شهروز رشید، شاعر و نویسنده تبعیدی شنبه ۲ فوریه ۲۰۱۹ در بیمارستانی در برلین درگذشت. او هنگام مرگ ۵۵ سال داشت. به تازگی باشگاه ادبیات کتاب تازهای از منتشر کرده است: «آناندا».
رشید در سال ۱۳۴۲ درپارسآباد دشت مغان متولد شد. او از سال ۱۳۶۳ در آلمان زندگی میکرد. در این سالها او حضوری آرام، بیحاشیه اما پیوسته در ادبیات تبعید و مهاجرت داشت. چندین مجموعه شعر و ترجمههایی از آثار سندور مارای، سز نوتهبوم، آموس عوز و فیودور داستایوفسکی از او منتشر شده است.
از شهروز رشید در مجموع هشت مجموعه شعر و گزینهای از اشعار او با عنوان «کتاب هرگز» در خارج از ایران منتشر شده است. مجموعه اشعار «کتاب هرگز» شهروز رشید (۱۳۷۷) به عنوان کتاب برگزیده نشریه ادبی سنجش به سردبیری محمود فلکی معرفی شده بود. فلکی درباره این کتاب نوشته است:
«آنچه در این شعرها نمود ویژه دارد، تلاش شاعر برای بیگانهگردانی مفاهیم است و در این مسیر، به عنصر اندیشه توجهی ویژه دارد؛ آنچه که در شعر امروز ما غایب یا کم است، اندیشه نسبت به چیزها و مفاهیمی است که در شکل تازه خود را نمایان میسازد، بیآنکه شعر در بند مفهومگرایی یا توضیح مفاهیم گرفتار شود.»
رمان «مرثیهای برای شکسپیر» از آخرین آثار اوست. این رمان درباره زندگی یک معلم تاریخ است که به او لقب «حسنک» را دادهاند: یک ایرانی از دنیا بریده در برلین.
ناصر غیاثی در معرفی این شخصیت در مقالهای نوشته بود:
«حسنک میخواهد از طریق فهم رابطه خودش با خودش، با زندگی، با محیط، با تاریخ و با هر آنچه در سر دارد، ادبیات بیافریند. او اعتقاد دارد: ادبیات آنگاه آغاز میشود که چرخ زندگی از حرکت باز مانده باشد، پس “در صعبالعبورها چادر” میزند و گرفتار “من” خودش میشود، غرق خودش. میخواهد به اعماق خودش برود، آنجا نفس بکشد، خودش را ببیند و بعد برگردد به بیرون. اما نمیتواند.»
احمد خلفانی کتاب «آناندا» از این نویسنده و شاعر فقید را برای نشریه ادبی بانگ خوانده است. مقاله او درباره این کتاب را میخوانیم:
“دغدغهی من دنبال کردن تاریخ ذهن خودم است. بقیهی حوادث در حاشیه قرار میگیرند و در واقع نقشی بنیادی بازی نمیکنند. ” و تاریخ ذهن شهروز رشید تلخ است، چندان فرقی هم نمیکند که او از چه چیزی و در مورد چه چیزی مینویسد. این نامه نیز به همین گونه است. شهروز رشید صریح و با زبانی ویژهی خود نشان میدهد که سرچشمه این تلخیها کجاست. او خود را همواره مهمان ناخوانده دنیا میدیده است، با این احساس که زندگی از کنار او گذشته و وی آن را به درستی تجربه نکرده است:”همه چیز حالام را به هم میزند. رفت و آمدها. این چسنالهها. ادبیات. عشق. کتاب. وقتی نتوانم شعر بنویسم دنیا خالیست، به طرز وحشتناکی خالیست. چه کار میتوانم بکنم با این درون خالی؟ به کجا میتوانم بروم؟ و جایی برای رفتن وجود ندارد.”
رشید برای گریز از این دنیا به ادبیات پناه میبرد ولی برای گریز از ادبیات، نمیتواند بار دیگر به دامن دنیا برگردد. احساس میکند که این دنیا پناهگاهی نیست. باید از آن دور شد، ولی به کجا؟ آرتور رمبو برای فرار از شعر، به آفریقا رفت ولی شهروز رشید برای فرار از شعر، باز هم به دامن خودِ شعر پناه میبرد: “وقتی نتوانم شعر بنویسم، دنیا خالی است” و “من شعر را پناهگاهی برای روح ناآرام خود کردم و دیگر هرگز رهایش نکردم. “
شهروز رشید به راستی، و همانطور که آذرمیدخت آذرشهاب در پیشگفتار بر آن تأکید میکند، نویسندهای کمالگرا بود و همین باعث شد که تنها بخش کوچکی از نوشتههایش در زمان حیات او به چاپ برسند و صدها صفحه هنوز منتشر نشده باقی بمانند. این نامه یکی از آنهاست.
“نامه” به مادر، در فرازهایی، شعر است و شاعرانه. همانطور که نامهای به پدر نوشته کافکا نیز از ادبیات و حس شاعرانه سرچشمه گرفته است. شهروز رشید خطاب به مادرش مینویسد: “با تمام تلاشی که برای گریختن از تو کردهام، قادر نشدهام حتی گامی از تو دور شوم.”
او برای فرار از مادر به خودِ مادر پناه میبرد و برای فرار از شعر به سوی شعر میگریزد. نامه به مادر تلاشی است برای بازیافتن مادر، برای پناه بردن به دامن خانوادهای که “او را برای تحصیل نزد یکی از اقوامشان در روستا گذاشتند و خود کوچ کردند. ” آناندا، هر دوی اینها را، هم شعر و هم مادر را در خود دارد. جستوجوی هر دوست و بازیافت هر دو در دنیای واژگان. گویا شعر همان مادر است و مادر همان شعری که ما از او دور میشویم ولی باز به سوی او برمیگردیم و برایش “شعرنامه” مینویسیم. رشید مینویسد: “بعید نیست که جای خالی ترا با نوشتن پر میکردم. هنوز هم دارم همان کار را میکنم. ” و در جایی دیگر: “مثل اینکه بار دیگر دارم دچار ادبیات میشوم؛ چیزی که از آن می گریختم.” او با نوشتن، مسیرِ رفته را برمیگردد و میکوشد در سایه کلام هم به مادر برسد و هم به شعر. و با وجود همهی اینها میداند که رسیدنی در کار نیست، نه به این و نه به آن. پس “سرتاسر زندگیام زیستنِ همین لکنت بوده است. “
این وضعیتِ “هرگز” است که شهروز رشید بارها و بارها در نوشتههایش به آن اشاره کرده است. و در اینجا نیز به همین شکل:”داستان من شرح یک هرگز است. ترسیمِ یک دایره است که در مرکز آن تو قرار گرفتهای و پسربچهیی با اندک فاصلهای با تو. نمیداند به تو نزدیک شود یا که از تو بگریزد. جنس گریز او از جوهر نزدیکیست و جوهر نزدیکی او گریز است.”
ولی این “هرگز” کجاست و قلمرو آن از کجا شروع میشود؟ پاسخ شهروز رشید روشن است: “کتاب تنها جایی است که ناممکنِ جهان به سطرهای ممکن تبدیل میشود. ” کتاب، قلمروییست که شاعر با دستهای خود ساخته و خود در آن به تمامی حضور دارد. پس ” آه هوراشیو، خوش دارم که در پوست گردویی زندانی باشم تا امپراتور جهانی باشم که خود در آن غایبام. “
نوشتن، به تعبیری شاید شناساندن سایههامان به خودمان باشد، یا برعکس، شناساندن خودمان به سایهمان. این نکتهای است که به وسیله نویسندگان مختلف به کرّات تکرار میشود، گاهی غیرمستقیم و بس ناآشکار، و گاهی به وضوح همچنان که در بوف کور هدایت. یا همچنان که در اینجا میبینیم:”پشت به پنجره و رو به دیوار نشستهام و مینویسم. احساس آدم فریبخوردهای را دارم که همه چیزش را از دست داده است. آیا به خود اتهام میبندم و برای خود نقصان میتراشم؟ نه، اما احساس میکنم در من آدم دیگریست که فریب خورده، خیانت دیده و تنها رها شده است. میخواهم او را بشناسم. میخواهم او باشم. همهی نقابها را پس بزنم و یکبار هم که شده سیمای او را ببینم. همهی نقابها را به دور افکنم و هیچکس باشم. ” از دید شهروز رشید، کسی شدن، یعنی سقوط به دامن روزمرگی، یعنی نقاب زدن و بخشی از “جرگه” شدن. او میخواهد نقاب را پس بزند و خود را دریابد. فقط دریابد و نه تغییر دهد، چرا که “تغییر دادنِ خود ناممکن است. مثل تغییر دادن دنیاست، شاید هم دشوارتر.”
ترس و وحشتی که دنیای بیرون از همان دوران کودکی و نوجوانی بر روح و روان لطیف شهروز رشید میافکند، این “مهمان ناخوانده” را به سوی دنیای دیگری، به سوی کتاب و ادبیات میکشاند. “از دنیا بریدم و کتاب را خانه خود کردم. کتاب مرتب بود و نظم داشت و امن بود. در کتاب مشقت کم بود. و آدمها به جای تو حرف میزدند.”
وی از سطوح زندگی انسانها میگریزد، به اعماق میرود و باز به سطح میآید، و باز از نو. و میداند که گم کردهها را باید در همین محدودهها جست.
کافکا نامه را به این امید نوشته بود که پدرش بخواند، ولی مادر کافکا نامه را هرگز نشان پدر نداد. و شهروز رشید حتی این توقع را هم نداشته است. مادر، زبان فارسی نمیدانست و سواد خواندن و نوشتن نیز نداشت. “کاش میتوانستی شعرهایم را بخوانی. من شاعر هیچ فصل و نسلی نبودهام. صحراهای دنیا را با خود آورده بودم و نمیدانستم کجا پهنشان کنم. من آنجا در سفرم، در آن صحراها، از ازل تا به ابد و آواز میخوانم برای سنگی که آنجا تنها افتاده است.”
بنابرین در جواب این پرسش که شهروز رشید نامه را بهراستی برای چه کسی نوشته است، باید گفت برای همان کسی که او شعرها و داستانهایش را همواره برایش نوشته است. مخاطبی که در درون اوست و گوش میدهد. هم حضور دارد و هم غایب است و در این نامه به جای مادر نشسته است و به او مینگرد. شهروز رشید برای یک سایه نوشته است. و در نهایت، او برای خودش نوشته است. “اکنون در اینجا هستم. بر سر سطرهایی که نیازی به مخاطب و خواننده ندارند. “
بیدلیل نیست که خود او نیز در این نامه گاهگاه پنداری از خاطر میبرد که برای چه کسی مینویسد، چه کسی در حال نوشتن است و موضوع نامه اصلا چه بوده است. او برای مادری که نه سواد خواندن نه نوشتن دارد، در مواقعی، به ویژه در صفحات پایانی نامه، از ادبیات و از گونههای ادبی و از هملت و ویرژیل و دانته و… میگوید. از مقولاتی که فقط به زندگی نویسنده مربوط است و نه به واقعیت و دنیای عینی و ذهنی مادر. نامه به مادر، در حقیقت، ادامه ادبیات و شعر است، شاید از منظری شخصیتر و صمیمیتر. در اینجا نیز شهروز رشید است با واژهها و سطرها و ادبیات و کتاب. واژههایی که او را مینویسند و او را برای مادر مینویسند و مادر را برای او مینویسند. و زایش ادبیات شاید همواره بدینگونه باشد. احیاء مردگان. زندگی در قلمرو هرگز. واژهها دست شاعر را میگیرند، همچون ورژیل که دست دانته را گرفته بود و از جهنم عبور میداد. ویرژیل دانته را به سوی بهشت، به سوی بآتریس، بُرد. ولی وقتی به آنجا رسید “بئآتریس دیگر نبود. فقط کتابی در دستهای دانته بود که غرق نور و بوهای بآتریس بود. “
و اکنون، آناندا، نامهای به مادر، نامهای خطاب به ماست. و کتابیست در دستان ما.
دریافت کتاب به شکل پی دی اف (+)
از همین نویسنده:
- احمد خلفانی: داستان یا خاطره، یا هر دو؟
- احمد خلفانی: دشمنی
- احمد خلفانی: «تن تنهایی»: مجموع شدن در واژگان
- احمد خلفانی: «جسدها تکثیر میشوند» نوشته کیومرث پوراحمد
- احمد خلفانی: رمان و تجارب شخصی
- احمد خلفانی: «شبهای شورانگیز و پردههای نمایش»
- احمد خلفانی: «سرودههای خیابانی»ِ حسن حسام: نسبت شعر با سیاست
- احمد خلفانی: آقای میم نون و جستجوی بیپایان
- احمد خلفانی: «هفتمین کابوس» رضا نجفی
- احمد خلفانی: «داستان در بوته» نوشته رضا خندان مهابادی