بهروز شیدا: «وقتی قدرت می‌میرد»، نگاهی به عناصر خیر و شر در داستان کوتاهِ «داش‌آکل» نوشته‌ی صادق هدایت

صادق هدایت، پوستر: ساعد

درون‌‌مایه‌‌ی داستانِ کوتاهِ داش‌‌آکل بر سه عنصرِ عشق، قدرت، مرگ بنا می‌‌شود؛ سه عنصری که در استحاله‌‌ی بی‌‌وقفه به یک‌‌دیگر، نه تنها سرنوشت شخصیت‌های اصلی‌‌ی داستان، که هم‌‌چنین سرگذشتِ جهانِ غم‌‌انگیزی را رقم می‌‌زنند که در آن سرانجام مرگِ داش‌‌آکل تبدیل به نمادِ بی‌‌فرجامی‌‌ی انسانی می‌‌شود که جست‌‌وجوی نوش‌‌داروی زخمِ قدرت را به‌ناکامی بازگشته است.

   داش‌‌آکل صحنه‌‌ی نبردِ عشق و قدرت است؛ نبردِ خیر و شر.

۱‌‌

کاکا رستم تنها است. تنها هم‌‌چون همه‌‌ی شخصیت‌های داستان‌‌های صادق هدایت؛ تنها هم‌‌چون انسان که چون به دامِ جهان گرفتار می‌‌آید، گم‌‌گشته‌‌ای را می‌‌ماند که به جست‌‌وجوی کلیدِ راز وجود، در خویش و در جهان به حیرت نظاره می‌‌کند. انسان رازِ مشترکی است: «[…] سرشتِ انسان را نمی‌‌توان بر حسب ویژگی خاصی مانند عشق، نفرت، خرد، خیر یا شر، تعریف کرد، بلکه تنها بر حسب تضادهای بنیادینی که هستی انسان را مشخص می‌‌کنند و در دوپارگی زیست‌‌شناختی بین غریزه‌‌های از دست رفته و خودآگاهی ریشه دارند […] (انسان) مجبور است بر وحشت جدایی، ناتوانی، و گم‌‌گشتگی غلبه کند، و صورتهای تازه‌‌ای برای مربوط‌‌ ساختن خود با جهان بیابد […]».[۱]

   کاکا رستم تنها است. تنها هم‌‌چون انسان که برای گریز از غربت افسانه‌‌ها را آفرید، به هستی ویژه‌‌گی‌‌های دل‌‌خواه بخشید؛ تحققِ یگانه‌‌گی را در دنیای بی‌‌مرزِ خیالِ جست: «فرد با شناخت افسانه بنیان چیزها را می‌‌شناسد و بر آنها نظاره می‌‌کند و آنها را به خواست خود تکثیر می‌‌کند […] با این کار […] فرد از جهان معمولی بدر آمده و به جهان نورانی و آغازین […] وارد می‌‌شود.»[۲]

   کاکا رستم تنها است؛ تنها هم‌‌چون انسان که در جست‌‌وجوی نیمه‌‌ی گم‌‌شده‌‌ی خویش موجوداتِ الهی – ازلی را دوجنسی[۳] تصور کرد، در اندوهِ جدایی از زهدانِ مادر غریب و سرگشته شد،[۴] چون خویش را در آینه تنها دید از هراسِ جدایی چنان بر خویش لرزید که به سوی وحدتی رویایی دستِ تمنا دراز کرد؛ به سوی تمامیتی خیالی که در آینه‌‌ی کودکی از پیکر خویش و مادر ساخت.[۵]

   کاکا رستم تنها است؛ تنها هم‌‌چون انسان که به عالم مثال پناه برد و تاریخی سراسر رنج را درنوردید، مگر در نهایتِ جهان گم‌‌شده‌‌ی خود را نشانی بیابد؛ تنها هم‌‌چون انسان که به جست‌‌و‌‌جوی پیوند روح جهانی با  واقعیت به سوی غایتی آرمانی دوید؛ به‌‌‌‌سوی  رهایی از نفس.[۶] 

   کاکا رستم تنها است؛ تنها هم‌‌چون انسان که جدایی‌‌ی بینِ خود و دیگران را زاییده‌‌ی پندار دانست، پرده‌‌ی وهم را کنار زد و وحدت با دیگران را در پسِ نمودِ جهان جست‌‌و‌‌جو کرد: «در نظر شخص خوب پردۀ مایا (پندار، وهم) شفاف است. او می‌‌بیند که همۀ اشیاء یکی هستند، و تمایز بین او و دیگران ظاهری است. وی از طریق عشق به این درون‌‌بینی می‌‌رسد، و عشق همیشه عبارت است از همدردی، و  با درد دیگران مربوط است. وقتی که پردۀ  مایا کنار رود، یک شخص رنج تمام جهان را بر عهدۀ خود می‌‌گیرد.»[۷]

   کاکا رستم تنها است؛ تنها هم‌‌چون انسان که از هراسِ تسلطِ اشیاء بر هستی‌‌ی خویش آشفته شد و به جهانی چشمی امید بست که در آن انسان، انسان باشد و عشق با عشق و اعتماد با اعتماد پاسخ داده شود.[۸]

   کاکا رستم هم‌‌چون انسان تنها است، اما در میانِ همه‌‌ی راه‌‌ها و کوره‌‌راه‌‌ها، قدرت را تنها راهِ گریز از تنهایی می‌‌یابد.

۲

قدرت بازی‌‌ی سه‌‌جانبه‌‌ای است؛ بازی‌‌ای که توأمان بینِ قدرتمندان با یک‌‌دیگر و هر قدرتمند با قدرت‌‌پذیر جریان دارد. در این بازی اما میلِ حذفِ قدرتمندانِ دیگر و امکانِ تحمیلِ اراده بر قدرت‌‌پذیر، مفاهیمی به‌‌روشنی درهم‌‌تنیده اند؛ چه قدرت‌‌پذیر نیازِ خویش به هویت و شادمانی را تنها به‌شرطی فراموش می‌‌کند که به قدرتِ پیروز دخیل بندد. برای قدرت‌‌پذیر جست‌‌وجوی شادی، میل به کسبِ اعتبار، نیاز به ماجراجویی برای گریز از کسالتِ روزمره‌‌گی و اشتیاقِ مفهوم‌‌بخشیدن به هستی، تنها در چهره‌‌ی قدرتمندِ پیروز پاسخ دروغین می‌‌یابد. قدرت‌‌پذیر میل به یگانه‌‌گی را در گرایش‌‌های سادیستی و موهوم‌‌پرستانه‌‌ی[۹] خویش فرومی‌‌نشاند و در تراژدی‌‌ی قدرتِ سرور به دنبالِ پایانِ خوش می‌‌گردد.

   قدرتمند نیز از نیاز به شادمانی، پذیرفته‌‌شدن و هماهنگی حرکت می‌‌کند، اما بارِ ترسی مضاعف را بر دوش می‌‌برد. پذیرفته‌‌ نشدن از سوی قدرت‌‌پذیر، او را به موقعیتی فرو می‌‌غلتاند که از آن‌‌گریخته است. از همین رو است که تهاجمی همیشه‌‌گی، سلاح او در رودررویی با این ترس است.[۱۰] قدرتمند میل به یگانه‌‌گی را از طریقِ شورِ ویران‌‌کننده‌‌ی قدرت پاسخ می‌‌دهد. چنین پاسخی او را به بازتولید دو نوع بیگانه‌‌گی وامی‌‌دارد؛ بیگانه‌‌گی با رقیبان حاضر و احتمالی از یک سو و بیگانه‌‌گی با قدرت‌‌پذیران از سوی دیگر. آرزوی همیشه‌‌ی مرگِ رقیب تجسمِ این بیگانه‌‌گی است. قدرت به غریزه‌‌ی مرگ‌‌دوستی استحاله پیدا می‌‌کند. مرگ جانشینِ عشق می‌‌شود: «نمایش دیگری از منش مرده‌‌ دوست این اعتقاد است که تنها راه حل  مساله یا کشمکش، زور و خشونت است […] آنچه مشخصه‌‌ی مرده‌‌دوست است عبارت از این می‌‌باشد که […] قدرت تبدیل انسانی به جنازه‌‌‌‌ای، نخستین و آخرین راه حل هرچیزی است […]».[۱۱]

   قدرتمند نیاز به عشق را در میلِ به قدرت فرو می‌‌نشاند و در این فرونشانی، مرگ را پاداش می‌‌برد. میلِ به قدرت، فریادِ تنهایی‌‌ی آدمی است؛ تمنای عشق گم‌‌شده‌‌ای که در مرگ استحاله می‌‌یابد.

جستارهای ادبی بانگ، کاری از همایون فاتح

۳

کاکا رستم بر بدوی‌‌ترین ابزارِ قدرت تکیه دارد. قدرتِ بدنی تنها ابزار او برای ایجاد باور در قدرت‌‌پذیران است. او در جامعه‌‌ای می‌‌زید که به قدرتِ تن به‌مثابه‌ی سرپناه می‌‌نگرد. تنهایی‌‌ی کاکا رستم، تنها هنگامی کم‌‌رنگ می‌‌شود که قدرتِ تن خویش را در مقابلِ داش آکل به نمایش بگذارد. ازهمین‌‌رو مرگِ ممکنی که در آغازِ داستان بینِ او و داش آکل ایستاده است، چاره‌‌ای جز فعلیت ندارد: «همۀ اهل شیراز میدانستند که داش‌‌آکل و کاکا رستم سایۀ یکدیگر را با تیر میزدند.»[۱۲]

   بازی‌‌ی مرگ یک سو ندارد، اما آن‌‌چه کاکا رستم را از داش‌‌آکل متفاوت می‌‌کند، ناتوانی‌‌ی او در تبدیلِ عریانِ میلِ قدرت به میلِ عشق است. کاکا رستم در جهانی می‌‌زید که در آن قدرت تنها معیارِ سنجش است و تناقض و مرگ مفاهیمی که تبلورِ هماره‌‌ی این معیار اند. چیزی که او را بدل به عنصرِ شر می‌‌کند، تسلیمِ او در مقابلِ این معیار است. کاکا رستم نماینده‌‌ی جهانی است که در آن به یاری‌‌ی قدرت عشق می‌‌خرند. کاکا رستم با قتلِ داش‌‌آکل، امکانِ رهایی‌‌ی جهان از چنبره‌‌ی قدرت را می‌‌کشد. با مرگِ داش‌‌آکل، امکانِ رهایی‌‌ی کاکا رستم از تنهایی نیز می‌‌میرد.

    کاکا رستم هم‌‌چون انسان تنها است. تنها هم‌‌چون انسان که شور یگانه‌‌گی را در میلِ به قدرت «والایش» می‌دهد و دستِ خالی باز می‌‌گردد. کاکا رستم در پوششِ پیروزی، امید خویش به وحدت را می‌‌بازد تا بر پیروزی‌‌ی جهانِ مبتنی بر شر صحه بگذارد. در بازی‌‌ی همیشه‌‌ جاری‌‌ی میانِ عشق و قدرت و مرگ، رستم غریبانه قدرت و مرگ را تجسم می‌‌بخشد و هم از این‌‌رو تبلور عنصرِ شر در جهانی یک‌‌سره تباه است؛ چه خیری نیست، مگر نزدِ آنان که قدرت را به بهای عشق می‌‌خرند.

   داش آکل بیانگر چنین امکانی است.

۴

«[…] داش‌‌آکل را همۀ اهلِ شیراز دوست داشتند. چه او در همان حال که محلۀ سر دزدک را قرق میکرد، کاری بکار زنها و بچه‌‌ها نداشت، بلکه بر عکس با مردم به مهربانی رفتار میکرد […] ولی بالای دست خودش چشم نداشت کس دیگر را ببیند […]».[۱۳] مهرِ مردم به داش‌‌آکل اما نه بر بسترِ گسترشِ خردِ انسانی و عشق که نشانه‌‌ی میل به قدرتی است که دیگران موقعیتِ تراژیک خویش را در پسِ چهره‌‌ی او پنهان می‌‌کنند. در تراژدی‌‌ی هماره‌‌ برصحنه‌‌ی قدرت، قدرت‌‌پذیر، فارغ از واقعیتِ عینی، ویژه‌‌گی‌‌های قدرتمند را ابعادی ذهنی می‌‌بخشد. در تکریم اسطوره‌‌های کوچک و بزرگ، آدمی نیازهای بربادرفته‌‌ی خویش را حسرت می‌‌برد و ازاین‌‌رو هر پدیده‌‌ای را به‌صورت الگویی از «صورت‌‌های معین» مشاهده می‌‌کند.[۱۴] اسطوره‌‌ی قدرت اما تا آن‌‌جا ماندنی و قابلِ ستایش است که از برآورده‌‌ کردنِ این نیازها سرنپیچد؛ چه شکستِ قدرت به‌معنای شکستِ قدرت‌‌پذیرانی است که توان برپا داشتنِ جهانِ خویش را ندارند؛ قدرت‌‌پذیرانی که به‌خاطرِ هم‌‌راهی با ساختاری که آن‌‌ها را خوار داشته است، از یاد برده‌‌اند که خود نیز هستند.

   پیوندِ داش‌‌آکل با قدرت‌‌پذیران، پیوندی است که بیرون از چه‌‌گونه‌‌گی‌‌ی او صورت می‌‌گیرد و ازاین‌‌رو هراسِ شکست را همیشه در خود پنهان دارد. داش‌‌آکل نیز تنها است؛ درگیرِ نبردِ پایای مرگ و زنده‌‌گی؛ درگیرِ نبردِ قدرت. کاکا رستم امکانِ سقوط او است. کاکا رستم باید خوار بماند. داش آکل را گزیری نیست: «کاکا، مردت خانه نیست. معلوم میشه که یک بست فور بیشتر کشیدی، خوب شنگلت کرده […] به پوریای ولی قسم اگر دو مرتبه بدمستی کردی سبیلت را دود میدهم. با برگۀ همین قمه دونیمت میکنم.»[۱۵]  

   داش‌‌آکل تنها است. تنها هم‌‌چون انسان که در تمنای صیدِ یگانه‌‌گی در هراسی بی‌‌نهایت فرو می‌‌غلتد و در تناقضِ میلِ به زنده‌‌گی و درگیری در غریزه‌‌ی مرگ هنوز تنهایی نصیب می‌‌برد. داش‌‌آکل را تا پیش از عشقِ مرجان خیری نیست، حتا اگر چون کاکا رستم شریر ننماید.

  عشقِ مرجان داش‌‌آکل را از بازی‌‌ی قدرت دور می‌‌کند. وقتی هراسِ بربادرفتنِ قدرت نزدِ مردم از میان می‌‌رود، تصور پیروزی‌‌ی کاکا رستم نیز هراسی نمی‌‌آفریند: «تا حالا دو شب است که کاکا رستم چشم براه شما بود. دیشب میگفت یارو خوب مارو غال گذاشت […] به نظرم قولش از یادش رفته! داش‌‌آکل دست کشید بسبیلش و گفت: بی‌‌خیالش باش[۱۶] داش‌‌آکل در عشقِ مرجان امکانِ دیگری برای درمانِ تنهایی‌‌ی خویش می‌‌جوید، با عشقِ مرجان او از مرگ می‌‌گریزد؛ چه اگر میلِ به قدرت نشان تباهی‌‌ی هستی است، استحاله‌‌ی قدرت به عشق، حادثه‌‌‌‌ای خجسته است؛ آفریدن چیزی تازه.[۱۷]

  داش آکل با عشقِ مرجان در آستانه‌‌ی آفرینش قرار می‌‌گیرد؛ آفریدن یک تمامیت که می‌‌تواند جای‌‌گزینِ منِ تنهای او شود. استحاله‌‌ی قدرت به عشق، او را از مرگ دور می‌‌کند و به سوی آفرینش می‌‌راند. توانِ این تغییر خاستگاهِ خیرِ او است. این امکان اما شکست می‌‌خورد. مرجان او را نمی‌‌بیند.

   عشق تمامیتی است از دو جزء که تنها هنگامی تحقق می‌‌یابد که هر جزء خواست دیگری برای یگانه‌‌گی با خویش را به دست آورد. بی‌‌دیده‌‌ شدن از سوی معشوق، عشق هنوز یک امکان است: «اگر من بتوانم، بی‌‌آنکه آزادی دیگری را پایمال کنم، خواست او را که من برایش یک عین، یک ذات، هستم، تصاحب کنم، آنگاه به بنیاد و حقانیت خودم تبدیل خواهم شد.»[۱۸] داش‌‌آکل این فرصت را نمی‌‌یابد. مانع در دل زمان ایستاده است؛ در دلِ زمانِ تاریخی: «شاید مرا دوست نداشته باشد!  بلکه شوهر خوشگل و جوان پیدا بکند […] نه، از مردانگی دور است […] اما چه بکنم؟ این عشق مرا میکشد […] مرجان […] تو مرا کشتی […] به که بگویم؟ مرجان […] عشق تو مرا کشت[۱۹]

   مرجان معشوقی است که به عاشق بدل نمی‌‌شود؛ هم ازاین‌‌رو چرایی‌‌ی وجودی‌‌ی داش‌‌آکل بی‌‌پاسخ می‌‌ماند. اینک گزیری نیست، مگر بازگشتی ناامیدانه به تناقضی دردانگیز. داش‌‌آکل به جست‌‌وجوی پاسخِ چرایی‌‌ی هستی‌‌ از آفرینش به مرگ باز می‌‌گردد؛ از عشق به قدرت.

   صحنه‌‌ی آخرِ داش‌‌آکل، صحنه‌‌ی نبردِ خیر و شر است. داش‌‌آکل در برابرِ حرمتِ آفرینش سر به‌خضوع خم کرده است، اما توانِ آفریدن نیافته است. کاکا رستم اما هرگز در آستانه‌‌ی چنین امکانی قرار نگرفته است. مرگِ داش‌‌آکل، مرگِ خیر است.

۵

داش‌‌آکلِ هدایت، بر مرگِ یک امکان شهادت می‌‌دهد. امکانِ تحققِ عشق در فضایی که از تناقض و میلِ به قدرت انباشته است. در چنین فضایی انسان همیشه تنها است، چه جامه‌‌ی پیروزی تن کند، چه رختِ عزای شکست بپوشد. داش‌‌آکل غمگنانه پا به صحنه‌‌ی مصافی می‌‌گذارد که آبستنِ مرگِ او است. قدرت و مرگ توأمان مادر و فرزند اند. جهانِ آرزوی داش‌‌آکل آفریده نمی‌‌شود، اما درکِ حقانیتِ این جهان خودِ خیر است.

   داش‌‌آکل با باور عشق خیرِ مطلق است و با بازگشت به نبردِ قدرت آمده است تا بر عدمِ امکانِ تحققِ آرزویش مرثیه بخواند. آمده است تا بگوید آنان که عشق را به یاری‌‌ی قدرت می‌‌خرند، بر جهان سیطره گسترده‌‌اند. آمده است تا بگوید تنهایی‌‌ی کاکا رستم و مرگِ داش‌‌آکل از یک جنس اند. آمده است تا بگوید جز مرگ یا تنهایی گزیری نیست. آمده است تا بگوید جهانِ قدرت فقط می‌‌میرد. آمده است تا بگوید انسان تنها است. داش‌‌آکل مرده است. خیر مرده است. طوطی‌‌ی او اما دریغِ او از عدمِ تحققِ یک امکان را هم‌‌راه با سمفونی‌‌ی پایای زاری‌‌ی مرجان و مرجان‌‌ها هنوز و همیشه فریاد می‌‌کند: «مرجان […] مرجان […] تو مرا کشتی […] به ‌‌که بگویم […] مرجان […] عشق تو […]  مرا کشت.»[۲۰]

تیرماه ۱۳۷۳

ژوئیه‌‌ی ۱۹۹۴

ویرایش مجدد: دی‌ماه ۱۳۹۵

ژانویه‌ی ۲۰۱۷


 1- فروم، اریک. (۱۳۶۴)،  آناتومی ویرانسازی انسان، ترجمۀ ا. صبوری، تهران، ص ۳۴۷

 2- الیاد، میرچه. (۱۳۶۷)،  افسانه و واقعیت، ترجمۀ نصرالله زنگویی، تهران، ص ۲۲[۲]

 3- شمیسا، سیروس. (۱۳۷۲)، داستان یک روح، تهران، ص ۲۹  

در تلمود (شرح تورات) موجود دوجنسی چنین توصیف شده‌‌است: خداوند آدم را با دو چهره آفرید؛ به شکلی که در سویی مرد و در سویی دیگر زن قرار داشت، آن‌‌گاه این آفریده را از وسط دو نیم کرد.

 4- رانک، اتو. (۱۳۶۶)، «آسیب زایش»، در کتابِ رمز و مثل در روانکاوی، ترجمه و تالیف جلال ستاری، تهران، صص ۲۸۲ – ۲۷۳

[۵]– Lacan, J. (1996), Ecrits, Spegelstadiet och andra skrifter, Stockholm

 6- هگل، گئورگ فریدریش. (۲۵۳۶)، عقل در تاریخ، ترجمۀ حمید عنایت، تهران، ص ۱۶۸

 7- راسل، برتراند. (۱۳۵۱)، تاریخ فلسفه غرب، جلد سوم، ترجمۀ نجف دریابندری، تهران، ص ۴۶۳

[۸]– Marx, Karl. Engels, Friedrich. (1978), Skrifter, i urval, filosofiska skrifter, Stockholm, Sid. 145- 230

 9- رایش، ویلهلم. (۱۳۷۲)، روانشناسی توده‌‌ای فاشیسم، برگردان: علی لاله‌‌جینی،استکهلم

 10- اشپربر، مانس. (۱۳۶۳)،  نقد و تحلیل جباریت، ترجمۀ کریم قصیم، ص ۷۰

 11- فروم (۱۳۶۴)، ص ۵۱۱

 12- هدایت، صادق. (۱۹۸۸)، مجموعه‌‌داستان سه ‌‌قطره خون، استکهلم، ص ۴۳

 13- همان‌‌جا، ص ۴۵

 14- کاسیرر، ارنست. (۱۳۶۷)، زبان و اسطوره، ترجمۀ محسن ثلاثی، تهران، ص ۵۴

 15- هدایت‌‌ (۱۹۸۸)، ص ۴۵

 16- همان‌‌جا، ص ۴۹

 17- فروم، اریک. (۱۳۶۷)، بنام زندگی، ترجمۀ اکبر تبریزی، تهران، ص ۱۸

 18- بلاکهام، ه. ج. (۱۳۶۸)، شش متفکر اگزیستانسیالیست، ترجمۀ محسن حکیمی، تهران، ص ۱۸۹

 19- هدایت (۱۹۸۸)، ص ۵۳

 20- همان‌‌جا، ص ۶۱

از همین نویسنده:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی