چشمم افتاد به یک سوار که به اسب سفیدش هی زد و چهار نعل به طرف هواپیما تاخت. ترسیده بودم. مسافران تازه پیاده شده بودند و داشتند به طرف اتوبوس میرفتند.
گفتم: «مهشید جان، اون سوار رو نگاه کن با اسبش.»
مهشید گفت: «دیوونه شدی؟ کدوم سوار؟»
گفتم: «ببین، اونجاست. مثل اینکه پاش هم قطع شده.»
گفت: «من که چیزی نمیبینم.»
وقتی اتوبوس راه افتاد، فقط میتوانستم به سوار و اسبش نگاه کنم. یک اسب سفید از نژاد عربی با یک خال سیاه وسط پیشانیاش. سوار روی گردن اسب خم شده بود و به تاخت به طرف ما میآمد. مسافرها هیچکدام متوجه نبودند.
وارد فرودگاه «امام» که شدم، از هر نظر حالم خوب بود. ایستاده بودیم در صف گذرنامه که کسی روی شانهام زد. وقتی برگشتم، سربازی را دیدم که یک نوار سبز به پیشانی بسته بود. لباسش خونآلود بود و وقتی که خوب نگاه کردم دیدم از چند جا تیر خورده است. گفت: «حسینا!» و مرا در آغوش گرفت.
به هر زحمتی که بود، خودم را از آغوش این شخص بیرون کشیدم. گفتم: «ببخشید آقا! مثل اینکه حالتون زیاد خوب نیست.»
خندید. گفت: «چیه، سوسول، میترسی لباسات کثیف شه.»
مهشید کنارم ایستاده بود. ظاهراً متوجه سرباز مجروح نبود. زخم گردنش زیاد عمیق نبود. گلوله خراشی داده بود و رفته بود. اما زخم شکم عمیق بود و خونریزی داشت.
گفتم: «دستت رو بذار روی زخم، تا برسونمت بیمارستان.»
خندید. گفت: «حسینا! مثل اینکه نشناختی.»
گفتم: «نه والا. به جا نیاوُردم.»
دست گذاشت روی شانهام و به چشمهایم نگاه کرد. لبخند میزد و مهربان و صمیمی بود. هر چی فکر میکردم یادم نمیآمد او را کجا دیدهام.
گفت: «پیرانشهر. کوههای تمرچین. یادت آمد؟»
در این لحظه مهشید آستین بارانیام را کشید. گفت: «مگر نمیبینی صف جلو رفته. کجا ماتت برده؟»
گفتم: «مگر نمیبینی خانمم؟»
گفت: «چی رو؟»
گفتم: «این سربازه رو که مجروحه.»
نبود. مهشید گفت: «خیلی بیمزهای به خدا. حالا وقت این حرفهاست آخه؟»
از مرز گذشتیم و چمدانها را از روی نوار برداشتیم و از بازرسی چمدانها هم بیدردسر رد شدیم. اتفاقی نیفتاد و من دیگر نه حاج احمد با اسب سفیدش را دیدم و نه آن سرباز گمنام را که ظاهراً رفاقتی با من داشت.
ده، دوازده روزی مرخصی داشتم. قرار بود که در این مدت هر کس خانهی بستگانش زندگی کند. خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم. تا سه روز بعدش هم هیچ اتفاق عجیبی نیفتاد. آن شب رفته بودم توی حیاط سیگاری چاق کنم که زنگ زدند. گفتم: «مراد در میزنن. برو در رو باز کن.»
مراد، اسمِ برادرم بود که با زن و بچههایش آن شب آمده بودند دیدنِ من. گمانم نه، نه و نیم شب بود. برادرم ایستاده بود در قاب در. گفت: «من که صدای زنگ نشنیدم.»
گفتم: «چرا. یکی زنگ زد.»
گفت: «کی؟»
گفتم: «همین پیش پای تو.»
مراد گفت: «مادر، شما صدای زنگ شنیدید؟»
مادر چادرش را انداخته بود روی سرش، آمده بود توی ایوان. مضطرب بود. گفت: «کیه؟»
جوابی نیامد. گفتم: «به جای این حرفها یکی بره درو باز کنه.»
مراد خندید. گفت: «داداش، مثل اینکه فرنگ بهت نساخته.»
گفتم: «حالا که اینطوره خودم میرم.»
در را که باز کردم، دیدم همان سرباز گمنام ایستاده است دم در. همانطور خونچکان. تعجب کردم، اما به روی خودم نیاوردم. پیش خودم فکر کردم، مردم چقدر جان سخت شدهاند توی این مملکت. یارو گلوله خورده، آن هم از سه جا و در این سه روز هیچ طوریش نشده. گفتم: «بفرمائید.»
کوچه کاملاً تاریک نبود. اما سربازِ مجروح جوری ایستاده بود که نیمی از چهرهاش در تاریکی بود. گفت: «ما با هم شش ماه توی پیرانشهر توی یه سنگر زندگی کردیم.»
حدس میزدم او را جایی دیده باشم. اما کاملاً فراموشش کرده بودم. گفتم: «اصغر تویی؟»
با یک لحن کشدار گفت: «آره خودمم پسر.»
و مرا تنگ در آغوش گرفت. میترسیدم لباسم خونی بشود. ولی وقتی خودم را به زحمت از آغوش او جدا کردم، دیدم نخیر، این خون، زمین را رنگین نمیکند. در بیست سال گذشته هیچ تغییر نکرده بود. تعجب کرده بودم. اما به روی خودم نیاوردم. گفتم: «بفرما تو حالا.»
گفت: «نه. مزاحم نمیشم. دلم برات تنگ شده بود. نمیتونستم تا هفتهی دیگه صیر کنم. میبایست میدیدمت.»
و بعد باز مرا تنگ در آغوش گرفت. از خودم پرسیدم: مگر قرار است هفتهی دیگر چه اتفاقی بیفتد؟
یک لحظه برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. حاج احمد هم با اسب سفیدش ایستاده بود سر کوچه و داشت ما را میپایید. یک مرد دیگر هم به قد و قامت خودم، کمی دورتر از ما ایستاده بود. نزدیکتر که شد، دیدم دستش را که از بازو قطع شده بود با دست دیگرش گرفته و با این وضع دارد به طرف ما میآید. ترسیده بودم. اصغر گفت: «اون روز که من شهید شدم، این برادرمونم همون طرفا بود که خمپاره زد دستش رو ناسور کرد.»
گفتم: «آقا، بفرمایید تو، در خدمتتون باشیم.»
مردی که دستش ناسور شده بود گفت: «ممنونم. بعداً سر فرصت خدمت میرسیم.»
بعدش هم خندید. یعنی هر دو خندیدند. از دست این یکی هم خون میریخت روی زمین. اما زمین را رنگین نمیکرد. هر طور بود جلوی خودم را گرفتم و در حالی که سعی میکردم ظاهراً خونسرد باشم، گفتم: «حالا تو چرا اینقدر میخندی امشب؟»
گفت: «از زرنگی تو خندهم گرفته حاج حسین!»
گفتم: «من چه زرنگی کردم آخه مرد حسابی؟»
گفت: «تو بایست پونزده سال پیش میمردی. اما زنده موندی و رفتی خارج عشق کردی.»
مادرم مرا صدا میکرد: «حسین جان. حسین آقا!»
اصغر گفت: «حالا برو فعلاً. خوب نیست. بنده خدا نگرانت شده. اما بهش چیزی نگیها.»
گفتم: «پس خداحافظ دیگه.»
گفت: «خداحافظ»
و رفت و من هم بیصدا در را بستم. مادر ایستاده بود وسط حیاط. گفت: «کی بود پسرم؟»
گفتم: «طوری نیست. شما بفرمائید تو. یکی دو تا از بچهها بودن.»
مادرم گفت: «اینا از کجا فهمیدن که تو برگشتی؟»
خندیدم. گفتم: «فهمیدن دیگه. حالا که طوری نشده مادر. شما چرا نگران شدین؟»
گفت: «چرا تعارف نکردی بیان تو؟ خیلی بد شد.»
گفتم: «هر چی اصرار کردم نیومدن.»
مادر گفت: «حالا چه کارت داشتن پسرم؟»
گفتم: «کار مهمی نداشتن. دلشون تنگ شده بود.»
دل من هم تنگ بود. برای همین وقتی برادرم و زن و بچههایش را راهی کردم، تلفن کردم به مهشید. دیروقت بود. چند بار تلفن زنگ خورد تا مهشید گوشی را برداشت. خوابآلود بود. گفت: «چته؟»
بغض کرده بودم. گفتم: «چیزیم نیست. دلم تنگ شده برات.»
گفت: «من تو رو میشناسم. حتماً اتفاقی افتاده.»
نمیتوانستم ماجراهایی را که اتفاق افتاده بود برایش تعریف کنم. گفتم: «نه. خیالت راحت باشه. طوری نیست. زنگ زدم که بهت بگم فردا من کار دارم. باید برم کرج.»
گفت: «کرج چه خبره؟»
گفتم: «رد یکی از دوستام رو پیدا کردم. باید برم ببینمش.»
همان شب تصمیم گرفتم ته و توی ماجرا را در بیاورم. تا آنجا که به یاد داشتم، پانزده سال پیش، با سربازی به نام مصیب تا تهران همسفر بودم. ما مرخصی بودیم که حمله شروع شد. میدانستم که مصیب کرج زندگی میکند. صبح هر چه مادر اصرار کرد، نتوانستم صبحانه بخورم. یک فنجان چای خوردم، ماشین دربست گرفتم و رفتم کرج. آدرس نداشتم، ولی عجیب بود که بعد از اینهمه سال راه را بلد بودم. مثل این بود که در همهی این سالها چیزی مرا به آن خانه مرتبط کرده بود. به راننده گفتم: «آقا، شما هر جا که من گفتم برو.»
کرج تغییر کرده بود. قدیم از اتوبان که بیرون میآمدم به یک میدان نه چندان وسیع اما فوقالعاده شلوغ میرسیدم. از این میدان میافتادم توی خیابانی که به جادهی قزوین منتهی میشد. پیش از آنکه از شهر خارج شوم، دست چپ خیابانی بود خاکی با کوچههای تنگ در اطراف و خانههای توسریخوردهی نوساز با نمای آجری. میبایست هر طور بود خودم را به این محل میرساندم. به راننده نشانی دادم. خوب گوش داد. بعد گفت: «پس با این آدرسی که ماشاءالا شما بلدید تا شب علافیم دیگه.»
گفتم: «حالا شما ما را برسون به اون میدون که گفتم. از اونجا به بعدش یه کاریش میکنیم.»
همینطور هم شد. به میدان که رسیدیم، پرسان پرسان خودمان را رساندیم به آن محلهی نوساز که حالا محلهی شلوغ و نسبتاً آبادی بود با خانههایی که از آبادانی و رفاه سهمی برده بودند. نماها دیگر آجری نبود و پیش میآمد که نمای خانهای از سنگ باشد و با این حال خانهها همچنان بدقواره و کوچهها هم تنگ و شلوغ بود. در آهنی خانه در این مدت اصلاً تغییر نکرده بود. پیاده شدم، کرایه را دادم و زنگ زدم. پیرزنی خمیدهقامت در را باز کرد.
گفتم: «سلام عرض میکنم خانم. من یکی از دوستان آقا مصیب هستم. تشریف دارن منزل؟»
پیرزن جواب نداد. اما در را هم نبست. بعد از دقیقهای مصیب دم در پیدا شد. نسبتاً بلند قد اما فوقالعاده لاغر بود و قوز داشت و چهرهاش تکیده بود و رنگ پوستش هم مثل کسی که به یرقان مبتلاست زرد میزد. گفتم: «مصیب، خودتی؟»
گفت: «حسین!»
و مرا تنگ در آغوش گرفت. تعجب کردم. مصیبی که من میشناختم، جوان و رشید و شاداب بود. مردی که در آغوش من خود را رها کرده بود، یک مرد قزمیت بود که بیش از هر چیز به مراقبت و پرستاری نیاز داشت.
گفتم: «باورم نمیشه. تو چقدر تغییر کردی؟»
گفت: «تو اما ماشاءالله هیچ تغییر نکردی. بفرما. بفرما تو.»
رفتم تو. مصیب در را که بست، از پی او به راه افتادم. سینهاش خس و خس میکرد. حوضی وسط حیاط قرار داشت با مجسمهی یک فرشته که از مشعل شکستهای که به دست داشت میبایست آب فواره کند. باغچه بیگل بود و معلوم بود که سالهاست بیل نخورده. کفشم را جلو در از پا درآوردم و وارد شدم. خانه بوی تریاک و دود سیگار میداد. از نشیمن گذشتیم و به اتاقی وارد شدیم که با فرشی نیمدار فرش شده بود. چند نفر در اتاق نشسته بودند. روی یک سفرهی پارچهای بساط منقل و وافور قرار داشت و مردی نسبتاً چهارشانه روی منقل خم شده بود و تریاک میکشید.
وقتی وارد شدیم، مصیب مرا به جمع معرفی کرد:
-حسین آقا، از بچههای جبهه. تازه از خارج برگشته ایران.
مصیب نشست و به من هم تعارف کرد که بنشینم. دقیقهای نگذشته بود که همان خانم پیر چای آورد. بلند شدم که سینی را از دستش بگیرم. هر چه اصرار کردم سینی را نداد. ناچار نشستم و وقتی که پیرزن با آن قامت دوتا مقابل من خم شد و سینی را جلوی من گرفت، یک استکان چای و یک حب قند برداشتم. دست پیرزن میلرزید. مردی که تریاک میکشید، جای خود را به دیگری داد. به دیوار تکیه داد، به من نگاهی انداخت و گفت: «خیلی مخلصیم، به خدا»
گفتم: «خواهش میکنم.»
مرد دوم که پشت دستگاه نشسته بود، وافور را روی ذغال گرم کرد، بستی چسباند. گفت: «بفرما»
گفتم: «متشکرم. من نیستم. نوش جان.»
در وافور که دمید، مثل این بود که سازی به صدا درآمده باشد. از دیدن این وضع متأسفم بودم اما در همان حال کنجکاو هم بودم. بعد از خدمت من به خارج رفتم، اما مصیب ماند و بعد از یکی دو سال در دانشگاه آزاد شیراز قبول شد.
سه چهار نفری که در اتاق نشسته بودند، همه وافوری بودند. از رنگ پوست و لبهای کبودشان معلوم بود که سالهاست تریاک مصرف میکنند. پیش از آمدن من احتمالاً حرفشان کرک انداخته بود و حالا چون مرا نمیشناختند غریبی میکردند. یکی بلند شد. مصیب به او گفت: کجا چیز جون؟
-دستشوئی میرم.
-بشین، بشین دو کلوم چیز یاد بگیر
-ما با این حاج حسین دو سال توی جبهه پیرانشهر خدمت کردیم. ما انباردار بودیم. اواخر خدمتمون بود که وقتی سرشماری کردن، دیدن یه خرده خرت و پرت توی انبار کمه. ما میدونستیم کار یکی ازگروهباناس. یکی از همین ستوان سولاخیا جلو ما دراومد که مصیب! گفتم، بله جناب سروان. گفت، کار کی بوده؟ ما با این گروهبانه رفیق بودیم. زن و بچه داشت بیچاره. مام که میدونین سرمون بره، رفیق چی؟ لو نمیدیم. داری جواد آقا مجلسو؟ گفتم: جناب سروان کار خودم بوده. حسین آقا شاهده. مگه نه حسین آقا؟
چیزی نگفتم. سرم را انداخته بودم پایین و به گلهای قالی نگاه میکردم. یکی گفت: «ای وللا.»
-چاکرتیم.
-لابد حسابی حالتو گرفت؟
-حالمو گرفت؟
-یه ماه انفرادی گذاشت تو کاسهم.
دمت گرم آقا مصیب، خیلی مردی.
-البته، هر کی جای من بود همین کارو میکرد. جبهه آدمو میسازه. درست بار میآره. مگه نه، حسین آقا؟
او که میخواست برود مستراح، از جاش بلند شد. مصیب گفت: کجا؟
-میخوام برم دستشویی.
-بشین. مگه نمیبینی حرفم تموم نشده هنوز
مردک دوباره نشست. او که داشت تریاک میکشید، وافور را با دقت کنار منقل گذاشت و روی ذغالهای گداخته خاکستر ریخت. تکیه داد به مخده. راحت کرده بود. مثل این بود که باری از روی دوشش برداشته باشند. گفت: «دیروز ترکش خمپاره، امروز ترکشهای زمونه»
مصیب پوزخند زد. گفت: «نفهمیدم؟ تو رو چه به این حرفا عملی؟»
-بیخیال آقا مصیب
-بیخیال یعنی چی؟ تو مگه جبهه بودی مرتیکه؟ تو اصلاً میتونی آب دماغتو بالا بکشی. ما داریم از مرام و انسونیت صحبت میکنیم، بعد تو زر میزنی این وسط که چی بشه؟
-صلوات بفرستین بابا.
گفتم: «مصیب جان..»
گفت: جان دلم..»
گفتم: «بریم بیرون کارت دارم.»
خندید. وقتی میخندید جای خالی یکی از دندانهایش توی ذوق میزد. بلند شدیم و با هم رفتیم توی حیاط. گفتم: «مصیب، یه مشکلی برام پیش اومده.»
گفت: «میدونم.»
گفتم: «تو از کجا میدونی؟»
گفت: «همه منتظرت بودن. منتظر من هم بودن. وقتی درسم تموم شد، دیدمشون.»
گفتم: «کی رو دیدی تو، مرد حسابی؟»
گفت: «حاج احمد و خیلیهای دیگه رو.»
گفتم: «اسب سفیدشم دیدی؟»
گفت: «آره. دیدم که به این روز افتادم. من مهندسم. تحصیلکردهم اروای ننهم. فکر کردی چی؟ فکر کردی راحته؟»
گفتم: «یعنی هیچ راهی نداره؟»
گفت: «نه.»
گفتم: «اگه برگردم خارج چی؟»
گفت: «نبایس برمیگشتی. حالا که برگشتی، باید تحمل کنی. مثل همهی ما.»
گفتم: «مگه کسای دیگهم هستن.»
گفت: «همه هستن. همه اونایی که فکر میکردن جون سالم به در بردن.»
گفتم: «خیلی خب، من دیگه باس برم.»
گفتم: «برو به سلامت. مراقب خودتم باش»
گفتم: «پس خداحافظ. از مادرتم خداحافظی کن.»
گفت: «کاری داشتی زنگ بزن.»
گفتم: «به کجا؟»
خندید. گفت: «مگه ندیدی که همه جا این اعلان رو چسبوندن؟»
گفتم: «کدوم اعلان؟»
گفت: «مکالمه با خورشید. تا بهشت راهی نیست. گوشی دلتان را بردارید. شماره هفت رقمی آسمان را بگیر. الو. الو. بهشت. شهدا.»
جای خالی دندان جلوش دوباره معلوم شد. گفتم: «شیرفهم شدم. ممنون»
خداحافظی کردم و از در رفتم بیرون. تا خودم را به خیابان برسانم، هر جا که نگاه میکردم، با خط بچگانهای این اعلان را به دیوارها نوشته بودند: مکالمه با خورشید. تا بهشت راهی نیست. نترسیده بودم. مثل این بود که کسی وسط یک فیلم سینمایی از سینما بیرون بیاید و بعد از پانزده سال ادامهی همان فیلم را در سینمایی دیگر ببیند. این فیلم «مکالمه با خورشید» نام داشت.
به خیابان اصلی که رسیدم، پای پیاده به طرف مقصد نامعلومی راه افتادم. نمیخواستم به خانه برگردم. در کرج هم جایی را نمیشناختم. سعی میکردم به چیزی فکر نکنم. مثل این بود که کابوس میدیدم. به یک کتابفروشی که رسیدم، مقابل ویترین ایستادم و به کتابها که به قاعده در ویترین چیده شده بودند نگاه کردم. در شیشهی ویترین کتابفروشی سایهی اسب و سواری را دیدم. وقتی برگشتم، حاج احمد را دیدم که روی اسب سفیدش نشسته بود. از پی او عدهای مثل لشکریان صدر اسلام به صف شده بودند و در خیابان قدمآهسته میرفتند. در هر صف دستکم پنج – شش نفر آدم مجروح با لباس رزم به چشم میخورد. یکی دست نداشت، یکی پا نداشت، یکی چشم نداشت، یکی حتی ترکش خمپاره درست نشسته بود وسط پیشانیاش. بعضیها دست یا پایشان را به دست گرفته بودند و دست و پایشان را مثل تفنگ در حالت دوشفنگ، گذاشته بودند روی شانهشان. نظم و ترتیب درستی نداشتند. بیشتر به گروهانی از یک لشکر شکستخورده میمانستند که از بیمارستان صحرایی گریخته باشد.
شکم اسب حاج احمد از خون او گلگون بود. اما خونش به زمین نمیریخت. وقتی مرا دید، دست بلند کرد. گفت: جمال حاج حسین رو عشق است. و دیگران، یک صدا گفتند: شهیدان زندهاند الله اکبر، به خون آغشتهاند، الله اکبر. عجیب بود که راهبندان نشده بود. نه اینکه خیابان خلوت نباشد. خیلی هم شلوغ بود. اما این آدمهای آش و لاش راه خودشان را پیدا میکردند. مثل این بود که از جنس نوراند. حجم و بعد داشتند، اما، با اینحال میتوانستند از اشیاء بگذرند. حاج احمد با اسبش به دل یک اتوموبیل پراید زد و وقتی به چهارراه رسید، اسب روی دو پایش بلند شد و شیهه کشید. با هر بدبختی بود یک تاکسی دربست گرفتم. یک پیکان قراضه بود. در عقب باز نمیشد، برای همین نشستم روی صندلی جلو. به راننده گفتم: «بریم.»
راننده حرکت نکرد. حالا حاج احمد با اسب سفیدش از چهارراه گذشته بود. ایستاده بود کنار چراغ راهنما. مثل این بود که دارد به من نگاه میکند. راننده گفت: «آقا کجا میخوان برَن؟»
-شادمان
راه افتاد. از شهر که بیرون رفتیم، خیالم کمی راحت شد. در اتوبان به پشت سر که نگاه کردم، نشانی از حاج احمد و لشکر شهدا ندیدم. اما چند کیلومتری تهران، وقتی از پنجره به بیرون نگاه کردم، باز هم دیدمشان. حاج احمد روی یال اسب سفیدش خم شده بود، شمشیرش را از نیام برکشیده بود و چهار نعل میتاخت. مثل این بود که با ما کورس گذاشته باشد.
گفتم: «آقا این لگن تندتر نمیره؟»
سرعت ما حداکثر هفتاد هشتاد کیلومتر در ساعت بود، اما با این حال چهارستون ماشین میلرزید. وقتی که راننده گاز داد، صدایی بلند شد. گفتم: «آقا، ببخشید. مثل اینکه اتفاقی افتاده»
-نه مشکلی نیست. موتورش بعضی وقتا بازی درمیآره.
به پشت سر که نگاه کردم دیدم حاج احمد راهش را کج کرد، به اسبش هی زد و از روی حصار کنار جاده پرید و وارد اتوبان شد. گفتم: «یا ابوالفضل»
-نترسین آقا، طوری نیست.
گفتم: «مرد حسابی مگه کوری؟»
حاج احمد حالا دیگر به ما رسیده بود. سمت راست جاده را گرفته بود، طوری که از پنجره ابوطیاره نوک شمشیرش را میدیدم. خیال میکردم میخواهد بلایی به سرم بیاورد. اما اشتباه میکردم. موتور ماشین در این میان باز هم صدایی داد و از سرعتش کم شد. حاج احمد به سرعت از کنار ما گذشت، اسبش از روی حصار کنار اتوبان جستی زد، روی دو پا بلند شد و ایستاد. حاج احمد مثل یک فرشتهی ریشو که نگهبان ما باشد، از روی اسبش به ما نگاه میکرد. از موتور ماشین صدای عجیبی بلند شد و بعد کاملاً از کار افتاد. راننده ماشین را به زحمت کنار جاده نگه داشت. گفتم: «کرایهت چقدر میشه؟»
گفت: «شما مهمون مائید.» خندید. ترسیده بودم. آن روز با مکافات خودم را به خانه رساندم. وقتی رسیدم، دیدم مهشید و پدر و مادرش و یکی از برادرهاش با زن و بچهاش و دو عمویم با خانوادهشان به دیدن من آمدهاند. پریشان بودم. دلم میخواست با مهشید تنها باشم. از میان آدمهایی که در پذیرایی نشسته بودند، فقط از دیدن مهشید شاد شدم. نشسته بودم کنار او. هر کس حرفی میزد. حرفها توی هوا موج میخورد و با هم یکی میشد و مثل همهمهای بیمعنی به مخ من نفوذ میکرد. سرم درد میکرد. وقتی مهمانان رفتند، دست مهشید را گرفتم و او را به کناری کشیدم.
مهشید گفت: «چی شده عزیزم؟ چرا اینقدر پریشانی؟»
گفتم: «دنبالم هستن.»
گفت: «کی؟»
گفتم: «باورت نمیشه. اگه بگم فکر میکنی دیوونه شدم.»
گفت: «مگه تو کاری کردی که دنبالتن؟»
گفتم: «داستانش طولانیه. وقتی سرباز بودم، مدتی توی جبههی پیرانشهر، بعدشم توی جبههی ایوان غرب خدمت میکردم. اونجا با یک عده بسیجی و سپاهی آشنا شدم. خیلیهاشون شهید شدن. من اما جون سالم به در بردم. یعنی تقصیر من نبود. باور کن قسمت این بود. من به زندگی نچسبیده بودم. به کسی هم خیانت نکردم.»
گفت: «اصلاً معلوم هست تو داری چی میگی؟»
گفتم: «ببین مهشید جان. اینا میخوان هر طور شده زندگیم رو از من بگیرن.»
گفت: «خدا اون روزو نیاره. عزیز دلم. این حرفا چیه میزنی. مطمئنی که به خاطر استرس سفر نیست؟»
گفتم: «من نمیدونم این چه وضعیه توی این مملکت که هر جا میرم، اینا رو میبینم. مثل لشکر خالد بن ولید به صف میشن. سرکردهشونم سوار یه اسب سفیده که روی پیشونیش یه خال سیاه هستش.»
دستم را گرفت. گریهام گرفته بودم. دلم میخواست به آغوش همسر زیبایم پناه ببرم، سرم را میان موهای بلوطیرنگش فروکنم و موهای او و گردن بلندش را ببویم.
مهشید گفت: «نگران نباش. با هم راهی پیدا میکنیم. اول باید ببینیم چرا اینا دنبال تو راه افتادن.»
گفتم: «من خیلی فکر کردم. تنها دلیلی که براش پیدا کردم این بود که تصادفاً، قبل از اینکه حمله شروع بشه، به من یه مرخصی یک هفتهای خورد. من تهران بودم که حمله شروع شد. وقتی برگشتم، جبهه دیگه آروم شده بود. خیلیها هم توی اون حمله شهید شدن. معلومه که من همهشون رو نمیشناختم. اما اون چند نفری رو که میشناختم، توی این لشکر شهدا که دنبالم راه افتادن هستن. من راننده بودم. پاترول فرماندهی دست من بود. یه روز که داشتم توی جاده ایلام رانندگی میکردم، دیدم سرکردهشون که اسمش حاج احمد ایستاده کنار جاده. اگه اون روز وانمیایستادم کنار جاده و این مرتیکه رو سوار نمیکردم، شاید هیچکدوم از این اتفاقا نمیافتاد.»
مهشید به فکر فرو رفته بود. طفلک خیلی نگران بود. سرش را که بلند کرد، دیدم چشمهایش به اشک نشسته است.
گفتم: «نگرانت کردم؟»
گفت: «نه. این یه مشکل متافیزیکیه. وقتی آدم به طور نابههنگام، مثلاً در اثر حادثهای غیرمنتظره بمیره، جسمش از بین میره، اما روحش سرگردونه.»
گفتم: «یعنی چی؟ یعنی قسمت بود که من بمیرم و اگه من میمردم، نظم وقایع به هم نمیخورد و روح این اشخاص هم آمرزیده میشد؟»
گفت: «دقیقاً همینطوره.»
گفتم: «برای همینه که این دیوثا از من طلبکارن؟»
گفت: «حالا، وقت این حرفا نیست. به هیچکی چیزی نگو. همین فردا چیزی رو بهانه میکنیم و برمیگردیم آلمان.»
همدیگر را بوسیدیم. هنوز بوی او را میشنوم. در واقع این بو تنها چیزیست که مرا به زندگی مرتبط میکند. نمیترسم. نگران هم نیستم. نمیتوانم بگویم افسوس میخورم یا دلتنگم. مثل فکر کردن به یک خاطرهی خوش است. آدم دلش میخواهد آن خاطره تکرار شود و با این حال میداند که تکرار آن امکانپذیر نیست. هر طور بود آن شب را به صبح رساندیم. با هر مخافتی که بود به خانوادهها تفهیم کردیم که باید زودتر از موقع برگردیم آلمان. صبح آن روز، ناشتا خداحافظی کردیم، آزانس گرفتیم و خودمان را رساندیم فرودگاه. خوشبختانه در هواپیمای لوفتهانزا چند صندلی خالی بود. تاریخ بلیطها را یک هفته جلو انداختیم و رفتیم به بخش گذرنامه. گذرنامهی مهشید مشکلی نداشت. از مرز رد شد. وقتی نوبت به من رسید، افسر باجهنشین نام مرا به کامپیوتر داد، بعد از مدتی سر بلند کرد و گفت: «ممنوعالخروجید شما.»
گفتم: «حتماً اشتباهی پیش اومده جناب سروان. حتماً تشابه اسمییه»
گفت: «برید اداره گذرنامه. اگه اشتباهی پیش آمده باشه، برطرف میکنن.»
گفتم: «من پروازم رو از دست میدم. کار و زندگی دارم، آقای عزیز. بیکار که نیستم»
گفت: «همون که گفتم. مراجعه کنید به ادارهی گذرنامه.»
گذرنامهام را بست و به دستم داد. مهشید میخواست برگردد. اما پاسبانی جلو او را گرفت.
-کجا خانوم؟
-میخوام برگردم پیش شوهرم
از صف آمده بودم بیرون. گفتم: «نه، مهشید جان. تو برو آلمان. میترسم. میترسم اتفاقی بیفته. تو برو. حتماً تشابه اسمی پیش اومده. توی این مملکت تا دلت بخواد امیر حسین امینی پیدا میشه. کارم که درست شد…»
-محاله من تو رو تنها بذارم.
-نگران نباش. از دست تو که کاری ساخته نیست. شاید قسمت این بوده. شاید این هم بخشی از ماجراست. شاید این اتفاقها باید پیش میاومد.
مهشید گریه میکرد. نه میتوانستم او را در حضور این همه آدم در آغوش بگیرم و نه میتوانستم برای آخرین بار روی او را ببوسم. بله. این آخرین بار بود که ما همدیگر را دیدیم. به هر حال، آن روز ایستادم تا هواپیما پرواز کرد. وقتی کاملاً مطمئن شدم که هواپیمای مهشید از زمین بلند شد، از فرودگاه آمدم بیرون. تازه در این لحظه متوجه شدم که دقیقاً از ساعت هشت شب تا آن لحظه که ساعت تقریباً ده و نیم صبح بود حاج احمد و لشکریانش خودشان را به من نشان نداده بودند. کمی امیدوار شده بودم. رفتم به ایستگاه تاکسی، از باجه فیش گرفتم و با تاکسی فرودگاه برگشتم تهران. قصد نداشتم برگردم پیش مادرم. دلم نمیخواست بندهخدا، پیرزن را بیجهت نگران کنم. خوبیش این بود که چمدانها با هواپیما رفته بود. دستم خالی بود و سبک بودم.
راننده گفت: «آقا کجا میخوان برن؟»
این جمله و طنین صدای راننده به نظرم آشنا آمد. تازه در این لحظه بود که راننده را شناختم. همان رانندهای بود که ابوطیارهاش در اتوبان کرج از کار افتاده بود. تعجب کردم. گفتم: «عجیبه. بازم شما؟»
-قسمته دیگه.
-این حرفا یعنی چی؟ شما مگه تاکسی فرودگاهین؟
-بعضی وقتا.
-با این لکنته؟
-ایشالا طوری نمیشه.
خواستم پیاده شوم. اما در باز نمیشد. هر چه تلاش کردم بیفایده بود. راننده خندید. گفت: «آقا نگفتن کجا میخوان برن.»
-این در صاب مرده چرا باز نمیشه؟
راه افتاده بود. گفتم: «کجا داری میری، مرد حسابی؟ نگه دار، پیاده شم.»
-آقا، کجا میخوان برن؟
بیفایده بود. بدیش این بود که حتی خودم هم نمیدانستم کجا میخواهم بروم. گفتم: «هر جا دوست داری برو. دیگه هیچی مهم نیست.»
در طول راه، برخلاف انتظارم راننده حتی یک کلمه حرف نزد. به راهآهن که رسیدیم، جلو یک مسافرخانه ایستاد. گفت: «رسیدیم.»
گفتم: «یعنی پیاده شم؟»
گفت: «آقا، اگه دوست دارن پیاده شن.»
گفتم: «کرایهت چقدر میشه؟»
گفت: «بفرمائید. شما مهمون مائین»
معلوم بود که تعارف نمیکند. عجیب بود که این بار، در ماشین بدون هیچ مشکلی باز شد. پیاده شدم و بدون خداحافظی رفتم به طرف مسافرخانه. وقتی وارد مسافرخانه شدم، ایستادم و به خیابان نگاه کردم. راننده هنوز کنار خیابان توقف کرده بود. سعی کردم به او فکر نکنم. بیدردسر اتاقی گرفتم و به اتاقم رفتم. اتاق به ظاهر تمیز بود، ولی بوی مسافری که شب قبل در این اتاق خوابیده بود، هنوز توی اتاق مانده بود. پنجره را که باز کردم، اتاق پر از هیاهوی شهر شد. دلم گرفته بود. هر چه که در این مدت ساخته بودم و میتوانستم به آن تکیه بدهم به مخاطره افتاده بود. باید حواسم را جمع میکردم. اگر مراقب بودم، شاید میتوانستم از این مخمصه نجات پیدا کنم. با لباس و کفش روی تخت دراز کشیدم. دستهایم را گذاشته بودم زیر سرم و به پرههای پنکه که از سقف آویزان بود نگاه میکردم. بعد از مدتی رفتم پای پنجره. امید داشتم که حاج احمد و لشکریان آش و لاشش را ببینم. اما هر چه نگاه کردم از آنها هیچ نشانی ندیدم. نمیتوانستم اتاق را تحمل کنم. برای همین زدم بیرون. تازه در این لحظه متوجه شدم که گرسنهام. از دیشب هیچ چیز از گلویم پایین نرفته بود. قدمزنان خودم را رساندم به یک چلوکبابی و غذا سفارش دادم. چلوکبابی خیلی محقر بود و به نظر نمیآمد چندان پاکیزه باشد. امیدوارم بودم که دستکم غذایش قابل خوردن باشد. هنوز غذا را نیاورده بودند که دیدم مردی از در وارد شد و یکراست سر میز من آمد. قد نسبتاً کوتاهی داشت، ریشو بود و یک اورکت از مد افتادهی ارتشی تن کرده بود. گفت: «حسین آقا؟»
-بله. خودم هستم. کاری داشتین؟
چشمهایش ناگهان پر از اشک شد. گفت: «نشناختی منو؟»
در همان نظر اول شناختمش. با این حال گفتم: «نه. متأسفانه. به جا نیاوُردم»
گفت: «ممد. جبهه. ایوان غرب.»
گفتم: «بفرما، بشین.»
نشست. بغض کرده بود و نزدیک بود زار زار گریه کند. تعجب کرده بودم. جز رانندهی آن پیکان لکنته هیچکس اطلاع نداشت که هنوز در تهران هستم. از خودم میپرسیدم این شخص مرا از کجا پیدا کرده است؟ مطمئن بودم که چیزی ما را مثل نخ تسبیح به هم مرتبط میکند. گفتم: «تو ردِ منو از کجا پیدا کردی؟»
گفت: «دیشب خواب دیدم. خواب دیدم که تو پشت این میز، توی این چلوکبابی نشستی. باید هر طور بود میدیدمت.»
گفتم: «مزخرف نگو، مرد حسابی. این حرفا تو کَتِ من یکی نمیره. شما جانورا رو خوب میشناسم. با هم دست به یکی کردین که منو به خاک سیاه بشونین.»
سرش را انداخته بود پایین. گفت: «اشتباه میکنی.»
شاگرد چلوکبابی داشت میز را میچید. گفتم: «ناهار که نخوردی؟»
گفت: «گرسنهم نیست.»
گفتم: «حالا چرا ناز میکنی. یه چیزی سفارش بده که غذا از گلو منم پایین بره. از دیشب هیچی نخوردم.»
سر بلند کرد و خندید. چشمهاش مثل بچههای بازیگوش میدرخشید. دلم سوخت برایش. به خودم گفتم: «این بیچاره چه تقصیری داره؟»
غذاش را که سفارش داد، گفت: «اخلاقت عوض نشده توی این مدت.»
گفتم: «انتظار داشتی که چی بشه. انتظار داشتی که مثلاً با یه مرد هویتباخته روبرو بشی؟»
سرم را بردم جلوتر. گفتم: «این حاج احمد و لشکر آش و لاشش از جون من چی میخوان؟»
گفت: «میخواد جونت رو بگیره. مفهومه؟»
مثل بیسیمچیها صحبت میکرد. گفتم: «نه. مفهوم نیست. جون منو بگیره؟ آخه چرا؟ مگه من چی کار کردم؟»
گفت: «فقط تو تنها نیستی. منم هستم. یکی دو نفر دیگهم هستم. ماها بایس میمردیم. مفهومه؟»
گفتم: «چی؟»
ناگهان بلند شد. صندلیاش افتاد زمین. با صدای بلند، تقریباً به فریاد گفت: «یا زهرا. عراق تا اینجا اومده بود. تا اینجا. ما اینجا سنگر دیدهبانی داشتیم. به خاطر اون نامردا من اینجا رو…»
مردم لقمه توی گلوشان گیر کرده بود. همه، قاشق چنگال به دست، با دهان پر یا نیمهپر داشتند به خلبازیهای این مردک نگاه میکردند. گفتم: «بشین بابا. چه خبرته؟»
گفت: «چه خبر بود! محشر کبرا. به خاطر اون نامردا من اینجا رو… دنیا چرا اینطوری میشه حسین؟ کی به کییه؟ ما داریم تاوون چی رو پس میدیم؟»
مثل این بود که داشت توی فیلم دفاع مقدس بازی میکرد. برگشت و چند قدم به طرف در رفت. گفت: «احمد! خودتو به من نشون بده. من که میدونم تو اونجائی. تو کجائی حاجی؟ تو شکم نهنگ؟ حاجی جون. من خستهم. از من چه انتظاری داری؟ خودتو به من نشون بده. برین کنار. همهتون برین کنار. شما رو به مقدسات برین کنار.»
یکی دو نفر بلند شده بودند، کتفش را گرفته بودند و با زحمت به کمک قهوهچی او را نشاندند روی صندلی. دست زدم برایش. گفتم: «جای ابراهیم حاتمیکیا خالی. آفرین. چند بار آژانس شیشهای رو دیدی؟»
خندید. گفت: «عجب فیلمی بود.»
گفتم: «نه. بابا. تو فیلمی. ابراهیم حاتمیکیا کیه؟»
گفت: «میترسم.»
گفتم: «از چی؟»
گفت: «میترسم یه روز این حاج احمد منو ترک اسبش بشونه.»
گفتم: «مهم نیست. بالاخره دیر یا زود همه باید ترک اسب عزرائیل سوار شیم.»
گفت: «یعنی تو نمیترسی؟»
گفتم: «چه فرقی میکنه؟ من فقط از این ناراحتم که شماها نمیتونین ببینین مردم دارن زندگیشون رو میکنن. نمیفهمم اصلاً چرا شماها اینقدر طلبکارین. اگه به خاطر اعتقادتون جنگیدین، کشته شدین یا مجروح شدین، تقصیر مردم چیه؟»
گفت: «هیس. کار دستمون میدی ها، با این حرفات.»
به شاگردقهوهچی گفتم: «آقا! صورتحساب.»
صورتحساب را که پرداختم، از در آمدیم بیرون. گفتم: «نگفتی چطور ردِ منو پیدا کردی.»
گفت: «قول میدی پیش خودمون بمونه؟»
گفتم: «آخه، مرد حسابی من کیرو دارم توی این شهر؟»
گفت: «حاج احمد منو فرستاده که بهت خبر بدم کارت ساختهس.»
یادم نیست چند وقت توی خیابانها بیهدف قدم میزدیم. گمانم رسیده بودیم به طرفهای جوادیه. چند قدم جلوتر دو دختر جوان ایستاده بودند مقابل ویترین یک مغازهی کفاشی. مانتو کوتاه پوشیده بودند و روسری رنگی سر کرده بودند. وقتی از کنار آنها گذشتیم، به پشت سرش نگاه کرد. گفت: «بعضی وقتا از خودم میپرسم اسلامیتِ این حکومت کجاست؟»
گفتم: «چطور مگه؟»
گفت: «آدم توی این شهر راه میره، شقدرد میگیره.»
گفتم: «خب، اگه جنبه نداری تو نگاه نکن.»
خندید. گفت: «مگه میشه نیگا نگرد، حسینا!»
گفتم: «کی تو حاج احمد رو دیدی؟»
گفت: «دیشب رفته بودم یه تک پا سر خیابون که حاج احمد رو دیدم. از اسبش پیاده شده بود، دهنهی اسبش رو گرفته بود به دستش و تکیه داده بود به تیر چراغ برق. نزدیک بود زهره ترک بشم. چه هیبتی داشت. چه قد و قامتی. یه ردای سفید تنش بود و یه شال سبز هم بسته بود به کمرش. از صورتش نور میبارید تو کوچه»
گفتم: «مطمئنی اشتباه نگرفتی؟ حاج احمدی که من دیدم ردای سفید تنش نبود. شال سبز هم نبسته بود به کمرش. صورتشم آفتابسوخته بود.»
گفت: «تو حتماً باید آدمو پیش خودش ضایع کنی؟»
گفتم: «بیخیال. چی گفت حالا؟»
گفت: «هیچی. نشونی تو رو داد. گفت برو فلان جا، فلان ساعت توی فلان چلوکبابی بهش بگو کارش ساختهس.»
به ساعتم نگاه کردم. ساعتی از ظهر گذشته بود و ما توی خیابانها بیهدف پرسه میزدیم. مهشید حالا حتماً رسیده بود دوسلدورف. تا ساعتی دیگر میرسید منزل. دلتنگش بودم. گفتم: «تو مگه کار و زندگی نداری؟»
جواب نداد. گفتم: «زندگیت رو از کجا میگذرونی؟»
گفت: «از بنیاد یه چیزی میگیرم. طبقهی بالای خونهمم اجاره دادم. میگذره. خدا رو شکر، بد نیست.»
گفتم: «از بیکاری حوصلهت سر نمیره؟»
گفت: «من از صبح که از خواب بیدار میشم فیلمای حاتمیکیا رو میبینم.»
گفتم: «خسته نمیشی؟»
گفت: «نه. خیلی باحاله.»
گفتم: «خیلی خوب. من باید برم.»
دلش نمیخواست از من جدا شود. بهانهای آوردم، خداحافظی کردم و از او دور شدم. میترسیدم از پیام بیاید. برای همین از کوچه پسکوچههای اطراف ولیعصر خودم را رساندم به خیابان انقلاب. ساعت چهار و نیم بعد از ظهر بود که دیدم حاج احمد سوار اسب سفیدش مقابل در ورودی دانشگاه ایستاده است. اول خیال کردم دانشجویان شلوغ کردهاند. چون بسیجیها هم با همان وضع آش و لاش توی پیادهرو پخش و پلا بودند. اما وقتی خوب نگاه کردم، متوجه شدم که دانشگاه آرام است. دوست نداشتم آن طرفها آفتابی بشوم. برای همین رفتم به آن دست خیابان و ایستادم منتظر تاکسی. اما عجیب بود که هیچ مسافرکشی مقابل من نمیایستاد. اگر راه باز بود، با دیدن من گاز میدادند و به سرعت از کنارم میگذشتند. اگر چراغ قرمز بود، راننده از من رو برمیگرداند. کاریش نمیشد کرد. رفتم توی پیادهرو و پای پیاده به طرف میدان فردوسی به راه افتادم. نمیدانم چند ساعت در خیابانها سرگردان بودم. ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که خودم را به مسافرخانه رساندم. به اتاقم رفتم و با کفش و لباس روی تخت دراز به دراز افتادم. یک ساعتی خوابیدم. تمام مدت خوابهای پریشان میدیدم. وقتی بیدار شدم، رفتم پشت پنجره. اتاقم در طبقهی سوم قرار داشت و به میدان راهآهن مسلط بودم. از پشت پنجره به آمد و شد مردم نگاه میکردم. شب شده بود. همیشه این موقع روز، در همهی شهرهای جهان آدمهای بیخانمان، آدمهای خسته و داغان، آدمهای بیپناه مثل لجن یا کثافتی که تهنشین شده باشد، توی شهر جا میماندند. من هم جا مانده بودم. در پانزده سال گذشته تلاش کرده بودم که خودم را از لجن و کثافت تهنشینشده توی این شهر بیرون بکشم. اما این تلاش هم مثل خیلی کارهای دیگر در زندگی احمقانه بود. چون تازه داشتم به این حقیقت پی میبردم که کثافت در واقع یک کثافت تاریخی بود که توی وجود ما تهنشین شده بود. با جابجایی جغرافیایی یکی مثل من نمیتوانست خودش را از آن پاک کند. زندگی یا مرگ من چه فرقی داشت؟ از این فکر پریشانتر شدم. چه چیزی در ایران وجود داشت که مرا تا این حد منفعل میکرد؟ به خودم گفتم: من زندهام و میخواهم زنده بمانم و عشق بورزم و کار کنم و در کنار مهشید پیر شوم. این تنها آرزوی من بود. حالا باید چه میکردم؟ بدیش این بود که هیچ کاری از من برنمیآمد. نه کسی را میشناختم و نه جایی را سراغ داشتم و نه اصلاً به کسی یا به چیزی میتوانستم اعتماد کنم. به دلم آمده بود که تا طلوع آفتاب همه چیز تمام میشد. اتاق تاریک بود. برگشتم که چراغ را روشن کنم، دیدم حاج احمد، سه کنج دیوار ایستاده و به شمشیرش تکیه داده است. تعجب کردم. اسبش کجا بود؟
گفت: «نگران نباش حاج حسین. به تیر چراغ بستمش.»
از پنجره که نگاه کردم، دیدم واقعاً افسار اسبش را به تیر چراغ بسته است. گفتم: «چطور اومدی تو؟»
گفت: «تو هم اگه شهید شده بودی، هیچ مانعی جلوت نبود.»
گفتم: «من اما زندگی رو بیشتر دوست دارم.»
گفت: «دوست دارم با هم بریم قدمی بزنیم.»
فکر خوبی بود. سختم بود که با کسی که از جنس نور است و با این حال حجم و بعد دارد در اتاق محقر مسافرخانهای در میدان راهآهن سر کنم. مثل این بود که دیوارها هر آن روی سرم آوار میشد.
مسافرخانهچی نشسته بود پشت پیشخوان، دستش را گرفته بود روی چراغ علاءالدین و داشت چرت میزد. مرا که دید، گفت: «کی تشریف میآرین، آقای مهندس.»
گفتم: «یه ساعتی در خدمت حاج آقا هستم، زود برمیگردم.»
گفت: «حاج آقا کیه؟»
به اطراف که نگاه کردم، کسی را ندیدم. تازه در این لحظه متوجه شدم که حاج احمد نیست. گفتم: «هیچی. با پدرخانمم. بیرون منتظره.»
از در که بیرون رفتم، حاج احمد را در پیادهرو دیدم. با متانت اسبش را که باز کرد، افسار او را به دست گرفت. ما دوشادوش هم در پیادهرو قدمزنان میرفتیم. اسب سرش را پایین انداخته بود و از پی ما میآمد. خیابانها آن وقت شب نسبتاً خلوت بود. اما هنوز تک و توک رهگذرهایی در خیابانها پلاس بودند. مثل این بود که آنها ما را نمیدیدند. پیش میآمد که عدهای از خیابانگردها و کارتنخوابها سر گذر توی بشکه آتش روشن کرده بودند و گرد آتش حلقه زده بودند. آنها هم ظاهراً به ما اعتناء نمیکردند. وقتش بود که بعد از آن همه سال ناگفتهها گفته شود. اما ترسیده بودم و راستش امیدم را هم از دست داده بودم. گمان میکردم هر تلاشی بیفایده است. مثل گرگی بودم که در یک روز زمستانی خیلی سرد در بیابان از گلهاش دور افتاده باشد و از روی تصادف پایش توی تله گیر کرده باشد. حتی نا نداشتم زوزه بکشم یا ناله کنم.
حاج احمد گفت: «میبینی چقدر تهران تغییر کرده؟»
گفتم: «جون هر چی مرده دست از سر ما بردار. بذار زندگیمون رو کنیم.»
با صدای دورگهی مردانهای گفت: «مردا همه مردهن. صاحبای حجلههای سر گذر کجان؟»
گفتم: «چرا از من میپرسی، مرد حسابی. مگر من مسبب اون کشت و کشتار بودم؟ برو از کسانی بپرس که بهت تکلیف کرده بودن.»
گفت: «اومدی نسازی با ما.»
گفتم: «تهدیدم میکنی؟»
به آواز خواند: «در دست توام مرحمتی کن/فردا که شوم خاک چه سود اشک و ندامت.»
بیفایده بود. از اولش هم حدس میزدم بیفایده باشد. با این جماعت نمیشد دو کلام حرف زد. ایستادم. گفتم: «ببین بابا جون، ما اصلاً از یه خانواده نیستیم. تا جوون بودم شماها مجبورم کردین دو سال و خردهای از عمرم رو بذارم توی بیابونای این مملکت. من دینم رو ادا کردم و حالا، بعد از بیست سال دربدری و بیچارگی زندگیم سر و سامونی گرفته. میخوام زندگی کنم. به من چه که شماها نمیتونین زندگی کنین؟ ماها باید تقاص چی رو پس بدیم و اصلاً تا کی؟ یعنی بعد از سی سال بس نیست؟»
پایش را گذاشته بود توی رکاب اسب. به سختی خودش را بالا کشید. معلوم بود که او هم خسته است. گفت: «داری سرکشی میکنی. معلومه که میخوای خودی نشون بدی. کور خوندی. چه شبهایی که تا صبح نخوابیدم. تازه تقصیر من که نبود. اگه دست من بود میبردم همهتون رو بهشت. خدا خواست که با شما باشم. لابد پیش خودت میگی، عجب آدم پوستکلفتی هست این مرد. این همه تنش رو تکه تکه کردیم، اما، – تو که جات بد نبود. به تو که بد نگذشت. من تا آخرش ایستادم. تحمل شماها برای من سخته. من نمیتونم آدمای متظاهر و راحتطلبی رو تحمل کنم که از درد و رنج چیزی نمیفهمن. ولی تیر غیب رو فراموش نکن. به زودی تیر غیب از راه میرسه و تکلیف شماها رو معلوم میکنه. ما تا آخر وایستادیم.»
به اسبش هی زد و رفت. خیابان جمهوری آن وقت شب خلوت بود. مدتی ایستادم و به او نگاه کردم. روی یال اسبش خمیده بود و در امتداد جمهوری به طرف شرق تهران میتاخت. آن قدر ایستادم تا کاملاً از نظر ناپدید شد. چه باید میکردم؟ دلم شور میزد. ساعت حوالی یازده شب بود. به وقت آلمان هشت و نیم. مهشید این موقع شب کجا بود و چه میکرد؟ دلم میخواست به جای امنی پناه بیاورم. اما جایی را سراغ نداشتم. ناچار پای پیاده به مسافرخانه برگشتم. مسافرخانهچی همچنان دستش را روی چراغ علاءالدین گرفته بود و داشت چرت میزد. وارد که شدم، سر بلند کرد. گفتم: «آقا، میشه از اینجا به خارج از کشور زنگ بزنم؟»
گفت: «چرا نمیشه، خوبم میشه.»
با کاهلی برخاست و تلفن را از زیر پیشخان بیرون آورد و گذاشت مقابل من. گفت: «بفرما، آقای مهندس.»
چند بار شماره گرفتم تا عاقبت خط آزاد شد و مهشید گوشی را برداشت. گفتم: «راحت رسیدی؟»
آره. خیلی خوب بود. تو چطوری؟
بد نیستم.
کجائی حالا؟
توی یه مسافرخونه اتاق گرفتم.
نمیخوای پیش مامانت اینا برگردی؟
نه بابا. بیچاره پیرزن زابهراه میشه. آلمان همه چی مرتبه؟
دو سه تا صورتحساب سنگین آمده. اما نگران نباش. فردا پرداخت میکنم.
پول داریم توی حساب؟
داریم. تازه یه هفته دیگهم حقوقامون واریز میشه. از اون یارو چه خبر؟
باهاش صحبت کردم. نتونستیم با هم به تفاهم برسیم. موندم چی کار کنم. شاید بد نباشه به پلیس مراجعه کنم.
حدس میزدم. برای همین تا رسیدم پیگیر این ماجرا شدم. تو نازلی رو میشناسی؟
خب، آره. میشناسم.
بهش زنگ زدم. گفت پارسال برای یکی از بستگانشون یه مورد مشابه پیش اومده بود. خیلیها درگیر این موضوعن.
نه بابا؟ جدی میگی؟
ظاهراً یک جور اپیدمیه. میگن یه جنگیر هست توی یه جایی به اسم… صبر کن… اسمش رو اینجا نوشتم. سعید آباد. آره. سعید آباد توی جاده شهریار. میگن این جنگیره کاری میکنه که طلسم شکسته شه. خرجشم مثل اینکه خیلی زیاد نیست.
-دست بردار مهشید. تو که اهل این حرفا نبودی
-میگن معجزه میکنه
-کی میگه؟
-نازلی دیگه. پسرخالهش مراجعه کرده، جواب گرفته. خیلیهای دیگهم هستن.
-شماره تلفنی، چیزی داره؟
-بنویس.
آدرس کامل طرف با شمارهی تلفنش را نوشتم. بعد خداحافظی کردم. قرار شد فردای آن روز زنگ بزنم و نتیجه را به مهشید اطلاع دهم. تازه در این لحظه بود که متوجه شدم مسافرخانهچی تمام مدت بالای سر من ایستاده است. گفتم: «چقدر میشه آقا؟»
گفت: «قابل نداره.»
گفتم: «خواهش میکنم.»
گفت: «سه هزار تومن.»
سه تا اسکناس هزار تومنی گذاشتم روی پیشخان. گفت: «یه آقایی سراغ شما رو گرفت.»
گفتم: «کی؟»
گفت: «بیرون منتظرتونه.»
از پنجره که نگاه کردم کسی را ندیدم. گفتم: «بیرون که کسی نیست.»
مسافرخانهچی خندید. گفت: «تو ماشینش نشسته.»
راست میگفت. همان پیکان قراضه مقابل مسافرخانه توقف کرده بود. چرا زودتر ندیده بودمش؟ گفتم: «کی آمد؟»
مسافرخانهچی گفت: «طوری شده مگه؟» و باز خندهی معنیداری کرد. مثل این بود که میخواست به من بفهماند از همهی رازهایم باخبر است. عصبانی شده بودم. اما به روی خودم نیاوردم. گفتم: «نه. آقا. طوری نشده. من منتظر یکی از دوستام بودم. اصلاً فکرش رو نمیکردم امشب بیاد سراغم.»
گفت: «بهش نمیاومد رفیقتون باشه. خیلی کم حرف بود. فقط میگفت آقا نیامدهن؟ هر چی میگفتم آقا کیه، انگار نه انگار.»
گفتم: «خیلی ممنون. از خجالتتون درمیآم.»
بعد خداحافظی کردم و از مسافرخانه زدم بیرون. یکراست به طرف اتوموبیل رفتم. زدم به شیشه. راننده پیاده شد. گفت: «آقا کجا میرن؟»
گفتم: «سر قبر پدرت.»
گفت: «قبرستون روز میرن نه شب.»
گفتم: «بلبلزبون شدی. بشین بریم.»
نشست پشت رل. گفت: «آقا کجا میرن؟»
گفتم: «سعید آباد.»
خندید. گفت: «میدونستم.»
حالا دیگر باورم شده بود. عجیبتر این بود که به اینگونه ماجراها در این مدت کوتاه عادت کرده بودم. با وجود آنکه این وقایع غیر منطقی، احمقانه و حتی طالمانه بود، اما چون جزو بافت زندگی روزانه بود، بدیهی جلوه میکرد. مثل این بود که اگر چنین وقایعی اتفاق نمیافتاد، زندگی چیزی کم داشت. در راه با هم صحبت نکردیم. ساعتی از نیمهشب گذشته بود و ماه بدر کامل بود. ما با آن پیکان لکنته با سرعت نسبتاً زیادی در کمربندیهای اطراف تهران حرکت میکردیم. چهار ستون ماشین میلرزید و موتور اتوموبیل مثل حیوان زخمخوردهای زوزه میکشید. نور ماه توی بیابان افتاده بود و درختچهها و سنگها روی زمین سایههای ترسناک انداخته بودند. سرم را به شیشه تکیه داده بودم و به این مناظر نگاه میکردم. حال کسی را داشتم که کاملاً تسلیم شده است. به سعید آباد که رسیدیم، دیدم عدهای دوری یک گاری جمع شدهاند. کنار گاری یک چراغ پریموس و روی چراغ یک کتری قرار داشت. کتری داشت میجوشید و از روی گاری بخار بلند میشد. به تیر چراغ طناب بسته بودند و روی طناب چند تکه رخت مردانه با باد تکان میخورد. یکی نشسته بود روی یک پیت حلبی، یکی ایستاده بود پای بساط شلغم و جوانکی هم ایستاده بود کنار. راننده پیچید توی خاکی کنار جاده و توقف کرد. پیاده شدم. گفتم: «شما برو.»
جواب نداد. من هم بیش از این اصرار نکردم. رفتم به طرف بساطی. از دور گفتوگوی آن سه نفر را میشنیدم.
-کم خالی ببند تقی
-تقی مشدی
-خوبه حالا، دو روز رفته خراسون واسه ما آدم شده
-آدم بود بنده خدا
-تقی شلغمی هستی دیگه
-اگه اسم آدم به کاسبیش باشه، تو هم حسن نباتی هسی – حسن گرد
-حسن کارراهانداز چی؟
هر و کر هر سه بلند شده بود. رسیده بودم پای بساط.
شلغمفروش که ظاهراً تقی نام داشت، گفت: «بفرما!»
گفتم: «ببخشید آقا، منزل شیخ صالح کجاست؟»
رفیق نوجوانش گفت: «شیخ صالح؟»
قبل از آنکه آدرس را از کیفم دربیاورم، سومی که ظاهراً گردفروش بود گفت: «چه کارش داری؟»
-کار مهمی دارم باهاش.
مأمور که نیستی؟
-نه بابا. مأمور کجا بود.
گفت: «دنبال من بیا»
از پی او در کوچهپسکوچههای تنگ سعیدآباد به راه افتادم. کوچهها را به شکل ناجوری آسفالت کرده بودند. خانهها توسریخورده و سرهمبندیشده بود. معلوم بود مردم با هر چی که به دستشان افتاده سرپناهی برای خودشان فراهم کردهاند. از چند کوچه گذشتیم تا بالاخره رسیدیم. خواستم به او که انصافاً کارراهانداز بود چیزی بدهم، اما قبول نکرد. پیش از آنکه در بزنم، لحظهای ایستادم و به حسن «کارراهانداز» نگاه کردم که پیچید به یک کوچهی دیگر و رفت. در خانه آهنی بود. از صداهایی که میآمد معلوم بود توی حیاط کوچک خانه عدهای اجتماع کرده بودند. خانه زنگ نداشت، اما وقتی خوب نگاه کردم متوجه شدم در باز است. در را فشار دادم و وارد حیاط شدم. کف حیاط سنگفرش بود و عدهی نسبتاً زیادی توی حیاط نشسته بودند. زنها توی خانه بودند و داشتند دعا میخواندند و توی سر و کله خودشان میزدند. مردها پیشانیشان را تکیه داده بودند به دستشان و هر چندگاه یک بار مثل کسی که از چیزی متأسف است سر تکان میدادند. خیال کردم مجلس عزاست. اما از خودم میپرسیدم این چه مجلس عزاییست که نصفه شب برگزار میشود؟ در این فکر بودم که پسرک نوبالغی آمد تا دم در. گفت: «با کی کار دارین آقا؟»
گفتم: «شیخ صالح تشریف دارن؟»
گفت: «وقت قبلی گرفتین؟»
گفتم: «مگر اینجا درمانگاه یا دارالوکالهست که آدم باید وقت قبلی بگیره.»
گفت: «اینا رو میبینی؟»
گفتم: «خب، آره. میبینم.»
گفت: «همهی این آدما التماس دعا دارن.»
گفتم: «آقا. اصلاً بیخیال. مثل اینکه اشتباه اومدم.»
بیخداحافظی از در زدم بیرون. با خودم میگفتم اگر بناست که زندگی و مرگ من به دست یکی مثل شیخ صالح باشد، همان بهتر که زنده نباشم. عصبانی بودم. با خودم میگفتم: آخر این چه مملکتیست که زندگی آدم به دعای جاکشهایی مثل شیخ صالح بند است. بیشتر از خودم متنفر و خشمگین بودم که این وقت شب آمده بودم در خانهی چنین شخصی. در این فکرها بودم که به هر ترتیبی که بود خودم را از کوچه پسکوچههای ده بیرون کشیدم. آن سه نفر همچنان ایستاده بودند کنار خیابان. راننده هم هنوز همان جا توقف کرده بود. رفتم به طرف ماشین. در را باز کردم و نشستم.
راننده گفت: «آقا حالا کجا میخوان برن؟»
جواب ندادم. راننده که راه افتاد برای آن سه نفر دست تکان دادم و رفتیم. آن شب آخرین شب زندگی من بود. ما با سرعت حرکت نمیکردیم. جاده خلوت بود و احتمال تصادف هم نسبتاً کم بود. با این حال هنوز به سه راه شهریار نرسیده بودیم که یک کامیون با نور بالا از مقابل پیداش شد. نور درست توی چشمهایم افتاده بود و هیچ جا را نمیتوانستم ببینم. همه چیز در چشم به همزدنی اتفاق افتاد. ماشین از جاده اصلی منحرف شد، توی خاکی حاشیهی جاده رفت، به چیزی اصابت کرد و در آخرین لحظه، پیش از آنکه زندگی من تمام بشود، در اثر این ضربه از جایم کنده شدم و با سر خوردم به شیشهی جلو. آخرین تصویری که در ذهن دارم، تصویر شیشهی جلو پیکان است که کاملاً خرد شده بود. نشسته بودم روی تخته سنگ کنار جاده و داشتم زیر نور ماه به جنازهام نگاه میکردم که آش و لاش شده بود. نترسیده بودم. فقط خشمگین بودم. احساس میکردم کاملاً برهنهام و از برهنگیام خجالت میکشیدم. برای راننده نگران بودم، به جستجوی او به اطراف که نگاه کردم، حاج احمد را دیدم که سرتقاطع راهآهن شهریار کنار اتاقک سوزنبان با اسبش ایستاده بود. توی بیابانهای پیرامون دپوی ارتش، لشکر آش و لاشها پراکنده بود. بیابان همان بیابان بود و از خون هیچکس هم رنگین نشده بود. تازه در این لحظه بود که متوجه شدم کامیون پنجاه متر جلوتر توقف کرده است. راننده کامیون داشت توی سر خودش میزد. رانندهی پیکان که حالا آهنپارهای بیش نبود، دستش را گذاشته بود روی سرش، خط وسط جاده را گرفته بود و سراسیمه و ترسخورده به طرف حاج احمد میرفت. از دور دو سرباز زخمخوردهای که مدتی با آنها همسنگر بودم به طرف من میآمدند.
وقتی که جنازهام را به مردهشویخانه بردند و از پشت شیشه چشمم افتاد به جسم برهنهام، فهمیدم که چقدر مرگ بیپروا و بیپیرایه است. جسم برهنهام مثل نعش سگی که زیر ماشین رفته باشد افتاده بود روی سنگ. همانطور آش و لاش و خونآلود. دست راست و پیشانیام شکسته بود. از زخم پیشانی هنوز خون میآمد. چشمهایم بیحالت بود، رنگم پریده بود و پاهایم بدقواره بود. هیچوقت فکر نمیکردم تا این حد زشت باشم. مثل این بود که آدم، بعد از یک دوره تب تند از خواب بیدار شود و خودش را در آینه ببیند. سردم نبود و چندشم نمیشد. از دیدن خودم به آن وضع بیزار نبودم. خشمگین نبودم که چرا جنازهام را لای چند متر پارچهی چلوار میپوشانند. تعجب هم نکرده بودم. در آن لحظات احساس میکردم در زندگی خودم را فریب دادهام، اما نمیتوانستم خوشحال باشم که این فریب با مرگ من تمام شده است. وقتی از مردهشویخانه بیرون آمدیم، حاج احمد با اسب سفیدش ایستاده بود جلو در. همان لباس ساده سربازی تنش بود. گفت: «بریم؟»
گفتم: «کجا حاجی؟»
گفت: «نمیتونی دل بکنی؟ نه؟»
گفتم: «از چی؟»
گفت: «از زندگی.»
حواسم پی جنازهام بود. برده بودند که نماز میت بخوانند. گفتم: «حاج آقا، من با تو نمیآم.»
گفت: «بدبخت، من میخواستم تو رو ببرم بهشت. اما تو که لیاقت نداری.»
به اسبش هی زد. روی قبرها چهارنعل میتاخت. میدانستم که خوب یا بد همه چیز تمام شده است.
تنها بودم.
بیشتر بخوانید: