برای ناصر رحمانی نژاد
آدمهای بازی:
مرد اول
مرد دوم
مرد سوم
مرد چهارم
زن اول (با بلوز سفید و دامن سیاه)
زن دوم (با بلوز سفید و دامن قهوهای)
زن سوم (با بلوز سفید و دامن قرمز)
زن چهارم (با بلوز سفید و دامن نارنجی)
و چند رهگذر
صحنه: کوچهای در پایین شهر. نمای بیرونی دیوار چند خانه با در و پنجره.
زمان: آغاز صبح
صدای شلیک چند گلوله پی در پی شنیده میشود. صدای دویدن و نفس زدن سه یا چهار نفر.
سکوتی ممتد.
پرده بالا میرود
جسدی روی زمین افتاده و ملافهای سفید روی آن کشیده شده است
چهار مرد با کمی فاصله از چهار سوی صحنه وارد میشوند. هر چهار نفر تقریباٌ مسن هستند. موها فلفل نمکی و قیافهها خسته است. دستها به پشت کمی در اطراف قدم میزنند. بعد هرکدام گوشهای را میگیرند و مینشینند.
مرد اول (چندک زده و پشت به دیوار . با کمی تردید): به نظرم چهرهاش آشنا میآمد.
مرد دوم (چهار زانو روی زمین نشسته): به نظر من هم (به بقیه با تردید نگاه میکند)
مرد سوم (اندوهناک و پرسنده): پس شما او را دیدید؟
مرد دوم: ببخشید با من بودید؟
مرد سوم: فرقی نمیکند. با یکیتان بودم.
مرد اول: نه. توی آن گرگ و میش هوا چطور میتوانستم. تا آمدم چشمهایم را بمالم که پردهی تاریک خواب از جلو چشمانم کنار برود، گذشت و دور شد.
مرد دوم: درست مثل من.
مرد چهارم: هوا گرگ و میش هم نبود، نمیدیدیم. (با اندوه پیشانیاش را میمالد.)
مرد اول: چرا باید این طور باشد؟
مرد سوم: گاهی پیش میآید. این روزها زیاد رخ میدهد. یکمرتبه میبینی جلو چشمانت سیاه شده است.
مرد دوم: کاملاٌ درسته.
مرد چهارم: روز هم بود آفتاب چشمانت را میزد.
مرد اول: نمیشد. من خیلی سعی کردم. اما نتوانستم خوب ببینمش. پردهی تاریک خواب نمیگذاشت.
مرد سوم (از وقتی که نشسته گاه به گاه دستهایش را به هم میمالد و به افسوس سر تکان میدهد): من چرا نتوانستم. من که اصلاٌ شبها خواب ندارم چطور نتوانستم؟
مرد چهارم: من هم همین طور. بیدار بیدار.
مرد سوم: بگو پنج دقیقه خواب. اصلاٌ.
مرد چهارم: همین طور با پلکهای باز به سقف اتاق نگاه می کنم.
مرد سوم: باور میکنید. همین حالا که اینجا نشستهام میتوانم لک و پیس و خطهای درهم برهم سقف بالای سرم را هم برایتان بشمارم.
مرد اول: چه هیئتهایی به خودشان میگیرند.
مرد دوم: موجوداتی عجیب و غریب.
مرد اول: کلههایی با چشمانی از وحشت درآمده.
مرد دوم: یک ردیف آدم به هم بسته شده.
مرد اول: به هم بسته با زنجیر.
مرد دوم: غُل و زنجیر
مرد چهارم: و ماه که دارد اشک میریزد.
مرد اول: سربی رنگ، سرد و سُربی.
مرد دوم: بعد خون.
( چهار زن وارد میشوند و در انتهای صحنه پشت به دیوار میایستند.
مرد سوم( برمیخیزد): زنم میگوید.
زن سوم با بلوز سفیدو دامن قرمز، کمی جلوتر از بقیه میآید): چقدر آنها را نگاه میکنی. مشغولیات دیگری به ذهنت نمیرسد مرد! آخر این هم شد کار. کار یک شب و دو شبات که نیست. خانه را وهم برداشته. دست بردار.
مرد چهارم(برمیخیزد): چکار کنم. یک روز تاق میآید یک روز جفت
زن سوم(جنون آسا دور صحنه میدود): تاق. جفت. تاق. جفت. وبا. طاعون. آدم را با شراپنل می کشند. توی کیسه میگذارند.( با لحنی آرام و خسته) تاق . جفت. تاق . جفت. خیال میکنی نمیدانم چه میکشی! بگیر بخواب مرد. بخواب.
سکوت
زن سوم به ته صحنه می رود. مرد سوم و چهارم میروند سرِ جایشان مینشینند.
مرد چهارم: آن وقت، دم دمای صبح، که از خستگی پلکهایم روی هم میافتد کابوس شروع میشود.
صحنه کمی تاریک میشود. از دو گوشهی صحنه چهار نفر از ماموران حکومت با تفنگ و کلت وارد میشوند. در خانهها را میکوبند. با زور داخل خانهها میشوند صدای داد و فریاد و صدای شلیک و انفجار صحنه را پر میکند. صحنه به طور کامل تاریک می شود. صحنه روشن میشود. کنار در خانهها و توی کوچه و روی لبه پنجرهها چند شاخه گل سرخ گذاشته شده است.
مرد سوم: وقتی زنم تکانم داد فکر میکردم دنباله کابوسهایم بود.
مرد چهارم: تاپ، تاپ.
مرد سوم: انگار کسی ایستاده بود روی کلهام و همین طور تاپ تاپ پا میکوبید.
مرد چهارم(با دست شقیقههایش را میگیرد): خواب. چه خوابی برادر. دیگر بین خواب و بیداری فرقی نمانده است.
مرد سوم: کابوس برادر. کابوس.
مرد دوم از جا بلند می شود. به طرف جسد میرود. دیگران حیرت زده و مبهوت و ترسیده با نگاه او را دنبال میکنند. او روی جسد خم میشود.دست دراز میکند تا ملافه را کنار بزند.بقیه باهم سر میان دستهایشان پنهان میکنند. او هراسان دستش را عقب می کشد. دوباره برمیگردد و به همان حالت قبلی سرجایش می نشیند. دیگران سر بلند میکنند و حالت آرامی به خود میگیرند.
مرد دوم: صدا را که شنیدم پشت پنجره نشسته بودم.
مرد اول: نصف شب از خواب پریده بودم و دیگر خوابم نمیبرد.
مرد دوم: نشسته بودم پشت پنجره و سیگار میکشیدم که صدای تاپ تاپ پا را شنیدم.
مرد اول: از دور.
مرد سوم: صدا از سمت راست کوچه میآمد.
مرد دوم: از همین کوچه؟( به سرفه میافتد)
مرد سوم: نه، از کوچهای که نبش آن نانوایی نان سنگکی است.
مرد اول: سه کوچه آن طرفتر.
مرد دوم: گفتم خیالاته.
مرد چهارم: مثل هر شب.
مرد سوم: مثل همیشه.
مرد دوم: آخر آن وقت سحر.
مرد اول: آن هم با این شتاب.
مرد دوم: گفتم خیالاته.( مکث) یک دفعه سر مُرده آویزان میبینی از سقف. یک دفعه یک دریا خون توی کوچه.
مرد اول: حالا هم تاپ تاپ.
مرد دوم: رفتم توی آشپزخانه جرعهای آب بخورم، زنم پا شد و آمد به دنبالم.
زن دوم (یک گام میآید جلوتر از بقیه): صدا را شنیدی؟
مرد دوم: بگیر بخواب خیالات است. مثل همیشه.
زن دوم( با اعتراض): نه. وقتی صدا را شنیدم بیدار بودم.
مرد دوم: چشمانش را جلوم گرفت و گفت.
زن دوم: توی این چشمها تو خواب میبینی؟
مرد دوم: دستم را گرفت و گذاشت روی تنش.
زن دوم: روی این پوست گرمای رختخواب را احساس میکنی؟
مرد دوم: تو همیشه به من میگفتی خیالاته. یکدفعه هم بگذار من به تو بگویم. باور کن خیالاته.
مرد اول( با بیانی گزارشی): رنگش پریده بود و چانهاش میلرزید.
مرد دوم: دستش را گرفتم و بردمش به سمت رختخواب که صداهای بعدی آمد. باز هم از دور.
(زن دوم برمیگردد به ته صحنه)
مرد سوم: بازهم از دور؟
مرد دوم: چه بگویم (با دست پیشانیاش را میگیرد.)
مرد اول: کی در آن وقت فاصله را حس میکند.
مرد دوم: انگار زیر پلک است.
مرد اول: داغی آن را احساس میکنی.
مرد چهارم: میسوزاند. درست عین آتش.
مرد سوم: رفتم دستش را بگیرم و بیارمش لب پنجره و کوچه را نشانش بدهم. امتناع کرد.
مرد چهارم: یک جوری توی چشمانم نگاه میکرد که انگار میخواست بگوید گولم نزن.
مرد سوم: گفت.
زن سوم جلو می آید.
زن سوم: خودت هم میدانی داری گولم میزنی.
مرد سوم( با دست شقیقههایش را میگیرد): آخر چه گولی. چه فریبی؟
مرد چهارم: باور نمیکرد.
مردسوم: مگر خودت بیدارم نکردی؟مگر تو نبودی که با مشت کوبیدی روی شانه و سینهام؟
زن سوم: بله. خودم بودم.
مرد چهارم: مگر تو نبودی که میگفتی داشتم توی خواب ناله میکردم؟
زن سوم: چرا. چرا (با دست پیشانیاش را میگیرد) چرا، چرا. اما تو دیدیش!
(ن سوم بر میگردد به ته صحنه)
مرد اول( رو می کند به مرد چهارم): پس تو او را دیدی؟
مرد دوم (رو به مرد چهارم): توانستی او را ببینی؟.
مرد چهارم: اگر هم میشد نمیتوانستم.
مرد اول: حتما پرده تاریک خواب مانع بود.
مرد سوم از جا برمیخیزد و شروع میکند به قدم زدن. دیگران با نگاه و گرداندن سر او را دنبال میکنند. مرد سوم در حال قدم زدن از یک گوشه با سرعت به طرف جسد میرود. روی جسد خم میشود. دست دراز میکند تا ملافه را کنار بزند. دیگران با کشیدن آهی بلند سر میان دست پنهان میکنند. مرد سوم وحشتزده دست عقب میکشد. کمر راست میکند مدتی با تامل روی جسد میایستد. بعد مثل آدمهای شکست خورده، ویران و اندوهناک و ماتمزده برمیگردد و سر جایش مینشیند.
مرد اول( رو به مرد سوم): صداهای دوم را هم شنیدی؟
مرد سوم: کی نمیشنوم. این را بپرس. یا تاپ تاپ پاست یا صدای شلیک گلوله.
مرد چهارم: انگار سرنوشتمان را ابلیس رقم زده است.
مرد دوم: در فاصله دو صدا من هزار بار مُردم و زنده شدم.
(صدای شلیک چند تیر شنیده می شود. چهار مرد برمیخیزند و با اعصاب تحریک شده سر به اطراف میچرخانند. بعد می نشینند.)
مرد اول: برگشتم که چراغ اتاق را روشن کنم، دیدم زنم ایستاده و بر و بر دارد نگاهم میکند.
(زن اول کمی جلو می آید)
زن اول: دیدیش؟
مرد اول: توی این تاریکی. توی این غبار تیره.
زن اول: صدا. صدا را که شنیدی؟
مرد اول: من دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. چشمانم را بستم و پشت دادم به دیوار.
مرد دوم: اتاق دور سرم شروع کرد به چرخیدن. عین یک چرخ و فلک بزرگ.
مرد اول: چه مدت چشمانم را بسته بودم، نمیدانم. باز که کردم دیدم هنوز ایستاده و دارد نگاهم میکند.
مرد دوم: ثابت. عین یک مجسمه. عین یک مردهی مومیایی.
مرد اول: حتی چانهاش هم نمیلرزید.
مرد دوم: ای کاش میلرزید. ای کاش مثل درختی که تبر میخورد میلرزید.
مرد اول: ترس برم داشت( از جا برمیخیزد) شروع کردم به مالیدن شانهاش( شانههای زن را میمالد) تا چند دقیقهای هیچ نمیگفت.
مرد دوم: اما بعد از آن یکمرتبه زد زیر گریه.
(زن دوم در همان که ایستاده است می نشیند و گریه می کند)
مرد اول: چه گریهای.
(مرد اول و دوم در صحنه شروع به راه رفتن میکنند. راه رفتن آن ها طوری است که انگار روی نقش دو دایره یا دو حلقه زنجیر به هم متصل راه میروند. چیزی شبیه به عدد هشت انگلیسی.
مرد دوم(هنگام راه رفتن): گریه راحتش کرد. اگر گریه نمیکرد میمُرد. همه ترسم از این بود.
مرد اول: با آستین اشکهای صورتش را پاک کرد و آمد روبرویم ایستاد.
( زن اول میآید رویروی مرد اول و زن دوم میآید روبروی مرد دوم.)
مرد دوم(میایستد): آنقدر سرش را آورد نزدیک که چانههامان به هم خورد.
مرد اول( می ایستد): گفت.
زن اول: حالا برو بغلش کن و بیاورش تو.
زن دوم: بیاورش تو تا تن خونیناش را پاک کنیم. شستشویش دهیم و کاکل به گِل آلودهاش را پاک کنیم. عطرش بزنیم و بعد تو ببر و خاکش کن.
مرد سوم (نشسته بر زمین، سرش را با اندوه تکان میدهد): چه سهمی. چه سهمی.
مرد چهارم(نشسته بر زمین): وقتی کابوس حکومت کند، سهم زندهها مرده خاک کردن است.
مرد سوم: چه سهمی. چه سهمی.
(مرد اول و مرد دوم شروع به راه رفتن می کنند)
مرد اول: گفتم زنم پاک دیوانه شده. به خودم گفتم
مرد دوم: عقلش را از دست داده است.
مرد سوم: دیوانگی هم دارد.
مرد چهارم: گندمها را هم این طور درو نمیکنند.
مرد سوم: من دیگر از داس متنفر شدهام.
مرد چهارم: از ماه هم.
مرد اول: دست گذاشتم روی شانهاش.
زن اول(جیغ میکشد): به من دست نزن.
مرد اول: میسوزاند.
مرد دوم: آتش میزد. درست عین یک کورهی پر از آتش شده بود.
مرد اول: ولی با این وجود گذاشتم. گفتم حالا که قرار است بسوزیم بگذار با هم بسوزیم.
مرد دوم: چنان سکوتی بود که انگار ذیروحی در دنیا وجود نداشت.
مرد سوم: نه سگی پارس میکرد.
مرد چهارم: نه مرغی آواز میخواند.
مرد سوم: خروسها هم دیگر گلو پاره نمیکردند.
مرد چهارم: جنبدهای هم نمیجنبید.
مرد اول: سکوت محض بود و دو چشم بزرگ و درخشان.
مرد دوم: درست مثل دو خورشید فروزنده.
مرد اول: گفتم حرف بزن. چرا ساکتی. این همه سکوت کم نیست؟
مرد دوم: گفتم حرف بزن. خودت میدانی که خانهمان بدل به قبرستان شده.
مرد سوم: سرتاسر خاکمان برادر.
مرد چهارم: مدتی است که با ارواح مردگان حرف میزنیم. با آنها غذا میخوریم و با آنها به گردش میرویم.
مرد سوم: و با آنها میخوابیم. روی یک بالش.
مرد اول: ای کاش نمیگفتم.
مرد دوم: ای کاش لال می شدم. ای کاش اصرار نمیکردم.
مرد سوم: دیگر بین خواب و بیداری فرقی نمانده است.
زن اول(رو به مرد اول): چرا معطلی؟ چرا ایستادهای؟
مرد اول: معطل چی؟
زن اول: هنوز میخواهی بگویی ندیدیش؟
مرد اول: عزیزم، از کجا باور کنم که خیال نبود؟ از من بپرس کی او را نمیبینم. کی آن قد و قامتاش از جلو چشمانم محو میشود. خودت میدانی. اینها که لحظههای همیشگیمان است. چه ربطی به شنیدن این صدای تاپ تاپ دارد.
مرد دوم: قادر نبودم به صداهای بعدی اشاره کنم.
زن اول: مرد، چند سال است که شبها پای این پنجره مینشینی.
زن دوم: چند سال است که خواب نداری.
زن دوم: دیگر تمام شد. خودت هم میفهمی.
مرد اول: عزیزم، آتش به جانم نزن. من چیزی ندیدم.
زن اول: باورم نمیکنی برو توی آینه نگاه کن. ببین در همین مدت چقدر پیر شدی.
زن دوم: تمام وجودت فریاد میزند تو او را دیدی.
زن اول( جیغ می کشد): تو او را دیدی! تو او را دیدی.
مرد سوم( رو به مرد اول): پس او را دیدی.
مرد اول( بعد از لحظهای سکوت سربلند میکند): باور کنید نه. چندبار بگویم. توی آن تاریکی. توی آن هوای گرگ و میش. با آن پردهی تاریک خواب. آخر چطور میتوانستم.
مرد سوم و چهارم از جای برمیخیزند. مرد اول و دوم می روند سرجایشان مینشینند.
مرد چهارم( در حال راه رفتن): رفت و شیشهی گلاب را آورد و گذاشت روی میز.
مرد اول( همانطور نشسته): نفرین. نفرین بر سیاهکاران.
مرد دوم( نشسته): نفرین. نفرین بر جنایتکاران.
مرد چهارم: دوباره رفت و حولهی تمیز و سفیدی را از توی کمد درآورد .
مرد سوم( با بیانی گزارشی): حوله را تا کرد و گذاشت روی میز.
زن سوم کمی جلو میآید
زن سوم: میروم کف حمام را تمیز کنم. زیاد فکر نکن.
مرد اول: نفرین. نفرین بر تبهکاران.
مرد دوم: اشک مادران، آب شان و آه پدران، نان شان.
زن چهارم کمی جلو میآید
زن چهارم: گفتم معطل نکن. نگذار آفتاب بالا بیاید.
زن سوم: نگذار آفتاب بر زخم های تناش بتابد.
مرد چهارم: بدنم یخ زده بود. گفتم
مرد سوم( می ایستد): عزیزم، این حکایت هر روزه است. تو که میدانی. داری چکار میکنی؟
زن سوم: همه را میدانم.
مرد چهارم: یک روز با جرثقیل آویزان میکنند. یک روز توی تپههای اوین به گلوله می بندند.
زن سوم: من همه اینها را میدانم. اما این یکی.
مرد سوم(در حال راه رفتن): سکوت کرد. لبش را گزید و حرفی نزد.
مرد چهارم: چند سال بود که لبش را میگزید و حرف نمیزد.
مرد سوم: باز دوباره شروع کردم (میایستد. رو به بقیه): چکار میتوانسنم بکنم. چند بار آن کابوس صبحگاهی را برایش تکرار کردم. کلمه به کلمه. از همان اول که صدای تاپ تاپ پشت دیوار آمد. فشاری میداد به پشت شانهام که ترس برم داشت نکند دوتایی از آن بالا سقوط کنیم توی کوچه. دو سمت قاب پنجره را محکم گرفته بودم که خودم را نگه دارم. کلهام را گرفته بود میان دستهایش و میگفت، ببین ببین. این بار صدای نفس زدن او را که داشت توی کوچه می دوید می شنیدم. حتی بویش را. زنم داشت تند تند نفس میکشید و ریههایش را از بوی توی کوچه پر و خالی میکرد. گفتم
مرد چهارم: زن، خیالات است. خیالات. باور کن.
مرد سوم: فریادی زد که پرده گوشهایم را به لرزه درآورد.
زن سوم: آی مادران آبستن زهدانهایتان را پاره کنید که نوزادانتان همه طعمه مرگند. نفرین بر عشق. نفرین بر بوسه. نفرین بر بستر. چه لذتی از هماغوشی وقتی که شیر پستان هایمان به سم مرگ مسموم شده است. ای…
مرد اول: اطلسیها را خواب کنید.
مرد دوم : روی شب بوها پرده حریر بکشید. پاسداران کابوس از راه میرسند.
مرد اول: گزمههای خون. شحنههای شلاق و شکنجه.
سکوت
مرد سوم و چهارم می روند و سرِ جایشان می نشینند. زن اول کمی جلوتر میآید. زن سوم و چهارم به ته صحنه میروند.
زن اول: مثل این که نمیتوانی باور کنی.
مرد دوم: خشکم زده بود. توان راه رفتن را هم نداشتم. دستهایم را به زور تکان میدادم.
مرد اول: رفت توی اتاق خواب و برگشت. ملافهی سفیدی زیر بغلاش زده بود . شیشهی گلاب و حوله را برداشت و از خانه بیرون زد.
مرد دوم: هیچ نگفت. فقط نگاهم کرد.
مرد اول: منتظر بودم حرفی بزند حتا یک کلمه.. اما لب باز نکرد.
مرد دوم: صدای پایش که از پلهها پایین میرفت و صدای باز و بسته شدن در هنوز توی گوشم است.
مرد اول: برگشتم و از پنجره بیرون را نگاه کردم. هوا هنوز روشن نشده بود.
مرد دوم: آسمان شیری رنگ را فقط نگاه میکردم.
مرد اول: چه زمانی بر من گذشت.
مرد دوم: یک قرن.
مرد سوم: یک قرن رنج و درد.
مرد چهارم: یک قرن اندوه و اشک.
مرد اول: گفتم نرسیده به کوچه برمیگردد.
مرد دوم: گفتم برمیگردد و میگوید خیالات بود. کابوس همیشه. کنارم مینشیند و میگوید باز شبها کنار پنجره بنشین و شب سکوت و کور و طولانی بیرون را تماشا کن. او حتماٌ میآید و آهنگی را که دوست میداشت برای تو با سوت اجرا میکند.
مرد اول و زن اول: بهاران خجسته باد.
مرد سوم و زن سوم: بهاران خجسته باد.
مرد چهارم و زن چهارم: بهاران خجسته باد.
سکوت
مرد دوم: انتظار من بیهوده بود.
مرد اول: داشتم خودم را گول می زدم. فهمیدم گاهی وقت ها آدم به عمد خودش را فریب میدهد.
مرد دوم: اما به خودم گفتم.
مرد اول: آخر چه فریبی مرد.
مرد دوم: چرا خیالات بیخود میکنی. این چه ربطی به تو داشت. یک صدای تاپ تاپ شنیدی و دیدن کسی را در تاریک و روشن صبح و بعد-
سکوت
مرد سوم به حالت خسته سرِ جایش می نشیند.
مرد اول: اما همه اینها خیالات بود.
مرد سوم: یعنی پرده تاریک خواب جلو چشمانت نبود؟
مرد اول:…
مرد چهارم: یعنی هوای تاریک و روشن صبحگاهی غباری تار توی کوچه نیافکنده بود؟
مرد اول: …
مرد سوم( سرش را بالا می آورد): یکدفعه دیدم هوای خانهام دارد از بوی گلاب پُر میشود.
مرد چهارم: بوی گلاب و ریحان.
مرد سوم: وقتی وارد شد دیدم پیشانیاش عرق کرده است. آستینهایش را بالا زده بود.
مرد چهارم: تا آرنج.
مرد سوم: اصلاٌ صدای باز و بسته شدن در را نشنیده بودم. با دقت گوش خوابانده بودم که بشنوم. اما نشنیدم.
مرد چهارم: حالتش طوری بود که فکر کردم پریزاده ای، غیر آدمیزادهای میبینم.
مرد سوم: گونههایش ملتهب و چشمانش روشن بود.
مرد چهارم: آرام آرام پیش آمد.( هر چهار زن جلو میآیند) عین موجوداتی که در خواب آدم می آیند راه می رفت.
مرد سوم: ِسحر شدم.
سکوت
مرد اول: گفتم تن داود را شستی؟
مرد دوم و سوم و چهارم(باهم): داود؟
(همه به طرف جسد میدوند و برای آن که کسی نتواند ملافه از روی جسد بردارد، پشت به جسد دستها را به حالت مانع باز میکنند. مرد اول و دوم از یک طرف و مرد سوم و چهارم از طرف دیگر.
مرد اول: داود من!
مرد دوم: داود من!
مرد سوم: داود من!
مرد چهارم: داود من!
سکوت
مرد اول: داود من.
سکوت
مرد اول: بله. داود من.
مرد سوم( می آید جلو مرد اول) داود تو؟
مرد چهارم( میاید جلو مرد اول): داود تو؟
مرد دوم( میآید جلو مرد اول): داود تو؟
مرد اول: آری داود من!
آنها مرد اول را کمک میکنند تا از کنار جسد دور شود
سکوت
مرد اول: چهار سال بود که ندیده بودمش. چهار سال بود که انتظارش را میکشیدم. تمام شبها پشت پنجره مینشستم و بیرون را نگاه میکردم. زنم میگفت تا این کابوس شوم بر همه جا بال گشوده است به این زودیها انتظار آمدنش را نداشته باش. میگفت تحمل کن. تو که تجربه داری. زمان شاه که یادت نرفته است.( مکث میکند) تحمل میکردم. دندان روی جگر میگذاشتم و حرف نمیزدم. داود من غیبش زد. داود همسایه روبروییمان را اعدام کردند. این هم حال و روز امروزمان. میریزند توی خانهها، جوان و سالم میربایند و دیوانه و دست و پا شکسته تحویل میدهند.
مرد سوم: مرگشان باد که در کاسه سر آدمیان وضو میگیرند و بر اجساد آدمیان جانماز پهن میکنند و نماز میخوانند.
مرد چهارم: مرگشان باد.
سکوت
مرد اول: توی کوچه که پیداش شد در همان تاپ تاپ اول شناختمش. اگر شب به سیاهی قیر هم بود میشناختمش.
مرد دوم: از بویش.
مرد سوم: گلاب و ریحان.
مرد دوم: از آوازش.
مرد چهارم: نان و شادی برای همه. به تساوی.
سکوت
مرد اول: داود من به هنگام دویدن پای راستش را کمی سنگین برمیداشت.
( مرد دوم و سوم و چهارم بلند می شوند و به طرف جسد میدوند. برای آن که کسی نتواند ملافه از روی جسد بردارد پشت به جسد دست ها را به حالت مانع باز میکنند. مرد سوم و چهارم در یک طرف، مرد دوم در طرف دیگر.)
مرد دوم: داود من!
مرد سوم: داود من!
مرد چهارم: داود من!
سکوت
مرد سوم: داود من.
مرد اول برمیخیزد و میآید جلو مرد سوم: داود تو؟
مرد دوم( می آید جلو مرد سوم می ایستد): داود تو؟
مرد چهارم( میآید جلو مرد سوم): داود تو؟
مرد سوم: آری داود من
(آنها مرد سوم را کمک میکنند، تا از کنار جسد دور شود.)
سکوت
مرد سوم: زمان شاه یکبار غیبش زد. وقتی برای بازداشتش به خانه آمدند، از پنجره حمام خودش را انداخت بیرون و پاش شکست. اما با همان پای شکسته از دست آنان گریخت.
مرد اول: داود من ده ساله بود که از پشت بام افتاد.
مرد سوم: از آن موقع پای راستش عیب برداشت. دقت میکردی میدیدی. اما مگر او آرام مینشست. میگفت من هیمهام برادر خوبم. من هیمهام. مرا بسوزان.
مرد چهارم: ای آزادی. ای آزادی.
مرد دوم: ای شادیهای رنگپریده.
مرد سوم: میگفتم داود با این پای مجروحت از دویدن خسته نمیشوی؟ میگفت نه. همیشه در جوابم به این سئوال می گفت، نه.
مرد اول: گوزنان به دویدن خو کردهاند.
مرد دوم: ما به سوگ و اندوه.
مرد چهارم: چه سهمی، چه سهمی.
(آهنگ غمگینی نواخته میشود. هر چهار نفر جسد را روی دوش میگیرند و از صحنه خارج می شوند.)
سکوت
زن اول: چه روزگار سیاهی است. اندوه و غم کمر مردانمان را شکسته است.
زن دوم: دریغا
زن سوم: دریغا.
زن چهارم: وقتی پدران جای مادران هم مویه سرمیدهند ما باید راه دیگری برای تسکین دردهایمان بیابیم.
پرده میافتد
پایان
مرداد 1365
از همین نویسنده:
«کابوس قتل عام زندانیان سیاسی در ادبیات ایران – نسیم خاکسار: از زیر خاک