امین معلوف: «آوارگان» به ترجمه کوشیار پارسی – روز پانزدهم

آدم، راوی رمان «آورگان» امین معلوف یک لبنانی تبعیدی است که در پاریس زندگی می‌کند. مراد، دوست سالیان او  در بستر مرگ است. این خبر که به آدم می‌رسد تصمیم می‌گیرد بعد از ۳۰ سال دوری از زادگاهش به لبنان بازگردد و هرچند که سال‌ها پیش با مراد کار او به اختلاف و جدایی کشیده، بر بالین دوستش حاضر شود. مراد در زمان حیاتش برای حفظ اموال خود تن به زد و بندهای سیاسی و اقتصادی داده است. حلقه دوستان آن‌ها دچار اختلاف و سردرگمی هستند. رمان روایتی است از ۱۶ روز اقامت آدم در موطن‌اش.

بانگ

امین معلوف، نویسنده لبنانی. کاری از همایون فاتح

روز پانزدهم

۱

جمعه ۴مه

همه‌ی صبح با آلبرت در آپارتمانی بودم که در آن قصد خودکشی داشت. چنان با من حرف می‌زد که انگار هرگز با هم درد دل نکرده ‌بودیم و دیگر هم یک‌دیگر را نخواهیم دید.

برای احتیاط زودتر رفتم به محله‌ای که زندگی می‌کرد تا در حافظه‌ام بکاوم و آپارتمان‌اش را که هیچ تغییری نکرده بود، بتوانم پیدا کنم. هال ورودی که بیشی از دیوارش با کاشی آبی پوشیده بود از آسیب جنگ در امان مانده بود. جلوی تورفته‌گی بالابر نرده‌ی فلزی سنگینی به زشتی نرده‌های زندان کشیده بودند با قفل الکترونیکی برای در؛ که کاری بی‌هوده بود چون شماره‌گیر الکترونیکی را شکسته بودند و نرده هم قفل نداشت.

در طبقه‌ی ششم اول گوش به در چسباندم تا مطمئن شوم که دوست‌ام بیدار است. ساعت هنوز هشت نشده بود، اما از تو صدا شنیده می‌شد. زنگ زدم، در را باز کرد، لباس پوشیده بود و یک‌دیگر را در آغوش کشیدیم.

می‌خواستم پیش‌نهاد کنم برویم جایی صبحانه بخوریم، کاری که پس از آزادی و در راه سوی امریکا، در پاریس کردیم. اما میز را چیده بود.

‘انگار سالهاست که این‌جا زندگی می‌کنی.’

‘از آپارتمان خوب نگه‌داری کرده‌ن، در حالی‌که من نبودم.’

‘پدر و مادرخوانده‌ت؟’

لبخند زدم و او نیز با خنده‌ی ریزی واکنش زیرکانه نشان داد.

‘آره، بذار اسمشونو بذاریم همون پدر و مادرخوانده، اگه تو بدت نمی‌آد.’

‘همون کلمه رو به کار بردم که تو نامه نوشته بودی…’

‘واسه اومدن به این‌جا باید “اوضاع خانوادگی” جور می‌کردم. نمی‌تونستم بگم اینا کی هستن.’آقای رییس، دلم واسه اونایی که منو گروگان گرفته بودن خیلی تنگ شده، حتمن باید برم ببینم‌شون.”

زد زیر خنده.

‘نه فقط اجازه نمی‌دادن، بلکه از من هم حسابی بازجویی می‌کردن. اون‌وقت اوضاع روحی‌مو می‌ذاشتن زیر ذره‌بین…’

‘این همه سال باشون رابطه داشتی؟’

‘آره، از همون اول. وقتی منو آزاد کردن قول دادم که برمی‌گردم پیش‌شون. می‌خواستم این کارو بکنم. قبل از این‌که بریم فرودگاه، از مراد و تانیا خواستم منو ببرن سراغ‌شون.’

‘برام تعریف کردن. وقتی تو هواپیما نشسته بودی، زنگ زدن و گفتن. حالا نمی‌گم مراد – خدا رحمتش کنه- چی گفت.’

‘خدا رحمتش کنه. اون حرفی رو که اون روز به‌ت گفت درست بود. من یک‌دنده بودم و خطرو احساس نمی‌کردم. گرایش به خودکشی داشتم.’

کلمه‌ی آخر را جوری ادا کرد که انگار هنوز طعم تلخ آن در دهان داشت. از این رو آلبرت و من احساس کردیم که جایی نشسته‌ایم که بیش از بیست سال پیش اتفاق خیلی بدی می‌توانست بیفتد.

آوارگان، امین معلوف به ترجمه کوشیار پارسی. طرح: کاری از همایون فاتح

بی تردید هر دو به همان فکر کردیم و دمی ساکت به شیرقهوه‌مان خیره ماندیم. بعد گفت:’وقتی کار پیدا کردم، تصمیم گرفتم هر ماه یه کمی از حقوقم رو براشون بفرستم. چرا؟ چون فهمیده بودم که زندگی چه قدر لذت بخش و خوب می‌تونه باشه و ارزش داره آدم زندگی کنه و شوکه بودم از این‌که نزدیک بود بی‌هوده از دستش بدم. از این آدمای خوب خیلی ممنون بودم که دوبار وسیله‌ی ادامه زندگی‌م شدند. دفعه‌ی اول منو گروگان گرفتن و بدون این‌که بدونن جلوگیری کردن از کاری که قصد داشتم بکنم و قابل جبران نبود. دفعه‌ی دوم آگاهانه، شجاع و بخشنده، وقتی شنیدند که پسرشون کشته شده، اما حاضر نشدن از من انتقام بگیرن، از زندانی‌شون؛ با همه‌ی خشم و اندوهی که داشتن. در حالی که همه‌ی اطرفیان‌شون تشویق‌شون می‌کردن به انتقام و سرزنش می‌کردن به خاطر بخشندگی که نقطه ضعف‌شون بود.

تصمیم گرفتم هر ماه یک دهم حقوق رو براشون بفرستم. آره، یک دهم، که قدیما رسم بود… پول‌دار نشدن اما تونستن بدون نگرانی زندگی‌رو بگذرونن و حتا خونه‌شون رو تعمیر کردن. دیروز منو فوری بردن تا تعمیرات خونه رو نشونم بدن که با پول من صورت گرفته بود. از این آپارتمان هم خوب نگه‌داری کردن. نگاه کن. به‌تر از وقتیه که خودم توش زندگی می‌کردم. آدمای خیلی خوب و مهربونی هستند، و این نشون می‌ده که جنگ چقدر آشغاله که حتا اینارو وادار کرده دست به آدم ربایی بزنن.’

‘پس تو نقش پسری رو گرفتی که اونا از دست دادن و اونا هم جای…’

‘پدر و مادری که از دست دادم. آره، این‌جوری می‌شه دید، تو اینو می‌دونستی. از همه‌ی دوستایی که باهاشون در تماس هستم، تو تنها کسی هستی که گذشته‌ی منو می‌دونی.’

لبخند زدم.

‘بقیه درک نمی‌کنن، من هم چیز زیادی نمی‌دونم.’

‘تو می‌دونی که پدرم تو لیبریا کشته شد.’

‘می‌دونستم تو غرب افریقا، اما نمی‌دونستم کدوم کشور. هرگز راجع به‌ش حرف نزدیم. تنها یادمه که تو مدرسه یه زمزمه‌هایی می‌کردن.’

‘می‌دونم که چیزای خیلی بدی می‌گفتن. که تو کار بازار سیاه بود، جاسوس بود یا خدا می‌دونه دیگه چی. او تو مونروویا تجارت می‌کرد و یه روز تو دفتر کارش نزدیک بندر، به دست باند خلاف‌کارا کشته شد. آدمای عوضی که می‌خواستن ازش دزدی کنن یا از رقیب‌اش پول گرفته بودن که اونو از سر راه بردارن. خبر ندارم که تحقیق هم کردن یا نه، من که چیزی نشنیدم. خوب حالا تو هم به اندازه‌ی من می‌دونی.’

‘اون هرگز دیده بودی؟’

‘می‌گن دو بار. اما اگه عکساشو ندیده بودم، یادم نمی‌اومد چه شکلی بود. هرگز واسه‌م نامه ننوشت. تنها رابطه‌م با اون این بود که ماهانه حواله‌ی بانکی می‌فرستاد.’

‘درست مثل تو که واسه پدر و مادرخوانده‌ت…’

لبخند زد.

‘به این فکر نکرده بودم… شاید همین‌جوری به فکرم رسید. اما شباهتی وجود نداره.’

‘مادرت هم که تو مرکز درمانی سوییس بود. یا این هم شایعه بود؟’

‘شایعه بود، اما خودم پخش کرده بودم. من وقتی چهارساله بودم پدر و مادرم از هم جدا شدن. پدرم فوری رفت لیبریا که دو تا برادرش اون‌جا بودن. مادرم با یه مردی ازدواج کرد که حاضر نبود پسرش از ازدواج قبلی رو ببینه.’

ساکت شد. می‌خواستم چیزی بپرسم که دیدم اشک تو چشم‌هاش جمع شده. نگاه گرداندم به فنجان و صبر کردم تا به خودش بیاید.

بعد با صدای خفه گفت:’تسلیم اون شد. منو مثل یه خاطره‌ی تلخ فراموش کرد، انگار محبت به من می‌تونست تهدید باشه نسبت به زندگی جدیدش. ازش هیچی نگرفتم، نه نامه نه پول. وقتی منو گذاشت تو اون شبانه روزی، به بچه‌های دیگه گفتم که حالش خیلی بده و بستری‌ش کرده‌ن تو آسایشگاه. دلیل دیگه به فکرم نرسید واسه اون غیبت کبرا و به نظر باورکردنی هم بود. در واقعیت تو شهر نیس با شوهر و بچه‌هاش زندگی می‌کرد.

‘برادر و خواهرخوانده؟’

‘حتا نمی‌دونم اسم‌شون چیه و چند تا هستن.’

‘هرگز مادرتو دیدی؟’

‘هرگز! یه روز، نوزده سالم بود، یه نامه نوشت که خیلی مریضه و می‌خواد که برم سراغش. نرفتم. گذاشتم‌اش تو بغل مرگ، همون‌جور که اون منو جا گذاشته بود.

افتخار نمی‌کنم به این کارم و همیشه پشیمونم. اما اون موقع می‌خواستم این بلا رو سرش بیارم. پیش از اون هرگز واسه‌م ننوشته بود، نه واسه تولدم و نه بعد از مرگ پدرم. حتا تو همون یه نامه‌ای که فرستاد تا خبر بده که مریضه، کلمه‌ی مناسب انتخاب نکرده بود. “هر یک‌شنبه برای خوشبختی تو دعا می‌کنم.” می‌خواستم براش بنویسم که هیچ نیازی به دعای او ندارم و به اندازه‌ی کافی تو شبانه‌روزی دعا می‌شه و این‌که تو نوجوانی‌م بیش‌تر نیاز داشتم به آغوش مادر و نه مادری که تو یه کلیسای ریورا واسه‌م دعا کنه. نوشته بود که شوهرش می‌خواست یه زندگی تازه بدون “غبار” گذشته داشته باشه. می‌خواستم بنویسم که اگه غبار من رو تو زندگی‌ش نمی‌خواسته، من هم بهتره مرگ‌اش رو غبارآلود نکنم.

ولی ننوشتم، جواب ندادم. دو هفته بعد یه کارت ترحیم با حاشیه‌ی خاکستری به دستم رسید که خبر درگذشت‌اش بود. بدون هیچ کلمه‌ی اضافی دیگری. شاید حق‌اش بود که من این رفتارو باش بکنم. اما خیلی اذیت شدم. وقتی به خودکشی فکر می‌کنم و اون نامه‌ی وداع که داده بودم چاپ کنند، به خودم می‌گم که از احساس عذاب وجدان بوده که می‌خواستم خودمو به خاطر انتقام‌جویی مجازات کنم.’

ساکت شد. صبر کردم. ادامه داد:’هرگز علاقه زیادی به دین نداشتم. هیچ دینی. شاید به خاطر این‌که به اشباع رسیده بودم از شنیدن دعا و ثنا و حرف‌های پدران روحانی. اما یه جمله هست از یه پیامبر که از وقتی شنیده‌م رهام نمی‌کنه. می‌گه هر کاری تو این جهان بکنی، تو اون دنیا پاداش می‌گیری به جز رفتارت با پدر و مادر، چون تو همین جهان یا پاداش می‌گیری یا مجازات می‌شی.’

‘فکر می‌کنی در مورد پدر و مادرخوانده هم صدق می‌کنه؟’

‘اونا این‌جوری فکر می‌کنن. می‌گن وقتی که من پیر شدم بچه‌هام به‌م می‌رسن، همون‌جور که من به اونا رسیده‌م. بعد می‌گم “آره دایی” و “آره خاله”. خیلی ناراحت می‌شن اگه به‌شون بگم که هرگز بچه‌دار نمی‌شم.’

آلبرت ساکت شد. دیگر چیزی نپرسیدم. به هم نگاه کردیم. شاید در سکوت کلماتی میان‌مان رد و بدل شد که پرسید:’تو اینو می‌دونستی، نه؟’

پاسخ درست ‘نه’ بود چون تنها چند روز بود که می‌دانستم، به خاطر حرف‌هایی که رامز گفت. اما اگر ‘نه’ گفته بودم به این سئوال، تنها به شکل زشتی می‌توانست به معنای ‘آره’ باشد. گفتم:’راجع به‌ش با هم حرف نزده بودیم.’

‘این‌جا تو این کشور مشکل می‌شه راجع به‌ش حرف زد. حتا با به‌ترین دوستات. ما با هم بزرگ شدیم و دوستی‌مون تو سنی شروع شد که یه حرف محرمانه می‌تونست به معنی دعوت باشه. به‌تره آدم راجع به‌ش حرفی نزنه…’

‘البته تو امریکا فرق می‌کنه…’

‘اون‌جا هم پیش‌داوری هست، اما اگه “راه”شو بلد باشی، زندگی‌تو تبدیل به جهنم نمی‌کنن. زود متوجه می‌شی که به‌تره با این و نه اون رابطه داشته باشی و برخی چیزا رو به روش خاصی بگی و این یه کمی کار رو سبک می‌کنه. من در هر حال طرف‌دار این نیستم که حرف دل رو جار بزنم. هرکسی خودش می‌تونه انتخاب کنه چی بگه، به کی بگه و با چه کلماتی. آدمایی که وادارت می‌کنن به بیرون ریختن حرفای محرمانه، دوست نیستن. آدمای درست تو رو تو تنگنا نمی‌ذارن. حالا همجنس‌گرا باشن یا نه، دوست تو هستن، همکارات، دانشجوهات یا همسایه‌هات. من هم با اون این کارو نمی‌کنم. نه به روش زندگی خودشون و نه زندگی من.

به دیگری چیزی می‌گم که بتونه بشنفه. نه این‌که دوست داشته باشه، بلکه بتونه بشنفه. هرگز حقیقت رو به “پدر و مادر خوانده”م نمی‌گم. چرا باید ناراحت‌شون کنم؟ برام نامه می‌نویسن و توش آرزو می‌کنن که یه دختر خوب واسه ازدواج پیدا کنم. به‌شون قول نمی‌دم، اما می‌ذارم امیدواری‌شونو بیان کنن. چه سودی داره به‌شون بگم که اسم نامزدم جیمزه؟’

ساکت شد. صدای برخورد فنجان به نعلبکی.

‘تو چی؟ فکر می‌کنم دیگه با اون زن محشر نباشی که بیست سال پیش تو پاریس دیدم. تو نامه‌هات هرگز از اون حرف نزدی، پس دیگه تو زندگی‌ت نیست. اون روانشناس بود نه؟’

‘آره، پاتریشیا.’

‘دیگه باش تماس نداری؟’

‘اون دیگه یه آدم مربوط به گذشته‌ست.’

‘مدت طولانی با هم بودین؟’

‘هفت سال’.

‘زن امروزت اسمش چیه؟’

‘دولورس. سردبیر یه هفته‌نامه‌ست.’

‘چند ساله با هم هستین؟’

‘حالا شش سال. شاید یه کم بیشتر.’

‘منظورت اینه که دیگه وقت‌اش رسیده یه زن دیگه بگیری؟’

‘نه، اصلن. این‌جوری نیست. وقتی رابطه داشته باشم دلم می‌خواد تا آخر عمرم دوام داشته باشه و مطمئن هستم که می‌شه.’

‘اما نمی‌شه، یکی پس از دیگری می‌رن.’

‘مشکل اونا نیستند، خودم هستم. تا احساس خوشبختی می‌کنم، فوری به فکرم می‌رسه که نمی‌تونه دوام دار باشه. بعد یه کارایی می‌کنم که در اصل خراب‌کاریه. عادی نیست، می‌دونم. می‌دونم که دارم رابطه رو خراب می‌کنم، اما ادامه می‌دم تا همه چی خراب بشه.’

آن‌چه به آلبرت نگفتم، چون در آن لحظه به فکرم نرسید، این بود که همیشه تصویر پدر و مادرم چند ساعت پیش از آن سانحه جلوی چشمان‌ام می‌آید. خیلی در زندگی‌م پیش آمده، وقتی خیلی احساس خوشبختی کنم، آن تصویر می‌آید جلوی چشمان، انگار بخواهد هشدار بدهد که خوشبختی کوتاه مدت است و شادی در خود نوید فاجعه دارد.

وقتی خوشبختی دشمن خودش می‌شود…

‘پدرخوانده’اش آمد او را ببرد و گفت و گوی ما تمام شد. به افتخار آمدنش جشن گرفته بودند. مرد مرا هم دعوت کرد، چون آن‌جا بودم. دعوت را مودبانه رد کردم و گفتم که جای دیگر قرار دارم.

افسوس خوردم که صحبت‌مان قطع شد. آلبرت و من خیلی حرف داشتیم به هم بگوییم، درباره‌ی کاری که می‌کرد، پژوهش و نیز کار من و درباره‌ی انبوه جعبه موسیقی که گردآوری کرده و هنوز در قفسه کتاب بود.

افسوس خوردم که چندان مودبانه از عشق خودم حرف نزده بودم. از عشق گفتن با شکوه است، اما از عشق خودت حرف زدن مبتذل است. یادم می‌آید که اندکی پیش از مرگ بلال با او حرف داشتم و او سعی داشت عکس این را به من ثابت کند. تحت تاثیر حرف‌های شجاعانه‌اش بودم، از صراحت و حتا بی‌شرمی‌ش. اما حالا پس از بیست و پنج سال که به‌ش فکر می‌کنم، سر حرف خودم هستم. با حرف‌های امروز هم چیزی عوض نخواهد شد.

چون آلبرت به من اعتماد کرده بود، باید همان کار را می‌کردم. در گفت و گو، این کار مودبانه است… اما شکلی که من از زنان زندگی‌م گفتم، توهین است به عشقی که نسبت به آنان داشته‌ام. تنها همین نکته که در یک جمله اسم هر دوتاشان را آوردم، نشان جبن اگر نباشد، بی‌احترامی است. وقتی با هم بودیم، پاتریشیا همه چیز من بود و این بد است که او را دوره یا فصلی از زندگی نامیدم. و دولورس تازه‌ترین دوست دخترم نیست، او برای من دوست‌داشتنی‌ترین کس زندگی است و به جای اشک خون از چشم خواهم بارید اگر نباشد.

و سمی؟ او، چنان‌که پیش‌تر نوشتم، تنها میان‌بر است؟ حالا که فکر می‌کنم، می‌دانم که کلمه‌ی نامناسبی گزیده‌ام. میان‌بری که به من احساس خوش‌بختی می‌دهد، میان‌بر عادی نیست و نمی‌خواهم به پایان برسد. چند روز دیگر هر کدام به راه خود می‌رویم، اما عشقی که نسبت به او دارم نه پاک می‌شود و نه به فراموشی خواهد رفت.

وقتی آدم بیرون خانه از آلبرت جدا شد، می‌خواست برود در قهوه‌خانه‌ای در همین نزدیکی بنشیند و پیش از فراموش کردن، شرح گفت و گو را بنویسد و بعدش هم کمی در شهر پرسه بزند، کاری که پیش‌ترها می‌کرد و از زمان بازگشت نکرده بود.

اما وقتی کار نوشتن تمام شد، ساعت از یک گذشته بود و خیابان شلوغ بود و هوا داغ و شرجی. توان قدم زدن نداشت. دفتر را بست و اولین تاکسی را گرفت.

در بازگشت به مهمان‌خانه‌ی سمیرامیس سراغ ‘کاخ‌بانو’ و نعیم را نگرفت. خیس عرق و خسته رفت به اتاق، لباس از تن کشید، دوش مفصلی گرفت و با حوله‌ی حمام به تن به خواب رفت.

دو ساعت بعد با دستی که سرش را نوازش می‌کرد از خواب بیدار شد. لبخند زد اما چشم‌ باز نکرد، بی‌حرکتی ماند و کلمه‌ای نگفت. چه خوب که نکرد، چون اگر نامی بر زبان می‌آورد، بی تردید نام سمیرامیس بود.

اما او نبود که این‌جا بود.

۲

دولورس بی‌خبر آمده بود.

وقتی آدم اصرار کرده بود که به برنامه یادبود بیاید، چندان علاقه‌ای نشان نداد. هیچ‌کدام از دوستان را که این‌جا قرار بود جمع شوند نمی‌شناخت، خاطره‌ی مشترکی نداشت و عضو گروه نبود. این‌ها را به او گفته بود و این‌که کلمه‌ای عربی نمی‌داند و حضورش باعث خواهد شد که بقیه نتوانند راحت به زبان مادری صحبت کنند. ‘اون‌وقت باید مدام برام توضیح بدی که چی می‌گین و پشیمون می‌شی از این‌که اومده‌م.’

اما این تنها فریب بود که او را تا آخرین دم در تردید بگذارد، از سوی دیگر هم خوب مطمئن شود که آدم به راستی می‌خواهد که او بیاید. راست‌اش از کنجکاوی دیدن کشور زادگاه و شناختن آن داشت می‌سوخت و می‌خواست با این ‘حرکت’ دست آخر وارد شود به شادترین دوران زندگی آدم. تازه، به هر قیمتی شده می‌خواست جلوگیری کند از این‌که در برنامه‌ی مهم تنها سمیرامیس کنار آدم باشد.

دولورس همه‌ی سعی‌اش را کرد که به حسادت مبتذل درنیفتد و افتخار می‌کرد که هیچ احساس دلخوری ندارد از زنی که همسرش را ‘قرض’ گرفته بود. او را تنها دو بار دیده بود، و احساس خوبی نسبت به او داشت، حتا به‌ش اعتماد می‌کرد با همه‌ی آن‌چه که روی داده بود و شاید هم به دلیل آن‌چه که روی داده بود. تازه توطئه‌ی ‘رقیب’ او بود که برنامه‌ی آمدن به این‌جا را مخفیانه و بی خبر دادن به آدم بریزد. پس از حس انتقام نسبت به هتل‌دار زیبارو حرفی نبود… اما دولورس می‌دانست که وقت‌اش رسیده همسرش را پس بگیرد. و نقطه پایان بگذارد بر ‘میان‌بر’.

سمیرامیس رفت فرودگاه دنبال‌اش. و او را آورد به هتل. مسئول باجه گفت که آدم هنوز در اتاق است. دولورس فکر می‌کرد حالا او را پشت لپ‌تاپ خواهد دید. در را آرام باز کرد. اتاق تاریک بود. چمدان را در راهرو گذاشت و خودش را کشاند تو اتاق. دوست‌اش هنوز در خواب بود.

با نوازش سر بیدارش کرد. آدم، پیش از باز کردن چشم، از بوی عود مانند عطری که می‌زد متوجه حضور او شد. در آغوش‌اش گرفت و زمزمه کرد:Querida’!’ انگار که منتظرش بود. دولورس خزید زیر ملافه.

با هم بودن شیرین را تلفن آلبرت قطع کرد. عذرخواهی می‌کرد از این‌که صبح دوست‌اش را با عجله ترک کرده و پیش‌نهاد کرد که غروب قراری بگذارند در شهر.

آدم به طنز گفت:’مطمئنی که آدم‌ربا به‌ت اجازه می‌ده بیای بیرون؟’

دوست‌اش گفت:’نه، اما امشب رو به من مرخصی داده‌ن. غذاخوری کتاب قانون مدنی یادت هست؟’

‘دم دانشگاه؟ معلومه که یادمه. پاتوق ما بود اون‌جا.’

‘رفتم سر و گوش آب بدم و با تعجب دیدم هنوز هم هست. یا بهتره بگم دوباره راه افتاده. اوایل جنگ ویران شد، اما یکی پیدا شد و دوباره راه انداخت. از سمی و نعیم هم می‌خوام که بیان. یه مقدمه‌ی خوبه واسه یادبود.’

آدم به شوق آمده بود.

‘پس من می‌رم سر جای همیشگی می‌شینم و همون غذا رو سفارش می‌دم.’

دولورس متوجه نشد از چه حرف می‌زند، اما شادی آدم مسری بود؛ لبخند دولورس به گشادگی لبخند آدم بود. سرش را گذاشت رو شانه‌های برهنه‌ی آدم.

آلبرت از آن سوی خط گفت:’زیر ظاهر آدم انقلابی یه محافظه‌کار عوض نشدنی پنهون شده.’

آدم نخواست انکار کند.

‘اگه زندگی‌های بیش‌تری داشتم هر روز می‌رفتم تو همون غذاخوری سر همون میز می‌نشستم، رو همون صندلی و همون غذا رو سفارش می‌دادم.’

دولورس نزدیک گوش‌اش زمزمه کرد:’با همون دوست دختر.’

در حالی‌که گوشی را از نزدیک دهان دور می‌کرد تا بتواند او راببوسد، گفت:’آره، با تو.’

آلبرت گفت:’به تانیا هم فکر کردم، اما شاید خوب نباشه، چون هنوز به‌ش تسلیت نگفته‌م.’

‘نه، ایده‌ی خوبی نیست. خیلی از مرگ شوهرش نگذشته و حتمن نمی‌خواد تو جاهای عمومی ظاهر بشه و تازه تو رو سرزنش می‌کنه که تبدیل شدی به یه امریکایی عوضی که احساسات موجود در وطن رو رعایت نمی‌کنی. اون خیلی عوض شده. تو روزهای گذشته، هربار که باش حرف زدم یه طعم بدی تو دهن‌ام موند.’ 

‘دو روز دیگه به‌ت خبر می‌دم که با تشخیص تو موافقم یا نه. امشب اونو دعوت نمی‌کنم پس.’

آدم گفت:’پس پنج نفر هستیم.’

و گوشی را فشرد به گونه‌ی دوست دخترش که تنها می‌توانست بگوید:’من دولورس هستم.’

به نظر نامطمئن می‌آمد، که هیچ به‌ش نمی‌آمد. از آن دو دولورس بود که بیش‌تر حرف می‌زد و بی‌پرواتر بود، کسی که قدرت نمایی می‌کرد و طرف مقابل را وادار به اطاعت. اما انگار این‌جا چندان اعتماد به نفس نداشت، به عنوان سردار پیرزومند بر مرز جایی ناشناس.

آن شب نیز همان‌گونه ماند، کم‌حرف، با لبخند مودبانه نسبت به شوخی‌ها و خوب نگاه کردن به حرکت‌ها و اشاره‌های این و آن.

جمع شدن در آن غذاخوری همراه بود با موجی از یادواره‌ها که خدمت‌کاران حشیش می‌آوردند، زنان پیر هرزه دنبال بلند کردن دانشجویان قوی هیکل بودند و یاد فراموش نشدنی دعواها با کارد آشپزخانه.

دولورس منتظر بود. گذاشت تا مشتریان قدیمی این‌جا براش غذا سفارش بدهند و جام‌اش را بالا می‌برد تا همراهی کند دیدار دوباره‌ی اینان را و بعد استفاده کند از سکوت کوتاه چهار دوست که داشتند شراب‌شان را می‌نوشیدند و با صدای مخملی اما لحن خیلی روشن، همان‌گونه که در جلسات تحریریه به کار می‌گرفت، بگوید:’حالا باید همه چیزو واسه‌م تعریف کنین. چه جوری با هم آشنا شدین، چرا با هم رفیق شدین، واسه چی این همه طولانی هم‌دیگه‌رو ندیدین. من هیچی نمی‌دونم و دوست دارم همه‌چی رو بدونم. احتیاج به یه دوره‌ی خیلی فشرده‌ی آموزش زبان دارم تا روزهای آینده بفهمم چی می‌گین. خب دیگه شروع کنین، هر چهارتا.’

برای نرم کردن دستوری که داده بود، لبخند درخشان شیرین تحویل داد. بعد جام‌اش را برد طرف دهان.

دوستان قدیم به هم نگاه کردند، پرسان که کدام یک شروع خواهد کرد. آلبرت شروع کرد:’من و آدم تو مدرسه با هم آشنا شدیم. اون وسط گله‌ی دانش‌آموزان دیگه از بقیه آدم‌تر بود.’

آدم رو به دوست‌اش گفت:’این از دهان آلبرت یعنی تعریف از من.’ اما دولورس انگشت‌اش را نرم گذاشت رو لب آدم تا آلبرت به حرف‌اش ادامه دهد.

‘با هم رفتیم دانشگاه و اون‌جا با بقیه آشنا شدیم. همه در یک زمان، تقریبن همه. من این‌جوری یادم می‌آد.’

‘چی شد که با هم جور شدین؟’

آلبرت به فکر رفت.

‘جواب‌های زیادی داره. اولین جوابی که به ذهنم می‌رسه اینه که هیچ‌کدوم از ما شباهتی به دیگری نداشت.’

‘چون همه‌تون خاص بودین تونستین به هم نزدیک بشین…’

‘منظورم این نبود. بذار یه جور دیگه بگم.’

اندکی تانی کرد تا به فکرش نظم بدهد.:’به‌ترین دوست مسلمون من رامز بود؛ به‌ترین دوست کلیمی نعیم بود، به‌ترین دوست مسیحی آدم. همه‌ی مسیحیا مثل آدم نبودند، همه‌ی مسلمونا مثل رامز نبودند و همه‌ی کلیمی‌ها هم مثل نعیم. اما اینا رو اول از همه مثل دوست خودم دیدم. اونا چشم‌بند بودند واسه من، یا درختی که نمی‌ذاره تا جنگل رو ببینی.’

‘و این به نظرت خوبه؟’

‘آره، محشره. لازم نیست جنگل رو دیگه ببینی. باید چشم بند بذاری.’

‘پس دوست یعنی این؟’

‘آره، شک ندارم. دوستان باعث می‌شن که مدت طولانی‌تری رویا رو با خودت نگه داری.’

‘اما دست آخر رویا رو از دست دادی.’

‘البته، آخرش از دست می‌دی. اما به‌تره که خیلی زود از دست ندی. وگرنه شجاعت زندگی کردن رو هم از دست می‌دی.’

بغض کرد، انگار از این‌که برگشته بود به زادگاه، شهر و دوستان‌اش، ترس‌های کهنه نیز پیدا شده بودند. همه در آن لحظه احساس ناراحتی کردند و خیره شدند به بشقاب و جام. بعد نعیم، وسط دو لقمه و بی آن‌که به کسی نگاه کند، گفت:’اون‌وقت می‌ذاری تو رو گروگان بگیرن…’

آلبرت احساساتی شده بود، اما زود به خود آمد:’آره، می‌ذاری تو رو گروگان بگیرن. اون‌ تنها چیزیه که می‌تونه به سودت باشه.’

دوستان، برای شکستن این تنش زدند زیر خنده. کمی طول کشید تا دولورس که داستان آدم ربایی را خیلی وقت پیش از آدم شنیده بود، بخندد. کمی زودتر هم ساکت شد تا به ‘بازجویی’ش ادامه دهد.

‘چون آلبرت از دین شما حرف زد دوست دارم یه چیزی بپرسم که چند وقته ذهن منو مشغول کرده و آدم هم هرگز جواب منو نداده: تو این منطقه از جهان چرا دین جایگاه به این مهمی داره؟’

دوستان به هم نگاه کردند و نعیم اول از همه پاسخ داد:’این رو ما تو غرب می‌گیم، اما یه کلمه از حرف اونارو نباید باور کرد. واقعیت درست بر عکس اینه…’

‘آره؟’

‘غرب مذهبیه تا حد مادی‌گری و غرب اهل دینه تا حد بی خدایی. این‌جا تو شام، به دین فکر نمی‌کنیم بلکه به گروهی که به‌ش تعلق داری. ما به قبیله باور داریم، دین‌داری ما یه شکلی از ناسیونالیسمه…’

آدم افزود که:’و یه شکلی از انترناسیونالیسم. هر دوتا همزمان. جامعه‌ی مذهبی جای نژاد رو می‌گیره و تا جایی که بتونه راحت از مرز کشورها و خلق‌ها رد بشه، جای پرولتاریای همه‌ی کشورها رو می‌گیره که قراره متحد بشن.’

نعیم رشته‌ی حرف‌اش را گرفت که نمک به زخم خود و دوستان‌اش می‌پاشید:’یه شایعه که از رنگ و رو رفته.’

تاریخ‌شناس گفت:’قرن بیستم دوران غول‌های بی شاخ و دم جهانی بود، قرن بیست و یکم می‌تونه لگد باشه به اون.’

دولورس، آگاه به خطر این‌که ساده لوح انگاشته شود، گفت:’من قرن بیستم رو دوست داشتم.’

دوست‌اش که ده سال بیش‌تر از او سن داشت، گفت:’چون تنها آخرش رو دیدی. نیمه‌ی اول‌اش حیوونی بود. بعد آروم‌تر شد، اما دیگه خیلی دیر شده بود و شر به حکومت رسیده بود.’

سمیرامیس با حالتی از ترس به جا پرسید:’واسه چی می‌گی دیر شده بود؟’

آدم می‌خواست پاسخ بدهد که آلبرت دست گذاشت روی بازوش تا نگذارد زود پاسخ بدهد و گفت:’باید بدونی که واسه‌ی دوست ما که فرانسوی‌تر از فرانسه است، واقعیت بزرگ‌ترین ارزشه. اگه جهان به اون پشت بکنه و به دین رو بیاره، واسه اون یعنی پس‌رفت.’

آدم دلخور گفت:’واسه تو نیست؟’

‘این‌جور چیزها واسه من به روشنی سیاه و سفید نیست. من نمی‌دونم که تو جهانی که گوساله‌ی زرین داره حکومت می‌کنه، خدای تبعیدی محلی از اعراب داره یا نه. تو باید با گوساله‌ی زرین بجنگی، اون بزرگ‌ترین خطره واسه مردم‌سالاری و همه‌ی ارزش‌های انسانی. کمونیسم مردم رو به نام برابری له می‌کرد، کاپیتالیسم داره به نام اقتصاد آزاد له می‌کنه. خدا هم اون زمان و هم حالا یه پناه‌گاهه واسه شکست خورده‌ها، یه بهانه واسه آرامش. به نام کی یا چی می‌خوای اینو ازشون بگیری؟ چی داری جاش بذاری؟’

حرف‌هاش را به شکل سئوال گفت اما داوری نهایی‌ش در آن نهفته بود. سکوتی طولانی شد که سمیرامیس بدون موفقیت کوشید آن را بشکند و به بحث جهت دیگری بدهد.

‘آدم دیروز پریروز گفت که تو قرن بیستم دو تا فاجعه اتفاق افتاده: کمونیسم و آنتی کمونیسم.’

تاریخ‌دان گفت:’و تو قرن بیست و یکم هم دو تا فاجعه‌ی بزرگ در راهه: اسلام تند رو و اسلام ستیزی. با همه‌ی احترام به آینده‌پژوه عزیزمون باید بگم که تو قرن پس‌رفت هستیم.’

سمیرامیس در گوش دولورس، جوری که بقیه هم بشنوند، زمزمه کرد:’به حرف اینا گوش نده. این سه تا دوست‌مون افسرده هستن. اولین گلوله که شلیک شد از کشور زدن بیرون، حالا هم دارن آخر و عاقبت این کشور رو پیش بینی می‌کنن تا به رفتن خودشون حقانیت بدن.’

آدم از خودش دفاع کرد:’من آخر و عاقبت این کشور رو نه، عاقبت جهان رو پیش‌بینی می‌کنم.’

دوست دخترش به او چشم غره رفت و گفت:’اوه، این خودش دلداریه. داشتم نگران می‌شدم.’

پنج همراه با هم از ته دل خندیدند. کسی حوصله‌ی ادامه‌ی بحث نداشت و دوباره سکوت شد. بعد نعیم، که با هنر خوردن و نوشیدن هرگز شوخی نداشت، با لحن جدی از دیگران پرسید:’فکر می‌کنین آن آقای پشت بار بتونه کوکتل کایپیرینا درست کنه؟’

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی