مرثیه‌ای برای یک یل

به روایت حسین نوش‌آذر

همراه با

افق را بنگر

سروده‌ی حسن حسام

با صدا و اجرای حسین نوش آذر

در شکار یل. کاری از همایون فاتح

یل را گذاشته بودند در گور، بر نعش پهلوان هم خاک ریخته بودند تا گور سرانجام بسته شده بود. آن نور دیده را سامانش کرده بودند. پدر بر مزار پهلوان هایمدال، از بچه‌‌های هفت حوض  چندک زده بود، به آواز می‌خواند: من یه آرزو دارم تو سینه که چشمم روزی تو رو ببینه. دیگرانی هم با او دم گرفته بودند من یه آرزو دارم تو سینه... حوالی ظهر بود که بازی گاد آف وار در پلی استیشنی به وسعت فلات ایران به طور غیرمنتظره‌ای به پایان رسید.

  بایست می‌گفتم تو کی هستی، کی بودی، چه جوری هستی، چه جوری بودی. از ذهنم گذشته بود بگویم مثل پهلوان حسن رزاز یا مثل پهلوان حمزه یا مثل قاسم کوتول. آن‌ها که تو را نمی‌شناختند، سید حسن رزاز و حمزه و قاسم را هم نمی‌شناختند. گفتم جوون بود، ورزشکار و چغر بود، محکم حرف می‌زد، کار می‌کرد. توی ساندویچ‌فروشی، توی مغازه این و اون. از سوم راهنمایی به این ور دستش توی جیب خودش بود.  خودساخته و مغرور و با معرفت بود. نان‌آور بود. هر لحظه که می‌گذرد با هر کلمه‌ای که بعد از تو نوشته می‌شود، صفت‌های مربوط به تو در حال پوسیدن‌اند و به زودی غبار می‌شوند. از ذهنم گذشت که بگویم او مثل یک دشت سرسبز بود در دامنه دماوند که غبار شد. به فکر غبار بودم که یکی از میان گرد و غبار گورستان گفت: «باهاش بیست روز هم‌بند بودم. تا صبح از عشقش به گِیم حرف می‌زد.»  گفت، با صدای بلند هم گفت، جوری که همه بشنوند:«کاش وقتی از بازجویی برگشتی یه قلپ نوشابه واسه‌مون نیاورده بودی. کاش با حرارت از انواع قهوه و نحوه آماده‌ کردنش نگفته بودی. کاش امروز صبح که قهوه درست کردم، تو زنده بودی...»

و یکی دیگر گفت: «در همون هفت‌حوض توی کافه ویونا کار می‌کرد. عاشق بازی‌های کامپیوتری بود. می‌خواست وقتی آزاد شد کامپیوترش رو بفروشه و یک خرده پول بذاره روش و یه پلی استیشن ۵ بخره.» و باز یکی دیگر گفت: «کم‌حرف بود توی ۲۴۱ جلوی سالن می‌نشست.» تازه اذان صبح را گفته بودند که تو را به دار آویختند. این چه حال است؟ چه می‌ترسی؟ اندیشه مکن. گفته بودی ای برادر، دلم قرار گرفته و دلیر شده‌ام. گردن‌ات را جلو آوردی که جلاد طناب را به گردن‌ات بیاویزد. ایستاده بودند به تماشا. «قوی‌زور است و گرگان را عاجز کرده.» اینها را جلاد گفته بود و تو با خودت گفته بودی سه زمستان پیاپی، بدون تابستانی در میان. جنگ و کینه‌ورزی افسارگسیخته در میان انسان‌ها. رگناروک، پایان جهان همین لحظه است. مثل یک خواب آشفته بود. وقتی هم که جان می‌دادی بر بالای دار، به گمانم گفته بودی آیا کسی هرگز مرا به یاد می‌آورد؟

شب بود. اولین شب بعد از در خاک شدن‌ات. شهر مثل یک فرشته با دو بال سفید که کارمند سازمان زندان‌ها با کمر سفت و مردی معیوب از مقعد به او تجاوز کرده باشد، به خود می‌پیچید و می‌نالید و می‌گریست. از بالای بام‌ها صدایی و صداهایی می‌آمد. چشمه‌ی اشک چشمان مادرت مثل خاک خشکیده بود. پدرت تکیه داده بود به دیوار. این یک سطر مدام از ذهنش می‌گذشت: من یه آرزو دارم تو سینه که چشمم روزی تو رو ببینه. پیرمرد می‌ترسید دیوانه شود. مادر دست به زانو گرفت که از جا بلند شود. لای گل‌های قالی زیر پای او تو زنده بودی. مثل پهلوان حسن رزاز و حمزه و قاسم که زیر پای ما زنده بودند و در همه این سال‌های دراز لگدمال شده بودند.  نوشتم: او را که در خاک کردند، دور و نزدیک، زنان و مردان بسیاری گریستند.

گفتی: حالا به کدام راه می‌توان رفت؟ سر محل بر حجله تو، کنار عکس‌ات به خط خوش نوشته بودند: برفت ازجهان، زی جهانی دگر قوی چنگ و پاکیزه جانی دگر! ۱۵ دسامبر ۲۰۲۲/۲۴ آذر ۱۴۰۱ پانویس: محسن شکاری، نخستین معترض در قیام ژینا که بعد از ۷۵ روز بازداشت ۱۷ آذر ۱۴۰۱ اعدام شد. او به بازی گاد آف وار علاقمند بود. گاد آف وار نام یک بازی کامپیوتری مبتنی بر پایان جهان بر اساس اساطیر اسکاندیناوی رگناروک: فرجام خدایان در بازی یاد شده هایمدال، نام یکی از قهرمانان بازی یاد شده که در نبرد می‌میرد پهلوان، حسن رزاز، پهلوان حمزه و پهلوان قاسم کوتول، سه پهلوان صاحب بازوبند در ایران قدیم

افق را بنگر! برای محسن شکاری ِ سربِدار حسن حسام

طناب گفت : به مادر بگو ببخشاید مامورم و معذور! محسن گفت: چرا من ؟! طناب گفت: برای عبرت دیگران محسن گفت : دیگران بیشمارند مهلتی تا آفتاب رخ بنماید طناب گفت: در این مِه سنگین ، آفتاب کجا بود !؟ محسن گفت: افق را بنگر!

نشریه ادبی بانگ