در تمام مدتی که در ترافیک وحشتناک گیر کرده بودم تا نزدیک میدان آزادی، به رادیو گوش میکردم. رادیو مثل روزهای دیگر بود. انگار نهانگار نزدیک دو ماه است که مملکت روی هواست. اعتراض تا دورترین شهرها هم کشیده شده و هر روز مردم عصبانیتر از روزهای قبل میشوند. انگار مسئولان رادیو توی کره ماه زندگی میکنند. کاش سکوت میکردند و حرفی نمیزدند. برنامه پشت برنامه میسازند که اعتراضات مردم را به ناکجاآباد وصل کنند.
وقتی به خرمدشت رسیدم فهمیدم تازه اول ماجراست. چطور باید میفهمیدم که کجا اتفاق افتاده؟ بیهدف توی خیابانهای خرمدشت چرخیدم. بالاخره دل به دریا زدم و جلو دکه مطبوعاتی توقف کردم. پیرمردی توی دکه نشسته بود و سیگار میکشید. بستهای سیگار گرفتم و پرسیدم: پدرجان، میدونی که مهدی حضرتی کجا تیر خورد؟ پیرمرد لبهایش را به هم فشار داد و نگاهش مات شد. با صدای گرفته گفت: همین طفل معصومی که تیر زدن تو سرش؟ گفتم: آره... مهدی حضرتی.
توی راه ساکت بود. خرمدشت فقط یک خیابان اصلی دارد و سی چهل خیابان فرعی. توی خیابان اصلی میرفتم. پیرمرد با دستش به سمت راست اشاره کرد. پیچیدم به راست. صد متر جلوتر رسیدم به سه راهی کوچک. پیرمرد گفت: همینجا بود. کنار جدول توقف کردم. گفتم دقیقا کجا بود. پیرمرد انگار صدایم را نشنید. به جوانی اشاره کرد که روی موتورش نشسته بود و به موبایل توی دستش نگاه میکرد. پیرمرد گفت: اون پسر جوون، مربی فوتبالشون بوده. در ماشین را باز کرد و نیمتنهاش را از ماشین بیرون برد و با صدای پرطنین گفت: مهران... مهران.
برگشتم به سمت مهران و گفتم: آقامهران، مهدی کجا تیر خورد؟ گفت: بیا تا نشونت بدم. از ماشین پیاده شدیم. مهران نقطهای روی آسفالت را نشان داد و گفت: یه تیر اینجا خورد و کمونه کرد. پرسیدم: تیر اول که اینجا خورد، مهدی کجا بود؟ مهران برگشت و به چشمهایم نگاه کرد. جواب داد: سه چهار متر اونورتر. تا نزدیک درخت رفتیم و جای گلوله را روی درخت نشان داد. پرسیدم: تیر دوم چی؟ بغض صدای مهران را خشدار کرده بود. با لحن تلخی جواب داد: زدن تو سرش. نامردا انگار با تیر اول قلقگیری کردن و تیر دومی رو زدن تو سرش. گفتم: عجیبه که وقتی تیر اول خورده نزدیک پای مهدی، از جاش تکون نخورده، فرار نکرده. لبخند تلخی روی لبهای مهران نشست. گفت: مهران، با اینکه هفده سال بیشتر نداشت اما دلش خیلی بزرگ بود. اصلا نمیترسید. باید وقتی فوتبال بازی میکرد میدیدی... جوری بازی میکرد که آدم حیرت میکرد. نترس... نترس...
مهران گفت: به نظرم اگه مهدی، بعد از اینکه تیر نزدیکش خورد، میاومد عقب، همه فرار میکردن. انگار تکون نخوردن مهدی به ما جرات داد. پرسیدم: تو کجا بودی؟ برگشت و به کوچهای اشاره کرد: جمعیت سر اون کوچه ایستاده بود. مهدی داشت میرفت به طرف گاردیا که اونجا صف کشیده بودن. پرسیدم: بعدش چی شد؟
با لحنی غمزده گفت: تیر اول که خورد پیش پای مهدی، خیلیا به سمت ته کوچه فرار کردن. تیر دوم که خورد تو سر مهدی، چند نفری که مونده بودیم و نگاه میکردیم هم رفتیم ته کوچه. من و یکی از بچهها، محسن، دو سه کوچه دور زدیم و وقتی برگشتیم، کسی نبود. گاردیا رفته بودن. تا وقتی برگردیم که ببینیم چی شده، نه من میتونستم حرف بزنم نه محسن. تو دلم خداخدا میکردم که مهدی چیزیش نشده باشه. اون موقع نمیدونستیم تیر به سرش خورده. آسفالت خونی بود. محسن گفت خدا کنه چیزیش نشده باشه. گفت بریم موتورو ورداریم و بریم ببینیم کجا بردنش. اما خرمدشت بیمارستان نداره. خلاصه نمیدونستیم چیکار کنیم.
هر دو سکوت کردیم. بالاخره پرسیدم: به نظر تو کی مهدی رو زد؟ به ساختمان دو طبقهای اشاره کرد که مشرف به محل تیر خوردن مهدی بود. گفت: من شک ندارم که از اونجا. گفتم: پس مطمئن نیستی. مهران گفت: غیر از اون ساختمون، جای دیگهای نیست. اینجا همه، همدیگه رو میشناسن. مهدی رو هم همه میشناختن. اونقدر باوجود بود که همهی خرمدشت دوستش داشتن. آروم، سربهزیر.
داشتم تجسم میکردم، لحظهای که مردم شعار میدادند و دستهی گارد روبهروی جمعیت صف کشیده بود. سعی میکردم در بین تجسم شعارهای مردم، صدای شلیک گلوله را بشنوم... نمیتوانستم. فقط شعارهای مردم در سرم انعکاس داشت. مهران افکارم را از هم گسست و گفت: با چند نفر از بچهها میخواستیم بریم میاندوآب... برای مراسم هفتمش. گفتم: میاندوآب؟ مهران گفت: آره. فردا مراسم میگیرن. بعد انگار بخواهد مرا از چیزی مطمئن کند، ادامه داد: البته ما هم اینجا بیکار ننشستیم. مهدی برای من مثل داداش کوچیکه بود. خیلی دوستش داشتم. پرسیدم: یعنی چی که بیکار ننشستیم؟ گفت: بریم تا نشونت بدم.
مهران را نزدیک موتورش پیاده کردم. قبل از پیاده شدن، دستم را گرفت و گفت: اگه میتونی بنویس که چطور وسط خیابون زدن تو سرش... با دو تیر. تیر اول برا قلقگیری، دومی... دیگر چیزی نگفت. با هر سختی که بود جواب دادم: امیدوارم بتونم بنویسم که اینجا چه اتفاقی افتاده. پیاده شد و رفت به سمت موتورش. بوق زدم و راه افتادم.