مفتش اعظم به قلم فئودور داستایفسکی یکی از درخشانترین و به یاد ماندنیترین فرازهای یک اثر ادبی در جهان است. مفتش اعظم بخشی از رمان “برادران کارامازوف” است که به علت قدرت ادبی و شاعرانهاش، نگاه عمیق و قدرتمندش در بیان ماهیت انسان، چالشهای فلسفی، اخلاقی و مذهبی مورد توجه منتقدان و مخاطبین جدی ادبیات قرار گرفته است. مفتش اعظم روایت مستقلی دارد و عمدتا در مورد مسیح و مسحیت است. این داستان در اوج دوران تفتیش عقاید توسط کلیسای کاتولیک اتفاق میافتد و از زبان ایوان کارامازوف یکی از چهار برادر کارامازوف، برای برادر کوچکترش آلیوشا خوانده میشود. در این روایت مسیح در قرن شانزده در اسپانیا ظهور پیدا میکند اما توسط مفتش اعظم که کاردینالی سالخورده و معروف است دستگیر و باز جویی میشود. داستایفسکی در مورد مفتش اعظم میگوید که این داستان در تمام زندگی ذهن او را به خود مشغول داشته تا اینکه سرانجام تصمیم میگیرد این دلمشغولی را در “برادران کارامازوف” بگنجاند.
برای بررسی و درک بهتری از این بخش پر اهمیت از رمان “برادران کارامازوف” لازم میدانم اندکی به چهار برادر کارامازوف وخود داستایفسکی، فلسفه و جهانبینی او (اگزیستنسیالیسم و دلهره در این دیدگاه)، ایوان کارامازوف که راوی این روایت است، چگونگی شکل گرفتن کلیسا و کلیسا در قرون وسطی و نیز به اسپانیا در موقع وقوع این داستان بپردازم. در نهایت نگاهی دارم به مفتش اعظم و ابعاد فلسفی و عمیقی که این داستان با خود حمل میکند.
چهار برادر کارامازوف
نظر منتقدان بر این است که هر کدام از چهار برادر کاراموزوف در این رمان نشان دهندهی یکی از ابعاد شخصیتی داستایفسکی میباشد و او حقیقت خود و تردیدها و دغدغههای فلسفیاش را اززبان چهار برادر کارامازوف است که بازگو میکند؛ با دست و دلبازی بین آنها بحث ایجاد میکند و از طریق هر کدام نظر دیگری را به نقد میکشد و تحلیل نهایی را به خوانندگان میسپارد.
برادر کوچک تر آلیوشا نام دارد؛ آلیوشا نام پسر داستایفسکی نیز بوده که در خردسالی از بیماری صرع میمیرد. آلیوشای برادران کارامازوف سرشت خوب و معصومی دارد و میتواند در این رمان قسمت روحانی و معنوی داستایفسکی را نمایندگی کند؛ قسمتی که ایمان کامل دارد، ایمانی که داستایفسکی همیشه در طلبش بوده، به طوریکه خود میگوید:
“عطشی که در میل به ایمان دارم چه رنجها که برایم به بار نیاورده و در آینده به باور نخواهد آورد. هر چه دلایلم علیه این ایمان فزونی میگیرد روحم از آن سرشارتر میشود. اگر کسی به من ثابت کند مسیح حقیقت ندارد و حقیقت چیزی غیر از مسیح است ترجیح خواهم داد طرف مسیح را بگیرم تا طرف حقیقت را.”
دیمیتری یکی دیگر از برادران، میتواند بعد آتشی مزاج و پر شور و سودایی داستایفسکی باشد؛ بعدی که با مشکلات و نگرانیهای مادی دست و پنجه نرم میکند و ما از زبان اوست که شعرهای مورد علاقهی داستایفسکی را میشنویم.
اسمردیاکف برادر دیگر، شخصیتی است که در زندگی به شدت رنج برده و زجر کشیده و تلخی دیده و در نظر مخاطب میتواند عکس برگردانی از زندگی خود داستایفسکی باشد.
و ایوان که داستان مفتش اعظم را روایت میکند، ذهن خردمند و متفکر داستایفسکی است و داستایفسکی با صدای اوست که فلسفههای مختلف و شک و تردیدهایش در مورد ایمان را مطرح میکند. ایوان شکاک و بدبین است، جهان بینی او با دنیای اطراف همخوانی ندارد و از جهان رنجیده خاطراست. مهم تر از همه اینکه او نگاهی منفی به دین و مسیحیت دارد که عمدتا به خاطر رنج، بی عدالتی و بی رحمی¬ای است که در جهان میبیند. او معنایی برای این جهان و رنج و بی عدالتی در این جهان پیدا نمیکند. داستایفسکی خود میگوید: ” در مورد خودم میتوانم بگویم فرزند زمانهام هستم. فرزند بی اعتمادی و شک و تا لحظهای که در گورم بگذارند همین گونه خواهم بود. “
اختلاف نظرهایی که بین ایوان و آلیوشا وجود دارد باعث بحثهای بسیار جذاب و هوشمندانهای میشود که داستایفسکی با مهارت استثنایی خود رهبریاش میکند؛ ایوان با منطق و هوش شکاک خود سوال هایی را مطرح میکند که آلیوشا سعی دارد از طریق ایمان و سرشت خوبش جوابهایی برای آنها پیدا کند. داستایفسکی در این رمان مثل خیلی از کتابهای دیگرش در مورد مسائل مهمی مانند اخلاق، ذات انسانی، وجود یا عدم وجود خدا، ایمان، اختیارو آزادی انسان و خیر و شر میپردازد، آن هم به زیباترین شکل ادبیاش. البته باید در نظر داشت که مفتش اعظم فقط بخشی از این رمان است و به تنهایی بازگو کنندهی ابعاد و جوانب متنوع و متعدد این رمان بزرگ نیست و طبعا نمیتواند تمامیت افت و خیز تفکر ایوان را در این رمان به طور کامل نمایندگی کند.
فلسفه و دیدگاه داستایفسکی
درک فلسفه داستایفسکی میتواند در درک مفتش اعظم و معنای وسیع آن کمک بزرگی باشد. داستایفسکی را از بنیانگذاران نهضت اگزیستنسیالیسم میدانند که نظریات خود را با استفاده از تمهیدات ادبی در رمانهای جاودانهاش گنجانده است.
اگزیستانسیالیسم از اندیشههای قرن نوزده و بیستم محسوب میشود؛ گرچه مثل هر اندیشهی دیگری میشود رد پای آن را در اعصار گذشته دید. البته تعریف مستقل و یگانهای از این دیدگاه وجود ندارد و فیلسوفان مختلفی اعم از مذهبی، ملحد و عارف به این نظریه و اندیشه پرداختهاند. برخی آن را فلسفه نمیدانند چرا که اعتقاد دارند ساختار و نظام مندی فلسفه را ندارد. سارتر فیلسوف اگزیستنسیالیست میگوید: “اکنون دیگر کلمه اگزیستانسیالیسم هیچ گونه مبنای روشنی ندارد. ” علیرغم این تنوع تلاش میکنم که قوانین نسبتا واحدی را از این اندیشه به میان آورم که بتواند در تحلیل مفتش اعظم به ما کمک کند.
ادبیات غرب، کاری از همایون فاتح
از معنای این کلمه شروع میکنم؛ اگزیست میشود وجود و هستی و اگزیستنسالیسم میشود مربوط به وجود و هستی. این دیدگاه توجه عمدهای به هست انسان و جایگاه ویژهی او دارد. جاندارها و موجودات دیگر فقط هستند؛ یک شیر، یک گرگ هست ولی نمیداند که وجود دارد و به طور غریزی است که برای بقای خود مبارزه میکند. انسان تنها موجودی است که از وجودش آگاه است و برای او اهمیت دارد که از بودنش تعریف ویژهای ارائه دهد و در جهت ماهیت وجودیاش تصمیم گیری کند. تامل بر این نکات ما را رهبری میکند به مبحث آزادی. اگزیستنسیالیستها درست به دلیل همین آگاهی از وجود و بود خود، برای بشر آزادی و اختیار قائلند؛ یعنی به این دلیل که انسان علیرغم سایر موجودات و حیوانات، از درون خود خبر دارد و میتواند به وجود خود بیندیشد، این آزادی را هم دارد که چیزی را که درست میداند انجام دهد.
بر اساس اندیشه اگزیستنسیالیسم انسان به خاطر هدف خاصی به دنیا نیامده است و هدفِ از پیش تعیین شده و مقدری ندارد، جهان نتیجهی یک تصادف است، و ما به عنوان انسان فقط امر ممکن هستیم. اگزیستانسیالیستهای خداباور عقیده دارند که خدا جهان را «بدون هدف پیشبینیشده» خلق کرده است. ژان پل سارتر در «تهوع» مینویسد: «همهچیز بدون علت است، این باغ، این شهر، خودِ من.”
در عین حال گرچه در به دنیا آمدن بشر معنایی وجود ندارد اما بشر آزاد است که به زندگی خود معنا ببخشد و هدف زندگی خود را بسازد. انسان، محکوم به آزادی است. محکوم به انتخاب. همانطور که دکارت میگوید: ” من میاندیشم پس هستم”. یکی دیگر از فیلسوفان این اندیشه میگوید: ” آن چیزی که مهم است این است که حقیقتی را که برای من حقیقت است بیابم، آن معنایی را که برایش زندگی میکنم و میتوانم برایش بمیرم را پیدا کنم. ” انسان تنها به این دلیل که ” وجود” دارد باید بتواند آزاد باشد، راهش را خود انتخاب کند و به زندگیاش معنا دهد؛ اینکه دیگران چگونه زندگی میکنند و از چه شیوه هایی تبعیت میکنند به ما ربطی ندارد و ما به جای اینکه شبیه دیگران یا گذشتگان زندگی و عمل کنیم باید آزاد باشیم و خلاقانه و طغیانگرانه عمل کنیم و نه مقلِدانه. «درست»، مسلماً آن چیزی نیست که به تصور دیگران درست است، بلکه چیزی است که در تصور خود فرد درست است، بی توجه به آنچه که دیگران در حال انجام دادن آن هستند.
سارتر میگوید: “انسان آنچه که دیگران فکر میکنند هست، نیست. به همین شکل، آنچه که دیگران فکر میکنند نیست، هست. انسان حتی آن چیزی که اکنون هست هم نیست. انسان همیشه در حال تغییر است و دائما تغییر شکل و تغییر فکر پیدا میکند تا دست آخر بتواند تصویری از خویشتنِ خویش به دست بدهد. “
بنابراین سوال اصلی یک انسان اگزیستنشیال این است که انسان، با توجه به اینکه آزاد است و خود تعیین کنندهی معنای زندگی خود است، در این عالم چگونه باید زندگی کند؟
منتقدان بر این باورند که در بسیاری از موارد، مطالعهی آثار داستایفسکی برای شناخت اگزیستانسیالیسم با نوشتههای نظریهپردازان این مکتب برابری میکند؛ داستایفسکی در رمانهایش توجه دقیقی به معرفی شخصیتها و جایگاه ویژه فرد داشته و گاه زنان و مردان داستانهای او، در لحظههای دراماتیک، چنان با شور و شوق و اشتیاق مباحث اخلاقی، دینی و فلسفی را مطرح میکنند که به تعبیر نویسندهای به نام ویلیام هابن، گویی مقادیر زیادی “دینامیت روانی” در آن بین کار گذاشته شده و هر لحظه آماده انفجار است. داستایفسکی برای انسان فردیت قائل است و معتقد است که وی را با معیارهای کلی نمیتوان قضاوت کرد. او معتقد است که انسانها در روند زندگی و جایگاهی که دارند قابل پیش بینی نیستند؛ همانطور که عاقبت شخصیتهای داستانی او قابل پیش بینی نیستند و گاه شهوترانی هرزه، به زاهدی مقدس تبدیل میشود. ویلیام هابن میگوید: ” این بالا پایین رفتنهای شخصیتی، این اعتلا و سقوط در لحظههای پی در پی، گردباد تناقض در وجود یک شخص، و این شوق آتشین به زندگانی، خوانندهای را که انتظار رفتارهای منطقی و منظمی دارد گیج میکند. از این رو، مطالعه رمانهای داستایفسکی عملا تلاشی است رنجبار. او ما را بیقرار و آشفته، در حالی که بطور عجیبی به هیجان آمدهایم، ترک میکند. مردان و زنان این رمانها، گویی اشخاص نمایشی رؤیایی هستند، در جایی که همه چیز از مدار خود بیرون شده. “
داستایفسکی خود به یکی از دوستانش نوشت: “درباره ستیزههای درونی خود به من چه مینویسید؟ داشتن این ستیزهها، آشکارا مشخصه همه انسانهاست. این راه، رنجهای عظیم و همچنین شادیهای بی نهایت به بار میآورد. “
دلهره
داستایفسکی و در کل اندیشمندان اگزیستنسیالیست وضعیت انسان را وابسته به تجربههای فردی او میدانند و به خاطر همین تجربههای فردی به “دلهره” نقش بالایی میدهند. در حالی که مکاتب قبلی، دلهره را نوعی بیماری میدانستند، اگزیستانسیالیسم عدم داشتن آن را بیماری تلقی میکند. دلهره در آثار اگزیستانسیالیستی حالتی روحی است که در آن دو عنصر ترس و بهت به هم میآمیزد. این دو عنصر یعنی ترس و بهت، همیشه و در همه انسانها موجودند و تنها در شدت و ضعف با یکدیگر متفاوتند؛ داستایفسکی از طریق کاراکترهایی که میسازد توجه ما را به حضور دلهره و اضطرابهای درونی و هراسهای مخفی جلب میکند. منتقدان بر این باورند که داستایفسکی همواره به دنبال کشف این هراسهای پنهان بوده، چرا که خود در زندگیاش ترس و تنهایی را به طور کاملی تجربه کرده. او نه تنها از رنجهای خود روبرنگردانده بلکه به کشف حالات یادشده در خود پرداخته است؛ بعد از تجربه مرگ فرزند، در مرگ برادر و همسرش که به فاصله کمی از هم اتفاق میافتد میگوید: ” اینک من ناگهان خود را تنها یافتهام و دوباره احساس ترس میکنم. زندگی من دوپاره شده است: از یک سو گذشته با تمام آنچه برایش زندگی کرده بودم و از سوی دیگر آینده، بی آنکه کسی باشد تا جانشین دو از دست دادهام گردد. “
اگزیستنسیالیستها دلهره را به سه دسته تقسیم میکنند: دلهره هستی. دلهره اینجا و اکنون و دلهره آزادی.
دلهره هستی: که شاید بهتر باشد آن را دلهرهی نیستی بنامیم. فیلسوفی میگوید: ” انسان میتوانست در جهان نباشد ولی اکنون هست؛ و ممکن بود هیچ کس و هیچ چیز پدید نیامده باشد، ولی چیزها و افراد در جهان هستند و اگر انسان این را دریابد، خواهد دانست که ممکن است همه این بوجود آمدهها معدوم شوند، و همین مقدمه پدید آمدن دلهره است. ” بیدار شدن چنین دلهرهای را در برخورد فرد با لحظات بحران مثل مرگ اطرافیان و یا لحظات نزدیکی فرد به مرگ میدانند که در زندگی داستایفسکی نیز چنین لحظه هایی بسیار وجود داشته است؛ داستایفسکی بعد از دستگیری به جرم عضویت در گروه سوسیالیستی آزادیخواهان، محکوم به اعدام شد. روز اجرای حکم پس از پوشیدن لباسهای مخصوص و بستن چشمان محکومان، آنها را به دستههای سه نفره تقسیم کردند؛ او در دستهی دوم قرار گرفت. اما در همین لحظات، پیکی رسید و فرمان عفو آنها را اعلام کرد. در سال هزار و هشتصد و چهل و نه یعنی در بیست و هشت سالگی مینویسد: “امروز بیست و دوم دسامبر ما را به میدان “سمیونوسکی” بردند. آنجا حکم اعدام را برای همهی ما خواندند و وادارمان کردند صلیب را ببوسیم. شمشیرها را بالای سرمان به هم کوفتند و آخرین تشریفات یعنی پوشیدن پیراهن سفید را به پایان رساندند. بعد سه تن از ما را برای اعدام به دیرکها بستند، من ششمین نفر بودم. سه نفر، سه نفر صدا میزدند، بنابراین من در دومین دسته بودم. چند لحظه بیشتر برای زندگی وقت نداشتم و فقط با افراد دو طرفم خداحافظی کردم. بالاخره شیپور عقب نشینی را نواختند و آنها را که به دیرکها بسته بودند، برگرداندند و برایمان خواندند که اعلی حضرت امپراطور با زنده بودن و عفو ما موافقت کرده است. ” بیماری صرع او و کلنجارهای او با این بیماری نیز مزید علتی بود بر دلهرههای زندگیاش.
در برادران کارامازوف نیز ما شاهد بسیاری از این روبروییها با مرگ و دلهرهی مرگ هستیم؛ یا در جنایت و مکافات و شخصیت شناخته شدهی راسکلنیکف.
دلهره اینجا و اکنون: انسانها و سایر موجودات عالم در حالتها و موقعیتهای مختلف قرار میگیرند اما مهم این است که همیشه در یک زمان و فقط در یک موقعیت قرار میگیرند و آنهم حالا و اینجا. محدود شدن در حالا و اینجا و لحظههای بحرانی زمان حاضر برای ما دلهره میآفریند؛ ترکمان میکنند، تنها میشویم و از اتفاقاتی که در این لحظه برایمان میافتد ناراضی میشویم. بهترین نمونه در دنیای کنونی شاید ویروس کرونا باشد که بشر در چالش با آن نه قدرت این را دارد که به آینده بپرد و نه میتواند به گذشته پناه ببرد. آثار داستایفسکی پر از این لحظات و گرفتاری در مورد اینجا و اکنون است.
دلهره آزادی: دلهره آزادی دقیقا به بحث ما از مفتش اعظم برمی گردد و مفصل در موردش حرف خواهم زد.
مفتش اعظم و دلمشغولیهای ذهن ایوان
دل مشغولیهای ذهنی ایوان همان دل مشغولیهای داستایفسکی در داشتن و یا رسیدن به ایمان است و در طول رمان شاهدیم که ایوان چگونه در حال مبارزه و کشمکش و تقلا با ایمان خویش است. دو برادر قبل از شروع روایت در حال صحبت در مورد خدا و هستی شیطانند؛ مشکلی قدیمی و بغرنج در دین مسیح. اگر خدا قدرت مطلق است و به معنای واقعی به انسان محبت دارد، پس چرا شیطان وجود دارد؟ اگر خدا نتوانسته جلوی شیطان را بگیرد، بنابراین قدرت مطلقه نیست و اگر شیطان به نوعی از حیطهی آگاهی او بیرون بوده پس خدا نمیتواند به همه چیز آگاه باشد؛ اگر از وجود شیطان مطلع است و میتواند در موردش کاری کند اما انتخاب کرده که کاری نکند چطور میتوانیم او را خدای با محبت بنامیم. راه حلی که برای این مسئلهی بغرنج وجود دارد یکی این است که بگوییم شیطان وجود ندارد و قصه را ختم به خیر کنیم. راه حل بعدی این است که ادعا کنیم حضور شیطان ابدا ربطی به خدا ندارد و مقصر خود انسان است؛ خدا به انسان حق انتخاب داده و شیطان نتیجهی سوء استفادهی بشر از این هدیه است. ایوان اما در مورد هیچ یک از اینها بحثی ندارد و مستقیما از رنج کودکان حرف میزند و به آلیوشا میگوید: “مفهوم خدا در جایی که این همه رنج و عذاب وجود دارد معنایی ندارد. ” او به برادر با ایمانش میگوید که رنج بردن و مخصوصا رنج بردن کودکان در دنیا باید کافی باشد برای رد خدا، چرا که اگر خدایی باشد باید موجود وحشتناکی باشد که شاهد رنج کودکان است، و میپرسد کدامین خداوند میتواند جهانی را بیافریند که در آن کودکان رنج بکشند، و آیا او حاضر است رستگاری همه جهان را با رنج یک کودک عوض کند و بعد به آلیوشا میگوید: ” اشتباه نکن آلیوشا، این خدا نیست که من وجودش را نمیپذیرم، بلکه این جهان پر از بیدادی است که او آفریده است. من تنها میخواهم با احترام بلیطی را که به این دنیا در اختیارم قرار داده است برگردانم. “
داستان مفتش اعظم در شهر سویل اسپانیا و در وحشتبارترین زمان تفتیش عقاید روی میدهد؛ زمانی که همه روزه به افتخار خدا آتشها برافروخته میشود و در آیینی با شکوه، مخالفان و رافضیان تبه کار سوزانده میشوند. حالا در جایی که شرارهها دارند گرداگرد رافضیان درق درق صدا میکنند، مسیح یک بار دیگر به هیئت انسان در میان مردم ظاهر میشود، آنهم در شهری که روز پیش حدود صد رافضی، طبق آیین با شکوهی به دست کاردینال یا مفتش اعظم در حضور شاه و درباریان و شوالیهها و اسقفها و زنان بسیار جذاب درباری و همینطور جمعیت سویل سوزانده شده بودند. جالب اینکه همهی مردم مسیح را بجا میآورند، به طرفش کشیده میشوند، دورهاش میکنند و از پی او راه می افتند. او مردم را با لبخند ملایمی تقدیس میکند و قدرت شفا دهندگیاش را به آنها نشان میدهد؛ در ابتدا با معجزه ای قدرت بینایی را به مرد نابینایی برمی گرداند. حمعیت گریه میکند و بر خاک پای او بوسه میزند. در همان موقع دارند تابوت دختری هفت ساله را از کلیسا بیرون میآورند. همه به طرف مادر آن دختر فریاد میزنند که او میتواند کودکش را زنده کند. کشیشی که به تشییغ جنازه آمده روترش میکند اما در نهایت مسیح باعث زنده شدن دختر میشود و دخترک در تابوتش مینشیند. در همان زمان کاردینال، مفتش اعظم، که دارد از جلوی کلیسا میگذرد در کناری می ایستد و همه چیز را نظاره میکند. این کاردینال همان کسی است که دیروز دشمنان کلیسای رم را سوزاند. کمی که میگذرد او با اشارهی انگشتی به نگهبانان میگوید که باید او را دستگیر کنند و مردم که در کمند انقیاد و اطاعت او هستند فوری برای نگهبانان راه باز میکنند تا آنها در سکوتی مرگبار مسیح را بگیرند و ببرند. جمعیت در دم به کردار تنی واحد در مقابل مفتش پیر به خاک میافتند.
قرون وسطا و اسپانیا در دوران تفتیش عقاید
اینجا لازم میدانم به دو موضوع بپردازیم: یکی ویژگی این دوران، یعنی قرن شانزدهم است و دیگر اینکه چرا داستایفسکی اسپانیا را انتخاب میکند. قرن شانزدهم اواخر قرون وسطاست؛ دورهای که رنسانس در حال شکل گیری است و شعر و هنر و تاتر وظیفهی خود میدانند که قدرتهای آسمانی را به زمین میآورند.
میدانیم که از اوایل قرن چهارم، مسیحیت مذهب اصلی و قوی ترین مذهب در امپراطوری رم میشود. با سقوط امپراطوری رم غربی در اواخر قرن پنجم، عصر جدیدی به نام «قرونوسطی» برای هزار سال آینده شکل میگیرد. بعد از سقوط امپراطوری روم، یک دولت واحد نتوانست مردمی را که در قاره اروپا زندگی میکردند با یکدیگر متحد کند و به جای آن، کلیسای کاتولیک به قدرتمندترین نهاد تبدیل شد و در لفافهی مسیحیت برای قرنها حاکمیت بلامنازع و قرون وسطایی خود را اعمال کرد. این حاکمیت بر چند اصل استوار بود؛ اول آن که بیرون از آیین مسیحیت دانش و رستگاری وجود ندارد و هر چه هست باید در محدودهی مسیحیت اتفاق بیفتد؛ دوم این که مسیحیان از مردم عادی تا خود حکومت و پادشاهان، رعایای کلیسا هستند و دیگر اینکه رهبری و هدایت مسیحیان را حضرت عیسی به پاپ، یعنی عالی ترین مقام کلیسای کاتولیک واگذار کرده و هر نوع تفسیر و توضیح کتاب مقدس، آیینها و احکام مسیحیت، جز از طریق کلیسا و رهبران آن نباید صورت بگیرد. بر اساس این اصول هیچ دانش و معرفتی خارج از حوزهی آموزش رسمی مذهبی اعتباری نداشت.
درست است که نظام روحانی پاپ وقتی مسلط شد که مردم از دست امپراطوری از هر جهت به تنگ آمده بودند و در انتظار نجات دهندهای بودند تا آنها را از فلاکت و بدبختی رها کند، اما دیری نگذشت که این دو قدرت با هم تلفیق شد و امپراطوری رم در منفعتی یکسان با کلیسا، به امپراطوری مقدس رم تبدیل شد و برای سالیان دراز پاپ برای همهی کشورهای اروپایی و مسیحی اسقفی انتخاب کرد و از طریق او مجاز بود که به هر شکلی در امور سیاسی آن کشورها دخالت مستقیم داشته باشد. کلیسا برای تحکیم سلطهی خود و نابودی مخالفان از دو حربه استفاده میکرد: تکفیر و برپایی دادگاه تفتیش عقاید.
در این میان البته بین پادشاهان و پاپ در خیلی از موارد اختلاف پیش میآمد و آنها به شدت فعالیتهای یکدیگر را تحت نظر میگرفتند و سعی میکردند که بر قدرت هم نظارت داشته باشند و کنترل کاملا از دستشان بیرون نرود، اما کلیسا بود که در نهایت بر شهرها و ارتش و شاید مهم تر از همه قلب مردم تسلط داشت و اغلب بی دردسر بر عملکرد دولت نیز نظارت میکرد. مردم عادی در سراسر اروپا باید هر سال ده در صد از درآمد خود را به عنوان عشریه به کلیسا میپرداختند و خود کلیسا تا حد زیادی از پرداخت مالیات معاف بود و همین سیاستها به آنها کمک کرد تا پول و قدرت بسیاری را جمع آوری کرده و صاحب املاک وسیع و ثروت بسیاری شوند.
کلیسای کاتولیک نه فقط غیر مسیحیان که مسیحیان دگر اندیش را هم که بر ضد مال اندوزی و قدرت بی حساب آنها موضع میگرفتند، محاکمه میکرد، از آنها میخواست توبه کنند و حرفهایشان را پس بگیرند و اگر آنها حاضر به توبه نمیشدند، بدون اینکه حتی به آنها اجازهی یک کلمه در دفاع از خود را بدهند، آنها را ضد مسیح میخواندند و به مرگ در آتش محکوم میکردند.
و اما چرا داستایفسکی اسپانیا را انتخاب کرده؟ اسپانیا از همان قرن پنجم که بر مسلمانان پیروز شدند و بعد هم سیل ثروتی که در اثر کشف آمریکا روانهی این کشور شد، به قدرتی بزرگ در اروپا بدل شد و رفته رفته بر بخش وسیعی از اروپا و مستمرات اسپانیا در قارهی آمریکا تسلط پیدا کرد. اسپانیا تحت نظر امپراتوری مقدس رم بود. پادشاهان اسپانیا عموما کاتولیکهای متعصبی بودند که با مخالفان پاپ گرفته از مسلمانان، یهودیان و بعدها پروتستانها به سختی و خشونت برخورد میکردند. پاپ هم طبعا از پادشاه اسپانیا به طور وسیعی حمایت میکرد. در زمان سلطه مسیحیت خشونت مذهبی مسیحیان اسپانیا نسبت به مسلمانان و برپایی دادگاههای تفتیش عقاید در این کشور موجب اخراج و یا مهاجرت اجباری حدود یک میلیون از سکنهی مسلمان این سرزمین شد و با اخراج مسلمانان یک دستی کاملی از حکومت کلیسا بر مردم ایجاد شد.
در داستان مفتش اعظم شاهدیم که کاردینال دستور به دستگیری مسیح میدهد. گفته میشود که بزرگترین دشمنان پیامبران موبدان هستند که از دین پیامبران صنعت میسازند. این تضاد ژرف را در داستان مفتش اعظم آشکارا میتوان دید. به نظر میرسد یکی از مهم ترین مسائلی که در این داستان بازگو میشود تضاد بین مسیح و مسیحیت است. برای ورود به این مبحث و تفاوت بین این دو مقوله در مفتش اعظم لازم میدانم نگاهی هم به زندگی مسیحیان اولیه و رشد و چگونگی گسترش آنها به کلیسای قرون وسطایی داشته باشم.
اولین آیینهای مسیحی در سالهای پیدایش مسیحیت با اعمالی ساده شروع شد. در آن دوران مسیحیان اولیه در روزهای یکشنبه جلسههای پرستش داشتند، روزی که اعتقاد داشتند عیسی مسیح از بین مردگان برخاسته است. آنها در خانههای کوچک دستهای هم را میگرفتند و دعا و کتاب مقدس میخواندند، برای فقرا صدقه جمع میکردند و مراسم شکر گذاری برگزار میکردند: ” این بدن من است که برای شما داده خواهد شد. ” این مراسم تداعی گر شام ربانی بود که نان و شراب را به یاد عیسی تناول کنند که گفته بود: “این کار را به یاد من انجام دهید. ” شام ربانی یک شام معمولی اجتماعی بود که گرسنگان را سیر میکرد و با ضیافتهای بعدی و شامهای مفصل کلیسایی که در آن عدهای بیش از حد میخوردند و عدهای بیش از حد گرسنه میماندند تفاوت بسیاری داشت. مسیحیان اولیه پرستششان را در کلیساهایی با گنبدهای فاخر انجام نمیدادند و در خانههای ساده دور هم جمع میشدند. برای انجام این مراسم رهبران خاصی وجود نداشتند و اسقفها بر این مراسم نظارت نداشتند و به سلیقهی خود مردم برگزار میشد. رفته رفته اما اجتماعات مسیحی رشد میکنند، و به تناسب اضافه شدن جمعیت مسیحیان، به ساختارهای بیشتری نیاز پیدا میکنند. کلیسا شکل تازهای به خود میگیرد و افرادی در مقام رهبران رشد میکنند؛ رهبرانی که بر اساس ایهامِ کلمات موجود در کتاب مقدس شکل میگرفتند، کم و بیش مثل شکل گرفتن یک نظام توتالیتربود. نظامی که با شبان و کاهن و خادم شروع شد و در نهایت تبدیل به اسقفها و کاردینالهای تمامیت خواه شدند و مرام جدید کلیساها را در دوران جدیدتر شکل دادند. با ایجاد این ساختارها درگیری بر سر قدرت به وجود آمد و فاز جدیدی از مسیحیت را شکل داد. دو نکتهی جالب در این گذار یکی نقش اساسی زنان بین مسیحیان اولیه بود که روز به روز کم رنگ تر شد و مذهب تبدیل به مذهبی کاملا مردانه شد ودیگر تقلیل پیدا کردن انجیلهای بسیار به چهار انجیل بود. گفته میشود و جالب این است که شهرهای مختلف و حتی کلیساهای مختلف در یک شهر، انجیلهای مختلف و متفاوتی داشتند که در زمان پرستش میخواندند، اما با اصرار کلیسا و آن جامعهی متمرکز قدرتمند، در نهایت فقط چهار انجیل به عهد جدید راه پیدا میکنند که به عقیده مورخین اولین انجلیلها بودهاند. رهبران کلیسا مردم را تشویق و حتی مجبور میکردند که انجیلهای دیگر را نخوانند. به آنها اجازه نمیدانند سایر انجیلها را در مراسم پرستشیشان بیاورند و نیز اجازه نمیدادند هیچ نسخهی جدیدی تهیه شود و کافی بود که نسخهی جدیدی از کتاب تهیه نشود تا این انجیلهای قدیمی وارد عهد جدید نشوند. با همین تغییرات و تمهیدات بود که ساختار اولیه قدرت شکل گرفت و سنگ بنای قرون وسطی و کلیسای آن دوران چیده شد؛ قدرتی که اعلام میکرد چه چیزی درست و چه چیزی کفر است. چه کسی باید بمیرد و چه کسی زنده بماند. حالا کلیسای اولیه با ساختار جدید و رهبری متمرکز و مجهز به کتاب مقدس، داشت به قدرت میرسید؛ قدرتی که گفتیم در شروع برای امپراطوری رم تهدید بود و بعدها با آن یکی شد.
داستان مفتش اعظم اینطور ادامه پیدا میکند که مسیح را در سکوتی مرگبار دستگیر میکنند و میبرند به زندانی قدیمی، دلگیر و رواقدار تا فردای آن روز مفتش اعظم در تاریکی قیراندود زندان به سراغش بیاد. در زندان مفتش اعظم با خشم به مسیح میگوید که نیازی به آمدنش نبوده و حق ندارد کلامی بر آنچه پیشتر گفته بیفزاید زیرا همه چیز را به پاپ سپرده است و حق ندارد حقی را که خود پیش از مرگ به کلیسا سپرده است از کلیسای خود پس بگیرد، و این که میداند او تنها برای آزار کلیسا و نابودی دستاوردهایش دوباره ظهور کرده است ولی باید بداند که او چنین اجازهای به مسیح نخواهد داد. او به مسیح میگوید که حق ندارد بیاید و سد راه آنها شود. در ادامه به مسیح که در تمام این مکالمهی یک طرفه ساکت است یادآوری میکند که چگونه فردا به فرمان او، مفتش اعظم، همین مردم که امروز برپای مسیح بوسه میزدند، هیمه آتش و صلیبش را بر پا خواهند کرد. اینجا دقیقا جایی ست که نقش بی چون و چرا و بدون سوال کلیسا بر تودههای مردم را خاطر نشان میکند. یعنی نمایندهی عیسی به عیسی میگوید که همه چیز از طرف تو به پاپ اعطا شده و همه چیز در دست پاپ است و نیازی به ظهور تو نیست.
در اینجا از یک طرف مسیح را داریم که خود مسیحیت است و در طرف دیگر پاپ و کاردینال را که نمایندهی مسیحیت محسوب میشوند. نیچه در کتاب “ضد مسیح” دست به تحلیلی درخشان و روانکاوانه میزند از رابطهی مسیح به عنوان پیامبر و مسیحیان به عنوان پیروان مسیح. او در حمله به مسیحیت، در عبارتی قابل تامل مینویسد: ” تنها یک مسیحی وجود داشت و او بر صلیب جان داد! آنچه او میخواست به مردمان بیاموزد نیز بر همان صلیب مرد! از همان لحظه تا امروز همه آنچه به عنوان آموزههای مسیح در انجیل طرح شده است، نقطه مقابل آن آیینی است که او آن را زندگی کرد. “
نیچه در ادامه مینویسد: “این “عمل” مسیح است که رهایی بخش است و نه باورهایی که به او منصوب است! ” نیچه باور تنها را در مقابل عمل میگذارد و ادامه میدهد: ” کلیسابرای قرنها، رستگاری را تنها از طریق “ایمان به مسیح” ممکن دانسته است، و این تنها سرپوشی شرم آور برضعف و حقارتِ گلّهی مسیحیانی است که برای فرار از مسئولیت “مانند مسیح زندگی کردن”، “باور داشتن به کلیسای مسیحی” را برگزیدهاند. ” نیچه با نشان دادن گسست عمیق و نهفته میان “باور داشتن” و “عمل کردن”، مسیحیان را دنباله رو “باورهای مسیحی ساخت کلیسا” میداند و نه پیروان آن مسیحی که عمل کرد و بر صلیب جان داد. آنچه که نیچه با صداقت مثل آیینهای در پیش چشم مسیحیان قرار میدهد این است که آنها چطور”آزاد و با شهامت چون مسیح زیستن ” را، با “برده وار و ضعیف زیستن به نام ایمان به مسیحیت “عوض کرده¬اند.
نیچه در جایی دیگر از این کتاب، روانکاوانه چرایی این گسست را بر ما آشکار میسازد و مینویسد: “مردم همیشه از ایمان و باورهای خود سخن میگویند ولی در نهایت در وقت عمل نه بر اساس باورهای خود بلکه بر اساس آنچه احساس میکنند دست به عمل میزنند. “
نیچه مسیحیت را در شکل خالص و نخستین خود “روشی برای زندگی کردن” میداند و نه “مجموعهای از باورها” و معتقد است رستگاری وعده داده شده توسط مسیح نه از طریق “باور به مسیحیت” بلکه از روشی که مسیح آن را زندگی کرده حاصل میشود. او کلیسا را متهم میکند که حقیقت را واژگونه به پیروان مسیحیت عرضه داشته است.
عیسی در مفتش اعظم نیز کسی ست که فلسفهاش را زیسته اما کاردینال و کلیسا فقط از این فلسفه آگاه بوده و این فلسفه را صرفا بلد شده و یاد گرفتهاند. آنها اما به دانستههای خود نه وفادار بودند و نه عمل کردند؛ انسان هایی که بسیارند و عملکرد و زندگیشان بر عقاید روشن و خوبشان استوار نیست. نیچه با در نظر گرفتن این اختلاف، این سوالهای بجا را مطرح میکند: آیا برای فیلسوف بودن دانستن فلسفه کافی است؟ یا برای ایمان مند بودن دانستن دین؟ اینکه دانستن تا کجا میتواند از ما انسانهای بهتری بسازد؟ فاصله میان دانستن و عمل کردن چقدر است؟ میان دانستن حقیقت و حقیقی بودن؟
در میانهی داستان مفتش اعظم بحث مهمی را پیش میکشد که باید به آن توجه کنیم و بر آن تمرکز بیشتری داشته باشیم. مقتش اعظم به طعنه از مسیح سوال میکند: ” مگر تو به آدمها نگفتی آزادتان خواهم ساخت؟ اما اکنون این آزاد مردان را دیدهای؟ ” و بعد به او میگوید که این مردم امروزه بیش از هر وقت دیگری متقاعد شدهاند که آزادی کامل دارند؛ میگوید آنها آزادانه آزادی خود را برای ما آوردهاند و فروتنانه کنار پایمان نهادهاند. میگوید که اینها همه به خاطر اشتباه مسیح بوده. داستایفسکی در اینجا در واقع دارد مسئله آزادی را پیش میکشد و کاردینال سالخورده با یک سوال بنیادی و اساسی مسیح را و ما را در مقابل پرسشی قرار میدهد: آیا بشر ظرفیت آزادی و مسئولیت پذیری را دارد؟ کجا این انسان یاغی میتواند رضایت خاطر پیدا کند و آزاد باشد؟ و پس از آن داستان معروف مواجهه مسیح با شیطان را در انجیل پیش میکشد و سه پیشنهاد و وسوسه ابلیس را که مسیح تسلیم آنها نشد. مفتش اعظم به ابلیس درود میفرستد و میگوید چطور کلیسا هر سه پیشنهادی را که ابلیس به مسیح داد و او با نادانی رد کرد پذیرفت و موفق شد.
سه وسوسه
اینجا میپردازم به رد سه وسوسه از جانب مسیح که میتوان گفت به نوعی قسمت مهمی از تاریخ بشر را در خود جای داده است. پس از اینکه مسیح چهل روز در بیابان روزه میگیرد و گرسنگی میکشد و دعا میخواند، ابلیس بر او ظاهر میشود و به او میگوید: ” اگر پسر خدا هستی بگو تا این سنگها نان شود. ” مسیح در جواب میگوید: ” انسان نه محض نان زیست میکند بلکه برای هر کلمهای که از دهان خدا صادر گردد. ” در اینجا مفتش اعظم به یاد مسیح میآورد که چطور با قبول این پیشنهاد میتوانست به جای تقدیم آزادی به مردم، مشکل گرسنگی در جهان را برای همیشه از میان بردارد، او مسیح را محکوم میکند که نمیفهمد که مردم بدون نان و گرسنه، فضیلت و عشق آزاد را درک نمیکنند و چطور کلیسا با درک این مطلب، نخستین پیشنهاد ابلیس را با روی باز پذیرفته، به مردم تکه نانی ارزانی داشته و در ازای آن آزادیای را که مسیح به آنها وعده داده بود به راحتی از آنها گرفته است. اینجا طبعا نان میتواند در معنایی سمبولیک تمام مادیاتی باشد که انسان به آن وابسته است. این از اولین و اصلی ترین تضادهای بین مسیح و کلیسات. مسیح انسان آزاد و سعادتمند را طلب میکند که به نان و مادیات پشت میکند و کلیسا درست عکس این را پیشهی خود قرار داده است. مفتش اعظم مسیح را محکوم میکند که او آیین خودش را تنها برای اندک انسانهای با شهامتی آورده که توان بی نان ماندن و پشت کردن به مادیات را در قبال به دست اوردن ازادی دارند، اما او گلّه بزرگ مردم را فراموش کرده؛ مردمی که مثل او و حواریونش تاب گرسنگی و بی نانی ندارند. او به مسیح میگوید: “اما ما آنها را که تو فراموش کردی در آغوش کلیسا به گرمی پذیرفتیم. ” او به مسیح میگوید که تو تنها راهی که ممکن بود آدمیان را به سعادت برسانی را رد کردی و از تبدیل سنگهای بیابان به نان سرباز زدی، اما خوشبختانه به هنگام عزیمت کار را به ما واگذار کردی؛ مایی که میدانیم انسان آزاد سعادتمند نیست. و بعد صحبت قدرتمندی را پیش میکشد که مخاطب را به بحث آزادی، این دلهرهی اصلی بشر، از دیدگاه اگزیستنشیالها و داستایفسکی نزدیک میکند. مفتش اعظم میگوید: ” تو با دست تهی میروی. با وعدهی آزادی که انسانها حتی نمیتوانند درکش کنند، از آن میترسند و وحشت میکنند، چون تا کنون برای انسان و جامعهی انسانی هیچ چیز تحمل ناپذیرتر از آزادی نبوده. اما این سنگها را در این بیابان ترک خورده و بی حاصل میبینی؟ آنها را به نان بدل کن و آدمیان چون گله، سپاسگذار و فرمانبردار سر در پی تو خواهند گذاشت. “
اینجا با در مقابل گذاشتن نان و آزادی داستایفسکی به بحث ازادی و بشر وارد میشود؛ آنجا که همه چیز به منِ انسان و انتخاب من بستگی پیدا میکند و مرا وادار میکند که استقلال خود را اثبات کنم. اما چگونه باید استقلال خود را اثبات کنم.؟ هراس از اینجا آغاز میشود. معنای آزادی در شروع در برگیرنده اشارات ضمنی مثبتی برای بشر است، اما روی تیرهای هم دارد که با رنجی وجودی همراه است و از لحاظ روانی سرشار از اضطراب، چرا که بشر با داشتن آزادی به عمیق ترین شکل این مفهوم، مسئول خود میشود؛ نهتنها برای جهان درونیاش بلکه نیز برای جهان بیرونی. با داشتن آزادی هر فرد خود باید دنیای خود را خلق و تالیف کند و انسانیت خود را خود بسازد؛ با قبول آزادی وی دیگر نمیتواند از این مسئولیت اجتناب کند و همین آغاز رنجی بزرگ برای انسان است. انسان آزاد باید انتخاب کند و در قبال خود و انتخابش مسئول است؛ ما آزادیم در مقابل ظلم بایستیم و مسئول عواقبش نیز باشیم و رنجهایش را تحمل کنیم، همچنان که آزادیم ایستادگی نکنیم و همچنان مسئول نتایجش بایم. مسئولیت با خود ترس و دلهرهی ازادی میآورد. از نظر اگزیستانسیالیسم، ما فقط مسئول خود نیستیم، ما همچنین مسئول تصور خاصی هستیم که از انسانیت میسازیم، و در واقع مسئول همۀ انسانها هستیم. بسیاری از انسانها وقتی دلهرهی مسئولیت و انتخابهای آزاد خود را حس میکنند تصمیم میگیرند که این آزادی را محدود کنند و خود را به دست کسی بسپارند که میتواند به جای آنها انتخاب کند، یک پدرسالار، یک رهبر، یک قدرت مطلق.
در رمانی از جان گاردنر، قهرمان داستان، پریشان از معمای زندگی و پیدا کردن راهی برای زندگی، نزد کشیش خردمندی میرود تا با او مشورت کند. کشیش دو عبارت ساده رو پیش روی او باز میکند: یکی اینکه همه چیز در زندگی رو به نابودی است و دوم اینکه هر راهی که انتخاب کنیم ما را از سایر راههای دیگر محروم میکند؛ یکی از دلایلی که تصمیم گیری را به این اندازه توام با رنج و دشواری میکند این است که در برابر هر آری یک نه هم هست. تصمیمها ارزان به دست نمیآیند چرا که همواره گرفتن یک تصمیم با چشم پوشی از تصمیمها و چارههای دیگر همراه است.
اروین یالوم روان پزشک و نویسندهی اگزیستانسیالیست معاصر معتقد است انسان در این دنیا پرتاب شده است و برای ساختن خودش نه قانونی در اختیار دارد و نه مبدأ ماورایی وجود دارد تا او را راهنمایی دهد. یالوم مینویسد در بین دلهرههای مهم بشری در حالیکه در مورد دلهرهی مرگ به عنوان بزرگ ترین دلهرهی بشر بسیار صحبت شده اما دلهرهی آزادی کمتر مورد توجه قرار گرفته است و به اندازهی مرگ آشکار نبوده است. معمولا تصور میشود که آزادی ذاتا مطلوب است اما اغلبِ افراد، نگران آزادی هستند و دچار ترس از آزادی میشوند.
آزادی میتواند برای انسان یک بار سنگین به حساب آید، به گونهای که بخواهد از آن فرار کند همانطور که بسیاری از مردم از آزادی و متعاقبا از مسئولیت تعیین مسیر زندگی خود گریزانند. یالوم میگوید: ” قبول مسئولیت به معنای مولف بودن است، آگاهی از مولف بودن خویش، بـه معنـای تـرک این اعتقاد است که دیگری مرا آفریده و حفاظتم میکند. تنهایی عمیـق از عمـلِ خـود آفرینندگی جدایی ناپذیر است. فرد به بی تفاوتی عمیـق جهـان آگـاه مـیشـود. شـاید حیوانات حس نیاز به شبان و جان پناه در خود ببینند ولی انسان کـه بـه نفـرین خـود آگاهی گرفتار شده، باید در جهان هستی بی پناه بماند”
او میگوید: ” هنگامی که فرد آزادیاش را میپذیرد و به این حقیقت دست پیدا میکند که هر کس مسئول زندگی خود میباشد، با این درک روبرو خواهد شد که او تنهاست. انزوای وجودی حسی است همچون یک خلیج بدون راه عبور بین خود و دیگر موجودات، و این یکی دیگر از نگرانیهای غایی بشر به شمار میرود. “
او بر روی گرایش انسان به سر سپردن به قدرت به عنوان روشی برای گریز از ترس و اضطراب ناشی از انتخاب آزاد، تمرکز میکند.
نکتهی مهم دیگری که مفتش اعظم به مسیح میگوید این است که بشر نه تنها به نان که به همان شدت به دنبال آرامش وجدان نیز هست. به او میگوید که او با پیش آوردن مسئله آزادی، بشر را در مقابل خیر و شر قرار داده و انتخاب بین خیر و شر. از او میپرسد که آیا او نمیدانست که آنها حتی مرگ را به آزادی انتخاب و معرفت خیر و شر ترجیح میدهند؟ به او میگوید که آنها عاشق این هستند که کسی اختیار وجدانشان را در دست بگیرد و بعد به راحتی نان مورد نظر وی را که همان آزادی است دور میاندازند و در پی کسی میرونند که وجدانشان را به دام انداخته است و به همین دلیل است که مردم آزادی خود را با کمال میل به کلیسا تقدیم کردهاند. مفتش اعظم با تلخی به مسیح میگوید که برای کلیسای کاتولیک پانزده قرن طول کشید تا بتواند برای دردسری که مسیح آفریده راه حل درستی پیدا کند و درد سر قول آزادی به انسانها را با اعطای نان و آرامش وجدان، از حافظهی آنها پاک کند.
مفتش اعظم میگوید: “تو گفتی انسان با نان نمیزید، اما میدانی که به خاطر همان نان زمینی روح زمین بر تو خواهد شورید، با تو خواهند جنگید و بر تو غلبه خواهند کرد؟ “
و آیا واقعا همین نان و مادیات یکی از دلایل اصلی همهی جنگهای زمینی بشر نبوده است؟ و سپس با لحن دو پهلو میگوید: “آدمیان را سیر کن و بعد از آنان فضیلت بخواه. “
میگوید: “ما ترغیبشان میکنیم که تنها زمانی آزاد خواهند شد که آزادیشان را به ما واگذارند و تسلیم ما شوند و اما اینکه آیا راست میگوییم یا دروغ، ایشان متقاعد میشوند که راست میگوییم. چون وحشت بردگی و اغتشاشی را که آزادی تو برایشان به بار آورد، به یاد خواهند داشت. آزادی، آزادی اندیشه و علم، آنان را به چنان تنگناهایی خواهد برد و با چنان شگفتیها و اسراری ناگشودنی رو در رویشان خواهد کرد که بعضی از آنان تند خو و عاصی خود را نابود خواهند کرد. “
مفتش اعظم برای داستایفسکی جایگاهی است که تردیدهای فلسفی و لغزندگیهای تفکرش را طرح کند. داستایفسکی در این داستان به صورت عمیق و چند جانبهای، یک نظر سه گانه را در کنار هم قرار میدهد؛ هم به نقد خود مسیح میپردازد، هم به نقد کلیسا و هم به نقد مردم: از طرفی بی نیاز بودن بشر به نان و تحمل گرسنگی را زیر سوال میبرد و به نوعی واقعگرا نبودن مسیح و ایده آلیسم او را در بارهی بشر مطرح میکند، از طرف دیگه کلیسا و قدرتمندان را نقد میکند و استفاده از واقعیتهای بشری بر ضد خود بشر؛ مثل نیاز بشر به نان و ترسش از آزادی، و دیگر مردمی را نقد میکند که گله وار از این قدرتمندان تبعیت میکنند. مفتش اعظم میگوید: “مردم فریاد خواهند زد سیرمان کنید چون آنانکه وعدهی آتش آسمانی دادند آن را ندادند. ” و ادامه میدهد: “ما سیرشان میکنیم و به دروغ میگوییم به نام توست. ” میگوید: ” آنها چون خدایان به ما مینگرند و به ما میگویند: ” ما را بندهی خود کنید اما سیرمان کنید. ” و بعد نکتهی جالب توجه دیگری را از طرف مفتش اعظم به میان میآورد. او میگوید که خود مردم دریافتند که آزادی و نان کافی با هم تصور ناشدنی است. چرا؟ چون هیچگاه هیچگاه نخواهند توانست آنها را در میان هم قسمت کنند، همچنین متقاعد خواهند شد که هیچگاه نمیتوانند آزاد باشند چرا که ضعیف و شریر و بی ارزش و سرکشاند. مفتش اعظم اعتقاد دارد که انسانها به صورت نهادینه ظرفیت آزادی را ندارند و عیسی ورای قابلیت آنها به آنها ارزش داده است. مفتش اعظم به مانند یک راوی که خود نقش اصلی را ایفا میکند سوالهای بنیادی را جلوی روی مسیح میگذارد. او میگوید: ” تو به ایشان وعدهی نان آسمانی دادی اما باز هم میگویم، آیا از دید تو نژاد ضعیف و همیشه گناهکار و پست آدمی با نان زمینی میتواند برابری کند؟ و اگر به خاطر نان آسمانی هزارها و دهها هزار آدم از تو پیروی کنند، بر سر کرورها کرور مخلوقاتی که نمیتوانند از نان زمینی به خاطر نان آسمانی چشم بپوشند چه خواهد رفت؟ ” به عیسی میگوید که انسان را دست بالا گرفته. میگوید حالا پانزده قرن گذشته یکبار دیگر به آدمها نگاه کند.
” سوگند میخورم که آنها فطرتا زبون تر و پست تر از آنی هستند که باورش داشتهای. “
و این نظر کلیساست در مورد مردمی که بر آنها حکم میراند. سپس مجددا موضوع مهم دیگری را پیش میکشد و میگوید: ” با آن همه احترام که به انسان نمودی چنان بود که گویی احساس تو به او پایان گرفته چرا که از او توقع بیش از اندازه داشتی. ” اینجا من به یاد صحبتی از برتراند راسل میافتم که نقل به معنی میکنم: او اعتقاد دارد که توهم بشر نسبت به خودش از زمانی شروع شد که خود را دست بالا گرفت و از خود تعریفی ایده ال داد. انسان در این تعریف به خود قدرت خدایی داد و تعریفی نه بر مبنای واقعیت که بر مبنای ایده آلش برای خود ساخت. در این راستا انسان رفته رفته ضعفهایش را مخفی کرد و پوشاند و از اصل خود دور و دورتر شد. اصلی که میتوانست در کشتی دیوانگان فوکو به دریا فرستاده شود و دیگر به آن دسترسی نداشته باشد. شاید همین تعریف ایده آل از خود بود که رشد وی را ناموزون کرد؛ گویی از کودکی نوپا انتظار بلوغ داشته باشیم؛ به همین صورت بود شاید که بشر دچار تعارفی از خود و انسانیت شد. در واقع انسانی که از طرفی هنوز خوی حیوانی در وی هست و از طرف دیگر ایده آلش از خودش و تعریف ایده آلش، ابر انسان نیچه ست، دچار تضادی میشود که ممکن است در این تضاد ضعفهای خود را به صورتی زودرس و مصنوعی پنهان کند که این خود میتواند باعث پیچیده تر شدن و غلیظ تر شدن ضعفها شود. شاید اگر بشر به خوی حیوانی خودش بیشتر آگاه باشد بهتر بتواند بر آن غلبه کند. مفتش اعظم هم به مسیح میگوید: “ای آنکه او را بیش از خودت دوست داشتهای! اگر احترام کمتری به او مینهادی، دامنهی توقعت کمتر میشد و این به عشق بیشتر شبیه بود چون بار او سبکتر میشد. چرا که او زبون است و حقیر. ” و بعد برمی شمرد که این انسانها در جهان چه میکنند و چطور زمین را به خون سیراب میکنند. مفتش اعظم میگوید: “مگر چقدر از انسانها مانند کسانی که در رستاخیز اول شرکت کردند، میتوانند سالهای بی شماری را در بیابان با ملخ و ریشهی گیاهان سر کنند؟ تو حق داری با افتخار به آنها نگاه کنی اما به یاد داشته باش که آنها تنها چند هزار نفر بیشتر نبودند اما بقیه چه؟ چگونه میتوان جان زبونی را که قادر به فهم چنان هدایای ترسناکی نیست سرزنش کرد؟ ” و با طعنه به مسیح میگوید: “یا اینکه تو تنها تیمار هزار ادم بزرگ و قوی را داری حال انکه کرورها ادم، به شمارهی شنهای دریا که ضعیفاند اما تو را دوست میدارند، باید تنها به خاطر بزرگان و اقویا زندگی کنند؟ نه. ما تیمار ضعفا را هم داریم. آنان گرچه گناهکار و سرکشاند اما سرانجام فرمانبردار ما شدهاند. “
تا اینجا از وسوسه اول گفتگو کردیم: وسوسهی آزادی و نان.
در وسوسهی دوم شیطان او را به کنگرهی هیکل میبرد و میگوید: ” اگر پسر خدا هستی خود را به زیر انداز، زیرا مکتوب است که فرشتگان ِخود را در بارهی تو فرمان دهد تا تو را به دستهای خود گیرند مبادا پایت به سنگی خورد. عیسی وی را گفت و نیز مکتوب است، خداوند خدای خود را تجربه مکن. “
مفتش اعظم در این رابطه به مسیح میگوید: ” تو ابا ورزیدی و خود را به زیر نیفکندی. ” میگوید: ” تو کار نیکویی کردی، از بافت اصلی کلام خدا خارج نشدی، خدا را در معرض امتحان قرار ندادی؛ تو میدانستی با به زیر افکندن خودت تکه پاره میشوی و انتظار معجزه نداشتی، اما تو در مورد ادمها چه فکر کردی؟ ایا فطرت آدمیان آنچنان است که بتوانند معجزه را رد کنند و در لحظات خطیر زندگیشان، در لحظات عمیق ترین و آزاردهنده ترین مشکلات و رنجاهایشان تنها به رای ازاد دل خویش تمسک کنند و به خودشان اعتماد کنند؟ تو امیدوار بودی که آدمی با پیروی از تو به خدا تمسک کند اما در خواست معجزه نکند، اما نمیدانستی که وقتی انسان معجزه را رد میکند خدا را هم رد میکند، چرا که انسان آنقدرها که در جستجوی اعجاز است در جستجوی خدا نیست. و چون آدمی نمیتواند تاب بیاورد که بی معجزه و راز بماند دست به خلق معجزات تازه میزند” و راستی همین پرستش جادو و جنبل از کجا آمده مگر؟ مفتش اعظم ادامه میدهد: ” وقتی عدهای مخالف تو تمسخر کنان و ناسزاگویان بر سرت فریاد زدند ” از صلیب فرود آی و ایمان خواهیم آورد که تو اویی، از صلیب فرود نیامدی چرا؟ ” آیا چون عیسی نمیخواست انسان را باز هم با اعتقاد به معجزه به بردگی بکشانی و خواست او ایمانی بود ازاد و نه بر اساس معجزه و به عبارتی بده بستان با خدا؟
میگوید اما که کلیسا کار مسیح را اصلاح کرد و شالودهاش را بر معجزه نهاد؛ ” و آدمیان شادی کردند که باز هم مانند گوسفندان راهبری میشوند و آن هدیهی ترسناک که چنان رنجی برایشان اورده بود، عاقبت از شانهشان برداشته خواهد شد. ” و سپس به مسیح میگوید: ” آیا ما انسانها را دوست نداشتیم که اینطور حلیمانه ضعفهاشان را تصدیق کردیم و از راه محبت بار آنها را سبک کردیم و حتی! گناه را با فتوای خودمان برای فطرت ضعیفشان جایز شمردیم؟ چرا اکنون آمدهای تا سد راهمان شوی؟ ” و سپس به او هشدار میدهد که اینگونه با چشمهای مهربان نگاهش نکند چرا که مهرش را نمیخواهد، چرا که اصلا مهری به او نمیورزد و در نهایت راز مهم و آخر را به او میگوید: ” پس گوش کن. ما نه باتو بلکه با او کار میکنیم. راز ما اینست. دیر زمانی است. هشت قرن. که به طرف او رفتهایم و دیگر در طرف تو نیستیم. چیزی را که با شماتت رد کردی ما از او گرفتیم. “
وسوسهی سوم اما این بود که ابلیس مسیح را به کوهی بسیار بلند برد و ممالک جهان و جلال انها را بدو نشان داده به وی گفت: ” بر زمین افتاده مرا سجده کنی همانا این همه را به تو میبخشم. انگاه عیسی وی را گفت دورشوای شیطان زیرا مکتوب است که خداوند، خدای خود را سجده کن و او را فقط عبادت نما. ” مفتش اعظم به عیسی میگوید که او قدرت این دنیا را در اختیار تو گذاشت و تمام ملکوت زمین را نشانت داد و تو نخواستی اما ما از او رم و شمشیر قیصر را گرفتیم و خود را حکمرانان انحصاری زمین قلمداد کردیم و کار ما تازه آغاز شد. ما سعادت جهانی بشر را طرح ریزی کردیم. چرا آن آخرین هدیه، یعنی قدرت را رد کردی؟ این بشر از روز اول عاشق این بوده که کسی را پرستش کند و ایمان داشته باشد به چیزی که همگان به آن ایمان دارند. آنچه اساسی است این است که همه با هم در یک چیز مشترک باشند. این تمنا برای شرکت همگانی در پرستش یا قبول چیزی مشترک از روز ازل مثل یک درماندگی در انسان، چه به صورت منفرد و چه به صورت جمعی وجود داشته. به خاطر اشتراک در پرستش بوده که یکدیگر را با شمشیر کشتهاند، خدایانی را علم کردهاند و با یکدیگر به معارضه برخاستهاند. گفتهاند: خدایانتان را کنار بگذارید و به پرستش خدایان ما بیایید و گرنه شما و خدایانتان را خواهیم کشت. او به مسیح میگوید که اگر آخرین تدبیر روح خردمند را پذیرفته بود (منظور شیطان است) میتوانست همه انچه بشر بر روی زمین در جستجوی آن است به انجام برساند. میگوید بشر در کل همواره کوشیده است تا حکومتی جهانی تاسیس کند؛ فاتحین بزرگ مثل تیمور لنگ و چنگیز خان مانند گردبادی بر پهنهی زمین چرخیدند و کوشیدند ساکنان زمین را مقهور کنند. آنان هم، چیزی نبودند جز بیان ناخودآگاه همان خواست یگانگی جهانی. به مسیح میگوید که تو هم اگر دنیا و فرو شکوه قیصر را از شیطان گرفته بودی، جکومت جهان را پی میریختی و براحتی نان و وجدانشان را در دست میگرفتی و بر آدمیان فرمان میراندی. نکردی. ما شمشیر قیصر را از شیطان قبول کردیم و البته با گرفتن آن تو را انکار کردیم و از او پیروی کردیم.
شاید شما هم حس کنید که همین سه وسوسه چه هوشمندانه، نه تنها تاریخ گذشته که آیندهی بشر را به صورت کلیتی واحد مطرح و حتی پیش گویی میکند. نویسندهای به اسم اسپنسر باوم مینویسد: اگر فکر میکنید مفتش اعظم شبیه پیشگامان قرن بیستم در رژیمهای توتالیتراست، تنها نیستید. بسیاری از منتقدان بر این نظرند که مفتش اعظم گویی وحشت نازیسم، فاشیسم و کمونیسم را هم پیشگویی کرده یا درخودش به خوبی گنجانده است. منتقد دیگری میگوید: دانشی که داستایفسکی در سایهی آن درهزار و هشتصد و هفتاد و نه مفتش اعظم را نوشته از نظر خوانندهی امروز ممکن است ایجاد شگفتی کند زیرا داستان بر سازمانی اجتماعی انگشت میگذارد که امروزه آن را تجربه میکنیم و با عنوان جامعهی توتالیتر میشناسیم. حکومت توتالیتر به یاری پلیس بر تمامی اعمال شهروندان خود نظارت میکند و نیز با ارائه (یا وعده ی) امتیازات مادی یا اجتماعی به مردم، که آنان را از دلهره و نگرانی میرهاند، با موفقیت بسیار، رضایت و وابستگی آنان را به خود جلب میکند. حکومت نقشی پدرانه به خود میگیرد و با این شرط که مردم اراده و نیروی ابتکار خود را در اختیار او بگذارند، یا بهتر گفته شود تسلیم کنند، مسئولیت نیک بختی آنان را بر عهده میگیرد. ” دانشی که داستایفسکی در سایهی آن مفتش اعظم را نوشته از نظر خوانندهی امروز ممکن است ایجاد شگفتی کند… مفتش اعظم میگوید: ” آنها در حالی که نان را از دست ما میگیرند بخوبی میدانند که ما نانی را که آنها خود میسازند از دست آنها میگیریم تا به آنها بدهیم. “
در پایان مسیح به حکم مسیح بودن بی هیچ کلامی مفتش اعظم را میبوسد و مفتش اعظم با شگفتی از در زندان خارج میشود در حالی که لای درب را باز میگذارد تا مسیح بتواند از زندان بگریزد. شاید به این امید که از دردسرِ ایجادِ تصویر دوبارهی مسیح بر صلیب رها شود. تصویری که ممکن است در دل آن گروه از مومنین که هنوز در ایمان به کلیسا متزلزلند سودای خام آزادی را زنده کند.
منابع:
- Sparknotes
- introduction to Western Philosophy
- فرزانش و فلسفه (آیدین آرتا)
- اروین یالوم، روان درمانی اگزیستانسیال، ترجمهی سپیده حبیب، نشر نی.
- ژان پل سارتر، اگزیستنسیالیسم و اصالت بشر مصطفی رحیمی، انتشارات نیلوفر
- ویلیام هابن، چهار سوار سرنوشت، ترجمه عبدالعلی دستغیب، انتشارات پرسش
- فریدریش نیچه، دجال، ترجمه فروزنده دولتیاری، انتشارات نیک فرجام
بیشتر بخوانید: