بنیاد فرهنگی ژاله اصفهانی پنجشنبه ۲۰ آبان (۱۱ نوامبر) جلسهای را به بحث و گفتوگو درباره رمان «ماه تا چاه» نوشته حسین آتشپرور اختصاص داد.
این رمان در مسیر حرکت در خیابان تهران، کوه – سنگی و خیابان امام رضا، هر سه از مهمترین آدرسهای مشهد اتفاق میافتد. داستان را نویسندهای تعریف میکند که در جستوجوست: در جستوجوی خیابانی که نماد شهر مشهد باشد و او بتواند در داستانش آن خیابان را به عنوان خیابانی که دارای هویت تاریخی است به کار بندد، اما چنین خیابانی را نمییابد. مشهد، از مهمترین شهرهای ایران به عنوان یک شهر بیهویت؟ مشهد، به عنوان قهرمان و ضد قهرمان یک رمان به قلم یکی از مهمترین نویسندگان استان خراسان؟
کوشیار پارسی سخنران اصلی این برنامه بود. متن سخنان او در نقد و بررسی «ماه تا چاه» را میخوانید.
شهرِ رمان ِ ‘ماه تا چاه’ چهرههای گوناگون دارد: جامعهای در امروز ِ مدرن و پناهی برای آدمهای تشنهی قدرت و آکنده از آز. به رویایی میماند که وقتی از آن بیرون آیی، چشماندازی در برابر داری که آرامبخش نیست. راوی، مردی است گرفتار آمده میان زندگی ِ نفسگیر که در سر و صدای شهر راهی میجوید به بیرون، به واقعیت. چگونه؟ نام ِ رمان همه چیز میگوید: ماه تا چاه. به یاری تخیل.
ماه در اسطورههای جهانی از ایرانی تا مصری، میانرودان، سومری، اکدی، بابلی، عربی، فنیقی و بسیاری تمدنهای دیگر معناهای بسیار دارد، اما مهمترین ویژگیاش ‘بکر بودن’ است.
در این رمان اما ‘ماه … آتش گرفته است و میسوزد. … آتشنشانها به آسمان نردبان گذاشتهاند و از آن بالا میروند تا ماه را خاموش کنند…’ (ص ۱۴۱)
بُنمایه داستانی ِ ماه و چاه در ادبیات پارسی آشناست: ماه به مثابهی روشنی و زیبایی ِ چهرهی زیبارویان در کارهای ادبی بسیار به کار رفته است (در بُندَهِش و زادِسپَرَم آمده است): ‘امشاسپند امرداد، چهرهها را به روشنی ماه بیاراست.’
و در منظومه “ویس و رامین” ویس به زیبایی ماه است:
چو جامه چاک زد ماه ِ دو هفته پدید آورد نسرین شکفته
یا: به شادی ویس را بُد شاه در بر چو رامین را دوهفته ماه در بر )اسعد گرگانی)
ماه ِ نخشب را نیز داریم.
زنهار تا حواله به نخشب نیفکنی کاین خواهش از تو هست نه از اهل نخشب است. سوزنی
و چاه: میتوان اشاره کرد به داستان بیژن و منیژه و یا تمثیل چاه در کلیله و دمنه. اینجا از ترجمهی دیگر آن، ‘داستانهای بیدپای’ به ترجمه محمد عبدالله بخاری میآورم: “… مثال چنان یافتم که مردی از چیزی بگریزد و در چاهی رود و دست در دو شاخ درختی زند که بر سر چاه رسته بود و به قوت از شاخهها هر دوپای بر کنار چاه استوار کند. چون نگاه کند چهار مار بیند از این چاه از هر گوشهای سر بر کرده و آهنگ وی کرده و در قعر چاه اژدهایی بیند دهان باز کرده… پس مانند کردم دنیا را به چاهی پر آفت رنگ رنگ و بلاهای گوناگون…”
جملهی آغازین رمان ِ آخرین تابستان در شهر (L’ultima estate in città)، نوشتهی جیانفرانکو کالیگاریک (Gianfranco Calligarich) این است: ‘البته همیشه اینگونه است. آدم همه کاری میکند که کنار بماند، بعد روزی، بی آنکه بداند چگونه، وارد سرگذشتی میشود که یکراست او را میبرد به پایان خط.’
در رمان ِ ‘ماه تا چاه’ با روایتی سر و کار داریم از جامعهی آرمانی و پادآرمانشهر (dystopia)، از اینکه زندگی چیست و چه میتواند باشد در شکل کهنالگو (archetype). شهری با چهرههای گوناگون: جامعهی شهری که شهروندان و خانوادههای عادی در آن میزیند، و همزمان مرکز ِ شر که آز قدرت بر آن چیره است. انسان با شهر شکل میگیرد و شهر به مثابهی روایت، به انسان شکل میدهد. از یکسو برآورندهی نیازهای عادی چون امنیت، رفاه و مهر است و از سوی دیگر تیره و تاریکترین جنبههای انسانی ِ خود را میگشاید: کشتار، فساد و ابتذال.
‘سفر ِ پنجاه سالهی کوچهها و خیابانها در این یک ساعت برایم سخت بود.’ (ص ۱۵۴)
زندگی درون شهر تشکیل شده از سیل ِ پیوستهی انسانی که رو سوی آرمانی ناشناس دارد. این سیل ِ انسانی پدیدهای غریب است که در آن تضادهای بیشمار در هم حل میشوند. از یکسو تجربهی آشنا در برابر چشم داریم. میگذاریم شهر ما را درون خود بکشاند و ببرد سوی مقصد. از سوی دیگر با بیگانگی رو به روییم. سیل انسانی بر این صحنهی نمایش کارگردان ندارد تا چیدمانی درست از مقصد در برابر ما بگشاید. فرد و جمع در این پدیده به هم میآمیزند. از یکسو میگذاری تا گروه تو را به خود و با خود بکشاند و میروی سوی از دست دادن هویت خود و از سویی دیگر به عنوان فرد این گزینه پیش ِ رو داری که راه ِ خود بگزینی و از گروه جدا شوی.
در ‘ماه تا چاه’ شخصیتهایی مییابی که با این سیل انسانی همراه میشوند. مثل ِ میرغضب با کله کش ِ سیاه که ‘احساس محساس’ سرش نمیشود و کاری به ‘انگیزه منگیزه’ هم ندارد. درون این سیل انسانی خود را گم میکند. هیچ جا بهتر از اینجا نیست تا ناشناس بمانی. (ص ۱۴۸)
شهر، دچار ِ مسخ ِ مدام است و همزمان هدایت میشود با دستهای نامریی. دستهایی که میخواهند شهر را به درون توهم ِ خود از واقعیت بکشانند. رویای ویران کردن شهر و ساختن ِ شهر آرمانی خود دارند. فلکه و خیابان و گل و گلدان و فواره دار میزنند تا از درون خاکستر، شهری بسازند در خیال ِ خود عظیم. بسنده نمیکنند به معماری ِ شهر، میخواهند معمار انسان نیز باشند.
شهر جایی است که قدرت، مدام سر ِ ستیز دارد با هر چه در خیال و درکاش نگنجد. به هر کاری هم دست میزند. شهر را تبدیل میکند به کوههای از تضاد. و میخواهد تا این کوههی تضاد را چون جایی امن بنماید و بقبولاند.
ماه ِ رمان ِ ‘ماه تا چاه’ را اگر نماد ِ شهر بگیریم؛ به محاق میرود، همچون پیری ِ ویس:
پس آنگه مرگ ناگاه از کمینگاه بیامد در ربود آن کاسته ماه
کم دیدهایم روایت از انسان امروزین با این صراحت بیان. روایتی که در آن همهی گوشه و کنارها انگار بر پردهی بزرگ سینما به جلوه میآید. شهر را میتوان دید، حضور فیزیکی دارد و شمایل مییابد: از آقای فتح آبادی گرفته تا آقای باقریان ناظم مدرسه، تیمسار سپهبد باتمانقلیچ، و دیگران. و صدا؛ صداست که به گوش میرسد، صدای ترسناک سوگواره که ما را میکشاند به هوای سرزمین و بهشت موعود.
داستان ِ شهر اغلب آغاز و پایانی دارد – به معنای واقعی کلمه. اما همهی روایت، شکل و محتوا نیز هست. شهر، بُنمایه است، شکل گرفته با بتون و فولاد و آسفالت و استعاره. شهر است که معنای موضوعی روایت و شخصیتها را تعیین میکند. در این روایت اما خیابانهای غیرواقعی ناخودآگاه شخصیتها را نمایندگی میکنند. و شهر چنان به تصویر کشیده شده که انگار دارد به درون انسانها مینگرد.
در فیلم زندگی شیرین La Dolce Vita (1960) از فلینی، در شکلی علمی-تخیلی، رُم به مثابهی بُن مایهی داستانی به کار گرفته شده است. شده است چشماندازی سترون، جایی وحشی. چون سرزمین سترون ِ تی. اس. الیوت.
‘ماه تا چاه’ به عنوان هنر روایی نقش ِ روح زمانهی سترون است، جایی تُهی با همهی شلوغی. جایی که همه در آن هستی تُهی دارند. نقش شهری با حوض و فواره و بلوار و مسجد و زیارتگاه و ویرانه.
بر این زمینه است که داستان پیش میرود. شهر همهی روایت است. با تقابل و تضاد و طنز، در نقش زدن به ازهم پاشیدگی زندگی. آنچه هست، دروغ است. آنچه بود، گذشته است و دست نایافتنی. شخصیت ِ داستان حل میشود در گذشتهی تاریخی و دستنایافتنی. به آن نزدیک نمیتوان شد، مبادا که همان گذشتهی دور و شکننده نیز در هم بریزد. طنز در اینجا بسیار تلخ و گزنده است.
شهر، جلوهی جامعهی پادآرمانشهر است. گردشی در خیابانهای غریب و دیدن چهرههای غریبتر. ‘خیابان را بستهاند؛ از فلکهی برق تا دم ِ بست. هر هفته، هر روز، هر ماه. امروز خیابان تهران بسته است. گروه گروه میآیند. سربازها میآیند. فقط صدای آمدنشان مهم است….. مهم رفتن است. و در این خیابان – تهران- همه با خروش میدوند؛ به حالت ِ دو و نیمه دو. … از سرباز و بسیجی و دانش آموز.‘ (ص ۱۳) اما این چهرههای غریب آیا موجوداتی از جهان دیگرند که حافظهی جمعی دیگری دارند و به آزمایش روی شهروندان مشغولاند؟ به چه چیزی نیاز داریم تا اطمینان یابیم که اکنون و اینجا واقعن اکنون و اینجاست؟ و نه ‘آنجا و پس فردا’ یا ‘آنجا و دیروز’؟ شهر، واقعی یا رویایی، باید به ما بگوید که و چه هستیم.
‘میگوید: آقا ما طلبیده شدهایم. میروم که دیر نرسم.
…
مادرها خون میگریند. هر کسی برای خودش گریه میکند و به دیگری کاری ندارد….
در فلکهی آب، شتری را کشتهاند. بچهها از روی خون ِ شتر میدوند. پاهایشان خونی میشود. قدمهایشان به روی آسفالت خونی میماند.‘ (ص ۱۴ و ۱۵)
تصویرهای اکسپرسیونیستی بناها و خیابانها به ما از فساد، ابتذال و سقوط میگویند. زیبایی شهر را سیاه شده میبینیم، انباشتهی قصه و روایت که زندگی انسانی در آن به ساده و ابتداییترین شکلاش بازگردانده شده.
زمانی، همه چیز تفاوت داشت، آفتاب در شهر و بر شهر میتابید و چشماندازی بود برای تماشا، جامعهای که ساختاری داشت – دستکم در یاد. ستیز میان آرمان و پادآرمان، خیر و شر. دیروز را فراموش کنیم، فردا همه چیز بهتر خواهد شد. اما چگونه میتوان به رویا رسید؟ رویایی که دست نایافتنی است.
‘او طلبیده شده اما من نه. او از من جلو زده. او میتواند بدود و من نمیتوانم بدوم. … هر روز ِ این خیابان رودخانه است. سواره رواش رود ِ خروشانی است که با صدای حاج صادق آهنگران به اقیانوس کربوبلا میریزد…. کاظمی این قدرت را دارد که سوارهرو خیابان تهران یا هر خیابان دیگری در مشهد یا هر جای دیگر ایران را رودخانه کند و در آن جاری شود. اما من که معلم او هستم این قدرت را ندارم.‘ (ص ۱۶ و ۱۷)
و گذشته و اکنون راداریم: میدان شاه: مجسمه؛ بعد میدان شهدا و خیابان تهران-خیابان امام رضا.
راوی رمان ‘ماه تا چاه’، ناظر زندگی است، اما بیطرف نیست. نگاهی دقیق دارد به آن. آخر، ما آنی نیستیم که هستیم به دلیل آنچه میبینیم، بلکه آنی هستیم که وانهادهایم. یاد ِ شکستها!
روایتی که مدام جذب میکند و میراند، با همهی دراماتیک موجود در آن. روایتی بی زمان با صداهایی که در شهر میشنویم و تصویرها که میبینیم. مالیخولیای نگاه به آنچه از دست رفته و میرود و یافتن آنچه هست و جریان دارد.
این شهر را اگر دوست داشته باشی، خواهی ستود آنگونه که خود میخواهی و تنها باید خود را بسپاری به موج ِ پر تپش ِ اکنون. با سرما و گرما و یادمانههایی که جا به جا شده و میشوند. (فلکه و میدان اعدام). بیرحم و تهدید کننده نیز هست. ‘میرسیم به زیر گذر… در این چهل سالی که من میبینم همیشه یک جایی از حرم یا چوب بست دارد، یا سنگتراشها مشغول تیشه کاریاند و ..‘ (ص ۲۹)
یا: میدان اعدام: فلکه برق (ص ۳۲-۳۳)
راوی پرسه میزند و به پرسه ادامه میدهد. شاید به امید یافتن سرپناهی امن که نمییابد. انگار از درون فیلم زندگی شیرین فلینی بیرون آمده اما گم شده در صحنهای دیگر. یکی شده با شهر در احساسی از ناتوانی و از خودبیگانگی. چونان همهی هستی جاری در شهر. کم پیش میآید که با خواندن داستانی سرشار اندوه به وجد آیی.
در داستان و رمان ِ نو، همه چیز حتا شهر میتواند خود ِ داستان و روایت باشد. همهی رویدادهای تاریخی وابستهاند به مکانی که در آن روی دادهاند. شهر در ‘ماه تا چاه’ مثل متنی خواندنی است، زیرا بناها، خیابانها، فلکهها و میدانها روایت خودشان را تعریف میکنند. نیاز نیست به دیدار شهر بروی، باید آن را بخوانی. این نه راوی که شهر است در سخن و اینجاست که تعریف از زبان، خود میگشاید که: زبان به واسطهی روایت، خود را به انسان تحمیل کرده و زندگی خود پیش میگیرد.
شهر رمان ‘ماه تا چاه’ دیدنیهای خود را دارد. و کنار ِ رویدادهای تاریخی، برخی جاها تداعی تجربههای گوناگون خود ِ راوی است. سرگذشت خود او بر سردرها نوشته شده است و او هر بار به هرجا که میرسد آن را باز میخواند.
نه تنها شهر که ساکنان آن جزیی از روایت و خود ِ روایتاند و ما مدام آن را میخوانیم. همهی رفتار و برخورد و گفتوگوها با فتح آبادی مثل صحنهی نمایش است. با تماشای نمایش است که هر شخصیتی شکل ویژهی خود میگیرد. داستانهایی که به شرح شخصیتها بپردازند، بیشتر به روایتهای کلیشهای تکیه دارند. اما در این رمان به گونهی دیگر با شخصیتها آشنا میشویم. عزم راوی نیز این است که هر کسی در واقعیت ِ رمان، رفتار خود را داشته باشد. میخواهد به شکل آرمانی واقعیت و خیال را یکی کند. گیرم که چنین خواستی برآورده نشود و به حسرت بینجامد. دست آخر، خیال میگزیند جای واقعیت. ‘داستان را از خیابان کوهسنگی خارج میکنم و با این احوال خودم را نمیتوانم راضی کنم که برایم سنبُل خیابانی از مشهد باشد…‘ (ص ۱۱۹)
اما شهر با همهی خیالی بودن، به هیچ روی از واقعیت اجتماعی و اقتصادی جدا نمیشود. ویترین ِ بزرگی است که آرمانی خودآزار و دیگرآزار بر آن سلطه دارد. ‘سه ماه قبل از آن که گلکاریهای مشهد را به دادگاه فراخانند، برای عبرت سایرین، بلوار ملک آباد را احضار کرده و سرش را از ته تراشیدند و آینه را هم به دستش دادند…
بعد از آن روز دیگر هیچکس در مشهد چشمش به دالان ِ سبز این پردیس که باد آن را ملایم تکان میداد و نوازش میکرد، نیفتاد. آسماناش مثل تمام شهر سربی و خاکستری شد.‘ (ص ۱۵۳)
در این جامعه، انسان به جست و جوی هویت خود است. آنچه عرضه میشود برای دست یافتن به هویت، آرمانی است برخاسته از وهم و انسان ِ درون ِ آن وابستهی وهم ِ سلطهجو شده است. تفاوت میان واقعیت ِ اصیل و خیال با هر صحنه چنان رنگ میبازد که میبینیم انگار وجود نداشته و ندارد. شخصیتهای درون روایت، از انسان گرفته تا خیابان و بنا؛ گم میشوند درون هزارتوی وهم خود.
در این هزارتو با نگاه ِ زیباشناسانه نیز رو به رو میشویم. زیباشناسی که خواننده را به چالش میکشد تا در ارزشگذاری کار ِ ادبی، خود سطرهای نانوشته و سپید را پر کند.
این رمان نه تنها چگونگی شکل دادن به زندگی ِ خود از سوی شخصیتها را به نمایش میگذارد، بلکه بیان ِ این نیز هست که خویشکاری ِ خیال در ادبیات چگونه است. این کار گوشهی چشم به طنز دارد. خواننده را به شکل مستقیم در روند ِ شدن ِ خود راه میدهد. داستان بدون از دست دادن شکل، به رویدادهای گوناگون اشاره میکند تا به یاری همین اشارهها و نشانهها انسجام یابد.
تکگوییهای راوی گاه به دفاع شباهت مییابد انباشتهی تناقض میان واقعیت و آنچه نیست و نمیتواند باشد. تبدیل میشود به شکایتی از آنچه هست: ‘اگر قرار بود یادگارها و یادبودهای یک دوران یا یک شهر از بین برود و یا خط بخورد …. خیلی جاهای دیگر را هزاران بار باید میکشتند و اعدام میکردند.’ (ص ۱۴۴)
و: ‘دیگر لازم نیست ما خودمان را خسته کنیم و آنها را از دم تیغ بگذرانیم یا با بربریت بسوزانیم‘.
این بند یادآور شعر زیبای سرزمین سترون (The Waste Land ) از تی.اس. الیوت است:
آمیختن حافظه و تمنا (MIXING MEMORY AND DESIRE)
این اشاره غریب نیست، زیرا هم در آن شعر و هم در این رمان نشانههای بسیار میبینیم از سترون بودن و سرگردانی. در هر دو کار با فضایی رو به روییم که تصویر را در برابر چشم میگشاید. پژواک جهان بیرون و دورن اتفاقی نیست، به جهان در سر ِ خواننده شکل میدهد.
نویسندهی ‘ماه تا چاه’ میکوشد تا پیچیدگی ِ جهان ِ دورن انسان با وفادارانهترین شکل ممکن ِ نزدیک به واقعیت را بازتاب دهد. گزینش ِ شخصیت شهر بیهوده نبوده است. شهر، نماد ِ درون و بیرون انسان است. اما روایت تنها به فضای نمایش درون محدود نشده است. ساخت ِ روایت انگار کیفرخواستی است از راوی علیه نابودی و فساد. راوی از همان بلاغت ِ کهن سود جسته است و از درون حافظه به رویدادهایی اشاره میکند که خود ِ آشفتگی است. اما آشفته نیست، پیوند زدن است.
فضای روایت ‘ماه تا چاه’ خود ِ موضوع روایت است. شهر، همهی جنب و جوش خودآگاهی انسانی دارد که در آن راوی هر چه پیش میرود، بیشتر خود را میبازد. گشت ِ خیالی راوی در شهر، تداعی بسیاری یادها و یادوارههاست که دارد. اما ابا ندارد از به نمایش گذاشتن ِ حافظهی بیثبات. شهر، هیچ نیست جز صحنهی بزرگ نمایشی که بناها و آدمهای درون آن، یاد ِ بسیاری رویدادها را زنده میکنند. همهی زندگی گرفتار آمده در چنبرهی پدیدهای نابود کننده که ساختار درون رمان را تعیین کرده است.
با خواندن ِ روایت این رمان بسیاری صحنهها از هنر و ادبیات جهان تداعی میشود. نشانهها و اشارههای بسیار چون حافظه، روایت، صحنه، آرمان و غیره در هم تنیدهاند که به هیچ روی نمیتوان از هم جدا دید. راوی، خواننده را با خود همراه میکند در گردش میان شهر که شاهد ِ نفوذ ِ مدام جهان درون و بیرون باشی.