آرش دبستانی: شِیکِر

آرش دبستانی (کاری از همایون فاتح)

این حرف‌ها نیست. من کله‌م که گرم می‌شه می‌رم تو خودم. یادت که هست؟ اصلاً همین جوری‌ام. به پیک دوم نرسیده، رو هوام. اینام که دستشون به کم نمی‌ره. همچین توپول برات می‌ریزن که یه دونه‌ش کله‌پات می‌کنه. من هم که رسیدم دیدم یه درخت کاج وسطه، یه‌سری چراغ رنگی رنگی هم بهش آویزونه، بقیه رو هم که ندیدم. به یکی‌دو نفر سلام کردم و جلوی در نشستم رو اون مبل سفید چرمیه، همون که ازش عکس داریم. بعد یکی‌یکی بچه‌ها اومدن سلام و احوال‌پرسی. خب تو چند سالی هست منو ندیدی، حق داری ندونی. ما هم با خودمون کنار اومدیم. به روی خودمون نمیاریم. منتظر بودم بیای. نشینی فکر کنی چرا من سلام نکردم. نیومدی. ماری آخر همه اومد. دست که داد، انگشت کوچیکه‌م رو ول نکرد. پهلوم نشست و همون‌جور که انگشت رو ناخنم می‌کشید زیر گوشم گفت: «ناخنت چه تخته.» پرسیدم می‌دونه تو کی رسیدی، گفت: «از وقتی اومد‌م تنها نشستی اونجا.» گفتم: «تنها؟!» خشکم زد. رو انداختم اون‌ور که انگارنه‌انگار تو، توی لعنتی، بعد این‌همه سال، اومدی، تنها اومدی، روبه‌روم نشستی و نیومدی یه سلام کنی.

شات رو که از دست ماری گرفتم، دستم رو بردم بالا. ماری‌ام گیلاسش رو گرفت بالا. به صورت ماری نگاه کردم. طولش دادم. گذاشتم گیلاسامون رو هوا بمونه. بعد آهسته لبۀ گیلاسم رو زدم به کمر گیلاسش. لبه‌ش رو گذاشتم رو لبم و آهسته ته گیلاس رو دادم بالا. چشمام رو بستم و تا تهش خوردم. گفتم: «کسی به گیلاسش زد؟» گفت: «نه، بی صدا داره می‌خوره.» به مبل لم دادم و دستمو انداختم رو شونۀ ماری. ماری گفت که موهات رو تیفوسی زدی. گفتم: «اینم جدا شده؟» گفت: «یارو گذاشته رفته.» گفتم: «کسی هم باهاش گرم گرفته؟» گفت: «بخور تا توی دستت داغ نشده.» خوردم. یه‌نفس خوردم. از دستش پر پرتقال رو که گرفتم، گفت: «سک بودا.» آهسته گفتم: «بوی نرم‌کننده‌ت چقدر خوبه!» می‌دونستم داری ما رو می‌بینی. انگار حواست بود که پام رو انداختم روی پام و با نوک کفشم با پاشنۀ ده‌سانتی ماری بازی می‌کنم. جات رو که تغییر نمی‌دی. بدت میاد. دیر میای. یه‌جوری که همه اومده باشن. اون‌وقت یه جا می‌شینی و جنب نمی‌خوری. حالا زد و امشب، منم نشستم جلوت. نوکش رو می‌ساییدم به پاشنه‌اش. کند می‌کشیدم. تا خوب ساییده شه. خودت بلند نمی‌شدی. یه‌جوری انگار به صندلی میخت کرده باشن.

از خودت نپرسیدی سالسا که دست به کمر نداره؟ گفتم: «سالسا رو از کجا یاد گرفتی؟» گفتی: «برای عروسی‌مون کلاس رفتیم.» این‌کاره نبودی. تنت خشک بود. معلوم بود پا می‌شمردی. هول شده بودی. یکی‌دو بار پاشنه محکم‌تر کوبیدی. تابلو بود همیشه با یه پارتنر رقصیدی. خوب نمی‌چرخیدی. چونه‌ت رو هم مدام میاوردی پایین. دست گذاشتم زیر چونه‌ت، سرت رو کشیدم بالا. گفتم: «چونه‌ت رو بگیر بالا. آها، خوبه. بالا که می‌گیری سینه‌تم صاف می‌شه.» دستم رو گذاشتم رو پهلوت. با انگشت کنار مهره‌هات رو لمس کردم. گفتم: «دستتت رو بذار اینجا. فیله‌ت باید سفت باشه.» گفتی: «این‌جوری خوبه؟!» خودت هم بدت نمیومد. اصلاً خودت اومدی توی گرامافون آشنایی دادی. من که تو حال خودم بودم. شهرام گفت مشتری گذریه. ندیده بودت. خوب خونده بودی. کمتر چرت می‌گفتی. قرار می‌ذاشتیم سر کارگر. اگه بسته بودن، دوازده فروردین. گفتم: «اگه بسته بودن، چارراه ولیعصر رو برو پایین. برو تا کافه گرامافون. تا شهرام برات یه چیز گرم بیاره، منم رسیده‌م.» بهت می‌گفتم: «دیگه نریم. جواب نمی‌ده. این‌جوری نمی‌شه. هردنبیله.» خودت متقاعدم کردی. اون روز که نزدیک بود بگیرنمون و زن ارمنیه جامون داد، یادته؟ همونجا مخم رو کار گرفتی. گفتی این هم یه فشاره اگه این رو هم قطع کنیم… ما که قطع نکردیم، کردیم؟

گفتم: «ببخشید اشکالی داره با هم برقصیم؟» به‌زور از صندلی جدا شدی. اول یه‌کم چرخوندمت بعد بردمت وسط. هوای چونه‌ت رو نداری. میفته پایین. شونه‌هات میاد جلو. دستمو آروم گذاشتم رو پهلوت. دستم به پارچۀ لیز لباست که خورد، جنبید. گفتم: «فیله‌ات باید سفت باشه.» چیزی نگفتی. منم آهسته مارک بیرون‌زده رو دادم تو. گفتم: «این هم عاقبت مارک‌پوشیه‌ها.» گفتی: «باید ببرمش. هی میفته بیرون.» گفتم: «به‌خاطر سنگینی این دکمه‌ست. سنگینی می‌کنه. آروم سر می‌خوره از کنار پهلو میاد پایین.» گفتی: «اوهوم.» گفتم: «خب تو هم که پهلو نداری، راحت میفته بیرون.» اوهوم دوم رو که گفتی، نفست خورد بهم. اون‌موقع هم تاریک بود. اون‌موقع هم یه کاج بود که بهش چراغ‌های رنگی‌رنگی آویزون بود. گفتم: «باز زیر همین درخت می‌بینمت؟» حالا هم که اومدی، تاره. نمی‌بینمت. نه، توقعی ندارم. قرارمون همین بود. گفتم: «چی پوشیده، ماری؟» گفت: «یه چیز مشکی تا سر زانو با جوراب کلفت. جلو کتشم کیس وایساده.» گفتم: «این‌قدر دامنش کوتاه نیست بخواد مثل تو کج بشینه، نه؟» گفت: «نوچ.» آهسته گفتم: «ماری از این گوشواره‌ها که تو داری نداره؟» نرم چرخید نگام کرد. خدایی عروسک بود. خب چرت‌وپرت می‌گفت که می‌گفت. دست انداختم به کمرش راحت بلندش کردم. از همون سالسا که دست به کمر داشت جلوت رقصیدم. سه تا عقب، دو تا جلو، یکی راست، یکی چپ.

گفتی: «سر زانوت خونیه.» گفتم: «اینا دستِ خرن بخدا، دست خر. آخه کدوم اسکلی میاد وسط پیاده‌رو یه چیز بتونی لبه تیز می‌ذاره؟» گفتی: «داره خون میاد.» گفتم: «چیز مهمی نیست، خراشیده.» گفتی: «این چیه؟ اون یه تیکه سفیدیه رو می‌گم.» همینو گفتی و به دیوار تکیه دادی. اومدم حالتو جا بیارم، دیدم گوشت سوراخ نداره. آب رو از پیشونیت پاک کردم. با دستمال آروم رو گونه‌ت کشیدم. هیچی بهش نماسید. از قصد به لب‌هات کشیدم. صورتی موند.

ماری که شات رو پر کرد، گفت: «به‌سلامتی چشمات.» سلامتی رو مثل همه می‌گفت. سینش نمی‌زد. اگه سینش می‌زد، من لای دندونه‌های سینش گیر می‌کردم. همین‌طوری دست روی زانوش نمی‌ذاشتم. یه تیکه گوشت بود. خودمم حالم بد شد. یه بند انگشت سفید بود بین چکمه و دامنش. پام رو بستی.

اذیتت می‌کردم. باورت شده بود. دو روزی جواب تلفنم رو ندادی. هی می‌گفتی: «راستی‌راستی منو بوسیدی؟» یه‌جوری شده بودی. گفتم: «تو که نفهمیدی!» گفتی: «بوسیدی؟!» می‌خندیدم.

پام صاف نمی‌شد. توی دانشگاه لنگ می‌زدم. تو دانشگاه انگار نمی‌شناختیم. تو راهرو از پله‌ها که میومدم بالا نمی‌دونم کی یه چیزی گفت دیدم داری داد می‌زنی: «نمی‌بینی؟ پاش رو نمی‌بینی؟» ترسیدم جلو بیام. طوری حالی‌م کرده بودی که جلو نیا، سلام نکن، نگام نکن، سر میزم نشین، سر نگردون تو کلاس، خود لعنتی‌ت این‌جوری بارم آورده بودی. بار اومده بودم. اگه سرد بود، می‌لرزیدی، کتم رو درنمی‌آوردم بندازم رو شونه‌هات. اون‌وقت تو مانتوت رو پاره کردی پیچیدی دور زانوم. مجبور شدی زیر بغلم رو بگیری. عرق کرده بودم، سر شونه‌ت خیس شد. گفتم: «ببخشید خیلی بد شد.» گفتی: «بوی بدی نمیده. بوی مام‌رولت مردونه‌ست.» گفتم: «برو، زود باش.» نگاهم می‌کردی. گفتم: «خودم رو می‌کشم تو جوب زیر میله‌ها. برو. مترو همین ته کوچه‌ست. میام. تا شب میام.» گفتی: «اون تو کثیفه. پات.» قرارمون بود. رفتی. هوایی زدن. رفتی. قرارمون بود.

گفتی: «گاز زیاد خوردی، نه؟» گفتم: «دکتر می‌گه می‌ره. یه بخارِ پشت قرنیه. می‌ره.» ‌گفتی: «تو بشین خونه من خودم می‌رم.» بازم رفتیم. با هم رفتیم.

حساس شده بودم. چندوقتی بود حساس شده بودم. اصلاً خوشم نمیومد بچه‌های دانشگاه رو بغل می‌کردی پشتشون می‌زدی. بهت گفتم. گفتی: «ساسان!» گفتم: «ساسان نداره، اینجا ایرانه.» گفتی: «ساسان!» گفتم: «حالا که نیست، هرموقع تشریفشون رو آوردن. منم که تنها برو نیستم. خوش می‌گذره. با هم تو نمی‌ریم. اصلاً تو می‌ری یه جا دیگه می‌شینی. حلقه‌تم که دستته.» گفتی: «این رنگش خوبه، همین رو بپوش.» گفتم: «ماری بلندی کرواتم خوبه؟ به گردنم غادغاد نمی‌زنه؟» گفت: «باید تو نور ببینم.» می‌دونستم میای. گفتی: «مخمله؟» گفتم: «آره، با طرح جیر.» گفتی: «ندیده بودم.» گفتم: «خوبه؟» گفتی: «مارکه، نه؟» گفتم: «مثل مال تو.» گفتی: «باید دکمه‌ش رو قیچی کنم. این دکمه سنگینی می‌کنه.» گفتم: «اگه قیچی‌اش کنی، من چی‌کار کنم؟!» خندیدی. گفتم: «این دکمه مال منه دستم رو می‌ذارم اینجا، اگه زده بود بیرون بزنمش جا.» گفت: «مال خودمه.» ناز گفت. گفتم: «نه دیگه.» گفت: «مال خودمه.» کرواتم دستش بود و با شست روی طرح جیرش می‌کشید. یه کوچولو اومدم عقب، دیدم کراوات تو دستش گیره، دست بردم زیر موهاش، گوشش دو تا سوراخ داشت. گفتم: «این گوشواره‌ها مال کیه؟» گفت: «مال خودم.» گوشواره‌ش بلند بود. دست گرفتم و سروندمش لای انگشتام. اومدم تا سر شونه‌اش و با پشت دست کشیدم رو لباسش. گفتم: «اینم جیره؟» گفت: «نوچ.» تند می‌زد از زیر اون لباس مغزپسته‌ای‌ش. پشت دستم گرفت به لب قاب سوتینش. آروم گرفتمش. گفتم: «این مال کیه؟» گفت: «مال خودم.» بغل گوشش بو کشیدم. مشت کردم. گفتم: «مال کیه؟» نمی‌تونست حرف بزنه.

می‌دونستم دیدی. اصلاً کردم که ببینی. گوشۀ لبش رو گاز زدم. میخ شده بودی. جنب نمی‌خوردی. انگار ندیده باشی دو نفر از هم لب بگیرن. فکر کنم بارونی بود، برداشتی و رفتی.

بد زدنم. از زیر جوب کشیدنم بیرون. سرفه می‌کردم. بد سرفه می‌کردم. ‌جوری که انگار هرچی تومه رو می‌خوام بیارم بالا. هنوزم همین‌جوری سرفه می‌کنم. آویزونم کردن. یه پام جوراب نداشت. شستم رو نمی‌تونستم ببینم. مه شده بود. نوک شستم تو مه بود. تخمم از لای پام شل شد اومد رو تنم. نتونستم تحمل کنم. حس کردم یه داغی سرید رو شکمم. تو نافم جمع شد. اومد پایین. از لای موهای سینه‌م رد شد. زیر گردنم رو گرم کرد و رفت پشت گوشم. تف نکردم. چکه می‌کرد از موهام. خودم رو تاب دادم. چاله شده بود پای سرم.

گفتم: «دکتر، تاره.» گفت: «می‌ره، می‌ره.» گفتم: «دکتر، دو ماه شد.» گفت: «باید بره.» گفتم: «دکتر، نکنه…» گفت: «آقا اگه این‌قدر می‌ترسی، چرا رفتی؟» گفتم: «مادرقحبه نگرانم نتونم ببینمش.» نه، نگفتم. گفتم: «همین رو هر هشت ساعت یه بار بریزم؟» گفت: «بکنش شش ساعت.»

خودت گفتی بریم پیش کس دیگه. هی سرت رو بذار پشت این دستگاه، پشت اون ماسماسک. لطفاً بالا رو ببینید. شونۀ من رو ببینید. این کدوم وره؟ شاخه‌های اون کدوم وره؟ بیست روزی می‌شه. بله، پسرعمو دخترعمو هستند. نه پدرمم قند نداره. تا اونجا که من می‌دونم تو فامیلمون نداریم. شصت‌و‌پنج کیلوام. بله، ناشتا هستم. برگۀ آزمایش انعقاد خونمه. ایشون همراهم هستند. نخیر به چیزی حساسیت ندارم. تار شده بود. بگی‌نگی مه شده بود. همون‌جوری که تو جوب بودم مه شده بود. اصلاً از همون موقع نرفت. هنوز عمیق که نفس می‌کشم پره‌های بینی‌م می‌سوزه. دلم می‌خواد همه‌چی رو بیارم بالا.

گفتی: «چه پات خوب شد.» گفتم: «بریم هفت‌تیر برات یه مانتو بگیرم.» گفتی: «من اهل این چیزا نیستم.» گفتم: «حالا کی گفت مارک.» گفتی: «تو از این چیزا خوشت میاد.» گفتم: «نه اون‌قدر.» گفتی: «لباسی رو هم که شب مهمونی پوشیدم…» گفتم: «خب؟» گفتی: «برام فرستاده بود.» گفتم: «خوبه، آقا به‌فکر پوشاک شما هستند.» گفتی: «ترمای آخره. میاد استانبول. میاد ببینتم.» گفتم: «حتماً لاللی برین. یه چن تا هم از این شلوارای ترک بگیرین. به درد می‌خوره. کاره دیگه. دیدی پاتون گرفت به این دست خرا، چه می‌دونم شلوارتون جر خورد. البته که اونجا ارمنی نداره که جاتون بده. میدون تقسیمشون هم سنگفرشه. خوراک پیاده‌رویه. از این دست خرها هم ندارن. دلت خواست دستش رو بگیر بدو.» گفتی: «باشه.» گفتم: «این دکمه‌ش بسته نمی‌شه، خیلی تنگه. یه سایز بزرگ‌تر بدین.» گفتی: «این مانتو مال منه؟» گفتم: «آره» گفتی: «آخه…» گفتم: «می‌دونی شاستی‌بلندی، جیجیاتم لیموییه، همچین همه‌چی بهت میاد. مانتو خوب تو تنت وای‌می‌سته.» گفتی: «خوب بلدیا.» گفتم: «خوب بلدم و گیر توام.» نه، نگفتی. ولی بدت نمی‌اومد بگی.

دویدیم. کشیدم تو کوچه و محکم به خودش چسبوند. گذاشت رد بشن. همونجا پشت لبۀ آجری دیوار، صدای موتورها که قطع شد، دیدم بهش چسبیده‌م. حس کردم دهنم رو آروم ول کرد. باد نفسش تندتند بهم خورد. یه دکمه‌ت رو من بستم.

یه‌جوری نگام می‌کردی که می‌ترسیدم من. می‌شستم رو یکی از نیمکتا، می‌دیدم با مانتوت هی می‌ری هی میای. سلام هم نمی‌کنی. یه‌جورایی عادت کرده بودم به سلام‌نکردنت. حالا هم سلام نکردی. ولی من سلام می‌کنم. این‌جوری سلام می‌کنم. تو دهن سلام می‌کنم. یه‌جوری که توی تنش بپیچه، خودش رو بکوبه پشت سینه‌هاش، دنده‌هاش رو بلرزونه و از گوشاش بزنه بیرون و گوشواره‌هاش رو تاب بده. تندتند تاب بده. جوری که صداش رو بشنوی. اصلاً من این‌جور سلام‌کردن رو ترجیح میدم. گفتم: «چرا گوشت رو سوراخ نکردی؟» گفتی: «چونه‌م رو بگیرم بالا؟» گفتم: «تنت خشکه، خشک. این فیله باید سفت بشه.» گفتی: «سینه‌م صافه؟» سینه‌ت صافه صاف نبود، گیر داشت، سینش می‌زد. به دندونه‌هاش گیر می‌کردم.
گفت من پرستارم. همینجاها بودن. شاید رفتن یه چای بخورن. الان پیداشون می‌شه. می‌گم بخش پیجشون کنه. من پرستارم باید سرمتون رو بکشم. لطفاً دستم رو ول کنید. آقا ول کنید. دکتر! خانم امینی، دکتر رو صدا کنید. آقا ول کنید. ول کنید. ول کنید. دستمو ول نمی‌کنه دکتر. ساسان دستش رو ول کن، من اینجام. ساسان خواهش می‌کنم. من اینجام. ببین ساسان دیدی منم. ولش کن. روش رو با این پنبه براش نگه‌دارید. مایعات بهش بدین. فردا ببرینش مطب. به چشمتون آب نخوره. حواستون باشه آب به چشمش نخوره. اگه درد داشت، بهش مسکن بدین.

ساسان رو که گفتی، شناختمت. سینت کشید. دیدم دندونه‌هاش رفت لای موهام. دستت رو پیشونیم بود. فهمیدم خودتی. گفتی: «ساسان اینجا اصلاً بوی بیمارستان نمی‌ده!» گفتم: «می‌خاره.» گفتی: «ول نمی‌کردیا، بیچاره مچش کبود شد.» گفتم: «تشنمه، آب می‌خوام.»

بالاست؟ نمی‌دونم. پایینه؟ نمی‌دونم. این چپه یا راست؟ داد زدم: نمی‌دونم! البته باید کمی از عمل بگذره این یک‌سری سلوله که روی شبکیه و قرنیه می‌شینه و… گفتم: «مه آقای دکتر. مه. می‌فهمی؟ مه. جنگل رفتی؟ دیدی نمی‌شه نوک درختا رو دید؟ داره هی میاد پایین، مه داره میاد پایین.» گفتی: «من جنگل رفته‌م.» دستم رو گرفتی. گفتم: «کدوم جنگل رفتی؟» گفتی: «من جنگل ابر هم رفته‌م ساسان.» گفتم: «دکتر، شش ساعت یک‌بار توی دو تا چشمام بریزم؟» گفت: «نه، بکن هر دوازده ساعت یک‌بار.» من اومدم بیرون، تو موندی تو. بعد درو بستی. طولش دادی. در رو که باز کردی گفتم: «چی گفت؟» گفتی: «هیچی.»

گفتی: «بریم گرامافون یه چای پیش شهرام بخوریم؟» هوس چایی نداشتی، می‌خواستی یه‌جوری بگی اومده. مانتو رو نمی‌پوشیدی. کمکت کردم. خواستم بدونی سر حرفم هستم. کمک کردم که بگی. بگی باید برم. می‌دونستم سخته گفتنش. آخه لب داده بودی. همون روز که گفتم سر‌وتَهم کردن. گفتم: «حالا کی حاضره لبای یه آدمی رو ببوسه که شاش خودش رو مزمزه کرده؟!» لبم رو زیر دندونت گرفته بودی. برات سخت بود بری. گفتم برو. اما نگفتم سلام نکن. سلام نکردی چرا؟

دی ۱۳۹۱

از همین نویسنده:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی