
تو را در دست گرفتهام. و به لبهی تیز و برّندهات نگاه میکنم که سبز است. از قتلعام برنجها. دست میکشم روی دستهات. آهسته. و پوست سفت و زبر پسرانم را لمس میکنم.
ولی من که پسری نداشتم. ارباب به من داد. به من بخشید.
به من بخشیدی. پسرانی که سبز شدند؛ مثل شالیزار. گفتی: “اینها مال تو.” اما آنها هیچوقت مال من نبودند. مال من نشدند. هدیههای بیارزشی که فقط برای گرفتن داده شدند. مثل زندگی. گفتی: “به تو زندگی دادم.” گفتم: “ارباب زندگی نمیخواهم. زندگی حبس شدن در یک کانتینر داغ است. کانتینر تاریک.” تاریکی آنقدر غلیظ بود که اگر دهان باز میکردم، میتوانستم تکهای از آن را ببلعم یا شاید تاریکی ببلعدم. فریاد می زدم. کمک میخواستم ولی صدایم پتکی بود بر تابوتِ مشتعلِ خودم. با دستان زخمی به دیوارهای آتش گرفته کانتینر کوبیدم .صدایی نبود. جز همهمهی آتش. انگشتانم میسوخت و بوی آهنِ داغ و گوشت سوخته پیچیده بود همه جا. داغی فلز از پوست پاهایم بالا رفت و بدنم را در اختیار گرفت. نمیدانم چند دقیقه گذشت، یا چند سال. زمان در آنجا آبی بود در کاسهی ترکخوردهای که آرام آرام ناپدید میشد. ضربهای بر کانتینر فرود آمد. نوری باریک از شکاف رد شد. دست انداخت و بیرونم کشید. بیرونم آوردی. مچاله، سوخته. نگاه کردم. به پشت دو تا شدهی بندر زیر حملهی آتش. به دودی که با بندرِ در حال سوختن بالا میرفت. به زمینی که با آدمی فرش شده بود. به خودم. به اسارت. همان جا عهد کردم دیگر اسیر قفس نشوم ولی ارباب تو اسیرم کردی. من ارباب نمیخواستم. زندگی نمیخواستم. ولی صاحب ارباب شدم. صاحب زندگی. و شدم کاکویی در شمال.
در شمال بودم که ارباب تو را به من داد. به انتخاب خودش. تو تیره پوست بودی همچون خودم. فکر می کردم بخاطر شباهتمان همدلیم و هم زبان. ولی زبان تو برای شکفتن گُلِهای کلامت نبود و سکوت تنها صدایی بود که آوازهایت را زمزمه میکرد. بجز شبها که چادر از سر میانداختی. و هیسهیس کنان در گوشم زمزمه میکردی: ” شالیزار قفسی است بزرگتر از کانتینر”. یادم آمد زمانی نه تو را داشتم و نه پسرانم را.
پسر بزرگم اولین بود که ترکم کرد. سبزی خزهها و جلبکها آبیِ چشمانش را در خود حل کرد و پوست فلس مانندش به هیئت پوست درختان جوان درآمد. قبل از رفتن ساعتها کنار آبشار اسکلیم رود مینشست، خیره میشد به رقص بخار آب.
و گاه با لبان نیمهباز، اشعاری نامفهوم برایشان میخواند.
میخواندی. برای پریان. پریانی از جنس آب، درخت. با گیسوانی به سانِ پیچکها و چشمهایی درخشان مانند تلالو نور خورشید در آب. آن شب که تنهایم گذاشتی پلنگ درونم نعره زد ولی صدایم در غرش آبشار گُم شد و تو محو شدی. برادرت هم محو شد و بالههای روی پوستش شروع به تغییر کردند. تنها شدم.
با تو تنها شدم. یادم آمد روزی که برای اولین بار دیدمت، باران تازه بند آمده بود. بوی خاک خیس و نشا در هوا پیچیده بود. کفشهای گِلیام را از پا درآوردم و وارد خانه شدم. خانهای که یک در و دوازده پنجره داشت. پشت اولین پنجره ایستاده بودی. خیس. و مثل مجسمهای یخی در حال آب شدن. لباسی خاکستری بر تنت چسبیده بود و انحنای ابرهای آبستن را در خود پنهان داشت. موهایت باز بود. رها. نگاهت کردم. گفتی: “ارباب گفت زن توام.” پرسیدم: “اهل کجایی؟” گفتی: “شهر تو. همان جایی که آدمها از جایی نمیآیند و فقط به جایی میروند.” گوشه اتاق سفرهای انداختی و ما کته و ماست بیحرفیمان را خوردیم.
شب، بیصدا خزید روی سقف خانهی گلی مان. لامپ کم سوی حیاط سایههای بلند و بیشکلِ درختها را انداخت در اتاق. دراز کشیده بودم و تو آن طرفتر پشت به من نشستی و با انگشت، گره موهایت را باز کردی. گفتم: “اگر راحت نیستی، میتوانم بیرون بخوابم.” چیزی نگفتی و به کارت ادامه دادی. صدای قلبت را میشنیدم که آرام میزد، بیهیچ شتابی. بلند شدی. کنارم آمدی. سایهات روی بدنم افتاد. گفتی:”ارباب گفت زن تو هستم. ولی نگفت زن بودن چه معنایی میدهد؟” گفتم: “شاید زن بودن پاک کردن گِلهای کفشهایم باشد.” بلند شدی و کفشهایم را تمیز کردی. گفتم: “من هم نمیدانم مرد بودن چه معنایی میدهد؟” گفتی:”شاید مرد بودن یعنی گلی کردن کفش ها.” لامپ حیاط خاموش شد. و لبخندهایمان را از آنِ تاریکیای کرد که بینمان دراز کشیده بود. سپیده دم دست در دست زنی سرخموی از آخرین پنجره به داخل اتاق سرک کشید. آن شب بود که فهمیدم کلام آبی است که از پارچ بالای سرمان بخار کرده. این بود که به پسرانم دل بستم.
به شما. ما هر روز به شالیزار میرفتیم. آفتابِ کار کمرم را خم کرده بود، و گرمای هوا نفسم را تنگ. درو میکردم. با همان داسی که برنجها در برابرش سر خم میکردند. در تباتب گرما شما پیراهنهایتان را کندید. و دیدم چیزی زیر پوستتان، درست بالای کمر، برق میزند. چیزی شبیه به بالهی ظریف ماهی. یادم آمد که هر دوی شما از دل دریا آمده بودید. با صدای دمام زنِ عاشقی که هر غروب کنار ساحل، به اذن ارباب دمام میزد و خفتگان دریا را بیرون میکشید. ارباب موقع بخشیدن شما گفت: “نعمتم را بر تو تمام کردم و ساکنان را بجای غریقانِ دریا، به تو بخشیدم. ایندو پسرانت هستند. با آنها برو.” و من با شما از جنوب به شمال آمدم و شدم کاکویی در شمال.
آن روز ما سه نفر کنار هم ایستادیم، داس در دست، مثل سه سرباز که قبل از جنگیدن به میدان نبرد نگاه میکنند. تو ساقهای را با دقت از زمین جدا کردی، با انگشتهایت نوازشش کردی و گفتی:
ـ “کل محصول به ارباب میرسد. خوشه بیاجازه به خانه نمیآید.”
برادرت داس را در گل فرو کرد، نگاهش مثل آب از روی ساقهها گذشت و گفت:
ـ “خاک اگر دهان داشت، نام ارباب را نمیبرد. چرا ما ببریم؟”
ابری در نگاهت شکل گرفت. گفتی:
ـ “ولی ما زیر سایهی ارباب هستیم.”
برادرت لبخند زد، اما لبخندش تَرَک برداشت:
ـ “سایه هدیه نیست. زندان است.”
سکوت پهن شد روی شالیزار. خوشهها از دستتان افتاد، داس بالا رفت، بوی برنجِ زخمخورده پیچید. داس را از تو گرفتم و زمین گذاشتم. دیدم نخهای نامرئی ارباب دست و پاهایتان را به بازی گرفته. میانتان ایستادم و گفتم:
ـ خون شما از خون خوشه رنگینتر است. فردا شالیزار را به ارباب بر میگردانیم و از زیر سایهاش بیرون میآییم.”
شب که شد به خانه برگشتیم. نیمه شب هر دوازده پنجره را بستیم. دور هم نشستیم. مار از گوشهی اتاق به میانمان خزید. روی پوستش طرحی از شالیزارهای بزرگ و بیارباب بود. به طرح پشتش خیره شدیم. آوازِ آبشار اسکلیم رود از پنجرهها گذشت. به شما رسید. مثل همیشه به طرفش دویدید. و من فهمیدم نه از ارباب میتوان نافرمانی کرد نه از آب. دنبالتان آمدم. صدای آب مثل دستِ خیس، پشتم را لرزاند. به رودخانه رسیدید. آب به طرفت پیشروی کرد. کف پاهایت را بوسید. آرام از بدنت بالا آمد و تو را در خود فرو برد. و ناگهان رهایت کرد. موهایت مثل شاخههای تازهٔ سپیدار در همهسو رویدند. برادرت کنارت آمد و نشست روی سنگی خیس. دستهایش را روی زمین گذاشت. انگشتهایش خم شدند. فرو رفتند در خاک. پوستش به رنگ تنهٔ بید درآمد. و خودش سر ریز شد از سرشاری. گرگ و میش که به هوا حمله کرد، شما دو درخت شدید؛ بید مجنونی که شاخههایش به طرف آب بود و سپیداری که با وزش باد میرقصید.
بدون شما به خانه برگشتم. زنم چادر زنانگیاش را از سر انداخت.
چادر آرام از شانههایت لغزید. امواج سیاه موهایت روی گردنت ریخت و تمام بدنت را در خود فرو برد. حرارت بدنت تغییر کرد. استخوانهایت سبک و مفصلهایت شل شدند. چمباتمه زدی و روبرویم نشستی. دانستم که گاهِ گفتن است. از رفتن پسرانم گفتم، از درخت شدنشان. از دلتنگی.
زبان دو شاخهات را بیرون آوردی، هوا را چشیدی. کلماتم را مزهمزه کردی. دور پاهایم پیچیدی و با من چشم در چشم شدی. در یک چشمت نور آتشی افتاده بود که گوشهی اتاق روشن بود و در چشم دیگرت تصویری از شالیزار، جنگل، و ساحل اسکلیم رود. آتش از یک چشم به چشم دیگرت سرایت کرد و همه چیز را سوزاند. رهایم کردی و با سر کردن چادر دوباره زنم شدی.
به شالیزار که رفتم، خورشید تازه وسط آسمان نشسته بود. مشغول درو شدم. خستگی به جانم آویزان شد. گرما بر زخمهای کف دستم نمک میزد. خم شده بودم روی ساقهها. سایهای افتاد کنارم. سر بلند کردم. زنی ایستاده بود.
ایستاده بودی. موهایِ آتشینت در باد میرقصیدند. پوستت روشنیای داشت مثل آفتاب. بیآنکه حرفی بزنی، داس را برداشتی و شروع به کار کردی. احساس کردم از قبل میشناسمت.
پرسیدم: «که هستی؟»
صدایت را پایین آوردی و گفتی: “کسی که از تو به اینجا آمد. زنی که مردان نامش را آهسته میبرند و زنان در رویاهایشان خود را مثل او میبینند.”
خندیدی. دستهای برنج کندی و در دستم گذاشتی.گفتی: «برای اربابت نبر. برای خودت نگه دار. حتی اگر خشک شود.»
خورشید روی سرت غروب کرد. شعلهاش در موهایت پیچید و از موهایت به شالیزار. لبهایت آنقدر نزدیک بود که توانستم طعم دود را روی زبانم حس کنم. گفتم: “امشب زنم خانه نیست.” گفتی: “مرا به خانهات ببر.” با هم به خانه آمدیم. وارد حیاط شدیم. تو داخل اتاق سفره انداختی. کته و خورش حرفهای نزده را خوردیم. گفتم: “در خانه من، مهمان حرفش را میزند.”
گفتی: “حرفهایم در رویا پنهان است.”
شب که شد، چادری نداشتی که از سر بیندازی. موهایت بر شانهام لغزید. گردنم را نوازش کرد. پرسیدم: “چرا آمدی؟”
گفتی: “”آمدهام تا غم را در تو بیدار کنم.” یاد پسرهایم افتادم. سر بر پای تو گذاشتم. و به سقف خیره شدم. سقف را آسمانی دیدم پر از ستارههایِ چرخانی که زنی میانشان شمالی میرقصید.
فردا صبح خانهام را رُفتی و شب روی پلههای حیاط نشستی و با انگشتت روی خاک طرحی کشیدی شبیه مار حلقهزده. همان موقع زنم وارد حیاط شد. چشمهایش برق خاصی داشت که خبر از پوست انداختنش میداد. گفت: “اینجا خانهی من است.”
گفتی: “اینجا خانهی کسی نیست. خانه جایی است که بتوان در آن خوابید بیآنکه سایهای بالای سرت باشد.” زنم با خشم نگاهم کرد و گفت: “اگر این شعله در خانه بماند، همه چیز را خاکستر میکند.”
تو چند دانه برنج در مشت گرفتی و در هوا پراکنده کردی و گفتی:
ـ “برنج قبل از آن که به دهان برسد، اول از آتش میگذرد. زندگی همین است.”
باد سردی از دوازده پنجرهی خانه داخل شد. موهایت را در هوا شناور کرد و چادر زنم را از سرش انداخت. زنم جلو آمد، دورت چرخید، تو را بویید. گفت: “تو به او چه میدهی که من نمیدهم؟”
تو خاکی که روی پایت نشسته بود، تکاندی و گفتی: “در را باز میکنم.” چشمهای زنم باریک شد. زبان دوشاخهاش از میان لبهایش بیرون آمد و گفت: “من قبلا در را برایش باز کردم.” و با گفتن این حرف هر سه نشستیم دورتادور یکدیگر. من، تو، و ماری که دیگر زن نشد. زبانهاو حنجرههایمان وسیلهای شدند برای بیرون کشیدن حرفهای گمشدهی درونمان. دربارهی ارباب. ولی او از هر ۱۲ پنجره نگاهمان میکرد. تو زیر لب زمزمه کردی: “شالیزار قفسی است بزرگتر از کانتینر.”
سایهای بودم بین دیوارهای آهنی کانتینرها و جرثقیلهای غولآسا. در بارانداز . جایی که نور از لایههای فلزی میگذشت و با خودش گرمایی پوست سوزان میآورد. و باد بوی نفت، ماهی و عرق خشک نشده را همه جا میپراکند. زنجیرها را به قلاب میبستم، طنابها را میکشیدم، و بارها را از شکم تاریک کشتی به دهان گرسنهی کانتینرها میریختم. دهان کانتینرها سیاه بود. از شب سیاهتر. بندر در پیش چشمانم سیاه شد. از نفس آتشینِ یکی از کانتینرها. داخل کانتینر بودم. زیر کانتینر حبس شدم. احساس کردم در تنوری حبس شدهام که نانی از آن در نمیآید. زمان همانجا مُرد. زندگیام مرد. نوری به کمکم آمد. دستِ ویرانگرش بیرونم کشید. بیرون که آمدم، بندر بندر قبل نبود. آدمها تغییر کردند. پسرهایم از روی بازوی جرثقیل به دریا افتادند. به دریایی که سالها پیش زنم را بلعید.
زندگی جای خالی را مثل آب پر نمیکند. حتی اگر گرفته شده را به تو پس دهد. ارباب برای کاکویی در شمال دوباره زندگی ساخت. زمینی، پسرانی، زنی و سرخ مویی. پسرانم را به دخترانش بخشید. مار و سرخ موی را به داس. و مرا به شالیزار. و من شعله را به شالیزار میبخشم. داس را برمیدارم. تو را. و به پیشانیام میبخشم.