آدم بعد از ۳۰ سال دوری از لبنان به زادگاهش برمیگردد. روایتی از ۱۶ روز اقامت او در موطناش.
دم، راوی رمان «آوارگان» امین معلوف یک لبنانی تبعیدی است که در پاریس زندگی میکند. مراد، دوست سالیان او در بستر مرگ است. این خبر که به آدم میرسد تصمیم میگیرد بعد از ۳۰ سال دوری از زادگاهش به لبنان بازگردد.
آدم، راوی رمان «آوارگان» امین معلوف یک لبنانی تبعیدی است که در پاریس زندگی میکند. مراد، دوست سالیان او در بستر مرگ است. این خبر که به آدم میرسد تصمیم میگیرد بعد از ۳۰ سال دوری از زادگاهش به لبنان بازگردد و هرچند که سالها پیش با مراد کار او به اختلاف و جدایی کشیده، بر بالین دوستش حاضر شود. مراد در زمان حیاتش برای حفظ اموال خود تن به زد و بندهای سیاسی و اقتصادی داده است. حلقه دوستان آنها دچار اختلاف و سردرگمی هستند. رمان روایتی است از ۱۶ روز اقامت آدم در موطناش.
بانگ
امین معلوف: آوارگان به ترجمه کوشیار پارسی – روز اول
امین معلوف: آوارگان به ترجمه کوشیار پارسی – روز دوم
امین معلوف: «آوارگان» به ترجمه کوشیار پارسی – روز سوم
امین معلوف: «آوارگان» به ترجمه کوشیار پارسی – روز چهارم
روز سیزدهم
۱
وقتی آدم چشم باز کرد دید که یادداشتی از زیر در به داخل اتاق انداخته شده. سمیرامیس ازش خواسته بود که برای صبحانه به ایوان برود. نعیم را هم دعوت کرده بود که رسیده و با لذت داشت نان و انجیر میخورد.
دوستاش گفت:’من دیروز که چشمامو بستم این داشت میخورد. حالا که چشمامو باز کردم باز داره میخوره!’
تا نعیم بخواهد چیزی بگوید، زن میزبان پیشی گرفت:’این جنگ خروسی شما باشه واسه بعد! ما تازه داشتیم برنامه صبح میریختیم. نعیم میخواد بره اون خونهای که پدر و مادرش تو تابستون اجاره میکردن.’
برزیلی گفت:’زیاد نمیمونم ها، تنها میخوام ببینم خاطرات من واقعییه یا که واسه خودم قشنگترش کردهم.’
سمیرامیس هشدار داد:’وقتی رسیدی اونجا خودتو آماده کن واسه جاخوردن. حتا اگه خاطرات تو با واقعیت دیروز همخوانی داشته باشه، تردید نکن که با حالا نمیخونه.’
‘نگران نباش سمی، میدونم که باید حواسم باشه. رفتن سراغ جاهای نوجوانیت به یه کار مازوخیستی میمونه. میخوای دلخور بشی که میشی.’
خانهی آشنا جذابیت سابق نداشت. دیوارها و دریچههای بیرون انگار دیگر رنگ نشده بود. در جلویی در دومتری جادهای قرار داشت که کامیونها مرتب از آن رد میشدند. هوا آبستن بوی نفت و دود اگزوز بود.
وقتی نعیم خانه را شناخت، سمیرامیس جلوی در ترمز کرد. چند دقیقه به تردید گذشت. ‘زایر’ از پشت شیشه نگاه کرد اما هنوز تصمیم به پیاده شدن نگرفت. همراهاناش منتظر بودند، نگاه میکردند و همراه او ساکت بودند. دست آخر خودش متوجه شد، در حالیکه میکوشید صداش شاد باشد، بی نشان از اندوه:’هیچ شباهتی به اون نداره.’
مشکل میتوانستند چیزی بگویند در مخالفت با او.
آدم آه کشید و خواست دلداری بدهد:’پای جنگ به اینجا هم رسیده.’
نعیم گفت:’جنگ مشکل نیست، این جاده باعث شده. تو دوران من یه راه فرعی بود. جلوی خونه حیاط بود با نردهی آهنی دورش و یه راه باریکه تا دروازه. این جاده، حیاط و راه و نردهها رو قورت داده. هر سال، وقتی اوایل ژوییه میاومدیم اینجا، همون مراسم بود. صاحب خونه منتظر ما بود. بهش میگفتیم اوستا حلیم. کارمند گمرک بود و همیشه با لباس تر و تمیز میاومد. کلید رو میدادیم بهش تا خودش در رو باز کنه. بهمون خوشامد رسمی میگفت و دسته کلیدو پس میداد. بعد بابام یه پاکت که پول اجارهی سالانه توش بود، میگرفت طرفش. اون میگفت:”عجله نیست.” بعدش میگفت:”قابل نداره.” وقتی پدرم واسه بار سوم اصرار میکرد، پاکت رو میگرفت و بدون اینکه بشمره میذاشت تو جیب بغل. تا صاحبخونه میرفت، مادرم میرفت تو باغچه و میگفت:”باز دوباره جنگل شده.” پدرم جواب میداد:”بهتر. نعیم وجین میکنه. عضلاتش قوی میشه.” البته شوخی بود. هرگز تو باغچه کار نکردم.’
‘باغچه کجاست حالا؟’
‘اونطرف. بیا بریم ببینیم.’
باغچه خانهی تابستانی میرسید به جنگل صنوبر. در ادامهی دیوارهای بیرونی، دیوارک بتونی بود که پیشتر برای نشستن بود و نه مانع. سه دوست رفتند و نشستند، زیر سایهی شاخههای انبوه که جلوی آفتاب میگرفت. زود نخستین احساس را از یاد بردند. نشسته کنار هم پا تکان دادند و نشئه شدند از بوی درختان صنوبر و احساس شیرین و ناب اینجا در زمان کودکی.
‘اوستا حلیم در طول تابستان چند بار سر میزد به پدر. با هم قهوه مینوشیدند و کتابای قدیمی رو نگاه میکردند. صاحبخونه میگفت:”تو این ده نمیدونی کی مسلمون، کی یهودی و کی مسیحیه. اینجوریه دیگه؟” پدرم سر تکون میداد. این حرف درست نبود و هر دوتاشون میدونستن. وقتی تو خیابون به یکی برمیخوردی، از سر غریزه میدونستی مال کدوم گروهه. اما این کلمهها اون موقع جالب بود. چون منظور خوبی پشتش بود.’
سمیرامیس گفت:’یه دروغ شیرین. حالا میشنفی که میگن:”من به عنوان یه مسیحی فکر میکنم که، یا من ِ مسلمون فکر میکنم که”. دلم میخواد جواب بدم:”تو باید خجالت بکشی! حتا اگه بر اساس مقررات گروه خودت فکر میکنی، سعی کن وانمود کنی خودت فکر میکنی”. دستکم اونقدر باید شعور داشته باشن که دروغ بگن.
آدم گفت:’دروغهای اون موقع خیلی مودبانهتر بود از ‘حقیقتگویی’ امروزه. آدمای اون دوره هم فکر میکردن به یه گروه تعلق دارن. کار دیگری نمیشد کرد. اما میدونستن که این غلطه و خجالت میکشیدن. واسه همین دروغ میگفتن. با این دروغ علنی خیلی روشن تفاوت میذاشتن بین رفتار واقعی با رفتاری که ازشون انتظار میرفت. حالا با صدای بلند حرف دلشون رو میزنن که خیلی هم جالب نیست. هم تو این کشور اینطوره هم تو کل جهان.’
سمیرامیس تایید کرد:’دستکم باید عذرخواهی کنند، اما به فکرشون هم نمیرسه. همهی آدمای دور و برشون این کارو میکنن و تازه فکر میکنن رفتارشون خیلی هم عادیه. بهش افتخار هم میکنن به جای اینکه خجالت بکشن.’
نعیم دخالت کرد:’دوستای خوب من، نمیخوام کسی باشم که خبر بد میرسونه، اما تو سن و سال شما باید بدونین که دوران رفتار مودبانه گذشته. یا روشنتر بگم بهتون: اخلاق مرده.’
آدم با لبخندی این گفتهی سنگین دوستاش را تایید کرد و پرسید:’فکر میکنی اخلاق کی مرده؟’
نعیم با اطمینان خاطر، انگار که واقعیت بی چون و چرا باشد، گفت:’هزار و نهصد و چهارده. تو هزار و نهصد و چهارده اخلاق مرد. در تاریخ دوره یا مردمی وجود نداره که نشه دربارهش چیزی گفت و البته اخلاق یکی از مهمترین جنبههای شخصیتی ما نیست. اما فکر کنم که همه چیز پیش هزار و نهصد و چهارده اتفاق افتاده که جزیی از گناهان جوانی محسوب میشه. پیش از او بشریت ناتوان بود. بزرگترین دشمناش بلاهای طبیعی بود، پزشکی بیشتر میکشت تا درمان کنه و فناوری هم داشت تاتیتاتی میکرد. تو هزار و نهصد و چهارده انسان بود که بزرگترن فجایع رو شروع کرد: جنگ اول جهانی، انقلاب اکتبر…’
سمیرامیس گفت:’تو یه وقتی چیزای دیگه راجع به کمونیستا میگفتی.’
‘آره، درسته، اون موقع جوون بودم و یه چیز دیگه میگفتم. اما حالا که نگاه میکنم، مطمئن هستم که فاجعهی عظیمی بود. رویای بزرگ برابری همهی انسانها گذر کرد به توتالیتاریسم احساس. هنوز داریم تاوان میدیم. با کشتار تو سنگرها و معاهدهی ورسای – که علت خاینانهی همهی جنگهای بعدی بود- صحنه تو کمتر از پنج سال چیده شد. بعد دیگه از چاله بیرون نیومدیم. همهی جنایتهایی که از اون موقع ما رو مبهوت کردن، تو همون ریشه دارن. تو شام، اروپای مرکزی، خاور دور و هرجای دیگه. تاریخشناس ارجمند ما موافق نیستند؟’
آدم پاسخ داد:’آره و نه.’ که سبب شد دو دوست دیگر با پوزخند به هم چشمک بزنند. اما گذاشتند به فکرش نظم بدهد:’فکر کنم تو قرن گذشته دو ایدیولوژی ویرانگر وجود داشته: کمونیسم و آنتیکمونیسم. اولی البته ایدهی برابری داشت و به پیشرفت و انقلاب آسیب زد، ایدههای بیشمار دیگه هم وجود داشتن که بهتر بود مردم بهش احترام میذاشتن. اما نتیجهی این دو ایدیولوژی فاجعه بود. خیلیها میگن:”موسولینی از لنین بهتره” یا “هیتلر از استالین بهتره” یا “ناسیونال-سوسیالیزم از جبههی خلق بهتره”، که همهی جهان رو به بربریت فاجعهبار سوق داد.’
نعیم تایید کرد:’حق داری. اما من هرگز آنتیکمونیست نبودم در حالیکه به آرمانهای کمونیسم باور داشتم، همهمون باور داشتیم. ما این دکترین رو با انگیزهی قابل احترام پذیرفتیم و فریب خوردیم.’
آدم داشت فکر میکرد به گونهای تشبیه. گفت:’سرنوشت ما این بوده که فریب بخوریم. به دست باور، دوستامون، تنمون، زندگی و گذر تاریخ…’
دو دیگر سکوت کردند و بعد نعیم از رو دیوارک پرید پایین و شادمانه گفت:’حالا بیاین بریم. یه ربع غمانگیزم تموم شد. اومدم، دیدم و ناراحت شدم. حالا ادامه میدیم. خوب که نگاه میکنم از کلبهی خودم تو برزیل راضی هستم.’
آدم گفت:’نه، صبر کن، اینقدر عجله نکن! فکر کنم این خونه قبلن جای ملاقاتهای شیطنتآمیز بوده. دوست دارم بشنفم. واسه همین باهات اومدم. مگه نه سمیرامیس؟’
لبخند کودکانهای بر چهرهی نعیم نشست، انگار تصویرهای گذشته دوباره در برابر چشمان ظاهر شدند و دوستاناش فکر کردند که او با حرافی پر از اصطلاح و مثل داستان بلندی را شروع خواهد کرد:’آدم، من حاضرم رازهامو براتون بگم، اما از دیشب تو فکر یه چیزی هستم.’
رو کرد به سمیرامیس تا او را شاهد بگیرد:’فکر نمیکنی عجیب باشه که دوستمون میذاره سرگذشتمون رو تعریف کنیم، تا خصوصیترین چیزها، اما خودش دم نمیزنه؟’
آدم از خودش دفاع کرد:’ما تازه به هم رسیدیم، وقت بسیاره.’
‘سمی و من همه چیزارو گفتیم اما تو هیچی نگفتی! از پرخوری، از عادتهای عجیب زن و مادرم گفتم. سمی از افسردگی و رهاشدناش گفت. تو هیچی نگفتی. دم نزدی. تنها چیزی که ازت میدونم اینه که استاد تاریخ هستی و داری زندگینامهی آتیلا رو مینویسی. یه کلمه از زندگی شخصی نگفتی. من تو رو زیر فشار نمیذارم، اما این عادت بدیه که توجهم رو جلب کرده. شاید پیش از اینکه هر سهتامون دچار فراموشی بشیم یه کاری باید بکنی.’
سمیرامیس هم انگار از پیش با نعیم قرار گذاشته باشد، گفت:’راست میگه، آدم. حرف و درد دل باید دوطرفه باشه. نعیم خونهی تابستونی گذشته رو نشون داد، تو چرا نشون نمیدی؟ ما میدونیم که وجود داره و یه بار هم که شده میخواهیم ببینیم. یا حالا یا هرگز، موافق نیستی؟’
۲
چهارشنبه ۲ مه
نمیدانم دوستانام از پیش برنامه ریخته بودند یا اینکه در آن لحظه به فکرشان رسید، اما زیر فشارم گذاشتند و احساس این داشتم که راه گریز نیست.
ایرادی که گرفتند به حق بود. از نوجوانی عادت داشتم بگذارم دیگران حرفشان را بزنند، بدون آنکه خودم چیزی بگویم. این عادت بدی است که به آن اعتراف میکنم، اما از جنبهی خوبی است که خود نشان میدهد. من با علاقه به دیگران گوش میدهم، در سرگذشت و فکرشان و مشکلشان سهیم میشوم. اما گوش دادن که جنبهی نیکی است، میتواند کار لاشخوار هم باشد. تغذیه میکنی با تجربهی دیگران بی آنکه خود چیزی به آنها بدهی.
در برابر قیام دوستان قدیم باید زانو میزدم. تازه، تنها علت این رفتارم همیشه خجالت و شرم بوده است. راستش باور هم نمیکنم که کسی، هر کس که باشد، علاقهای به سرگذشت من داشته باشد. اگر کسی مرا قانع کند در اینکه عکس نظر من صادق است و تشویقام کند، با کمال میل حرف میزنم. چیزی برای پنهان کردن ندارم. یا چیزی برای پنهان کردن دارم، هم برای خودم و هم دیگران.
در این حالت همیشه سر باز زدهام از گفتن دربارهی خانهی دوران نوجوانی. همهی سعیام را کردهام بهش فکر نکنم.
اما امروز باید میگذشتم از خودم. به سمی توضیح دادم که چگونه به دهمان میرسیم و پس از چند تلاش بیهوده سرانجام رسیدیم به نمایی از خانهی ‘من’.
وقتی دوستانام آن را دیدند، چشمشان گرد شد. خانهی باشکوهی بود. سمی چندین بار تکرار کرد:’اما این یه کاخه!’ و نعیم گفت:’واسه همین خجالت میکشی؟ همین خونه است که سی سال تموم از ما پنهان کردی؟’ همهی اینها درست است. درست مثل کاخ است، باید به آن افتخار کنم، اما خجالت میکشم چون از دستاش دادهام.
دوازده و نیم ساله بودم که همه چیز دگرگون شد. تا آن زمان این خانه برای من مرکز جهان بود. همهی دوستان کودکی آن را خوب میشناختند، با میل دعوتشان میکردم. احساس میکردم بهترین جنبهی خودم را نشان میدهم. مشکل داشتم با خودبزرگبینی و شجاعت جعلی و بیتردید آنچه افتخار طبقاتی نامیده میشود. اما اینها تا زمان بلوغ، خطاهای قابل بخششاند. نیاز داری به آن تا درک کنی که جایی در جهان داری برای خودت و جای کسی را اشغال نکردهای.
خیلی دلپذیر است رشد کردن با احساس اینکه وطنی داری و حق داری به صدای بلند بگویی آنچه که میخواهی. در این خانه چنین احساسی داشتم، پس از آن دیگر نه. اگر خانه در آغاز جنگ هنوز از آن من بود، نمیدانم چه میکردم که از دستاش ندهم. این پرسش به ذهنام نرسید و در برابر چنین معمایی قرار نگرفتم. حالا که همه چیزی پشت سر گذاشته شده باید شاد باشم، اما زمان درازی آن را چون نفرین تجربه کردم. به مراد رشک میبردم که خانهی اجدادی را هنوز داشت، حالا باید ازش گله کنم. سرنوشت من سرانجام به سود من بود. اما بسیار طول کشید تا درک کنم.
خانه برای پدر و مادرم مثل بتشان بود. میتوانی بگویی دو فرزند داشتند: خانه و من.
پدرم آن را به ارث نبرده بود. زمانی دراز تقسیم نشده ماند میان بیست وارث خانواده که هیچکدام حاضر نبود چشم بپوشد از آن و نیز هیچکدام حاضر به نگهداری نبود. پدرم از آنان خرید، اندکی شبیه آدمهای نیک قدیم که همکیشان به بردگی گرفتهی خود را از کافران میخریدند. تا گلو خودش را برده بود زیر بار قرض تا اعضای خانواده را بخرد و بعد بیشتر رفت زیر قرض برای تعمیرات که پایان نداشت. مهندس معمار بود و میخواست از خانه شاهکار و نیز نمونهی کار خود بسازد. بیگمان کسانی که میدیدند، از او چنان خانهای میخواستند.
دو خانهی شبیه طراحی کرده بود با فاصلهی ده متر از یکدیگر، یکی خانهی تعمیر شدهی کهنه و یکی بنایی نو با همان نقشه، بر دیوار هر دو گیاه انگورسان روییده. این دو به سه شکل وصل بودند به هم: در طبقهی اول اتاق نشیمن با پنجرههای بزرگ که از یکسو دید داشت به کوه و از سوی دیگر به دره، در همکف راهرویی پر از گل و گیاه و در زیر زمین با تونل. هم برای پدر و مادر و هم برای من چیزی بیش از خانه بود، قلمرو پادشاهی بود، جایی که به آن افتخار میکردیم.
پیشتر مگر نگفتم از افتخار طبقاتی؟ شکل نادرستی از خودآزاری بود و گونهای اهانت به اعقاب پدر و مادرم. جنبهی خاص خانه در بزرگی و یا جلوهی ثروت نبود، بلکه در زیباییش بود. نه نمایش بیشرمانهی خودپسندی که مانیفست زیباشناسی بود. هم مادر و هم پدر سلیقهی خوب داشتند. خانه نتیجهی عشق آنان به زیبایی و نیز عشق به یکدیگر بود.
زندگی شاد داشتند، من نخستین شاهد بودم، نخستین تحسین کننده و نخستین کس که از آن سود برد. از این رو بس سخت بود از دست دادناش.
همه چیزی در چند دقیقه اتفاق افتاد، فراز دریای عمان. هواپیمایی که پدر و مادرم در آن نشسته بودند در دریا سقوط کرد و زندگی من زیر و رو شد.
ماه اوت شصت و شش بود. شرکت هواپیمایی تصمیم گرفته بود پرواز بی توقف به کراچی را جشن بگیرد و به این خاطر چند تن صاحب نام را دعوت کرده بود. پدر و مادرم افتخار میکردند که دعوت شدهاند، این خود به رسمیت شناختنشان بود به عنوان آدمهایی با جایگاه خاص در کشور. هنوز جلوی چشم دارم که چهگونه به بستن چمدان مشغول بودند، شاد، پرشور، در لذت بردن از آنچه بعد خواهند دید، بی هیچ نشان از ترس یا احساس بد از پیش.
پرواز شبانه بود. هواپیما شب پرواز کرد تا در سپیده دم به مقصد برسد. پدر بزرگ مادری با اتوموبیل آنان را به فرودگاه رساند و من همراهاش رفتم. ماندیم تا هواپیما پرواز کرد و در افق ناپدید شد. من نیز احساس بد از پیش نداشتم. تنها افسوس میخوردم که همراه آنان نرفتم.
بازگشتیم به خانه و مثل همهی ماههای تابستان شب را به خواندن گذراندم و شاید هم بیشتر بیدار ماندم، چون پدر و مادر نبودند که به خواب وادارم کنند.
صبح که از خواب بیدار شدم، صداهای غیرعادی شنیدم. انگار گروهی زمزمهگر خانه را اشغال کرده بود. از اتاق بیرون آمدم تا ببینم کیستند و به شکلی که آنها نگاهام کردند و به ویژه شکلی که زنان روستا مرا در آغوش گرفتند، پی بردم اتفاق بدی باید افتاده باشد.
انگار این کافی نباشد، فاجعهی بعدی آمد: من ویران شده بودم. یک ماه بعد باید میشنیدم. من به عنوان تنها وارث صاحب آن خانه شده بودم که ‘ثروت’ی بود برای خودش، اما بدهکاری به بانک دو برابر آن ‘ثروت’ بود. پدرم بی احیتاطی کرده بود. و چرا او؟ کارنامهی خوبی داشت، سفارش زیاد میگرفت و پول زیادی هم درمیآورد و در اوج شکوفایی زندگی بود. با سرعتی که او کار میکرد میتوانست ظرف دو یا سه سال بدهیها را بدهد. اما وقتی درگذشت، همه چیز سقوط کرد. یک پول سیاه هم به حساب نمیآمد و همهی پول حساب بانکی به ته رسیده بود و بیمهی عمری هم در کار نبود…
در جوانی به بانکدارها ناسزا گفتهام. آن زمان از خشم خودم نبودم. فکر کنم برای همین هم از چهاردهسالهگی خودم را مارکسیست میدانستم. بعدها سعی کردم دلیل عاقلانهتری براش پیدا کنم، اما راحت بگویم که خشم بود. وکیل خانواده به من توضیح داد که راه دیگری نیست جز سپردن خانه به بانک برای پرداخت بدهی. از او نیز عصبانی بودم و از همهی وکلای دیگر، اما حالا میدانم که بهترین راه حل را برام پیدا کرده بود. جز خانه هیچ چیز دیگری نداشتم. بدون پدرم دفتر معماری ‘ما’ ذرهای هم ارزش نداشت. دفتر کار مال خودش نبود و من نمیتوانستم اجارهاش را پرداخت کنم. وکیل توانست بانک را قانع کند که بانک یک میلیون و دوازدههزار لیر از بدهی را حذف کند در برابر خانهای که نصف آن میارزید. کمی پول باقی ماند که لازم نباشد در فقر زندگی کنم.
اما آن زمان چنین نمیدیدم. عصبانی بودم از وکیل و بانک و معمار و شرکت هواپیمایی و از خدا… از خشم کور، وقتی از آن خانه بیرون رفتم، هیچ برنداشتم، حتا کتاب. رفتم خانه پدر و مادربزرگ مادری. نمیدانم چه مدتی عزادار پدر و مادرم، خانه و رویاهای آینده بودم. میدانم که تلخ بودم و آن دو ‘پیر’ باید رنجها میکشیدند، صبور میبودند و عاشق تا مرا دوباره به زندگی بازگردانند.
هرگز نخواستهام در این باره حرف بزنم. هرگز هم به خانه’مان’ برنگشتم، حتا از جلوی آن رد نشدم. بارها و بارها راه کج کردم تا نبینم. وقتی نعیم و سمی فشار آوردند توانستم به آنجا بروم. برای این جنگ و تبعید لازم بود، سی سال باید میگذشت و خشم دوران بلوغی که در من میجوشید باید فرو مینشست.
امروز مجبور شدم به زیارت خانهی از دست رفته بروم. وقتی بیرون آن را دیدم، بغض راه گلو را بست. بی که چیزی بگویم، اشاره کردم به آن. ‘اون خونه؟’ سر تکان دادم. نعیم پرسید:’واسه این خجالت میکشی؟ این خونهایه که مخفی میکردی از ما…؟’ مثل کودک زدم زیر گریه. دوستانام خجالت کشیدند. عذرخواهی کردند از اینکه غمگینام کردهاند. بعد همه چیز را تعریف کردم، یا تقریبن همه چیز را: دربارهی زندگی گذشته، سانحهی هواپیما، بانک و لحظهای که باید خانه را ترک میکردم، آنچه که سبب تبعید من شد…
سمی گفت:’ما هیچی نمیدونستیم.’
دست کشید به موهام. بعد خم شد و پیشانیم را بوسید. هنوز تو اتوموبیل نشسته بودیم. کنار او نشسته بودم، روی صندلی کنار دست راننده. نعیم نشسته بود پشت. گفت:’و تونستی اینو اینهمه سال واسه خودت نگه داری؟’
بی تفاوت پاسخ دادم:’آره، میتونستم.’
بی مقدمه خندیدم. دوستانام نیز. هر سه نیاز داشتیم به آن. بر درگاه سانتیمانتال ایستاده بودیم و حوصله نداشتیم فرو برویم در آن. خنده سبب شد تا چشمهامان خیس بشود بی آنکه بشود جداش کرد از اشک اندوه، شادی، تاسیانی یا همدردی و یا دوستی عادی.
زمانی به آشفتهگی گذشت تا که برای پایان دادناش گفتم:’تا حالا تنها پدر و مادر بزرگ، دایه، وکیل و بانکدار از سرگذشتام خبر داشتند و همهشان مردهاند. هرگز تا حالا تعریف نکرده بودم. این اولین بار بود و نیز آخرین بار.’
سمی آرام و بی نشان از همدردی گفت:’آخرین بار، اینو مطمئن نیستم. حالا که سد شکسته دیگه نمیتونی جلوی آب رو بگیری.’
وقتی این را شنیدم و تصویر جلوی چشم من آمد دوباره زدم زیر گریه. دوستام نمیدانست چهگونه عذر بخواهد و دلداریام بدهد. سرم را چسباند به سینه و دوباره موها و گردنام را نوازش کرد.
نعیم تو دماغی غرید:’اگه میدونستم که این پاداشه، یه فکری میکردم که گریهم بگیره.’
و باز گریه تبدیل شد به خنده. بعد گفتم:’نمیخوام شما رو ناراحت کنم با قصهی بهشت گمشده، اما اینجوریه. یه بهشت که ازش رانده شدم، درست مثل جدمون که هماسم منه. اما من به خاطر گناه رانده نشدم، یه سانحه باعث شد. پدر و مادرم خوشتیپ بودند. از زندگی لذت میبردند و یه جور هوشمندانهای منو دوست داشتند. پدرم راجع به هنر نقاشی و معماری باهام حرف میزد و مادرم از پارچه، گل و موسیقی. همیشه صفحه میخرید و صدام میکرد که با هم گوش بدیم.’
سمی که بیتردید رنج کشیده بود از رشد میان دو برادر که بت ِ خانه بودند، گفت:’تو یکی یه دونه بودی.’
‘هرگز از اینکه برادر و خواهر نداشتم احساس خوب نکردم. کسی نداشتم باش بازی کنم و تنها بازی میکردم. تو دوازدهسالگی هنوز با سرباز عروسکی بازی میکردم. وقتی از خونه بیرونم کردن دست برداشتم.’
نعیم گفت:’آدم، اگه من جای تو بودم واسه خودم نگه میداشتم.’
سمی پرسید:’یعنی چی؟ مردای گنده هستن که هنوز با سرباز عروسکی بازی میکنن.’
متوجه نشدم که سعی داشت از من دفاع کند یا نه. فکر میکنم بهتر بود چیزی نمیگفتم.
‘لابد تو وقتی بچه بودی هنگ سربازای اسکاتلند میخریدی…’
این حملهی سخت نعیم سبب شد تا دوباره مرا به آغوش خودش بفشارد.
نشسته بودیم تو اتوموبیل، جلوی در بستهی خانهی قدیمیام. انگار کسی در آن زندگی نمیکرد، شاید هم به آن نرسیده بودند و ویرانه شده بود. دریچههای طبقهی اول که میشد از بیرون دید، پوسته شده و بسته بود.
سمی پیشنهاد کرد: ‘میتونیم بریم تو؟
‘نه!’
چنان بلند گفتم که مجبور شد عذرخواهی کند. بعد من پوزش خواستم که بلند گفته بودم. دستاش را گرفتم و بردم سوی لبام. لبخند زد و نرم گفت:’حتمن نمیخوای بدونی کی توش زندگی میکنه؟’
‘نه، نمیدونم و هرگز هم نخواستهم که بدونم.’
ماشینی جواب داده بودم. بعد فکر دیگری به ذهنام رسید.
‘میتونی یه دوری بزنی؟ تا اونجا، اونور خونه. یه بیستمتر دیگه. زیر اون درخت نگهدار. اگه خوب یاد باشه، قبلن اینجا یه راه باریکه بود.’
هنوز هم بود، درست مثل همان در یاد من. راهی پر از قلوه سنگ در اندازههای مختلف. درست مثل راههای روم باستان.
تا آن را دیدم، پیاده شدم و اشاره کردم به دوستان که همراه من بیایند.
۳
راه سرازیر میشد به پایین. در هوای بارانی میتوانست لیز و خطرناک باشد، اما آن روز گرم و خشک بود.
سه دوست رسیدند پایین، بین دو تپه که شبیه درهای کوچک بود. هرزهگیاه زیادی در آن روییده بود. راه عادی دیده نمیشد، نه خانهای و نه حتی مزرعهای. تنها درختان و بوتههای چسبیده به هم. دو سوی راه سنگفرش هم خاربوته بود که شده بود راهبند.
پشت سر هم رفتند، آدم از جلو، که شاخهای کنار میزد و یا شاخهی درازشدهی خار را زیر پا میگذاشت. هنوز داشتند میرفتند، سمیرامیس دو قدم از پشت او و نعیم. گفت:’بیایید.’
اندکی بعد ایستاد، به دور و بر نگاهی انداخت و با اطمینان گفت:’داریم میرسیم.’
نعیم نفس زنان و در حال پاک کردن عرق پیشانی و گردن گفت:’یه شانس دیگه!’ پنج دقیقه هم راه نیامده بود.
اما راه که سرازیری بود، یکباره سربالا شد. بعد از دهها متر آدم هم ایستاد، نفس زنان. برگشت و گفت:’اینجاست! نگاه کن.’
صداش آرام بود، زمزمهوار، شاید از احترام به سکوت و خاطرههاش.
سمیرامیس و نعیم به دور و بر نگاه کردند. چیز زیادی دیده نمیشد. تنها دیواری و در چوبی.
اما آدم اگر چیزی برای گفتن نداشت، به اینجا نمیکشاندشان.
شروع کرد:’تعجب میکنم که اولین بار که اومدم اینجا، راه به همین جا ختم میشد. آدم فکر میکنه که تا ته دره میره، اما یه دفه سربالایی میشه و تو رو میکشونه جلوی یه دیوار. این دیوار با همون سنگهای راه ساخته شده، به همون شکل. تنها به جای افقی، عمودی روی هم قرار گرفتهن.’
سمیرامیس پرسید:’پشتاش چیه؟’
‘بچه که بودم سئوالم همین بود. اما دیوار اونقدر بلند بود و من کوچک که نمیتونستم ببینم اون پشت چیه. واسه خودم خیالات میکردم، از زیبای خفته تا ریش آبی و دکتر مورو. یه روز خواستم با چشمای خودم ببینم. باید نردبان میداشتم یا چهارپایه آشپزخونه. چند تایی تو خونه داشتیم. یواشکی یه دونه برداشتم. یه عالمه سختی داشت تا اینجا بکشونم با خودم.’
نعیم، تکیه به درخت، گفت:’میشه بشینیم؟ فکر کنم طول بکشه.’ باز عرق پیشانیش را پاک کرد.
نزدیکشان تنهی درخت قطع شدهای بود که هر سه رفتند و نشستند روی آن. سرشان در سایه بود. آدم اشاره کرد به دیوار و ادامه داد:’نردبان رو درست اونجا گذاشتم و جاش رو محکم کردم. به اندازهی کافی بلند بود. دیوار تا چونهم میرسید. باید رو انگشت پا میایستادم تا اون طرف رو ببینم. اولین چیزی که دیدم یه سر بود با روسری صورتی. بعد کنارش صورت یه زن رو دیدم که حوله حمام تناش بود، اون هم صورتی. نشسته بود لبهی پنجره و قسمتی از پشتاش رو به من بود. تو نور روز داشت به یه تکه کاغذ تو دستاش، شاید یه نامه، نگاه میکرد. یه مدت گذشت. اون آروم نشسته بود و من ایستاده بودم و نفس تو سینه حبس کرده بودم. بعد کاغذ رو گذاشت، روسری رو برداشت و موهاشو تو باد رها کرد. موهاش بور بود، مثل ستارههای سینما. بعد حرکتی کرد که انگار بخواد حوله رو در بیاره، اما یه دفه یه نگاهی انداخت به بالا. من رو دید. نگاهمون به هم خورد. قصهی اون پرنده رو میدونین که نشسته رو شاخهی درخت و یه مار خیره شده بهش؟ پرنده میتونه بپره، اما اعضای تناش دیگه به اختیارش نیستن و اون میافته تو دهن حیوون شکارچی.’
آدم بعد در دفترش، در شگفت از آنچه برای دوستاناش گفته بود، یادداشت کرد:’آن روز خودم را درست مثل آن پرنده احساس میکردم. خشکام زده بود، هیپنوتیزم شده، عضلات و چشمهام حرکت نمیکرد. بعد آن ‘شکارچی’ آمد مرا گرفت. به یک چشم زدن از در چوبی آمد بیرون. تو همان حوله حمام صورتی با موهای خیس و حوله رو شانهش.
بهم دستور داد از نردبان بیایم پایین. گوش دادم. نمیترسیدم، مثل ترس از اینکه آدم تو سیاهچال یک قلعه بیفتد، اما خجالت میکشیدم، اما این هم خود نوعی ترس باید باشد.
اشاره کرد که نردبان را بردارم و مرا برد به داخل. نردبان را تا کردم و زیر بغل گرفتم. پشت سرم آمد و در چوبی را بست.
جلوی او مثل سرباز خبردار ایستاده بودم، با نردبان به زیر بغل و به حماقت کارابین، در حالیکه زن با دقت داشت براندازم میکرد. عجله نداشت، گویا داشت فکر میکرد با من چه باید بکند. داشتم زمین را نگاه میکردم. دمپایی صورتی هم به پا داشت. از همان جنس حوله با جلوی باز.
وقتی سرتاپام را خوب برانداز کرد، پرسید:’خیلی افتخار میکنی به این کاری که کردی؟’ سر تکان دادم که نه. ‘میخوای به بابا و مامانت بگم؟’ سر تکان دادم که نه. ‘میخوای هر روز صبح بیای اینجا؟’ سر تکان دادم که نه، بی که دهان باز کنم و یا نگاه از زمین بردارم، میان زمین چمن و دمپایی صورتی و انگشتان با لاک ناخن که از جلوی آن بیرون زده بود. ‘زبونتو قورت دادی؟’ سر تکان دادم که نه. ‘پس چرا چیزی نمیگی؟’ آنوقت همهی شجاعتام را جمع کردم و گفتم:’از سر ادب!’ به قهقاه خنده افتاد و کلماتام را به شکل مسخره تکرار کرد، انگار بخواهد جماعت خیالی بیننده را به شهادت بگیرد. بعد پرسید:’لابد از سر تربیته که داری به زمین نگاه میکنی؟’ انگار دست آخر میتوانستیم یکدیگر را درک کنیم، با شتاب سر به تایید تکان دادم. ‘خوبه که جلوی یه خانم سرتو پایین میندازی. معلومه که خوب تربیت شدی.’ اندکی احساس آرامش کردم، تا که گفت:’این از تربیت خوبه که یه پسر از نردبون میره بالا تا خانمها رو اونطرف دیوار دید بزنه؟’
دیگر جرات پاسخ نداشتم. تنها به او نگاه کردم، انگار در انتظار شنیدن رای قاضی. زن لبخند زد و من هم. ابرو بالا انداخت، اما هنوز لبخند میزد و پرسید:’اگه از سر ادب منو دید نزدی پس برای چی بود؟’ چون از لبخند او کمی آسوده خاطر شده بودم، پاسخ دادم:’از کنجکاوی.’ و این البته حقیقت داشت.
ساکت شد، نگاهم میکرد هنوز و دوباره براندازم کرد، انگار در فکر اینکه چه مجازاتی برام مناسب است. ‘اگه بخوام میتونم نردبون رو نگه دارم و از بابا مامانت بخوام بیان پس بگیرن.’ پیش از آنکه خیالام را راحت کند، صبر کرد. ‘اما این کارو نمیکنم. میدونم که میخوای عذرخواهی کنی و قول بدی دیگه نیای منو دید بزنی.’
با شتاب قول دادم. اما به همهی حرف گوش نداد، داشت به اقدام مناسب دیگری فکر میکرد. بعد گفت:’واسه اینکه بخشیده بشی برو اون نردبون را بذار کنار اون دیوار و برو اونجا، طرف آشپزخونه. اونجا یه خانم پیر با یه پیشبند آبی نشسته. اسمش ماهره. بهش بگو که من یه فنجون قهوه میخوام. باید بلند حرف بزنی چون خوب نمیشنفه. اون بهترین قهوه ترک دنیا رو درست میکنه، اما سخت راه میره. تو هنوز جوونی و میتونی کمکش کنی…’
خانه باریک و دراز بود. از آشپزخانه تا آنجا که ما ایستاده بودم، سی متر راه بود. زن از من خواست در آشپزخانه بمانم تا قهوه حاضر شود و بدون آنکه قطرهای لبپر بزند تو نعلبکی، ببرم برای او. ‘خودت هم قهوه میخوای؟ چند سالته؟’ ‘ده سال و نیم!’ پرسید:’و نیم؟’ ابرو بالا انداخت، انگار که نصف سال تفاوت بسیاری داشت با غیر آن. ‘پس اونقدر بزرگ شدی که قهوه بنوشی. با شکر دوست داری؟’ سر تکان دادم. ‘خوب، پس جریمهت اینه که مثل من بدون شکر مینوشی.’ باز سر تکان دادم. ‘باز میبینم که زبونتو قورت دادی. دیگه نمیتونی بگی آره یا نه.’
نزد او احساس میکردم چهارساله و همزمان بزرگسال هستم. در نهایت موفق شدم با خجالت ‘بله’ بگویم. حرفام را اصلاح کرد:’بله خانوم. به من بگو خانوم.’ تا آن زمان از کسی نشنیده بودم این کلمهی کهنه را به کار ببرد؛ این کلمه مال دوران عثمانی بود که از سر ادب خطاب به زن میگفتند، اما در زمان من، حتا به زمان پدر و مادرم، کسی آن را به کار نمیبرد، تا آنجا که میدانم، جز پیرمردانی که بخواهند رسمی حرف بزنند.
بعد خانم همسایه ازم پرسید که اسمام چیست. ‘آدم’. اسم کوچکام را مثل همیشه در آن زمان، پیش از رفتن به فرانسه، تلفظ کردم، با ‘آ’ی کشیده وتلفظ روشن ‘م’. اسمام را تکرار کرد، انگار بخواهد تمرین کند:’آدمم، اینجوری صدات میکنم آدمم، تنها آدمم چون هنوز جوونی. اما تو مودبانه بهم میگی خانوم، انگار اسم ندارم، و به سن مادرت هستم.’
جواب دادم:’بله خانوم’، تا حد ممکن مودبانه و رفتم سوی آشپزخانه که ام ماهر با نگاهی خشن مرا از سر تا پا برانداز کرد، انگار دزد انجیر دیده باشد. وقتی به صدای بلند گفتم که خانوم دو تا قهوه ترک بدون شکر میخواهد، تو صورتام نعره کشید که کر نیست. و برای اینکه به سهم خود مرا مجازات کرده باشد سینی بزرگی با دو لیوان پر آب، قهوه و بشقابی کاکوتی و روغن و بشقاب دیگر پنیر بز و سبد نان خانگی به دستام داد. سینی زیاد سنگین نبود، اما چنان بزرگ بود که دو دستام را تا حد ممکن باید جلو میآوردم و دیگر جلوی پا را نمیدیدم. باید آرام میرفتم تا سکندری نخورم.
اما چون هر خطایی مجازاتی دارد که پاداش هم میتواند باشد، خانم زندانبان ازم خواست وارد اتاق بشوم. نشسته بود تو اتاق نشیمن، لباس پوشیده و آرایش کرده، موها را با روبان نقرهای چون دیهیم بسته. میز را نشان داد که سینی را باید روی آن میگذاشتم و بعد صندلی که روی آن مینشستم. احساس راحتی نداشتم اما موقعیت من به روشنی تغییر کرده بود. دیگر آن پسرک متهمی نبودم که باید مجازات میشد، شده بودم مهمان.
وقتی فنجاناش را برداشت، اشاره کرد به فنجان من. قهوهی تلخ را به سختی نوشیدم و سعی داشتم در چهرهام هیچ نشان از تلخی دیده نشود. حرکت چهرهام را زیر نظر داشت و دوباره ابرو بالا انداخت که به من احساس ناراحتی داد. باید میکوشیدم که قهوه را نریزم.
بعد پرسید:’خوب، وقتی آدم از دیوار بالا نره چیکار میکنه؟’
پاسخ دادم:’کتاب میخونم.’
آدمها زیاد از جادوی کتاب میگویند. کافی نیست بگوییم این حرف دوپهلو است. از یکسو لذت خواندن است و از سوی دیگر حرف زدن دربارهش. جذابیت کسی مثل بورخس آن است که داستان را میخوانی، در حالیکه همزمان رویای کتابهای جادویی دیگر میبینی. و اینگونه، درون هر صفحه، هر دو نوع جادو تجربه میکنی.
در زندگی بارها این نیروی جادویی کتاب را تجربه کردهام. اما آن روز نخستین بار کشف کردم. نشستهای با خانمی ناشناس، ازت میپرسد چه داری میخوانی یا تو از او میپرسی و اگر هر دو خوانندهی کتاب باشید، در جایی ایستادهاید که میتوانید دست در دست پا به پردیس بگذارید. از کتابی به کتاب دیگر و با هم آشنا میشوید با کارهای قهرمانانه، احساسات، اسطوره، ایدهها، روشها و انتظارها.
این خانم که مرا نگه داشته بود پیش خودش، در پاسخ جواب ‘کتاب میخونم’ نپرسید حتا که چه میخوانم – که پرسشی بیمعنا بود- اما پرسید در آن زمان چه داشتم میخواندم. یادم میآید که رمان ماجرایی به نام زندانی زندا را داشتم میخواندم. خود او داشت کتابی میخواند از باستانشناس آلمانی به نام شلیمان که جای شهر تروا را کشف کرده بود. ما نوشتههای مشابه در دست نداشتیم، اما وقت گذاشت و از من دربارهی کتابی که میخواندم پرسید و خودش حرف زد از کتابی که در دست داشت و با هم شباهتهای دو کتاب را کشف کردیم. بعد پیشنهاد کرد وقتی کتاب را تمام کردیم با هم عوض کنیم.
پس از آن هر بار کتابی انتخاب میکردم یاد او میافتادم. عشق او به تاریخ بود، باستانشناسی و زندگینامه. من بیشتر داستان مصور میخواندم و رمان جاسوسی که خواندناش برام مثل نوشیدن آب بود. به خاطر خانوم که حاضر نبود با سیامین قسمت ماجراجوییهای فلان جاسوس به سراغاش بروم، افق دید من گستردهتر شد. میخواستم توجهاش را جلب کنم یا در هر صورت شایستهی احتراماش باشم. برای همین باید کتابهایی براش میبردم که نمیشناخت. نمیدانم چیزی به او آموختم یا نه، اما به خاطر او بسیار چیزها آموختم. دربارهی مصر باستان، یونان، امپراتوری روم شرقی و میانرودان.
آن تابستان و تابستان بعد بسیار به سراغاش میرفتم، گاهی سه یا چهار روز پشت سر هم در هفته. از همه چیزی حرف میزدیم، اما گاهی نیز پیش میآمد که در سکوت مینشستیم و میخواندیم.
تعجب نکردم که آن روز به من گفت همسر یک باستانشناس بوده است. عراقی بود و من این را از لهجهاش فهمیده بودم، و شوهرش در موزهای در بغداد کار کرده بود. بعد که سلطنت در چهاردهم ژوییه هزار و نهصد و پنجاه و چهار سقوط کرد، در تعطیلات خارج کشور بودند و همین سبب شد که جان به در برند. او دختر عموی نخست وزیر رژیم سابق بود و از کودکی در کاخ شاهی بزرگ شده بودند. برخی از خویشاوندان در روزهای پس از کودتا کشته شدند. احمقانه و خودکشی بود اگر در آن شرایط به عراق باز میگشتند. تصمیم گرفتند اینجا خانه بسازند، اما همسرش فوت کرد. اگر درست فهمیده باشم او خیلی پیرتر از خانوم بود.
روزی به من مجموعهی سکههای قدیمی را نشان داد و برام گفت از کجا آمدهاند. روی برخی نقش سر امپراتور روم بود، روی برخی خط عثمانی دیدم ‘سلطان دو کشور و سرور دو دریا’. تحت تاثیر بودم و بعدها میخواستم سکههای قدیمی جمع کنم. البته این کار را نکردم. من اهل جمع کردن نیستم، برای این کار باید آدم سرسختتری باشی. اما این را میدانم که به خاطر خانوم به تاریخ علاقهمند شدم.
تا آن زمان میخواستم پدر و مادر خودم را سرمشق بگیرم و معمار بشوم. دربارهاش حرف نزده بودیم، اما این در وجودم بود. پس از سانحهی هواپیما و جمع شدن شرکت و از دست دادن خانه راه دیگری در پیش گرفتم. میخواستم رشتهی دیگر انتخاب کنم که شد تاریخ. تردید ندارم که دیدار اتفاقی با خانم بور همسایه سبب شد تا رشتهی دیگری بگزینم.
اما دربارهی سکهها که سبب رویدادی شدند که هرگز از یاد نخواهم برد. چنان جذب حرفهای خانوم شده بودم که وقت راه رفتن فقط به زمین نگاه میکردم، انگار که تنها با همین کار میتوانستم سکههای باستانی پیدا کنم. آنقدر هم دیوانهگی نبود که به نظر میرسد، چون در این روستا بازماندهی دوران روم و امپراتوری روم شرقی پیدا شده بود، زیر خاک تندیس، سرستون تزیین و بیگمان سکه یافته بودند.
روزی از روزها میان دو تکه سنگ چیزی دیدم که به سکه شباهت داشت. برش داشتم و کمی دست کشیدم روش که کندهکاری سر و بخشی از حروف ساییده پیدا شد. دویدم سوی خانهی او، با همهی توان که میتوانستم، انگار چیزی حیاتی باشد. ساعت سه یا چهار بعد از ظهر بود. میدانستم که بیشتر مردم بعد از ظهرها چرت میزنند، به ویژه در میانهی تابستان. با همهی اشتیاقی که داشتم، دمی هم تانی نکردم.
از در بیرون که قفل نبود داخل شدم؛ از حیاط گذشتم و رفتم به اتاق نشیمن. کسی نبود. رفتم رو ایوان بزرگ که گاهی با هم مینشستیم و کتاب میخواندیم و چشمانداز داشت به دره. کسی نبود.
ته ایوان دری باز بود. رفتم طرف آن و یکباره چشم در چشم خانوم قرار گرفتم. لباس به تن نداشت، رنگ پریده و نیمه برهنه. اتاق خواباش بود که نمیدانستم، هرگز آنجا نرفته بودم. روشن بود که تازه بلند شده و دوش گرفته و در حال پوشیدن لباس بوده.
وقتی مرا دید که چنین شتاب دارم، جیغی کشید و پستانهاش را پوشاند و گامی به عقب برداشت. من بیشتر از او تعجب کرده بودم، حتا نفسام گرفته بود، تته پته کردم، سرم را گرداندم و خواستم فرار کنم، اما سکندری خوردم و افتادم.
آنقدر گیج بودم و مبهوت که دیگر حرکتی نکردم. مثل مرده دراز کشیدم. خم شد روی من، واکنش نشان ندادم. اسم مرا صدا زد، پاسخ ندادم. به صورتام تلنگر زد و تکرار کرد با نگرانی:’آدم! آدم!’ آهسته چشم باز کردم انگار از خواب عمیق بیدار شده باشم و نمیدانم کجا هستم. بعد گفت:’چشماتو ببند، من هنوز لباس نپوشیدم.’ گوش دادم، اما او دستهاش را گذاشته بود رو چشمهام. ‘قول میدی چشماتو سه دقیقه باز نمیکنی؟’ جواب دادم:’آره.’ رفت و برگشت با روبدوشامبر. ‘خب، میتونی چشماتو باز کنی.’ باز کردم. بعد بلند شدم. ‘دردت اومد؟’ سر تکان دادم که نه. ‘شکر، نگران شده بودم. برو تو اتاق و منتظر من باش. لباس میپوشم و میآم پیشت.’
در حال انتظار داشتم فکر میکردم چه بگویم و چگونه عذرخواهی کنم و متوجه شدم که سکه دیگر در دستام نیست. به احتمال در ایوان از دستام افتاده بود. وقتی لباس پوشیده و آرایش کرده و عطر زده به اتاق آمد، ازش اجازه خواستم که دنبال سکهی گمشده بگردم. نیافتم. شاید افتاده بود پایین. شاید توی چاله. نفهمیدم. تو دستام بود که سکندری خوردم. در آن دم داغان بودم. چون افتخار میکردم به کشف خودم و چون خودش ‘سند’ بود در توجیه رفتار ابلهانهام.
با این حال خانوم از من ناراحت نشد، و دیگر حتا از آن رویداد حرفی نزد. فکر میکنم این رویداد که سبب وجود رازی میان ما شده بود و کسی نباید چیزی از آن میدانست، رابطهای نزدیک میان او و من ایجاد کرد.
گاهی تازه بالغها تجربهی نفسگیری دارند که بر همهی زندگیشان تاثیر میگذارد. تجربهی من چنین نبود. اما چون تجربهی ظریف و نرمی بود، مرا تحت تاثیر قرار داد. هنوز هم که گاهی یاد آن میافتم، احساس گرمی به من دست میدهد. حماقت کودکانه میکردم و در نزدیکیم زن زیبای خارجی بود که نادانیم را با گشادگی، صبر، هوشمندی و مهر پاسخ میداد و میآموخت تا مرد شوم.
۴
وقتی آدم داستان سکهی گم شده را گفت، سمیرامیس پرسید:’خبر داری اون خانم چی شد؟’
جواب داد که هیچ نمیداند. آخرین بار او را در اوت سال شصت وشش دیده بود، روز بعد از سانحهی هوایی.
‘وقتی خبر سانحه به گوش همه رسید، همسایهها اومدن خونهی ما. خانوم هم آمده بود با یه خانم سیاهپوش دیگه و منو بغل کرد مثل بقیه که تسلی بده. بعد از اون از ده رفتم و دیگه هم برنگشتم.’
نعیم پرسید:’یعنی ممکنه هنوز اینجا زندگی کنه؟’
آدم بدون آنکه دلیلی داشته باشد برای پاسخ صریح، گفت:’نه، مطمئن هستم که نه.’
سمیرامیس گفت:’اگه خم بشی میتونم پشت تو بایستم و اونور رو نگاه کنم.’
‘نه. قصد هم ندارم برم نردبان بیارم. بیا، بسه دیگه، همه چیزو گفتم. میتونیم بریم.’
آدم اگر تنها بود، بیگمان در میزد. و اگر هیچ از آن رویداد آخر نگفته بود، میتوانست باز این کار را بکند، حتا در حضور دوستاناش. اما حالا که اعتراف کرده بود که آن زن را در حالت برهنه دیده بود، فکر نمیکرد که آنان باید او را ببینند، چون از نظرش به خوبی او آسیب میرساند و دیگر نمیتوانست شایستهی اعتماد او باشد.
زیر لبی، انگار با خودش، زمزمه کرد:’خدا با تو باشه خانوم، تو جوونیت، پیریت، این دنیا و آخرت.’ بعد بلند رو به دوستاناش گفت:’بیا، بسه دیگه، بریم.’
اما اتفاق پیرامون درها و راه شکل دیگری گرفت. وقتی سه دوست داشتند برمیگشتند، یکباره صدایی از پشت سر آمد. سمیرامیس اول برگشت و دید که زنی با کلاه بزرگ حصیری و روبان صورتی از در بیرون آمد.
خودش بود! باید خودش باشد و حالا دیگر سنجش سود و زیان بی معنا بود. آدم برگشت، انگار به دستور خواستهای بس قوی.
با صدای لرزان از احساسات و نیز ادب گفت:’خانوم؟’
‘ما همدیگه رو میشناسیم؟’
‘من آدم هستم. من تو…’
‘پسرم!’
دست برد طرف دهان. آدم دستاش را گرفت و برد سوی لب و آنچه به ذهناش رسید، گفت:’آخرین باری که شما رو دیدم هنوز بچه بودم خانوم، پدر و مادرم تازه فوت کردن بودند.’
خانم اینبار راحت گفت:’آره، یادمه، طفلکی پسرم.’
‘بعد طلبکارا خونه رو گرفتن و من دیگه برنگشتم اینجا.’
خانوم انگار همهی این مدت منتظر بازگشت او بوده، گفت:’آره، میدونم. چه بزرگ شدی تو!’
‘حالا چهل و هفت سالمه.’
‘سن تو رو نپرسیدم، چون ترسیدم تو هم سن منو بپرسی.’
خندید، و خندهاش مثل خانمی جوان بود. سمیرامیس و نعیم که تا آن زمان در این دیدار دوباره پشت صحنه مانده بودند، از ته دل خندیدند. آدم فوری معرفیشان کرد.
خانوم گفت:’سمیرامیس، اسم خیلی قشنگیه و خیلی هم مناسب.’
سمیرامیس سرخ شد.
‘شما هم اسمای قشنگی دارین آقایون. “نعیم” که اسم دیگهی بهشته و اسم “آدم” رو خود پروردگار انتخاب کرده. اما اگه دلخور نشین از سمیرامیس بیشتر خوشم میآد. شما از لهجهی من فهمیدین لابد که اهل میانرودان هستم.’
با آوردن این اسم از دوران باستان، خندهی اندوه بر لباناش نشست.
‘شوهرم همیشه میگفت اسم میان رودان، فرات، سومر، اکد، آشور، بابل، گیلگمش، سمیرامیس زیباترین نغمههایی هستن که میشناسه. اون باستان شناس بود.’
نعیم گفت:’بله، آدم برامون گفت.’
‘دیگه چی گفته از من؟’
این سئوال سه دوست را شگفت زده کرد. اما راه فرار کافی وجود داشت. سمیرامیس اول از همه آن را یافت:’از کتابایی که شما بهش میدادین بخونه حرف زده.’
‘بچهی جالبی بود. هر چند روز یک بار میاومد پیشم با یه کتاب که تموم کرده بود.’
آدم آرام گفت:’راستشو بگم خانوم، هر چه زودتر کتابو تموم میکردم که بتونم بیام پیش شما.’
‘حالا اونجا نایستین. بیاین تو! خجالت میکشم که اینجا دارم باتون حرف میزنم و تعارف نکردم.’
آدم، خودش را لوس کرد:’اما شما مگه نمیخواستین برین بیرون؟’
‘میخواستم برم قدم زدن هر روزه. بعد میرم. مهمونای مهم زیاد نمیآن اینجا.’
در حال حرف زدن برگشته بود سوی در که باز نگه داشت تا سه دوست داخل شوند.
آدم هنوز ناباور داشت نگاهاش میکرد، انگار دوباره به معجزهای راه یافته بود به پردیس. پیش از هبوط.
چه با شکوه مانده بود این زن. رنگ دوستداشتنیش، صورتی، هنوز هم بود، همچون یادوارهای شیرین، بر نوار کلاه و نیز لبهی پیراهن.
چه سنی میتواند داشته باشد حالا؟ آدم برگشت به نقطهای که میدانست، به سن پدر و مادر خودش. اگر آنان زنده بودند، حالا پدر هفتاد و شش ساله و مادر هفتاد و دو ساله بود. خانوم هم باید در همین سن باشد.
خانه و حیاط حالا به شکل غریبی زیباتر از یاد کودکیش بود. ساختمان تغییر نکرده بود و هنوز دیوار دراز از سنگ قهوهای کشیده از در آشپزخانه تا در اتاق نشیمن برجا بود، تنها به باغچه بیشتر رسیده بودند، چمن خوشتراش بود و گلها به ردیف کاشته شده بود. جای ام ماهر گوشتلخ را هموطن صاحب این خانه، خانم مهربان پناهندهای از موصل گرفته بود.
قهوه آورد به اتاق نشیمن، همراه با شیرینی. چند دقیقه بعد آمد با شربت تمشک برای سه مهمان و لیوانی آب برای کارفرما، با بشقابی کوچک و سه قرص رنگی در آن.
خانم، دلخور از اینکه در حضور مهمان باید مراسم زن پیر اجرا میکرد، گفت:’بعد’.
زن دیگر با عزم جزم و بی هیچ رودربایستی و همان لبخند بر لب گفت:’نه، بعد نه، حالا!’
زن چاره نداشت جز خوردن قرصهاش و نوشیدن چند جرعه آب. بعد گفت:’صباح چنان به باغچه میرسه که انگار مال خودشه و به من انگار که یه بوته گل سرخ پژمرده باشم. حالا البته هستم…’
وقتی زن دیگر رفت، اضافه کرد:’تو کشورای ما به نام مردم انقلاب میکنن و بعد مردم رو فراری میدن یا از خونه بیرون میکنن. اونچه راجع به صباح میگم در مورد خودم هم هست. از زمان انقلاب قهرمانانهمون نتونستم پا تو کشور خودم بذارم.’
آدم به دور و برش نگاه کرد و گفت:’ همهی ما تو این اتاق که نشستیم تبعیدی هستیم خانوم. من رفتم فرانسه. نعیم رفته برزیل و سمیرامیس وقتی یک ساله بود باید از مصر میرفت بیرون.’
خانوم پرسید:’به خاطر انقلاب؟’
دیگری تایید کرد، بی شرح اینکه چرا این فرار زودرس انجام شد.
خانم میزبان آه کشید و دستهاش را همراه با کلمات جوری تکان داد که انگار دارد مگس میراند:’انقلابها فاجعهن!’
آدم که نمیخواست مخالف او حرف بزند، اما به عنوان تاریخ شناس نمیتوانست که با عمومیت دادن تایید کند، گفت:’در هر حال تو این قسمت جهان که ما باشیم، اینطوره.’
اما خانوم آشتیناپذیر بود:’فقط اینجای جهان نیست، آدم! به روسیه نگاه کن. کشور پیش از بلشویکها در حال رشد بود. تو بیست، سی سال چخوف داشتی، داستایوسکی، تولستوی و چخوف… بعد شب زمستانی طولانی کشور با انقلاب شروع شد و همهی غنچهها پژمرده شدن.’
‘اما آدما دلیل داشتن واسه قیام، خانوم. شما فراموش نکنین که داستایوسکی هم از جنبش انقلابی بود و نزدیک بود به ضرب گلوله کشته بشه. سالها تو اردوگاه مجازات سیبری گذروند.’
‘اون گزارش رو که بعد از برگشت نوشته خوندی؟’
آدم با شرمندگی نخوانده بود. سعی کرد با شوخی خودش را نجات بدهد:’خانوم، اگه اونو به من داده بودین، حتمن خونده بودم.’
‘اون موقع من هم نخونده بودم. واسه همین احترام داشتم به انقلاب روسیه که به نظرم تاثیر خوبی رو کشورهای ما داشت. فکر میکردم رهبرای شوروی یه قدرت جهانی درست کرده بودند که باقی جهان بهش احترام میذاشت و اینکه تو جنگ دوم جهانی پیروز شده بودند، در حالیکه رهبرای عرب شکست پشت شکست انبار میکردند. دربارهی انقلابیهای خودمون، اونی که اسمش رو گذاشتیم ‘پیشگام’، نظرم عوض نشده، اما دربارهی دیگران چرا. یه روزی کتابی رو خوندم که سولژنیتسین بعد از محکومیت تو اردوگاه سیبری نوشته بود: یک روز از زندگی ایوان دنیسویچ. دیر خوندم اما خوندم. به هرسهتاتون توصیه میکنم بخونین. به عکس بخونین، مثل من. اول سرگذشت قرن بیستم و بعد نوزدهم. بین این دو تا داستان یک قرن فاصلهست. بعد میبینین که اردوگاه تزارها در مقایسه با اردوگاه استالین مثل اردوی تعطیلات تابستانی بود. بعد از خودت میپرسی: اون رژیم تزاری اینقدر وحشتناک بود که باید سقوط میکرد؟’
همراه با لبخند دوستانه اخم هم کرده بود، شاید به همان شکل در زمانی که آدم را در حال دید زدن دیده بود.
‘حالا حتمن فکر میکنید که من یه پناهندهی پیر بداخلاق هستم.’
هر سه همصدا اعتراض کردند.
‘با گذشت زمان شدهم البته. همهی عمر آرزو داشتم که این منطقه رشد کنه، پیش بره و مدرن بشه. اما فقط حسرتاش به دلم مونده. به نام پیشرفت، عدالت، آزادی، خلق یا دین ما رو میکشونن به ماجراجوییهایی که فقط شکست به دنبال داره. اونایی که فریاد انقلاب راه میندازن باید از اول نشون بدن که جامعهی مورد نظرشون آزادتر، عادلانهتر و با فساد کمتر از جامعهی فعلییه. موافق هستین؟’
مهمانان مودبانه سر تکان دادند به تایید و به هم نگاه کردند که چگونه و به شکل مودبانه میتوانند بروند. آدم اشاره کرد که کمی صبر کنند. نمیخواست خانم میزبان احساس کند که بلند شدن و رفتنشان داوری بوده است دربارهی حرفهاش.
خانوم انگار رفته بود به فکر. نعیم خواست فضا را اندکی سبک کند:’خانوم، دوست دارم ازتون سئوال بکنم.’
خانوم با دیدن چهرهی نعیم که قیافهی خندهدار به خود گرفته بود، لبخند زد. و نیز لابد به دلیل اینکه به جمع کسان اندکی پیوسته بود که او را خانوم مینامیدند.
‘میخواستم بدونم این آدم، وقتی بچه بود پسر خوبی بود یا بازیگوش.’
لبخند او گشادهتر شد. سعی داشت پیش از گفتن چیزی، خاطره را از حافظه بیرون بکشد:’اگر بازیگوشی هم میکرد از بیتوجهیش بود و اگه رفتار مودب داشت، از خجالتی بودنش بود.’
سه دوست مودبانه خندیدند و از جا بلند شدند. خانوم تعارف کرد که برای ناهار بمانند، اما آنان عذر خواستند که جای دیگر منتظرشان هستند و قول دادند که به زودی دوباره بیایند.
وقتی خانوم در را باز کرد که بدرقهشان کند، یاد چیزی افتاد و خواست تا صبر کنند. دیدند که رفت و چند دقیقه بعد با دستمالی در دست برگشت. آن را جلوی چشم آدم باز کرد و دوستان دیدند که آدم سرخ شد.
زن با صدای اندکی لرزان گفت:’یه روز این سکه از دستت افتاد، غلتید زیر تخت و رفت لای درز. وقتی پیداش کردم دیگه پیدات نشد که بهت بدم. خوب نگهاش دار چون سکهی اصل دورهی بیزانسه. مال دوران ژوستینین.’
آدم هر دو دست پیش برد، انگار بخواهد مایدهای را بگیرد. نتوانست جلوی اشک را بگیرد. دو دوست دیگر سر برگرداندند و زود رفتند سوی در و پا گذاشتند به راه سنگفرش.
2 مه، ادامه
سکهای که خانوم به من ‘برگرداند’ همان سکه نبود که میان سنگها یافته و بعد گم کرده بودم. آن سکه نه از دوران بیزانس بود و نه از روم یا عثمانی، شاید سکهای بود از منطقه که با گذر زمان ساییده شده بود. من البته چیزی نگفتم و همان بازی را کردم که خانوم، بانوی نیک راه انداخت و خواسته بود هدیهای به من بدهد و من خیانت نکردم به خواستاش.
ناگهان متوجه شدم که دیدارمان خاطرات زیادی را در او و من زنده کرد. او اگر برای من خورشید درخشان بود، شاید من برای او شعاع آفتاب بودم. غریب اینکه هرگز به این فکر نکرده بودم. به تمامی گیرآمده در چنبرهی تمنای یادهای گذشته به احساسات تاسیانی آنانی نمیاندیشم که شناختهام. تردید نیست که جاپایی در حافظهام دارند، اما اینکه من جاپایی در حافظه و یاد آنان گذاشته باشم شگفتزدهام میکند. سئوال این که است که این آیا از تواضع است یا بیتفاوتی.