
گورستان شیشهای را میتوان در روایتهای مختلف خواند.
میتوان گورستان شیشهای را روایتی خواند از انقلاب سال ۵۷. روایت آدمهایی در این انقلاب که زندگیشان دستخوش تغییر و دگرگونی شده. میترای باستان شناس بعد از انقلاب کوشای خواندن سنگ نبشتههایی است که بعد از رفتن باستان شناسان فرانسوی و ترکِ کارشان در خرابههای ری به آنها دست یافته:
“میترا آدم سابق نبود. از وقتی حفاریهای باستانشناسانه متوقف شده و فرانسویها رفته بودند، هر شب شورلت پالومای سفید پدر دکتر را سوار میشد و به جستجوی سنگ نبشتههایی می رفت که در خرابههای ری جامانده بود.” ص ۳۷ و ۳۸
شوهرش، جناب دکتر، خوشحال بود که:” زنش دیگر از قنات های زیرزمینی هفت باغ حرف نمیزد و گربهی خال زرد در آینه نمیدید” ص ۳۸
میترا و دکتر، زن و شوهری هستند که به هم چندان علاقه ای ندارند ولی با هم ماندهاند و در مواقعی با هم همکارهایی میکنند.
روایت دوستی و دور هم نشستن جلال حکمت و فریور است در سالهای دور و تلاششان برای نوشتن رمانی بر بنیاد اسطورهای ایرانی در فرهنگ ایران باستان. جلال حکمت بر این باور است که: به جرات می تونیم ادعا کنیم که کهن ترین روایت کشتی نوح همان اسطوره ورجمکرد یا شهر مردگان وندیداده” ص ۱۲
سعید جهدی، گروهبان وظیفه دوران انقلاب، جوانی که پیش از انقلاب رویای رفتن به ناسا و سفر به ماه و نیل آرمسترانگ شدن داشت[۱]، با رد شدن تقاضایش برای شرکت در آزمون مقاومت در ناسا، نه تنها رویایش برآورده نمیشود بلکه در طی انقلاب و بعد از جنگ ایران و عراق تبدیل به شهید زنده میشود. شهید زندهای که در جستجوی قبرش میگردد تا ببیند بدن یا استخوانهای چه کسی را به جای او زیر خاک کردهاند.
روایت حاکم شرعی است که پیش از انقلاب پیشنماز مسجدی در “هفت باغ” بوده و ارتباطهایی هم داشته با خانواده و آدمهایی که بعد از انقلاب نامشان در فهرست طرد شدگان و مظنونان آمده و ترس از برملاشدن مناسباتاش با آنها دارد.
داستان نوذر است که در سابق مقنی قنات بوده و دالان های وصل آنها را به هم مثل کف دستش میشناسد و بعد از انقلاب در سردخانه برای مردگان جواز دفن صادر میکند.
داستان مهندس جوانی است، تحصیل کرده در اروپا و دارای بینش عقلانی و علمی از جهان، که برای ساختن متروی زیرزمینی در تهران به استخدام شهرداری درآمده و درگیر کشف جهان مربوط به قناتهای زیر زمینی میشود و همدوش با نوذرِ مقنی و میترا و دیگران سنگ گور میشکافد تا به کشف رمز و راز معماری قنات برسد.: “مهندس جوان رد پای معماری بسیار خلاق تر از خود را در این جا میدید. استادی بی همتا. آیا کسی میتوانست این آفرینش فوق العاده را به اسم خود جعل کند؟ آن هم کسی او چون او که حتی شهامت نداشت در کمیسیون بررسی به شیفتگی خود در برابر این بنای ناپیدا اعتراف کند. در عالم خیال و آرزو ، بارها خود را طراح آن اثر فرض کرده بود.. او که اصلا اثری در کارنامه خود نداشت. شاید به همین خاطر هنوز همه لقب جوان به او میدادند. آیا صفت جوان به مفهوم مبتدی، نادان یا بیعرضه نبود؟ یک عمر جوان و بی بضاعت باقی ماندن! یک عمر در انتظار تحقق بخشیدن به آرزوهای بزرگ خود آه کشیدن! برای ساختن مترو مگر چه اقدام مشخصی کرده بود به جز فروکردن چند پونز در نقشه ای که طراحش کسی دیگر بود؟ حسادت احمقانه در برابر شکوه و ظلمانی این بنای زیر زمینی باعث شده بود تا مدتها حتی بودنش را نفی کند. و حالا تک و تنها در دل این ظلمت گم شده بود. انگار در حلقهی دامی افتاده بود که راه خروج نداشت. ” ص ۳۱۳ و ۳۱۴ .
گورستان شیشهای را میتوان روایت مردمی خواند سرخورده و بیزاز از حکومت شاه که روی پشت بامها بانگِ الله اکبر سر میدادند و عدالت و حقیقت را در آسمان جستجو میکردند اما گرفتاریشان روی زمین بود:
” ول کن بابا پشت بام بریم بگیم چی/ یه تک پا میریم و میآییم… ببینیم آخه چه خبره؟ چه خاکی دارن به سرمون میکنن؟/ دکتر گفت: من که باید برم. امشب آماده باشیم/ چطور؟ خبرهاییه؟ / میگن تکلیف یه سره میشه. شایعات رو نشنیدین مگه؟/ شایعات! شایعات! ..روز و شب مون شده شایعات!/ این بار انگار قضیه جدیه! اگر عکس امام تو ماه بیفته، ارتش نمیجنبه./ ص ۱۰
همین گرفتاریهای زمینی،آنها را از روی پشت بام ها فرود آورد و نگاه آنها را از آسمان به پائین و به زیر زمین فرو کشید.
واقعیتهای زمینی قویتر بودند. سقوط از آسمان و فرود آمدن به زمین و بعد به زیر زمین خود داستانی است که اندوه و طنز و هزلهایی در ماجراهای رمان به وجود آورده که سرتاسر رمان را دربر میگیرد. طنزی که حاکم شرع، مهندس جوان، جناب دکتر ، نوذر مقنی سابق و سعید جهدی شهید زنده را در موقعیتی مشابه میگذارد. اینان هرکدام خود را قربانی شرایطی میببینند که بر آنها تحمیل شده است. این وضعیت مشابه در واقعیت یا تمثیلِ قنات چون شاهراه یک شهر زیرزمینی که کار و زندگی آنها از سر تصادف و تقدیر یا ضرورتی عینی به آن وصل شده، به آفرینش پیامی میانجامد در رمان که بارها روی آن تاکید می شود: همه قربانیان قناتاند.
نوذر میگوید: “قم که رسیدم.حیاطمون غوغا بود. سقف آوار شده بود رو سر دخترهام. زنک پول رو گذاشته بود جیبش، نداده بود بام رو پارو کنن. حیاط رفته بود زیر خاک. از خونه یک کپه خاک بیشتر نمونده بود. کلنگم را از توی ماشین درآوردم زدم وسط خاک ها .. هی زدم. …زدم. می دانستم کار کار قنات بیشرفه. قنات لعنتیِ هفت باغ قربانی گرفته بود.” ص ۷۸
نوذر جای دیگری هم به میترا میگوید: مادرت فرستاده بود دنبالم. میگفت: میترسم اگه نوذر نیاد، قنات دوباره قربانی بگیره. ..باید جسدها رو تحویل قنات بدیم.” ص ۸۰
رمان گورستان شیشهای روایت انسانهایی است سرگردان میان دگرگونیهای رخ داده در انقلاب که در پی هویت گمشده خودشان هستند. این جستجو برای یافتن هویتِ خود، انگیزه و نطفه نوشتن کاری دیگر میشود که بعدها در رمان دیگر سرور کسمایی به نام “یک روز پیش از آخر زمان” صورت آشکارتری پیدا میکند.
گورستان شیشهای روایت شکست است. شکست آدمها و شکست انقلاب. سعید جهدی که پیش از انقلاب با آرزویی زمینی میل پرواز به ماه دارد در انقلاب به سربازی تبدیل میشود که برای تمام شدن چهارماه بقیه خدمتش به جبهه اعزام میشود و دست آخر به شهیدی زنده تبدیل میشود. مهندس جوانی که خود را آماده برای ساختن متروی زیر زمینی در تهران کرده است به چاهکنی میافتد و کار او می شود سیاحت در دالانهای زیر زمینی قنات و فرورفتن در اعجاب معماری آن: ” او که برای حفظ آزادی عمل خود همیشه از جبر تاریخ گریزان بود تا یوغ واقعیتهای انکارناپذیر را بر گُردهی خود احساس نکند ….آیا برای ساختن مترو نیازی به خاطرهی جمعی و باورهای خرافی داشت؟ … او که یک مهندس ساده و بلند پرواز ترافیک شهری بیش نبود، در دوران تحصیل یاد گرفته بود هر داده را بسنجد، استقامت زمین را محاسبه کند.. ابزار کار را با دقت برگزیند، نقشه بکشد.. اما حالا پیش از آن دست به کاری بزند، بایستی هر تکه سنگ را بلند میکرد تا مبادا بر دهانه چاهی تاریخی سرپوش گذاشته باشد… در این خاک و بوم نفشه کشیدن فایده نداشت. چون زیر زمین مملو بود از دالانها و دهلیزهای بیانتها…” ص ۲۹۷
فریور که حالا پیر و شکسته شده در وجود خود آرزوی مرده نویسنده جوانی را حمل میکند که ناتوان از نوشتن رمانی بوده که اسناد فراوانی برای نوشتن آن فراهم کرده بود: “رمانت به کجا رسید پسر؟ … چرا کار نمی کنی؟/ فریور حکمت را میدید که موذیانه لبخند می زند و دوستانه دستش را روی شانهی او میگذارد/ ول کردم .. نمیتونم بنویسم./ خوب کردی پسر!.. حیف از داستان جم که به دست تو خراب بشه.” ص ۳۰۶

زندگی دکتر و کارهایی که میکند خود تجسم شکست است.
میترا تنها هوشیار و کاوشگراین ماجراهاست که با اشتیاق و عرق ریزان وقایع گذشته و حال را دنبال میکند، کاری که فریور از انجام آن بازمانده بود.
وجود شخصیتهای مختلف که هرکدام مسئله و مشکل خودشان را دارند و در گرهگاههایی به هم وصل می شوند رمان را از کشش قابل توجهی برای خواندن برخوردار میکند. سرور کسمایی چفت و بست ماجراهای رمانش را خوب به هم وصل میکند. شخصیتهایی که در صحنههای مختلف و در فاصله هایی زمانی دور از هم ظاهر میشوند در جاهایی خوب به هم چفت و بست پیدا میکنند. کاروانسرا در (ص ۸۶) گویی ادامه واقعهای است در کودکی میترا؛ هنگام فرار با مادرش در (ص۳۱ ) و اشاره به ری و کاروانسرای نزدیک به آن. پیرمرد کاروانسرا در ص ۸۶ وصل میشود به پناه بردن مردم به زیر زمینی در هنگام حمله هوایی هواپیماهای عراقی در بخش “درس سانسکریت” (ص ۴۸) و معلوم می شود پیرمردی که میترا در زیر زمینی با او گفتگویی کوتاه بر سر واژه “سورا” داشته، فریور بوده است. میترا وقتی دختربچه ای بیش نبود در خانه شان در “هفت باغ” وقتی زیر شمشادهای کنار پله نشسته بود فریور را برای اولین بار دیده و با او حرف زده بود:
“فریور آمد چیزی بگوید، اما دخترک بلند شده بود .. فریور پرسید:/ اسم تو چیه؟/ دخترک از پایین پله ها گفت: میترا/ فریور پرسید: میدونی معنی اسمت چیه؟/- نه./ – این کوهها را میبینی؟/ دخترک سرش را بلند کرد و نگاهش را تا روی قلههایی که هفت باغ را در میان گرفته بودند راند” ص ۶۷ و ۶۸.
جفتی از دو نسل که همدیگر را بعد از سالها دوباره پیدا میکنند.
پیوند زمانِ گذشته و حال با ساختار رمان که کشف ریشههای انقلاب و افسون شدن یکباره مردم به خمینی را در دل خود دارد و همراه است با کشف شهر افسانهای یا واقعیت شهر زیر زمینی ساخته شده توسط جم، همخوانیهای معقولی در کار پیدا میکنند که قابل توجه است.
تمثیل سوراخ سوراخ شدن زمین به خاطر ساختن مترو و همراه با آن توجه شخصیت های رمان به موضوع قنات و دالانهای زیر زمینی آن هم در سالهای ابتدای انقلاب، در رمان به نشانههایی ادبی و داستانی تبدیل میشود و بسط پیدا میکند به حفرههای وجود آدمها در بعد از انقلاب که یکباره وجود خودشان را با بسیار حفرههای خالی دیدند. آنها کی بودند؟ چه میخواستند؟ چقدر از این بلبشوی فکری و ذهنی که پیرامون شان میدیدند در وجود خود آنها هم بود؟ چه بودند آنها و چه می خواستند؟ همه این سوراخ های بیرونی و روحی در رمان بیانی تمثیلی پیدا میکنند.
از زیباییهای این کار خلق فضاهایی گروتسک، یادآور کار لوئی فردینان سلین در “سفر به انتهای شب”، در بسیاری جاها و در گفتگوی بین شخصیتها به ویژه در فصلی است با عنوان” حاکم شرع، که بیشتر شخصیتهای رمان در اتاق او جمع شدهاند. سرور کسمایی با ایجاد یک فضای گروتسک از گفتگوهای آنها با حاکم شرع، مضحکهای ازچهره حاکمان معمم نشسته بر صندلی قدرت خلق میکند که محشر است. شهید زندهایکه شهدا را به مسخره میگیرد. پیرمرد نویسندهای که در آن اتاق به دنبال شهیدی که از کربلا برگشته میگردد، مهندسی که آمده تکلیفش را با مسئولین شهرداری یکسره کند، دکتر زنباره ای که برایش پرونده تولید و توزیع کننده مشروبات الکلی درست کردهاند، آمده تقاضای اخراج خودش را از شغل امضای اجازه جواز دفن اعلام کند. حاکم شرعی که باید جوابگوی همه این امور باشد روی صندلی لقی نشسته و با لعن و نفرین و تهدید و تنبیه فرمان صادر میکند. حاکم شرعی که خودش به مضحکه بودن وجود خودش و موقعیتاش آگاه است.
در پایان رمان فریور و نوذر و مهندس و دکتر که در چاه رفته بودند بیرون نمیآیند. میترا دربدر برای یافتنشان سر هر گور یا چاه فریاد میزند: آقا فریور! آقا نوذر! کجایییین!”/…. اگر سر همه چاههای دشت میرفت و صدا میکرد، شاید صدایش را میشنیدند. دالانهای قنات فریادش را مثل بلندگو تا انتهای دشت می بردند.” ص ۳۲۶

آیا گم شدن آنان در دالانهای قنات تاکیدی روی گرفتن قربانی از سوی قنات هاست؟ و یادآوری میترا در آن لحظه حرفهای نوذر را به خودش “که قنات دو دخترش را به خاطر میترا گرفته بود”( ص ۳۲۶) و این که خودش میترا بعد از آن شب کودتا دست مادرش را گرفته بود و از راه دهلیزهای زیر زمینی گریخته بود”و “حالا میدانست از قنات هرگز بیرون نیامده بود .. برای همیشه آن زیر ماندگار شده بود” ص ۳۲۶، ادامه گمان قربانی بودن آنهاست؟ آیا سعید جهدی که از جهان مردگان بیرون آمده و میترای گریخته از دالانها با بانگ زدن هاشان در آن “دشت مهتابیِ ری” همان سورای جم اند که میخواهند مردگان را از خواب ابدی و دالانی که در آن فرو رفته و گمشدهاند بیرون بیاورند؟: ” اگر راه گم کردین، از پله های سرداب بیاین بالا! من منتظرتون میمانیم !/ هراس نداشته باشین! ..ما کسی را فراموش نمی کنیم! .. ما کسی را جا نخواهیم گذاشت!
چاه به چاه و قدم به قدم میترا و سعید دشت مهتابی را می پیمودند و در انتظار سپیده دم اسامی مردگان را در ویرانهها صدا می زدند” ص ۳۲۷
عدد ۷۹۳ که در فرگردها به نام گور ۷۹۳ از آن نام برده میشود چند بار استفاده کاربردی برای وصل چیزهایی در رمان پیدا میکند. نخست سعید جهدی گور خودش را در گورستان شهدای جنگ با شماره ۷۹۳ پیدا میکند. بعد میترا خرده سنگهای باقی مانده از سنگ نبشتهها را با همین عدد شماره گذاری میکند: ۷۹۳-۱۱، 793-12، ۷۹۳ -۱۳، و در ص ۲۹۹ عباس آقای گورکن از چاه شماره ۷۹۳ حرف می زند، گویی که شماره گور سعید جهدی را از شماره این چاه گرفتهاند. عباس آقای گورکن رو به مهندس که از او خواسته که این قبر را برایشان خالی کند، میگوید:”/ این قبر نیست، قربون! چاهه/ یعنی چی چاهه؟/ همین که عرض کردم … چاه ۷۹۳/ میترا با حیرت پرسید: این چاه ۷۹۳ است؟ / آره دیگه، سنگها رو ریختیم توش/ میترا پرسید:/ پس قبر شهید چی؟ سر قبر شهید چه بلایی آوردین؟/ این نقطه هرگز قبر هیچ شهیدی نبوده، به این خاطر که جسدی هرگز در کار نبوده . فقط یه پلاک فلزی به ما تحویل داده بودن/” ص ۲۹۹
معلوم نمیشود در این رمان رئالیستی، گذاشتن شماره ثابتی برای نام گور در هر فرگرد و ابتدای هر فصل و استفادههای این چنینی از آن، چه اندازه در ساختار معنایی کار لازم و ضروری بوده. اگر نیاز به این بوده که این فکر یا این ذهنیتِ طراحی شده در ساختار رمان جا بیافتد که گذشتهی اساطیری هر ملت از راههای مختلف، بخوان حتی از راههای زیر زمینی، گریبان ملتی را در آینده میگیرند و قربانی میطلبند، این حرف و فکر و نظر در واقعیتِ کندن چاه برای ساختن مترو و بعد رسیدن به راههای زیر زمینی و قناتها و حضور شخصیتهایی مثل میترا و فریور و حرف و سخنشان که تخصص و تحقیقشان روی سنگ نبشته هاست و یادآوریهای فریور از گذشته و گفتگوهایی که با جلال حکمت داشته، خیلی درست و منطقی و به خوبی در رمان جا افتاده است. از این لحاظ تکیه کردن غیر ضروری بر یک عدد و تکرار آن در فرگردها و شماره گوری که استخوانهای کسی دیگر در گور سعید جهدی در آن دفن شده و بعد نام چاهی که عباس آقا در برگهای آخر به آن اشاره میکند و غیره .. که به کاربرد نشانههای صوری در داستانهای پلیسی ختم میشود و به همان نحو، تنها موجب تحریک کنجکاویهای خواننده میشود برای یافتن چرایی آن. و بعد که نتیجه معلوم میشود، خواننده احساس میکند بیخود وقت و ذهنش را برای یافتن آن یا معنا دادن به آن صرف کرده است.
اوترخت. سوم سپتامبر ۲۰۲۵
پانویس»
[۱] – نیل آرمسترانگ نخستین انسانی بود که در تاریخ ۲۰ جولای ۱۹۶۹ مصادف با ۲۹ تیرماه ۱۳۴۸ روی کره ماه فرود آمد.
از همین نویسنده:
- نسیم خاکسار: رنجهای جانکاه “احیا” در جهانی بیشفقت
- نسیم خاکسار: نقدی آموزشی برای بازخوانی یک داستان – بررسی کوتاه و پله به پلهای از داستان هفت ناخدا از شهریار مندنی پور
- نسیم خاکسار: «کلاغ و جادوی خیال»، بازخوانی رمانِ «در چنگ» از شهرام رحیمیان
- نسیم خاکسار: «محاکای بیرون و درون»، خوانش دو شعر از گراناز موسوی
- نسیم خاکسار: پرسهای در دنیای ساعدی
- نسیم خاکسار: «شاعری که در خود شکفته است» – تاملی بر دو شعر از سید علی صالحی
- نسیم خاکسار: سوگواران
سالگرد قتل محمد مختاری – نسیم خاکسار: همین سیب که میتابد - نسیم خاکسار: لحظههای تاریک و روشن ما، خودکشی کورش اسدی و نخلهای آبادان
- نسیم خاکسار: نجواهای راویانی که فاجعه را زیستهاند – نقد و نگاهی بر «بهار هر سال…»
- نسیم خاکسار: عروسی برای مردگان
- «کابوس قتل عام زندانیان سیاسی در ادبیات ایران – نسیم خاکسار: از زیر خاک
- نسیم خاکسار: گفتوگو در ادبیات – بازخوانی «بره گمشده راعی» از هوشنگ گلشیری
- نسیم خاکسار: قنات