آیا تجربهای در زندگی شما وجود داشته که بر اساس آن داستانی نوشته باشید؟ آن تجربه چه بوده و در داستان شما به چه شکل تغییر ماهیت داده؟
ما این نظرخواهی را با نویسندگان در میان میگذاریم با این هدف که به درکی از سهم تجربه در آفرینش ادبی برسیم.
فریبا صدیقیم پاسخ میدهد:
مثل بسیاری از نویسندگان دیگر، بسیاری از داستانهایم بر اساس تجربه یا مشاهداتم شروع شدهاند اما از خودم میپرسم آیا موقع اجرا محدود به بازگویی همان تجربه ماندهاند؟ تجربه وقتی میخواهد به عنوان یک اثر ادبی بر روی صفحه بیاید زیست مستقل خود را شروع میکند و لازمهی این زیست مستقل ادبی این است که از روایت صرف فراروی کند و با درونی کردن پارامترهای ادبی، خود را یک سر و گردن از واقعیتهای روتین و روزمره بالا بکشد؛ اینها هستند که اصولا باعث تغییر ماهیت تجربه میشوند. صرفنظر از داستانهای کوتاهم که مسلماً قسمتهای بسیاری از آنها بر اساس تجربه و مشاهده شکل گرفته، بخصوص دوست دارم از رمان اولم «لیورا» بگویم که وقتی نوشتنش را شروع کردم بسیار به تجربههای زیستی من نزدیک بود اما به قول تی اس الیوت ذهن نویسنده در مقابل تجربیات مانند کاتالیزور عمل میکند.
به نظرم این از خصوصیات کار خلاقه است که بسیاری چیزها در روند کار تغییر کنند. رمان لیورا برای من مخزنی از تجربهها و عواطف چند ساله بود از دورانهای مختلف زندگی که باید بیرون میریخت و در نوشتار اول مسلماً به صورت خامی بیرون ریخت اما در بازنویسیها باید همهی این اتفاقات در دنیای تخیل و زبان و تفکر و فرم و پارامترهای دیگر ادبی حسابی بغلتند تا از تجربه صرف عبور کنیم و تجربه، روایتی ایستا نباشد، کشف و شهود بر آن مسلط شود و ساختار جدیدی بسازد.
طبیعت کار ادبی این است: واقعیت زندانی نمیشود و با عواملی چون تخیل و زبان و معنا و فرم مدام میخواهد از وقایع روزمره فراتر برود. بنابراین گرچه در این رمان محیطهای جغرافیایی همه واقعی بودند ( نهاوند و تهران و لسآنجلس) اما نه تنها منِ نویسنده که منهای زندگی نشدهی دیگری نیز در این داستان شروع به رشد کردند.
من قسمتهای زیادی از مادربزرگم را در این رمان آورده بودم اما با فراروی از تجربه بود که بالقوههای او را بالفعل کردم و اگر گمان میکردم مادربزرگ زنی جذاب است او را در شرایط و اتفاقاتی قرار دادم که جذابیتش عملی شود، اگر گمان کردم مادر ضعیف است شرایط جدیدی را بر او تحمیل کردم تا ببینم در کوران زندگی با ضعفش چه میکند و اگر گمان کردم خواهران و برادران من ترسیدهاند که به جز اقلیت مذهبی با دیگری پیوند برقرار کنند، آنها را درست در این شرایط قرار دادم و به این ترتیب زندگیِ دیگر و ناکردهای را بر آنها تحمیل کردم تا سنگی در برکهی واقعیت بیندازم و آن را از ایستایی دربیاورم تا شاید با عملی کردن امکانات جدید، معنای جدیدی از درون برکه بیافرینم (این صرفنظر از این است که موفق شده باشم یا نه.) منظور اما این است که تجربه مانند یک دانه در باغچهی امکانات ادبی کاشته میشود تا گلی درشت از دل واقعیت بزند بیرون ولو گلی به رنگ سیاه.
به قول استادم براهنی گاه وفاداریِ صرف به واقعیت بزرگترین ضربهها را به اثر ادبی میزند، در عین اینکه از نظر من چه در مورد خودمان بنویسیم و چه در مورد خودمان ننویسیم از خودمان نوشتهایم.
در همین زمینه:
- نمود تجربه شخصی در داستاننویسی – مسعود کدخدایی: در پسِ هر داستانی واقعیتی هست مرتبط با تجربههای نویسنده
- نمود تجربه شخصی در داستاننویسی – قباد آذرآیین: بدون تجربه زیسته، نویسنده چارهای جز توسل به بازیهای زبانی ندارد
- نمود تجربه شخصی در داستاننویسی – آوات پوری: تجربه زندگی در داستان فرم و ساختار پیدا میکند و به شکلی نیرومندتر و واقعیتر از آنچه بوده به بیان درمیآید
- نمود تجربه شخصی در داستاننویسی – کوشیار پارسی: واقعیت آشنای روزمره تنها دستمایه برای ساختن واقعیت ِ ادبیات خودمختار است
- نمود تجربه شخصی در داستاننویسی – امیلیا نظری: امکانهای نامحدودی در برخورد با یک تجربه وجود دارد
- نمود تجربه شخصی در داستاننویسی – بیژن بیجاری: متن مبتنی فقط بر واقعیتِ صرف، دست بالا یک”گزارش ِجدی”ست
- نمود تجربه شخصی در داستاننویسی – فریبا چلبییانی: در داستاننویسی علاوه بر تجربه از تخیل هم نباید غافل ماند