از تجربه تا تخیل – هدیه کازرونی: قصردشت

داستان با به‌کارگیری روایت پلاک‌محور و چندپاره‌گویی، فضای کوچه قصردشت شیراز را به‌مثابه نقشه‌ای نمادین بازمی‌آفریند. هر پلاک (۱۰۳ تا ۱۱۱) نمایانگر یک «خرده‌روایت» مستقل با شخصیت‌های متمایز است. این ساختارِ موزاییکی، با تکیه بر زاویه‌دید کودکانه راوی، واقعیت‌های اجتماعیِ پنهان را عریان می‌کند: تبعیض مذهبی (کلیمیانِ پلاک ۱۰۴ و ۱۰۶)، فقر (مامان شهاب در پلاک ۱۰۱)، و تنش‌های طبقاتی (دعواهای محمدآقا و شهردار). زمان‌مندیِ روایت نیز غیرخطی است؛ خاطرات کودکی (نمازهای رقابتی با رها، بازی‌های کوچه) با بازگشتِ بزرگسالیِ راوی در سال ۱۴۰۱ پیوند می‌خورد و فروپاشی حافظه جمعی را در مقابل مدرنیتهٔ شهری نشان می‌دهد: «خانه‌های فراخ… خراب شدند و طبقه‌طبقه بالا رفتند: تنگ، فشرده، عمودی».
نمادپردازی و فرامتن تاریخی
کازرونی با نمادهای مکرر، قصردشت را به‌مثابهٔ تمثیلی از ایرانِ معاصر بازمی‌سازد: «چمدان» نماد بارِ سنگین خاطرات و جست‌وجوی هویت گم‌شده، «جغدِ خانۀ آقای کاظمی» (پلاک ۱۰۷) تجسم فراموشیِ تاریخی، خیانت‌ها، خون‌ها و رازهای مدفون در زیرزمین است. تونلِ زیرزمینیِ متصل به خانه مخروبه را هم چه بسا بتوان استعاره‌ای از حافظه پنهانِ جمعی دانست که راوی از طریق آن به خشونتِ تاریخی (لکه‌های خون، شیشه‌های شکسته) دست می‌یابد.
هم‌زمان، فرامتن تاریخی داستان با اشاره به وقایع واقعیِ شیراز (تخریب باغات قصردشت، اسکان آوارگان جنگ در خوابگاه آبادانی‌ها) و شخصیت‌هایی مانند «شهردار» (با تخلص م. باغچه‌بان) روایت را به فضای اجتماعیِ ایران گره می‌زند. با صدای نویسنده می‌شنوید.

با چمدانی در دست در ابتدای کوچه ایستاده‌ام.

….

کوچه ۲۱ قصردشت با دو قصر روبه‌روی هم.

پلاک ۱۰۹، پلاک ۱۱۰.                 

پلاک ۱۰۹: قصر پدری مامان.

پلاک۱۱۰: قصر پدری من.

کوچۀ ۲ / ۲۱ که دشت بود و دو قصرِ یک‌شکل را از هم جدا می‌کرد.

….

کریم با ماشین آریا از بوشهر به شیراز آمد. زنگ قصر پلاک ۱۰۹ را زد. صدیق آمد پشت در و گفت: «کیه!» و این لحظه صورت صدیق در پیچ‌وخم‌های جاده و تنگۀ ابوالحیات و گردنه‌هایش تکثیر شد. کریم دلش را برای همیشه در هفتم مهر‌ماه ۱۳۵۷ پشت پلاک ۱۰۹ جا گذاشت.

طاطا به صدیق گفت: «بیا بازی کنیم. هرچی من گفتم تو برعکس جواب بده. باشه؟»

طاطا: «آشپزی بلدی؟»

 صدیق: «نه!»

طاطا: «من‌و دوست داری؟»

صدیق: «نه!»

طاطا: «رشته‌ت طبیعه؟»

صدیق: «نه.»

طاطا: «از این مَرده خوشت می‌آد؟»

صدیق: «بله.»

و طاطا به آقاجون گفت: «می‌گه بله!»

و این‌طور بود که صدیق گفت: «بله.»

آقا‌جون فقط یک شرط داشت: کریم نماز بخواند.

کریم که هول شده بود. نماز صبح، ظهر، عصر، مغرب و عشا را روی کاغذ نوشت، روبه‌روی آقاجون ایستاد و درحالی‌که کاغذ را چپانده بود توی جیب شلوارش، درس پس می‌داد و صاحبِ صدیق می‌شد.

مامان، صاحب قصر پلاک ۱۱۰.

آقاجون  به‌جای ارغوان مرا راضیه صدا می‌زد و دخترخاله‌ام رها را که تازه از فرانسه آمده بود هم مرضیه. مرضیه بلد نبود فارسی حرف بزند و به‌جای همۀ «ر»‌ها «ق» می‌گفت. مثل عروسک سیاهم نانی، سفیدی چشمش وسط صورتِ سیاهش برق می‌زد. بوی خارجی‌ها می‌داد. بابایش هم خارجی بود و پاپا صدایش می‌زد. به طاطاخاله هم می‌گفت مامی. لباس‌هایش جنس غریبی داشت که از بقیۀ نوه‌ها تافتۀ جدابافته‌اش می‌کرد. چمدانش جادویی بود و هیچ‌کس حق نداشت داخلش را ببیند. وقتی می‌آمد شیراز من شبانه‌‌روز در قصر پلاک ۱۰۹بودم.

رها نمی‌دانست مرضیه یعنی چه!

من بهش می‌گفتم: «یعنی یه مرضی داری. مریضی. مریضیه‌ای.»

او ناراحت می‌شد. زورش می‌گرفت و دست‌وپاشکسته می‌گفت: «چه مقیضی؟»

 می‌گفتم: «مَقَضت اینه که بلد نیستی فارسی حرف بزنی. اسمِ من از اسمِ تو قشنگ‌تره. معلومه که راضیه قشنگ‌تر از مرضیه‌س و چون مرضی ندارم، راضیه‌م.»

هر چهارشنبه هفتِ صبح، آخوندی زنگ در را می‌زد. می‌نشست توی پذیرایی زیر عکس آقاجون و آقا و همان‌طور که عبایش روی دوشش بود، رحل می‌گذاشت جلویش و حدیث کسا می‌خواند. آقاجون آشِ سبزی و پول بهش می‌داد و من و رها را که حالا راضیه و مرضیه صدایمان می‌زد، می‌نشاند کنار دستش تا صبحانه‌نخورده، دست‌ورُونشسته، دعا را تا آخر گوش بدهیم. بعد تازه می‌توانستیم آش سبزی بخوریم و تا لنگ ظهر بخوابیم.

مویِ وزوزیِ سیاه رها زیر مقنعه شکلِ لانۀ گنجشکِ درخت نارنج حیاطمان بود. زیر چانۀ مقنعۀ سفیدش می‌چرخید تا بالای گوشش. ازبس قدش دراز بود، چادرم می‌آمد تا زیر زانوهایش.

نمازم را می‌گذاشتم روی دور تند: قنوت و رکوع و سجده. می‌نشستم، می‌ایستادم و دوباره قنوت و رکوع و سجده، تا رها زورش بگیرد و نتواند پابه‌پای من بیاید. وقتی جفتمان به رکوع می‌رفتیم، رها زیرچشمی نگاهم می‌انداخت و من بهش می‌خندیدم که از من عقب افتاده و تندترش ‌می‌کردم. سرمان را که می‌گذاشتیم روی مُهر، رها هی سرش را بالا می‌آورد و مرا نگاه می‌کرد. دلش می‌خواست بپرسد نماز تمام شده یا نه؟ و من سجده را حالا هی کِش ‌می‌دادم. برایش شکلک درمی‌آوردم. زبانم را نشانش می‌دادم. او که فقط می‌دانست نباید وسط نماز حرف بزند، همۀ کارهای مرا موبه‌مو تکرار می‌کرد.

آقاجون دست می‌کشید روی سرِ جفتمان و می‌پرسید: «راضیه‌خانم، مرضیه‌خانم، نماز که می‌خوانید؟»‍

رها پشت من قایم می‌شد و من به‌جایِ هر دویمان می‌گفتم: «بله‌بله. همه‌ش رو می‌خونیم. رها هم دیگه نماز خوندن‌و اَزبَر شده. فقط من نماز صبح، خوابم می‌آد. تازه، وضو هم که می‌گیرم از سرما توی خودم می‌شاشم. بعدش مامانم می‌گه: «خاک بر سرت. وضوت باطل شد. دوباره بگیر.» من هم دیگه خواب از سرم می‌پره.»

آقاجون می‌خندید و می‌گفت: «این‌ها کار شیطان است. این شکلات برای تو که دیگر نماز صبحت را هم بخوانی. این شکلات هم برای مرضیه‌خانم که تازه نماز خواندن را یاد گرفته‌.»

شکلات را می‌گرفتیم و بعد از آن دیگر شب‌ها از ترس شیطان تا صبح خوابمان نمی‌بُرد. وقتی رها با چمدانِ جادویی‌اش به فرانسه رفت، چند روز از اتاقم بیرون نیامدم. فقط انگشتم را می‌مکیدم و نمی‌دانستم رها کی دوباره برمی‌گردد.

کوچۀ ۲ / ۲۱

سرِ کوچه خوابگاه آبادانی‌‌ها بود که از زمان جنگِ عراق به کوچۀ ما پناه آورده بودند. زن‌ها عبا می‌پوشیدند، مردها دشداشه. عینک آفتابی می‌زدند و لهجه‌شان تند بود و تیز؛ مثل فلافل‌های محمدآقا.

محمدآقا هرجا می‌رفت، آشپزخانه‌اش را به‌دنبالش می‌کشید و می‌برد. پشت وانتش کارتن‌های پُر از یخ و نوشابه بود. زنجیرِ دو لبۀ وانت را باز می‌کرد، پیکنیکش را روشن می‌کرد و همان سرِ کوچه بساطش را راه می‌‌انداخت.

 من، شهاب، روبرت، الیزا و مرتضی فقط منتظر بودیم عصرها محمدآقا پیدایش شود تا بپریم بالای وانت و پول‌های خشک را از جیب‌مان درآوریم و نفری یک کوکاکولای تگری سَر بکشیم. مرتضی به الیزا و روبرت دست نمی‌زد یا اگر هم می‌زد، دستش را می‌شست. هروقت روبرت را می‌دید، می‌گفت: «هی زَردنبو، باز که پیدات شد! دست به چیزی نزنیا، نجسی!»

روبرت اما خودش به من گفته بود چون شِکرشیرازی، آقاجونِ روبرت، برای محمدآقا شراب می‌آورَد؛ پس با الیزا می‌تواند مثل ما راحت لبۀ وانت بنشیند و نوشابه بخورد.

الیزا با فاصله از همۀ ما می‌نشست و همیشه ساکت بود. شهاب پول نداشت و همیشه تشنه. به محمدآقا می‌گفت: «بزن به حسابِ مامانم.» و شیشۀ نوشابه‌اش را یک‌ضرب سَر می‌کشید. وقتی محمدآقا حواسش نبود، پشتِ وانت می‌شاشید. خط شاشَش که راه می‌افتاد، محمدآقا می‌افتاد دنبالش که بزندش. شهاب اما فرار می‌کرد و همیشه این‌جور وقت‌ها بود که آقای باغچه‌بان از راه می‌رسید.

مرتضی می‌گفت: «آقای باغچه‌بان قبل از انقلاب شهردار بوده، حالا بیکار شده و شده شهردار کوچۀ ما.»

 شهردار کت‌وشلوار یک‌دست سفید می‌پوشید با کلاه شاپوییِ سیاه. کفشش مثل کفش بابای روبرت، پاشنۀ تخم‌مرغی داشت و پاچۀ شلوار را روی کفشِ واکس‌زده‌اش می‌انداخت. گل‌های میمون را کنار کپیِ شعرها در جیب کتش می‌گذاشت. از درِ خانه که بیرون می‌آمد، بلند فریاد می‌زد: «مردکه کوچه رو بوی روغن برداشت. بردار بساطت رو یه جای دیگه عَلَم کن. این‌همه کوچه توی این شهره. باید بیای توی کوچه‌ای که من شهردارشم؟ کو مجوزت آقا؟ کو؟»

محمدآقا همین‌طور که بالای پیکنیک عرق از کلۀ طاسش سرازیر می‌شد، می‌گفت: «ای خدااا… اِی‌همه جا… اَد بزنن دکون عرق فروشی مُنِ بُپُوکنَن. آواره بِشُم بِیُفتُم دسِ اِی‌خدانشناس… کسی بودُم سی‌خُم… چه زندگی که داشتُم! پَ چی… مُو آدم معروفی بودُم … حیف، حیف که زدن شیشه‌های مُنِ شکوندن‌و دَرِ دکون مو تخته کِردن… گفتن نجسی، حرامَن… مُنِ چه به جنگ… یه‌شبه همه‌چی‌م‌و ریختُم تو وانت با زنُم اومدُم شیراز.»

آقاجون میانشان پادرمیانی می‌کرد و می‌گفت: «صلوات بفرستید آقایان. ایشان زن و زندگی دارد. نونش را نَبُر شهردار!»

آقای باغچه‌بان زن و زندگی نداشت. صلوات هم نمی‌فرستاد و می‌گفت: «چطو نون من‌و بریدن و هیچ‌کی به هیچ‌جاش برنخورد؟!»

محمدآقا می‌گفت: «حالا باید سَرِ مُو تلافی کنی؟ سیلِ ای روزُم نِکُن. کِشتیِ مُو حالا به گل نشسته عامو! وگرنه خُم بهتر آداب همسایگی می‌فهمُم.»

شهردار هم در جواب، یک شعر از جیب کتش بیرون می‌کشید و بلندبلند برای محمدآقا می‌خواند که:

«ای که فلافل‌ها را چندچند به دست آدمیان می‌سپاری

خبرت نیست که بوی روغن کوچه را برداشته

هان! برو و از بَهر خدا کار دیگری راه انداز

که روزی تو را خدا جای دیگری انگاشته.»

کَل‌کَلشان آن‌قدر ادامه می‌یافت تا مشتری‌ها دورِ وانتِ محمدآقا جمع ‌شوند. شهردار به هرکسی که فلال می‌خرید، یک برگ کپی از شعرش را می‌داد. کلاه شاپویی‌اش را مثل شعبده‌بازها از سرش بیرون می‌آورد و می‌گفت: «اَسّاعه تقدیم می‌کنم مادام / موسیو.»

آن‌قدر بلندبلند برای همه‌ شعر می‌خواند که دیگر دعوایش با محمدآقا را از یاد می‌برد. هرچه آدم‌های بیشتری فلافل می‌‌خوردند، بازارِ شعرهای شهردارِ کوچه هم بیشتر رونق می‌گرفت.

ما بچه‌ها از بالای وانت پایین می‌پریدیم و بعد از خوردن نوشابه پشتِ خرابۀ خانۀ آقای کاظمی قایم‌باشک بازی می‌کردیم. محمدآقا تا دیروقت با زنش ساندویچ می‌پیچید. روغن می‌ریخت توی ماهیتابه و روغن‌سوخته‌ها را می‌ریخت توی جوب. تا نیمه‌های شب که سایبان وانت را می‌کشید، درِ آشپزخانه را می‌بست و با زنش به خوابگاه برمی‌گشت.

شهردار اما با جیبی خالی از شعر، کفشش را بر زمین می‌کشید و گل‌های میمون پلاسیده را داخل جوب می‌انداخت. دهنش کف آورده بود بس‌که برای همۀ آدم‌ها شعر خوانده بود. تنها و خسته به خانه‌اش، پلاک ۱۱۱ برمی‌گشت.

اما باز فردایش یک کُپی دیگر از همۀ شعرهایش می‌گرفت، گل میمونی از باغچۀ حیاطش می‌کَند، با محمدآقا دعوا می‌کرد، معرکه‌ای راه می‌انداخت تا همه بعد از خوردن فلال به شعرهای شهردار با تخلصِ «م. باغچه‌بان» گوش دهند.

پلاک ۱۰۸ خانۀ آقای سلیمی بود. کت‌وشلوار قهوه‌ای می‌پوشید و زنجیرِ ساعتش را از جیب کتش آویزان می‌کرد. محکم و شق‌ورَق راه می‌رفت و حرف می‌زد. مامان می‌گفت: «تهرانی ا‌ست.» آقای سلیمی فولکسی نخودی‌رنگ داشت و با زنش آمده بود شیراز. تهران برای من شکلِ فولکس آقای سلیمی بود. از ایوانِ ما حیاطِ خانۀ آن‌ها پیدا بود. دهۀ محرم در حیاط روضه می‌گرفتند. یک پرده می‌کشیدند وسط حیاط. پرده را وصل می‌کردند به درخت نارنج کنار حوض. با همین پرده من از مرتضی جدا می‌شدم. چای و شربت آبلیمو و گرداندن دستمال این‌ورِ پرده با من بود و آن‌ور پرده با مرتضی.

کنار هر زن یک زیرسیگاری و کبریت و سیگار هما از قبل آماده می‌گذاشتند. وقتی آخوند شروع می‌کرد به روضه خواندن، زن‌ها با یک دست می‌زدند روی ران‌هایشان. مامان درحالی‌که اشک می‌ریخت و با گوشۀ روسری دماغش را می‌گرفت می‌گفت: «سینه می‌زنند تو هم بزن.» و من به تقلید از همۀ آن زن‌ها «ران می‌زدم».

 با دست دیگرشان که در هاله‌ای از دود نیمه‌پنهان بود، توی سیگارشان فوت می‌کردند و می‌زدند زیر گریه. مامان می‌گفت: «دودِ غمِ امام‌حسین ثواب دارد.» و فکر می‌کردم چرا من نمی‌توانم توی سیگارها فوت کنم و در غمِ امام‌حسین شریک باشم. فقط باید ران بزنم؟

وقتی صدای روضه و دودِ سیگارها بالا می‌رفت، بابا کلافه می‌شد. سیگاری ‌روشن می‌کرد، پیچ رادیو  را می‌چرخاند و صدایش را تا تَه بالا می‌برد. چون آقای سلیمی تهرانی بود، کسی باهاش یکی‌به‌دو نمی‌کرد؛ حتی بابا! بابا همیشه تنهایی دودِ غم می‌کشید.

دیوار بیرونی خانۀ آقای سلطانی با پیچک پوشانده شده بود. خانه‌شان زیرزمینی بزرگ داشت که هروقت صدای آژیرِ خطر می‌آمد، همۀ همسایه‌ها آنجا قایم می‌شدند.

وسط حیاطشان دو تختِ چوبی کنار حوض گذاشته بودند. عصرهای تابستان که هوا دم بود و خفه، فوارۀ حوض را باز می‌کردند و حیاط را آب می‌پاشیدند. هندوانه‌ها را با شیرینیِ زبان و چای تازه‌دم می‌چیدند روی تخت و لم می‌دادند.

آقای سلطانی قنادی داشت. خانم سلطانی کوتاه بود و سبزه. هروقت از داخل زیرزمینشان بیرون می‌آمد، خودِ سمندون می‌شد. چادر سَر می‌انداخت و رویش را تنگ در چادر می‌فشرد. از زیر چادر فقط دو دندانِ شیری‌اش پیدا بود که مثل دندانِ من افتاده بود. وقتی می‌خندید از ترس، پشت چادرِ مامان قایم می‌شدم.

در روضۀ خانم سلیمی کنار مامان می‌نشست. تندتند حرف‌هایی راجع‌به همسایه‌ها می‌زد. به مامان می‌گفت. مامان همیشه وسط گریه‌هایش شاخ درمی‌آورد.

کوچۀ ما جغد هم داشت.

پیچک‌های پلاک ۱۰۷ یک‌راست پیچ می‌خوردند، کش می‌آمدند به خانۀ بغلی؛ مثل لهجۀ خانم سلطانی. خانۀ بغلی از خانم سلطانی هم ترسناک‌تر بود. شبیه قصرهای فراموش‌شدۀ قصه‌ها.

روی شیشۀ پنجره‌هایش، ‌لای پیچک‌های رونده سوراخ‌سوراخ بود. بر درِ خانه قفل کتابی بزرگی زده بودند. پشتِ خانه خرابه‌ای بود. انتهای خرابه، گودالی.

نوبتِ روبرت بود تا چشمش را ببندد و از ده تبشمرد. دستش را تکیه داده بود به تیرِ چراغ‌برق. بچه‌ها هرکدام به‌سمتی رفته بودند و فقط من مانده بودم که داخل گودال قایم شدم.

گودال به تونلی طولانی و تاریک راه داشت که داخل زمین کَنده بودند. صدایِ دویدن بچه‌ها از زمین بالای سرم می‌آمد. همین‌طور که پیش می‌رفتم رسیدم به یک عالمه کتاب و کاغذ که آنجا چال شده بود. انتهایِ تونل، تخته‌هایی چوبی بود که ورآمده و کَنده شده بود. تخته‌ها را که کنار زدم، چند پلۀ بلند مرا به زیرزمین خانۀ آقای کاظمی رساند. همه‌جا تاریک بود و کف زمین را خاک و تارِ عنکبوت پوشانده بود. از پله‌ها که بالا می‌رفتم، زیر پایم سنگ و شیشه می‌لغزید.

لوستر وسط حال افتاده بود و لامپ‌هایش شکسته بود. تکه‌های بزرگ گچِ سقف هم کنده شده بود. همه‌جا چوب و کاغذ و بطری سیاه افتاده بود. از میان سوراخ پنجره‌ها نور کم‌رنگی می‌تابید بر خون‌های کف زمین. همه‌جایِ خانه جای لکه‌های قهوه‌ای خشک شدۀ خون مانده بود.  وسط خانه هم ستون بلندی بود که رویش لکه‌های قرمزِ خون پاشیده شده‌بود.

صدایِ روبرت از بیرون خانه می‌آمد که تک‌تک بچه‌ها را پیدا کرده بود و به‌دنبالم می‌گشت. به‌سمت گلخانه‌ای که در انتهای هال بود دویدم. وسط گلخانه حوض کوچکی بود. همان‌جا قایم شدم. دوروبَرم پُر بود از شیشه‌های شکسته و گلدان‌های شکسته و خالی. روی کاشی‌های گلخانه هم نقاشی زنی بود که کج ایستاده بود و انگار کاسه‌ای در دستش گرفته بود، ولی صورتش معلوم نبود ازبس‌که رویش خاک نشسته بود. جغد در اتاق‌های بدونِ درِ خانۀ آقای کاظمی سرگردان به این‌طرف و آن‌طرف می‌پرید و جیغ می‌کشید. ترسیده بودم و قلبم مثل گنجشک خانه‌مان می‌زد. نانی را به سینه‌ام چسباندم و از رویِ سنگ و خاک و شیشه‌ها دویدم. از پله‌های بلندِ زیرزمین سُر خوردم و پایین رفتم. پایم را روی کتاب‌ها و کاغذها گذاشتم و از تونل طولانی رَد شدم. از گودال که بیرون آمدم، لباس‌های خودم ونانی خاکی شده بود و خبری از بچه‌ها نبود. هرکدام در کوچه به‌سمتی پراکنده شده بودند و صدای ارغوان گفتنشان در کوچه پیچیده بود.

روی گودال را با خاک پوشاندم و دوباره از بیرون به قصرِ نیمه‌کارۀ خانۀ آقای کاظمی نگاه کردم. قصری که هرکس قصه‌ای درباره‌اش می‌گفت و سال‌های سال بود که هیچ‌کس داخلش نرفته بود.

مامان می‌گفت: «صاحبش گم شده.»

مامان‌جون می‌گفت: «مرده.»

بابا می‌گفت: «رفته آمریکا.»

خانم سلطانی می‌گفت: «خودکشی کرده.»

همین آخری ترسناک‌ترش می‌کرد.

جغد می‌نشست در پنجرۀ نیمه‌کارۀ قصر مخروبه و گوشش به صدای خروس پلاک ۱۰۹ بود.  از چشم‌های آقای کاظمی زل می‌زد به کوچه، به پیچک‌های‌ خانۀ آقای سلطانی که وسط حیاط پلاک ۱۰۵ ولو شده‌ بود. به بابا که کلافه در بالکن سیگار می‌کشید و به من که راه زیرزمینی خانۀ آقای کاظمی را پیدا کرده بودم و این راز را پیش خودم نگه داشته بودم.

وقتی که از تک‌تک شاخه‌های درخت توتِ حیاط آقاجون بالا می‌رفتم، هم‌قد بابا می‌شدم که از پنجرۀ آشپزخانه برایم دست تکان می‌داد. من و نانی، با دندان‌های سیاه‌شده از توت‌های تُپل می‌خندیدیم و با دست‌هایی که رنگ کلاهِ خاخام‌اسحاق بود، برای بابا دست تکان می‌دادیم. دلم برای رها تنگ شده بود و به‌جای او وسطِ دل نانی را فشار می‌دادم تا بزند زیر خنده. اگر بود باهم توت‌های سیاه را می‌خوردیم.

خاخام‌اسحاق صاحب پلاک ۱۰۶ بود و همسایۀ دیواربه‌دیوار آقاجون. عید فطیر همۀ جهودهای کوچه و شهر در حیاط خاخام جمع می‌شدند. از پنجرۀ آشپزخانۀ ما حیاطشان پیدا بود: یک کپر می‌گذاشتند بالای سرشان. از زیر کَپر فقط کلاه‌های سیاه‌شان معلوم بود که شکل توت‌های حیاط آقاجون بود. روبرت هم با کلاه کوچک سیاهش میانشان نشسته بود. سرش را مُدام برمی‌گرداند و برایم دست تکان می‌داد. همه‌شان باهم عقب‌وجلو می‌رفتند و با یک پرده که به درخت نارنج کنار حوض گیر انداخته بودند، مثل روضۀ آقای سیلمی‌اش می‌کردند. اول خاخام‌اسحاق می‌گفت: «آمین.» بعد همگی پشت سرش تکرار می‌کردند: «آمین. آمین.»

کلاه آقاجون اما سفید بود و گِرد. مثل توت‌های سفیدی که لابه‌لای توت‌های سیاه بود. تُنبان طوسی راه‌راه می‌پوشید با ژاکت بافتنیِ طوسی برای صبح‌ها که هوا خیلی سرد بود و آسمان طوسی. می‌آمد توی کوچه اذان می‌گفت و خروسش پوز جغد پلاک ۱۰۵ را می‌خواباند.

هنوز دستش روی گوشش بود و هر جمله را با صوت دو بار تکرار می‌کرد: «الله‌اکبر. الله‌اکبر.» درِ خانۀ پلاک ۱۰۶ باز می‌شد. خاخام‌اسحاق سری تکان می‌داد: یعنی سلام. آقاجون وسط اذان سری تکان ‌می‌داد: یعنی علیک سلام. بعد توت سیاه درِ خانه‌اش را ‌می‌بست، می‌رفت توی کنیسه. توت سفید درِ خانه‌اش را می‌بست و می‌رفت توی مسجد.

صاحب پلاک ۱۰۳ دو خواهر فلج بود. پری از ناهید فلج‌تر بود. با پاهایی که در سینه‌اش جمع شده بود، خودش را کش ‌می‌داد روی زمین و همیشه می‌نشست دمِ در. منتظر بود کسی از توی کوچه رد شود و بهش سلام کند. پوست دست‌هایش زبر بود و روسری‌اش آبی تیره. دور چشمان میشی‌اش آب جمع شده بود و بویِ دستمال کهنۀ آشپزخانه‌ها را می‌داد.

من و نانی که مامان‌بازی می‌کردیم، مثل پری می‌شدیم که کارهایش را نشسته روی زمین انجام می‌داد: غذا می‌پخت؛ ظرف می‌شست؛ چای دم می‌کرد.

موی سفید پری از لای روسری آبی‌اش بیرون ریخته بود. ریش‌وسیبیل داشت، مثل آقاجون، مثل بابا، مثل بابایش.

آن‌قدر پری پیر بود که انگار پری، مامانِ بابایش باشد. بابایش کت‌وشلوار طوسی می‌پوشید با پیرهن سفید. کله‌اش طاس بود و عینک می‌زد.؛ اما برعکسِ دو دخترش می‌توانست راه برود.

ناهید وضعش بهتر از پری بود. دست‌کم می‌توانست بایستد؛ اما تا راه می‌رفت، پاهایش دَر هم گره می‌خورد. دفتردارِ دبیرستان بود و چشمش رنگ چشم پری. آن‌قدر مسیر خانه به مدرسه، مدرسه به خانه طولانی بود که دستش را می‌گرفت به دیوار و تا می‌دیدت، خفتت می‌کرد تا فقط زمان بگذرد.

موقعِ حرف زدن کلمه‌هایش در هم سُر می‌خوردند. از خیر گفتنِ «ر» توی جمله‌هایش می‌گذشت. تا مرا می‌دید، می‌گفت: «دست خودُم نی. شاگدویی که خوشگلتلَن بیشتَ دوس می‌دالم؛ ولی باقی‌شون نالاحت می‌شن. خوب بشن. به کسی نگیا! یکی پیدو شده دوسُم داله. اَی آقام بفهمه چِیطو؟! ای‌شمالو اولوز بم داد. نیگا، مَدو می‌گه موهات خیلی قشنگه‌. پَلی هم می‌گه بهت می‌آد. یواشکی لَنگ کِدَم.»

دستِ عرق‌کرده‌ام را از توی دست زبرش بیرون می‌کشیدم. نانی را به سینه‌ام می‌چسباندم و می‌گفتم: «من دیگه باید برم. مامانم صدام می‌زنه.»

ناهید هم جواب می‌داد که: «من که بِت گفتم بُلووو… .»

بعد شماره‌‌تلفن‌ها را می‌چپاند توی کیفش. منتظر می‌ماند نفر بعدی از راه برسد تا همه‌چیز را از اول برایش تعریف کند.

همه بهش می‌گفتند مامانِ شهاب و شهاب بابا نداشت. مامانِ شهاب فامیلی هم نداشت؛ ولی صاحب پلاک ۱۰۱ بود. سبزه بود و رژِ قرمزِ سیر می‌زد. شبیه زن‌های آبادانی خوابگاه سر کوچه بود. برجستگی‌های بدنش توی مانتوی کرپ مشکی‌اش می‌افتاد و وقتی راه می‌رفت، بالاوپایین می‌شد. می‌گذاشت ظهرها که شهاب به مدرسه می‌رفت، از پلاک ۱۰۱ می‌زد بیرون. چند دقیقه بعد وقتی پری جلوی در نبود، باباش عینک آفتابی‌اش را می‌زد از پلاک ۱۰۳‌ خارج می‌شد. دو کوچه آن‌ورتر مامان شهاب و بابای پری دست‌های همدیگر را می‌گرفتند. بابای پَری با ترس‌ولرز آهنگ «تو ای پری کجایی» را با سوت برای مامان شهاب ‌می‌زد. مامان شهاب سرعتش بیشتر می‌شد. دکمه‌های مانتوی کرپش می‌خواستند جست بزنند بیرون و در کوچه رها شوند. بابای پری هی از زیر عینک آفتابی‌اش نگاه می‌کرد که مبادا ناهید با پاهای گره‌خورده‌ در کوچه‌ ایستاده‌ باشد. ناهید می‌ترسید وقتی با مردها حرف می‌زند، بابایش ببیندش و چون پاهایش در هم گره خورده بود و نمی‌توانست فرار کند، سرش را می‌انداخت پایین و سرخ می‌شد.

اما قبل از خوردن زنگ مدرسه، مامان شهاب وارد پلاک ۱۰۱ می‌شد؛ ولی وقتی بابای پری می‌خواست وارد پلاک ۱۰۳ شود، نمی‌توانست؛ چون همیشه پری همین‌طور دمِ در، منتظر بابایش می‌نشست و آب چشمش خشک می‌شد، بس‌که به رژۀ سه‌قلوهای پلاک ۱۰۴ نگاه می‌کرد.

 بابای پری. پری را به‌زور هل می‌داد تو. لای در را باز می‌گذاشت تا ناهید هزار سال دیگر از سرِ کوچه به خانه برسد.

صاحبان پلاک ۱۰۴ سه خواهر سه‌قلوی جهود بودند. هر سه یک‌شکل بودند. مانتوی بلند کرمی می‌پوشیدند با روسریِ آبی کهنه، مثل روسری پری. جورابِ رنگ پا می‌پوشیدند و کفششان مثل کفش بابای روبرت، پاشنۀ تخم‌مرغی داشت. باهم می‌رفتند خرید و همیشه انگار کسی دنبالشان باشد از سایۀ خودشان هم می‌ترسیدند. از پنجرۀ ما یک‌کمی که خم می‌شدی بیرون به‌سمت راست، می‌‌دیدی که هر سه پشتِ پنجرۀ غبارگرفته هی عقب‌وجلو می‌روند و این یعنی دارند نماز می‌خوانند.

یک روز یکی از قل‌ها، به‌گمانم وسطی، کلیدش را جا گذاشته بود و تنهایی بیرون رفته بود. از شانس بدش آن روز شنبه بود و اگر زنگ می‌زد، سنگ می‌شد. وسط کوچه سرگردان به این‌سو و آن‌سو می‌دوید و دنبالِ قل‌های دیگرش می‌گشت. مرا دید که از پنجره نگاهش می‌کنم. ترسیده بود. صدایم زد تا به‌جای او زنگ درِ خانه‌اش را بزنم. دستم را روی زنگشان فشار دادم و باهم وارد خانه‌شان شدیم.

قل‌های دیگرش در تاریکیِ نور شمع دور هم نشسته‌ بودند و دست به هیچ‌چیز نمی‌زدند. قُلی که کلید را فراموش کرده بود، به آغوش قل‌های دیگرش برگشت و سه قل که مرا فرشتۀ نجاتشان در این روز بزرگ بودم، بوسیدند و فرشته صدایم زدند. سایه‌شان بزرگ‌تر از همیشه شده بود و لهجۀ شیرازی‌شان کش‌وقوس عجیبی داشت. خانه‌شان بوی نا می‌داد. بویِ ماندگیِ سه خواهر.

بهشان گفتم که اسم بابای من کریم است. ما هم مثل شما کلیمی هستیم، فرشتۀ کلیمی. حالا با اسم و فامیل جدیدم می‌توانستم بروم توی همان اتاقی که از پنجرۀ ما خم می‌شدی بیرون به‌سمت راست پیدا بود. روی دیوارها کاغذهایی آویزان کرده بودند که مثل خط بابا یا آقاجون نبود.

سه خواهر دنبالم آمدند. یک شکلات به من دادند و از رویِ کتابی برایم خواندند که: آدمی به اسمِ سلیمان با قورباغه و ماهی و پرنده‌ها حرف می‌زده است و آن‌ها هم بهش جواب می‌داده‌اند.

من به سه خواهر نگفتم که با جغد خانۀ آقای کاظمی و خروس آقاجون و حتی گنجشک‌های خانه‌مان حرف می‌زنم. به مامان هم نگفتم که شکلات سه خواهر را خورده‌ام و مثل بقیه پرتش نکرده‌ام توی سطل آشغال. اما به‌جایش سه بار دستم را با صابون شستم.

….

روبرت بابا داشت و بابای روبرت دوچرخه. ژاکت بافتنی‌اش قهوه‌ای بود و کفشش شکلِ کفش سه خواهر. کلاهش را یک‌وری روی کلۀ طاسش می‌گذاشت و شلوار پارچه‌ای طوسی می‌پوشید. خط‌های ریز شلوار پارچه‌ای‌اش رنگِ کیسۀ کهنه‌ای بود که از دو طرف زین دوچرخه‌اش آویخته بود. وقتی پا می‌زد انگار سکه‌های طلا از ته جیبش سُر می‌خوردند ته کیسۀ طوسی و دوچرخه‌اش زنگ می‌زد. سرِ کوچه مغازۀ لوازم آرایشی داشت. وقتی با مامان می‌رفتیم خرید، دست می‌کشید روی سَرَم و من زل می‌زدم به یک طرف مغازه‌اش که پر از در‌های چوبی بود. انگار از درها که رد می‌شدی، پُر از صندوقچۀ جادویی سکه‌های طلا بود. بابای روبرت مثل اسکروچ سکه‌های طلا را گاز می‌زد تا تقلبی نباشند. بعد همۀ سکه‌ها را می‌ریخت توی صندوق، درشان را قفل می‌زد و هزار کلید عجیب‌غریب در جیب شلوار طوسی‌اش سنگینی می‌کرد؛ ولی فقط یکی از کلیدها کلید پلاک ۱۰۲ بود.

وقتی از پشتِ عینک ته‌استکانی‌اش نگاهت می‌کرد، چشمش ریز و دور بود، خیلی دور؛ مثل اسم روبرت و الیزا که انگار فرسنگ‌ها با من فاصله داشتند، ولی فقط همسایۀ چهار خانه آن‌طرف‌تر بودند. نور خانه‌شان زرد کم‌رنگ بود. وقتی روبرت در تاریک‌روشنِ خانه‌شان ویولون می‌زد، الیزا از همیشه زیباتر می‌شد. سفید بود مثل گل‌های کاغذی حیاط خانه‌شان. انگار اگر بهش دست می‌زدی می‌شکست و من اگر خودم بودم، ارغوان یا راضیه یا حتی فرشته نمی‌دانستم چطوری باید با الیزا دوست شوم و او گمان می‌کرد ازش بدم می‌آید.

روبرت یک اُرگ بزرگ هم داشت و آهنگ «تولدت مبارک»ِ همۀ بچه‌های کوچه را خودش می‌زد. مامانشان هم آمپول همۀ همسایه‌ها را… .

مامان روبرت، آقاجون را که مؤذن کوچه بود، دوست می‌داشت و جوری آمپول‌هایش را می‌زد که کمتر دردش بگیرد. شِکرشیرازی، آقاجونِ روبرت، برای بابا و محمدآقا قدیمی‌ترین شراب‌هایش را که رنگ توت‌های مانده روی پیرهن سفید من بود می‌آورد.

مامان می‌گفت شِکر برای عروسی‌شان در حیاط آقاجون دعوت ‌شده بود. یک بطر شراب در جیب کتش گذاشته بود و رو به دیوار شروع کرده بود به تنبک زدن و واسونک خواندن. صندلی مهمان‌ها را دورتادور حیاط آقاجون چیده بودند و همه آن وسط قر می‌دادند. مامان‌جون هم چادربه‌سر، بشکنی در هوا زده بود. کِلی کشیده بود و چادر از سرش سُر ‌خورده بوده پایین. آقاجون غیظ ‌کرده بود. اَبرویش ‌رفته بود توی چشمش و شکل عکس آقا در قاب پذیرایی شده بود. عروسی را به هم زده بود و بعد هم با یک اردنگی شِکَر را از توی حیاط پرت کرده بود بیرون. شکر از ترس پشتِ پلاک۱۰۰ قایم شده بود.

ولی باز فرداش آمپول‌های آقاجون را مامان روبرت می‌زد و بابای روبرت هم تا دیروقت پشت درهای مخفی‌اش سکه‌های طلایش را می‌شمرد و صدای زنگ دوچرخه‌اش آخرین صدایی بود که در کوچه شنیده می‌شد.

هفتم مهر ماه سال ۱۴۰۱.

کوچه ۲ / ۲۱

عکسِ پروین و دخترهایش را از داخل چمدان بیرون می‌کشم و زنگ یک‌یک خانه‌ها را می‌زنم.

پلاک ۱۱۱ غایب.

پلاک ۱۱۰ غایب.

پلاک ۱۰۹ غایب.

پلاک ۱۰۸ غایب.

پلاک ۱۰۷ و ۱۰۶ و ۱۰۵ و ۱۰۴… غایب… غایب… غایب… .

کسی جواب نمی‌دهد. حالا باید در قبرستان به‌دنبال پلاک‌های جدیدشان بگردم. خانه‌های فراخ با گل‌های پیچکِ رونده که همراه لهجۀ آدم‌هایش کش می‌آمدند، خراب شدند و طبقه‌طبقه بالا رفتند: تنگ، فشرده، عمودی.

روبه‌روی قصر مخروبۀ پلاک ۱۰۷ می‌ایستم. عکس جسدها در دستم می‌لرزد، همان عکس مبهمی که از پروانه داشتم. زانویم شل شده است. به کودک پیچیده در حوله‌ای نگاه می‌کنم که داخلِ حوض گلخانه قایمش کرده بودند. تصویر گلخانه‌ای که وسط بازی قایم‌باشک، از تونلی زیرزمینی به خانۀ آقای کاظمی می‌رسید، در چشمانم تار می‌شود. صورت مامان و بابا و همۀ آدم‌های این کوچه، فریم‌فریم چون فیلمی که روی دور تند زده باشند، پیش چشمم هزار تکه می‌شوند و فرومی‌ریزند. فرومی‌ریزم. صدای فریادِهای مردم محو می‌شود در فریادهای هرروزۀ پروین، در جیغِ ممتد جغدِ خانۀ آقای کاظمی که تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. آسمان آغشته به دود و خون است. سرم را به چمدان تکیه می‌دهم. انگشت شَستم را توی دهانم می‌گذارم و آن‌قدر محکم می‌مکمش تا تمام

از همین مجموعه:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی