فلانری اوکانر: «پیدا کردن یک آدم خوب سخت است» به ترجمه میترا داوودی

فلانری اوکانر (۱۹۲۵–۱۹۶۴) یکی از نویسندگان برجسته‌ی آمریکایی قرن بیستم است که به خاطر داستان‌های کوتاه و رمان‌هایش شناخته می‌شود. او که در ایالت جورجیا به دنیا آمد و بیشتر عمرش را در همان منطقه گذراند، در آثارش به مضامین مذهبی، اخلاقی و اجتماعی می‌پردازد. اوکانر به عنوان یک نویسنده‌ی کاتولیک، اغلب از عناصر مذهبی و نمادین در داستان‌هایش استفاده می‌کرد و شخصیت‌هایش را در موقعیت‌های بحرانی و اغلب خشونت‌بار قرار می‌داد تا حقایق عمیق‌تری درباره‌ی انسانیت و گناه را آشکار کند.
سبک نوشتاری اوکانر ترکیبی از واقع‌گرایی و طنز سیاه است. او با نگاهی تیزبین و گاه تلخ، شخصیت‌هایش را در مواجهه با بحران‌های اخلاقی و معنوی به تصویر می‌کشد. داستان‌های او اغلب با لحظه‌های غیرمنتظره به اوج می‌رسند. از آثار معروف او می‌توان به مجموعه داستان‌های کوتاه «پیدا کردن یک آدم خوب سخت است» اشاره کرد. رمان‌های «خون می‌دانست» و «سلطنت وحشت» از دیگر آثار اوست.
فلانری اوکانر در سن ۳۹ سالگی بر اثر بیماری لوپوس درگذشت، اما آثارش همچنان به عنوان بخشی از ادبیات کلاسیک آمریکا مورد تحسین و مطالعه قرار می‌گیرند. او به عنوان یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان داستان‌های کوتاه در تاریخ ادبیات آمریکا شناخته می‌شود و نگاه عمیق و بی‌پروای او به مسائل انسانی و مذهبی، او را به چهره‌ای ماندگار در ادبیات تبدیل کرده است.

 مادربزرگ نمی‌خواست به فلوریدا برود. او می‌خواست به دیدن بعضی از آشنایانش در شرق تنسی برود و از هر فرصتی استفاده می‌کرد تا بِیلی را متقاعد کند نظرش را تغییر دهد. بِیلی پسرش بود و مادربزرگ پیش او زندگی می‌کرد، پیش تنها پسرش. بِیلی روی لبه‌ی صندلی نشسته بود و خم شده بود روی بخش ورزشی روزنامه‌ی اورنج ژورنال. مادربزرگ گفت: «اوه، بِیلی، یه لحظه بیا اینجا و اینو بخون!» همان‌جا ایستاده بود، یک دستش را روی کمر استخوانی‌اش گذاشته بود و با دست دیگر روزنامه را تکان می‌داد و نزدیک سر طاس بِیلی می‌گرفت. «این مردی که اسم خودش رو گذاشته “آدم قانون‌شکن”، از زندان فرار کرده و داره به سمت فلوریدا می‌ره. اینجا می‌تونی بخونی که چه بلایی سر مردم آورده. فقط بخونش! من با بچه‌هام به جایی نمی‌رم که در اونجا چنین آدم مجرمی آزادانه پرسه می‌زنه. نمی‌تونم این کار رو در برابر وجدانم توجیه کنم!»

بِیلی سرش را از روزنامه بلند نکرد، بنابراین مادربزرگ چرخید و به طرف مادر بچه‌ها رفت، زن جوانی که شلوار به پا داشت و چهره‌ای پهن و معصوم مثل یک کلم داشت. روسری سبزی به سر داشت که دو گوشه‌اش مثل گوش‌های خرگوش بالا آمده بود.  او روی مبل نشسته بود و از یک قوطی کنسرو به بچه‌اش زردآلو می‌داد. مادربزرگ گفت: «بچه‌ها قبلاً هم به فلوریدا رفتن. شما باید به جای دیگه‌ای ببریدشون تا چیزهای مختلفی از دنیا رو ببینن و دید بازتری پیدا کنن. بچه‌ها تا حالا شرق تنسی نرفتن.» 

به نظر می‌رسید مادر بچه‌ها اصلاً به حرف‌های مادربزرگ گوش نمی‌دهد، اما جان وسلی، پسر هشت‌ساله‌ی چاق و چله‌ای که عینک می‌زد، به مادربزرگ گفت: «اگه نمی‌خوای بری فلوریدا، پس چرا خونه نمی‌مونی؟» او و دختر کوچولو، جون استار، روی زمین نشسته بودند و مشغول خواندن بودند. جون استار، بدون اینکه سر بلند کند، گفت: «او حتی برای یک روز هم که شده در خانه نمی‌ماند تا ملکه باشد .مادربزرگ پرسید: «خب، اگه اون مرد قانون‌شکن شما رو گیر بیاره، چی کار می‌کنید؟»

جان وسلی گفت: «بهش یه مشت می‌زنم.»

جون استار گفت: «اون خونه نمی‌مونه، حتی اگه بهش یه میلیون دلار بدن. می‌ترسه چیزی رو از دست بده. باید هر جایی که ما می‌ریم، باشه!» 

مادربزرگ گفت: «خب، خانم کوچولو، فقط یادت باشه، دفعه‌ی بعدی که خواستی برات موهات رو فر کنم.»

جون استار گفت موهایش به طور طبیعی فر داره.

صبح روز بعد، مادربزرگ اولین نفری بود که سوار ماشین شد و آماده‌ی رفتن بود. در یک گوشه‌ی ماشین، چمدان بزرگ سیاه‌اش را گذاشته بود که شبیه سر یک اسب آبی بود، و زیر آن چمدان، سبدی را پنهان کرده بود که داخلش پیتی سینگ، گربه‌اش، بود. او نمی‌خواست گربه را برای سه روز در خانه تنها بگذارد، چون فکر می‌کرد گربه خیلی دلتنگش می‌شود و نگران بود که مبادا گربه به یکی از شعله‌های گاز بخورد و خفه شود. پسرش، بِیلی، دوست نداشت با گربه به هتل برود«مادربزرگ در صندلی عقب، وسط نشسته بود و جان وزلی و جون استار دو طرفش بودند. بِیلی و مادر بچه‌ها و نوزاد در جلو نشسته بودند و ساعت هشت و چهل‌وپنج دقیقه از آتلانتا حرکت کردند، در حالی که شماره‌ی کیلومترشمار ماشین روی ۵۵۸۹۰ بود. مادربزرگ این عدد را یادداشت کرد، چون فکر می‌کرد جالب است وقتی برگشتند بگویند چند کیلومتر رانندگی کرده‌اند. بیست دقیقه طول کشید تا به حومه‌ی شهر برسند.»

مادربزرگ خودش را راحت کرد، دستکش‌های سفید پنبه‌ای‌اش را درآورد و آن‌ها را به همراه کیف دستی‌اش روی طاقچه پشت پنجره عقب گذاشت. مادر بچه‌ها هنوز شلوار به پا داشت و روسری سبز رنگش را به سر بسته بود، اما مادربزرگ کلاه حصیری آبی دریایی به سر داشت که دورش را دسته‌ای از بنفشه‌های سفید تزئین کرده بود و لباسی به رنگ آبی دریایی‌ پوشیده بود که رویش نقطه‌های سفید کوچکی نقش بسته بود. یقه و سرآستین‌هایش از اورگاندی سفید بود و با تور تزئین شده بود. روی یقه‌اش نیز یک دسته گل بنفشه پارچه‌ای که داخلش عطر بود، سنجاق کرده بود. اگر حادثه‌ای اتفاق می‌افتاد، هر کس که او را در بزرگراه می‌دید، بلافاصله می‌فهمید که او یک بانوی محترم است.

مادربزرگ گفت فکر می‌کند امروز روز خوبی برای رانندگی است، نه خیلی گرم و نه خیلی سرد، و به بیلی هشدار داد که حداکثر سرعت مجاز پنجاه‌وپنج مایل در ساعت است و پلیس‌ها پشت بیلبوردها و گروه‌های کوچک درختان پنهان می‌شوند و قبل از اینکه فرصت کم کردن سرعت را داشته باشی، دنبال‌ات می‌آیند. او جزئیات جالب مناظر را نشان می‌داد: کوه استون، گرانیت آبی که در بعضی جاها تا دو طرف بزرگراه بالا آمده بود، دیواره‌های خاک رس قرمز روشن که کمی با رنگ بنفش رگه‌دار شده بودند، و محصولات مختلفی که روی زمین ردیف‌هایی از تور سبز ایجاد کرده بودند. درختان پر از نور نقره‌ای خورشید بودند و حتی زشت‌ترین آن‌ها می‌درخشیدند. بچه‌ها مجله‌های کمیک می‌خواندند و مادرشان دوباره به خواب رفته بود.

جان وزلی گفت: «بیایید سریع از جورجیا رد شویم تا مجبور نباشیم زیاد به آن نگاه کنیم.» 

مادربزرگ گفت: «اگر من یک پسر بچه بودم، این‌طور در مورد ایالت زادگاهم حرف نمی‌زدم. تنسی کوه‌های قشنگی دارد و جورجیا تپه‌های قشنگی.»

جان وزلی گفت: « تنسی فقط یک جای دورافتاده‌ی روستایی است و جورجیا هم ایالت مزخرفی است.» 

جون استار گفت: «درست گفتی.» 

مادربزرگ دست‌های لاغرش را که پوشیده از رگ و ریشه بود  در هم کرد و گفت: «در زمان من، بچه‌ها به ایالت‌های زادگاهشان و والدینشان و همه چیز احترام بیشتری می‌گذاشتند. مردم در آن زمان کار درست را انجام می‌دادند. اوه، به آن بچه سیاه‌پوست ناز نگاه کن!» به یک کودک سیاه‌پوست که درِ یک کلبه ایستاده بود اشاره کرد و گفت: «این یک عکس زیبا نمی‌شود؟» همه آن‌ها برگشتند و از پنجره عقب به آن کودک سیاه‌پوست نگاه کردند. او دست تکان داد.

جون استار گفت: «شلوار به پا نداشت.»

مادربزرگ توضیح داد: «احتمالاً شلوار نداشت. بچه‌های سیاه‌پوست در روستاها چیزهایی مثل ما ندارند. اگر من نقاشی بلد بودم، این تصویر را نقاشی می‌کردم.»

بچه‌ها مجله‌های کمیکشان را با هم عوض کردند.

مادربزرگ پیشنهاد داد که نوزاد را بغل کند و مادر بچه‌ها بچه را از روی صندلی جلو به دست مادربزرگ داد. مادربزرگ نوزاد را روی زانوهایش گذاشت و او را تکان داد و در مورد چیزهایی که از کنارشان رد می‌شدند برایش حرف زد. او چشم‌هایش را چرخاند و دهانش را جمع کرد و صورت چرمی و لاغرش را به صورت صاف و بی‌حالت نوزاد نزدیک کرد. گاهی اوقات نوزاد به او لبخند می‌زد. آن‌ها از کنار یک مزرعه بزرگ پنبه رد شدند که مثل یک جزیره کوچک پنج یا شش قبر در وسط آن قرار داشت و دور قبرها هم حصار کشیده بودند. مادربزرگ گفت: «به قبرستان نگاه کنید!» و به آن اشاره کرد. «این قبرستان قدیمی خانواده بود. اینجا متعلق به مزرعه بود.»

جان وزلی پرسید: «مزرعه کجاست؟»

مادربزرگ گفت: «بربادرفته» و خندید: «ها ها» 

وقتی بچه‌ها تمام مجله‌های کمیکی را که با خودشان آورده بودند خواندند، ناهار را باز کردند و خوردند. مادربزرگ یک ساندویچ کره بادام زمینی و یک زیتون خورد و اجازه نداد بچه‌ها جعبه و دستمال‌های کاغذی را از پنجره بیرون پرتاب کنند. وقتی کاری برای انجام دادن نداشتند، شروع کردند به بازی. یک ابر را انتخاب می‌کردندف بعد از دو نفر دیگر می‌خواستند حدس بزنند ابر چه شکلی را نشان می‌دهد. جان وزلی ابری را انتخاب کرد که شبیه یک گاو بود و جون استار حدس زد که گاو است، اما جان وزلی گفت: «نه، ماشینه»، و جون استار گفت که او منصفانه بازی نمی‌کند و آن‌ها شروع کردند به زدن یکدیگر در حضور مادربزرگ.

مادربزرگ گفت اگر ساکت شوند، برایشان داستانی تعریف می‌کند. وقتی داستان تعریف می‌کرد، چشمانش را گرد می‌کرد و سرش را تکان می‌داد و خیلی نمایشی عمل می‌کرد. او گفت که یک بار وقتی دختر جوانی بود، آقای ادگار اتکینز تیگاردن از جاسپر، جورجیا، به خواستگاری‌اش آمده بود. گفت آقای تیگاردن مرد بسیار خوش‌قیافه و باادبی بود و هر بعدازظهر شنبه یک هندوانه برایش می‌آورد که حروف اول نامش، E. A. T. روی آن حک شده بود. خب، شنبه، آقای تیگاردن هندوانه را آورد و کسی در خانه نبود، بنابراین آن را روی ایوان گذاشت و با درشکه‌اش به جاسپر برگشت، اما مادربزرگ گفت که هرگز آن هندوانه را نخورد چون یک پسر سیاه‌پوست وقتی حروف E. A. T. را دید، آن را خورد! این داستان خنده‌دار جان وزلی را به خنده انداخت و او مدام می‌خندید، اما جون استار فکر نمی‌کرد داستان خوبی باشد. او گفت که با مردی که فقط هر شنبه برایش یک هندوانه می‌آورد، ازدواج نمی‌کند. مادربزرگ گفت که اگر با آقای تیگاردن ازدواج می‌کرد، زندگی خوبی داشت چون او یک مرد باادب بود و وقتی سهام کوکاکولا برای اولین بار عرضه شد، آن را خریده بود و چند سال پیش هم به عنوان یک مرد بسیار ثروتمند مرده بود. 

آن‌ها در «برج» توقف کردند تا ساندویچ کبابی بخورند. برج یک پمپ بنزین و سالن رقص بود که بخشی از آن گچی و بخشی چوبی بود و در یک فضای باز خارج از تیموتی قرار داشت. مرد چاقی به نام رد سامی باتس آنجا را اداره می‌کرد و به فاصله چندین مایل تابلوهایی روی ساختمان و در طول بزرگراه نصب شده بود که می‌گفتند: «کباب معروف رد سامی را امتحان کنید. هیچ‌چیز مثل کباب معروف رد سامی نیست! رد سام! پسر چاق با خنده شاد. یک کهنه‌سرباز! رد سامی مرد مورد نظر شماست!» 

رد سامی روی زمین لخت بیرون برج دراز کشیده بود و سرش زیر یک کامیون بود، در حالی که یک میمون خاکستری به ارتفاع حدود یک پا، که به یک درخت کوچک چینابری زنجیر شده بود، نزدیک آنجا جیک جیک می‌کرد. میمون به محض اینکه دید بچه‌ها از ماشین بیرون پریدند و به سمتش دویدند، به درخت برگشت و روی بالاترین شاخه نشست. 

 داخل برج، یک اتاق تاریک و دراز بود که در یک سمت آن پیشخوان و در سمت دیگر میزها قرار داشت و فضای رقص در وسط بود. همه آن‌ها دور یک میز چوبی کنار دستگاه موزیک نشستند و همسر رد سام، زنی بلندقد با پوستی به رنگ قهوه‌ای سوخته و موها و چشمانی روشن‌تر از پوستش، آمد و سفارش آن‌ها را گرفت. مادر بچه‌ها یک سکه ده سنتی در دستگاه انداخت و آهنگ «تنسى والتز» را پخش کرد. مادربزرگ گفت که این آهنگ همیشه باعث می‌شود دلت بخواهد برقصی. او از بیلی پرسید که آیا دوست دارد برقصد، اما بیلی فقط به او خیره شد. او مثل مادربزرگ ذاتاً خوش‌خلق نبود و سفر کردن باعث عصبی‌شدنش می‌شد. چشمان قهوه‌ای مادربزرگ بسیار براق بود. او سرش را از این طرف به آن طرف تکان داد و تظاهر کرد که روی صندلی‌اش در حال رقصیدن است. جون استار گفت یک آهنگ بگذارند تا بتواند به آن ضربه بزند، بنابراین مادر بچه‌ها یک سکه ده سنتی دیگر در دستگاه انداخت و یک آهنگ تند پخش کرد. جون استار به وسط فضای رقص رفت و شروع به رقصیدن کرد. 

همسر رد سام گفت: «چه بامزه‌س، مگه نه؟ دوست داری بیایی و دختر کوچولوی من بشی؟» 

جون استار گفت: «نه، قطعاً دوست ندارم. حتی برای یک میلیون دلار هم در چنین جای خرابه‌ای زندگی نمی‌کنم!» و سپس به سمت میز دوید. 

همسر رد سام با لبخندی مودبانه گفت: «چه بامزه‌س، مگه نه؟» 

مادربزرگ گفت: «هیس! خجالت نمی‌کشی؟» 

رد سام وارد شد و به همسرش گفت که از لم دادن روی پیشخوان دست بردارد و سریع‌تر سفارش مشتریان را آماده کند. شلوار خاکی‌اش تا استخوان لگن‌اش می‌رسید و شکمش مثل یک کیسه آرد از زیر پیراهن‌اش آویزان بود. آمد و پشت یک میز، نزدیک آن‌ها نشست و آهی کشید که ترکیبی از آه و زمزمه‌ای آوازگونه بود. گفت: «نمی‌تونی برنده بشی. نمی‌تونی برنده بشی.» بعد با یک دستمال خاکستری صورت قرمز و عرق‌کرده‌اش را پاک کرد.  گفت: «این روزها نمی‌دونی به چه کسی اعتماد کنی. درسته؟» 

مادربزرگ گفت: «مردم قطعاً مثل قدیم خوب نیستند.» 

رد سامی گفت: «هفته پیش دو پسر اینجا آمدند، با یک کرایسلر. ماشین قدیمی و فرسوده‌ای بود، اما خوب بود و این پسرها به نظر من خوب بهش می‌رسیدند. گفتند در کارخانه کار می‌کنند و گفتم که در کارخانه کار می‌کنند و می‌دانی که اجازه دادم آن‌ها پول بنزین را بعداً بپردازند؟ حالا چرا این کار را کردم؟» 

مادربزرگ بلافاصله گفت: «چون تو مرد خوبی هستی!» 

رد سام گفت: «بله، فکر کنم همین طوره.» انگار که این جواب او را شگفت‌زده کرده بود. 

همسرش سفارش‌ها را آورد. پنج بشقاب را هم‌زمان بدون سینی حمل می‌کرد، دو تا در هر دست و یکی را روی بازویش بالانس کرده بود. او گفت: «هیچ کس در این دنیای سبز خداوند قابل اعتماد نیست. » بعد با نگاهی به رد سامی گفت: «و هیچ‌کس رو از این قاعده مستثنی نمی‌کنم، هیچ‌کس.» 

مادربزرگ پرسید: «در مورد آن جنایتکار که فرار کرده، چیزی خوانده‌اید؟» 

همسر رد سام گفت: «اگر به اینجا حمله کنه، اصلاً تعجب نمی‌کنم. اگر بشنفم که اینحاس، اصلاً تعجب نمی‌کنم ببینمش. اگر بشنفم که دو سنت در صندوق پول هست، اصلاً تعجب نمی‌کنم اگه…» 

رد سام گفت: «بسه. برو و کوکاکولاهای مشتری‌ها رو بیار.» و زن رفت تا بقیه سفارش‌ها را آماده کند. 

رد سامی گفت: « پیدا کردن یک مرد خوب سخته. همه چیز داره بدتر می‌شه. یادمه زمانی بود که می‌تونستی درِ توری رو باز بذاری و بری. ولی دیگه نمی‌شه.» 

او و مادربزرگ در مورد روزهای بهتر صحبت کردند. مادربزرگ گفت به نظر او اروپا کاملاً مقصر وضعیت فعلی است. او گفت رفتار اروپا طوری‌ست که آدم فکر می‌کند پول ما از پارو بالا می‌رود. رد سام گفت صحبت کردن در این مورد فایده‌ای ندارد و حق کاملا با مادربزرگ است. بچه‌ها به بیرون دویدند و زیر نور سفید خورشید به میمون روی درخت چینابری نگاه کردند. میمون مشغول شکار کک‌های روی بدنش بود و هر کدام را با دقت بین دندان‌هایش می‌گرفت، انگار که یک خوراکی لذیذ باشد. 

آن‌ها دوباره در گرمای بعدازظهر به راه افتادند. مادربزرگ چرت‌های کوتاه می‌زد و هر چند دقیقه یک بار با صدای خرخر خود بیدار می‌شد. در حوالی تامزبورو، بیدار شد و یک مزرعه قدیمی را به یاد آورد که زمانی در جوانی‌اش از آن دیدن کرده بود. گفت عمارت شش ستون سفید در جلو داشت و یک خیابان با درختان بلوط در دو طرف به آن منتهی می‌شد. دو آلاچیق چوبی کوچک هم در دو طرف جلوی خانه بود که بعد از قدم زدن در باغ، با معشوقه‌ات آنجا می‌نشستی. او دقیقاً یادآوری کرد که کدام جاده را باید بپیچند تا به آنجا برسند. می‌دانست که بیلی حاضر نیست وقت بگذارد و به دنبال یک خانه قدیمی بگردد، اما هر چه بیشتر در مورد آن حرف می‌زد، بیشتر دلتنگ می‌شد که دوباره آنجا را ببیند و بفهمد که آیا آن آلاچیق‌های دوقلو هنوز سر جایشان هستند یا نه. او با حیله‌گری گفت: «این خانه یک مخفیگاه هم داشت» (که حقیقت نداشت، اما آرزو می‌کرد که حقیقت می‌داشت) و ادامه داد: «و داستان این بود که وقتی شرمن از این منطقه رد شد، تمام نقره‌های خانواده در آنجا پنهان شده بود، اما هرگز پیدا نشد…» 

جان وزلی فریاد زد: «هی! بریم ببینیمش! پیداش می‌کنیم! همه چوب‌کاری‌ها رو کنار می‌زنیم و پیداش می‌کنیم! چه کسی اونجا زندگی می‌کنه؟ از کجا باید پیچید؟ بابا، نمی‌تونیم از اونجا بریم؟» 

جون استار جیغ کشید: «ما هیچ‌وقت خونه‌ای با یک مخفیگاه ندیدیم! بریم خونه‌ای که مخفیگاه داره! هی بابا نمی‌تونیم بریم خونه‌ای که محفیگاه داره رو ببینیم؟» 

مادربزرگ گفت: «از اینجا خیلی دور نیست، می‌دونم. بیشتر از بیست دقیقه طول نمی‌کشه.» 

بیلی به جلو خیره شده بود و فکش مثل نعل اسب سفت بود. او گفت: «نه.» 

بچه‌ها شروع کردند به جیغ و داد که می‌خواهند خانه‌ای با مخفیگاه را ببینند. جان وزلی پشت صندلی جلو را لگد زد و جون استار روی شانه مادرش خم شد و با ناله‌ای از روی ناامیدی در گوشش گفت که حتی در تعطیلات هم هیچ خوشی ندارند و هیچ‌وقت نمی‌توانند کاری را که می‌خواهند انجام دهند. نوزاد شروع به جیغ زدن کرد و جان وزلی آنقدر محکم به پشت صندلی لگد زد که پدرش ضربه‌ها را در کلیه‌هایش احساس کرد. 

بیلی فریاد زد: «خیلی خوب!» و ماشین را کنار جاده متوقف کرد. «ساکت می‌شید؟ فقط برای یک ثانیه ساکت می‌شید؟ اگر ساکت نشید، اصلاً جایی نمی‌ریم.» 

مادربزرگ زیر لب گفت: «این کار می‌تونه براشون خیلی آموزنده باشه.» 

بیلی گفت: «خیلی خوب، اما اینو بدونید: فقط همین یه بار برای چنین چیزی توقف می‌کنیم. فقط همین یه بار.» 

مادربزرگ راهنمایی کرد: «جاده خاکی که باید به آن بپیچید، حدوداً یک مایل عقب‌تر است. وقتی از کنارش رد شدیم، علامت گذاشتم.» 

بیلی با ناله گفت: «یک جاده خاکی.» 

بعد از اینکه دور زدند و به سمت جاده خاکی حرکت کردند، مادربزرگ جزئیات بیشتری از خانه را به یاد آورد، شیشه‌های زیبای بالای در ورودی و چراغ‌های شمعی در راهرو. جان وزلی گفت که مخفیگاه احتمالاً در شومینه است. 

بیلی گفت: «شما نمی‌توانید برید توی این خونه. نمی‌دونید کی اونجا زندگی می‌کنه.» 

جان وزلی پیشنهاد داد: «وقتی جلوی خانه با صاحب‌خانه صحبت می‌کنید، من از پشت دور می‌زنم و از پنجره وارد می‌شوم.» 

مادرشان گفت: «همه ما توی ماشین می‌مونیم.» آن‌ها به جاده خاکی پیچیدند و ماشین در میان گرد و غبار صورتی‌رنگ به سرعت حرکت کرد. مادربزرگ روزهایی را به یاد آورد که جاده‌های آسفالت وجود نداشت و یک روز طول می‌کشید تا بشود سی مایل را طی کرد. جاده خاکی پر از تپه‌ها و فرورفتگی‌های ناگهانی و پیچ‌های تند روی خاکریزهای خطرناک بود. یک لحظه روی تپه بودند و به درختان نگاه می‌کردند که به طول چندین مایل امتداد داشتند و لحظه‌ای بعد در یک گودی قرمز رنگ بودند که از آنجا درختان پوشیده از گرد و غبار به آن‌ها خیره شده بودند. 

بیلی گفت: «بهتره این خونه همین الان پیدا بشه، وگرنه من برمی‌گردم.» 

جاده طوری بود که انگار مدت‌ها بود کسی از آن عبور نکرده بود. 

مادربزرگ گفت: «دیگه خیلی دور نیست.» و درست وقتی این را گفت، فکر وحشتناکی به ذهنش خطور کرد. این فکر آنقدر شرم‌آور بود که صورتش قرمز شد، چشمانش گشاد شد و پاهایش با یک حرکت عصبی از جا پرید و چمدانش را در گوشه ماشین تکان داد. به محض اینکه چمدان حرکت کرد، روزنامه‌ای که روی سبد گذاشته بود کنار رفت و پیتی سینگ، گربه، به شانه‌های بیلی پرید. 

بچه‌ها به کف ماشین پرتاب شدند و مادرشان که نوزاد را در آغوش داشت، از در به بیرون پرتاب شد و روی زمین افتاد. مادربزرگ به صندلی جلو پرتاب شد. ماشین چپ کرد و درست در یک گودی کنار جاده به حالت عادی ایستاد. بیلی در جای راننده ماند، در حالی که گربه‌ای با خطوط خاکستری، صورت پهن سفید و بینی نارنجی، مثل یک کرم به گردنش چسبیده بود. 

به محض اینکه بچه‌ها فهمیدند می‌توانند دست و پاهایشان را تکان دهند، از ماشین بیرون پریدند و فریاد زدند: «ما تصادف کردیم!» مادربزرگ زیر داشبورد جمع شده بود و امیدوار بود که آسیب دیده باشد تا خشم بیلی یک‌باره روی او فرود نیاید. فکر وحشتناکی که قبل از تصادف به ذهنش خطور کرده بود این بود که خانه‌ای که آنقدر واضح به یاد آورده بود، در جورجیا نبود، بلکه در تنسی بود. 

بیلی با هر دو دست گربه را از گردنش جدا کرد و آن را از پنجره به سمت تنه یک درخت کاج پرتاب کرد. سپس از ماشین بیرون آمد و به دنبال مادر بچه‌ها گشت. او کنار گودی قرمز رنگ نشسته بود و نوزادش را که داشت جیغ می‌زد در آغوش گرفته بود، اما فقط ر صورتش زخم شده بود و شانه‌اش هم از جا دررفته بود. بچه‌ها با هیجان فریاد می‌زدند: «ما تصادف کردیم!» 

جون استار با ناامیدی گفت: «اما هیچ‌کس نمرده.» مادربزرگ لنگ‌لنگان از ماشین بیرون آمد، کلاهش هنوز به سرش چسبیده بود، اما لبه جلوی آن شکسته بود و به زاویه‌ای شادمانه بالا آمده بود و دسته گل بنفشه از یک طرف آویزان بود. همه آن‌ها، به جز بچه‌ها، در گودی نشستند تا از شوک تصادف بهبود پیدا کنند. همه آن‌ها می‌لرزیدند. 

مادر بچه‌ها با صدایی گرفته گفت: «شاید ماشینی از اینجا رد بشه.» 

مادربزرگ گفت: «فکر کنم یکی از اندام‌هایم آسیب دیده»، و پهلوهایش را فشار داد، اما کسی جوابش را نداد. دندان‌های بیلی به هم می‌خورد. او یک پیراهن ورزشی زردرنگ با طرح طوطی‌های آبی درخشان به تن داشت و صورتش به زردی پیراهنش بود. مادربزرگ تصمیم گرفت که اشاره‌ای به این نکته نکند که خانه در تنسی بود. 

جاده حدود ده فوت بالاتر از آن‌ها قرار داشت و آن‌ها فقط نوک درختان آن طرف آن را می‌توانستند ببینند. پشت گودی که در آن نشسته بودند، جنگل‌های بلند و تاریک و عمیق وجود داشت. چند دقیقه بعد، آن‌ها ماشینی را دیدند که در فاصله‌ای دورتر روی تپه در حال حرکت بود و به آرامی می‌آمد، مثل اینکه سرنشینان آن‌ها را زیر نظر داشتند. مادربزرگ بلند شد و با حرکتی نمایشی هر دو دستش را تکان داد تا توجه آن‌ها را جلب کند. ماشین به آرامی به حرکت خود ادامه داد، از پیچ جاده دور شد و دوباره ظاهر شد، این بار حتی آهسته‌تر، روی تپه‌ای که از آن گذشته بودند.. یک ماشین بزرگ سیاه رنگ و فرسوده شبیه به ماشین حمل جنازه بود. سه مرد داخل آن بودند. 

ماشین دقیقاً بالای سر آن‌ها توقف کرد و برای چند دقیقه، راننده با نگاهی ثابت و بی‌احساس به جایی که آن‌ها نشسته بودند خیره شد و چیزی نگفت. سپس سرش را برگرداند و چیزی به دو نفر دیگر زمزمه کرد و آن‌ها از ماشین بیرون آمدند. یکی از آن‌ها یک پسر چاق بود با شلوار سیاه و یک پیراهن عرق‌گیر قرمز که جلوی آن یک اسب نقر‌ه‌ای نقش بسته بود. او به سمت راست آن‌ها حرکت کرد و ایستاد و خیره شد، دهانش نیمه باز بود و نوعی لبخند شل و ول روی صورتش بود. دیگری شلوار خاکی و یک کت راه‌راه آبی به تن داشت و کلاه خاکستری‌اش را بسیار پایین کشیده بود، به طوری که بیشتر صورتش پنهان بود. او به آرامی به سمت چپ آن‌ها آمد. هیچ‌کدام حرفی نزدند. 

راننده از ماشین بیرون آمد و ایستاد و به آن‌ها نگاه کرد. از دو نفر دیگر مسن‌تر بود. موهایش تازه شروع به سفید شدن کرده بود و عینکی با قاب نقره‌ای به چشم داشت که به او ظاهری اهل علم می‌داد. صورتش دراز و چروکیده بود و هیچ پیراهن یا زیرپیراهنی به تن نداشت. شلوار جین آبی به پا داشت که برایش تنگ بود و یک کلاه سیاه و یک تفنگ در دست داشت. دو پسر دیگر نیز تفنگ به دست داشتند. 

بچه‌ها فریاد زدند: «ما تصادف کردیم!» 

مادربزرگ احساس عجیبی داشت که مرد عینکی را می‌شناسد. صورتش برای او آشنا بود، انگار که تمام عمرش را با او گذرانده بود، اما نمی‌توانست به خاطر بیاورد که او کیست. از ماشین دور شد و شروع به پایین آمدن از خاکریز کرد، پاهایش را با دقت می‌گذاشت تا لیز نخورد. کفش‌های قهوه‌ای و سفید به پا داشت و جوراب نپوشیده بود و مچ پاهایش قرمز و لاغر بود. گفت: «عصر بخیر. می‌بینم که یه کمی زمین خوردید.» 

مادربزرگ گفت: «ما چپ کردیم و دو بار هم دور خودمون چرخیدیم!» 

مرد اصلاح کرد: «یه بار. ما دیدیم چه اتفاقی افتاد.» آرام به پسری با کلاه خاکستری گفت: «ماشینشون رو امتحان کن ببین کار می‌کنه یا نه، هایرام.»  

 جان وزلی پرسید: «تفنگ را برای چی گرفتی؟ می‌خوای با اون تفنگ چیکار کنی؟» 

مرد به مادر بچه‌ها گفت: «خانم، می‌شه لطفاً به بچه‌ها بگید کنار شما بشینن؟ بچه‌ها منو عصبی می‌کنن. می‌خوام همتون همون‌جایی که هستین بشینین.» 

جون استار پرسید: «تو چرا به ما می‌گی چی‌کار کنیم؟» 

پشت سر آن‌ها، خط جنگل مثل یک دهان تاریک و باز به نظر می‌رسید. مادرشان گفت: «بیا اینجا.» 

بیلی ناگهان شروع کرد: «ببین، ما در وضع بدی هستیم! ما در…» 

مادربزرگ جیغ کشید. او به سرعت بلند شد و ایستاد و به مرد خیره شد. گفت: «تو همون قانون‌شکنه هستی! فوراً شناختمت!» 

مرد لبخندزنان گفت: «بله خانم»، مثل این بود از اینکه برخلاف میلش او را شناخته‌اند خوشحال بود. گفت: «اما برای همه‌تون بهتر بود، خانم، اگر منو نمی‌شناختی.» 

بیلی سرش را تند به سمت مادرش چرخاند و چیزی به او گفت که حتی بچه‌ها را شوکه کرد. مادربزرگ شروع به گریه کرد و «ناسازگار[۱]» سرخ شد. 

او گفت: «خانم، ناراحت نشو. بعضی وقت‌ها آدم چیزایی می‌گه که واقعاً منظورش نیست. فکر نکنم اون واقعاً قصد داشته این‌طوری با شما حرف بزنه.» 

مادربزرگ گفت: «تو به یک خانم شلیک نمی‌کنی، مگه نه؟» و یک دستمال تمیز از سرآستینش درآورد و چشمانش را که از اشک نمناک شده بود با آن پاک کرد. 

«ناسازگار» نوک کفشش را توی زمین فروکرد و یک سوراخ کوچک ایجاد کرد و سپس آن را دوباره پوشاند. او گفت: « دوست ندارم. اما اگه کجبور شم چاره دیگه‌یی هم ندارم.» 

مادربزرگ تقریباً جیغ زد: «گوش کن، من می‌دونم تو مرد خوبی هستی. اصلاً شبیه آدم‌های معمولی نیستی. می‌دونم که حتماً از آدم‌های خوب هستی!» 

«ناسازگار» گفت: «بله خانم، از بهترین آدم‌های دنیا.» وقتی لبخند زد، ردیف دندان‌های سفید و محکمش را نشان داد.  گفت: «خدا هیچ زن بهتری از مادرم نساخته و قلب پدرم از طلای خالص بود.» پسر با سویشرت قرمز آمده بود پشت سر آن‌ها، با تفنگش که روی کمرش بسته شده بود، ایستاده بود آنجا. «ناسازگار» روی زمین چندک زد. گفت: «مواظب بچه‌ها باش، بابی لی. می‌دونی که عصبی‌م می‌کنن.» به شش نفری که در مقابلش جمع شده بودند نگاه کرد. به نظر می‌رسید که خجالت‌زده است، انگار که نمی‌توانست چیزی برای گفتن پیدا کند. به آسمان نگاه کرد و گفت: «هیچ ابری تو آسمون نیست. خورشید رو نمی‌بینم اما ابری هم نمی‌بینم.» 

مادربزرگ گفت: «بله، امروز روز زیباییه.» گفت: «گوش کن، تو نباید خودت رو ناسازگار صدا کنی چون من می‌دونم که قلب پاکی داری. در همون نگاه اول اینو فهمیدم.»

بیلی فریاد زد: «ساکت! ساکت! همه ساکت بشین و بذارید اینو من مدیریت کنم!»

«ناسازگار» گفت: «خانم، از این حرفت ممنونم»، و با ته تفنگش یک دایره کوچک روی زمین کشید. 

هایرام گفت: «حدود نیم ساعت طول می‌کشه تا این ماشین رو درست کنیم». کاپوت ماشین رو بالا زده بود و به موتور نگاه می‌کرد. 

«ناسازگار»گفت: «خب، اول تو و بابی لی اونو و اون پسر کوچولو رو ببرید اون طرف» و به بیلی و جان وزلی اشاره کرد. به بیلی گفت: «پسرا می‌خوان ازت چیزی بپرسن. می‌شه لطفاً  بری با اون‌ها توی جنگل؟» 

بیلی گفت: «گوش کن، ما در یک موقعیت وحشتناک قرار داریم! هیچ‌کس نمی‌فهمه اینجا چه خبره»، و صدایش شکست. چشمانش به رنگ و غلظت طوطی‌های روی پیراهنش بود. کاملاً بی‌حرکت مانده بود. 

مادربزرگ دستش را بالا برد تا لبه کلاهش را تنظیم کند، انگار که می‌خواست با او به جنگل برود، اما کلاه از سرش جدا شد و در دستش ماند. ایستاد و لحظه‌ای به کلاه خیره شد و بعد آن را روی زمین رها کرد. هایرام بازوی بیلی را گرفت و بلندش کرد، انگار که به یک مرد پیر کمک می‌کرد. جان وزلی دست پدرش را گرفت و بابی لی دنبال آن‌ها رفت. آن‌ها به سمت جنگل حرکت کردند و درست وقتی به لبه تاریک جنگل رسیدند، بیلی برگشت و با تکیه به تنه خاکستری و لخت یک درخت کاج، فریاد زد: «یک دقیقه دیگه برمی‌گردم، مامان، منتظرم باش!» 

مادرش جیغ زد: «همین الان برگرد!» اما همه آن‌ها در جنگل ناپدید شده بودند. 

مادربزرگ با صدایی تراژیک فریاد زد: «بیلی پسرم!» اما متوجه شد که به «ناسازگار»خیره شده است که روی زمین در مقابلش چمباتمه زده بود. او با ناامیدی گفت:  «می‌دونم مرد خوبی هستی. تو اصلاً یه آدم معمولی نیستی!» 

«ناسازگار»پس از پس از لحظه‌ای گفت: «نه، من مرد خوبی نیستم»، انگار که با دقت به حرف او فکر کرده بود، «اما بدترین آدم دنیا هم نیستم. پدرم می‌گفت من از نژاد دیگه‌یی غیر از خواهر و برادرهام هستم.» پدرم گفت: «می‌دونی، بعضی‌ها می‌تونن کل زندگیشون رو بدون اینکه بپرسن چرا، بگذرونن و بعضی‌ها باید بدونن چرا، و این پسر یکی از اون‌هاست. او می‌خواد در همه چیز دخالت کنه!» کلاه سیاهش را سرش گذاشت و ناگهان به بالا نگاه کرد و سپس به دور دست خیره شد، انگار که دوباره خجالت‌زده شده بود. او گفت: «متاسفم که جلوی شما خانم‌ها بدون پیراهنم. ما لباس‌هایی که موقع فرار پوشیده بودیم رو دفن کردیم و تا وقتی بتونیم بهترش رو پیدا کنیم، داریم با همین سر می‌کنیم. این‌ها رو از بعضی آدم‌هایی که دیدیم قرض گرفتیم.» 

مادربزرگ گفت: «این کاملاً درسته. شاید بیلی یه پیراهن اضافی توی چمدونش داشته باشه.» 

«ناسازگار»گفت: «می‌رم نگاه می‌کنم.» 

مادر بچه‌ها جیغ زد: «اونو کجا می‌برن؟» 

«ناسازگار»گفت: «پدرم خودش یه آدم باهوش بود. نمی‌تونستی چیزی رو ازش پنهان کنی. البته هیچ‌وقت با مقامات به مشکل نخورد. قلق اون‌ها رو بلد بود.» 

مادربزرگ گفت: «تو هم می‌تونی آدم درستکاری باشی، اگه فقط تلاش کنی. فکر کن چقدر عالی می‌شه اگه یه جایی ساکن بشی و یه زندگی راحت داشته باشی و مجبور نباشی همیشه به این فکر کنی که کسی دنبالته.» 

«ناسازگار»با ته تفنگش روی زمین خط می‌کشید، انگار که در مورد این حرف فکر می‌کرد.  زمزمه‌کنان گفت: «بله خانم، همیشه یه نفر دنبالته.» 

مادربزرگ متوجه شد که استخوان‌های شانه او چقدر لاغر هستند. از پشت کلاهش معلوم بود. ایستاده بود و به او نگاه می‌کرد. پرسید: «آیا تا به حال دعا کرده‌یی؟» 

او سرش را تکان داد. تنها چیزی که مادربزرگ دید، کلاه سیاهی بود که بین شانه‌هایش تکان می‌خورد.  گفت: «نه.» 

از جنگل صدای شلیک یک تپانچه آمد و بلافاصله بعد از آن یک شلیک دیگر. سپس سکوت برقرار شد. سر مادربزرگ به سرعت چرخید. می‌توانست صدای باد را بشنود که مثل یک نفس رضایت‌بخش طولانی از بالای درختان عبور می‌کرد. او فریاد زد: «بیلی پسرم!» 

 «ناسازگار»گفت: «مدتی خواننده‌ی انجیل بودم. تقریباً همه‌چیز بوده‌م. در ارتش خدمت کرده‌م، هم در خشکی و هم در دریا، هم در داخل کشور و هم در خارج. دو بار ازدواج کرده‌م، کارمند تشییع جنازه بوده‌م، با راه‌آهن کار کرده‌م، زمین را شخم زده‌م، در یک گردباد بوده‌م، یک بار دیده‌م که یک مرد چطور زنده‌زنده سوخت»، و به مادر بچه‌ها و دختر کوچک‌تر نگاه کرد که نزدیک هم نشسته بودند و صورت‌هایشان سفید و چشمانشان بی‌حالت بود. او گفت: «حتی دیده‌ام که یک زن را شلاق زدند.» 

مادربزرگ شروع کرد: «دعا کن، دعا کن… دعا کن، دعا کن…» 

 «ناسازگار»با صدایی تقریباً رویایی گفت: «تا جایی که یادم می‌آد، هیچ‌وقت پسر بدی نبودم، اما یه جایی در طول راه یه کاری کردم که اشتباه بود و به زندان افتادم. من زنده‌زنده دفن شدم»، و به بالا نگاه کرد و با نگاهی ثابت توجه مادربزرگ را به خود جلب کرد. 

مادربزرگ گفت: «اون موقع بود که باید شروع به دعا کردن می‌کردی. چی کار کرده بودی که اون بار اول به زندان افتادی؟» 

 «ناسازگار»دوباره به آسمان بدون ابر نگاه کرد و گفت: «به راست بچرخ، یک دیوار بود. به چپ بچرخ، یک دیوار بود. به بالا نگاه کن، یک سقف بود. به پایین نگاه کن، یک کف بود. خانم، یادم نمی‌آد چی کار کرده بودم. اونجا نشستم و نشستم، سعی کردم یادم بیاد چی کار کرده بودم و تا امروز هم یادم نیومده. گاهی فکر می‌کردم یادم می‌آد، اما هیچ‌وقت یادم نیومد.» 

مادربزرگ به شکلی مبهم گفت: «شاید اشتباهی انداخته بودنت زندان.» 

او گفت: «نه. اشتباهی در کار نبود. مدرک علیه من داشتن.» 

مادربزرگ گفت: «مطمئناً چیزی دزدیده بودی.» 

 «ناسازگار»کمی لبخند زد و گفت: «هیچ‌کس چیزی نداشت که من بخوامش. یک روانپزشک در زندان گفت که من پدرم رو کشتم، اما می‌دونم که این دروغه. پدرم در سال ۱۹۱۹ در جریان همه‌گیری آنفولانزا مُرد و من هیچ ربطی به اون نداشتم. او در قبرستان کلیسای باپتیست مونت هوپول دفن شده و می‌تونید برید و خودتون ببینید.» 

مادربزرگ گفت: «اگه دعا کنی، عیسی به تو کمک می‌کنه.» 

 «ناسازگار»گفت: «درسته.» 

مادربزرگ که ناگهان از هیجان می‌لرزید، پرسید: «خب پس چرا دعا نمی‌کنی؟» 

 گفت: «من کمک نمی‌خوام. خودم دارم خوب کارم رو می‌کنم.» 

بابی لی و هایرام از جنگل به آرامی برگشتند. بابی لی یک پیراهن زردرنگ با طرح طوطی‌های آبی درخشان را روی زمین می‌کشید. 

 «ناسازگار»گفت: «اون پیراهن رو به من بده، بابی لی.» پیراهن به سمت او پرتاب شد و روی شانه‌اش افتاد و او آن را پوشید. مادربزرگ نمی‌توانست بفهمد که آن پیراهن چه چیزی را به یادش می‌آورد.  «ناسازگار»در حالی که دکمه‌های پیراهن را می‌بست، گفت: «نه خانم، من فهمیدم…» 

«ناسازگار» ادامه داد: «متوجه شدم که جرم مهم نیست. تو می‌تونی یه کاری بکنی یا یه کار دیگه، یه آدم رو بکشی یا لاستیک ماشینش رو بدزدی، چون دیر یا زود فراموش می‌کنی چی کار کرده‌ای و فقط به خاطر اون تنبیه می‌شی.» 

مادر بچه‌ها شروع به نفس‌نفس زدن کرد، انگار که نمی‌توانست نفس بکشد. «ناسازگار» پرسید: «خانم، آیا شما و اون دختر کوچولو دوست دارین با بابی لی و هایرام برین و به شوهرتون ملحق بشین؟» 

مادر با صدایی ضعیف گفت: «بله، ممنون.» بازوی چپش بی‌حال آویزان بود و نوزاد را که خوابش برده بود، در بازوی دیگرش نگه داشته بود. «ناسازگار» گفت: «هایرام، به این خانم کمک کن تا از گودی بیرون بیاد»، و سپس به بابی لی گفت: «تو هم دست اون دختر کوچولو رو بگیر.» 

جون استار گفت: «نمی‌خوام دستش رو بگیرم. منو یاد یه خوک می‌ندازه.» 

پسر چاق سرخ شد و خندید و بازوی جون استار را گرفت و او را به سمت جنگل کشید و به دنبال هایرام و مادرش برد.

مادربزرگ که با «ناسازگار» تنها مانده بود، متوجه شد که صدایش را از دست داده است. در آسمان نه ابری بود و نه خورشیدی. اطرافش چیزی جز جنگل نبود. می‌خواست به او بگوید که باید دعا کند. چند بار دهانش را باز و بست تا بالاخره توانست چیزی بگوید. در نهایت خودش را در حال گفتن «عیسی، عیسی» یافت، منظورش این بود که عیسی به تو کمک می‌کند، اما نحوه گفتنش طوری بود که انگار داشت فحش می‌دهد. 

«ناسازگار» گفت: «بله خانم»، انگار که موافق بود. «عیسی همه چیز رو به هم ریخت. وضعیت او هم مثل من بود، با این تفاوت که او هیچ جرمی مرتکب نشده بود و اون‌ها می‌تونستن ثابت کنن که من جرمی انجام دادم چون مدرک علیه من داشتن. البته» ادامه داد «اون‌ها هیچ‌وقت مدارک رو به من نشون ندادن. به همین خاطره که الان همه چیز رو امضا می‌کنم. من خیلی وقت پیش گفتم، یه امضا برای خودت جور کن و همه کارهایی رو که می‌کنی امضا کن و یه کپی ازش نگه دار. بعداً می‌تونی ببینی که جرم و مجازاتت با هم تطابق دارن یا نه و در نهایت چیزی داری که ثابت کنی با تو درست رفتار نشده. من خودم رو ناسازگار صدا می‌کنم». گفت «چون نمی‌تونم بفهمم که چرا همه کارهای اشتباهی که کردم با همه مجازات‌هایی که کشیدم جور درمیاد.» 

از جنگل صدای جیغ بلندی آمد و بلافاصله بعد از آن صدای شلیک تپانچه شنیده شد. «ناسازگار» پرسید: «به نظر شما درسته که یکی کلی مجازات بشه و یکی اصلاً مجازات نشه؟» 

مادربزرگ فریاد زد: «عیسی! خون خوبی در رگ‌هات جاریه. می‌دونم که به یه خانم شلیک نمی‌کنی! می‌دونم که از آدم‌های خوب هستی! دعا کن! عیسی، تو نباید به یه خانم شلیک کنی. من همه پولم رو به تو می‌دم!» 

«ناسازگار» گفت: «خانم»، و به جای دوری در جنگل خیره شد، «هیچ‌وقت کسی نبوده که به کارمند تشییع جنازه انعام بده.» 

دو شلیک دیگر شنیده شد و مادربزرگ سرش را مثل یک مرغ پیر و تشنه که برای آب جیغ می‌زند، بالا آورد و فریاد زد: «بیلی پسرم، بیلی پسرم!»، انگار که قلبش شکسته بود.

«ناسازگار» ادامه داد: «عیسی تنها کسی بود که مرده‌ها رو زنده کرد، و نباید این کار رو می‌کرد. او همه چیز رو به هم ریخت. اگر کاری رو که گفت انجام داد، پس کاری برای تو نمونده جز اینکه همه چیز رو رها کنی و از او پیروی کنی، و اگر انجام نداده پس کاری برای تو نمونده جز اینکه از دقایق کمی که باقی مونده بهترین استفاده رو بکنی- با کشتن کسی یا آتش زدن خونه‌اش یا انجام دادن کارهای بد دیگه. هیچ لذتی جز بدی کردن وجود نداره»، و صدایش تقریباً به غرش تبدیل شد. 

مادربزرگ زیر لب گفت: «شاید او مرده‌ها رو زنده نکرده»، نمی‌دانست چه می‌گوید و آنقدر سرگیجه داشت که در گودی نشست و پاهایش زیر بدنش پیچ خورد. 

«ناسازگار» گفت: «من اونجا نبودم، پس نمی‌تونم بگم که مرده رو زنده نکرده. کاش اونجا بودم»، و با مشتش به زمین کوبید. «درست نیست که من اونجا نبودم، چون اگه اونجا بودم، می‌دونستم. گوش کن خانم»، با صدای بلند گفت، «اگه اونجا بودم، می‌دونستم و الان اینطوری نبودم.» صدایش داشت می‌شکست و در همان دم برای یک لحظه ذهن مادربزرگ دوباره به کار افتاد. صورت مرد را دید که نزدیک صورتش کج شده بود، انگار که می‌خواست گریه کند، و زمزمه کرد: «تو یکی از بچه‌های منی. تو یکی از فرزندان خودم هستی!» دستش را دراز کرد و شانه او را لمس کرد. «ناسازگار» مثل کسی که مار او را گزیده باشد به عقب پرید و سه بار به سینه او شلیک کرد. سپس تفنگش را روی زمین گذاشت و عینکش را برداشت و شروع به تمیز کردن آن کرد. 

هایرام و بابی لی از جنگل برگشتند و بالای گودی ایستادند و به مادربزرگ نگاه کردند که نیم‌نشسته و نیم‌خوابیده در یک گودال خون افتاده بود، پاهایش مثل یک بچه زیر بدنش جمع شده بود و صورتش به آسمان بدون ابر خیره شده بود و لبخند می‌زد. 

بدون عینک، چشم‌های «ناسازگار» قرمز و کم‌رنگ و بی‌دفاع به نظر می‌رسید. گفت: «ببریدش و بندازیدش جایی که بقیه رو انداختید»، و گربه‌ای را که خودش را به پایش می‌مالید، بلند کرد. 

بابی لی گفت: «پرحرف بود، مگه نه؟»، و داخل گودی سر خورد. 

«ناسازگار» گفت: «اگه کسی بود که هر دقیقه از زندگی‌ش بهش شلیک می‌کرد، می‌تونست زن خوبی باشه.» 

بابی لی گفت: «چه سرگرمی‌ای!» 

«ناسازگار» گفت: «بابی لی، خفه شو. هیچ لذت واقعی‌ای در زندگی وجود نداره.» 

پانویس:

[۱] معادل «The Misfit» که در داستان فلانری اوکانر مفهومی عمیق‌تر و نمادین‌تر از «قانون‌شکن» دارد. او تنها یک قانون‌شکن ساده نیست، بلکه فردی است که با هنجارهای جامعه و حتی با خودش در تضاد است. او به نوعی نماینده‌ی بیگانگی، سرگشتگی و جست‌وجوی معنای زندگی است.  «ناجور» و «سرگشته» هم ممکن است معادل‌های مناسبی باشند.

منبع ترجمه (+)

گزینش، ویرایش، مقدمه و موخره: حسین نوش آذر

درباره این داستان

داستان «پیدا کردن یک آدم خوب سخت است» نوشته فلانری اوکانر، اثری است که با ترکیب واقع‌گرایی، طنز سیاه و نمادگرایی مذهبی، به بررسی مضامین عمیقی مانند گناه، رستگاری و پوچی می‌پردازد. این داستان از زاویه دید دانای کل محدود به ذهن روایت می‌شود که بیشتر از منظر مادربزرگ دیده می‌شود. این زاویه دید به خواننده اجازه می‌دهد تا افکار و احساسات مادربزرگ را درک کند، اما در همان حال، محدودیت‌های درک او از جهان اطرافش را نیز نشان می‌دهد. مادربزرگ شخصیتی خودمحور و گاه نادان است، و این زاویه دید به خواننده کمک می‌کند تا تضاد بین تصورات او و واقعیت‌های تلخ داستان را درک کند.
ساختار داستان به دو بخش اصلی تقسیم می‌شود: بخش اول، معرفی شخصیت‌ها و آماده‌سازی برای سفر، که با طنز و توصیف‌های دقیق از شخصیت‌ها همراه است و فضایی نسبتاً سبک و روزمره دارد؛ و بخش دوم، مواجهه با «ناسازگار» و پیامدهای وحشتناک آن، که به سرعت از حالت طنزآمیز به تراژدی و خشونت می‌گراید. این تغییر ناگهانی در لحن و فضای داستان، یکی از ویژگی‌های بارز سبک اوکانر است که به آن «لحظه‌ی گره‌گشایی» (Moment of Anagnorisis) گفته می‌شود. در این لحظه، شخصیت‌ها با حقیقت وجودی خود مواجه می‌شوند و خواننده نیز به درک عمیق‌تری از مفاهیم داستان می‌رسد.
شخصیت‌پردازی در این داستان بسیار قوی است. مادربزرگ، شخصیت اصلی داستان، زنی خودمحور، سنتی و مذهبی است که تصور می‌کند از دیگران برتر است. او با وجود ادعای مذهبی بودن، رفتارهایش اغلب خودخواهانه و گاه ریاکارانه است. در پایان داستان، او به لحظه‌ای از درک و رستگاری می‌رسد، اما این درک دیر و در مواجهه با مرگ اتفاق می‌افتد. «ناسازگار»، نماینده‌ی شرارت و گناه است، اما در عین حال، شخصیتی پیچیده دارد. او به دنبال معنای زندگی و عدالت است، اما به دلیل تجربیات تلخ زندگی‌اش، به این نتیجه رسیده که هیچ معنایی در زندگی وجود ندارد. گفت‌وگوی او با مادربزرگ درباره‌ی عیسی و رستگاری، یکی از نقاط اوج داستان است.
فضای داستان در جنوب آمریکا و در جاده‌های روستایی جورجیا و تنسی اتفاق می‌افتد. اوکانر با توصیف‌های دقیق از مناظر طبیعی، فضایی واقع‌گرایانه خلق می‌کند که در عین حال، نمادین نیز هست. جنگل‌های تاریک و جاده‌های خاکی، نمادی از سردرگمی و خطر هستند، در حالی که آسمان بدون ابر و خورشید، نشان‌دهنده‌ی بی‌تفاوتی جهان به سرنوشت انسان‌هاست. نمادگرایی در این داستان بسیار قوی است. جاده نمادی از سفر زندگی و انتخاب‌های انسان است، گربه نمادی از شرارت و بی‌ثباتی است، و لباس‌های شیک و کلاه مادربزرگ نمادی از تصورات او درباره‌ی خودش به عنوان یک بانوی محترم است.
مضامین اصلی داستان شامل گناه و رستگاری، پوچی و بی‌معنایی، و خشونت و رحمت است. اوکانر از خشونت به عنوان ابزاری برای رسیدن به حقیقت استفاده می‌کند. در پایان داستان، خشونت «ناسازگار» باعث می‌شود که مادربزرگ به لحظه‌ای از رحمت و درک برسد. لحظه‌ی اوج داستان، زمانی است که مادربزرگ به «ناسازگار» می‌گوید: «تو یکی از بچه‌های منی.» این لحظه، نمادی از درک او از انسانیت مشترک و رحمت است. با این حال، این درک دیر اتفاق می‌افتد و منجر به مرگ او می‌شود.
اوکانر از طنز سیاه برای نشان دادن تناقض‌های زندگی و شخصیت‌ها استفاده می‌کند. رفتارهای خودخواهانه و ریاکارانه مادربزرگ، همراه با واکنش‌های خشونت‌بار «ناسازگار»، طنزی تلخ و گاه ترسناک ایجاد می‌کند. در نهایت، داستان «پیدا کردن یک آدم خوب سخت است» نه تنها نمونه‌ای برجسته از ادبیات آمریکا است، بلکه اثری ماندگار در ادبیات جهان محسوب می‌شود که خواننده را به چالش می‌کشد تا درباره‌ی ماهیت انسان و معنای زندگی تأمل کند.

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی