هرمان بروسلمانز (۱۹۵۷) نویسنده و طنزنویس بلژیکی متولد فلاندر، با کنشهای جنجالآفرین. در نوجوانی فوتبالیست بود و سپس در رشته فلسفه و ادبیات آلمانی تحصیل کرد. اولین رمان او به نام «ارواح بی روح»، با تاثیر از نویسنده معروف امریکایی جی. دی سلینجر در سال ۱۹۸۲ منتشر شد که با استقبال منتقدان روبرو شد، و با رمان بعدیاش به نام «مردی که کار پیدا کرد»، در سال ۱۹۸۵ به شهرت رسید. این نویسنده پرکار علاوه بر نوشتن صدها پاورقی برای نشریات، تا به حال بیش از هشتاد و پنج رمان و مجموعه داستان کوتاه به زبان هلندی فلاندری منتشر کرده و در کنار کریستن همرختز، توم لایون و دیمتری فرهولست از نویسندگان مطرح در ادبیات معاصر بلژیک است.
او گفته است یکی از دلایل پرکاری خارقالعادهاش تلاش او برای غلبه بر اضطراب است. او در کودکی به علت شغل پدرش در تجارت دام مدام شاهد کشتن و به مسلخ رفتن حیوانات بود و به این دلیل وحشت و هراسی عمیق را تجربه کرده است. اما او در ضمن عشق به مادر و زنان زندگیاش را نیرویی رهایی بخش دانسته است. بروسلمانز را منتقد روزمرگی پیش پا افتاده و خالق طنزی پوچ گرا نامیدهاند، شخصیتها در آثارش ضد قهرمانهایی هستند که اغلب به خودش شباهت دارند، آنها از خشونت میهراسند و مضطرب هستند، اما از توهین و تمسخر ابایی ندارند و در سکس، نوشیدن و کشیدن افراط میکنند. او از منتقدان شیوه زندگی انسان غربیست.
بروسلمانز در آثارش به هزل، خنده و جنبه سرگرمکننده داستان هم توجه زیادی دارد. و به خاطر طنز، رکگویی بی پرده و حضور در برنامههای سرگرمکننده تلویزیونی خوانندگان بسیار و محبوبیت زیادی میان جوانان بلژیک و هلند دارد.
شاید تا به حال هیچ رماننویس دیگری در بلژیک به اندازه هرمان بروسلمانز همزمان هم مورد ستایش و هم مورد تحقیر قرار نگرفته است.
در واقع من دوران کودکی وحشتناکی داشتم. پدرم به باغ وحش شهر آنتورپ اوکاپی [زرافه کنگویی/م] میفروخت، ولی درآمد سالیانهاش به سختی کفاف مخارجش را میداد. بنابراین منطقی بود که شبها هم اضافه کاری کند و به باغ وحش برلین شرقی مورچههای قرمز بفروشد. تعجبی نداشت که ما او را کم میدیدیم، درست مثل مادر که برای جبران کسری بودجه خانه مثل خرگوش آزمایشگاهی، کاری در یک مزرعه هویج پیدا کرده بود.
مادر هر بار با سر و وضعی پُر از لکههای قرمز یا بگو نارنجی و بیرمق از اسهال به خانه میآمد. خوشبختانه برادرم پزشک بود، یا دقیقتر بگویم پزشک کودکان، در واقع او فقط دوازده سال داشت و بعدها پادوی کشتی شد.
“پزشک یا پادو، چه فرقی میکنه!” او این حرف را وقتی میزد که مست بود.”به من بگی پادو، همیشه خوبه، اگه هم نگی، برام فرقی نداره!” اما در درازمدت، اعتیادش به الکل آن قدر جدی شد که مجبور به ترک مشروب شد. در ضمن سیگار را هم کنار گذاشت، ولی پس از آن با سرعت زیاد و سرخود ژاندارمها را زیر میگرفت، که بعد از سه بار توانستند او را دستگیر کنند. من تنها کسی هستم که بعضی وقتها برای دیدنش به زندان میروم.
میگویم: “مارسل چند ساله دیگه مونده؟” اسم او در واقع هرمان است، در دوران بچگی یک بار اسمهایمان را با هم عوض کردیم.
در جوابم گفت: “میدونی مارسل، پنج سال دیگه مونده.” فورا گفتم: ” آخ، مارسل پنج سال که چیزی نیست، به جنگ دوم جهانی فکر کن، که اونم پنج سالی طول کشید و حالا سالیان سال از اون موقع گذشته.”
” آره، چیز مهمی نیست، حالا یک سیگار بردار، اینجا اون قدر اینا ارزونه که من دوباره سیگاری شدم.”
گفتم:” آره، به نظر منطقی میآد.، خب دیگه بگو.”
مارسل ادامه داد: “هر روز دو ساعت هوا خوری داریم. یک بار بیرون و یک بار داخل. به جز روزایی که بارون تنده، اون وقت دو بار بیرون میریم.”
من سعی میکنم او را کمی خوشحال کنم:” اون قدیما با آدما توی زندون جور دیگه رفتار میشد، مثلا میدونی که نگهبانهای افتخاری از سال ۱۹۵۳ به بعد سالانه میتونن یک بار پاداش و هزینه برای بچه بگیرن؟”
“یا عیسای مسیح، یعنی اوضاع این قدر بد بود؟”
“خیلی هم بدتر، اون موقع حتی برای زندونیهایی که حبس ابد داشتن، ممنوع بود که با خودکشی مدت حبس خودشونو کوتاهتر کنند.”
“چه افتضاحی، پس اونا چطوری مدت حبس رو کم میکردن؟”
” تقاضای تجدید نظر میکردن، به این امید که بیست سال با کار اجباری بگیرن یا آزاد بشن یا هر دو، اما کمتر موفق میشدن.”
مارسل گفت: “ولش کن، بیا راجع به چیزای دیگه حرف بزنیم، پدر چطوره؟”
” اون که شیش ساله مرده، کمی بعد از محاکمه تو.”
” شیش سال؟ و من اصلا هیچ خبری، نامهای نداشتم، نامه رسوندن، توی این بخشِ زندون بدتر از چیزای دیگه است و همیشه تاخیر داره.”
من ادامه دادم:” اما مادر رو براهه، با یک گورکن عروسی کرده و اون گاهی شبها کارشو با خودش میاره خونه. تا یکی دو ماه دیگه باغ خونه اونا کنار قبرستون ساخته میشه، درخواست رو فرستادن و اسقف فقط با درست کردن استخر توی باغ مخالفت کرده، اما گورکن به اسقف قول داده فقط آدمهایی رو توی استخر خاک کنه که غرق شدن.”
مارسل پرسید: “مادرمون هنوز هم لکنت داره؟”
برای آنکه خیالش را راحت کنم گفتم:” آره، فقط وقتی حرف میزنه.”
” ولی نه وقتی داره استفراغ میکنه؟”
” نه، اون مشکل به وسیله دعانویس حل شد، اون بابا دستشو روی قی مادر گذاشت و مادر معالجه شد. اینو فراموش نکن که علم پزشکی در حال حاضر کارهای نیست.”
مارسل گفت:” میدونم، چند وقت پیش خالکوبی دستم حسابی چرک کرد…”
حرفش را قطع کردم.
” تو خالکوبی داشتی؟ کجا رو خالکوبی کرده بودی؟”
” جای زخم گلوله روی بازوم، و خالکوبیم واقعا چرک وحشتناکی کرد، ورم کرد، ولی دکتر زندان خیلی سریع حلش کرد.”
گفتم:” آره، متوجه شدم که تو الان یک دست کمتر از اون وقتا داری، به هرحال قطع عضو هنوزم روش قطعی و خوبی برای معالجه است.”
مارسل گفت: “بدون شک، خب تو بگو، زندگیت چطوری میگذره؟”
گفتم: “بالا و پایین داره دیگه، من حالا بهترین نویسنده در فلاندر هستم، اما دیروز سگم مرد، گفتم که زندگی بالا و پایین داره.”
” سگ داشتی، اسمش چی بود؟”
” هیچ وقت اسمشو نپرسیدم، در واقع خیلی با هم تماس نداشتیم. صبح به خیر و شب به خیر، همین. میدونی که زندگی توی آپارتمانهای امروزی چه جوریه.”
مارسل پرسید:” طبقه چندم هستی؟”
” توی زیر زمین هستم، دوست دختر جدیدم از بلندی خیلی میترسه. اون قدر از بلندی میترسه که روزی چهار بار میخچه کف پاشو میکنه.”
” به به، بازم یک دوست دختر جدید، خب، زنت چی میگه؟”
” آخ، اون چیزی نمیگه، صبح به خیر، شب به خیر، میدونی که زندگی توی آپارتمانهای مدرن چطوریه؟ تازه، فعلا هم در سفره.”
” کجا رفته؟”
” اینو نباید کسی بدونه، اما شاید رفته به کشوری که تمبر پستی نداره، چون من تا حالا ازش نامهای نداشتم.”
مارسل با تاکید گفت:” شاید هم به کشوری رفته که اصلا خودنویس توش پیدا نمیشه.”
” آره، اینم ممکنه، دوست دختر جدیدم میگه حتی شاید هم کشوری باشه که زنم از اونجا حوصله نوشتن نامه به منو نداشته باشه، اما بین خودمون باشه، دوست دخترم خر و احمقه.”
” اون چه شکلیه؟”
“شکل دورگهها، از قاطی شدن یک اسکیمو با یک افریقایی اهل سفاری، اما این هم خیلی غیرعادی نیست. مادرش اسکیمو و پدرش افریقایی و اهل سفاریه.”
مارسل پرسید: “اونا کجا با هم آشنا شدن؟”
” توی جشنی در خنت.”
یک دفعه نگهبان آمد و گفت که ساعت ملاقات تمام شده است. بنابراین ما ساکت شدیم. اما مارسل بعد از یک ساعت و نیم خسته شد و با هم خداحافظی کردیم. وقتی به خانه رسیدم، دوست دخترم آنجا بود، پدر و مادرش برای دیدن او آمده بودند. من چون زبان سواحیلی را خوب نمیفهمیدم، بیشتر با مادرش گپ میزدم، در حد حرفهای سطحی و چرت و پرت.
به او گفتم: “به به، خانوم، دخترتون این اواخر گفت که برای خونه اسکیمویی خودتون سقف جدیدی درست کردین؟”
او با غرور جواب داد:” .. و شوهرم به تنهایی این کارو کرد، متاسفانه چند تا شاخ و برگ نخل کم آورد و حالا بارون توش میریزه.”
برای اینکه فقط حرفی زده باشم گفتم: “آدمیزاد گرفتاره، خب حالا تجارت گاو دریایی چطور پیش میره؟”
گفت: “ما نباید ناشکر باشیم، حالا کاملا اتوماتیک کار میکنیم، و حتی لازم نیست که کودِ توی آغلها رو تمیز کنیم. مرد همسایه این کارو برامون میکنه. “
گفتم:” اما من فکر کردم حالا همه کارها اتوماتیک شده؟”
زن ادامه داد:” درسته، این همسایه همیشه همه دستورات ما رو اتوماتیک انجام میده.”
گفتم:” آها پس اینطور، این برداشتی کاملا جدید از موضوعه. منو میبخشید ولی الان میخوام اخبار ببینم.”
او گفت: “چه خبره؟”
گفتم:” خبر؟ اینکه بالاخره تلویزیون خریدم و حالا میخوام اخبار ببینم.”
شب که شد به دوست دخترم گفتم:” دیگه نمیخوام پدر و مادرت پاشونو اینجا بذارن.”
“چرا نه؟”
“چون هر دفعه وقتی پدرت میخواد بره نصف کفپوش خونه ما رو هم با خودش میبره.”
” نصف؟ نصف کفپوش؟ فقط چند تا کاشی بود، تو به این میگی نصف کفپوش؟”
خلاصه، ما با هم یک دعوای جدی کردیم که بیشتر از بقیه دعواها طول کشید، چون میبایست سرش را بیست و یک بار به دیوار بکوبم تا او تقاضای بخشش کند، به جای روال معمول که اغلب هشت یا نه بار بود. البته اشتباه خودم بود، چون هفته قبل برای تولدش یک کلاه محافظ سر به او هدیه داده بودم.
توی تخت میخواست باز عشقبازی کند. اما این عملی نبود. چون خودش تنها توی تخت خوابیده بود. من مست و پاتیل توی آشپزخانه داشتم به زندگی خودم فکر میکردم و از خودم میپرسیدم: “لعنتی، معنی این زندگی اصلا چیه؟” این سوال خیلی مشکل بود و نمیشد فورا با یک، دو، سه گفتن به آن جواب داد. به جای جواب کتم را پوشیدم و از خانه بیرون رفتم، به طرف ایستگاه قطار، مصمم بودم که دنبال زنم به کشوری بروم که در آنجا هیچکس نامه نمینوشت.