ادبیات؛ آرمانشهر دستنیافتنی زبان (رولن بارت)
نشر نوگام مجموعه داستانِ «پس از سکوت» (اولین اثر مریم مردانی) را به تازگی منتشر کرده است. اگر به عنوان یک مخاطب بخواهم روی مهمترین امتیاز این اثر دست بگذارم روی قدرت زبانی نویسنده است، که به قول رولن بارت مانند آسمانی زمین روایت را در بر کشیده است؛ زبانی که به مراتب ورای خط روایی داستانی اثر پیش رفته و با قدرتی که دارد، ذهنهای به عادت خو گرفته را به چالش میکشد.
زبان در این اثر علاوه بر نقش ذاتی و همیشگیاش در ارتباطگیری، پلکانی است برای رفتوآمد در لایههای مختلف زیباییشناختی متن، بطوریکه مخاطب برای بهره بردن از شکلهای گوناگون زیبایی آن لازم میبیند بخشهایی از متن را برای چند مرتبه دوباره بخواند.
مریم مردانی در این مجموعه با زبانی هوشمند، توصیفاتی ترو تازه، آشنازدا و با استعارهها و تصویرهای زیبا و حس کردنی، به روایت هستی دیگری بخشیده، کهنه را نو و به این وسیله از مفاهیم قبل از خود ساختار زدایی میکند. متن پر از ظرایف زبانی است و ما مفاهیم را از لابلای زبان چند لایه و خلاق اوست که استخراج میکنیم؛ او تجربههای واقعی زبانی را دور از تصنع و خودنمایی در اثر اجرا میکند و با کشف و شهود متن را میافریند. و مگر نه این است که یکی از مولفههای قدرت ادبی، رفتاری است که ما با زبان داریم؟
زبان مریم مردانی کنشمند است و او با واژهگزینی و ساختار استعاری جملات، توصیفات و نشانهها توانسته فضا را بسازد، شخصیت پردازی کند، به عواطف مخاطب شکل بدهد و تعلیق بیافریند:
«دهانم گرمسیر شده بود. بوشهری بود که که خلیجاش خشک شده باشد»
اینجا نمونهای است از زبان که به همین کوتاهی فضاسازی میکند:
«شرجی آخرین نیمهشب سقز شد چسبید توی دهانم. دوباره آن طعم زهرماری آمد زیر زبانم. خوب که دقت کردم دیدم انگار اقلیم دهانم عوض شده بود.»
این هم نمونهای از ساختن عواطف است در استعارههای زبانی:
«خاطرات من وقتی تکان میخورند عرق میریزند؛ عرقی با بوی تند سیگار و چوب و من باریکههای عرق را هر بار با نوک انگشتهایم از پیشانیات پاک میکردم»
داستانها در مورد زندگی و عواطف زنان، کار، عشق، محدودیتها، دل مشغولیها و مسائل زیستی آنهاست. هر داستان با وجود اینکه مستقل است اما گویی در پیوند با بقیه، تصویر زنانی را به ما میدهد که دروازهی عاطفهی خود را گشوده و وجودشان را از سکوت نجات دادهاند. راوی هر بار برای در آمدن از بنبستهای گرفتار شده راهی را برگزیده و با مشکلات به نوعی دست و پنجه نرم میکند؛ گویی خود نیز کوهستان شناختش را به نوعی متفاوت میپیماید. در این شناخت ما با عاطفههای متنوعی درگیریم؛ گاه درونیاتش را شکافته، گاه در برابر اقتدار مردان از خود به شیوههایی که میداند مقاومت نشان داده و گاه خود را از بالای قلهی خود پرتاب کرده پایین تا آنها را بهتر درک کند؛ مثلا به قول خودش آمده روی زمین صاف و زیر نورهای قرمز و آبی، باسن و شانههایش را تکان داده و یا چینهای دامنش را اینجور و آنجور کرده تا تقهای بزند به در ورودی آنها.
در این راستا گاه به خاطر در خودفرورفتگی تاریخی زن، ما حتی شاهد رگههایی از نارسیسیسم و خودمرکزی در راوی میشویم و شاید این روندی است که شخصیت در خود فرورفتهی زن باید تجربه کند تا از مرکز خود بیرون بجهد.
در بسیاری از داستانها ما شاهد توازیهای ساختاری هستیم که نمونههایش خواهد آمد.
به طور کلی میتوان از لابلای سطور، حسرت از گذشته را در تضاد با ماشینی شدن و اتوماتیک شدن زندگی امروز مشاهد کرد؛ به عنوان نمونه حسرت از زندگی زن سیستانی و حسرت از زندگی مادر و نیز میتوان در توصیفاتی که او از طبیعت و از خود در ارتباط با طبیعت دارد هم این حسرت را همچنان مشاهده کرد که از نظر من میتواند نشاندهندهی نزدیکی درونمایهی این قسمتها با مکتب رمانتیسم باشد.
داستانها گاه با ضرباهنگی خوب پیش میروند و خط داستانی خوبی دارند و گاه کمی در دایرهی تکرار اسیر میشوند و سرعت را کند و خط روایی داستان را کمرنگ میکنند. نمونهی هر دو را در پایین خواهم آورد.
از نمونههای خوب این مجموعه داستان اول است به نام «این خانه تنگ است». این داستان روایت دختری حساس است که پدر و مادرش یکدیگر را ترک کردهاند و او با پدر و زن پدرش در خانهای زندگی میکند؛ خانهای که در آن به قول خودش فرزند پدر است و فرزند مادر نیست و همین تصورش را از زندگی به هم ریخته. راوی از همان اول داستان عواطفش را در ارتباط با پدر، زن پدر و نیز در رابطه با مسائل زیستی زنانه، به نحوی زیبا به نمایش میگذارد:
«انگار موهایم دود سیاهی باشد که وحشیانه از خانهی گلها بیرون میزد.»
وقتی پدر علائم پنهانی بلوغ او را حس میکند و میگوید که موهایش را نزند او حس میکند که «از آن روز به بعد دوباره خانهها کوچک شدند.»
راوی تنهای این داستان میگوید که آرزوهایش برای او گنجهایی هستند که خودش باید به آنها برسد؛ نه صدایش را در میآورد و نه با کسی قسمتشان میکند. مثل دست و پاهایش سهم اویند که او باید یاد بگیرد از این سهم نادیدنی زندگیاش چطور استفاده کند.
«تنهاییم گس شده بود؛ مرا میچلاند توی خودش درست عین خرمالویی که دهان را خشک کند و لبهایم را جمع.»
و مگر نه اینکه تاریخ شخصی شدهی زنان، تاریخ مشترک زنانی است که در زندگی تجربههای یکدیگر را تکرار کردهاند؟
مریم مردانی در این داستان علاوه بر نشانهها از توازیها نیز بهره میجوید؛ خانههایی که پدر در دنیای فانتزی و بازی برای او میسازد در توازی قرار میگیرد با خانهای که او در زندگی واقعی برایش تدارک دیده؛ خانهای که شبیه به گلخانهی حیاطشان سقف محدودی دارد، خانهای که در آن راوی خاطراتش را میبیند که همچون حریری براق روی اسباب خانه لمیده بود و حالا داشت در یک جابجایی محتوم که برایش ساخته بودند با دستهای هر کارگر نخکش میشد و از هم میدرید. پدر در عوض آن بزرگترین خانهی چوبی را برایش میسازد که او در آن بذر بپاشد و عاقبت همین دنیای فانتزی را پدر و زنپدرش کتی به گلخانه میبرند. گلخانهای که محدودیتش نشان از بلوغ اسیر ماندهی او دارد. پدر فانتزی کفشهای صورتی را برای او و زنان داستان تدارک میبیند و او به صورت دردناکی خودِ در حال رشدش را در آینه میبیند و حس میکند که قوزی عین قوز دماغ مادر آورده. قوزی که در مقابل رنگ شاداب و صورتی پوست زن پدرش، کتی، عدم مقبولیت مادر را در نظر پدر پررنگتر کرده و حالا راوی تنهای ماست که این را درونی خود میکند. قرص ضد افسردگی میخورد، در آینه به خود نگاه نمیکند، درد قاعدگی را در تنهایی میکشد و به قول خودش تنهاییاش را لابلای بوق ماشینها و زنگ تفریح مدرسه گم میکند و شب که به اتاقش برمیگردد سایهی همراهش در پشت در میماند ولی تنهایی همچون پوستی که به تنش تنگ شده باشد او را در هم میفشرد. دست و پا میزند که این پوستهی نادیدنی را از تنش بکند ولی هرچه بیشتر ناخن میخراشد زمختتر میشود.
تنهایی و انزوای این دختر به راحتی پیوند میخورد به سردابهی تاریک زندگی دخترانی که به دلایل مختلف عواطفشان را در زندان بدنشان خاک میکنند و زن میشوند و مادران فردا. او میتواند پیش مادر بماند اما چه سود که در هر صورت مجبور است بین دو دلتنگی یکی را انتخاب کند. دلتنگی که شاخهای در هم پیچیدهاش را در سینهاش فرو کرده. از آن گذشته آیا مادر همانی نیست که با وجود اینکه وکیل بوده و تحصیل کرده، علاوه بر اینکه دماغش قوزی است و محبوب پدر نمانده، تنها بلد است دختران شیرازی را به خاطر طلاقش نفرین کند؟ و حالا اوست و چربیهای تنش که به هر سو تکان میخورند، ابروهای سیاه و پر پشتش و یک لایه موی نرم روییده شده زیر گلویش و…
داستان اول از نمونههای موفق این مجموعه است با ضرباهنگی مناسب، خط داستانی پررنگ و تعلیقی که باعث میشود مخاطب تمایل داشته باشد داستان همچنان ادامه یابد تا با زاویههای دیگری از سرنوشت راوی روبرو شود.
در داستان دوم به نام «بوی لیمو»، با دختری مهاجر روبروییم. این شاید همان دختری باشد که از داستان اول بیرون آمده و حال زخم مهاجرت هم بر تنش نشسته است. اگرچه هر داستان شخصیتی متفاوت با داستانهای دیگر دارد، اما گویی همهی آنها در سرنوشتی مشترک در طول داستان قدم میزنند تا در موقعیتهای متفاوت نقشآفرینی کنند و یکدیگر را در خانه و اجتماع تکمیل کنند؛ اگر در خانهی پدر هیچ امکانی جز فکر و تخیل ندارد و قدرت موقعیت و پدر است که سقف بالای سرش را ساخته، حالا استاد راهنماست که با خوش و بش با دستمال گردن شرقی یا لباس راوی و یا بهانهی صحبت در مورد برجام، سقفی دیگر بر سر او میگستراند، پشت میز گیرش میاندازد تا جایی که پاهایش فضایی برای جلو آمدن نداشته باشد. مسیری که نمیداند قادر به عوض کردنش هست یا نه؛ چرا که او همچنان محتاج است و نیاز به ادامهی زندگی دارد. باید پروژهاش را تمام کند و باید کمک هزینه بگیرد. اگر روزی به پدر برای سقفی نیازمند بود حالا برای نیازهای پیچیدهتری در اجتماع، در جایگاه مقابل قدرت نشستن، شیوههای خاص خود را طلب میکند؛ گاه سکوت گاه پذیرش و گاه حالتی ازخنده در انقباضش در برخورد با شرایط. گاه نفسهایش بریده میشود اما گاه نیز یادش میآید که بزرگ شده و اگرچه پاهایش در محاصره است اما دستهایش آزادند تا میز را به شدت پس بزنند. او از خود بیرون میآید، عمل میکند و عواقبش را میپذیرد. استاد راهنما به او میگوید: «نمیذارم این پروزه رو تموم کنی.» اما یک اتفاق کیفی اینجا افتاده، و علاوه بر اینکه او بزرگ شده، حالا با جغرافیای متفاوتی روبروست. دیگر در آنجایی نیست که به قول خودش موتوریها خفتش کنند و از پشت کیفش را بکشند. استادهای راهنما در این جغرافیا بیشتر میترسند و باید جوابگو باشند، اگرچه هنوز مانند کاکتوسهایی روی دامنش پخش باشند و اگرچه هنوز رفتارها به همان شیوه ادامه داشته باشند و راوی همچنان اینجا و آنجا در دور باطل گیر بیفتد و در بر همان پاشنه بچرخد.
راوی در داستان سوم به نام «عشق در دور باطل»، برایمان از این دور تکراری مینویسد:
«… خطی بر دیوار گچی جان میگیرد. خطی که هرگز نکشیده بودهام حالا پا در میآورد، پوزهاش را به جلو میراند و شاخهایش در هم میپیچند. هر بار که در این دور باطل گیر میافتم، طرح بزی در دیوار پا میگیرد که به سوی بوتهای خیز برمیدارد. هرچه دیوارها تندتر میچرخند، بز سریعتر میپرد. یادم به دیوار مرگ که سالها پیش در شهر بازی دیده بودم، میافتد.»
و جالب اینکه درمییابیم که طرح این بز، از گوری در شهر سوخته درآمده؛ گور زنی که پنج هزار سال قبل از میلاد، سخت نگران زیباییاش بوده است. چه چیزی بین این زن و راویهای دیگر داستانهای این کتاب مشترک است؟ آیا راویها دارند بار تاریخ و شکلهای متضاد همجنسان را بدوش خود میکشند؟ ما از طریق آنها به نابسامانیهای جامعه در برابر زنان چشم میدوزیم تا آنها روایت کنند و ما بشنویم؟
بز در یک الگوی تکراری گیر افتاده، مانند راوی که در داستان «عشق در دور باطل»، اما نه فقط در این داستان. در هر داستان ما به نوعی با این دورهای باطل که شرایط جلوی پای راویها میگذارد روبروییم و مریم مردانی این دور باطل را در این داستان به صورت فرمی و تکنیکی و زبانی و با نشانهها اجرا میکند.
«… جلوی آسانسور متوقف شدهام. میخواهم سوار شوم، ولی نمیشوم. از لای انگشتهایم چشم باز میکنم. دوباره بز را میبینم که هی از دیوار سمت چپ حرکت میکند تا در دیوار روبرو به سوی برگی سبز بجهد». تکراری اگزیستانسیالیستی که برگ هم اگر هست هنوز روی دیوار است. و اینها همه در همین زبان زیبا و بی ادعای اوست که اتفاق میافتد.
در داستان «عشق در دور باطل» توازی دیگری در حال وقوع است بین زنی مدرن و زنی از چند هزار سال پیش در سیستان با حرکاتی تکراری و شاید سرنوشتی تکراری در هستیشان؛ یکی از لابلای انگشتان و از گورش به نیزار چشم میدوزد و یکی به آسانسورو دیوار. اما شاید راوی فرقی میبیند بین ایندو؛ حداقل او رد نگاهش که حاکی از نوعِ بودنش است، به سوی صخرههای بلند و خیزابها و هامون است لابلای قامت نیزارها، اما این یکی روی چهار دیوار خانه. شاید سرنوشتها یکی باشد در دو طبیعت متفاوت و شاید هم حسرتی نهفته است در زنی که تمام محدودیتهایش را حداقل با طبیعت تاخت میزند.
«دارم میفهمم که شاید برای زندگی کردن فقط یکبار دیدن کافی باشد». موضوع دیدن است. اما قصه آنجا جالب میشود که زن جدید نسبش برمیگردد به زن قدیم و ۵هزارسال پیش با چشمی مصنوعی؛ نشانهای دیگر.
در این داستان میشود نه تنها دور باطل را در زندگی زن، حتی در تاریخ او و نشانههایی که برایمان میسازد، دید؛ حال چه زنی باشد که خودش را تکرار میکند، چه دور باطلی باشد با معشوقش؛ چه تکرار دلمشغولی زیبا بودن در طول تاریخ و چه تکرار روزمره، و وانتی که هر روز سر وقت معین میآید و کهنهها را میفروشد. آینه و بازیهایی که با آن شده هم نشانهی دیگری از این تکرار است.
زبان مانند داستانهای دیگر در اینجا نیز دست به طنازی میزند:
«وقتی غافلگیر میشوی آلمانی را با لهجه حرف میزنی و یک تار موی بور روی پیشانیات مضطرب میشود.»
اما از نظر من مشکلی که این داستان دارد این است که خودِ تکنیک هم در دور باطلی گرفتار شده و حرکت رو به جلو را به سوی مخاطب میبندد. ضرباهنگ داستان و خط روایی، علیرغم زبان زیبایش، بخصوص از نیمهی دوم داستان به بعد کند شده و به فراخور این دور باطل، توصیفات بیشتر از حد لازم شده و همین روند داستان را ایستا و حتی کمی پیچیده کرده و در موجب پراکندگی برداشت شده. شاید اگر حجم اطلاعات در مورد ارتباط زن با معشوقش بیشتر و پررنگتر میشد این اتفاق کم رنگتر میشد.
از طرفی برای من مخاطب ورود زن چند هزار ساله در داستان، اگرچه به لحاظ معنایی قابل توجیه باشد اما به علت فرمی و علت و معلولی نامعلوم است. چرا او آمده و نه زن دیگری؟
در نهایت، راوی نقاشی پرتره زن را میکشد تا از خودش فاصله بگیرد و از بوق تریلیها نترسد و فردا با رنگ روشن دیوارها را نقاشی دیگری کند. شاید بز هم در روشنی دیوار شاداب شود. راوی به نوعی از بن بستی که زنجیرهی موضوعات برایش ساخته، با هنر و شناختش بیرون میجهد.
«سایه» در داستانها با رفتارهای مختلفی نسبت به آن تکرار میشود. گویی میخواهد به ما بگوید که ما با سایهی زن است که روبروییم نه خود او. آیا سایهی زن همویی نیست که گلهایش را به گلخانه و زیر سقفی بردهاند؟
فضاسازی در داستانها به خوبی انجام گرفته.
داستان چهارم به نام «کوهستان»، داستان دختری است که شبها را با معشوق خود سپری میکند، اما روزها حس میکند که این معشوق آن چوپانی نیست که او آرزو دارد دست به اکتشاف کوهش بزند؛ فتح تن او به دست یک کوهنورد نبود، بلکه به دست دانشجوی فلسفهای بود که راوی قادر نبود ذهنیتش را بخواند. (مجددا ما با موتیفهایی طرفیم که حسرت و طبیعت را پر رنگ نشان میدهد). این مرد فقط مثل موجودی فضایی بر او فرود آمده بود و کمی بعد برمیخواست.
«نگاه تو آن شب لباس گلدارم را ندید و بوی شرابم را حس نکرد فقط خیلی اتفاقی در اتوبوس کنارم نشست و مرا به خانهات برد.»
و به این ترتیب زندگی شبانهی آنها آغاز میشود. ایندو لذت مشترک شبانه دارند، اما نه حرف مشترک. اگرچه صحبتهای بریده و عقیم آنها راه به جایی نمیبرد، اما راوی همچنان روزهایش را با خیال تن او سپری میکند و چشمش را روی روز میبندد و شبها را زنده نگه میدارد تا این جای خالی را پر کند:
«وقتی چشمهایم را باز کردم هنوز در خانهات بودم. روی کاناپهی سیاه چرم. زیر کت سبز تو و ژاکت طوسی خودم. اما من فقط زیر رنگها نبودم. رنگها که وزن ندارند. من هنوز زیر تن تو بودم که دیگر آنجا نبود و در بازویت میچرخیدم که دیگر دورم نبودند. تو رفته بودی، ولی هوا شکل گرفته بود. دستم را خوابآلود در فضای اطراف چرخاندم و نک انگشتان کرختت را روی لبهایم فشار دادم. بی وزنی تو چه وزنی دارد! فهمیدم تو دو بدن داری. یکی که دیشب اینجا بود و حالا داشت دوش میگرفت و یکی که از هوا بود و هنوز کنارم مانده بود تا نوازشم کند. هوایت را بوسیدم و دو فنجان قهوه روی میز گذاشتم»
زن میخواهد به دنیای او نزدیک شود. از کوهستانش پایین میآید و زمینی میشود، لباس زیر میپوشد تا سکسیتر شود و سرش را در کتابهای او فرو میبرد. زن تلاش میکند که ارتباط تن و ذهن را بینشان بیافریند اما موفق نمیشود. اینجا مجددا این ارتباط توازی پیدا میکند با رابطۀ مادر و پدرش. مجدداً حسرت از زندگی آنها که با طبیعت دست و پنجه نرم میکردند و عشق آنها به وصل و هجران مکرر وابسته بود، لابلای سطور خود را نشان میدهد. آنها با هم مهربان بودند و در ساده زیستیشان عشق بود. از نظر من این توازی اما کوتاه است و ناکامل و سنگین و جا نمیافتد و تنها به صورت خلاصهای، بیآنکه ساخته شود صرفا حس راوی را از زندگی والدین در مقایسه با خود بازگو میکند. او گذشته را کمی آرمانی میبیند و حداقل تلاش نمیکند که برای ما آن را از جوانب مختلف بسط دهد. اما همین نگاه به گذشته و حسرت است که به او جسارت این را میدهد که تصمیمش را بگیرد.
«فرسنگها از زادگاه دورم ولی هنوز لنج احساساتم میان اینجا و بوشهر در رفت و آمد است.»
چالشی که من به عنوان یک مخاطب در این اثر به طور کلی داشتم در مورد نسبت خط روایی داستان از یک طرف و نسبت زبان استعاری/ شاعرانه و توصیفی از طرف دیگر بود. از نظر من نسبت نثر و خط روایی داستانها در مقابل استعارهها و توصیفات تا حدودی عقبنشینی کرده بود و حتی گاه تسلیم شده بود. و این باعث شده که داستانها به طور مجزا در ذهن نمانند و پررنگ نشوند، متن از توصیف و استعاره اشباع شود و ضرباهنگ و تعلیق پایین بیاید و حتی معنا و درونمایه کم رنگ شوند. البته به این موضوع میتوان با دو دید برخورد کرد: اول اینکه این عدم تناسب اشکالی ندارد چرا که لذت مخاطب در موقع خوانش مطرح است و این مهم در این متن عملی شده بطوریکه گاه طلب میکنیم متن را دوباره بخوانیم. در دیدگاه دیگر اما میتوانیم دلیل بیاوریم که خط روایی خود یکی از مهمترین دلایل کشش یک متن است و چراییها و چه شدها خود میتوانند نقش بزرگی در تعلیق داشته باشند.
از طرف دیگر اشباع در زیبایی میتواند مخاطب را در برابر زیبایی بیحس کند.
از فریبا صدیقیم و درباره او:
- احمد خلفانی: «تستوسترون و بازی قدرت»- رمانِ «زنده باد تستوسترون»ِ فریبا صدیقیم در نشر باران
- مسعود کدخدایی: فریبا صدیقیم و احترام به جمله
- فریبا صدیقیم: آیا کافکا نویسندهای مذهبی بود؟
- برای شاعر فقید شمس آقاجانی- فریبا صدیقیم: «نرود جای خالیات نرود از دست»
- فریبا صدیقیم: عصر شوم خداحافظی
- فریبا صدیقیم: امیلی و جسد دو مرد در زندگیاش
- نمود تجربه شخصی در داستاننویسی – فریبا صدیقیم: واقعیت زندانی نمیشود؛ داستان از واقعیت فراتر میرود
- فریبا صدیقیم: داستایفسکی، مفتش اعظم و دلهرهی آزادی