گرچه نوشتن دغدغهی همیشگیاش بوده اما نوشین وحیدی پرداختن به داستاننویسی را به طور جدی پس از مهاجرت آغاز کرده. او بویژه به نوشتن داستان کوتاه علاقمند است. اوایل، داستانهایش را در بلاگ شخصی به نام «عروسککوکی» به اشتراک میگذاشت و بعدها برخی آثارش را مجلات ادبی چون زندهرود و تجربه در ایران، باران در سوئد، بررسی کتاب در لوسآنجلس و مجلهی اینترنتی بانگ منتشر کردهاند.
همچنین ترجمهی انگلیسی قصهای از او در کتابی به نام Third Script” “The که شامل داستانهایی از نویسندگان مهاجر است در استرالیا به چاپ رسیده.
نوشین وحیدی برگزیدهای از داستانهایش را در کتابی به نام «کاسهی زیتون» آمادهی چاپ دارد که تا اواخر تابستان ۲۰۲۳ توسط «نشر باران» در سوئد منتشر خواهد شد.
طلیعه زن را از دور دیده بود. چمباتمه زیر چادر سیاه و روشنای آخر روز. از زیر شاخههای نیملخت و لرزان بید گذشت. بالای سرش که رسید زن چادر را پس کشید اما نگاه نکرد. طلیعه خاک تل شده، دستهگلها و گلبرگهای پژمرده روی خاک تازه را دور زد تا مقابل او قرار بگیرد، آن سوی گور. زن نیم خیز شد تا بلند شود. چادر از شانههایش سُر خورد و روی لمبرهای برجستهاش ماند. طلیعه نشست روی تکه سنگی صاف و دستها را حلقهی زانوهای خم شده کرد: «چرا بلند میشی؟ بشین. یه کم حرف داریم نه؟» زن چادر را دورش کیپ کرد و باز نشست. نگاهش نفرت و ترس با هم داشت. «چند وقت بود؟» این را طلیعه پرسید و سیگاری گیراند. زن ساکت نگاهش کرد. طلیعه خندید. «فکر میکنی بشنوه؟» اشاره کرد به گور. هر دو نگاه کردند. باد نرمی گذشت. زن گوشهی چادر را توی مشت چنگ کرد و چشمهایش تر شد «اول نمیدونستم زن داره. قایم میکرد. وقتی فهمیدم گفت داره طلاق میگیره».
«از کجا فهمیدی؟»
«خودش عکستو نشونم داد. وگرنه من چی کار داشتم با مرد زندار.»
طلیعه پک زد به سیگار. عمیق و طولانی. دودش را باد زود برد.
زن صدایش میلرزید «هربار میگفتم میذارم میرم میگفت همین روزاست که طلاق صادر شه.»
«خرجی میداد، بالا سرت هم که بود معلومه ول نمیکردی بری»
«من دوسش داشتم. الانم تا نفهمم کی این بلا رو سرش آورد ولکن نیستم. کی باورش میشه حاجی با او تن و بدن سالم و ورزشکار سنگکوب کرده باشه. تو کت من یکی که نمیره.»
طلیعه پلکهاش را بست و به هم فشرد. دلش به آنی از تصویر «تن و بدن حاجی» زیر و رو شده بود. چشمها را دوباره باز کرد و دوخت به زن.
«ببین من نیومدم دعوا. امروز گفتم بیام بشینم اینجا یه کم باهاش حرف بزنم.» پوزخند زد«حالا دیگه چارهای جز شنیدن نداره. بعد که دیدم تو هم هستی گفتم چه بهتر! ببینیم آقا کیو تور کرده بودن.»
زن خودش را جمع و جور کرد و گوشهی خاکی چادرش را تکاند. طلیعه آخرین پک را به سیگار زد و رو به زن گفت:«میخوای بگی نفهمیدی اصلن براش مهم نبودی؟» سیگار را لای خاکِ تازه چلاند. زن نگاهش تیز شد «پس خیال میکنی واسه چی پناه آورده بود به من؟میگفت داره تو اون زندگی دیوونه میشه» طلیعه سنگریزهای از زمین برداشت و از نزدیک نگاهش کرد«بعضیها فقط تو دیوونگی خوشن» و سنگ را پرت کرد روی قبر. زن بغض کرده گفت: «هربار موقع رفتن گریهش میگرفت. میگفت حاضرم نصف عمرمو بدم فقط یه ساعت دیگه پیش شما بمونم.»
«هیچوقت گریهشو ندیدمو»
طلیعه این را گفت و خم شد و کنارهی کاغذ روی گور را کشید. کاغذ را با یک قلوه سنگ و چند شاخه گل، پرچِ خاک کرده بودند. گوشهی نم کشیدهی کاغذ زیر سنگ ماند و گلهای پژمرده روی آن سُر خوردند روی خاک. خیره به عکس رنگی مرد و نوشتههای اعلامیه نفس بلندی از سینه بیرون داد «شیش در چهارِ بعضیا فقط جون میده واسه اعلامیهی ترحیم.»
زن با بیزاری نگاهش کرد« همیشه میگفت این زن بالاخره یه بلایی سرمن میاره. تو که دوستش نداشتی واسه چی…» بغض نگذاشت ادامه دهد. دماغش را توی دستمال مچالهی توی دستش چلاند«میگفت نه حاضر شدی بچه بهش بدی نه ول میکنی بری»
«مگه تو دادی؟»
«تو اون بلاتکلیفی معلومه که نه. تازه دختر من مثل بچهی خودش بود براش. میگفت برام هیچ فرقی نداره»
طلیعه سرتکان داد«آره! مطمئنم. لب تر میکرد همه چی براش آماده بود. بعدم یه زنگ زد به کشمیری و با پارتی بازی فرستادش دانشگاه نور و براش آپارتمان مستقل گرفت. البته خیلی خوب میتونست دست و پا کنه همین تهرون نگهش داره ولی ترجیحش شهرستان بود.»
زن چشم ریز کرد و ابروهای تتو کرده را توی هم کشید.«تو این چیزا رو از کجا میدونی؟»
طلیعه بیجواب چشم دوخت به عکس، بعد کاغذ را رو به زن بالا گرفت«میبینی؟ باهمین چشما به همهمون نگاه میکرد. با همین لبخند کوفتی که یعنی هر غلطی دلش بخواد میتونه بکنه. نگو ندیدی، نگو برات مهم نبود. نگو راستی راستی خیال میکردی عاشقت شده» زن مات چشم دوخت به عکس. طلیعه دستش را آورد پایین«دخترت حتمن خیلی هم خوشگله»
زن آرام چشم گرداند رو به طلیعه. طول کشیده بود بشنود انگار، که ناگهان تند شد:
«به تو هیچ ربطی نداره»
طلیعه اعلامیه را مچاله کرد و پرت کرد.کاغذِ نمدار، نرم بود و آنطور که دلش میخواست صدا نداد. زن دوباره مات مانده بود. این بار به گور. با صورت بیرنگ و لبهای سفید. طوری که گور خودش باشد. طلیعه میدید که هر لحظه صورت زن بیرنگتر میشود. سیگاری از جعبه بیرون کشید. «میکشی؟» زن جواب نداد. طلیعه فندک زد«حتمن سفر هم میفرستادت. زیارتی! تو هم تو حرم اشک شادی میریختی و دو سه رکعت نماز شکر هم به جا میآوردی که خدا همچین فرشتهی نجاتی برات فرستاده»
زن بیقرار از جا بلند شد. چادرش را با حرکتی عصبی روی سر تنظیم کرد. پشت کرد که برود.
«لابد هر وقت هم چند روز ناپدید میشد میگفت گیر من بوده. یا هر وقت لیلی به لالای دختر خوشگلت میذاشت قند تو دلت آب میشد.» زن رو گرداند و با صدای دورگه داد زد:
«ببند دهنتو اسم دخترمو نیار. چی کشیده اون بدبخت از دست تو. عینهو بختک افتاده بودی روش تا آخر جونشو گرفتی.» هق هقی زد و پاتند کرد به رفتن که طلیعه طوری که مطمئن باشد صدایش به او میرسد گفت«به من هم گفته بود زن داره. یه عکس هم نشونم داد. ولی داستان من و تو یه فرقی با هم داره.» زن پا شل کرد و بیآنکه رو بگرداند ایستاد. باد گوشهی چادرش را توی هوای بعد از غروب تاب میداد. طلیعه سیگار نیمه را پراند روی گور«من بجای اینکه خوش خوشان برم دخیل ببندم به ضریح یه تاکسی دربست گرفتم شبونه رفتم آپارتمان دخترم. آپارتمان آقا!»
زن راه افتاد. به سایهای میماند بر گورها، به چپ و راست تاب میخورد تا رفت و چسبید به تنهی درخت بید. سُرخورد و پای درخت افتاد. حالا تودهی لرزان سیاهی بود و میرفت با تاریکی هوا یکی شود. طلیعه زبری نوک انگشتها را به چشمهای تَر کشید، برخاست و رفت سمت سیاهی.