آوارگان: امین معلوف به ترجمه کوشیار پارسی – روز یازدهم

آدم بعد از ۳۰ سال دوری از لبنان به زادگاهش برمی‌گردد. روایتی از ۱۶ روز اقامت او در موطن‌اش. 

آدم، راوی رمان «آوارگان» امین معلوف یک لبنانی تبعیدی است که در پاریس زندگی می‌کند. مراد، دوست سالیان او  در بستر مرگ است. این خبر که به آدم می‌رسد تصمیم می‌گیرد بعد از ۳۰ سال دوری از زادگاهش به لبنان بازگردد و هرچند که سال‌ها پیش با مراد کار او به اختلاف و جدایی کشیده، بر بالین دوستش حاضر شود. مراد در زمان حیاتش برای حفظ اموال خود تن به زد و بندهای سیاسی و اقتصادی داده است. حلقه دوستان آن‌ها دچار اختلاف و سردرگمی هستند. رمان روایتی است از ۱۶ روز اقامت آدم در موطن‌اش.

بانگ

امین معلوف، نویسنده لبنانی. کاری از همایون فاتح

روز یازدهم

۱

آدم تا بیدار شد، در دفتر یادداشت کرد دوشنبه ۳۰ آوریل. امروز تصمیم گرفتم به برادر باسیلیوس سر بزنم. از فردا دوستان دیگر می‌آیند و من دیگر فرصت نخواهم داشت روز و شبی نزد او باشم.

سمی دیروز پیشنهاد کرد که مرا با اتوموبیل به آن‌جا برساند، مثل بار پیش. رد کردم. هنوز هم از خودم دل‌خور هستم که گذاشتم چهار ساعت براند و نزدیک به دو ساعت و نیم هم در جایی ناشناس و در آن هوای داغ منتظر بنشیند. اصرار نکرد، اما می‌خواست حتمن با اتوموبیل او که کولر داشت و با راننده‌ی هتل بروم. همان‌که در شب به خاک‌سپاری مرا به خانه‌ی تانیا رساند، برادر ِ فرانسیز ساقی شامپانی ما است.

کمی بعد در همان‌روز گزارش مو به موی دیدار دوم از صومعه غارها را نوشت.

کیوان مثل بار پیش مودب و مهربان بود و بد هم نمی‌راند. در پیچ‌ها با احتیاط می‌راند که نیک بود، زیرا ده‌ها پیچ سر راه بود. تنها اشکال‌اش این است که هر بار می‌خواهد چیزی بگوید از ادب سر می‌گرداند سوی من، حتا دمی کوتاه، و چرخ اتوموبیل می‌رود به شانه خاکی و این خود دلیل است که آدم نگران بنشیند.

تنها باری که دارم کیف سفری کوچکی است – از همان که در دهه‌ی پر سر و صدای بیست پاریس ‘ابزار دوخت و دوز’ اسم داشت، اسمی که چندان مناسب گذراندن شبی در قلمرو دعا و مداقه نیست. توانستم لپ‌تاپ، کیف اصلاح، دو پیراهن، لباس زیر و یک بلوز در آن بچپانم و به عنوان هدیه برای راهبی که به دیدارش می‌روم یک بطر بندیکتین برداشتم که شب گذشته از مشروب فروشی در پایتخت خریده بود.

ظهر رسیدم. همان مرد درشت اندام در را باز کرد. وقتی پرسیدم، حدس‌ام درست درآمد که اهل حبشه است. بار پیش مودب بود با اندکی شک در پشت ریش رو به خاکستری شدن. این بار رفتار دوستانه داشت. برادر باسیلیوس بی‌تردید براش گفته بود که دوست خوب او هستم و یک بار دیگر هم به دیدار خواهم آمد. شاید هم کیفی که در دست داشتم، نوید موقعیت دیگر در خود داشت – شاید من تازه ‌واردی بودم که به آنان می‌پیوستم.

دوست‌ام کمی دیرتر آمد سراغ‌ام. می‌خواست کیف مرا خودش حمل کند و من از پشت سر او بروم. مرا فوری برد به سلولی که حالا این را دارم می‌نویسم. اتاق کوچک و بسیار ساده‌ای است با تختی کم‌عرض، میز، صندلی، چراغ، دوش و گنجه. کف خالی است و تنها دریچه آن‌قدر بالاست که بیرون را نمی‌توان دید.

رمزی عذرخواهی کرد که ‘خیلی لوکس نیست.’

‘می‌بینم، اما پر از آرامشه و مطمئن هستم که این‌جا راحت خواهم بود.’

این را نگفتم که او خوش‌اش بیاید. این‌گونه سادگی راضی‌م می‌کند. ادعا نمی‌کنم که حاضرم باقی زندگی این‌جا بگذرانم، چون دست آخر نیازهای دیگر احساس خواهم کرد. اما برای یک شب و حتا دو هفته از عزلت و تنهایی ترس ندارم.

راست‌اش می‌توانستم راهب بشوم. اما هرگز جدی به آن فکر نکردم، نه به دلیل شیوه‌ی زندگی که فرق دارد با من ؛ که می‌توانستم به آن عادت کنم، بلکه به دلیل خود ِ دین. تا آن‌جا که به یاد دارم همیشه به شکل مبهم و جدی در برابر آن ایستاده‌ام.

هرگز خود به خود پشت نمی‌کنم به مسایل دینی. در سلول من و روبه‌روی من صلیب کوچکی آویخته است از چوب صیقلی، سیاه و ساده. جلوه‌ی نرمی دارد که آزاردهنده نیست، بیش‌تر راضی کننده است. با این همه مرا بازنمی‌دارد از این‌که در همین دفتر به حروف روشن بنویسم: هوادار هیچ دینی نیستم و قصد هم ندارم زمانی عوض بشوم.

موقعیت دردناکی است، چون ضد دین نیستم. نمی‌توانم باور کنم که بهشت خالی است و پس از مرگ نیز تنها هیچ بزرگی حضور دارد. بعد چیست؟ نمی‌دانم. چیزی هست؟ نمی‌دانم. امیدوارم، اما هیچ نمی‌دانم و اعتماد ندارم به آنانی که ادعا می‌کنند می‌دانند، حالا این یقین مذهبی باشد یا ضد مذهبی.

خود را میان باور و ناباوری می‌بینم، هم‌چون ایستادن‌ام میان دو وطن و دوست دارم هر دو ر،ا بی آن‌که خود را متعلق به آن بدانم. همیشه وقتی به موعظه‌ی آدمی مذهبی گوش می‌دهم، غیرمذهبی‌ام، به زمان هر مشاهده، هر گفتاوردی از کتاب مقدس جان‌ام به شورش برمی‌خیزد و توجه‌ام جلب می‌شود به چیزهای دیگر و بر لب‌هام ناسزا می‌نشیند. اما وقتی برای مثال به خاک‌سپاری غیرمذهبی بروم، جان‌ام گرایش پیدا می‌کند به زمزمه کردن سرودهای سوریه باستان یا دوران امپراتوری روم شرقی و حتا ‘تانتوم ارگو’ی قدیمی که به توماس آکویناس ربط‌اش می‌دهند.

این راه مارپیچی است که می‌روم اگر حرف دین به میان بیاید. تنها هستم در راه البته، بی رفتن از پی کسی و بی که از کسی بخواهم پشت سرم بیاید.

برادر باسیلیوس در سلول را که نه کلون دارد و نه قفل، آرام باز کرد.

‘معذرت می‌خوام که در نزدم، نمی‌خواستم اگر خوابی بیدار بشی.’

نخوابیده بودم. روی تخت دراز کشیده و داشتم یادداشت برمی‌داشتم.

‘داریم می‌ریم به نمازخانه. اگر بخواهی، وقتی کارمون تموم شد می‌آم سراغت.’

‘نه، من نیومدم به صومعه که بنویسم یا بخوابم، اومدم با تو باشم. با کمال میل همراه‌ات می‌آم.’

در حالی‌که پشت سر دوست‌ام می‌رفتم، به دور و برم نگاه کردم تا ساختمان صومعه را خوب بشناسم. سلول من در راهرویی است با هشت در مشابه  در دو سوی آن. ضلع کاملن تازه از ساختمان که باید طرح خود رمزی باشد. فکر می‌کنم راهبان در گذشته سلول‌های خیلی کوچک‌تر با امکانات کم‌تر داشتند. بی‌تردید بدون دوش و پریز برق.


کتاب صوتی: بشنوید

بر اساس داستان «بگذار آن را جاز بنامند». کاری از همایون فاتح

بانگ‌-‌نوا: «بگذار آن را جاز بنامند»، جین ریس، به ترجمه نسیم خاکسار و با اجرای یاسمین رویین


در انتهای راهرو، راهروی تاریک دیگری است که می‌رسد به دری با اندازه‌ی غیرعادی. با سقف کوتاه اما عریض که هم سقف و هم دیوارهای دو سو قوس دارد، شبیه مخزن کار نشده و سنگین. وقتی از آن رد شدیم متوجه شدم که به درون دیواره‌ی صخره‌ای رسیده‌ایم. دیوارها از همان صخره تراشیده‌اند، هنوز زمخت، انگار خواسته باشند بی هیچ زحمت کار روی دیوار تنها از فضا استفاده کنند. کف البته صاف و حتی موزاییک‌کاری است، اما به روشنی تازه.

راهبان روی نیمکت‌های بدون پشتی نشسته بودند. با دوست من می‌شدند هشت نفر. پشت سرشان نشستم. برادر باسیلیوس رفت طرف میز خطابه. کتاب ‌دعا از جیب درآورد، باز کرد و شروع کرد به خواندن. دیگران فوری از جا بلند شدند و همراه او به تکرار دعا پرداختند.

از سن‌های مختلف بودند در قدهای مختلف. جز دوست من همه ریش داشتند و از پشت سر کچل، یکی کم‌تر یکی بیش‌تر. برخی صداها قابل شنیدن نبود. من ساکت ماندم. دعاشان را هم نمی‌شناسم و بعد که شروع به سرودخوانی کردند نیز نمی‌شناختم. اما هر بار که از جا بلند شدند، من همراهی‌شان کردم.

همیشه از جاهایی که برنامه‌ای به پا می‌شد خوش‌ام می‌آمد، در حالی‌که نسبت به خود برنامه احساسی نداشتم. و در این نمازخانه‌ی غارمانند احساس برادرانه‌ای داشتم به ناشناسان دعاخوان. فکر کنم امروزه تنها کسانی به صومعه بروند که احساسات قابل احترام داشته باشند.

در هر حال برادر باسیلیوس چنین است. با علاقه نگاه می‌کنم که چگونه کتاب‌چه‌اش را ورق می‌زند تا صفحه‌ی مورد نظر را پیدا کند. رفتارش تردیدآمیز است این دوست مهندس من که راهب شده است. خیلی آدم‌ها در گذار از ساده‌لوحی کودکانه به بی‌تفاوتی می‌رسند، عکس آن کم پیش می‌آید. من تنها احترام دارم به راهی که او پیموده و زندگی‌ای که گزیده است. حتا اگر نفوذی بر او داشتم، نمی‌کوشیدم برش گردانم به زندگی سابق تا باز کاخ، برج، زندان و پادگان طراحی کند.

در پایان برنامه سر جا ایستادم. راهبان به زمان رفتن سر تکان دادند با لبخندی به خدانگه‌دار گفتن. دوست من آخرین بود. اشاره کرد که پشت سرش بروم.

‘خوشحالم که موندی، اما احساس وظیفه نکن که تو همه‌ی برنامه‌ها حضور داشته باشی. تنها می‌خواستم بدانی که برنامه‌های روزانه‌ی ما چگونه است. دعا مثل ساعت ماست که هر سه ساعت یک بار انجام می‌دیم.’

‘شب‌ها هم؟’

‘در حرف آره، حتا نیمه شب. پیش‌ترها از مقررات ثابت بود، هشت برنامه تو بیست و چهار ساعت. اما حالا شده هفت تا.’

گفتم:’جدیت کم‌رنگ‌ می‌شه’ تا تاکید کرده باشم که بی‌باور هستم.

دوست‌ام لبخند زد.

‘ما، درست مثل کلیسا فکر می‌کنیم که نباید خودت رو بی‌هوده آزار بدی.’ به فرانسه گفت “آره به سلطنت‌طلب‌ها، نه به سلطنت‌طلب‌ها.” بعد دوباره برگشت به زبان مشترک‌مان عربی و در حالی‌که دوستانه دست بر شانه‌ام گذاشته بود، گفت:’به نظرم تو هرگز علاقه‌ای به این جهان ما نداشتی.’

باید اعتراف می‌کردم که در این زمینه هیچ نمی‌دانم. اما نه، نه کاملن. چون درباره‌ی روم و امپراتوری روم شرقی خوانده بودم، می‌دانستم که در چه شرایطی نخستین صومعه‌ها بنیاد گذاشته شد. اما هرگز تحقیق جدی نکرده‌ام درباره‌ی مقررات درون صومعه و نیز زندگی روزانه‌شان.

دوست‌ام گفت:’دیگه خودمون رو آزار نمی‌دیم و ریاضت نمی‌کشیم. می‌تونی زندگی ساده داشته باشی بی آن‌که لازم باشه زمستان یخ بزنی از سرما و بی آن‌که رنج ببری از بی‌خوابی. اما برنامه‌های دعای روزانه را نمی‌شه کنار گذاشت. منظور این نیست که دعاهای ازبرکرده رو بخونیم، اون‌جوری که آدمای بیرون این‌جا فکر می‌کنن. مهم اینه که به یاد بیاری واسه چی این‌جا هستی، این‌جا تو صومعه و رو کره‌ی زمین. بعد هم روزهامون رو تقسیم کنیم به بخش‌هایی که هر کدوم رنگ خودش رو داره.

پیش‌ترها روزهام از شرکت تو این جلسه و اون جلسه می‌گذشت، ماه‌ها و سال‌ها… حالا روزهام به هفت تقسیم شده. هر سه ساعت یه بار مداقه می‌کنم و به خودم برمی‌گردم و بعد فعالیت دیگری دارم که می‌تونه روحانی یا فکر باشه، یا کشاورزی، هنری، اجتماعی و حتا ورزشی یا آشپزی.’

نزدیک بود به‌ش جواب بدهم که حالا می‌تواند به زندگی متفاوتی رو بیاورد چون همه‌ی زندگی‌ش کار کرده، کاخ ساخته و پول زیاد درآورده بود. می‌توانی وقت روی این چیزها بگذاری چون خانواده‌ای نیست که مسئول مراقبت از آن باشی و نیازی هم به کارکردن نداری. اما من این‌جا نیامده‌ام که با او جر و بحث کنم، آمده‌ام تا به حرف‌هاش گوش بدهم، زندگی روزانه‌ش را ببینم، تغییر رفتارش را درک کنم تا شاید رابطه‌های کم‌رنگ شده را دوباره برقرار کنم.

وقتی شریک‌اش رامز سال گذشته به دیدارش آمد، رمزی احساس وظیفه کرده بود که بگوید زندانی نیست و به میل خود آمده است به صومعه. وقتی کسی پا به راه غیرمعمول بگذارد، این گرایش را داری که فکر کنی نیاز به کمک دارد، که قربانی زندان‌بان یا شیاد یا حتا گم‌گشته‌گی خود شده است. حق ِ دوست ما رفتار دیگری است. به دگرگونه‌گی‌ش باید احترام گذاشت. نه دنباله‌رو است و نه ساده‌لوحی ابله. آدمی است پیش‌رفته، اهل تفکر، صادق و جدی. این‌که در پنجاه ساله‌گی تصمیم گرفت – پس از دیدن همه‌ی جهان، انجام معامله با شیادان، سر و کار داشتن با ثروت هنگفت و بنا کردن شرکت بزرگ جهانی- همه چیز را پشت سر بگذارد و به خلوت صومعه برود، دست‌کم باید این سئوال ساده را برانگیزد که چرا. دلایل او بی گمان ساده‌لوحانه نیست. به زحمت‌اش می‌ارزد که بدون بی‌تفاوتی و تحقیر به حرف‌اش گوش بدهی.

۲

                                                                       ۳۰ آوریل، ادامه

ساعت هفت می‌رویم به غذاخوری. برای چهل نفر جا دارد و ما نه نفر هستیم، هشت راهب و من که می‌نشینیم سر میز چوبی. دو میز دیگر خالی است و روی چهارمی که کنار دیوار گذاشته‌اند، قاشق و چنگال می‌بینم، دیس بزرگ غذا، قابلمه‌ی سوپ، تنگ شراب، تکه‌های بریده‌ی نان گندم و تنگی آب.

رمزی می‌گوید:’یه خانم تو ده واسه‌مون غذا می‌پزه. وقتی تازه وارد ده می‌شی بهتره نشون ندی که خودت بلدی کاراتو بکنی و به کسی نیاز نداری. اون‌وقت دشمن‌تراشی می‌کنی واسه خودت و بدنام می‌شی. آدما معلومه که کنجکاو هستن و یه کمی هم بی اعتماد به بیگانه‌هایی که می‌آن نزدیک‌شون زندگی کنن. تو ده ماشین شایعه خیلی زود راه می‌افته. اما وقتی اولگا، این خانم خوب، کلید صومعه رو داره و گاهی با شوهرش، دخترش، خواهرش یا خانم همسایه به این‌جا می‌آد، نظر بقیه رو تغییر می‌ده. خرید هم می‌کنه واسه ما. آدمای این دور و بر، کشاورزا، بقال، قصاب و نانوا مطمئن هستند که حضور ما در اینجا برکته.  فقط واسه این نیست که ما مشغول دعا هستیم.


کتاب صوتی: ۴۵ دقیقه

بانگ -نوا: «بشکن دندان سنگی را» با اجرای یاسمین رویین


همین روش رو داشتم وقتی کارهای دیگه می‌کردم. وقتی وارد یه ده کوچک می‌شدیم، مدیران پروژه می‌خواستن منو قانع کنن که ارزون‌تره اگه وسایل رو با خودمون ببریم. به‌شون می‌گفتم: نه، شما می‌رید بازار و هر چی لازم دارید می‌خرید و پولش‌رو هم می‌دید. آدمای این‌جا باید حضور شما رو یه فرصت خوب ببینن و وقتی از این‌جا می‌رید، راضی باشن.’

‘مردم ده هم گاه گاهی می‌آن تو برنامه‌ی دعا شرکت کنند؟’

‘ما این‌جا برنامه‌ی دعای همگانی نداریم، چون کسی از ما پدر روحانی نیست. ما خودمون یکشنبه‌ها می‌ریم به کلیسای توی ده. اما اگه کسی بخواد همراه ما دعا کنه، مثل تو می‌تونه بیاد، در قفل نیست.’

در زمان غذا تنها برادر باسیلیوس و من حرف می‌زدیم. من می‌پرسیدم و او پاسخ می‌داد؛ هفت نفر دیگر تنها گوش می‌کردند و گاه به تایید سر تکان می‌دادند. خانم آشپز برنج درست کرده بود با خورشت بامیه. همه‌ی راهبان بشقاب پر کرده بودند، برخی حتا برای بار دوم.

چند دقیقه‌ی طولانی در سکوت گذشت تا به حرف آمدم و بی که رو به کسی داشته باشم، پرسیدم:’شما همزمان به صومعه اومدین؟’

سئوال‌ام تنها برای این بود که به حرف‌شان بیاورم. در نگاه اول دیده بودم که همه‌ی این مردها از یک کشور و محیط نیستند و لابد به دلیل مشابه نیز به این‌جا نیامده‌اند. تنها قصه‌ی یکی‌شان را می‌دانستم و این بخش کوچکی از همه است. از باقی هیچ نمی‌دانستم.

به اشاره‌ی دوست‌ام، یکی یکی خودشان را معرفی کردند. چهار نفرشان به روشنی نام کوچک دیگری انتخاب کرده بودند، هم‌چون نقاب بازی‌گران تراژدی کلاسیک یونان – کریسوستوموس، هورمیسداس، ایگناسیوس و نیسفوروس. باقی نام‌ها آشناتر بود – امیل، توماس، حبیب و باسیلیوس، اما چون سرگذشت این آخری را می‌دانستم، فکر کردم آن اسم‌ها نیز مستعار باشد. گسستن از زندگی گذشته باید براشان گونه‌ای تعمید دوم بوده باشد و قابل درک بود که تا سر از آب بیرون آوردند، بخواهند لباس دیگری به تن کنند. 

اما عوض کردن نام به معنای تغییر هویت‌شان نبود. به عکس. می‌توانی بگویی که درست به خاطرچشم‌پوشی از هویت فردی، خواسته‌اند به هویت جمعی‌شان –هویت مسیحیان شرق- صحه بگذارند. خوب متوجه بودم که دوست من نام غیرمذهبی‌ش را عوض کرده بود با نامی که سخت شباهت داشت به نام آموزگار کلیسا.

وقتی برادر باسیلیوس در دیدار قبلی برام گفت چرا دست از زندگی قبلی برداشته، به شکل غریب، آگاه یا ناخودآگاه، چیزی درباره‌ی مشکل خاصی نگفت که بی‌تردید به عنوان عضوی از گروه اقلیت با آن مواجه بود.

سکوت او برام شگفت نبود، زیرا خود نیز درست همان می‌کنم. کسان از اقلیت به‌تر می‌دانند سکوت کنند درباره‌ی تفاوت‌ها تا مطرح کردن یا جارزدن‌اش. این مشکل زمانی جلوه می‌کند که در تنگنا گیر افتند که همیشه نیز چنین می‌شود. گاه تنها یک واژه یا نگاه کافی است که او نگاه خود را بیگانه احساس کند در کشوری که خانواده‌اش سده‌ها یا حتا هزاره‌ها در آن زیسته‌اند، پیش از ظهور جامعه‌ی امروزین که حرف آخر را می‌زند. هر کسی در برابر این واقعیت، بسته به شخصیت‌اش واکنش دارد: بی‌ادعا، آشتی‌ناپذیر، بره‌وار یا شکوه‌مند. یک‌بار با اندکی اغراق به یکی از هم‌کیشان گفتم: ‘اجداد ما مسیحی بودند زمانی که اروپا در کفر بود و خیلی پیش از اسلام به زبان عربی حرف می‌زدند.’هوشمندانه و اندکی تلخ پاسخ داد:’چه خوب گفتی، آدم باید این را به خاطر بسپارد! جمله‌ی قشنگی است برای سنگ قبرمان!’

راهبان گرچه درباره‌اش چیزی نگفتند، اما به روشنی آگاه بودند به موقعیت‌شان در اقلیت. تردید ندارم که این به آهستگی در حرف‌هایی که بزنند روشن خواهد شد.

به درخواست برادر باسیلیوس خودشان را معرفی کردند، یکی یکی با نام‌ گزیده در صومعه، محل تولد از صور تا موصل، از حیفا تا حلب و حتا گوندر، سن از بیست و هشت تا شصت و چهارساله، و نیز شغل سابق‌شان. جز دوست من یکی دیگر مهندس شهرسازی بود، یکی نقشه‌بردار، پزشک، مهندس کشاورزی، بنا، معمار منظر و حتا یکی ارتشی سابق. هیچ‌کدام از خود چیزی درباره‌ی سرگذشت و دلیل آمدن به این‌جا نمی‌گفت. اما در هر سرگذشتی جنبه‌ای غم‌انگیز شنیده می‌شد که انگیزه‌ی گوشه‌گیری و پرداختن به دعا بود.

به ویژه وقتی نام از زادگاه می‌بردند، چیزی از تراژدی شخصی‌شان ملموس می‌شد. از این‌رو، وقتی حرف‌شان تمام شد، پرسیدم:’فکر می‌کنید جامعه‌ای که به آن تعلق دارید، آینده‌ای هم داره؟’ 

سئوال من ربط مستقیمی به آن‌چه گفته بودند نداشت، اما کسی تعجب نکرد.

‘من دعا می‌کنم، اما امید زیادی ندارم.’

این را کریسوستوموس گفت که از میان واژه‌هاش مقاومت شنیده می‌شد. مقاومت در برابر انسان‌ها و نیز مقاومت در برابر خدا. دیگران نگاه کردند، بیش‌تر اندوه‌گین تا شگفت‌زده. همه‌شان به گونه‌ی یک‌سان سرزنش می‌کردند آفریننده‌شان را، سرزنشی از همان دست پرستیده‌شان، پسر، مصلوب، هم‌او که در ساعت مرگ از خدای‌اش پرسیده بود:’چرا مرا وانهادی؟’

نمی‌دانم چرا، اما یک‌باره خواستم همراهان رمزی را گیر بیندازم و صدای خودم را شنیدم که کلمات مسیح ِ بهت‌زده را بلند بیان می‌کرد:’Eli, Eli, lama sabachthani?’

این را با لحن پرسشی روشنی بیان کردم، انگار دارم از کسی می‌پرسم، نه از خدا که از راهبان‌اش. آنان نیز انگار گیج شده بودند. این‌که کلمات را از دهان بیگانه‌ای شنیده بودند، بی‌گمان کشانده بودشان به فضای آدینه نیک. همه دست از خوردن برداشتند. ساکت بودند، اندوه‌گین و مبهوت.

وقتی این‌را دیدم، اندکی خجالت کشیدم. من، مهمان این‌جهانی، راهب یک شبه، نباید چنین واکنشی می‌داشتم. اما جدی بودم. این واژگان مسیح را همیشه شگفت‌آور یافته‌ام. انجیل‌ها دارای عناصر بسیاری‌اند که در نگاه تاریخ‌دان شک‌گرایی چون من، بس کلیشه‌ای‌تر ازآنند که حقیقت باشند. روح آن زمانه می‌طلبید که دوازده حواری باشند، هم‌چون دوازده ماه سال، دوازده قوم بنی اسراییل و دوازده خدای المپ؛ و مسیح باید در سی و سه‌ساله‌گی می‌مرد، همان سن نمادینی که اسکندر کبیر درگذشت. نباید برادر و خواهری می‌داشت، همسر و فرزند و باید از باکره زاده می‌شد. بسیار روی‌دادها به روشنی آذین شده‌اند و شاید هم از افسانه‌های کهن‌تر گرفته شده‌اند در هماهنگی با انتظار باورمندان… و بعد یک‌باره این فریاد از درد: ‘Eli, Eli, lama sabachthani?’ موجود خدایی یک‌باره می‌شود انسان، آسیب‌پذیر، ترسان و لرزان. انسانی که تردید می‌کند. این جمله قابل باور است. لازم نیست باورمند باشی، تنها کافی است اعتماد داشته باشی تا بدانی که این جمله ساختگی نیست، برداشت از کسی نیست، تزیین و دست‌کاری هم نشده است.

برای من معجزه‌ها معنا ندارند و در تشبیه‌ها اغراق می‌شود. بزرگی مسیحیت در همین ستایش انسان ضعیف و تحقیر شده، تعقیب و شکنجه شده است که امتناع کرد از مجازات زن زناکار، کافران سامری را ستود و چندان سرسختانه اعتماد نداشت به رحمت آسمان.

برادر باسیلیوس دست آخر سکوت را شکست تا پاسخ بدهد.

‘اگر همه‌ی انسان‌ها مردنی باشند، ما مسیحیان شرق دوبار می‌میریم. از یک‌سو چون فرد، که از سوی خدا مقدر شده و از سوی دیگر به عنوان اجتماع و فرهنگ که خدا کاری نمی‌تواند بکند، زیرا خطای انسان است.’

به نظرم می‌خواست خیلی بیش‌تر بگوید، اما نگفت. یک‌باره سکوت کرد. احساس کردم که پشیمان شده از بیان همین چند کلمه. بلند شد تا میوه بردارد، راهبان دیگر و من نیز همان کردیم.

آن شب باید حرف از موضوع دیگری به میان می‌کشیدم؟ نه. این مردان عادت دارند غذا در سکوت بخورند و ورود من نظم جهان‌شان را به اندازه‌ی کافی ‎‌آشفته بود. فردا صبح اگر فرصت دست دهد، وقتی به غار هزارتو برویم، با رمزی در میان خواهم گذاشت.

دیگر چیزی نگفتم. آرام سیب درشتی پوست کندم، تکه تکه کرده و خوردم. وقتی برخاستند برای دعای سپاس‌‌گزاری، من نیز برخاستم. پس از آن به سلول خودم رفتم تا پیش از خواب این را بنویسم.

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی