فریبا صدیقیم: کارکرد طنز در رمان «مرگ مرموز همسایه» نوشته ناهید شمس

خنده سلاح آزادی در دست مردم است

باختین

«مرگ مرموز همسایه» در قالب جریان سیال ذهن، با مضمونی سیاسی- اجتماعی و با رگه‌هایی از نگاه هستی‌شناسانه و روان‌شناسانه نوشته شده. این رمان، اجتماع و شخصیت‌هایش را عمدتاً با زبانی طنز و کنایی و با بیانی انتقادی به نمایش گذاشته. دقیقاً به همین دلیل است که از انعکاس عین به عین جزئیات زندگی روزمره سرباز می‌زند و با شیوه‌های زبانی و گاه با اغراق‌های ظریف در نمایاندن عادت‌ها و چارچوب‌های حاکم بر زندگی روزمره، مخاطب را به چالش می‌کشد؛ مگر نه این‌که طنز به‌نوعی رهایی از روزمرگی است؟ طنز در این رمان نقشی ساختاری و مؤثر دارد. نویسنده با شاخک‌های حسی قوی و هوشمند و با زبانی متحرک و زنده، ارزش‌های حاکم بر زندگی اجتماعی دورانش را به نقد می‌کشد. او در روایتش نشان می‌دهد که چه‌طور آدم‌های اطرافش اسیر عادات و تکرارهای یک اجتماع ناکارآمد و در نتیجه بی‌معنای زندگی شده‌اند. او از طریق کنش شخصیت‌ها و وقایعی که می‌سازد، تن‌دادن‌ها، حماقت‌ها، فرصت‌طلبی‌ها و دروغ‌ها را نشان داده و به مضحکه می‌گیرد تا به تردید میدان دهد و قطعیت و یقینِ آیین‌های شخصی-اجتماعی را به چالش بکشد. راوی با نیشخند، شخصیت‌های متناقص در جامعه‌ای متناقص را به صحنه‌ی روایتش می‌آورد و با لنزی به نام طنز نشان می‌دهد که انسان‌ها در صفحه‌ی شطرنج اجتماع خود چه‌گونه تکان می‌خورند و چه‌گونه بازیگرانی می‌شوند. گاهی طنز تنها راه غلبه بر فشارهای عصبی سرکوب‌شده است.

نویسنده با انتخاب طنز و زبان کنایی، علاوه بر این‌که تلخی واقعیت را برای خودش و مخاطب قابل تحمل می‌کند، با امکان بیانش در دنیایی سانسورزده، آن را از گزند فراموشی می‌رهاند و شرایطی فراهم می‌‌آورد که بتواند پرده‌پوشی‌ها و جنایات اجتماعی و زخم‌های ناشی از آن را بیان کند و در نهایت امکان این را می‌یابد که حضور شخصی خود را بر دنیایی دیکتاتورزده، که در آن فردیت معنایش را از دست داده، اعمال کند و وجود خود را از طریق متن و طنز به ثبات برساند. نویسنده گویی با این شیوه است که حق خود را از دنیا می‌گیرد و در جامعه‌ای ناسالم، ایستا و فاسد که زندگی خفت‌بارش را بر شهروندان تحمیل کرده، زنده می‌ماند. اگر نیشخند هم نزنیم می‌میریم. اغراق‌ها در توصیفات و برجسته‌سازی‌های استعاری از همین روست که در این متن اتفاق می‌افتد. به قول باختین: «خنده همیشه سلاح آزادی در دست مردم بوده است». در جامعه‌ای عبوس و استبدادی، بیان طنز (خلاف بیان جدی و رسمی)،‌ انسان را از ترس از مقدسات، چارچوب‌های استبدادی، گذشته و قدرت که در طول هزاران سال در ذهن جای گرفته‌اند، می‌رهاند. ما در حین خواندن سطور این رمان گاه حتی به قهقهه می‌خندیم، اما این قهقهه بلافاصله به زهرخندی تبدیل می‌شود و در پسش جدی‌ترین و غمناک‌ترین موضوعات را تشخیص می‌دهیم و در واقع این زهرخند، جام جهان‌نمایی می‌شود که هر یک از ما در آن تصویر خود را تشخیص دهیم؛ اگرچه نویسنده دیدگاه و جهان‌بینی شخصی خودش را در شکلات طنز پیچیده باشد.

زبان و لحن راوی گزنده و کنایی است، تا زندگی فرساینده‌ای را نشان دهد که مردم گرفتار آنند و حتی برای خود غریبه شده و در آن به گونه‌ی «غیر» در‌آمده‌اند. به همین علت است که از نظر من شخصیت‌های رمان با ذهنیت و عملکردشان، بیش‌تر از آن‌که «خود» باشند، کاریکاتوری از خودشان هستند. اغیاری کاریکاتوری که ارزش‌های جامعه‌ای ناکارآمد و سیستمی تمامیت‌خواه چنان در روح و روان و روز و شبشان رسوخ کرده که حتی خودشان هویت اصلی خودشان را فراموش کرده‌اند. اگر پارودی، تقلید تمسخرآمیزی از یک اثر جدی است، این رمان پارودیِ واقعیت اجتماعی ماست و شخصیت‌هایش؛ کافی‌ست که نگاه کنید به شخصیت پدر، مادر، خاله، عمه، مادر، جوان‌ها و….

با استعاره‌های چندوجهی، طنزِ این رمان وجهی چندبعدی به خود می‌گیرد. به این مثال نگاه کنید: «…با هق‌هق سحر زهرم شد. وقتی خبر مرگ هزار جوجه را داد خیالم از چند جهت راحت شد. یک، دشمن حمله نکرده. دو، کسی خودکشی نکرده. سه، قطاری تصادف نکرده. چهار، هواپیمایی سقوط نکرده. پنج، به دختربچه‌ای تجاوز نشده، شش، سیل و زلزله نیامده، هفت…» در این پاراگراف کوتاه، لحن دوپهلو و کنایی متن را شاهدیم و اطلاعات و تاریخچه‌ای که در آن نهفته است. این نوع از کارکرد در متن، من را به یاد جاناتان سویفت می‌اندازد؛ وقتی در مقاله‌ی پیشنهادی موقرانه‌اش می‌گوید برای جلوگیری از ازدیاد نفوس، بچه‌های فقیر را بپزند و روی میز اغنیا بگذارند. نوعی وارونه‌گویی با سرشت انتقادی. به قول چرنیشفسکی: «طنز آخرین مرحله‌ی تکامل نقد است». و این گونه‌ی بیانی، بیش‌ترین کاربردش را در جامعه‌ای سانسورزده دارد که در آن، متن ناچار است زیرپوستی حرکت کند و دست به دامان آیرونی‌ها و نمادها شود؛ در حالی‌که نمادها حتی خود بین بودن و نبودن دست و پا می‌زنند. چرا که حتی نماد هم در جامعه‌ی سانسورزده به اندازه‌ی بیان مستقیم خطرناک است. همین‌جاست که تناقصات به بالاترین حد خود می‌رسد و نویسنده باید خون بخورد تا از پسش برآید. شاید از این روست که «اسد» دیوانه می‌شود تا حرف را در لایه‌ها و نمادها بپوشاند؛ تا جایی که حتی در بخش‌هایی حرف‌هایش برای مخاطب غیرقابل فهم و غیرقابل دسترس می‌شود و این به‌خصوص در انتهای کتاب است که روایت به دستش افتاده و ما انتظار داریم بیش‌تر بفهمیم. (به این مسأله باز خواهم پرداخت.)

 زبان ناهید شمس نثری برنده دارد، با ذهنیتی متحرک و ضربآهنگی سریع؛ متناسب با زندگی مدرن. ما در این متن با تغییرات بی‌وقفه و مدام روبه‌روییم. حرکت پرشتابی که در خرده‌روایت‌ها و ذهنیت‌های جهان پیرامون شکل گرفته‌ و هوش و عاطفه‌ی مخاطب را به تحرک وامی‌دارد تا بتواند با متن پیش برود. حساسیت تخیل راوی در زبان به‌خوبی اجرا می‌شود. ما شاهد غافلگیری‌های لحظه‌ای و مداوم زبانی و موضوعی در متن هستیم.

در این متن ما همچنین برای رساندن معنا با استعاره‌ها و نمادها روبه‌رو می‌شویم. استعاره‌ها نو هستند و آشنایی‌زدایی می‌کنند. به این دو مثال نگاه کنید: «تا رسید به آنی از کیف و کوک افتاد. انگار لندن لوکس کل ابرهایش را کشاند به دل نازک خبرنگار تر و فرز پایتخت و آنچنان متورمش کرد که مثل ابرهای قصه صد سال تنهایی مارکز هی بارید و بارید و قطع نشد.» (در این‌جا به‌خوبی کلیشه‌زدایی و غریبه‌گردانی را در زبان می‌بینیم). «آرزو به دل امین مانده بود که یک بار هم شالی کلاهی برای خودشان ببافند. آن دو تند تند رج می‌زدند تا با کامواهای هزار رنگ برای امین کیسه‌ای ببافند و به شکمش ببندند و بیندازندش آن تو و با خیال راحت این ور و آن ور خانه و محله بجهند. امین هم به این کیسه‌ی گرم و نرم عادت داشت و گاهی از سحر مطالبه‌اش می‌کرد.» (در این‌جا نیز ادبی شدن امر روان‌شناسانه‌ی وابستگی دوطرفه‌ی غیرسالم- وابستگی/ هم‌وابستگی:  dependency/ Codependency را تشخیص می‌توان تشخیص داد). یا در عبارت کوتاهِ «بعد بابا آه مدل ننه‌مردگی کشید.» (طنزی که ابعاد مختلفی به گزاره می‌دهد).

نویسنده از تشبیهات دم‌دستی و روزمره به‌صورتی وسواس‌گونه دوری کرده و با غریبه‌گردانی تشبیهات و استعاره‌ها باعث می‌شود که ما لذت متن را در حین خوانش بچشیم و از زیبایی‌اش لذت ببریم. رمان اگرچه پیرنگ سنتی و کلان‌روایتی ندارد که مخاطب آن را پیگیری و تعقیب کند، اما جریان سیال ذهن و جزئیات فراوانی که در کنار هم چیده شده باعث کشف و شهود مداوم مخاطب در متن می‌شود و حتی با این‌که مخاطب نمی‌داند قرار است دقیقاً چه بخواند، چه سوالی قرار است پاسخ داده شود و به کجا قرار است سوق داده شود، باعث می‌شود کتاب را با علاقه ورق بزند و نخواهد بر زمین بگذارد. لذت بی‌واسطه‌ی متن! عدم قطعیت متن.

شخصیت‌ها با کنش‌های مداومشان در ارتباط با اجتماعی که در آن زندگی می‌کنند شکل می‌گیرند و مسائل روانی، از قبیل وسواس، اضطراب، افسردگی و ناامنی اجتماعی به‌خوبی در آنها بازنمایی می‌شود؛ اگرچه سهم اجتماعی که در آن زیست می‌کنند در ابهام بیش‌تر و به شکلی پنهان‌تر نشان داده شده.

اگر بخواهم از درونمایۀ داستان حرف بزنم باید آن را به دو قسمت تقسیم کنم: اول قسمتی که صریح و بی‌واسطه با مخاطب ارتباط برقرار می‌کند و عمدتاً قدرتمند است و دوم قسمت‌هایی که با تمسک به نمادهای گاه دست‌یافتنی و گاه مبهم جلو می‌روند. به‌طور کلی، از نظر من اگر مخاطب به‌خوبی و کامل با نمادهای درون یک متن ادبی و در همان چارچوب ارتباط برقرار نکند، قسمتی از معنا و درونمایه را از دست داده است؛ به‌خصوص وقتی در خواندن متن، نویسنده مدام به ما می‌فهماند که دارد با نشانه‌هایی (به عنوان نماد) با ما ارتباط برقرار می‌کند. در یک اثر ادبی، نماد‌ها در صورت ابهام، اولین و بزرگ‌ترین ضربه را به خود آن اثر می‌زنند. نکته‌ای که برای من به عنوان یک مخاطب خارج‌نشین در نمادهای این متن مطرح است، چندوجهی بودن نمادها در حد گیج‌کنندگی و نامفهوم بودنشان است. خانه‌ی پدری، درخت عرعر، آیینه، یاکریم‌ها ووو نشانه‌های دیگر. می‌توانم درک کنم که خانه‌ی پدری یک نماد است؛ خانه‌ای که نویسنده شاید قصد داشته از طریق شخصیت‌های دور و برش، اقشار مختلفی از اجتماع را نمایندگی کند. از عمه‌ای که آن‌جا را ترک کرده و امیدوار است که روزی برگردد و صاحب آن شود تا پورمندی که مدام می‌خواهد آن را بکوبد.

«… آبجی برمی‌گردد. یک روز با پول و سند برمی‌گردد و ششدانگ اینجا را به نام می‌زند». کسی که به قول اسد قرار است بیاید سهم «داش» را بخرد، با اسد، درخت عرعر و یاکریم‌ها. درخت عرعر واقعاً چه چیزی را دارد نمایندگی می‌کند؟ آیا درخت عرعر که به آسانی در هر آب‌وهوایی رشد می‌کند، همان چشم ماندنی و آگاهی است که در «گتسبی بزرگ» همواره به همه‌چیز خیره شده و ناظر کل است و دارد فرهنگی چندهزارساله را نمایندگی می‌کند؟ یا نه، درختی پوست‌کلفت است و نماد سنتی بوگرفته و دست‌وپاگیر؛ درختی است که بابا و آقابزرگ و عمواسد بدجور به آن آویزانند و عموکوچیکه که مثل «مارکوزه» فکر می‌کند می‌خواهد به یاکریم‌ها ثابت کند که دنیا محدود به حیاط بی‌بی و درخت عرعر نیست. در این صورت یاکریم‌ها واقعاً چه‌کاره‌اند و ارتباط عمواسد و یاکریم‌ها در نشانه‌شناسی متن چه‌گونه ارتباطی‌ست. شاید مشکل از منِ مخاطب باشد. اما من پیام‌های دوگانه از این نمادها گرفتم، در حالی‌که برای ارتباط برقرار کردن با آن‌ها لازم داشتم که تمام جزئیاتشان در کلیتی منسجم و مفهوم قرار بگیرد و در درون ساختار داستان جای هر نماد مشخص باشد و نمادین بودنش را یکدست و بدون ابهام کند. نمادها اما از نظر منِ مخاطب از پراکندگی به تجمعی ساختاری نرسیده و جزئیات داده شده نمی‌تواند من را به ذهنیتی واحد در مورد آن‌ها و جایگاهشان برساند و ابهام به‌جای ایهام از همین‌جا پدید آمده.

موضوع دیگر، شخصیت اسد است در این ساختار. اسد به‌ظاهر موجودی است که حامل بسیاری از ناگفته‌های رمان است؛ ناگفته‌هایی که می‌توانند هم تعلیقی ادبی باشند و هم به‌خاطر سانسور موجود در جامعه. او در انتها روایت را به دست می‌گیرد و ما امیدواریم که از بسیاری ناگفته‌ها که برایمان چندان مفهوم نبوده (یا بوده، اما تاکنون کاملاً ساخته و پرداخته نشده) پرده بردارد و نوری بر ناشناخته‌های رمان بتاباند و سرنوشت‌های مبهم را برایمان مشخص‌تر کند. اما زبان و ذهن اسد آشفته‌تر از آن است که به این هدف کمک کند و این باعث می‌شود که در بخش آخر، با عناصر و موتیف‌های فراوانی که همین‌طور در روایت می‌ریزد، بیش‌تر یک بازی زبانی اتفاق بیفتد و حتی سؤالات بسیار دیگری شکل بگیرد. واقعاً بر سر اسد چه آمده و به‌طور دقیق کجای این ماجراست؟ آیا مشکل زیستی دارد یا آن ضربه‌ی اسرارآمیز کذایی او را به این روز انداخته؟ آیا هردو سهمی دارند؟ رابطه‌اش با درخت عرعر و یاکریم‌ها دقیقاً معنای خاصی دارد یا زبان یک مجنون را بازمی‌نماید؟ و همچنین آیینه‌ای که او این‌همه با آن ارتباط نزدیک دارد و قسمت زیادی از داستان را نیز گرفته چه؟ و…

نکته‌ی دیگری که از نظر من قابل گفتن است، مشخص نبودن زمان و مکان، به‌خصوص در اوایل رمان، است که خود می‌تواند فرودگاهی برای کل رمان باشد. اگرچه کم‌کم پی می‌بریم که این رمان در مکان‌ها و زمان‌های متفاوت اتفاق می‌افتد، اما در صفحات اول کتاب این زمان‌ها و مکان‌ها زمینی نمی‌شوند که جایگاهمان شکل بگیرد و ثبات اولیه‌ای در درک این‌ دو پارامتر مهم تا انتها داشته باشیم. زمان و مکان برای مدتی در تعلیقند و این تعلیق حتی تا انتها، البته با مقدار کم‌تری، باقی می‌ماند.

نکته‌ی آخر، شخصیت‌های بسیار زیادی است که در این رمان کوتاه به صحنه می‌آیند. درست است که شخصیت‌های مختلف، معناهای متفاوت را به درون رمان هدایت می‌کنند، اما این خطر را دارند که نامشان و شخصیتشان به‌زودی از ذهن مخاطب بگریزد و به ضرر خود تبدیل شوند؛ آن هم در رمانی که نویسنده‌اش این‌قدر به تک‌تک صفات شخصیتی انسان‌ها حساس است. آیا می‌شد فکری به حال کثرت شخصیت‌ها کرد؟

از همبن نویسنده و درباره او:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی