۱
در چشمانی که تو را میبیند
خشخاش میسوزد
و هزار پروانه عریان
نشئه از پیله میتکاند
زبانی مرده
میخواهمت را زنده زنده
مینویسد بر استخوان فک
میتمرگد روی ادامه مرگش
و دیگر هیچ نمیگوید
منبع: اینترنت
خواندن یک شعر خوب و فکر کردن به آن، میتواند حال و روزت را اندکی رهایی دهد از سنگ صلب واقعیتهایی عذابآور که هر ساعت و هر دقیقه روی سرت آوار میشود. بیرون میآیی از آن فضای دلگیر و هجوم آورنده، با دریافتی دیگر از زمان و مکان و با این یقین که قرار نیست شعر نقطه پایان برچیزی بگذارد.
شعرهای گراناز موسوی، این چند شعری که از او خواندهام، دعوت کنندهاند به جهانِ خود و به دنیای واژههایی که شعر با آنها و از آنها ساخته و آفریده شده. “تو” در سطر اول این شعر و “در چشمانی که تو را میبیند” کیست؟ شاعر است آیا که به مخاطبش میگوید در چشمان من خشخاش میسوزد یا مخاطبی است که به شاعر نگاه میکند، یا “تو” یک “تو”ی جمعی است که شاعر رو به آنها هشدار میدهد: در چشمانی که شما را نگاه میکنند خشخاش میسوزد. با همه ابهام و هرچه هست، در چشمانی که خشخاش در آن میسوزد، پروانههایی نیز در همان فضای خلسه از پیله بیرون میآیند که عریاناند و هیچ پوششی بر تن ندارند. حس درون شعرها کاونده و افشاگر یک حس عاطفی زخم خورده است، فریادی بیصدا که در وجود شاعر انعکاس پیدا کرده. ما از بیرون نیوشا و ناظرِ صدا/ واژههایی هستیم که بر استخوان فک با زبانی مرده حک میشوند. زبانی که تا بخواهد زبان شود مرده میشود، اما در همان حال مرگ و ویرانیِ روح، “میخواهمت را” بر دیوار روح زنده زنده مینویسد و بعد در غیظی طوفانی ساکت میشود یا فرمان به سکوت خودش میدهد.
شعر با همه تلخی در پایان اما حرفش را زنده زنده میزند. کلماتی که با آمیختگی و درهم شدن آشنا و ناآشنای معناهایشان و در زبانی نزدیک به گفتگو میدانی میگشایند برابر تو برای فکر کردن، برای معنا دادن به روزها و شبها و ساعاتی که تشویش و خبرهای هولناک فضای تو را در ازدحام خود گرفته و غرق کرده و رسیدن به معنایی ورای عرصه معنای معمول که به نقل از شمس تبریزی انگار ” تنگ میآورد فراخنای عبارت را، فرو میکشدش، در میکشدش، حرفش را و صوتش را که هیچ عبارت نمیماند. ” در واقع شعر انگار حکایتهایی از همین بیعبارتی هاست. فرو کشیدن حرف و صوت که بتواند، اگر بتواند، در این محاکای درون و بیرون، راهی، کلامی برای یافتن معنایی برای این همه درد پیدا کند.
۲
چرا کاری نکردم؟
برای پریان دریایی گیر افتاده در تور
چرا توی پوز شبلی نزدم؟
وقتی حسنک بر دار میرقصید
چرا زنی نبودم سخت جگرآور؟
حقیقت ماجرا این است
درست وسط غیرممکنها
فقط عاشقی کردم.
زبانم مُرد
گلویم بسمل
لبانم سایید به نگفتنها
جاپای طرف
ماسید بر مصدر نبودن
نتوانستن
نخواستن
اما مردی که نمیشناسم
میدانم
قرار است به فارسی
ترجمهام کند.
راستی
دروغ هم میگویم
منبع: اینترنت.
تامل روی این شعر گشودن حرفهای سیاسی و اشاره شعر به دردهای اجتماعی جامعه و جهان در شعر نیست. شعر به روشنی با همان زبان صریح خود آن را بیان و فاش میکند. مهم اجرای زبان دلنشینی است که برای بیان این دردها در شعر آفریده شده. زبانی بسیار صمیمی و بی ادا و بازیهای تصنعی که این روزها معمول و در حجم زیادی از شعرهای به ظاهر پسا مدرن مکرر میشوند. شعر در کلیت خود بیان تصویری تخیلی و شاعرانه دردهای وجودی شاعر است از نبودن و نتوانستن و نخواستن که در بندهایی از شعر آورده میشود. بیان تصویری و حسی عاطفی و خلاقانه دردهایی که راه میگشایند به دردهای اجتماعی و سیاسی شاعر وقتی احساس میکند “برای پریان دریایی گیر افتاده در تور” کاری نکرده است و”توی پوزه شبلیِ” زمان نزده است وقتی حسنکها بر دار میرقصند و غیره غیره.
جویای محالات بودن، وقتی وجود انسانی و پرسشهایش در نظر باشد پیکاری در حد همان طلب میخواهد. رفتن به درون و کاویدن خود و بعد سر برآوردنی هجوم آورنده بر خود تا به ذرههایی که هیچ نشانهای عیان از خود، بر پوست تن نمیگذارند در لحظاتی کوتاه پرتویی بیافکنی.
این شعر با همه تلخی، شوخ و شنگیهایی هم دارد از سر به سر گذاشتن شاعر با خود؛ “وقتی از عاشقی” کردن خود “درست وسط غیر ممکنها” میگوید و این که “قرار است به فارسی” مردی که نمیشناسد او را ترجمه کند. در شعرهای گراناز موسوی بکارگیری ایجاز زبانی تا حد حذف و ارجاع به اشارهها و نشانههایی ملموس تاریخی و اجتماعی در شعر برای بجا گذاشتن ردِ پا و گشودن روزنی برای ایجاد گفتگو، جهانی ساخته میشود که هرچند مخاطب را با خود درگیر تقاطع جادههایش میکند اما او را سردرگم در برهوتی بیانتها از بیمعنایی رها نمیکند.
اوترخت. دسامبر ۲۰۲۴