی اینستا. سیم هندزفری‌ام قطعی دارد. ریده به اعصابم.

   «بذار توی کوله‌ت.»

   موسی است. داد می‌کشم: «پشمام ریخت.»

   می‌گوید: «بشم فدای چشات؟»

   و نایلون آدیداس را می‌دهد دستم. می‌گویم: «ایول. حق‌مون بود ها. کاش باهات شرط می‌بستم که می‌آریش.»

   می‌پرد روی موتور و اخم می‌کند و می‌گوید: «همه‌ش توی اینه‌ستا باش تو.»

   «اینستا. آخر نتونستی بگی اینستا.»

   ادای من را درمی‌آورد. صورتش عینهو موش کور شده. به گل‌های باغچه‌ی کنار ایستگاه اتوبوس اشاره می‌کنم و می‌گویم: «گل‌ها رو ببین.»

   ته‌ریش نارنجی‌اش می‌درخشد. نگاهش می‌افتد به گوشه‌ی صندلی ایستگاه اتوبوس. لنگه‌ی راست کتانی را نگاه می‌کنم. زیر زبانه‌اش به انگلیسی نوشته: ساخت ویتنام. مدلش خیلی خفن است. کاش سایز پام بود. چهل‌ویک است. خوراک شلوار جینه است که از تاناکورای گمرک زدیم. چقدر آن روز خندیدیم. شلوار را توی اتاق پرو زیر شلوار مدرسه پوشیدم و در رفتیم. داد می‌زنم: «سایز پاته ها موسی.»

   آدیداس را می‌چپانم توی کوله. می‌اندازمش پشتم. از روی موتور می‌پرد پایین. پنج‌هزارتومانی مچاله‌ای از پای نیمکت برمی‌دارد و می‌گذارد جیبش. می‌گویم: «معلوم نیست از جیب کدوم بدبختی افتاده. ورندار. شاید یه عملی  نشون گذاشته واسه پول موادش.»

   استارت می‌زند و می‌گوید: «عملی کجا بود؟ بالاشهره ها. بعدش هم دلت برای مامان خودت بسوزه که هشت ساله نتونسته خسارت رو جور کنه، بابات رو از حبس بکشه بیرون.»

    باید داد بزنم تا صدام از لای صدای موتور و باد برسد. می‌گویم: «سر جاش بود؟»

   «کسی نمی‌آد مسجدای این‌جا کفش بپیچونه. به خادم گفتم کفشام جابه‌جا شده. خیلی ریلکس ورش داشتم.»

   «حالا اگه مسجد محل خودمون بود، خادمه یه کتکی هم بهت می‌زد.»

   سرش را می‌گیرد عقب و موهای نارنجی‌اش می‌مالد به لُپم. داد می‎زند که: «یه جا ما شانس آورده‌یم، تو آیه‌ی نحس بخون شرر. خدا کنه سیصد تومنم رو پس بده یارو.»

   «بریم جمشیدیه دور بزنیم تا شب نشده؟ قول دادی دیشب. یه ساعت وقت داریم.»

   عاشق همین پایه بودنش هستم. همان روزی که خانم‌سرلک سر کلاس قضیه‌ی گم شدن آدیداس شوهرش توی مسجد کاشانک را گفت و من به موسی گفتم هم پایه بود. دو روز بعد گرفتن سهم‌هامان از سلمان بود. بعد مدرسه بدوبدو رفتم دم مدرسه‌‌اش. منتظر شدم. زد بیرون. گفتم: «اون یه جفتی که آدیداس نارنجی بود… شهرام آورد؛ باید پس بدیمش. کتونی مال شووَر خانم‌سرلک بوده.»

    همان‌طور که سرش تو گوشی بود، گفت: «سرلک کیه؟»

      «سرلک دیگه؛ ادبیات فارسی و نگارش بهم نمره داد ترم پیش. ادبیات رو می‌افتادم. تعریف کردم برات که. هروقت هم مراقب امتحان باشه، هوامون رو داره. ‌ترم یک مراقب بود سر امتحان دینی، از روی دست فاطی‌سیفی، زرنگ کلاس، می‌دید و به ماها می‌رسوند. خودش از کتاب دینی ما چیزی بارش نبود.»

    چشمش به بازی توی گوشی بود. تف کرد روی زمین و گفت: «شانس گُه ما رو. حالا عدل باید اون کتونی؟ به‌گایی باید بدیم، هر جا رو می‌زنیم؟»

    گفتم: «باید برگردونیمش.»

    داشت همان بازی جنگی را می‌کرد. صدای شلیک و جیغ‌وداد از گوشی‌اش بلند بود. گفتم: «از مغازه بپیچونش.»

    همان‌طور که شست‌هاش روی گوشی بود، نیم‌نگاهی کرد به من و ادامه داد: «نمی‌دونی سلمان اون‌جا شاگرده؟ صاب‌کارش کتونی رو ویترین کرده. گذاشته تو اینه‌ستا و کانالش. اگه شانس ماست، فروش رفته. به‌خدا گفتم به ما نیومده دوزار کاسب شیم.»

    پاز کرد. دست کرد توی جیب کوله‌پشتی‌اش. موز لهیده‌ای درآورد. گرفت طرفم. چپ‌چپ نگاهش کردم. پوستش را کند و گاز زد.

   پرسیدم: «ازکی پیچونده‌ی؟»

   «اخم نکن جیگر.»

    دیدم دارد وا‌می‌دهد، فاز لوس برداشتم. بند کوله را از دستش کشیدم و گفتم: «نمی‌خوام. یکی می‌بینه؛ شر می‌شه باز. تو فقط کتونی رو برگردون. گناه داره سرلک. شوهرشم معلمه. از این بالاشهریای کله‌گنده نیستن. زیرزمین پدرشوهرش می‌شینه، تو دارآباد، عین شمیران‌نو هست اون‌جا. به‌خدا یه گوشی دستش می‌گیره، ببینی اشکت درمی‌آد.»

   «این سرلک درس هم می‌ده به شماها؟ یا فقط قصه می‌گه؟»

   گفتم: «یا کتونی رو بیار، یا نه من نه تو. این‌سری کات.» 

   داد می‌زند: «شرر بنزین بزنیم؟»

   به خودم می‌آیم. می‌کوبم روی شانه‌اش و داد می‌کشم: «پشمام ریخت. یواش.»

    می‌رویم پمپ‌بنزین صاحبقرانیه. من پیاده نمی‌شوم. مثل همیشه، پول‌نداده گازش را می‌گیریم و درمی‌رویم. یارو تا سر خیابان دنبال موتور می‌دود. بلندبلند فحش می‌دهد. خنده امانم را بریده. سه‌چهار خیابان بالاتر داد می‌زند: «بسه، شرر. تابلومون کردی. بسه. ببین می‌تونی به‌گامون بدی؟»

   می‌رویم سمت پارک جمشیدیه. از بغل پارک نیاوران رد می‌شویم.

آن روز که رفتم خانه، موسی زنگ زد بهم. وقت‌هایی که دلواپس است صداش عینهو سیاوش‌قمیشی می‌شود.

   «نمی‌شه بپیچونمش. دوربین داره. لاشی‌خان فقط پای راست کتونی رو ویترین می‌کنه که نشه بزنن ازش. چپ‌پا رو اگه کسی مشتری باشه می‌آره. بایست بخرمش. یارو نمی‌دونه کتونی‌ها رو ما زده‌یم. چاره نداریم. خدا رحم کرده تاناکوراس. اگه پاساژ‌ونک بود، چی به سر ملت می‌آورد بی‌وجود؟ صاب‌کار سلمان بفهمه جنس دزدیه، می‌اندازدش بیرون. خودم می‌خرمش برات.»

      «چنده حالا؟»

      «سیصد.»

      گفتم: «تو که دونه‌ای دویست فروختی. صدِ بقیه حالا از کجا؟ به‌خدا بفهمم باز رفته‌ی گیم‌نت شرطی زده‌ی، کات. این‌سری شوخی ندارم.»

      صداش باز دورگه شد و گفت: «من به تو قول شرف نداده‌م شرطی نزنم دیگه؟ از بچه‌ها دستی می‌گیرم. یا یکی از اکانت‌های گیم رو می‌ذارم تو سایت دیوار می‌فروشم‌.»

      «فقط باید امشب بیاریش ببریم بذاریم سر جاش.»

      «تو کجا؟ خودم سرظهر به بهونه‌ی توالت می‌رم مسجد و می‌ندازمش تو جاکفشی. شوهر سرلک بره برداره.»

      سرلک که جلسه‌ی بعد آمد سر کلاس، پرسیدم: «راستی خانم، چی شد کتونی؟ شوهرتون رفتن مسجد؟»

     «شوهرم می‌گه سرش رو بزنن دیگه نمی‌ره مسجد کاشونک. دیشبم رفت تکیه‌ی حصاربوعلی.»

     گفتم: «اگه دزدها پس بیارن چی؟»

     «مجیدپور، فیلم‌هندی زیاد می‌بینی؟ یکی برده، واسه چی پس بیاره؟ بچه‌ای؟»

      بیتا مزه ‌پراند.

   «اگه توبه کرده باشه چی؟»

   همه خندیدند. بهادری گفت: «زنگ پیش دین‌وزندگی داشتیم، هنوز جوگیره.»

   عصرش با موسی توی کوچه‌ی ششم شمیران‌نو نشسته بودیم روی پله‌ی جلوِ درِ یک خانه. گفتم: «به نظرت بهش بگم شوهره رو بفرسته مسجد؟

   گفت: «عقل‌کل، خب گیر می‌افتیم. باید بی‌خیالش شیم، شرر. ما کار خودمون رو کرده‌یم.»

   زنی از پنجره داد کشید: «پاشید پاشید. تا آب نریخته‌م رو سرتون.»

   «یاخدا. چی بود؟»

   موسی داد می‌زند: «جیغ نکش شرر. فواره‌های آب‌پاش چمناست دیگه. چراغ‌قرمز هم که سبز نمی‌شه.»

   ماشین‌ها شروع کرده‌اند به بوق زدن. موسی گازخلاصی می‌دهد. صورتم را با دستمال‌کاغذی خشک می‌کنم. می‌گویم: «نکن. دودت خفه‌م کرد. دستمال بدم؟»

   «نه بابا.»

   می‌گویم: «چقدر دلم می‌خواد بریم توی این پاساژه. چه باحاله. آدم توی پاساژ دور هم بزنه کیف داره. حالا خرید هم نکرد، نکرد. می‌گم دود نکن بو گُه گرفت تنم. لو می‌رما؛ شهرام بو رو زود می‌فهمه؛ به‌گا می‌ریم.»

   موسی به پاساژ نگاه هم نمی‌کند.

   «یه بار بریم همین آب‌انار نیاوران. سمت خودمون سری پیش آب‌انار خوردیم یادته؟ مزه‌ی شربت سینه می‌داد.»

    گوشی توی کوله دارد ویبره می‌شود. چه‌جوری جواب بدهم؟ یا کیمیاست یا مامان. موسی چراغ‌قرمز کامرانیه را رد می‌کند و از لای ماشین‌ها می‌رود. کف دست‌هام روی شانه‌های موسی است و هودی‌اش سرد سرد. رسیده‌ایم وسط‌های سربالایی جمشیدیه. موسی داد می‌زند: «هی بگو هوندا بدموتوریه. دوسوته رسیدیم. می‌رم برات ذرت مکزیکی می‌گیرم، عشق کنی.»

   «فقط بجنب. جان مادرت موسی. دیر شد. کیمیا رنده‌م کرد این‌قدر زنگ زد.»

   می‌رود طرف دست‌فروش جلوِ در دومی پارک. از روی موتور پایین نمی‌آیم. میس‌کال از کیمیاست. بزنگم بهش ول نمی‌کند دیگر.

   آن شب کتانی را به‌هوای این‌که مال شوهر سرلک است، ول کرده بودیم توی مسجد که برود برداردش. تا دیروز با خانم‌سرلک کلاس نداشتیم. فاطی‌سیفی را کوک کرده بودم آمار کتانی را بگیرد. تا سرلک چشمش افتاد به من شروع کرد به خندیدن و گفت: «مجیدپور، یه بنده‌خدایی اشتباهی کتونی شوهر من رو پوشیده بوده، آورده تو نایلون گذاشته سرجاش.»

   از دهنم پرید: «بنده‌خدا رو دیدین شما؟»

   بلند شد. تخته‌پاک‌کن را کشید روی وایت‌بُرد و گفت: «نه. دیشب که از پله‌های مسجد می‌اومدم پایین، خادم مسجد نایلون رو داد دستم. می‌دونست کتونی شوهرم رو برده‌ن. شوهرم که کتونی رو دید، گفت سایزش کوچیکه. پاش چهل‌ویک نیست که. بعدش ‌هم این اصله. مال شوهرم فیک بود. صبح برد گذاشتش تو جاکفشی مسجد، بلکه صاحابش برگرده.»

   ‌موبایلم را زیر میز روشن کردم و قضیه را برای موسی نوشتم. نوشت: «بعد مدرسه بیا کوچه‌ی نونوایی‌سنگکی.»

   ته بن‌بست ایستاده بود. یک پاش را زده بود به دیوار. سرش پایین بود. آفتاب صاف می‌خورد روی سرش. موهای نارنجی‌اش برق‌برق می‌زد.

«حیفِ سیصد تومنی که بالاش دادم. لامذهب اصلِ اصل بود؛ مدل ۲۰۱۸. تازه بی‌صفت اول گفت چهارصد.»

   گفتم: «بریم امشب نایلون رو برداریم پس بدیمش. لااقل پولش بیفته باز دست‌مون. زود بریم و برگردیم ؛شیمی دارم فردا. قندهاری این ترم دیگه من رو می‌اندازه. هر بار درس پرسید، بارم نبود چیزی.»

   روی هوا بوس پراند برام و گفت: «پایه‌م. دعا کن صاحابش نبرده باشتش. فرداشب درستش می‌کنیم. امشب استقلال بازی داره.»

   گفتم: «موسی شرطی نزده باشیا.»

   «فقط یه چیزی بپوش بالا خیلی سرده.»

   کاش کاپشن شهرام را تنم می‌کردم. خدا کند برف ببارد امشب، مدرسه تعطیل شود. موسی کلاهش را برداشته. چه سرخوش است. دارد با دست‌فروش جلوِ درِ دومی پارک می‌خندد؛ انگار نه انگار دیرمان شده. انگشت‌هام را ها می‌کنم. نیم‌ساعت دیگر باید خانه باشم. کاش موسی بنشیند روی موتور و برگردیم پایین. داد می‌زنم: «بیا دیگه.»

   موسی برمی‌گردد نگاهم می‌کند. کاش خودمان برش داریم. سیصد تومان هم سگ خورد. حیف است. نوَش الآن سه‌چهار میلیون است. اتفاقاً خط‌های سرمه‌ای‌اش ست تیپ موسی است. گوشی‌ام زنگ می‌خورَد. یاخدا. کیمیاست. از روی موتور می‌پرم پایین. هولکی می‌گوید که مامانم زنگ زده. پیچانده که من دست‌شویی‌ام. مامان گفته به من بگوید نیم‌ساعت دیگر شهرام با موتور جلوِ کتاب‌خانه است که برم‌گرداند خانه. کتانی را می‎چپانم توی نایلون. سفت با دو دست می‌چسبمش. داد می‌زنم: «بدو. باید برگردیم. شهرام…»

   موسی می‌دود سمتم. زیپ کوله را هولکی می‌کشم. دو لیوان پر از ذرت مکزیکی داغ را می‌دهد دستم. موتور را سروته می‌کند. می‌پرم ترکش. نایلون کتانی بین شکم من و کمر موسی است. از بالای سرپایینی جمشیدیه گازش را می‌گیرد. چی دارد از مخ پوکش می‌گذرد؟ داد می‌زنم: «جون مادرت یواش.»

   نمی‌شنود. کاش این لیوان‌های وامانده دستم نبود، موسی را می‌چسبیدم. می‌گویم: «نگه‌دار یه جا بندازم این بی‌صاحبا رو آشغالی. دستم سوخت.»

   نمی‌شنود انگار. سه‌چهار کوچه پایین‌تر با سرعت می‌رویم روی یکی از این دست‌اندازهای بالشتکی. می‌پریم بالا. روی آسفالت خیس می‌آییم پایین. درِ یک خانه‌ی ویلایی که باز است، محکم بسته می‌شود و صدای بمب می‌دهد. از پشت موسی پرت می‌شوم توی باغچه‌ی کنار خیابان. انگار یکی با کف دو دست، زارت گذاشته باشد تخت سینه‌ام و ناغافل پرتم کرده باشد از پشت موتور پایین. صدای فریاد  موسی را می‌شنوم: «یا خدا.»

 و بعد باز صدایی شبیه ترکیدن چندتا بادکنک. صورتم خراشیده به بلوک سیمانی کنار جوی آب. لپ راستم می‌سوزد. می‌نشینم روی برگ‌ها و صدای خش‌خش برگ‌های پاییزی زیرم را می‌شنوم. لیوان‌های خالی ذرت مکزیکی هنوز توی دست‌هامند. از ذرت مکزیکی‌های پاشیده روی آسفالت بخار بلند است‌. لعنت بهش. اگر این‌ها دستم نبود، پرت نمی‌شدم. ولشان می‌کنم توی جوی آب. از توی باغچه بلند می‌شوم. تنم پر از گِل شده. با کف دو دست می‌تکانم خودم را. شالم پیچیده دور گردنم. خدا رحم کرد شالم گیر نکرد لای پره‌های رخ و مثل زن اسم‌سلمونی خفه نشدم. موتور چندقدم پایین‌تر افتاده روی‌ آسفالت. سرم به کجا خورده خدا؟ موسی هم بلند می‌شود. همیشه دیلِی دارد. از پیشانی و بینی‌اش خون آمده.

«کلاه هودیت پاره شده، موسی.»

 هنگ کرده انگار. هودی نارنجی‌اش انگار یک برگ چنار خشک و مچاله روی تنش زار می‌زند. با چشم‌های گردشده به من زل زده که ایستاده‌ام و مانتوم توی تنم پاره شده. می‌دود سمتم. می‌گوید: «چیزیت نشد؟»

   با کف دست می‌کوبم روی پیشانی و می‌گویم: «موتورِ سلمان.»

   می‌دود سمت موتور که هنوز روشن است. کتانی‌ پای راستش از پاش در آمده. جوراب چرا پاش نیست؟ پشت شلوارش تمام گلی شده و پشت ساقش جر خورده. لاستیک‌ها می‌چرخند. می‌نشیند کنار موتور و می‌ایستاندش. خاموشش می‌کند. بنزینش ریخته روی آسفالت. طلق جلوش ترکیده. وای. زانوی چپم دارد از درد می‌شکند. هق‌هق می‌کنم. داد می‌کشم: «بدو جمع کن بریم. شهرام الآن رسیده در کتاب‌خونه.»

    موسی پلاک پشت موتور را که کنده شده، می‌چپاند توی کوله‌ی من. موتور را صاف می‌کند و می‌گوید: «نگفتم به ما نیومده یه ساعت عشق‌وحال؟ بد به‌گا رفتیم شرر.»

    شهرام و مامان و کیمیا پشت‌بندِ هم زنگ می‌زنند. یک آزِرای بادمجانی نگه داشته. انگار الان از کارواش درآمده. زن و مرد توی آزرا اصلاً پیاده نمی‌شوند. زنه شیشه را می‌دهد پایین و می‌گوید: «عزیزم زنگ بزنم اورژانس؟»

   نگاهش نمی‌کنم. چه سم هستند هردوشان. هرکسی هم رد می‌شود فقط نگاهی می‌اندازد. سمت خودمان اگر بود، الآن عین چی آدم جمع شده بود. شانس آورده‌ایم گیجگاه‌مان نخورده به جدولی جایی. موسی داد می‌کشد: «شرر بدو.»

   زنه عجب سیریشی است ها؛ گیر داده‌ زنگ بزند اورژانس و پلیس. ول نمی‌کند.

   «به مامان و شهرام و مدرسه باید بگم موتوری سر خیابون کتاب‌خونه زد و پیچید به بازی. بفهمن با هم بوده‌یم، قیمه‌قیمه می‌کنن جفت‌مون رو.»

  کف دستم چه خراشی برداشته. لای انگشت کوچکه و بغلی‌اش می‌سوزد. موسی صفحه‌ی خردشده‌ی گوشی‌اش‌ را نشان می‌دهد. می‌گوید: «به چوخ رفت.»

  با هزار مکافات می‌نشینیم پشت موتور. چندبار استارت می‌زند تا روشن شود. موتور صدای چر‌خ‌گوشت مامان را می‌دهد که یهو وسط کار خاموش می‌شود.گازش را می‌گیرد سمت پایین. اگزوز عجب دود بدی می‌کند. صدای تَلَق‌تلق چرخ جلو قطع نمی‌شود. زارت می‌پیچد توی خیابان نیاروان. چند نفر بو‌ق‌های ممتد می‌کشند. محل نمی‌دهیم. چراغ‌قرمز کامرانیه‌ را رد می‌کنیم. توی سرپایینی از لای ماشین‌ها و موتورها رد می‌شویم. چندنفر باز بوق می‌زنند برای‌مان. با کف دست می‌کوبم روی شانه‌هاش و داد می‌زنم: «یواش.یه بار به‌گامون داده‌ی بسه.»

   از جلوِ پمپ‌بنزینی رد می‌شویم که آمدنه بنزین زدیم و فلنگ را بستیم. داد می‌زنم: «باز زمین می‌خوریم موسی. شل کن.»

   با آرنج می‌زند به شکمم و داد می‌کشد: «خفه می‌شی؟»

   بالأخره بغضم می‌ترکد و داد می‌زنم: «می‌خوای به‌گامون بدی؟»

   عابرهای پیاده نگاه‌مان می‌کنند. داد می‌زند: «شرر ولم می‌کنی؟»

   «آره… برسیم شمران‌نو… ولت می‌کنم دیگه. به‌جون مادرم… این‌سری کات.»

   سلمان موتور را ببیند شرف من و موسی را می‌برد. چراغ‌قرمز چهارراه فرمانیه را هم رد می‌کند. توی آسمان رعد گنده‌ای می‌زند. چند لحظه بعدش هم آسمان‌قرنبه. آینه‌به‌آینه می‌شویم با یک موتوری. یارو داد می‌زند: «یابو. زن پشت موتور نشونده‌ی…»

   چراغ‌قرمز قبل پاسداران را هم رد می‌کنیم. می‌گویم: «اگه دوربین بگیردمون واسه‌ی سلمان اس‌ام‌اس جریمه می‌ره ها موسی.»

   یک‌دفعه با هم داد می‌زنیم: «آدیداس سه‌خط کو؟»

از همین نویسنده:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی