رمان «زنده باد تستوسترون» را در حالت کلی میتوان داستانی دانست در مورد جولان قدرت در درون انسانها. نشاندهنده اینکه قدرت از بیرون است ولی به درون نفوذ میکند و زن و مرد را تغییر داده و رفتارهایشان را شبیه هم میکند. رفتارهایی اقتدارمنشانه، با منشائی مردسالار که همچون رشتهای محکم ولی نامرئی مهرهها را به هم پیوند میزند. انسانها رفتهرفته جزئی از قدرت میشوند، و قدرت نیز جزئی از آنها، چه در حالت ضعف و چه در حال اقتدار، و جداکردن آنها از همدیگر ناممکن میشود.
فریبا صدیقیم برای نشان دادن این موضوع، دو نسل مختلف از دو دوره تاریخی متفاوت را وارد رمان میکند، آنها را ماهرانه به هم گره میزند و از ارتباط این دو، و رفت و برگشت آنها، داستان پرکششی به وجود میآورد. او در عین حال نشان میدهد وجود لایههای معطوف به قدرت، همچون نطفهای در درون آنهاست و همه را یکسره اقتدارگرا میکند، چه آن کسی که در رده پایین اجتماع است و رو به بالا دارد، و چه آن که از همان بالا فرمان میراند. “وقتی وارد بازی قدرت شوی، حتی اگر توپ جمعکنش باشی با سر سریدهای توی چاهی که دیوارهاش یخی است و جایی برای چنگ انداختن ندارد.”(ص۲۲)
راوی رمان «زنده باد تستوسترون» زنی است که از ایران به آمریکا مهاجرت کرده و در لسآنجلس، در شرکت بزرگِ متخصص زیباسازی و محو کردن چروک مشغول به کار است. او میگوید:
“شرکت ما مثل یک حکومت کوچک است با تمام قوانین یک حکومت. در این حکومت کوچک اما نه خیابانهایی است برای پنهان کردن زبان سرخ یا دستان نافرمان و نه میتوانی خودت را به آن راه بزنی. مثل شهروندیِ امریکا که از وقتی قبول کردی، یعنی قبول کردی که از سر تا تهت را بگذارند زیر اشعهی ایکس و بدانند چه میکنی و کجایی و چه خرج میکنی و چه دوست داری و چه نداری.”(ص۹۹)
رمانِ “زنده باد تستوسترون” از فصلهای گوناگون تشکیل شده با عناوین مختلف و گاهی بدون عنوان. یک فصلِ مجزا با همین عنوانِ “زنده باد تستوسترون” در وسط و مرکز کتاب است و کل روایت، هم از نظر محتوا و هم شکل، مثل پرگاری حول و حوش آن میچرخد. این فصل در مورد کنفرانس سالانه شرکت است تا “خانمها و آقایان… با پیشرفتهترین دستگاههای زیباسازی و چروک محوکنی کمپانی … آشنا شوند.”(ص۱۲۱) و در همین فصل است که بیشتر با ملانی و بازی قدرت با آزادیهای فردی آشنا میشویم و میبینیم که چگونه عشق، سکس، اروتیک و همه چیز دستمایه قدرت و وسیلهای برای بالارفتن از نردبان آن میشود. ولی ملانی و شرکت او و کارکنانش تنها یک وجه رمان را تشکیل میدهند. بلادی مری، یا مری خونریز، ملکه قرن پانزدهم انگلستان و نیز مادرش کاترین، به زندگی شبانهی راوی وارد میشوند و او را در جریان زندگی و سرنوشت پرحادثه و غمانگیز خود قرار میدهند. روایت آنها، با روایت راوی از زندگی مدرن امروزهاش درهم تنیده میشود و از این طریق، دو دوره تاریخی به هم گره میخورند.
در اینجا بسیار مهم است بدانیم که آوردن دوره تاریخی گذشته به این معنی نیست که نویسنده به راستی تاریخ را وارد رمانش کرده یا اینکه، به عنوان مثال، به موازات روایت زندگی و فعالیتهای راوی، روایتی تاریخی نگاشته است. او از همان ابتدا نیز این را به خواننده اعلام میکند: “نویسنده با گوگل رقابت نمیکند و هیچ تعهدی نسبت به بازگویی تاریخ و جزئیات آن ندارد.” آنچه ما در اینجا میخوانیم روایت واقعی بلادی مری و مادرش کاترین و پدرش هِنری و دیگران نیست. چنین چیزی، از یک طرف، کار تاریخنویس است و از طرف دیگر ما با این واقعیت روبرو هستیم که روایتهای تاریخی معمولا بدان دلیل نوشته شدهاند که چیزهایی را بپوشانند و نه بر عکس. برای نشان دادن روی دوم تاریخ، آن بخش تاریک، و حقایقی که از قلم تاریخ افتادهاند، کار ادبیات و از جمله رمان “زنده باد تستوسترون” این است که از مقاطع و چهرههای تاریخی چیزهایی را روایت کند که ناگفته ماندهاند. همان چیزهایی که حاکمان در زمان قدرت خود نخواستهاند و یا نتوانستهاند بیان کنند. نوعی اعتراف بر علیه تاریخ رسمی و نوشته شده، بر علیه زندگی ساختگی و کاذب شخصیتهای کلیدی. اینکه پاسخهای آنان در حضور “شنونده” به راستی پاسخهای خود آنان است یا نه، نقشی بازی نمیکند. و البته چه خوب که پاسخهای واقعی آنان نیست، چرا که صحبتهای “واقعیِ” آنان همانهایی است که آنها یک بار در زمان خود دادهاند و از روی وقایع تاریخی، از روی تاریخ و نیز از روی زندگی و زنانگی خود و دیگران گذشتهاند. کاترین خود چنین چیزی را إقرار میکند: “همه راستها را فقط میتوانی از لابلای همین دروغها پیدا کنی”(ص۷۴)، مفهومی شبیه جمله راویِ آلبر کامو در رمان “سقوط” که معروف خاص و عام است: “شاید همین دروغها ما را به حقیقت راهنمایی کنند.” و نیز اشارهای است به روایت ادبی و کارکرد آن.
اینکه قدرتمندان، بسیاری چیزها را نمیتوانند و نمیخواهند بگویند دلیلش واضح است: “آدم همهاش اجتناب میکند که به دردناکترین قسمتهای زندگیاش دسترسی پیدا کند.”(ص۱۵۲) و این قضیه در مورد قدرتمندان البته بیشتر صدق میکند. آنها چهره کاذبتری هم به بیرون و هم به خود ارائه میدهند و با بههم زدن آن همه چیز به هم میخورد و از جمله قدرتشان. و در نتیجه زندگیشان. کاترین میگوید: “من خودم مدتها بلندبلند برای آینه حرف میزدم.”(ص۱۵۲)
کاترین و مری، برای اینکه بتوانند چیزهایی را بگویند که در زمانه خود، در اوج قدرت و در نقش مادر و ملکه نگفتهاند میبایست از چرخه زندگی تاریخیشان خارج شوند و به رنگ آدمهای معمولی در آیند. و راوی میتواند چنین حرفهایی را البته تنها در خلوت، در خلوت شبانه، از دهانشان بیرون بکشد، یعنی زمانی که زندگی آنها پس زده شده، قدرت به کنار رفته و آنها، چه گوینده، و چه شنونده، بینقاب با هم به گفتگو نشستهاند، همان زمانی که کار ادبیات شروع میشود. همان زمانِ شبانه و شخصی که شخصیتها را به رؤیا و ادبیات پیوند داده و از بازیهای قدرت دور نگه میدارد. و در اینجاست که فصل آخر رمان نقش مهمی بازی میکند. ما چهره همه آنها را، به شکل روشنتری در فصل آخر میبینیم که جشن هالووین است. میخائیل باختین، همانطور که میدانیم، رمان را مانند یک کارنوال میداند. طبق گفته این تئوریسین روسی، قوانین، ممنوعیتها و محدودیتهایی که بر زندگی روزمره تحمیل شدهاند در مدت کارنوال حذف میشوند و انسانها که در حالت معمولی با مرزهایی غیر قابل عبور از هم جدا شدهاند، در جایگاه کارنوال همچون یک خانواده با هم ارتباط میگیرند. او مینویسد: “کارنوال، قدیس را با انسان زمینی، بالا را با پایین، بزرگ را با کوچک، و فرهیخته را با ابله متحد میکند و به دور هم گرد میآورد.”([۱])
بنابراین فصل آخر، اجرای کارنوال ادبی است به شکلی واضحتر. فصلی است رؤیامانند برای تشکیل اجتماعی شبانه از همه آنهایی که در داستان نقش داشتهاند و نیز شخصیتهای تاریخی همچون لنین و استالین و موسولینی و هیتلر و دیگرانی که سمبل قدرت و اقتدار و یا بازیچه قدرت بودهاند. موقعیتی شبانه، همچون یک رؤیا، که همه، ماسکهای قدرت را به کناری نهاده، به شکل و شمایل خود در آمدهاند و به چشم یکدیگر نگاه میکنند. همان جاست که مری میگوید: شما “در معرضش قرار نگرفتین. اگر در معرضش قرار بگیرین و سربلند بیرون بیاین، اون وقت قهرمانید.”(ص۲۲۲)
میبینیم که ملانی، در عرصه زندگی مدرن، بر قله شرکت بزرگ زیباسازی، در حقیقت تکرار و یا ادامه مری است به شکلی دیگر. او میخواهد خدایی کند. و یک خدای مقتدر چه چیزی لازم دارد؟ آدمهایی که ستایشش کنند و به کرنش بیفتند، نگهبانانی که از او محافظت کنند. کسانی که بترسند. و البته جایگاهی برای تعبد. ملانی همه را دارد. یا دست کم سعی میکند داشته باشد: “این شرکت صفحه ی شطرنج ملانی است که شاه و وزیر و پیادههایش همه پیادههایی هستنند مدام در حال گذار؛ بیسرنوشتی معلوم.”(ص۲۳)
فرقی نمیکند که بگوییم ملانی از قاب مری ظهور کرده است و یا برعکس، مری در جلد ملانی رفته است. مهم در اینجا بازی قدرت است که مکان و زمان را در مینوردد و در چرخهی خود همه را یکسان میکند. تکرار است در دو دوره مختلف و به اشکال گوناگون. و در این چرخه، به ویژه زنان استثمار، سرکوب و قربانی میشوند که برای رهایی از قدرت پدرسالارانه، خود ناچار به جزئی از قدرت تبدیل میشوند. مری که در کسوت شاهان است چارهای ندارد جز اینکه شبیه پدرش باشد. پدرِ قدرتمند و قدرت پدر، ایدهالِ اوست. او در گوش پدرش چنین میگوید: “نمیبینی که روز به روز بیشتر سعی میکنم دختر خودت باشم، تمرینت کنم و شبیه تو باشم. کپی تو باشم. نمیبینی چقدر شبیه هم هستیم…”(۵۷) و مادر او کاترین در جایی دیگر: “سختترین کار این است که بخواهند از قدرت جدایت کنند. با نیستی فرق چندانی ندارد. قدرت گوش بود و من گوشواره. این دو به هم وصل هستند. بدون هم موجودیت ندارند. انگار و به خصوص گوشوارهی بدون گوش هیچ معنایی ندارد.”(ص۱۷۴)
گویی قدرت در دورههای مختلف پوششاش را عوض میکند، ولی آنچه در درون است و هسته مرکزی است، دست نخورده باقی میماند. صدیقیم، با ایما و اشارههایی، شرکت و ملانی رئیس آن را به کاخها، به حاکمان به طور کلی (با ایجاد ارتباط با قرن پانزدهم انگلستان) و به بازی مذاهب (در اینجا کاتولیک و پروتستان) پیوند میدهد و نشان دهد که هسته مرکزی همه آنها یکی است. تفاوتی هم نمیکند که در این شرکت افرادی هستند که از کشورها و ملیتهای دیگری آمدهاند: سمیر از مصر، هدیه از ایران، رامین از ایران و غیره، و هر کدام به نوعی هم بازیگر و هم بازیچه قدرت. راوی نیز که ایرانی است و پیشتر اسمش سمیه بوده و در مهاجرت “صبا” شده است، تافته جدا بافتهای نیست. او نیز، برای مقابله با قدرت ملانی، و برای رقابت از موضع پایینتر، با رامین، دوست پسر او، رابطه برقرار میکند. و یک شب، با شنیدن روایت ملانی از نزدیک، متوجه میشود که ملانی نیز از استیصال است که به قدرت رسیده و قدرت او تنها در ظاهر است و در درون دچار انشقاق و آشفتگیست. او برای بالارفتن از قدرت، در حقیقت، از روی خودش گذشته است. همان چیزی که در مورد مری و کاترین، و کمابیش در مورد همه شخصیتهای دیگر، صدق میکند.
[۱] Michail M. Bachtin: Literatur und Karneval, Frankfurt, 1996, S. 49