
مقاله نسیم خاکسار به بررسی و نقد داستان “هفت ناخدا” اثر شهریار مندنیپور میپردازد. این تحلیل با تمرکز بر ساختار داستان، شخصیتها و روابط پیچیدهشان، به ویژه عشق مرد به کوکب و نقش راوی در سرنوشت او، پیش میرود. خاکسار با بررسی تعلیق و انکشاف در داستان، از طریق رمزهایی مانند شببو و بنفشه، به کشف نقش راوی در لو دادن مروارید و سنگسار شدن کوکب میرسد. همچنین، مقاله به تمهای اصلی داستان مانند عشق، خیانت و انتقام، و استفاده هنرمندانه از تصویرسازی و نمادها برای انتقال مفاهیم عمیق میپردازد. این تحلیل به خواننده کمک میکند تا درک عمیقتری از عناصر داستانی و پیامهای نهفته در “هفت ناخدا” به دست آورد.
(از درسهای کارگاه نوشتن خلاق در آمستردام.)
“… نوشته بودم: وانگرد! حتمن گیرت می اندازند، مثل سگ میکشندت. نوشته بودم: بدبخت! وانگرد! فلک زده همان خارجی که هستی خدا را شکر بکن. بنشین عرق سگی ات را بخور، خر کیف باش، وانگرد… نوشته بودم: خوش ندارم من هم توی این آتش بسوزم. و نوشته بودم: بیست و دو سال که هیچی، صد سال هم که بگذرد انتقام طایفه را نمی خواباند… وانگرد!
توی سالن کوچک فرودگاه، لابلای مسافرهای هواپیمای «فوکر» قراضه، پیدایش نمیکردم. وقتی همه هجوم بردند طرف تلنبار جامه دانهایشان، دیدمش: بغلِ در ورودی، مثل مجسمه ایستاده بود. آن موهای قشنگش، تنک و خاکستری شدهاند، ولی مثل همان وقتها بلندند. ولی خیلی بیشتر از خیالم شکسته شده: خیلی خراب تر و پیرتر… با عینک سیاه که چشمهایش را که قایم کرده بود، نمیفهمیدم ترس دارد، تلواسه دارد یا بلکم پشیمانی… گفتم:
جامه دونت…!؟ برو ورش دار جلدی بریم” از سطرهای آغازین داستان هفت ناخدا.
در سطرهایی که از ابتدای این داستان آمده، جدا از تک گوییِ گیرا و زنده مرد جوان ، ِراوی این داستان، تصویری داده میشود از دیدار دو مرد، یکی همین جوان (راوی داستان) و دیگری پیر که بعد از سالها دوری به وطن برگشته و مرد جوان به استقبال او رفته است. محور این داستان، ماجرای عشقیِ مرد سفر کرده به زنی است به نام کوکب و عواقب این عاشقی و چرایی این دوری است.
در این متن آموزشی جدا از آن که نشان میداده میشود چگونه برای نقد داستان و بازخوانی آن باید پله پله ساختار داستان را جلو رفت، به بخشی از پرسشهایی مثل معنای تعلیق و انکشاف که برای برخی هنگام خواندن داستانی پیش میآید نیز پاسخ دادهام.
با دقت این متن را بخوانید. جایی در دفتر یا پروندهای که برای این کلاسها دارید این متن را نگه دارید. وقتی میخواهید داستان و هر نوشتهای را نقد کنید، نخست به همین گونه پله پله آن را نوشته و از درون آن جلو بروید. بعد که بطور کامل داستان یا نوشته را بدین صورت تا به آخر رفتید، مطلبتان را بنویسید. درست یا غلط بودن متنتان از آن نوشته را همین طرح اولیهای که برداشتهاید روشن میکند نیز اگر غفلتی کرده و جاهایی را ندیدهاید یا به نظرتان بی اهمیت بوده است.
- درباره بچگی راوی: من دیگه اون بچه پادو نیسم. یادت که نرفته چه نکبتی زدی به بچگیم…( شروع داستان)
- درباره هوای سوزان شهر: پائیز هم که شده خورشید تب لازمی این شهر از پشت ابرها می سوزاند.
- مرد( که از خارج به وطن بازگشته) از راوی ( پسرک پیشین) میخواهد و اصرار فراوان دارد که او را به محله یا مکان هفت ناخدا ببرد: باید برم “هفت ناخدا”… ببرم هفت ناخدا”/. /” با ای چشمات هفت ناخدا دنبال چی میگردی!؟ …هرکی ببردت ، محاله من ببرمت! کورخوندی..”/
- بعد معلوم می شود هفت ناخدا جایی است که کوکب در آنجا سنگسار شده بود.
- گفتن از رمزهایی که بین مرد و کوکب بوده و رساننده این پیغامها، پسرک، یا راوی داستان: این رمزها در داستان چند جور نقش یا کار کرد دارد. بعد از سالها که از آن واقعه گذشته، مرد از پسرک آن سالها که از او پرسیده بود در هفت ناخدا دنبال چه میگردد و او گفته بود شب بو رمز چی بود، باز می پرسد: بنفشه یادته رمز چی بود؟/ پسرک میگوید: من فقط پیغوم رسون بودم. محرم رمزاتون که نبودم./ بقیه را مرد میپرسد و خودش توضیح میدهد: /”بنفشه یعنی بازار ماهی فروشا.”/
- همینطور که آنها نشسته در ماشین جلو می روند آهسته آهسته مکانها و محلههای شهر نامگذاری میشوند. اما نامگذاریها همه در ارتباطاند با ماجرای عشقی که در وجود کوکب و مرد شعلهور شده بود. برای مثال میرسند به طلافروشی قیصریه. از این طلافروشی مرواریدی خریداری شده بود که راوی باید برای کوکب میبرد: /” حالا رسیدیم طلافروشی “قیصریه” …نحسیات بیچاره هم گرفت.وضعش خراب شد. یکی از اونایی بعد انقلاب به مال و منال رسیدهان، مفت خریدش./”
- عرق فروشی سرژ: حرف اصلی و معنای واقعی عشق را سرژ ، روبرو با مرد، در جمعی میزند: / “مرد اگه مرد باشه عشق را از دس خر تو لجن زدن تشخیص میده.”/ (دقت کنید در همین جا راوی یا همان پسرک حرفِ به ظاهر ساده ای میزند که مرد را کوچک یا توهین کند:/” تنها طرفدارت عرق فروشی ارمنی شهر بود”/ اما این حرف در طی داستان نشان از عشق قلبی و واقعی مرد میدهد نسبت به کوکب. و این حرف را یک مرد ارمنی که مسلمان نیست می زند.( صدایی بیرون از سنت و شرع. این چند معنایی در بسیاری از دیالوگها هست. باید پیدا کنید.)
- رمز دوم: گل اطلسی. وقتی راوی از معنای آن میپرسد. مرد پیر میگوید:/ “خوب یادت مونده…رمز این بود که دلش تنگ شده. غروب فرداش قرارمون خونه” ناخدا حشمت” که باغچهاش گل اطلسی داشت.”/ در توضیح این پرسش، معصومیت یا عشق ریشهدار بین مرد و کوکب تصویر میشود. تصویری که راوی را تکان میدهد: / “این نامرد، آن وقتها که از این عوالمش با کوکب به من نقلی نمیکرد. بلکه میگفته نیم قده گشنه گدا کجا لایق این حرفا… ولی اگر بهم میگفت خوب میفهمیدم.”/
- مرد می گوید: /”بوهای شهر عوض شده ن. مطمئنم هوا ابریه!… نه؟ بوی بارون توی هوا هس. ولی میفهمم که بوی دریاهم عوض شده.”/ راوی ( پسرک پیشین) همین جا اعتراف میکند که او هم در همان سن عاشق کوکب بوده است: /”…. دلدل میکنم بهش بگویم خاله کوکب من هم باهات یک رمزی دارم.”/ اما پیش از این حرف، به این تصویرها دقت کنید: ” امروز دریا عجیب بدون موج است امروز…ندیده می بینم. ماهیهای مرده شکم سفیدشان بالا، بدون حرکت موج. ماهی ربزهای سیاه بهشان نوک می زنند، برق برق لباس کوکب کنار باغچه شب بوهاش..”
- راوی کم کم متوجه عشق واقعی مرد نسبت به کوکب میشود. بعد دنبال راهی میگردد تا در ذهناش چهره گناهکاری از او بسازد. برای اثبات همین نظر بر رابطه یا شایعه رابطه او با زن مهندس آلمانی تاکید میکند: “تو. تو که برا خودت یه خانم مهندس خارجی داری، پس چرا یی کوکب را هم ..”.
- راوی بعد از رساندن پیغامی به کوکب و مهارت در رساندن آن میگوید: “خوشحالیاش را از رسیدن پیغام میفهمم. نی قلیان هیکلم پر از مردانگی میشود از نوازش پشت انگشت کوچک کوکب روی گونه ام.”
- اشاره ای مهم در داستان از جانب مرد در نوع نگاه او به کوکب و جایگاه عشقی که به او دارد: “کوکب خیلی سر بود از این شهر. اگه اون قدر زود نداده بودنش به اون ناخدا، حتما من پیداش میکردم. خودم میگرفتمش. خیلی سر بود از اون قاچاقچی دهاتی”.
- راوی برخلاف مرد در موضع دفاع از ناخدا جلال ایستاده است. حرفهایی میزند که سنگینی احساس گناه را از روی دوشش بردارد یا از آن کم کند: /”هرچی بود و نبود مال شوهرش بود.”/ حرف اصلی این داستان وقتی عیان میشود که جریان پیدا شدن مروارید در دست او و چگونه لو رفتن آن فاش میشود. پسرک عامدانه آن را لو میدهد تا مرد را از سر راه عشق خودش و کوکب بردارد (به خیال خودش،) تا خودش و کوکب با هم باشند. اما این رخ نمیدهد و بعد از لو رفتن مروارید مرد فرار نمیکند در عوض به راوی یا همان پسرک میگوید:/ “برو و به کوکب بگو شب بو. بگو. برو برس بهش. بگو شب بو. همین. فقط. خودش می فهمد چکار کند. یادت نرود. شب بو.”/ (فراموش نکنیم پرسش از رمز شب بو. در اول داستان میآید و در پرسش پسرک چون حرفی است که انگار از درون ناخوداگاه معذب او بیرون زده است. این یکی از همان تعلیقهایی است که در همان اول داستان خواننده با آن مواجه میشود. (تعریف تعلیق را همین جا میآورم. تعلیق درکتاب لغت یعنی بلاتکلیفی. یعنی عقب افتادن کاری.) تعلیق در داستان با این پرسش ها برای خواننده شروع میشود. چرا این سئوال به میان آمد؛ آن هم در همان آغاز ورود مرد؟ چه نقشی دارد این رمز؟ و این حالت؟ یعنی خواننده منتظر می ماند که در داستان به این پرسشهایش جواب داده شود. از این گونه تعلیق ها در داستان و در همان آغاز باز هم هست. برای مثال: چرا پسرک میگوید که این مرد به زندگی او نکبت زده. تعلیق در داستان همیشه پرسشی است که خواننده در پی یافتن جواب آن است. و نیز حالتی است که تا جواب در داستان برای آنها پیدا نشده، ماجراهای درون داستان در حالتی از بلاتکلیقی و معلق بسر میبرند.
- برای شناخت بیشتر از روحیه و وضعیت روحی پسر در آن وقت، دقت کنید به این حرف که بعد از آن که مروارید لو رفته در ذهن پسرک می گذرد: /”باورم نمی شود. توانا ترین مرد زیبا و داناترین مرد یکدفعه این طور افتاده به سگ لرز از ترس. ناتوان… و خوشم می آید.”/
- رو شدن کامل وجود پسر: به این دیالوگهای مرد و پسر توجه کنید:/ “مرد: تو چه دردی داری؟/ پسر:/ اون وقتات هم که چشم داشتی نمی دیدی. اون چشمات فقط هیز ناموس دیگرون بود. که از سر مرغای خونگی هم نگذشتی.. فقط واسه کیف و دست خرت./ مرد: /تو آشغال کله که نمی فهمی عشق../ پسر: /زر نیا. از لجن کاری تو همون بچه نادون که من بودم چشام چنون باز واز شد که هیچ وقت دیگه”./
- راوی هم عاشق کوکب میشود و چون عشق خودش را واقعی میبیند مروارید را لو میدهد و میگوید پیغام شب بو را به کوکب نرسانده بود:/ “چشمهایم تار شدهاند؟ یا هوا همین قدر تاریک شده؟ او خفقان گرفته دیگر. بلکه ماتکش برده جایی. نمیدانم باید بهش بگویم یا بگذارم برای وقت مرگش، بارها دیدم که دم دمای نفس های آخرش سر میبرم درِ گوشش که بهش بگویم که پیغام شب بو را هیچ وقت به کوکبش نرساندم”/ و در نهایت این حرف راوی، پسرک آن وقتها را، به خاطر یسپارید: /” بعد از چند سال که راحت شده بودم، باز برای هزارمین بار “کوکب” مچاله گوشهی اتاق، پیشانی از روی زانوها برمیدارد….جای مُشتها: لکه لکه سیاه به قرص صورت مثل ماهش، چشمهایش سیاهتر، باز چشمهایش نحس، زل می برد به من… باز کاسهای غذا جلوش هل میدهم. اطرافش ظرفهای قبلی گندگ زده اند… توی چشمهایش هر حرفی که هست از عقل و دل یک پسر بچه خیلی سرتر است… معلوم است که آن موقع نمی توانستم بفهمم. من همهاش یازده سالم بوده. معلوم است عقل و سولم نمی رسیده آن نگاه سمجش چی می پرسیده”
- نتیجه و انکشاف در داستان: در واقع عامل اصلی سنگسار شدن کوکب همین راوی و پسرک آن وقت بوده که از سر عشق به کوکب، او را به کشتن میدهد. انتقامی دوگانه هم از مرد که عاشق کوکب بوده و هم از کوکب که به جای او، عشق مرد را پذیرفته بود.
- انکشاف در داستان دنباله تعلیق است. و میتوان گفت پاسخ هایی است که ما برای پرسشهایمان در داستان پیدا میکنیم. انکشاف یعنی آشکار شدن و به کشف چیزی رسیدن. پس لازمه هر داستان هم تعلیق است و هم انکشاف. در واقع انکشاف، پاسخ یا پاسخ های تعلیقی است که کشف میشود. خواننده اکنون این را متوجه میشود که چرا راوی در اول داستان تا مرد را می بیند به او میگوید که کودکیاش را او خراب کرده بود. این یکی از همان انکشافهای درون داستان است.
- در پایان به این تصویرِ کوکب فکر کنید، وقتی از اتاقی که شوهرش او را در آن حبس کرده بیرون زده و در زبان راوی برابرمان چهره پیدا کرده است، به زنی که با قد و بالای بلندش بی ترس و واهمه بیرون زده است. زنی با قامت بلند که چادر توانای پوشاندن آن را ندارد:/ ” کوکب که دزدکی از خانه آمده بیرون، قد و بالایش توی چادر هم معلوم است که قد و بالای کوکب است… پیرزنی کِل میکشد، با انگشت نشان میدهد کوکب را … هلهله میکشد که” سی کنین! کوکب خانوم! نحیب خانوم…” از طرف دیگر زنی دیگر جیغه میکشد: بی حیا! بی چشم و رو روز روشن اومده بیرون…” کوکب وسط میدانه خشکش میزند. کِل کشیدن بیشترمی شود… می بینم که از هر طرف مردی، زنی درمیآید…دارند دوره میکنند دور کوکب را .. هرطرف که میخواهد برود، جلوش یک چندتایی در میآیند . برادر ناخدا از توی خانه ناخدا بیرون دویده… کجا در میری روسیا!؟” همو اولین سنگش را پرتاب می کند و صلوات می فرستد..” و به این تصویر در آخر داستان: توی تاریکی شب، نه مثل چراغ کومهها: تک تکی و کافوری؛ که خوشه خوشه، سفید، چراغهای نیروگاه، کنار دریا، گلوبندی میدرخشند. انگار یک کشتی بزرگ اقیانوسی به گل نشسته….”
- یک داستان خوب زود به نتیجه نمیرسد بلکه راههای زیادی را در مینوردد تا وقتی به کشف میرسد، کشف آن، نهایی باشد و به گفته فالکنر: کاری حاصل عرق ریزان روح.
سال ۲۰۲۰ میلادی ، هلند.