آب از رانهای ماهی شره کرد روی پاهایش. گمان کرد خودش را خیس کرده، دست برد زیر تنبانش. اما وقتی زیر دلش منقبض شد، قدمها را تندتر کرد تا از زمین سنگلاخی بگذرد و به کنار درخت بلوط برسد، نگاهی به آبشار روبرو انداخت، پرفشار از کوه پایین میریخت و آب در رگهای گودال جاری میشد. با چوب گوسفندان را به جلو هی میکرد. پاهای ورمکرده و سنگینش در زمین خیس و گلآلود فرو میرفت و روی گل و لای رد میانداخت. گشادی گالش تعادلش را بهم میزد و تلوتلو میخورد، نمیخواست تسلیم زمین شود. پایش را پهن کرد مبادا گالشش را در گل جابگذارد. تنبان خیس وسنگینش، سنگینتر شده بود و مثل بوم غلتان به چپ و راست متمایل میشد.
-وقتشه …
درد، انگار خواهر شوهرش که مدام قهر و آشتی میکرد، میرفت و میآمد و راهش را از کمر گم میکرد و به سمت شکمش هجوم میآورد. سر قوچ را گرفت که زمین نخورد. خم شد. دست راست را زیر شکم قلاب کرد و با دست دیگر، شاخ قوچ را فشرد تا درد از پا بیفتد.
دهانش طعم خاک میداد و لبش از عطش قاچقاچ شده بود. آبی در دهان جمع نمیشد که قورتش دهد. سنگینی پستانها قفسهی سینهاش را میفشرد. خلط و سرفه را بالا آورد و خمیده و دست به شکم خودش را به زیر درخت بلوط رساند. چوب و دوک ریسندگی را روی زمین انداخت و دراز کشید. پاها را از هم باز و تندتند شروع به نفسکشیدن کرد. از درد، رعد و برقی در رگهایش میپیچید و به کمرش صاعقه میزد. درد اول میآمد و میرفت، اما بعد از نیم ساعت، انگار کسی بیوقفه در تنش چوگانبازی میکرد و توپی بزرگ از کمر بهسمت شکمش پرتاب میشد. پاهایش بیحس شده بودند. دستانش را از بالای سر به تنه درخت چنگ انداخت. ضجههایش پرندهها را از شاخهها به دل کوه پراند. فریادش در اندوه کوه منعکس شد و طنین صدایش حتی در کوهستانهای دورافتاده، پیچید؛ وحشت به تن کوهها انداخت و لرزاندشان. بز کوهی که از کوه بالا میرفت، سنگی از زیر پایش رها شد و به ته دره افتاد.
-خداااااا، بچه ام سالم به دنیا بیاد یک گوسفند نذرت میکنم….علمدارررررر، کجایی! دارم میمرمممم…..ننه، ننه کجایی؟ به دادم برس!
از لای چشمهای نیمه بازش گیل را میدید که تقلا میکرد و پوزهاش را به صورت او میمالید؛ روی دو پا بلند میشد و دور خودش میچرخید.
بخاطر باران شب قبل، قطرههای آب از روی برگهای درخت بلوط روی صورتش میریخت.
نیمه بیهوش حس کرد باران میبارد و ایل مثل شش سال پیش، کوچ میکند سمت ییلاق. نه ماهه بود. عدهای سوار بر اسب و الاغ و عدهای با پای پیاده از رودخانه میگذشتند. آب خروشان گلولای را به سمت جنوب میراند. همگی قطاری پشت هم، آرام حرکت میکردند، آب رودخانه به سینه و صورتشان میپاشید و در هوا پودر میشد. افسار الاغش را محکم گرفته بود. علمدار جلوتر میرفت. آب به شکمش ضربه میزد. بچه از ترس خودش را در سمت چپِ پهلوی ماهی جمع کرده بود. زیر دلش سفت شده و درد میکرد، اما فرصت ناله کردن نداشت. باید تا سیل گیر نشده بودند از رودخانه میگذشتند. یکی ازبزغالههایی که چند روز پیش بهدنیا آمده بود از خورجین الاغ باز و رها در آب، شناور شد.
-های، های بزغالهههه…
صدای ماهی در هق هق باد و باران گم شد و نتوانست به علمدار بگوید بزغاله را بگیر. افسار الاغ را کمی شل کرد. خودش را کش داد و خیز برداشت سمت بزغاله. پایش روی سنگی سرید و تنه سنگینش به جلو پرت شد. فشار آب به سینه ماهی هجوم آورد و به عقب راندش. الاغ سرش را به کمر ماهی حائل کرد که زمین نخورد. ماهی چرخید سمت الاغ، گردنش را بغل کرد و صاف ایستاد. دست دراز کرد و پای بزغاله را گرفت و انداخت روی شانهاش. چهار دستوپای بزغاله را با دست راست، دور گردنش محکم کرد و با دست دیگر، افسار الاغش را کشید. پوست شکمش کش میآمد. استخوانهای لگنش با جریان آب هر کدام به سویی میرفتند و از هم دور و دورتر میشدند. چشم دوخته بود به خشکی وبه خودش دلداری میداد:
– خدایا قوتم بده،
چیزی نمونده چند قدم…
طاقت بیار زن، برو ، بروووو…
یکم دیگه بری تمومه
درختها دارن نزدیکتر میشن
دو قدم بیشتر نمونده…
یک قدم بیشتر نمانده بود از رودخانه گذر کنند که بچه طاقتش طاق شد و خواست به بیرون بجهد. دندان بههم میسایید. افسار الاغ و پاهای بزغاله را میفشرد، مبادا کسی نالهاش را بشنود. به خشکی که رسیدند، تن دردآلودش روی پاهایش آوار شد. بزغاله را روی زمین گذاشت. زانوهایش را بر زمین میخ کرد و چهار دستوپا در جایش ماند.
ماهی سرش را بلند کرد و به خواهر شوهرش که بالای سرش ایستاده بود، نگاهی از سر استیصال انداخت. صغری دوید سمت مادرش که جلوتر میرفت و در گوشش گفت: وقتش رسیده.
زنان گرداگردش حلقه زدند.
-صغری پاشو بگیر. هووی ماهرخ سوار الاغش بکن. زن! خودتم کمک کن…
صغری پای راستش را روی پالان گذاشت و ماهرخ پای چپش را بلند کرد. مجبورش کردند سوار الاغ شود. آسمان هم پابهپایش فریاد کشید. ابرهای پر از اشک سرریز شدند روی سر و شانههایش وسیل راه افتاد.
گیل پوزه خیس و پشم آلودش را مدام به صورت ماهی میمالید. دم سفیدش که بخاطر گل و لجن به سیاهی میزد، سیخ رو به بالا میجنبید و تن کرکیش میلرزید. پیراهن و گردن ماهی را گاز میگرفت تا بیدارش کند.
ماهی با چشمانی نیمهباز به درخت بلوط زل زد.
-زن به خودت بیا، نگاه کن آسمون صافه…
آفتاب از لای برگهای درخت بلوط روی صورتش نقش میانداخت. با ته مانده توانی که در جان داشت با دو دست روی شکمش فشار آورد. سر و صورتش تبدار بود و موهایش خیس عرق، بهم چسبیده بودند، عینهو بچهای که سقز به دهان خوابش برده و سحر با موهای بهم چسبیده، بیدار شده باشد. دم عمیقی گرفت و با قدرت به خودش فشار آورد. هنوز نفسنفس میزد که صدای گریه نوزاد دشت را درید. لبخندی به اندازه رود جاری در دامنه کوه بر لبانش نشست. انگار از بند رها شده باشد، نفسش را ول کرد و داد زد:
-واییی…خدایا شکرت
با زحمت خود را به جلو کشاند تا پسر را در آغوش بکشد، تن کودک خاکی و خون آلود شده بود. بچه را روی سینهاش انداخت.
بعد از آنهمه درد باید میخوابید تا جانِ رفته آشتی کند وبه تن نیمهزندهاش بازگردد. اما هوا داشت تاریک میشد. نمیتوانست در کوه بماند و جان کودک و گوسفندان را به خطر بیاندازد. بچه بیتاب بود و گریه میکرد. هر چه تقلا میکرد که دست و پستانش را از یقه بیرون بکشد، بیفایده بود. نیم خیز شد. پیراهن را بالا کشید و با هر جان کندنی بود دست راست و پستانش را بیرون آورد. پستانش خشکِ خشک بود، به خاطر قحطی آن سال، نه ماه تمام غذای درستی نخورده بودند. خودش را با بچه روی سینه بر زمین رها کرد.
خاری پشتش را میخراشید. نای تکان خوردن نداشت. چشمانش سیاهی میرفت به دور و بر نگاهی انداخت. بچه بغل به پهلوی چپ غلتید وآرنجش را مثل عصا روی زمین محکم کرد و بالاتنهاش را از زمین کند. با دندان تکهای از نخ پشمی را که صبح ریسیده و دور دستانش تابانده بود، کند و جای ناف بچه را محکم بست. با بچه زیر سینهاش یکوری خود را روی زمین سراند. سنگ صافی جست. بند ناف را روی سنگ گذاشت و با سنگی کوچکتر شروع به کوبیدن کرد. با تمام قدرت سنگ را روی بند ناف میکوبید؛ پاره که شد نفس در سینه حبس کرده را ول داد. مارمولکی که از زیر سنگ بیرون جهیده بود با چشمهای وق زدهاش جیر جیر کنان کودک را بر و بر نگاه میکرد. سنگ را پر داد سمت مارمولک و روی زمین یله شد. به زحمت پستان را نزدیک دهان بچه برد. از مک زدن سر باز میزد. با دو انگشت سر پستان را کمی جمع کرد و آنقدر فشار آورد که صدای ترکیدن نوک پستانش را شنید. آغوزی زردرنگ و چسبناک آغشته به خون بیرون زد.
بچه کمی با زبان سر پستان را لیسید و بعد شروع به مکزدن کرد. چهارستون بدنش از هم باز میشد. مدام به خودش نهیب میزد تا شب نشده باید برود سمت چادرشان. به پسرش نگاهی انداخت گفت:
-قربون سرت برم ،باید زودی بلند شم بریم ،اگه گرگی بدرتمون!
بچه همچنان پستان را مک میزد. پستانش میسوخت و چشمانش روی هم میرفت که گیل زوزه کشید. انگار چیز ناشناسی را وارسی میکرد. پوزه خیسش را روی جفت میکشید و بو میکرد. زبانش بیرون آمده بود و نفسنفس میزد. بزاق کشدار از روی زبانش روی جفت میریخت. خواست جفت را به دندان بکشد که ماهی با سنگی رمش داد و داد زد: چخههههه…
خرخری زمخت از ته حلق گیل برآمد وعقب عقب رفت و پارس کرد، گله یک جا جمع شد. پسر کوچک و لاغرش آرام زیر سینه ماهی به خواب رفته بود. بچه را روی زانو گذاشت و نشست تا مبادا دوباره خواب به سراغش بیاید. لختههای خون به تنبان چسبیده بود و خیسش کرده بود. گوشهای از شلیته را که کمی تمیزمانده بود با آب دهان خیس کرد و آرام روی صورت بچه کشید. بعد، با دندان تکهای از شلیته را پاره کرد و با دست جرش داد و تکه بلند پارچه را دور کودک پیچاند. منگ و خسته نگاهی به پسرش انداخت.
-ننه قربونت بره، شبیه خودم شدی.
با انگشت سبابهاش روی گونه بچه کشید. از نوازش پسرش رد باریک سرخی به صورتش نشاند و نالهی ریزی از حلق بچه به بیرون جست. دستش را لای چینهای تنبانش پنهان کرد که مبادا انگشتان زمخت و زبرش بچه را بیشتر بیازارد.
– بمیرم ننه… طوریت شد؟
گوش را نزدیک دهان کودک برد. آهنگ نفسهایش خیال ماهی را راحت کرد. بسکه موقع زایمان دست به زمین سابیده و به تن درخت چنگ زده بود، زیر ناخنهایش خاک جمع و خون دلمه شده بود؛ خار به دستانش نشسته بود و کف دستانش میسوخت. با زبان کف دست را خیس کرد تا از درد بکاهد.
چیزی لابهلای بوتهها تکان میخورد. کبکی میخواند. بادی که میوزید در پیراهن ماهی میپیچید و تنش را مورمور میکرد. سر نوزاد را بوسید. دستی را که از یقه بیرون آورده بود، به زحمت داخل آستین کرد. چیزی در حلق و سینهاش قل قل میجوشید. سرش را بالا برد و بی دلیل، به هوا چنگ انداخت. آسمان آنقدر به صورتش نزدیک بود که اگر دست دراز میکرد، میتوانست خورشید را که پشت کوهها پنهان میشد، بگیرد تا نگذارد تاریکی دشت را ببلعد، اما نا نداشت.
آسمان هزار رنگ و صدای کبک، برادرش را به یادش آورد. پسر را به سینه چسباند.
-اسمتو میزارم کهزاد، ننه قربونت بره. بچهی کوه، دلیر و زرنگ من.
مثل داییت زرنگ میشی. عصای دست من و بوات. معلم میشی، اما باید قول بدی عمرت مثل داییت نباشه. یه بارداغ دیدم، دیگه بسمه…میری شهر، آدم حسابی میشی…نه، نمیزارم هیجا بری، همینجا به بچههای ایل درس بده. اگه توهم بری شهر… بگیرنت؟ نه نه…من جونشو ندارم گلوله به سینهات بنشونن.
سینهی بچه را بوسید. همانطور نشسته در سر جایش، کهزادش را با شال به کمر بست. چوبدستی را روی زمین محکم کرد و بدن لاغرو زارش را رویش انداخت.
دردِ زیر شکم، صاف ایستادن را برایش سخت میکرد. برای اینکه درد را کمتر حس کند، نفس را در سینه حبس کرد. وقتی که تقریبا ایستاد، هوا را محکم به درون ریهها کشاند. گرمای خونی که روی رانهایش جاری بود، کلافهاش میکرد.
-وی ویییی، کهزاد ننهات بمیره. باید هرچه زودتر بریم برسیم به آبادی.
قدم اول را که برداشت سرش به دوران افتاد. حس کرد کوه روبرو به سویش آمد و روی سینهاش ولو شد.
چوبدستی را محکمتر گرفت که زمین نخورد.
– زن بار اولت که نیست، بعد دو تا بچه زاییدن خودتو نباز!
قدم دیگری برداشت، جلوی پایش را نگاه میکرد و آهسته قدم برمیداشت.
بلند داد زد: هررررره…
گوسفندان راه افتادند. گیل پیش میدوید، گاهی میایستاد تا همراهش شوند و باز میدوید. گله هم پشت سرش روی خطی صاف میرفتند. اگر سرش را بالا و پایین میکرد، چشمانش سیاهی میرفت. بدون آنکه سرش را تکان دهد، فقط روبرویش را نگاه میکرد و گوسفندان را به جلو میراند. با هر قدمی که برمیداشت، ردی از لکههای خون روی زمین به جا میماند. خورشید، دلتنگ، خودش را پشت تپهها پنهان کرد و به تاریکی بفرما داد. فانوس نداشت. چشمانش را تنگ کرد تا بهتر جلوی پایش را ببیند. از دور چادرها را که دید با قدرت، چوبدستی را در هوا چرخاند و قدمها را تندتر کرد. شوهرش با فانوسی در دست، کنار چادرشان ایستاده بود. پارس گیل و صدای زنگوله گوسفندان باعث شد فانوس را بالا بیاورد تا نزدیک صورتش که بهتر ببیند. از جایش تکان نخورد.
ماهی نزدیک علمدار که شد، ایستاد. علمدار کمی جلو آمد. چشمش به طفلِ بسته به پشتِ زنش افتاد.
-بچه چیه؟ پسر؟
-اسمش رو گذاشتم کهزاد.
علمدار نگاهی به کهزاد انداخت و دستی به سر بچه کشید و گفت:
-سروقت نرسیدی، باید همه چیز زودترجمع شه که فردا از کوچ جا نمونیم!
بعد چشم از ماهی دزدید و گوسفندان را به سمت آغل راند. ماهی لنگان و بی صدا به سمت چادرشان رفت. گالشهای خون آلود را از پا کند؛ بچه را از کمر باز کرد و به دست دخترش داد.
بیشتر بخوانید: