منا میرزایی: نمایش «دونده نابینا» اثر امیر رضا کوهستانی – دویدن در حد فاصل عشق و اعتراض

آنچه که می‌خوانید:
نمایش « دونده نابینا» («Blind Runner») اثر امیررضا کوهستانی، روایت زندگی زنی سیاسی در زندان و همسرش را به تصویر می‌کشد که با دویدن، تنش‌های عاطفی و اخلاقی خود را مدیریت می‌کنند. این دو، در فاصله‌ی بین ملاقات‌های کابینی، با دویدن به دنبال رهایی از فشارهای روانی و فیزیکی زندان هستند. ورود دختری نابینا به داستان، که چشم‌هایش را در اعتراضات ایران از دست داده، نمایش را به سمت چالش‌های بزرگ‌تری می‌کشاند: پیشنهاد دویدن در کانال مانش برای مقابله با قوانین ضد پناهندگی. این تغییر مسیر، نمایش را از یک روایت شخصی به مبارزه‌ای جهانی علیه استعمار و بی‌عدالتی تبدیل می‌کند.
نقد حاضر با بررسی لایه‌های روایی و فرمی نمایش، به تحلیل رابطه‌ی بین دویدن به عنوان استعاره‌ای از رهایی و اعتراض می‌پردازد. همچنین، پیوند شکننده‌ی میان جنبش‌های داخلی ایران (مانند «زن، زندگی، آزادی») و مبارزه با استعمارگری غرب را مورد نقد قرار می‌دهد. نمایش با استفاده از تکنیک‌های سینمایی، مانند ترکیب تصاویر زنده و تدوین همزمان، فضایی چندلایه و تأمل‌برانگیز خلق می‌کند. در نهایت، «Blind Runner» به عنوان اثری تکنیکی و عمیق، تماشاگر را به تفکر درباره‌ی مرزهای عشق، اعتراض، و بقا دعوت می‌کند.

شنبه ۲۴ ژانویه، سالن سنت‌آن نیویورک میزبان اجرای آخرین اثر امیررضا کوهستانی بود: Blind Runner. نمایشی که به‌ ظاهر ساده می‌آمد اما در عمق، لایه‌های پیچیده‌ای از روایت و فرم را در خود جای داده بود. کوهستانی، که پیش‌تر با آثار تجربی چون «دیوار چهارم» یا فضاسازی‌های پرقدرت مثل «در میان ابرها» شناخته شده، این‌بار با رویکردی جدید، تکنیک‌های سینمایی را با زبانی ساده به کار گرفته تا بدون بهره‌گیری از دکور و نورپردازی متعارف، جهانی ناب با چالشی اخلاقی به تصویر بکشد.

نمایش، روایت زندگی زنی سیاسی است در زندان که در فاصله‌های بین ملاقات‌های کابینی،‌ با همسرش برای تحمل بار این جدایی، می‌دوند؛ یکی داخل زندان و دیگر بیرون از آن. این دو با ورود دختری نابینا به داستان درگیر ماجرا تازه‌ای می‌شوند؛ دختری که دو چشمش را در اعتراضات‌ داخل ایران از دست داده است. مادرِ دختر نیز همچون شخصیت زنِ نمایش در زندان است. وقتی او درمی‌یاید که هم‌بندیش و همسرش دونده هستند از آنها می‌خواهد تا راهنمای دوی دختر نابینایش شوند. همسر زن در آغاز این درخواست را نمی‌پذیرد، اما پس از اصرار زن زندانی، می‌پذیرد که پابه‌پای دختر نابینا بدود.  این انتخاب، مسیر نمایش را شکل می‌دهد. به ویژه وقتی دختر نابینا به مرد پیشنهاد می‌دهد که برای قانون جدید ضد پناهنده‌ها‌ در انگلستان، ۳۸ کیلومتر در کانال مانش بدوند، آن هم در شرایطی که اگر موفق نشوند در زمان معین از کانال خارج شود قطار از رویشان رد خواهد شد. در این نمایش، پرده‌ای وجود دارد که تصویر زن و مرد را از زوایای مختلف نمایش می‌دهد و شرایط را برای بازی‌های فرمی کارگردان در خلق اثری تکنیکی فراهم می‌سازد تا زندان، اعتراض، عشق و انتخاب‌های اخلاقی را به میان بکشد و لایه‌های بیشتری از روابط انسانی و مبارزه را کاوش کند.

به عنوان تماشاگر، این نمایش را در سه چشم‌انداز‌ دیده‌ام که در اینجا می‌آورم.

چشم‌انداز اول: دونده‌ای که می‌بیند و نمی‌بیند

از نگاه یک‌ دونده، Blind Runner به‌ راستی سفری شخصی و جهانی در مفهوم دویدن است. به عنوان مخاطبی که خودش تجربه دویدن‌های طولانی، ماراتن‌ها، و لحظات سرگیجه‌آور مسیرهای طولانی را دارد، نمایش کوهستانی را به‌ نوعی ادای احترام به این فرآیند زیستی دیدم. دویدن، در اینجا تنها حرکتی مکانیکی نیست؛ نوعی رهایی‌ست، گاه مدیتیشن است و گاه اعتراض. کوهستانی در متن و فرم، این لحظات رهایی را با تنش عاطفی میان شخصیت‌ها می‌آمیزد: تنش ملاقات‌های کابینی، التهاب‌های ناشی از عدم درک‌ متقابل، و صدای نفس‌های سنگین هم گام با دویدن.

دویدن در این نمایش کارکردی دوگانه دارد: از یک‌سو، به‌عنوان ابزاری برای رهایی و‌آسودگی ذهنی، و از سوی دیگر، به‌ مثابه‌ی استعاره‌ای از فرسایش عاطفی و تنش‌های حل‌نشده‌ی شخصیت‌هاست. در دویدن‌های طولانی، جایی در میانه‌ی مسیرکه برای هر کسی متفاوت است—مایل ۱۰، ۱۵ یا ۲۱—دونده ناگهان به نقطه‌ای می‌رسد که تمام بدنش در پاها خلاصه می‌شود، صدای محیط محو می‌گردد، و تنها انعکاس گام‌هایش در ذهن طنین می‌اندازد. کوهستانی این لحظه‌ی سرنوشت‌ساز را با مکالمه‌ی درونی شخصیت‌ها پیوند می‌زند: گفت‌وگویی که در نهایت به گفتگویی دوم‌شخص تبدیل می‌شود، لحظه‌ای که فرد نه از زبان «من»، بلکه از زبان «تو» خود را خطاب قرار می‌دهد—گویی از بالا به خویشتن نگاه می‌کند، چون یک مدیتیشن عمیق.

در این نمایش، دویدن به مثابه‌ی جابه‌جایی میان دو وضعیت متضاد هم نمایان می‌شود؛ التهاب ناشی از تنش‌های عاطفی و تلاش برای گریز از آن. پس از هر جلسه‌ی ملاقات، که زن زندانی در خشم و کلافگی فرو می‌رود و مرد از درک این فاصله ناتوان می‌ماند، دویدن همچون راهی برای فرار، تخلیه یا شاید تطهیر احساسات به صحنه بازمی‌گردد. این انتخاب کارگردانی هوشمندانه به نظر می‌رسد: تکرار مداوم رفت‌وآمد میان دویدن و تنش، ضرباهنگی مواج ایجاد می‌کند که پیچیدگی این رابطه را ملموس‌تر می‌سازد.

دویدن در این نمایش دو لحظه‌ی برجسته دارد؛ یکی جایی که زن و مرد دست در دست هم می‌دوند. این لحظه، در عین آنکه برگشتی  به اولین ماراتن استانبول است؛ جایی که رابطه‌ی آن‌ها در میان رقابتی نفس‌گیرشکل می‌گیرد، استعاره‌ای از نخستین پیوند عاشقانه آن‌ها نیز هست: مرد، پرشور و بی‌فکر، حین دویدن گفتگو را آغاز می‌کند، حال آنکه زن، آگاه به جدیت ماراتن و نیاز به ذخیره انرژی، از این حرف‌ها کلافه است. این تضاد، نه‌ تنها روح دویدن که ماهیت رابطه آن‌ها را نیز آشکار می‌کند؛ زنی متمرکز، که مبارزه را به‌مثابه ماراتنی طولانی می‌بیند، در مقابل مردی که گویی هنوز برای دویدن آماده نیست. درنهایت نیز، این مرد است که هم در ماراتن استانبول و هم در ماراتن مبارزه، از خط پایان جا می‌ماند.

لحظه‌ی برجسته‌ی دیگر در سطح بصری نمایش اتفاق می‌افتد؛ صحنه‌ای که تصاویر دویدن زن و مرد در لحظه با هم روی پرده نمایش ترکیب می‌شود، نمونه‌ای از هماهنگی فرم و محتواست. این یکی شدن، به‌ظاهر حرکتی ساده در تدوین لحظه‌ای است، اما عمق معنای آن در یادآوری پیوند‌های نامرئی میان آدم‌ها و رویاهایشان نهفته است؛ پیوندهایی که حتی در فاصله‌های دور، ضرب‌آهنگشان یکی می‌شود. این صحنه‌ی‌ شاعرانه مرا به یاد نیلوفر حامدی و همسرش انداخت که در بیرون و درون زندان با هم می‌دویدند و گاهی ضرباهنگ گام‌های هماهنگ‌شان از لابه‌لای پست‌های اینستاگرامی همسر نیلوفر شنیده می‌شد. از منظر سینمایی، ترکیب این دو تصویر،  مستقل از بُعد فنی، از لحاظ حسی و مفهومی نیز لایه‌ای تازه به نمایش اضافه می‌کند. اجرای زنده‌ی این صحنه نیازمند هماهنگی دقیق میان بازیگران و گروه تدوین است، چرا که هم حفظ سرعت و فرم دویدن اهمیت دارد، هم تدوین زنده‌ی تصویر.

چشم‌انداز دوم:  تلاقی دو اعتراض: پیوندی دشوار میان جنبش زن، زندگی، آزادی و مبارزه با استعمارگری

از نگاه یک ایرانی، آنچه در بروشور این تئاتر توجه‌ام را جلب کرد، دوگانگی روشنی  بود که در روایت کارگردان دیده می‌شد. نمایش در بخش اول  به درماندگی ناشی از ناکامی در جنبش سبز و رنج زندانیان پس از خیزش «زن، زندگی، آزادی» می‌پردازد تلاشی برای ایستادن، ادامه دادن و یافتن معنا در دل سرکوب. اما در بخش پایانی، ناگهان نگاهش را به مسأله‌ای دیگر معطوف می‌کند: استعمارستیزی و خشم نسبت به کشورهای غربی، که هم در ناامن کردن سرزمین‌ها نقش داشته‌اند و هم در ایجاد محدودیت برای پناهندگانی که خودشان به وجود آورده‌اند. این موضوع، یکی از دغدغه‌های آشنای امیررضا کوهستانی است، اما ترکیب آن با روایت پیشین، پیوندی سخت و دور به نظر می‌رسد.

در Blind Runner، زندانی‌ای که برای آزادی و اعتراض به حکومت در داخل ایران مبارزه کرده، اکنون در زندان، با مادری روبه‌رو می‌شود که دختر نابینایش را به این مبارزات باخته است. این تقابل، و تقاضای مادر برای «راهنمای دونده» شدن، بستری است که داستان به یک میدان بزرگ‌تر کشیده می‌شود: از جدال‌های داخلی ایران به مبارزه‌ای علیه قوانین ضد پناهنده غرب.

اما این گذار، خالی از پرسش نیست. درحالی‌که نمایش سعی دارد پیوندی میان اعتراضات زن‌، زندگی، آزادی با استعمارگری و مسئله پناهنده‌ها بسازد، این پیوند از نظر نگارنده شکننده و دور به نظر می‌رسد. اعتراض ایرانی‌ها به غرب در جریان جنبش‌های داخلی، اغلب درخواستی برای حمایت از جنبش‌های داخلی‌شان بوده و نه بیانیه‌ای جهانی برای سایر پناهندگان. آیا این دو خط فکری به‌راستی هم‌پوشانی دارند؟ آیا می‌توان جنبش «زن، زندگی، آزادی» را در کنار مخالفت با سیاست‌های کلونیالیستی غرب نشاند؟ اینجا، نمایش با چالشی مواجه است که به جای پاسخ، پرسش‌هایی تازه را پیش روی تماشاگر می‌گذارد.

چشم‌انداز سوم: تئاتری فراتر از دیالوگ

اما از منظر یک علاقه‌مند به تئاتر، Blind Runner بیش از هر چیز در فرم اجرایی و کارگردانی‌اش می‌درخشد. با وجود دیالوگ‌های ساده و تهی ار آشنازدایی  که گاهی ریتم نمایش را به خطر می‌انداخت، نمایش از همان ابتدا موفق می‌شود حس اضطراب و کلافگی را به تماشاگر منتقل کند. بازیگران، با استفاده از سکوت‌ها، مکث‌ها، و بدون بازی بدن، فاصله‌های عاطفی میان شخصیت‌ها در تجربه زندان را ملموس می‌سازند. نمایشنامه از ابتدا زن زندانی‌ای را به تصویر می‌کشد که بیم آن را دارد که این ماراتن هرگز به پایان نرسد. از سوی دیگر، مردی را می‌بینیم که با وجود اصرار به مقاومت، همه چیز را از دست رفته می‌بیند، بی تاب است و به‌جای پذیرش زندگی با همسر زندانی‌اش، مرگ را در کنار زن دیگری انتخاب می‌کند. این انتخاب، اگرچه به‌طور مستقیم به خیانت تعبیر نمی‌شود، اما در نهایت مرد از زن زندانی فاصله می‌گیرد تا با پریسا وارد مسیری نامعلوم شود. این جدایی و ترجیح دادن مرگ با معشوقه‌ی جدید به تحمل یک زندگی رنج‌آور، خود ضربه‌ی عمیق‌تری بر زن زندانی وارد می‌کند.

یکی از صحنه‌های بی‌نظیر، لحظه پایین آمدن کرکره کابین ملاقات است، آنجا که زن زندانی قصد دارد جمله‌ای مخفیانه بگوید. با پایین آمدن کرکره، تصویر روی پرده هم سیاه می‌شود، و تماشاگر انتخاب می‌کند میان تماشای صحنه زنده یا تصویر پرده یکی را ببیند. اگر صحنه زنده را ببیند، این دو هنوز روبروی هم ایستاده اند و با چند ثانیه تاخیر نور صحنه تاریک می‌شود، اما در تصویر ویدئویی، همه چیز سیاه شده است. با سیاه شدن صحنه، مخاطب در سالن اه می‌کشد اما اگر حواسش باشد هنوز چند ثانیه فرصت دارد تا این دو را مقابل هم ببیند. از این ترکیب می‌توان به یکی از بهترین استفاده‌ها از ترکیب مدیا در این کار یاد کرد، چرا که در آن، زندگی و زنده بودن چند لحظه از تصویر و خیال ماندگارترست. این لحظه، استعاره‌ای زیبا از تصمیم‌گیری‌های انسانی است؛ اینکه کدام حقیقت را می‌خواهی ببینی؟ کدام زاویه دید، تو را به واقعیت نزدیک‌تر می‌کند؟

در نیمه دوم نمایش، ورود شخصیت پریسا، دختر نابینا، تغییر بزرگی ایجاد می‌کند. زن زندانی، که با بازی خوب آیناز آذرهوش حالا با چشم‌های بسته که در نقش پریسا ظاهر می‌شود، با کلوزآپ‌ها و تکنیکی مشابه پرسونای برگمان، مرزهای میان هویت‌ها را محو می‌کند. این تغییر، مرد را نیز در مسیر جدیدی می‌کشاند: او، که در ابتدای نمایش از همراهی با پریسا خودداری می‌کرد، اکنون مرگ با او را بر زندگی با همسرش ترجیح می‌دهد. این انتخاب، اگرچه به‌ ظاهر برای زندانی دلنشین نیست اما بازتابی از پیچیدگی روابط انسانی است؛ جایی که اعتراض، عشق، و بقا در هم تنیده‌اند. ما در پایان، یک مکالمه غیرمنتظره داریم. جایی که مرد به زن می‌گوید که قرار است با زن نابینا که احتمالا معشوقه جدید او شده است به مسیری پر خطر برود و توجیه اش این است که تو در راه مبارزه‌ات به جدایی ما فکر نکردی، چرا من حالا به جدایی‌مان فکر کنم.. به گمان من اگرچه بقیه داستان یک خط ساده ای است از یک رابطه، اما این چرخش پایانی انگار صدای زنی زندانی‌ست که می‌گوید دیدید که من نگران چه بودم.. دید ناکامی و درماندگی با ما چه می‌کند؟.. دیدید زندان یعنی چه..

نتیجه‌گیری: میان مرزها و فاصله‌ها

Blind Runner نمایشی است که تماشاگر را در مرزها رها می‌کند: مرز میان دویدن و ایستادن، میان عشق و جدایی، میان اعتراض و سکوت. کوهستانی، با استفاده از فرم، روایت، و ترکیب همه‌ی آنها  موفق می‌شود جهانی بسازد که در عین آشنا بودن، غریبه می‌نماید. این نمایش، بیش از آنکه داستانی خطی باشد، تجربه‌ای است که تو را به دویدن دعوت می‌کند؛ دویدنی در ذهن، در دل تاریخ، و در پیچ‌وخم‌های روابط انسانی.

از همین نویسنده:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی