فرزانه نامجو: دی یال

سفیرو نشسته بود روی تخته سنگ کنار شط؛ شماغ را پیچانده بود دور مشتش. حمدُ خوب می دانست که هربار اضطراب وجود سفیرو را دربر می گیرد همین کار را می کند. زیر چشمی نگاهش کرده بود. سفیرو با همان دستی که شماغ را بسته بود دورش، ته شط را نشان داده  گفته بود: « سیدعباس کمرُم بزنه  اَی دروغ بگُم.»

 حمدُ سرش را تکان داده زیر لب استغفرالله گرفته، چای تریاکی اش را خالی  کرده بود داخل نعلبکی : « باز شروع کردی پسر.»

سفیرو بلند شده، آشفته و بیقرار شروع کرده بود به راه رفتن: « حالا می بینی خو. اِمشو خسوفه، ایَر نیومد، خدو بنداز تو صُورَتُم.»

 اکبرعمو ابروهای پرپشت سفیدش را گره داده بود بهم. دست برده سبیل های جُعودَتش را تاب داده بود؛ جوری که دندان های زرد شده‌ی  روی همش، افتاده بودند بیرون:« آخه چوکلک، تو خو زن نداری. سی چه نگرانی و بس نشستی دم شط؟ »

سفیرو سینه بی مویش را جلو داده، نشبیل دور کمرش را سفت کرده، با صدایی مردانه جواب داده بود: « مُو ندارُم. ناخدا که داره. تازه زنش حامله بید. نبید ناخدا؟»

ناخدا حمدُ گونه سرخ کرده، رنگ برده آورده بود؛ استکان  کمر باریک را پرت کرده بود سمتش. سفیرو جا خالی داده، استکان نشسته بود روی بدنه‌ی چوبی جهاز. حمدُ گرخیده بود: « هر چه می خُوم هیچی نَگُم، نمیشه. آخه بی پدر تو رو چه به ناموس مردم.»

سفیرو شانه بالا انداخته  با دمپایی لا انگشتی  قلب نصف نیمه ایی روی شن ِ خیس خورده کشیده بود: « خو اگه مُو شیرین نمی زدُم، اگه قد نخود عقل به سرُم بی، ناموس تو می شد ناموس مُو. حالا زنِ تونه. فراموش کردی؟ قبلش دختر عاموی مُو بید خو. سی همی دل نگرانشوم. » بعد با غرور خندیده بود.

حمدُ از جایش بلند شده، افتاده  بود پی‌اش :« مُونو سُکی نکن. به روح آقام می برومت وسط ای دریا، جوری غرقت می کونُم که کوسه هم نتونه لاشهَ تو پیدا کنه ها.»

سفیرو همان طور که رو به  عقب می دوید فریاد زده بود: « ها راس میگی بزار ببیُنُم دی زنگرو هم که بیاد همی قد جِیَرِ داری.»

 اکبرعمو سیگارش را داخل نعلبکی لَب پَر شده خاموش کرده، دلواپس پرسیده بود: « حمدُ نکنه اِی لنگه ای دود کرده بید تو نِی دونی. چی ور ور می کنه سی خودش؟»

ناخدا حمدُ دستار دور گردنش را باز کرده، عرق پیشانی‌اش را گرفته بود: « نه عامواکبر. تقصیر اِی بی پدر عادل بی. نصف شُو بردتش وسط شط، ولش کرده بید توی اُو. سر یه لاف هزل . حالا ای احمق هم توهم زده که دی زنگرویه دیده.» بعد از روی شرم سرش را پایین انداخته بود: « ماهروخ حامله بی.»

اکبر عمو زیر لب بسم الله گفته، خودش را روی حصیر جابجا کرده کشیده بود جلوتر، صدایش را پایین آورده  بود:  « سیکو، ترست نباشه ها. مانده تا خسوف حالا. کل آبادیه می کشُوم دم ساحل  تا آخر خسوف میذارُم تاس  بکوبن سی تو و ماهروخ. »

حمدُ با چشمان سبزش، متحیر چشم دوخته بود به او:  « عامو اکبر! نگو ای خرافاته باور داری؟»

اکبر عمو قوری دسته شکسته ی چینی را بلند کرده، چای ریخته بود داخل استکان کمر باریک؛ ته دلش ریخته بود اما جرآت ابرازش را نداشت:« اهالی اِی مرز و بوم همه باور دارن خو. تو که زن حامله داری،  یقین کن.»

حمدُ زیر لب استغفرالله گفته، سری تکان داده، پوزخند زده بود:« ای عقل به سرش نی ، تو چنه؟ عاقل ای شهر تونی مثلا.»

اکبر عمو زل زده بود به چشم های سبز حمدُ؛ حمدُ یادگار برادرش بود؛ از وقتی یادش بود از هیچ چیزی ترس نداشت. بچه تر که بود عقرب شکار می کرد؛ غده ته دمب را جدا می کرد می گذاشت توی ظرف های شیشه ای زیر آفتاب تا خشک خشک شود؛ دوماهی طول می‌کشید، بعد غده های خشک شده را توی هاونگ می کوبید، آب نمک قاطی شان می کرد و پادزهر بدست آمده را می فروخت به هر کس که نیاز داشت. بیش تر هم به اجنبیها. روی پای خودش بزرگ شده بود. زبان اجنبی را بهتر از زبان مادری حرف می‌زد. آن وقت ها که هنوز انگلیسی ها حاکم شهر بودند ازشان  یاد گرفته بود. حمدُ پسر با جنبی بود. اما زیادی از رسومات دور. پدر که ندیده بود. برادر اکبرعمو همان سال سربازگیری توی تنورِ در بسته، بی‌هوا مانده و خفه شده بود. اکبرعمو از زن برادر نفرت داشت؛ همه‌ی محل می‌دانستند پالانش کج است. اکبرعمو هم تا روزی که زنک خودش را حلق آویز کرد مطمئن بود که درب اردو را خودِ پتیاره اش به عمد محکم چفت کرده بود. اکبر عمو بارها گوش برادر را تکان داده، نقل‌قولهای مردم را زیر گوشش خوانده بود اما برادرش عاشق آن لکاته بود. این‌ها را هیچ‌وقت به حمدُ نگفته بود. سر تکان داده ته حرف را گرفته بود: « جوونی. خامی، نیدونی. دی یال، زن حامله  می بره. حواست جمع زنت باشه ناخدا حمدُ. »

از آن جا که اسم حمدُ را چسبانده بود ته  حرفش، دل حمدُ لرزید؛ حمدُ خوب می دانست اکبرعمو پی هر  حرف جدی، نامش را این‌طور می‌چسباند ته کلام. جدی داشت گوشش را می پیچاند؛ درست مثل همان سالی که عقرب برای اولین‌بار نیشش زد. اکبرعمو هم مثل خودش بلدِ نیشزدگی بود. قبل اینکه زهر را بکشد بیرون لاله ی گوش را پیچانده بود توی انگشتان زبرش. حمدُ سر تکان داده، استغفرالله گفته بود. دستارش را برداشته، پیچیده بود دور سرش. صدا را توی گلو محکم کرده، پا به زمین سفت :« سه سالُم بود راهی ای دریا شُدُم؛ تشنگی، گشنگی، طوفان، جهاز غرق شده، عقرب گرفتُم با همی دِستام. مُونُو از پیرزن خرچنگی نترسون عامو. مرگ دیدم. مرگ؛ ننَم جلو چشام خودشو حلق آویز کرد، یادته؟ تو مونو از دی یال می‌ترسونی؟ » بعد لحظه ای مکث کرده، سر پایین انداخته ادامه داده بود: « زن عامو تونو ترک کرده بید. می فَهمُم مرد روش نشه دم از بی مهری زنش بزنه یعنی چه. اما عامو کسی اِیجُو نیس. تونی و مُو؛ خرافه ی دی زنگرویه  دامن نزن بین اهالی و ته دل اِی مردُم خالی نکن. دی یالی در کار نیس. خرافه روح نداره اما امثال تو خوب بلدن چطور روح بدن به جانش تا اهل محلی باورکنن که همو شبی که دی زنگرو ماه رو به شکم بلعید، دی یال زن حامله ی تونِ برد. » بعد دمپایی اش را به پا کرد، به طرف لنج ِ سفید راه افتاد.

 اکبر عمو به غروب آفتاب خیره شد؛ شرجی هوا نشست توی ریه ها، نفسش را تنگ کرد. دست برده چشمی که  آب مروارید سیاهش کرده بود را مالش داد.  آن یکی چشمش هنوز می دید، هرچند تار. خیره شد ته دریا. بحر دهان باز کرده، داشت خورشید را درسته  می بلعید. شام، درست شبیه سی سال پیش بود؛ فلک سرخ شده بود، درست شبیه همان روز. تکه های  کبود ابر پخش شده بود گوشه کنار آسمان. یاد زنش افتاده بود؛ ناروه؛ زن پا به ماهی که آن غروب گلگون، دی یال با خودش برده بود.  چای سرد شده‌ی  داخل نعلبکی را سر کشید. زیر لب گفت: « دَشتی چه اَدونت از حال کَشتی.»

کوچه‌ی خاکی ساکت بود؛ توپ پلاستیکی ِ  پاره شده افتاده بود گوشه‌ی نخل بی برگ ِ کنار در‌؛ بچه ها همه چپیده بودند توی خانه هاشان؛ صدای رادیوی سفیرو تنها صدایی بود که به گوش می رسید. کره خر دلخوش بود به رادیو قطر و آهنگ هایش. اکبر عمو جلوی در ایستاد. میل رفتن به داخل خانه را نداشت. سر بلند کرد به آسمان خیره شد. ماه ِ کامل نشسته بود کنج سینه ی آسمان. زیر لب بسم الله گرفته، کلون در را کشید؛ در روی پاشنه چرخیده با صدای قِژ بلندی باز شد. پای راست را داخل گذاشته زیر لب باز تکرار بسم الله کرد. داخل خانه صدای رادیوی سفیرو نمی آمد. خاموشی شبیه گَرد مرگ، محل را فرا گرفته بود؛ دریغ از باد گرمی  بین نخل ها. دو اتاق خشتی انتهای حیاط در سیاهی کامل غرق بود. باز بسم الله گفته، تا کنار حوض ِ وسط حیاط جلو رفته بود. دستار را از دور گردنش بیرون کشید و به عکس ماه روی سطح آب خیره ماند. این بار زیر لب کنار ذکر بسم الله، بر شیطان هم لعنت فرستاده بود. صدای پوتین های بلندشان دوباره پیچیده بود توی کوچه؛ برگشته بودند باز؛ ذکر گفته و ترس را توی قلبش پنهان کرده بود؛ فایده نداشت اما. باز پیدای شان شده بود؛ داشتند بلند بلند به زبان اجنبی شان حرف می زدند و قهقهه ی شان را ول می دادند توی هوا؛ درست بغل گوشش.

 اکبرعمو به رخ ماه توی آب خیره شد. لعنت فرستاد بر شیطان. چراغ اتاق ته حیاط روشن شد؛ اکبرعمو پی نور برنگشت. ناروه دست به کمر پیدا شد توی قاب در. اکبر عمو  دست انداخته بود به آب حوض و صورتش را چندبار شسته بود. ناروه سینی خرما را گذاشت روی تخت چوبی: « داخل ماست یخ انداختُم. نان تازه و خرما هم هس.» اکبرعمو سر بلند نکرده باز بسم الله گرفته بود. با دستار صورت خیسش را خشک کرده، به سمت اتاق غربی ته حیاط رفته بود؛ دست دراز کرد کلید برق  را پایین کشید اما لامبی روشن نشد. ناروه همان طور که پشت کرده بود گفت: « خیلی وقت بی که سوخته. » دمپایی را درآورده وارد اتاق شده بود. کورمال کورمال تا کنار طاقچه پیش رفت. چراغ زنبوری کوچک را برداشته، از توی جیب دشداشه  کبریت را بیرون کشیده، فیتیله اش را روشن کرده بود. نور چراغ افتاده بود روی صورت ناروه؛ شقیقه سمت راستش پر شده بود از خون؛ اکبرعمو خوف کرده تند تند بسم الله گرفته بود؛ چراغ از دستش رها شده افتاده بود روی گلیم قدیمی و خاموش شده بود. هراسان از اتاق بیرون دویده، پشت بند هم ذکر بسم الله اش بلند و بلندتر شده بود.

نور مهتاب پخش شده بود داخل حیاط؛ اکبر عمو چشم چرخاند داخل رَحَبه؛ صدای انگلیسی ها از داخل کوچه شنیده می شد. ناروه دست گذاشته بود روی شانه اش. اکبر عمو تلو تلویی خورده  برگشته بود سمت در خروجی؛ اما جرأت نکرده بود دست بیندازد به چفت در؛ انگلیسی‌ها شانه چسبانده بودند به دیوار خانه اش. دوره‌اش کرده بودند قرمساق ها. وحشت‌زده سر برگردانده بود سمت حیاط، میخواست بلند فریاد بزند اما کسی پشت سرش نبود. صدای قهقه ی سربازهای انگلیسی هنوز شنیده می‌شد. چشم بسته، روی گوش‌ها را گرفته بود. چند دقیقه‌ی صداها خوابید. آرام چشم‌ها را باز کرد. ناروه ایستاده بود روبرویش: « خالو  یحیی دست دخترش گرفت رفت  اَی دیار. تو تُخم  چشام زل زد و گفت دویی جان، تُونم بیا با مُو. گفت اِی اکبر مرد تو نیس. افتاده به قاچاق آدم. سرُم پیشش بلند نکِردُم از شرم. گفت بیا دویی جان، بیا با مُو بریم. فکر نکن بخت لباس سفیدِ. که همیشه سپید میمونه. نه دویی جان لک که افتاد به  سپیدی پاکم بشه جاش می‌مونه دویی. اینایه  که می‌گفت دست کشیدم روی شکمُوم. رُوم نشد بهش بِگُوم بارُم سنگینه؛ اُوقدری که اُی بخوامُوم، پا به پاشون نیتوُنوم بِرُم.» اکبر عمو سر بلند نکرد همان جا نشست روی پغنه. چندبار با دو انگشت تخم چشم ها را فشار داد، زیر لب تکرار کرد: « بسم الله الرحمن الرحیم. لعنت خدا بر شیطان رجیم. کابوس می بینی اکبر. بَختک افتاده بهت مرد. چندبار گُفتُم اِی خراب شده‌ی بفروش.»

صدای خنده انگلیسی ها پرده قِی گرفته گوشش را  لرزاند. سرش را به سختی بالا گرفت از دور چشم دوخت به ناروه؛ ناروه کندوره سرخابی اش را با گلابتون دگمه مروارید به تن کرده، اورنی حریر ِ گل بادامی کهربایی را بسته بود دور سرش. سوزن را بالا گرفته خرماها را یک به یک نخ  می‌کرد. لحظه ای مکث کرده از توی کاسه خارک پخته را برداشته داخل ظرف اَرده چرخانده بود:« ویار خارک دارُم اکبر. کاش اِی بچه پسر نباشه.» بعد خارک را هل داده بود توی دهانش: « نیخام یه مردی بشه شکل تو.» جمله آخر را قاطی نگاه نفرت بارش  کوبیده بود بر سر اکبر عمو. اکبر عمو دست برد  روی  جیب دشداشه. تسبیح  عقیقش آنجا نبود؛  بسم الله گفته، هراسان از جا بلند شده بود. صدای خلخال های ناروه همراه با قهقه های انگلیسی ها پیچیده بود داخل حیاط و دست از سرش بر نمی داشت. مستأصل پی تسبیح، گوشه گوشه‌ی حیاط را جورید. ناروه مچ دست را توی هوا تکان داده بود: « پی اینی؟» اکبر عمو توی سیاهی هیچ چیز نمی‌دید. صدای خلخال شبیه ژنگله پیچیده بود توی گوش‌ها. ناروه بلند پرسیده بود:« می خوُی باور کُنُم تو نگران زن حمدُیی؟! » صدای سربازها  لحظه ایی قطع نمی شد. اکبر عمو دست گذاشت روی گوش‌ها، همان‌جا نشست کف زمین. ناروه سینی چای را گذاشت پایین مرقات، نشست جفتش:« ها اسمش چی بود. ویکتور، ویکن.. همُو رفیق انگلیسیت که گفته بود بالا دستش چش به مُو داره؟ همُو که آشُفتت کرد اُو شُو. همُو که باعث اوُ اتفاق شد، همُو که خودش پالونش کج بود.» اکبر عمو بلند شد، لگدش را حواله سینی مسی کرد. اما انگشت شست اش  محکم به سنگ کنار مرقات خورد، درد شبیه آب یخ تمام بدنش را سِر کرد. ناروه اما همان طور آرام نشسته بود همان جا. اکبرعمو عقب رفت و باز نشست کف زمین. گرمای عجیبی سطح  انگشت را گرفت. بوی خون زد زیر دماغش.  به خودش جرات داد. سر بالا گرفت، این بار مستقیم چشم دوخت به ناروه؛ زن زیبای بلندش. هنوز مثل همان روزها بود؛ مهتابی  و روشن. چشم های ارزقش شبیه یاقوت زیر نور ماه می درخشید. جوان بود با موهای تافته به نخ ابریشم. هفده سالش بود که پا گذاشت خانه‌ی اکبر. ناروه را دایه اش لقمه گرفته بود برایش. تنها دختر ننه زیده که به رنگ چشم هایش و روشنی پوستش شهره بود توی محل. دایه خودش دیده، پسندیده  و رخت عروسی را دوخته بود به تن‌شان. آن وقت ها هنوز انگلیسی‌ها وارد شهر نشده بودند. هنوز نگاه هرزه ویکن به چشم های ارزق و گیس مجعد از اورنی  بیرون افتاده ناروه  نیفتاده بود. سال اول عروسی شان، سال شومی بود؛ سال به خاک سپردن ننه زیده؛ سال دهان بستن  نو عروس؛ سال تنها شدن خودش و مرگ آن زنک پتیاره؛ سال باز شدن پای چشم آبی های مو بلوند به کوچه پس کوچه های شهر. ناخدای جوانی بود آن روزها. سر سودایی داشت. نفر قاچاق می کرد و پول روی پول  می‌آورد. حرف پشت سرش زیاد بود اما هیچ کدام از لافهای اهالی قد یک نگاه تلخ ناروه کیفش را ناکوک نمی کرد. ناروه دست ستون کرد زیر چانه:« نبش قبر کردن دیه فایده نداره  ناخدا اکبر.» بعد سرش را بالا گرفت به آسمان اشاره کرد: « نیا کُن. خسوف خیلی وقته  شروع  شده بی.»

اکبر عمو اما جرات بالا گرفتن سر را نداشت. انگشت پایش حالا کاملا بی حس شده بود؛ ذکرهایش افاقه نکرده، راهی هم برای فرار جلو رویش نمانده بود. خوب می دانست تا غرق شدن کامل ماه در سیاهی و رفتن دی زنگرو، بساط همین است؛ می دانست  ناروه تا تمام نشدن خسوف باز مهمان این خانه است.

لنگان لنگان خودش را تا هره کنار حوض کشاند و نشست همانجا. ناروه بلند شد و به سمتش آمد؛ دست کشید روی سنگ کنار هره:« آخرین باری که نقشِمو دیدُم، تو همین اُو بی. یادت هس ناخدا؟» بعد دست انداخت اورنی  کهربایی  را از سر پایین کشید، شکستگی کنار شقیقه ی راست را  لمس  کرد: « مگه میشه خاطرت نباشه. همیجو سَرمُو کوبیدی به لبه‌ی حوض.» باد گرم بلند شد  توی هوا. اکبر عمو نگاه انداخت به نخل ته حیاط. ناروه ماه را توی آب حوضچه نشانش داد؛ دی زنگرو نصف بیشتر ماه را بلعیده بود. بوی سدر پخش شده بود توی هوا. ویکن گفته بود چشم فرمانده اش دنبال ناروه است. گفته بود توی بندر کنار لنج دایی ناروه دیدتشان. گفته بود مردک نمی تواند چشم های سرمه کشیده ی زنت را فراموش کند. گفته بود، گفته بود، گفته بود. صدایش شکل زنگِ  خلخالهای ناروه عذاب‌آور بود.

آن شب زودتر از همیشه برگشته بود خانه؛ ناروه دست انداخته و بافت موها را از هم جدا کرده بود: « امروز اِی رفیق اجنبیت اومده بید پیِ ت. گُفتُم تو نیستی،رفتی دریا. گُفتُم دیه نیاد اینجو.» ویکن گفته بود فرمانده اش می داند چه شبهایی خانه نیست. گفته بود چشم های ناروه را از پشت برقع دیده با وجود خسوف آن شب. گفته بود  زن پا به ماه را تنها ول  نکند توی خانه. خندیده ادامه داده بود : «از محلی ها شنیدم دی یال زن پا به ماه می برد از شما. اصلا این دی یال چیست ناخدا؟» بعد منتظر جواب نمانده بود: « هر کوفتی که هست خوشبحالش.» و بلند خندیده بود. مردک پوفیوز یک بند حرف زده بود. صدای کوبیدن قاشق روی ظرف های مسی بلند شده بود توی کوچه. ناروه خارک ها را تمیز چیده بود توی سینی مسی: « ویار خارک و اَرده کردُم اکبر. ننه م خدابیامرز می‌گفت ویار اَرده یعنی که بچه ت کُرِ.» بعد بلند خندیده بود؛ صدای خنده هایش گم شده بود  توی صدای قاشق زنی. دست انداخته بود دور موها، کشیده بودش تا وسط حیاط؛ ناروه فریاد کشیده التماس کرده بود: « اکبر مُو حتی درو وا نکردُم. گیسوم ِ کندی. » صدای انگلیسی ها توی کوچه بلند و بلندتر شده بود. صدای ویکن توی گوش اکبر. دی زنگرو ماه را کشیده بود به شکم. انگشت هایش قوی تر از همیشه قفل شده بود توی زلف های حنایی ناروه. بوی تند سدر نشسته بود توی مشامش. سرِ کوچک ناروه را محکم کوبیده بود به جدول سیمانی کنار حوض؛ ناروه، بیصدا از نفس افتاده بود؛ مایع لزج گرم راه باز کرده بود روی انگشت‌های اکبر. صدای قهقه انگلیسی ها قطع شده بود. انگشتها  را از لای موها بیرون کشیده به چشم های ناروه خیره مانده بود. تاریکی کل خانه را گرفته بود. با دست‌های های لرزانش شانه‌ی  استخوانی ناروه را لمس کرده بود. نگاه ناروه  ثابت  شده بود به دی زنگرو روی آب. اکبر ساعت‌ها نشسته بود بالای سرش. صدای انگلیسی‌ها هنوز قطع نشده بود که اکبر دست انداخته بود زیر کمر باریک ناروه؛ لحظه‌ی به شکم کوچک برآمده‌اش خیره مانده بود. صدایی از بیرون نمی‌آمد. اکبر نگاهش را انداخته بود دور حیاط. نگاهش ثابت ماند روی دو نخل ستبر کنار اتاق.

 ناروه شالش را دوباره سر کرد، با دلهره پرسید: « حالا اِی سفیرو خودش دی زنگرویه دیده؟» اکبرعمو دست های چروکش را سمت انگشت شست پا برده، خون خشک شده را از روی انگش بزرگ  پاک کرده بود. ناروه از جایش بلند شد، به فضای خالی بین دو نخل ته حیاط خیره ماند:« گفتی اِی سفیرو، عاشق زن حمدُ بی؟» اکبر عمو از جا بلند شد، جواب داد: « شیرین عقل بی. حرجی بهش نی خو. » ناروه دست کشید روی پیشانی: « به حمدُ چه؟» اکبرعمو لال ماند؛ حس می کرد دهانش را با اَرده بهم چسبانده اند. حتی ذکر بسم‌الله هم دیگر افاقه نمی‌کرد. ناروه امشب برای خودش نیامده بود. یاد حرف حمدْ افتاد:« دی یالی در کار نیس عامو. خرافه روح نداره اما امثال تو خوب بلدن چطور روح بدن بهش تا اهل محلی باورکنن که همو شبی که دی زنگرو ماه رو به شکم بلعید، دی یال زن حامله ی تونو برد.»

صدای خنده انگلیسی ها قطع شده بود. کلون در صدا داده، سفیرو از توی کوچه فریاد زده بود: « ها ! یالا عامو اکبر، یالا کاسه تو وردار. دی یال همین دورو وراست. بزن بیرون از اوجا. »

از همین نویسنده:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی