از آنجا که ما، در آن محیطی که بودیم، دستکم در ظاهر، دشمنی به آن معنا نداشتیم، یا اگر هم داشتیم نمیشناختیم، دشمن خودبهخود و از میان خودمان انتخاب میشد، و بعد که انتخاب میشد، همانطور که از او انتظار میرفت، مانند دشمن واقعی رفتار میکرد، و ما از آن پس متوجه میشدیم که انتخابمان کاملا درست و بهجا بوده است، پس باید به او حمله میکردیم، برای این کار باید شکل حمله را خوب یاد میگرفتیم. استراتژی و تاکتیکاش را. و گاهی همه را با هم.
دشمنی بین پدرم و پسرعمویش، خبیر، از همان وقتی که چشم باز کردیم، جزئی از زندگی ما شده بود، و آن روز که پدرم گفت که برمیگردد و در را پشت سرش بست، من و خواهرم نگران به هم نگاه کردیم، احساس میکردیم که از آن جنگ و جدال برنمی گردد. و اگر هم برگردد، دیگر آن پدر قبلی نخواهد بود.
یادم میآید که خبیر، وقتی با پدرم دشمن شده بود، آمد درِ خانهمان. هیکل ستبری داشت. عرق کرده بود. چاقویی به دست چپ داشت و سنگ نسبتا بزرگی، به اندازۀ یک سیب درشت، دست راستش.
ما را که دید با عصبانیت پرسید: “پدرتون کجاست؟”
پدرم چند دقیقه قبل از خانه بیرون زده بود. با آن هوشی که داشت، احتمالا خطر را حس کرده بود. من و خواهرم، با دستهامان که هنوز کوچک بودند، به سمت راست کوچه اشاره کردیم. خبیر سری تکان داد و دانههای عرق با شتاب بیشتری از سر و رو و ریشوسبیلش آویزان شدند. با آن چاقوی تیز و براق و آن سنگ درشت، معلوم بود که دنبال چیست و قرار است چه اتفاقی بیفتد. چند قدم بیشتر نرفته بود که داد زدم: “آقاخبیر، چرا هم سنگ و هم چاقو؟” بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند جواب داد: “یکی برای حمله از دور و یکی برای حمله از نزدیک.”
بعدها، که سن و سالی از من گذشت، کم کم خودم هم متوجه شدم که به دشمن باید از نقطههای مختلف حمله کرد، همان درسی که اولین بار خبیر به من داده بود، به آن روشنی و وضوح، با آن جمله ساده و کوتاه که برای فهم کودکانه من کافی بود، با آن عزم جزمش، آن پیشانی عرقکرده و آن دو اسلحه کارساز، یکی برای دور و یکی برای نزدیک،…
وقتی خبیر سر نبشِ کوچه ناپدید شد، من و خواهرم به داخل خانه برگشتیم و در مورد اینکه چند کوچه یا چند خانه دورتر چه اتفاقی ممکن است برای پدرمان بیفتد به تبادل افکار کودکانهمان پرداختیم. خواهرم که از من کوچکتر بود، با هیجان و ناراحتی تکرار میکرد که خبیر ممکن است سنگ و چاقو را همزمان و یکجا بکار ببرد. سعی کردم به او بفهمانم که چنین چیزی ناممکن است. نمی دانم آن موقع از چه کلماتی استفاده کردم، بیشک از کلماتی ساده و دست و پا شکسته که سروتهشان همین بود. این که استفاده همزمان از سنگ و چاقو، و حمله همزمان از دور و از نزدیک، نشدنی و ناممکن است، اصلا تصورش هم مشکل است و به جایی نمیرسد. بعدها تجربیات خودم هم نشان دادند که حرفم اصلا اشتباه نبوده است: آدم، اول قابیلوار با سنگ حمله میکند، بعد که دشمن ضربه را نوش جان کرد و روی زمین افتاد، آن وقت فرصت خوب و مناسبی برای حمله با چاقو و تمام کردن کار است، مثل ابراهیم در مواجهه با اسماعیل که دشمنش نبود. و بدبیاری ابراهیم شاید از آنجا بود که نتوانسته بود هیچ دشمنی برای خودش دست و پا کند و از سر ناچاری دست به دامان پسرش شده بود. هر کس دیگری هم بود بیشک همین کار را میکرد.
البته شاید عکس قضیه هم درست باشد؛ یعنی اینکه اول چاقو را بزنیم، ولی اگر زخم کاری نبود و دشمن زنده ماند و مقابله کرد، پا به فرار بگذاریم و سنگ را از نقطه دورتر و امنتری به سوی او پرتاب کنیم، و طوری پرتاب کنیم که مثلا بخورد به وسط پیشانیاش. یا به قلبش. که قسر درنرود. بله، این هم ممکن است. مهارت و دقت میخواهد. انتخابی میان شیوههای مختلف قابیل و ابراهیم. آن موقع، با همان تصورات کودکانهام، سعی میکردم بفهمم که خبیر در جنگ با پدرم ممکن است از کدام شیوه بهره ببرد.
تا سالها بعد هم سعی میکردم به یقین برسم. خبیر مثل اکثر ما راستدست بود ـ و این را همه میدانستند ـ و سنگ، همان سنگ نسبتا بزرگ، آن موقع که خبیر دم درِ خانه ما آمده بود، دست راستش بود و چاقو به دست چپش. پس او اول میخواست سنگ را پرتاب کند و بعد چاقو بزند. کاملا منطقی بود. از طرف دیگر، احتمال داشت که او، وقتی پدرم را در خانه ندید و از آنجا رفت، سنگ و چاقو را دست به دست کرده باشد، آن وقت شکل حمله هم عوض میشد. ولی از آنجا که خبیر، دمِ در خانه ما، یعنی جایی که حدس میزد با پدرمان درگیر شود، سنگ را در دست راست و چاقو را در دست چپش داشت، بهنظر میرسید که او خود را از همان ابتدا برای هجوم با سنگ آماده کرده بود. و اگر هم بعدها، در طول راه، جای آن را با چاقو عوض میکرد، در اصل قضیه چندان تغییری ایجاد نمیشد. و هیچ بعید نبود که او در طول راه واقعا این جابهجایی را انجام میداد. در آن صورت، در استراتژی و تاکتیک او، که بیشک مدت زیادی روی آن کار کرده بود، نوعی اخلال به وجود میآمد و کار را برای خود او دشوارتر میکرد.
ولی من و خواهرم، از آنجایی که آن موقع هنوز کلماتی در اختیارمان نبود که حول و حوش قضایا را با دقت بسنجیم و حلاجی کنیم و به نتیجه برسیم، فقط سنگ و چاقو را میدیدیم. و اینکه اول از کدام استفاده میشود و کدامش خطرناکتر است. سنگ و چاقو و حمله و خون را می دیدیم و نگران بودیم. غروب شد و پدرمان به خانه بازنگشت. نگرانیمان بیشتر و بیشتر شد. گفتیم چارهای کنیم، مثلا برویم در خانهی همسایهای، کسی را صدا کنیم و از سنگ و چاقوی خبیر بگوییم و تقاضای کمک کنیم. به محض اینکه در کوچه را باز کردیم، پدرمان را دیدیم که در کوچه از خلاف سمتی که خبیر رفته بود میآمد. پس بهخیر گذشته بود. سلام کردیم، او هم جواب سلام ما را داد و نه در نگاهش و نه حرکاتش چیز خاصی ندیدیم. نشست، چیزی خورد. چای نوشید و لام تا کام حرف نزد و چند سیگار پشت سر هم دود کرد.
نتوانستم بیشتر صبر کنم. گفتم پدرجان، خبیر، چاقو… سنگ…
درست یادم نمانده چه گفتم و چه نگفتم. جملاتی حول و حوش خبیر و چاقو و سنگ. و حمله از دور یا نزدیک…
پدرم فقط سرش را تکان داد و گفت که قضیه حل شده است و بهتر است ما دوتا خودمان را مشغول آن نکنیم.
واقعیتش این است که من نفهمیدم این چطور حل شدنی است. خیلی دیرتر فهمیدم که وقتی چنین قضیهای پا میگیرد، اصل بر این است که حل نشود و گرنه بیمعنی میشود و چه بهتر که از همان اول پا نگیرد. همین طور هم بود، چرا که چند روز بعد سر و کله خبیر دوباره پیدا شد. این دفعه البته دست خالی آمده بود. پدرم باز هم در خانه نبود. در حیاط را که باز کردیم، خبیر بدون هیچ سلام و علیکی وارد شد و همانطور که دستش به لنگه در بود، با عصبانیت پرسید که خروستان کجاست.
من و خواهرم، که ترسیده بودیم، انگار از یک دهان، همزمان پرسیدیم: “خروس؟”
گفت: “بله، خروستون. خروستون کجاست؟”
ما آن موقع هیجدهتا مرغ داشتیم و یک خروس که شبها در لانهشان گوشه حیاط میخفتند و روزها گلهوار توی حیاط میپلکیدند. پدرم خروس را خیلی دوست داشت، بخصوص تاجش را. گاهی در حیاط میایستاد و با عشق و علاقه به خروس و تاجش زل میزد.
خبیر باز پرسید: “یالله، زود بگین خروستون کجاست؟”
من و خواهرم با دست به گوشه حیاط اشاره کردیم و خبیر، که یک دستش هنوز به لنگه در بود، آن را محکم بست و به سرعتی باورنکردنی خود را به مرغها رساند که خروس هم در وسطشان ایستاده بود. خبیر را که دیدند شروع کردند بال و پر زدن. و سعی کردند تا جایی که میتوانند از خبیر دور شوند و فاصله بگیرند. خبیر هم دنبالشان میدوید. البته او در واقع کاری با مرغها نداشت و هدفش همان خروس بود، ولی مرغها که علم غیب نداشتند حتی سریعتر از خروس فرار میکردند. خبیر و مرغها و خروس چند دُور را دُور حیاط و دُور ما به سرعت چرخیدند. من و خواهرم طی این مدت وسط حیاط ایستاده بودیم و برخلاف عقربههای ساعت دُور خودمان میچرخیدیم که منظره را واضحتر ببینیم. گاهی، وقتی مرغی از قافله عقب میماند و دست خبیر به او میرسید جیغ بلندی میکشید، بیخبر از آن که خبیر با او کاری نداشت. مرغ بالبال میزد و خود را مثل انتحاریها میان قافله مرغان میانداخت. و جنگ و گریز ادامه داشت، تا اینکه خبیر خروس را بالاخره در گوشهای از حیاط گیر انداخت و آن را در میان قدقد وحشتزده مرغها از دو پایش گرفت. رو به دیوار ایستاد و آن را چندین بار محکم به دیوار کوبید. کوبید و کوبید. و بعد که خروس از جیغوداد افتاد و خبیر مطمئن شد که کارش تمام است، آن را به زمین انداخت. خروس از نا افتاده بود و دیگر حرکتی نکرد و مرغها، که به گوشهای دورتر پناه برده بودند، از جنب و جوش افتاده و ناباورانه به خبیر و خروسِ بیجان و مچالهشده، و به در و دیوار و همدیگر نگاه میکردند. خبیر جسد خروس را همانجا رها کرد. نگاه پیروزمندانهای به ما و به مرغها کرد و از حیاط خارج شد.
شب که پدرم آمد، مرغها خواب بودند و ما هم جسد خروس را، برای اینکه او نبیند و غائله فیصله پیدا کند، دفن کرده بودیم. روز بعد، صبح خیلی زود، پدر خودش به سمت لانه مرغها رفت، درِ آن را باز کرد. وقتی مرغها در هوای مطبوع صبحگاهی قدقدکنان بیرون پریدند، پدرم چندین بار نگاه کرد. سپس سرش را به درون لانه مرغها برد و سرک کشید و باز سرش را بیرون آورد و به طرف مرغها چرخاند. خوب نگاه کرد. به قضیه پی برده بود. سالها طول کشید تا فهمیدم که حسِ دشمنی معمولا از درون آدم عمل میکند و میتواند راهنمای خوبی برای کنشها و واکنشهای بعدی زندگی آدمها باشد. پدرم به آشپزخانه رفت، صبحانه نخورد، از آنجا چاقویی برداشت و بعد به گوشه حیاط رفت. از آنجا هم با دقت بسیار سنگ بزرگ گِردی را انتخاب کرد. آن را هم به دست گرفت. با شتاب به طرف در رفت. در را که پشت سرش میبست، گفت: “الان برمیگردم.” و ما احساسمان این بود که دیگر برنمیگردد، و با نگرانی به همدیگر نگاه کردیم.
از همین نویسنده:
- احمد خلفانی: «تن تنهایی»: مجموع شدن در واژگان
- احمد خلفانی: «جسدها تکثیر میشوند» نوشته کیومرث پوراحمد
- احمد خلفانی: رمان و تجارب شخصی
- احمد خلفانی: «شبهای شورانگیز و پردههای نمایش»
- احمد خلفانی: «سرودههای خیابانی»ِ حسن حسام: نسبت شعر با سیاست
- احمد خلفانی: چماق، چاقو، سانسور و فتوا
- احمد خلفانی: آقای میم نون و جستجوی بیپایان
- احمد خلفانی: از داشتن تا بودن، از فریب تا خودفریبی
- احمد خلفانی: «داستان در بوته» نوشته رضا خندان مهابادی
- احمد خلفانی: دفترهای دوکا، توقف و حرکت از دو سو
- ا. خلفانی – توماس مان: خلقِ پیروزی از شکست