گرچه بستر مرگ این روزها نزدیکتر از همیشه خود را بر تن و روان جمعی ما گسترده، اما هنوز مثل همان لحظهی اول، دلم میخواهد این مرگ را کتمان و گمان کنم که رویا با طنز همیشگیاش دارد به شوخی میگوید: “قرار ما این نبود.”
اما نه! تسلیتها با هیبت سیاهشان میگفتند که:
“… خط خطی شده عالم
از هر طرف خط خطی شده عالم” (رویا تفتی)
و ما باید قبول میکردیم که:
” اشکال دقیق و بلورین هم تن از غبار میگیرند
و به غبار باز میگردند.”
دیگر تو را که روایتگر روزگارمان بودی در کنار خود نداشتیم. کاش همهی دوستدارانت حداقل در روزهای آخر میتوانستیم کنار تختت جمع شویم و دستت را بگیریم برای وداع تا ذهن باور کند که به رویایت چشم دوختهای تا بگویی:
“میبینی که این سفر تمامی ندارد
رها کن مرا
قرار ما همین بود
رویا!”
و در را محکم ببندی و در گوشش زمزمه کنی :” تاریخ را پشت همین در نگه دار.”
و پشت سرش دلداریمان دهی که :
” شاعر نمیمیرد، منتشر میشود
به دستهای خداحافظی”
و ما دردمندانه بایستیم به نظاره کردنت:
” تو هم میروی از اینجا به زیر آسمان دیگری از همین رنگ”
با خندهی همیشگی توی چشمها و آن لبخند کجت.
دلم میخواست در کنار تختت ایستاده بودم و با تو حرف میزدم. میگفتم:
حضورت همیشه پر رنگ بوده دوست من. میگفتم تو از معدود افرادی هستی که قبل از مرگت همانی را در موردت میگوییم که بعد از مرگت.
همکلاسی مهربان من و ما بودی در آن زیرزمین، اما دیری از آمدنت نگذشته بود که با گرمی و تواضعت از جایگاه خلاصهی همکلاسی گذشتی و به همهی ما نزدیک شدی. شعرهایت را که با تمرکز بر زبان و موسیقی درک تازهای از جهان را به ما پیشنهاد میکرد با علاقه گوش میدادیم و پی میگرفتیم. با کنجکاوی و پیگیریات عصارهی آن زیر زمین را درونی خود کردی آنقدر که در غیبت استادمان دکتر براهنی، نقطه اتکایی شدی برای شعر معاصر؛ آنهم در دورانی که بر در آن زیر زمین گل گرفته بودند، دورانی که سیاهی با شکم بزرگش اشعههای خورشید را بلعیده بود، بی مهری دور و بر هنرمندان را اشغال کرده بود، دوران دق هنر و هنرمند (دق که ندانی چیست)، دوران سانسور و ارعاب و جفای حکومت که یعنی هر کس سر در لاک خود در تاریکی و تباهی قدم بزند، دوران مهجوری و تنهایی، دورانی که انگیزه و خلاقیت شاعر زندانی شده در رنج معاش، شکنجه میشود.
حالا در کنار تختت ایستادهام و حسرت میخورم و از تو عذر میخواهم برای این همه سالهای غیبت “خود نخواسته”، حسرت میخورم و عذر میخواهم برای از دست دادن روزهای با تو و شما. تو هم که لابد هم تب داری و هم سرفه میکنی، همچنان مهربان گوش میکنی و همچنان عمیق حرف میزنی .
به تو میگویم که همواره با شعرها و نقدها و نوع توصیف و بیان تئوریها حیرت من را برانگیختهای. میگویم باید شعرهایت را بارها میخواندم و مصاحبهها و گفتگوهایت را چند بار گوش میدادم تا تمام نکاتش را جذب میکردم. سرت را متواضعانه پایین میاندازی و نجیبانه لبخند میزنی. اینطور بودی!
“آن اسب را بیاورید ببینم عبورش را
بال آشفتهی غرورش را”
شخصیت تو شفاف و حرفهایت پیچیده بود. مگر ذهن فیلسوفانهی تو میتوانست به زندگی نسبت شفافیت بدهد؟ اما شعرت نقطهی اتصال این شفافیت و پیچیدگی بود تا عادل باشی و هر کس به اندازهی توانش از آن برچیند. در این دوران رکود که شعر دارد دولا دولا راه میرود تا دوباره روزی قامت راست کند، شعر تو اما خم نشد و همچنان بلند بالا و گرچه متواضع و بیحاشیه قدم برمیداشت. شانهی شعرت گسترده بود. گویی بحران از شفافیت تو عبور کرده بود.
شمس عزیز دلمان برای این حضور شفاف تنگ میشود. خودت گفتهای:” فراموشی هم آدابی دارد”. کاش آدابش را قبل از رفتن به ما یاد میدادی.
“نرود جای خالیات نرود از دست
که حجم پری دارد امشب”
رویا و بامداد را صدا زدهای تا به تختت نزدیک شوند و به آنها و دوستدارانت که باید این درد را صبوری کنند بگویی:
“خیره که میشوم انگار همه چیز برمیگردد به این که چطور بگذری از پیچ”