جمشید از مطبِ دکتر بیرون آمد و بیاینکه به آسانسور نگاهی بیندازد، دمرو روی نردهها خوابید و تمامِ سیزده طبقه را در مسیری مارپیچ سُر خورد. او در طولِ مسیر برگههای جوابِ آزمایشِ خود را در هوا رها کرد طوری که وقتی به طبقهی همکف رسید کاغذها و عکسهای امآرآیِ او هنوز میانِ طبقاتِ سفیدِ بیمارستان فرو میریختند. این سومین باری بود که نتیجهی ناگوارِ آزمایشِ او تایید میشد.
جمشید دیگر خود را متعلق به جهانِ زندگان نمیدید و فکر میکرد که تا پا از بیمارستان بیرون بگذارد، رهگذرانِ پیادهرو رازش را از پیشانی خواهند خواند و از او دوری خواهند کرد. قسمتِ پُرِ لیوان این بود که حداقل از یک بیماریِ لاعلاج میمُرد و نه یک مرگِ خندهآور آنچنان که در خاندانِ او مرسوم بود. اما قسمتِ خالیِ لیوان این بود که مثلِ اعضای خانوادهاش بختِ این را نداشت که ناگهانی بمیرد و حالا میبایست مدتی را به صورتِ قرضی در این جهانِ فانی باقی بماند. برای همین رشتهی افکار بود که نمیتوانست قدم از قدم بردارد و پشتِ درِ بیمارستان متوقف شده بود.
بیرون، دودِ اگزوزِ ماشینها ابرِ وهمانگیزی شکل داده بود و از آنجا که تصویرِ تمامِ جهان در ابرها پنهان شده است، او باید چیزهایی در آن دیده باشد که بازتابِ وضعیتِ روانیِ مردی بود که کمتر از چهار هفتهی دیگر میمُرد. بیماران و همراهانشان به شکلِ رنگهای مبهمِ یک نقاشی مثلِ آدمهای تارِ یک عکس، از اطرافِ او میرفتند و میآمدند.
کیفِ پولش را از جیبِ شلوار بیرون کشید. آن را باز کرد. عکسِ خودش با «مرجان» روی باقیِ عکسها بود. وسطِ عکس ترک خورده بود. با یک فندکِ قرمز، «سیگارِ بهمنی» را که مرجان بر لب داشت، روشن میکرد. پشتِ عکس نوشته بود: “جمشید کِنِدی، ۱۳۸۸.” دستخطِ «بهنام» بود که جوهرِ آبیاش پخش شده بود.
دوستانِ جمشید به او «جمشید کِنِدی» میگفتند؛ البته این نه به خاطرِ هنرِ سخنوری او بود و نه به خاطرِ داشتنِ همسری مثلِ «ژاکلین» و یا معشوقهای مانندِ «مرلین مونرو» و نه به خاطرِ مدیریتِ موفقِ بحرانی در حد و اندازهی بحرانِ «خلیجِ خوکها»، بلکه به این دلیل بود که خانوادهی او هم مانندِ اعضای خانوادهی کِنِدیها یکی یکی به طرزِ باورنکردنی مرده بودند و حالا هم به نظر میآمد نوبتِ مرگِ او رسیده باشد.
ابری داغ از دودِ ماشینها به وجود آمده بود که با بادِ خنکی که از درِ بیمارستان بیرون میزدمبارزه میکرد. زیرِ عکسِ مرجان دو عکسِ دیگر هم قرار داشت. اول عکسِ سیاه و سفید پدرش در لباسِ سربازی بود. آن را کنارِ عکسِ مرجان در جیبِ بغلِ پالتواش گذاشت. عمدا جیبِ سمتِ چپ را انتخاب کرد تا روی قلبش باشد. پدرِ او تنها یکی از قربانیانِ قتلهای سریالی در خاندانشان بود که از چند نسل قبل به جان آنها افتاده بود. او در عروسی تنها دخترش، به خاطرِ هوس بازیِ خجالتآورِ یک الاغ مُرد.
ماجرای پدرِ جمشید ظاهرا از این قرار بوده است که در آن شبِ فراموشنشدنی، رگبارِ بهاریِ تندی باریدن میگیرد و عطرِ نرگسهای دامنههای زاگرس را بیدار میکند. صدای باران که روی برگِ درختان میریخته و همچنین بوی خاک شادی وصف ناپذیری در پدرِ عروس ایجاد میکند که در اصل به خاطرِ ترشحِ هورمونِ «سروتونین» در زمانِ تجربههای لذتآور میباشد. از طرفی بدنِ پستاندارانِ دیگر نظیرِ الاغ نیز به همین نحو به هوای بهاری و محرکهای آن پاسخ میدهد و چنین بوده که این هورمونِ شادیبخش، الاغِ نری را که هم که آن حوالی میچرید سرخوشی غریبی میبخشد طوری که زبانِ دراز و سُرخش را مثلِ سگ از دهان بیرون میاندازد و انگار که بخندد عرعر میکند و روی دو پای عقب بلند میشود و مثلِ اسب شیهه هم میکشد.
همانطور که در مراسمهای عروسی زیاد اتفاق میافتد، پدر دور از زن و فرزندان، دو تن از دوستانِ خاصِ خود را گوشهای جمع میکند تا خاطراتِ شیرین و شیطنتآمیزِ جوانیشان را با هم مرور کنند. الاغِ شاد هم به جمعِ آنان اضافه میگردد. همه با دیدنِ الاغِ باراندیده زیرِ خنده میزنند. پدر، دستش را در موهای او میکند و جلوی او دلا میشود و چشم در چشمهای او عرعر میکند.
شاید در اثرِ کم شدنِ مسئولیتِ زندگی بود که پدر حسِ جوانی کرد و هر چه گذشت رفتارِ غیرِ قابلِ فهمتری از خود بروز داد. او سعی کرد پشتِ الاغ بپرد و موفق هم شد اما الاغِ مادهای از بالای تپه که پشتِ تالار قرار داشت بنای عرعر گذاشت. آن تپه بخشی از چینخوردگیهای رشتهکوهِ زاگرس بود که مثلِ حبابهای پراکنده در آن منطقه از زمین بیرون زده بودند. الاغِ نر چهارنعل به سوی مادهاش دوید و همین پدر را انداخت اما او در لحظهی آخر توانست دمِ حناییِ الاغ را بگیرد.
سُمِ الاغ در خاکِ خیس فرو میرفت. پدرِ جمشید هم پشتِ او کشیده میشد. او از تهِ دل چنان میخندید که زنگارِ تمامِ زندگیِ گذشته از قلبش میتکید. مخصوصا طلاقِ همسرش که هنوز او را آزار میداد. صدای خندهی او با صدای رعد و برقی که در دوردستها میزد در هم میآمیخت. برگهای کهنه و خیس و چوبهای باریک به کتِ مشکیِ مجلسیاش میچسبید و بوی علف را تا عمقِ بینیاش احساس میکرد. او که شغلِ مهمی در شهرداریِ شیراز داشت، حالا در حالی به دمِ الاغ آویزان بود زمین را شخم میزد و از جای پای کفشهای نوکتیزش «دمبل» های بهاری بیرون میزد.
چه چیزِ این وضعیتِ خفتبار باعثِ شادیِ او شده بود؟ آیا لذت از یک تجربهی بدوی حیوانی بود که از قرنها پیش در انسانِ شهرنشین سرکوب میشد و حالا غلتیدن در گل و لای و سراپا کثافت شدن و از چشمِ همه افتادن، آن دورانِ فراموش شده را به یادِ او میآورد؟ آیا در حالِ تجربهی یک جور آیینِ باستانی برای رهایی از زندانِ خودبزرگبینیِ هر روزهاش که در شهرداری تجربه میکرد، بود؟ آیا روانِ او با تحقیر مقابلِ دوستانِ پرنفوذش گناهِ تحقیرهایی که به بسیاری روا داشته بود را میشست؟ آیا او در این لحظاتِ مسخره توانسته بود دری به جهانِ روانِ کودکان و حیوانات باز کند و حالا به هر قیمت میخواست تا ابد به دمِ این الاغ آویزان بماند؟ نمیدانیم.
آنوقت کسی خبر نداشت که اختلافِ پتانسیل بینِ ابرها و زمین کمکم به میزانِ لازم برای برقراری جریانِ الکتریسیته نزدیک میشود. الاغِ نر مقابلِ ماده رسید اما پیش از اینکه حرکتی بکند، صاعقهای آسمانِ شب را روشن کرد و چون نیزه ای بر فرقِ سرِ پدر جمشید فرود آمد و در سر و تنِ خرها هم منتشر شد. تپهی سبز روشن شد و نرگسهای تازهی خود را به رخِ چشمهای بینندگان کشید [این صحنه در پشتزمینهی فیلمِ عروسی موقعی که عروس و داماد میرقصند و آهنگِ «سلطانِ قلبها» پخش میشد ضبط شده است.]
در اثرِ این حادثه پدرِ جمشید به دیار باقی شتافت و شاید تعجب کنید که آن دو خر جانِ سالم به در بردند و بعدا صاحبِ کرههای بیشماری هم شدند. فقط دمِ الاغِ نر سوخت و دیگر هرگز نرویید.
اتفاق مهمِ دیگری که بیانِ آن ضروری میباشد بازگشتنِ جمشید به محلِ حادثه در فردای آن روز است. او در میانِ علفهای سوخته متوجهِ لولهی یک تفنگِ قدیمی شد. آن را از زیرِ گل و لای درآورد و با آستین پاک کرد. لوله را شکست. دو فشنگ با پوکهی سیاه در آن بودند. آن را راست کرد و روی شانه گذاشت. نوکِ تفنگ را از روی قلهی کوه به خورشید گرداند و شلیک کرد. خورشید برای لحظاتی خاموش شد.
***
جمشید آخرین عکس را هم که متعلق به خواهرش بود از زیرِ طلقِ کیفِ پول درآورد و در جیبِ قبلیِ پالتو گذاشت. جشنِ تولدِ او بود. عکس را پدرِ جمشید گرفته بود. مادر هم که از دخترش جوانتر میزد هنوز جدا نشده بود و بین خواهر و برادر نشسته بود. خواهرِ او مسافرِ همان قطارِ معروفِ اصفهان به شیراز بود که چون از تونل بزرگتر بود در آن گیر کرد.
خواهر وحشتِ زیادی از پرواز کردن داشت و با وجودی که مطابقِ آمارِ «سازمانِ راهِ مللِ متحد» امکانِ مرگ در سفر با قطار سه برابرِ پرواز است، باز هم قطار را ترجیح میداد. عکسِ روزنامهی «خبرِ جنوبِ» آن روز ثانیهای قبل از فاجعه را نشان میدهد که در آن استاندار و شهردار و نمایندگان شهرهای اصفهان، شیراز و بوشهر در مجلس، با لبخند دو طرف تونل ایستادهاند و روبانِ صورتی را در دهانهی آن در دست گرفتهاند تا قطار آن را پاره کند.
به دلیلِ سوء مدیریت در هماهنگی بین شرکتِهای خصولتیِ متعدد که تونل را کنده بودند و شرکتِ تولیدکننده لوکوموتیو، پهنای قطارهای وارداتی از پهنای تونل کنده شده بیشتر بود. فلذا قطار با شدتِ هر چه تمامتر به دیوارهی تونل سایید و موجبِ ریزش کوه هم گردید.
[سوراخ شدنِ صخره راهِ مدفون به مقبرهای به جا مانده از پادشاهِ عیلام، «اورتاکِ» کبیر، را نمایان کرد که نمونهی منحصر به فردی از معماری عیلامی در استانِ فارس است. این کوهستان سرحدِ سرزمینِ «انشان» باستانی بوده که مرزِ عیلام با پارس در آن زمان محسوب میشده است. اورتاکِ کبیر یک سال پیش از حمله ویرانگرِ «امپراطوری آشور» با تمامِ جواهراتِ سلطنتی اینجا دفن شده بود. حملهی مذکور که توسطِ پادشاه خونریز بینالنهرین «آشوربانیپال» رهبری شد، نامِ امپراطوری عیلام را برای همیشه به زیرِ آوارِ زمین فرستاد. اما ماجرایی که روحِ جمشید هم از آن خبر نداشت ارتباطِ این مرگها با امپراطوری عیلام بود.
زمانی که شش جدِ پیشنِ جمشید به خرابههای «زیگوراتِ چغازنبیل» رفته بود، نطفهی این نفرینِ خانوادگی بسته شد. او مردی چوپان بود و در مسیرِ ییلاق به سوی کشورِ عراق در خرابههای زیگوراتِ چغازنبیل چادر زده بود. گوسفندهای او از این هرمِ باستانی بالا رفته بودند و از خارهای زرد رنگی که بر سطحِ سفالیِ آن روییده بود، میخوردند. جدِ ششم از میانِ خرابهها یک آجرِ به ظاهر بیخاصیت برداشت و آن را گوشهی چادری که در آن زندگی میکردند گذاشت بیخبر از طلسمی که پادشاه اورتاکِ کبیر بر تک تکِ آجرهای شهرش قرار داده بود.
تمامِ این شهر تقدیم به الههی باروری «پینیکیری» بود که زمانی ایزدبانوی قدرتمندی بود که جغرافیای مردمانش از بینالنهرین تا به شیراز میرسید. مطابقِ طلسم هر کس که آجری از این بنا را که به پینیکیری تقدیم شده بود جابجا میکرد، خود تا هفت نسلش از زیرِ آفتابِ تابان محو میشدند. همین هم بود که قتلهای زنجیرهای یکی یکی اعضای این خاندانِ نفرین شده را کشت تا به نسلِ هفتم که جمشید و خواهرش بود، رسید. متنِ این آجرنوشتهی گلی سالها بعد و در اواخرِ قرن بیستم توسطِ «دکتر عبدالمجید ارفعی» رمزگشایی شد. اصلِ متنِ عیلامی به این شرح است:
در اثرِ این واقعهی مصیبتبار پروژهی ریل گذاری مسیرِ شیراز-بوشهر تا به امروز متوقف شده است. دلیلِ آن هم درگیری اداری میانِ سازمانهای «میراثِ فرهنگی» و «راه و ساختمان» درباره مالکیتِ کوه بود که در روزنامههای آن روز قابلِ پیگیری است. امروز از آن کوه اثری وجود ندارد. تونلهای متعددی که قاچاقچیانِ عتیقه در این مدت در آن ایجاد کرده بودند باعث نشستِ زمین و ریختنِ کوه شد.]
عجیب اینکه به طرز معجزهآسایی در این واقعهی هولناک کسی آسیبِ جدی ندید، بجز خواهرِ جمشید کِنِدی که سرش قطع شد. او در لحظهی فاجعه پشت به پنجرهی قطار ایستاده بود و به صورتِ لایو مشغول به صحبت با فالورهایش و تبلیغِ کرمهای ضدِ لکِ شرکتِ «سپورا» بود. کرمها را مادرشان از دبی وارد میکرد. پشتِ سرِ او تا پیش از ورود به تونل مزارعِ زردرنگِ گندم واقع در دشتهای مرودشت دیده میشد. ضمنِ همین لایو اینستاگرامی بود که قطار در تونل گیر کرد و یک شمشیرِ مفرغی به جا مانده از جنگِ عیلام و آشور از خاک بیرون زد و از گردنِ خواهرِ جمشید کِنِدی عبور کرد.
***
ابری که از دودِ ماشینها جلوی در موج میزد بادِ کولرهای بیمارستان را پس زده بود و تا ریههای جمشید داخل آمده بود. او کیفِ پولش را همراه با کارتِ ملی و گواهینامه به راهپلهی تاریکی که به زیرزمین میرفت پرت کرد. صدای خوردنِ آن به دیوار و بعد افتادن روی پلهها آمد. عکسی از مادرش نگه نمیداشت. هم به خاطرِ اینکه زنده بود و هم به خاطرِ اینکه پدرش را ترک کرده بود.
مادرِ جمشید معلمِ ریاضی بود و چون از خونِ خاندانِ جمشید نبود از طلسمِ «ایزدبانو پینیکیری» جانِ سالم به در برده بود. او از طریقِ کلاسِ خصوصیِ کنکور با دانشآموزی آشنا شد که پدرش بازنشستهی «بانکِ ملی» بود. به وسیلهی او بود که برای اولین بار نامِ «بیتکوین» را شنید و پول ارثیهاش را در آن سرمایهگذاری کرد. سونامیِ رمزارز در سال ۲۰۱۹ ثروتِ او را به پانصد میلیون دلار رساند و او را به ثروتمندترین زنِ خاورمیانه تبدیل کرد.
مادر بلافاصله از پدرِ جمشید جدا شد و با پدرِ دانشآموزش ازدواج کرد. سالِ بعد آنها به دبی مهاجرت کردند و امتیازِ شرکتِ آرایشیِ «سپورا» را خریدند. دخترِ او مسئولِ فروشِ این محصولات در ایران بود. سودآوری شرکتِ آرایشی او را واداشت تا حوزهی سرمایهگذاریِ خود را به شرکتهای دانشبنیانِ «سیلیکون ولی» بکشاند. بعد از سه سال شرکتِ مذکور به یک غولِ اقتصادی تبدیل شد و ثروتِ او را به رقمی بیش از دو میلیارد دلار رساند. «جف بزوس» بنیانگذارِ شرکتِ آمازون شرکت را خرید. مادرِ جمشید از پدرِ دانشآموزِ سابقش هم جدا شد و نامِ خود را به «لارن سانچز» تغییر داد. وی در حالِ حاضرِ نامزدِ بنیانگذارِ شرکتِ آمازون میباشد.
***
به خاطر این تاریخچهی خانوادگیِ بود که وقتی دکترِ سوم هم جمشید را جواب کرد، سوالاتِ اساسی دربارهی معنای زندگی به شکلِ امواجِ عصبی میان «دندریتها» و «آکسونها»ی مغزش جریان گرفت. چه جوابی برای شاگردانِ کلاسِ مراقبهاش داشت؟ آیا حاضر بود مقابلِ آنها بایستد و بگوید که همچنان به زندگی با دیدی مثبت نگاه خواهد کرد؟ و پشتِ آن یک نفسِ عمیقِ شکمی بکشد؟ آیا حاضر بود بگوید که مرگ بخشی از تکاملِ انسان در زندگیِ زمینیاش است و جهانی که در آن انسانها نمیمیرند جهانی هولناک است که بزرگترین آرزویش مُردن خواهد بود؟ شاید حاضر بود این چیزها را بگوید اگر هشتاد و پنج ساله بود و نه سی و پنج ساله.
در انتهای ابرِ دودی که در آن قرار گرفته بود، «نیسانِ» باریِ آبی زیرِ تابلوی توقف ممنوع ایستاده بود. نقشهای به سرش زد تا ملکالموت را بکشد. آرامآرام گرمای زندگی دوباره در رگهایش جاری شد. گرمایی که تا سردابهای زیرِ سینهاش پیش رفت. قلبش دوباره گرم شد و حالا احساس میکرد که میتواند دوباره به جهانِ زندگان برگردد.
***
تاکسیها شاید به خاطرِ نیسانِ آبی که هنوز زیرِ تابلوی توقف-مطلقا-ممنوع ایستاده بود، به جمشید نزدیک نمیشدند. درِ نیسان باز شد و راننده صدایش کرد. نگاهی به آینهی عقبِ نیسان انداخت. چشمهای راننده را دید که اشاره میکند سوار شود. در محلِ بارِ نیسان یک کمد خوابانده شده که با طناب محکم شده بود. راننده هر دو دستش را روی فرمانِ بزرگ اما نازکِ ماشین گذاشته بود و از لای سبیلِ پُر پشتش، ذرات ذرتی را که قبلا خورده بود به شیشه جلوی ماشین تف میکرد. جلوی داشبور سه دانهی ذرتِ زرد که له شده بودند افتاده بود. جمشید سوار شد.
راننده پیچِ رادیوی قدیمی را که دکمههایش مثلِ دندانهای جمجمهی مردگان بیرون زده بود، روشن کرد و پرسید: «کجا تشریف میبرید؟» جمشید کوتاه جواب داد: «داروخونه.» در خیابانِ «زند» همان یک داروخانه وجود داشت. راننده دنده را جا زد و پایش را روی گاز فشار داد و تسبیح را از روی آینهی عقب برداشت و گفت: «خدا بد نده.» جمشید که معلوم نبود دلش میخواهد با راننده همصحبت شود یا نه جواب داد: «حالا که داده.» راننده پرسید: «چه خیرتون هست؟» جمشید جواب داد: «به مریضی میگید خیر؟»
ماشین در سکوت فرو رفت. جمشید دستش را روی لبهی پنجره گذاشته بود. عینکش را برداشت و به آینهی بغل ماشین نگاه کرد. در تهریشِ او کمی موی سفید پیدا شده بود. ماشین در یک حرکتِ غافلگیرکننده به لاینِ مخالف زد. عینک از دستِ جمشید افتاد. نیسانِ مثلِ چاقویی جریانِ ماشینهایی را که از روبرو میآمدند به دو طرف چاک میداد و پیش میرفت تا اینکه موتورسواری به نیسان خورد و سوارش به هوا پرواز کرد و پشتِ ماشین روی آسفالت افتاد.
رانندهی نیسان پیاده شد و موتورسوارِ نگونبختی که روی زمین جان میداد را روی شانهاش انداخت و در کمدی که پشتِ ماشین بود، گذاشت. درِ کمد را هم قفل کرد. جمشید چشمهایش را بسته بود. ماشین دوباره راه افتاد.
- چرا؟ چرا رفتی تو لاینِ مخالف؟
- ماشین خودش رفت.
- زنده میمونه؟
- بعیده. بیمه پولش رو میده. داشت یکی به اسمِ «دنیا» رو صدا میکرد.
- دنیا؟
- همیشه همینطوره. وقتی تو لاین مخالف یکی رو میزنم یا مادرشون یا زنِ زندگیشون رو صدا میزنند. انگار موقع مُردن کسی که عاشقشون بوده دنبالشون میاد.
از دهانِ جمشید پرید: «مرجان.» راننده پرسید: «اسمِ زنته؟» جمشید دست به سینه شد و گفت: «نه زنِ بهنامه… بهنام برادرِ ناتنیِ منه.»
جمشید ورودیِ بیمارستان پیاده شد. وقتی که از پلههای داروخانه بالا میرفت تا برای خودکشی سم بخرد، از آسمان پَر میبارید. متوجهِ آن نشد. از آن روزی که به خورشید شلیک کرده بود، وضعیت آب و هوا غیرِعادی شده بود. [مطابقِ برخی پژوهشها لکههای خورشیدی افزایش پیدا کرده بودند و این نگرانی وجود داشت که واردِ یک عصرِ یخبندانِ نو بشویم.]
***
نقشهای که برای کشتنِ ملکالموت کشیده بود به این صورت بود: او برادرِ ناتنیاش بهنام را همراه با مرجان برای شام دعوت میکرد. بعد در عظمتِ نامِ خاندانِ جمشید سخنرانی میکرد و همانجا شیشهی سم را سرمیکشید. تفنگ را بر شانه میگذاشت و منتظر میماند تا ملکالموت برای گرفتنِ جانش سربرسد. فکر میکرد منطقا تفنگی که خورشید را حتی برای یک لحظه خاموش کرده باشد میبایست بتواند ترتیبِ فرشتهی مرگ را بدهد.
اگر نقشهاش درست پیش نمیرفت و به موقع شلیک نمیکرد، همه چیز به بهنام میرسید. از جمله همین خانه باغی که در آن زندگی میکرد و مادرش برای او خریده بود. خانه باغ در مرکزِ شهر بود و هنوز توسطِ آپارتمانهای بلند مرتبهی اطرافش بلعیده نشده بود. [میراث فرهنگی و شهرداری هر دو این خانه را فرصتی برای توسعه صنعت توریسم در شیراز میدانستند و برای تصاحب آن در جدال بودند. از سه سالِ پیش هر دو نهاد درخواستهای جمشید برای تبدیل خانه به هتلِ بومگردی را رد کرده بودند. ظاهرا در بایگانی اوقاف هم مدارک قابل توجهی بود که شاید این زمین اساسا وقف بوده باشد. همین دعوای سه دستگاه دولتی باعث حفظِ وضعیت موجودِ این خانه شده بود.]
شیشهی سم را زیرِ بالش گذاشت. دولول را کنارِ خود خواباند و دستش را زیرِ قنداق او گذاشت و در همان حال بعد از یک سال بیخوابی ناشی از استرس برای اولین بار به خوابِ عمیقی فرو رفت و خواب بسیار مهمی دید که به کل فراموش کرد.
***
شبِ جمعه پنجِ مهر ماه بهنام و مرجان که تا به حال به مهمانیِ مرگِ کسی دعوت نشده بودند، سرِ ساعتِ هشت و نیمِ زنگ زدند. معلوم بود که گیچ شدهاند. مرجان لباسِ مشکیِ یقه داری پوشیده بود که او را جذابتر از وقتی که لباسِ رنگی میپوشید کرده بود. بهنام اما با همان لباسِ کار آمده بود انگار که خبرِ مهمی نباشد. او یکی از این متولدینِ دههی شصت بود که مهندسی عمران میگرفتند و به کارِ ساخت و ساز میزدند. حالا یک پایش دوبی بود و پای دیگرش شیراز.
مرجان شمعهای روی میز را روشن کرد و از گوشی آهنگِ «سوگواری» اثرِ موتزارت را پخش کرد. برنجِ سفیدِ «کامفیروز» در سینی مسی وسطِ میز گذاشته شده بود. روی آن با زعفرانِ «استهبان» نارنجی شده بود. سیخهای «جوجه-کباب -ماستی-لاری» را روی نانِ سنگک چرب کشیده بود. دوغِ «خرامه» در تنگِ شیشهای لب میز بود و عطرِ نعنای تازه از آن بیرون میزد.
جمشید از مرجان پرسید: «سوگواری موتزارت؟» مرجان جواب داد: «آره شنیده بودیش؟»
- آره! آخرین کارِ موتزارته. وقتی داشت «فلوتِ جادویی» رو مینوشت یکی بهش سفارشِ ساختنِ آهنگ سوگواری داد. ظاهرا برای مجلسِ ختمِ زنش میخواسته. ولی موتزارت فقط بخشِ اولش رو تموم کرد.
- چرا؟
- چون مُرد. آخرین حرفی که زد این بود که: “از اولش بهتون گفتم این رو برای سوگواری خودم میسازم.”
مرجان چیزِ زیادی از موتزارت نمیدانست. این آهنگ را هم کسی برای او فوروارد کرده بود و به فکرش رسیده بود که چیزِ مناسبی برای مهمانیِ آن شب باشد. بهنام دستش را روی ترکهای رنگِ دیوار کشید و گفت: «چاهِ نفته. میشه از توش بیست تا واحد دربیاری.» جمشید منتظرِ یک همچین حرفی از طرفِ بهنام بود تا نقشهاش را شروع کند. او اول تفنگ را که بین مبل و دیوار مخفی کرده بود برداشت که از دستش افتاد. دوباره آن را برداشت. روی مبل ایستاد و برای هشدار یا جلبِ توجه به سقف شلیک کرد. ساچمهها چراغ را خاموش کردند. سقف در اثرِ ساچمهها سوراخ سوراخ شد. نورِ طبقهی بالا از سوراخها روی صورتِ تاریکِ جمشید افتاد. تفنگ را با یک دست نگه داشته بود. او سم را از جیبش درآورد و تا ته سر کشید اما بلافاصله به یاد آورد که اول میبایست برای مهمانهایش سخنرانی میکرد و بعد آن را مینوشید. فرصتِ سخنرانی و انتقام از بخت را به همین سادگی از دست داد.
مُردنِ جمشید به سرعت شروع شد. سرما در رگهای بدن او جریان پیدا میکرد که در یک لحظه که به ثانیه هم نکشید، مرجان را دید که دستش را در موهایش برده و آن را به یک سمتِ گردنش میریزد. دستهای جمشید دوباره جان گرفتند. حرفِ رانندهی نیسان از سرش گذشت که به او گفته بود: «موقع مُردن کسی که عاشقشون بوده میاد دنبالشون.» جمشید تفنگ را به سمتِ قلبِ مرجان نشانه گرفت. ملحفهای که روی دوشش بود به آرامی بر تن او لغزید و روی زمین افتاد. شلیک کرد. از لگدِ تفنگ روی مبل افتاد.
آن طرف روی زمین خون از سینهی مرجان روی دستِ راستش فواره میزد. بهنام روی جمشید پرید و در حالیکه با یک دست تفنگ جمشید را هل میداد، با کاردِ کُند میوهخوری به پهلوی او میکوبید. بالاخره توانست تفنگ را از او بگیرد. کاردِ میوه خوری که پوست پرتقال را هم به سختی میبرید، پهلوی جمشید را کبود کرده بود اما نتوانسته بود خراشی هم بر او بیندازد در عوض با قنداق تفنگ سه بار به صورت جمشید زد و فکِ او را شکست. جمشید برای لحظاتی از هوش رفت.
صدایی در تاریکی چشمهایش باعث شد که به هوش بیاید. مرجان بالای سرش ایستاده بود. بالهایش را هم باز کرده بود. ته ماندهی جانش را یکجا جمع کرد و لوله تفنگ را همانطور که در دستِ بهنام بود به سمتِ مرجان چرخاند. توانست انگشتش را روی ماشه برساند و گلولهی دوم را هم شلیک کند. این گلوله به بالِ مرجان خورد و پرهایش را همچون برف زیبای بهمن ماه در اتاق پراکند.
***
از ماشین پسرِ جوانِ همسایه صدای آهنگ رقص به گوش میرسید. نورِ قرمز و آبیِ ماشینِ پلیس اتاقِ تاریکِ او را رنگارنگ میکرد. افسرِ پلیسی در اتاق از همه چیز نمونهبرداری میکرد اما نمیتوانست پوکه ها را پیدا کند. مرجان را در حالتِ کما با آمبولانس به سمت اورژانس بیمارستانِ سعدی فرستاده بودند. بهنام وردی میخواند. انگار که به یک زبانِ باستانی بود. او بالای جنازهی جمشید رفت و روی سینهی او طلسمی کشید. چیزی که نشان میداد نفرینِ «پینیکیری» بر هفت نسلِ خاندانِ جمشید کِنِدی کامل شده و همینجا پایین مییابد.
لبهی تخت به ترتیب جمشید، رانندهی نیسان و مرجان نشسته بودند. رانندهی نیسان از اینکه یکی از بالهایش شکسته بود عصبانی بود. او دولول را گرفته بود و داد میزد: «چطور تونستی به عشقت شلیک کنی؟» فشنگها را از تفنگ درآورد و به جمشید گفت: «وقتی جون بابات رو با این گرفتم وسطِ رعد و برق از دستم افتاد.» بعد هم رو به مرجان کرد و گفت: «فعلا تا تکلیف روحِ تو و بال من روشن بشه همین جا موندنی هستیم.» مرجان دستهایش را در موهایش برد و به جمشید لبخند زد.
مهدی احمدی
بوستون ۱/۲/۱۳۹۹- بازنویسی 9/9/1399-بازنویسی 18/11/1401-بازنویسی ۱۴۰۲/۰۲/۱۱-بازنویسی ۰۸/۰۳/۱۴۰۲-بازنویسی ۱۲/۰۳/۱۴۰۲-بازنویسی ۱۹/۰۳/۱۴۰۲
از همین نویسنده: