زمستان است و تصویر کوههایی پوشیده از برف را نشان میدهد و صدای زنی روی تن سپید کوهها میپیچد که از ته دل، با بغضی وامانده ته گلویش نعره میکشد که سیاوش. دوستت دارم.
زمستان است و مادر گریهکنان کوه به کوه به جستوجوی سیاوشش میدود؛ صداش میکند و سرگردان با او حرف میزند و از میپرسد که کجایی؟ کجایی فرزندم؟ مگر همان شب آخر در خیابان به من نگفتی به خانه برو، برو من میآیم؟ چرا نیامدی؟ کجا رفتی؟ و فریاد میکشد که سیاوش میدانی چند روز و چند ساعت و چند ماه است منتظرت نشستهام. چند بار برایت شام کنار گذاشتهام تا بیایی و وقتی لقمه میگیری و میخوری تماشایت کنم؟ چیزی به تولدت نمانده، باید بیایی؟ مگر میشود جشن تولد کسی باشد و خودش نباشد؟ پس چه کسی با خنده و شیطنت این هفده شمع را روی کیکی که خودم پختهام فوت کند؟
خیابان را بستهاند. همهجا پر از دود و گاز اشکآور است. باورش نمیشود. گویی جنگ باشد. یاد روزهای جنگ میافتد. صحنهای باورنکردنی جلوی چشمان مادر مجسم میشود یک طرف مردم و در مقابلشان بسیجیها و نیروهای سرکوبگر ایستادهاند. مادر در میانهی شلوغی و داد و بیدادها هرچه سیاوش را صدا میکند صداش به کسی نمیرسد و وسط شعارها و فریادها و صدای تیراندازی صداش گم میشود.
به سوی چندنفرشان که ایستادهاند میرود. وسط خیابان مینشیند و دستانش را بالا میگیرد و فریاد میکشد من دنبال پسرم میگردم. یکی از بسیجیها پرتش میکند و با باتوم به او حمله میکند و میزندش که معرکه نگیر و لیلا اشکریزان التماس میکند که بچهها را نزنند.
خودش را دوان دوان میرساند به سوی دیگر خیابان که نیروهای امنیتی با پرچم یاثارالله زرد رنگ ایستادهاند و میخواهند به او حمله کنند. خودش را به مغازهای که درش باز است رسانده و شتابان میرود توی مغازه پناه میگیرد. در میانه دود و آتش و صدای تیراندازی، پنجاه شصت موتورسوار مسلح وسط پیادهرو هجوم میبرند به سوی مردم. یاد خرمشهر و زمان حملهی عراقیها میافتد. دوربین عراقیها را نشان میدهد در کوچهپسکوچههای خرمشهر هجوم میآورند به سوی خانهها و حمله میکنند سمت مردم، شلیک میکنند به سویشان، به سوی مردم، به سوی سیاوش.
زمستان است و مادر دقیقا شبیه همان آخرین شب تابستان توی خیابان سرگردان میچرخد و به سوی کلانتری میرود دقیقا مثل همان شب. گویی آن شب لعنتی دوباره برایش تکرار میشود هر شب! هر شب! شبیه همان شب که میگوید نرسیده به کلانتری ناخودآگاه جلوی بیمارستان قلبش ایستاده است. گویی کسی صداش زده از توی بیمارستان. دوربین او را نشان میدهد همراه برادرش که میروند کلانتری اما خبری نیست. دوباره برمیگردند به بیمارستان گویی مادر صدای سیاوش را شنیده که او را صدا میکند. به هر که میرسد نشانی سیاوش را میدهد. میگویند یک بچه را آوردهاند اما فوت کرده. مجهولالهویه است.
مادر التماس میکند و گریه و زاری و فریاد تا اینکه عابر بانک همراه آن بچه را نشانش میدهند. لیلا با دیدن عابر بانک ناباورانه فریاد میکشد سیاوش را، هر چه فریاد میکشد نمیگذارند جسد را ببیند. میگویند از پشت به سرش تیر خورده، دستور دادهاند کسی نباید او را ببیند.
زمستان است. هجده دی ماه ماه ۱۴۰۱، جشن تولد هفدهسالگی سیاوش سر مزارش، آهنگ تولدت مبارک پخش میشود. همه دور مزار سیاوش جمع شده دست میزنند. مادر کیک تولد هفده سالگی سیاوش در دستش اشکریزان دست میزند و فریادزنان و رقصان تولدت مبارک میخواند برای سیاوش.
ویدئویی دیگر که به طور گسترده در فضای مجازیی پخش شده: زمستان است و مادر وسط پیادهرو عکس سیاوش در دستش رو به دوربین فریاد میکشد این پسر من است سیاوش. سر همین خیابون گلوله به سرش زدند و او را کشتند. این سیاوش است سیاوش ایران.
زمستان است و لیلا سر مزار سیاوش ایستاده خیره به سنگ قبرش که روش نوشته: سیاوش محمودی فرزند لیلا آغاز ۱۸/۱۰/۱۳۸۴ پرواز ۳۰/۶/۱۴۰۱ «ز دلها همه ترس بیرون کنید زمین را ز خون رود جیحون کنید به یزدان که تا در جهان زندهام به کین سیاوش دل آکندهام»